مصطفوی

مصطفوی

هر یک از ما، بعد از مرگ، از خود داشته هایی بر جای می گذاریم، [1] یکی از این موارد وسایل خصوصی هر تازه گذشته ایی است، که واکنش بازماندگان بر این وسایل همواره در بین افراد و اقوام مختلف، متفاوت بوده است، برای بعضی این وسایل و لباس ها خود یادگاری است، که باید با عزت و احترام آن را حفظ و نگهداری کرد؛ برای برخی، این وسایل منبع و دلیلی برای ترس از مرده ایی است، که دیگر ما را ترک کرده است، و باید از سطح خانه و زندگی ما جمع شوند؛ برای بعضی این ها انگار یک وجه شوم و بد یمن در خود دارند، و به زودی باید آنها را رد کرد، و از شرش خلاص شد و آنها را از محیط خانه و زندگی خود دور کرد؛ یا بعضی از ما این وسایل را عوامل یادآوری فقدانی دردناک می دانیم، که دیدنش ناله و شیون را از اهل عزا بلند می کند، و این ها بهانه هایی برای بروز شیون و زاری در دل بیقرار بازماندگان دانسته، و باید این نشانه های یاد آوری را جمع و رفع نمود.

این است که واکنش ها متفاوت است، از مادر بزرگ من عصا و کت مخملی بود که علاوه بر کتاب هایش، مرحوم مادرم، از مادرشوهر خود با عزت و احترام نگهداری می کرد، و به رسم ما شاهرودی ها،به تبرک گاهی آن را می پوشید، اما بعد از مرگ مادربزرگم، لباس هایش را جمع کرد، که بقچه ایی شد، و آنها را به یکی از دوستان مادر بزرگم، مخفیانه هدیه کرد؛

در آن زمان ها مردم آنقدر با هم دوست بودند، که با افتخار این لباس ها را می گرفتند و می پوشیدند، البته نیز، معمولا این هدیه به کسانی داده می شد که از لحاظ مالی استحقاق بیشتری داشتند، اما دیده بودم که دوستان فرد تازه گذشته، حتی خود به مادرم سفارش می دادند که، مثلا فلان پالتوی او را برای یادگار به آنها بدهد، و لذا از بین لباس های بازمانده از مادر بزرگم، علاوه بر مواردی که خود مادرم به یادگار نگه داشت، و خود می پوشید، مثل این کت مخمل نفیس، تعدادی را نیز، به همین صورت به دوستانش رساند.

این کار با این هدف انجام می شد که یاد و نام دوست شان را با دیدن این قطعه لباس زنده نگه دارند، و با هر بار دیدن و استفاده از این وسایل، برای روح صاحبش طلب آمرزش کرده و از او یادی به خیر کنند، در میان ابزار کار مرحوم پدرم هم، چنین ابزاری وجود داشت، مثلا یک وسیله کار کشاورزی بود که هر بار که پدرم از آن استفاده می کرد، به رسم شکرگذاری و حق شناسی، رو به من می کرد و می گفت، "برای روح پدر بزرگ (مادری ات) فاتحه ایی بخوان، این یادگار اوست" و...

دوستم آقای عبدی از رسوم مردم آذربایجان در اینباره گفت، که بعد از مرگ هر فردی، لباس های او را جمع کرده و در بقچه ایی می بستند (تا اینجاش انگار رسم تمام اقوام ایرانی است)، و هر پنج شنبه تا چهل روز، در منزل خود آن مرحوم این بقچه در وسط جمع گشوده می شد، و بر آن، برای مرحوم تازه گذشته عزاداری می کردند، بعدها نیز این بقچه بین فامیل و آشنایان دست به دست می شد، و دیگر اهل عزا، فامیل، آشنایان بر آن گردهم آمده، و برایش خیرات کرده، و از او یاد می کردند، و برایش عزاداری و مویه می کردند، این مراسم به صورت چرخشی برای ماه ها به تناوب ادامه داشت.

رسم دیگر این بود که، قسمتی از لباس های مرحوم تازه گذشته (که البته لباس، از داشته های با ارزش هر تازه گذشته ایی بود) را در بقچه ایی جمع کرده و به بزرگ مذهبی و یا آخوند محل، هدیه می دادند، تا او در برابر آن هدیه، برای آن تازه گذشته نمازهای فوت شده احتمالی اش را بخواند،

دوستم همچنین به طنز خاطره ایی در این زمینه اشاره کرد و گفت، در یک مورد این لباس ها را به همین منظور نزد آخوند محل ما بردند، وقتی اهل این تازه گذشته منزل او را ترک کردند، همسرش این بقچه را آورد، و آخوند محل ما، با عصایش آن بقچه را جلو کشید، و چند بار بر این بقچه با عصا می نوازد و انگار که با جنازه فرد متوفا مواجه است و با او سخن می گوید و او را مورد خطاب قرار می دهد، با ناراحتی به زبان آذری گفت، "من به تو  نماز خوانم؟! محال است"، یعنی خودت برای خودت نماز نخواندی، حالا من باید برای تو نماز بخوانم، خودت به فکر خودت نبودی، حالا من باید به تو دلسوز باشم و نماز بخوانم؟!.

 

[1] - که در اصطلاح اهل مذهب به آن "ما تَرَک" گفته می شود

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

بله آقا جلال! [1] حواسم هست که کلمات و مفاهیم زیبا دیگر آنقدر مبتذل شده اند، که شرمم می آید تو را آنی بخوانم که لایقش بودی، تو یک "انقلابی" بودی، یک انقلابی واقعی، و من اکنون شرمم می آید که تو را انقلابی بنامم، چرا که این کلمه را از درون تهی کرده اند، از آن ارزش زدایی شده است؛ در این لحظات رفتنت، دوست داشتم بگویم "بدرود، دوست انقلابی ام"، در حالی که تو انقلابی بودن را در زندگی خود، عملا معنا کرده بودی، صداقت، پاکی، آزادگی، مبارزه با استبداد و مستبد، دوری از فساد و چپاول انسان ها، دوری از تملق و چاپلوسی، مبنا قرار دادن قانون، عدم تمکین در برابر قدرت فائقه، ساده زیستی و ده ها ویژگی زیبا که برازنده یک انسان آزاده و آزادیخواه و البته انقلابی است، و البته مهمترین ویژیگی یک انقلابی ایستادن در کنار مردم خود است، چرا که هر ناجوانمردی در کنار قدرت به راحتی جای می گیرد، و هر انقلابی تمام تلاشش رهایی ملت خود از جور، ستم، چپاول و استبداد است، اما چه کنم که این روزها، دچار عذاب وجدان می شوم، که تو را نیز انقلابی بنامم، شاید در بین دوستانت، با چنین عنوانی، اکنون دیگر سرشکسته شوی و...

 بله آقا جلال! حواسم هست که با کی طرف هستم، کسی که بهترین تخصص را داشت، و در بهترین شغل مشغول به کار بود، اما انگار از آن شغل و سال ها دویدن، تنها یک منزل 60 متری نصیب او شد، تا لحظات آخر عمرش را در آن سر کند، و تا آخرین لحظات سعی می کرد، مطالعه، ورزش و کار کند و همچنان فعال باشد، من به چشم خود دیدم که کتاب های ارزشمندت را، باز مثل مردان بزرگی همچون محمد علی فروغی [2] ، وقف کتابخانه محل کار سابقت کردی، تا سهم کسانی باشد، که در تحقیق و پژوهش تخصصی ات دستی دارند، و یا خواهند داشت. بله تو یک انقلابی وطن پرست، و خادم مردم خود بودی، و تا آخر بر این عهد ماندی.

مدت هاست که تو را شناختم، دیدم که انقلابی گری ات، هرگز به دشمنی کور با بیگانگان، و دیگر ملل دنیا منتهی نشد، و وقتی داستان میهمان نوازی هایت از متخصصین خارجی میهمان در ایران، در مدت تصدی در شرکت نفت را می شنیدم، به فهم و فرهنگ ایرانی ات درود می فرستادم، و با خود می گفتم، میهمانانی که میزبان شان تو بودی، هرگز در مخیله شان، تنظیم قانون کاپیتولاسیون [3] برای ارتباط با ایرانیان نخواهد آمد، آنان هرگز ما ایرانیان را قومی زورگیر، باجگیر، سرگردنه بگیر و... تصور نخواهند کرد، تا ما چنین حق توحش بار کنند.

آری آقا جلال! برای نسل شما انقلابیون واقعی، کوه، محل مبارزه با خود (ریاضت و...) و دشمن (نفس سرکش و...) بود، چرا که تنها در کوه، جو اختناق مستبدین حاکم نیز می شکست، و روح انسان به پرواز در می آید، تا اوج گیرد و اندیشه ورزد و به تعالی بیندیشد. حواسم هست که تا آخرین رمق ها، همواره به بلند آشیان کوه ها رغبت بسیار داشتی، و شاید آخرین بخشش تو، وسایل کوهنوردی ات بود، همانجا که محل عبادت و راز و نیازت شده بود، تو از همه نظر یک انقلابی بودی، و ماندی، حتی بعد از پیروزی انقلابت.

بله آقا جلال! تو تا آخرین لحظاتی که نفس هایت آمد و شد می کردند، انقلابی ماندی، یک انقلابی واقعی، که به واژگان رهایی بخشِ انقلاب و انقلابیگری اعتبار می بخشید. واژه های انقلاب و انقلابیگری در وجود تو بود که بر خود احساس شرم نمی کردند، و خود را آبرودار و سر فراز می یافتند، تو پیش و پس از انقلاب همچنان انقلابی ماندی، و افتخار این واژگان رهایی بخش و آزادیبخش بودی، تو از قضاتی بودی که در حکم هایش پیش و پس از انقلاب تغییری نکرد، چرا که عدالت نزد قضات پاک، به نوع رژیمی که در آن زیست می کنند بستگی ندارد، آنان همواره بر اساس وجدان، قانون و ... رای خواهند داد، و این رای از آن خود آنان است نه تحمیل قدرت.

و...

این آخری ها خس خس ریه اش، و حنجره خسته اش از مزاحمت های ترشحات ریوی، نشان از کمبود فضای تنفس، برای ماندن در این دنیایی را داشت، که جهت زیست در آن، باید به هوایی تازه و پاک دسترسی داشت، تا بتوان در آن تاب آورد و نمرد؛ هوایی برای نفس کشیدن و زنده ماندن، هر چند این حال، به او اجازه صحبت را نمی داد، اما باز دوست داشت بگوید، و مرا در جریان مقداری از آنچه بر او رفته بود، قرار دهد، وسواسی نسبی برای گفتن، و البته ترمزی بر حلقوم، برای نگفتن داشت!

 ساعت ها وقت می گذاشت، تا عبرتی را، به نسل بعد خود منتقل کند، و مرا گوشی شنوایی، بر داستان های شیرین و اکثرا غم انگیز دوره مبارزه خود، یافته بود، و البته من نیز حریصانه گوش، به آوای دلش داشتم، او کسی بود، که خود یک تاریخ را، یا به قول امروزی ها، یک پیچ مهم تاریخی ایران را، در داستان غم انگیز تاریخ ایران و ایرانیان، خود لمس کرده، و دستی در آتش آن داشت.

تاریخ معاصر را با کلماتش، محتاطانه، در می نوردید، و بعد از هر چند جمله ایی، رو به من می کرد و می گفت مصطفی "حواست هست؟"، و باز به تکرار می گفت "حواست هست؟!" و من که در حین روایت کردنش، از هر گونه سخن گفتنی اِبا داشتم، تا مبادا روایتش را، از آن روزگار سخت قطع کنم را، مجبورم می کرد، تا سری هم که شده، به علامت تایید، تکان دهم، و او خیالش راحت شود که من حواسم هست! البته من نیز مواظب بودم تا این نسل انقلاب کرده، حرف های ناگفته اش را بگویند، از رنج هایی که برده اند، از اهدافی که در سر داشتند، از موانعی که گذشتند، و مهمتر از همه، به سرانجامی که ختم شدند و...؛ می خواستم بدانم که اکنون آنان بر این فرایند، چگونه می نگرند، و به فرجام کار خود چگونه می اندیشند، اما او انقلابی بود که از این مردم هیچ طلبکار نبود، در حالی که برای این انقلاب و اهلش فعالیت های موثر داشت.

بارها قصد داشتم در پاسخ به این سوالش، که انگار تمام دغدغه هایش در آن جمع شده بود، بگویم :

آری حواسم هست، آقا جلال! اما گیرم که حواسم هم جمع باشد، و بفهمم، این فهم مرا خواهد کُشت، وقتی ببینم که ما را به کدام جهت می برند، و یا خواهند برد، ولی چه باید کرد، که از این که هست، بدتر نشود؟! انگار چه بخواهیم و چه نخواهیم، ما را به سمتی می برند، که نمی دانم کجاست، انگار ناکجا آبادیست، که افقش خونین، پر از اضطراب، ترس، دلهره، مملو از خسارت، برای تمام مردم و سرزمینی است، که بیش از یک سده است، تنها خواسته اشان از آن همه خیزش های کوچک و بزرگ، که همواره قربانیانی بزرگ و پر تعداد از آنان ستانده، و البته خسارت های عظیم بر آنان بار کرده است، سهیم شدن در تصمیم سازی هایی بود، که فرد (یک شاه و...)، یک حزب، یک طبقه و... برای تمام دیگران اتخاذ می کردند، بی آنکه از این بپرسند، که چه می خواهید و چه نمی خواهید، آنان تصمیم ها را پشت درب های بسته، و در پستوهای تفکر کوچک خود می گیرند و عملی می سازند.

اما می دانستم که انقلابیونی در وزن و اندازه مرحوم جلال زرینی، در این انقلاب بزرگ، بر این هدف بودند، تا به سرانجامی دست یابند که خود، برای زندگی خود، تصمیم بگیرند، و در این آخرین خیزش بزرگ، بعد از مشروطیت، و بعد از نهضت ملی شدن نفت، برای اعمال و حاکمیت تصمیم جمعی، می جنگند، تا آن را بر تصمیم های اختصاصی، فردی و... چیرگی دهند، آنان طی انقلاب خود، که در سال 57 به پیروزی رسید، می خواستند از نظام و سیستم شاهانه، و استبداد فردی و...، بگذرند، و به نظامی جمهوری، و واقعی، مثل همین "جمهوری فرانسه"، پای بگذارند و... این بود که دوست هم نداشتم، که چیزی را به او گوشزد کنم، که او خود آن را با پوست و استخوانش لمس می کرد.

اخلاق حرفه ایم هم اجازه چنین گفتن ها و واکنشی، به این سوال تکراری "حواست هست" را نمی داد، می دانستم که باید زبان را لگام زد، و به کام گرفت، تا او که سرد و گرم روزگار را خود چشیده است، پیش خود فکر کند، که ما و نسل ما، حواسمان جمع است! و حرفش را بزند، درس های ارزشمندی که از دهان یک انقلابی تحصیل کرده، بیرون می آمد، یک معلم، که از منطقه ایی محروم در ایالت پارس باستان ایران، برخاسته بود، و با لیاقت و عزمی که از خود نشان داد، از میمند پارس، خود را به دانشگاهی در ایالت واشنگتن، در شهر بوستون امریکا رساند، تا علم حقوق بخواند، و روزی حقوق مردم خود زنده نماید؛

او که تحصیلاتش را به واسطه پیروزی این انقلاب، به سان بسیاری دیگر از همکلاسی هایش، ناتمام گذاشت، و به ایران بعد از 57 بازگشت، و بر کرسی های قضاوت یک به یک نشست، و نقش زد، تا الگوی قضات پاکدست، و پاک سرشت را چه پیش، و چه بعد از انقلاب نقش زند، او که، همراه جریان فساد، نبوده و در برابر خواست هایش، مقاومت می کرد و...، حتی به قیمت از دست دادن کرسی قضاوتی که سال ها برایش رنج درس های سخت، و سفرهای دور را، به تن خود هموار کرده بود؛ جلال نگران ضایع شدن تمام حق و حقوقی که از کرسی های بزرگ ناشی می شود، نبود، چرا که او بر این کرسی ها نچسبیده بود، تا برای ماندن در آن، تن به هر خفت، خواری، و صدور رای های قضایی ناشایست و ناصواب و خارج از عدل، دهد و...

آری جلال در امریکا، و پیش از آن در تهران، همرکاب انقلابی ترین نیروهای پیشرو، و روشنفکر زمان خود شد، که یا خود روشنفکر بودند، و یا سردمداران جریان روشنفکری دینی دخیل در این انقلاب، بر آنان سیطره تفکری و عملیاتی داشتند؛ او که در ایران همنشین بحث های داغ دکتر علی شریعتی در حسینیه ارشاد بود، با همگامان این تفکر، همچون دکتر ابراهیم یزدی، و طیف وسیعی از مبارزین ضد نظام شاهنشاهی در ایران، که امریکا را عرصه مبارزه خود کرده بودند، همکُُنش و همسنگر شد، تا این انقلاب به پیروزی برسد، و باز گردند و نقش زیباتری زنند، مردانی که بعضا هم در آن رژیم طعم زندان را چشیدند، و هم بعد از پیروزی، باز به واسطه مخالفت با روندهای ناصواب، درب های باز سلول های زندان، حتی در دوره پیری به رویشان گشوده شد، و یا کسانی که دلسوزانه زبان به کام گرفتند، و همچون تکنوکرات های متخصص، مقید و مسئولیت پذیر کار کردند، تا بلکه برای ایران و ایرانیان نقشی مفید، بر قالین سیاست، اقتصاد، فرهنگ و... زنند.

کسانی همچون دکتر محمد جواد ظریف، از بین آنان، وزیر خارجه ایی شد که به سکاندار صلح برای ایران و ایرانیان تبدیل گردید، تا در یک هماوردی بزرگ، با غول های دیپلماسی جهانی، سکان کشتی دیپلماسی ایران را چنان هدایت کند و جلو ببرد، که در نهایت، ایران را از ذیل بند هفت منشور ملل متحد، که از قوانین سخت گیرانه سازمان ملل، که نهایتش اعدام محکومی به نام ایران را، در پی داشت، و در نتیجه آن، در هر زمان که قدرت های بین المللی هوس می کردند، می توانستند ذیل این بند، ایران و ایرانیان را به اشد مجازات برسانند، ظریف با ظرافت علمی و تجربی خود ایران را از ذیل بند هفت خارج کرد.

این دکتر ظریف و همکارانش بودند که در گاز انبر نیروهای مخالف داخلی (دلواپسان) و خارجی صلح (جنگ طلبان)، کار خود را پیش بردند و البته تاوان مقاومت و تلاشش را داد و طعمه طعن و لعن ناکسان قرار داشت و دارد، او نیز از همکاران جلال زرینی در مبارزات امریکا بود، که با سکانداری دیپلماسی ایران، که به قرارداد مهم و افتخار آمیز "برجام" منتهی شد، یعنی همان سند عزت و تلاش ایرانیان برای زیستن در صلح و امان، و ایران را از جنگی که حکم آغازش، از پیش نوشته شده بود، نجات داد، یا دکتر ابراهیم یزدی که وزیر امور خارجه ایران، در روزهای سخت بعد از پیروزی شد، که کوهی از تجربه و فهم و بصیرت می خواست، تا از چنین توفانی، کشور، انقلاب و مردم را به سلامت عبور داد.

آری، نمی دانم خود جلال، و امثال جلال ها هم حواسشان بود که چه می کنند؟!، و به کجا ختم خواهند شد؟ چیزی که من هرگز به واسطه کهنسالی این مرد بزرگ، جرات نکردم بپرسم "جلال! خودت هم حواست بود، که چه می کنی؟!"   

مطلع شدم که دوست انقلابی، شفیق و با بصیرتم جناب "جلال میمندی" [4] رفتن را بر ماندن، و محنت کشیدن، ترجیح داده، روح نا آرام و متفکرش، به سوی آنجا که همه از آنجاییم، کوس بازگشت زده، دیگر با ما نیست، روحش شاد، روانش در ذیل نعمت خداوندی، متنعم باد.

بنا به موافقت شرایط جسمی اش، از او این مطالب را کسب و منتشر کردم، که اکثرا خاطرات دوره زندگی و مبارزه اش می باشد :

شاهد عینی دو انقلاب، انقلاب شاه و مردم، و انقلاب 1357

آقای شریعتی! تفکر شما نمی تواند ایران را نجات دهد

باهنر – از دبیرستان رضا پهلوی ورامین تا نخست وزیری

بنی صدر اولین رییس جمهور، و پرونده هایش

روش تاثیرگذاری دانشجویان روی سناتورهای ایالتی امریکا

واکنشی به روایت دکتر سید حسین نصر از دکتر علی شریعتی

امریکایی ها، تعهد و تخصص، شریعتی و صادق هدایت

و...

دوست عزیزم جلال زرینی، در روز شنبه 24 اردیبهشت 1401 برابر با 14 می 2022 میلادی دیده از جهان فرو بست، دو روز قبل از پروازش، بر آخرین پستم تحت عنوان :

نگاه به شرق، کدام شرق؟! شرق جنایتکار یا شرق تمدنی ایران

این گونه وفادار به ادبیات و شیوه بیان استادش، دکتر علی شریعتی، واکنش نشان داد، و کامنت نوشت که :

"آری این چنین بوده ای برادر!!!!دنیا در منجلابی از فساد وبحران اخلاقی غوطه ور میباشد ؛ ادیان نیز سیاسی ومادی ودنیائی شده اند وکاری به معنویت واخلاق ندارند ومتولیان ادیان نیز فقط به فکر نگهداری وماندن خود درهمین منجلاب خود ساخته میباشند و...و...و..."

 

[1] - وکیل پایه یک، حقوقدان بین المللی و رئيس اسبق امور حقوقى شركت ملى نفتكش ايران

[2] - کتابخانه خود را جناب فروغی وقف کتابخانه دانشگاه تهران کرد، که اکنون این کتابخانه گنجینه با ارزش میراث مکتوب ایران است

[3] - کاپیتولاسیون یا قضاوت‌سپاری، سپردن حق رسیدگی قضایی جرایم اتباع و شهروندان بیگانه به نماینده حقوقی دولت بیگانه است.

[4] - قراری بین من او بود که در نوشته هایم او را جلال زرینی نگویم، او را جلال میمندی بنامم،

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

در این روسپی خانه ی تزویر،

ز هر چه خدعه و نیرنگ، بیزارم،

قماریست به پهنای جانِ انسان ها،

ز هر چه باخت، زین جان، تمام بیزارم،

 

میانِ چِک چِک شمشیرهای تیز، به حُکم،

ز هر چه خونریز، و خونچکانه بیزارم،

 

سَری جویم،

سرپیچ، ز زنجیرهای کلفت و نامرئی،

رها ز خدعه و زنجیر، چنین سری، خواهم،

 

خیال است و، پرواز و، راه های آسمان و زمین،

سِرشت گِلِم به پرِ پروازی، بلند کاشانم،

 

جغد است و، فریاد و دعوتش سِجن است،

شوم است دعوتش،

به سکوتی، به سان قبرستان،

 

بدین جهنم واسع، بهشت آرزومندیم؟!

زهی خیال!

کین جهنم عُظما، بهشت برخیزد،

 

دلی به دار راضی و، تنی به بار می خواهد،

کین قفس لایق جغد است، که بی تبار می خواهد،

 

چشمم باز به دهانیست، که چند،

پر از ترانه، ز امید، نوا در اندازد،

سرود صبح بخواند، از سحر کُند نجوا،

رهی به راه رهایی، جهت دهد ما را،

 

گذر دهد ز شط خونِ خونریزان،

به کام جان، طرحی دوباره اندازد،

 

گِلِی که او سرشت، رها، لایق اوج های بلند،

کنون شده این خشت، سازه بر دیوارهای بلند،

 

ز کوه های بلند آموخت نسیم،

رهایی از پستیِ، پست کنندگانِ پست سرشت،  

 

دریا دریا ز موج، پی رهایی اش، رفت نسیم،

خیال خود نجست، از پسِ، هزار دیوار بلند،

نجست راه رهایی، در این هزار توی قفس،

بِجُست ره به رهایی، ز افکار بلند،

 

در این کوهپایه ها، به دور از آن اوج،

تنیده دید کلاف در کلاف، زنجیرش،

نسیم گفت:

رَه و راه، کندن از زمین باشد

که ماندن است خود زنجیرُ، پا در کلاف ماندن ها،

 

کوچه ها پر است از سکوت و تباهی،

طنین گَزمگان است، غالب این شهرِ سیاهی،

تو را به خواب می خواند، این قاضی مَخمور

که خود به خواب است و، حکم عدل او مهجور،

 

عطش به مرگ، هماره زین زمین خیزد،

زمین تشنه خون است، عطش ز خون خیزد

 

به باد رفت تمام، آروزی رهایی،

به سوختن کار شد، و سرانجام تباهی،

 

شیرین تر از آرزو نماند به نسیم

به سرخی خون شد، چشم ها زین همه تمکین،

به سان آهوان مغروق در خطر شد او،

هراس ماندن و رفتن، هراس زیست، یا مردن،

 

ربود قلب مرا، آن نگاه آذرخش مثال،

که دیده پر ز امید و، پر فروغ ز درد جدایی،

ما خود ربودگان بیدادگاه این شهریم،

دادی کجا توان ستاند، ز بیداد دیدگان تباهی،

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

مردم خراسان باستان در افغانستان، بیش از 43 سال است که میان جنایتکاران تاریخ کشتار و غارت، دست به دست می شوند، و در آخرین سکانس این تراژدی دردناک، امروز این مردم طعمه قدرت طلبی، و قوم پرستی، غلامی عده ایی از درس آموختگان حوزه های علمیه ایی شده اند، که خود را طالب اعلام می کنند، که نه به انسانیت بهایی می دهند، و نه حتی آن قسمت از احکام و روایات اسلامی، که در آن، جنگاورانش و جهادگرانش را به رواداری با مسلمانان، توصیه دارد، وقعی می نهند، در خوی و ذات این مردان ظالم، بویی از انسانیت و رحمت خداوندی نیست.

امروز مردمان شریف خراسان باستان در افغانستان، در کنار ما، در مقابل چشم ما و تمام جهانیان، طعمه آتش ظلم کسانی اند، که طالبان علوم دینی اسلامند، و اکنون به طالبان سیاهی، استبداد، تبدیل شده، و فقر، کشتار، جنایت و بردگی دیگران را در سرلوحه کار خود قرار داده، و با کمک دیگر حامیان خود در شعبه های مختلف تروریسم بین الملل اسلامی که در پاکستان جای گرفته و هر روز فربه تر می شوند، می سوزانند، می کشند، شکنجه می کنند، می ربایند، تجاوز به عنف می کنند و روی هر جنایتکاری در تاریخ جنایات بشری در جهان را، سپید می کنند،

حال آنکه مردم این قسمت از خراسان باستانی، مردمی آزادیخواه، استوار، قابل احترام، نجیب و مغرورند، اما بی یار و یاور، که تنها خواسته آنان امنیت و آزادی در سرزمین آبا و اجدادی شان است، آنان از ما هستند، اما در مقابل چشم های ما سوزانده، غارت و نابود می شوند، و فریاد مظلومیت شان، حتی از سقف دهان های  پر شده از سرب شلیک شده از سلاح های طالبان، داعش و... هم بالاتر نمی رود؛ مردمی رها شده در میان جمعی از خدا و انسانیت به دور، که تشنگان قدرتند، و جهل انسانی را ترجمان عینی اند، و راستی آنان طالبان سیاهی، بردگی و استبدادند.

مردم افغانستان، همزمان با انقلاب 57 در ایران، به سان آنچه اوکراینی ها از دست روس ها، این روزها می کشند، مورد هجوم شرق و شوروی کمونیست، قرار گرفتند، که با اهداف توسعه طلبانه خود، در سمت جنوب، این مردم مظلوم را مورد هجوم قرار داد، اما مقاومت مردانه، کمک های بین المللی و...، توانست آنان را از این تجاوز و اشغال برهاند، اما باز بعد از این نجات هم، این مردم آسودگی به خود ندیدند، و مثل لقمه ایی چرب، هر روز در دهان جنایتکاری کثیف جویده و له شدند،

و امروز شعبه ی گروه های مختلف تروریسم بین الملل اسلامی، عرصه دار دور جدیدی از جنایت و کشتار، از خراسانیان ساکن در افغانستانند، که از سوی اعراب خوشنشین خلیج فارس، تغذیه مالی و ایدئولوژیکی می شوند، و با استفاده از سلاح و اطلاعات پاکستانی ها، و سیاست های تاکتیکی امریکایی ها، که دستی در این آتش ظلم گرفته اند، و برای حفظ امنیت خود (عدم تکرار 11 سپتامبر)، و سو استفاده از تروریست ها، علیه رقیب روس خود، طرح هایی را دارند، و در این میان این مردم بی دفاع شده ی، این خطه از خاک تمدنی ایران باستان هستند، که طعمه کسانی شده اند، که امریکایی ها با عقب نشینی بی موقع، عجولانه، مشکوک و... خود، میلیاردها دلار، سلاح و تجهیزات برایشان به ارث گذاشتند، و این مردم مظلوم را، بیدفاع، و خلع السلاح شده توسط دولت مزور و ناجوانمرد اشرف غنی احمد زی، رها کرده، رفتند.

اما خراسانیان مظلوم این خطه، که همچنان نمی خواهند، تا زیر چرخ های توطئه تروریسم اسلامی، و دست های جنایتکار پاکستانی، عرب، امریکایی، روسی و... له شوند، مقاومت می کنند، و این روزها مناطقی که صدایی به مقاومت در آن بلند است، به صحنه های خشن جنایت تبدیل شده، و در حالی که جهان و جهانیان سرش به جنایت های دیکتاتور کرملین در اوکراین گرم است، طالبان سیاهی، بردگی و استبداد، در پنجشیر، اندراب و... جنایت و کشتارهای بی رحمانه و غیر انسانی به راه انداخته اند، و این کشتارها، غارت ها و... همه از چشم جهانیان به دور مانده، اما روزانه و بیشرمانه صورت می گیرد، در سکوتی قبرستانی، که دنیای رسانه جهانی را فرا گرفته است.

و متاسفانه، ایران نیز که خود در یک غربستیزی بی در و پیکر و افراطی، و در قضیه فلسطین (که خود متولی عربی با بیش از 50 کشور دخیل در آن دارد)، چنان غرق شده است که گوش هایش به سمت فریاد مظلومیت پارس زبانان شرق تمدنی ایران نیز کر شده، و کارش هم البته منطقی است، چرا که هر تکانی در شرق، او را در جبهه حساس! غرب، در فلسطین و... متضرر خواهد کرد، این است که پارس زبانان تاجیک ما در اندراب و پنجشیر، تخار، بلخ، بامیان و... در خون و غصه غوطه می خورند، و ما حتی توان دست رسانی به آنان نیز نداریم، حتی رسانه های ما هم گوش و چشم خود را بر این عصیان کور، علیه همزبانان ما بسته اند.

این از نتایج غرب ستیزی، و حاکمیت میدان بر دیپلماسی عاقلانه و متین، و افتادن در دامن شرق وارث کمونیسم و مائویسم است که، حتی از خراسانیان باستان خود نیز، ما را باز داشته است، کاش نگاه ما به شرق، نگاهی به شرق تمدنی ایران بود، نه شرق وارث کمونیسم، و مائویسم، که در استبداد و جنایت، حتی در قرن 21 نیز سرآمد و سر لیست جنایتکارانند، آنچه مائوئیست ها در حوزه تمدنی پارسیان، در کاشغر، خُتَن و... می کنند، و آنچه که روس ها در چچن، تاتارستان و... کردند و اینک در اوکراین تکرار می کنند، ننگی است بر دامان شرق، و البته ما، که دامن خود را از مردم خود در شرق تمدنی هم، بالا کشیده تا گِل آلوده نشود، اما در حمایت از شرق جنایتکار، تن به هر ناپاکی داده، و در کنارشان و شریک آنان محسوب خواهیم شد.

باید به داد همزبانان خود در خطه خراسان باستان ایران، در شمال افغانستان برسیم، آنان در مقابل جنایتکاران حرفه ایی ترویسم اسلامی، بی دفاع مانده اند. نگاه به شرق واقعی این است، نه قرار گرفتن در کنار دیکتاتورهای جنایتکار وارث کمونیسم، و مائویسم.

کسی ما را به جنگ با طالبان نمی خواند، حداقل صدای مظلومیت این مردم در مجامع جهانی باشیم، حداقل سکوت رسانه ایی خود را در مقابل جنایات طالبان بشکنیم، حداقل یک محکومیت لفظی می توان داشت، می توان ...؛ سکوت بر این ظلم خود ظلمی نابخشودنی است.

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

مقدمه مترجم (سایت یادداشت های بی مخاطب) :

بلندگوها را موقعی ساختند که برخی بر آن شدند، تا صدایی را در فرای بلندای همه ی صداها، غالب بر فضای صوتی جامعه کرده، به همه ی گوش ها، تحمیلش کنند، از این رو، نوعی خودشیفتگی و خودپرستی، در بنیان نگرش ساخت بلندگوها دیده می شود، چرا که صدایی که به واقع در حد همه صداهای موجودِ دیگر بود، باید آنچنان به صورت مصنوعی بلند و رسا نشان داده می شد، که بر دیگر صداها غلبه داده شود، تا بزرگ دیده، و شنیده شود.

از این سو نیز، زمینه برای حاکمیت بلندگوها و صاحبان آن مهیا بود، چرا که همیشه خیل انسان هایی تهی از خود، خالی از معنا، بوده اند که منتظر صدایی و پیامی اند، تا معنایی یافته، خود را از نوعی تهی شدگی، و خلا معنایی برهانند، و وجود خالی خود را، از معنا پر کرده، تا بلکه احساس شادی و آرامش کنند، و قرار روحی و روانی یابند، این بود که گوش هایی نیز بودند، تا خود را بدین بلندگوها و صاحبان این صداها بسپارند.

اما گذشته از مزاحمت ها و تحمیل هایی که این پدیده فنی - اجتماعی برای جوامع انسانی دارد، به نظر می رسد روزی خواهد رسید که تمام وسعت جامعه انسانی، از وجود بلندگوها پاک شوند، تا تجاوز و تحمیل به حریم شنیداری انسان ها پایان یابد، و صداها و پیام ها در یک روند طبیعی، متناسب با حدِ در خور شان، منتشر شده، و جامعه خود را پوشش دهند، تا هم این آلودگی صوتی، و این تحمیل جبارانه، و این شکستن سکوت یا فضای طبیعی موجود جمع شود، و همه دوستداران آرامش و سکون، به مقصود خود، یعنی آلودگی زدایی صوتی از جامعه دست یابند.

  اما آنچه موضوع این ترجمه است، جمع آوری بلندگوها از اماکن مذهبی در جامعه ایی است که توسط جریان قدرت جبار و فائق هندوهای مذهبی افراطی، در جامعه هند، دنبال می شود، که در راستای این نیت خیر، یعنی نرمالیزه کردن جامعه، و خلاص کردن آن از آلودگی صوتی نبوده، و نیست، چرا که آنان خود کارناوال های پر طمطراق و پر سر و صدایی را، همواره در مناسبت های جشن مذهبی خود داشته و دارند، که به هنگام حرکت، شهرها را در سیطره صدا و حرکت خود قرار می دهند،

و لذا به نظر می رسد این حرکت هندوهایی افراطیی همچون آدیتیانات [1] ، راج تاکری [2] و... در راستای خاموش سازی و محدود کردن امکانی صورت می گیرد که در اختیار "غیر" قرار دارد، که باید ستانده شود، تا فضای جامعه هند به طور یکدست و کامل در اختیار یک تفکر، یک مذهب، یک منش سیاسی و... قرار گیرد، مبارزه هندوهای افراطی با بروز و ظهور دیگران (به خصوص اقلیت مسلمان و...) در جامعه خود، پاک کردن وجوه بارز دیگران، و ناظر بر وجود تکثر و پلورالیسم حاکم بر جامعه هندی است، امری درازدامن، که آنان همواره سعی کرده اند، جامعه هند را از "غیر" از خود پاک کنند، که اینجا منظور از "غیر" نزد آنان، ادیان وارداتی به هند، مثل اسلام، مسیحیت، یهود، زرتشتی ها و... است، که افراط گرایی هندویی و مجریان این تفکر در گروه های هندوتوا، در جامعه هند، به صورت اصولی و اساسی دنبال می کنند.

این است که، مثل هر جامعه بسته ایی، با حاکمیت های دیکتاتوری مذهبی، ایدئولوژیکی، سیاسی و... که اقلیتی را به عنوان "اغیار" تعریف و اکثریت را علیه آنان می شورانند، در دنیا کسانی را می بینیم که، به پاکسازی مذهبی، قومی، نژادی، سیاسی و... مشغولند، تا پاکستان های هندو، مسلمان، یهودی، روس، چینی، حنفی، وهابی و... ایجاد کنند، که در این روند :

روس ها در حال پاکسازی اوکراین از غیر روس زبانانند و...،

حکومت "امارت اسلامی طالبانی و داعش"، در حال پاکسازی افغانستان و... از تاجیک ها، هزاره ها، شیعیان و... است،

سعودی ها در حال پاکسازی یمن از حوثی ها هستند،

اسراییلی ها در حال پاکسازی فلسطین از اعراب و... هستند،

چینی ها در حالی پاکسازی سین کیانگ از ایغورها هستند،

بودایی های برمه در حال پاکسازی میانمار از روهینگاها هستند،

و در حالی که تفکر تکفیری، و نژاد پرستانه ملیگرایی دینی، ایدئولوژیک، سیاسی و... افراطی، دنیا را به محل تاخت و تاز نوع خطرناکی از فاشیسم تبدیل کرده، و این است که منازعه، جنگ، غارت و تجاوز دنیا را فرا گرفته است، هندوهای افراطی نیز در حال پاکسازی هندوستان از مسلمانان و دیگر اقلیت ها هستند.

بر اساس دستورات آدیتیانات، ایالت یوپی نزدیک به یازده هزار بلندگو را از اماکن مذهبی جمع کرد [3]

مجریان رسمی اجرای قانون اعلام داشتند که بلندگوها "از تمام اماکن مذهبی بدون تبعیض جمع آوری شدند".  

28 آوریل 2022

دهلی نو : دولت ایالتی اوتارپرداش اعلام داشت که به دستور سروزیر این ایالت آقای آدیتیانات 10،923 بلندگو را از اماکن مذهبی، در سراسر ایالت جمع آوری کرده اند. مقامات اجرایی این حکم، اشاره داشته اند که این بلندگوها "غیرقانونی" و "بدون مجوز" بوده، و بدون کسب اجازه از مقامات محلی نصب شده بودند. این دستور دولت ایالتی از باقی 35،221 بلندگویی نیز سخن می گوید که مطابق با لحاظ "محدودیت های قابل قبول" همچنان در جامعه باقی مانده اند.

"حرکت سراسری در ایالت در جریان است تا بلندگوهای بدون مجوز را از مکان های مذهبی جمع آوری، و صدای دیگر بلندگوها نیز در یک حد مجاز محدود شود". این مطلب را معاون رئیس پلیس (قانون و نظم) آقای پراشنت کومار در گفتگو با آژانس خبری PTI عنوان داشت. او اضافه کرد که بلندگوها "از تمام اماکن مذهبی بدون هرگونه تبعیض جمع آوری شده اند".

این اقدام دولت ایالتی اوتارپرادش بدنبال بیانات آقای آدیتیانات سروزیر ایالت انجام شد که در دیدار با روسای دستگاه های قانون و نظم در ایالت عنوان داشت که : "بنابراین میکروفن می تواند استفاده شود، اما باید مطمئن شد که صدای آن از محدوده مجاز خارج نخواهد شد. مردم نباید با مشکلی مواجهه شوند".

معاون رئیس امنیت ایالت اوتارپرداش (وزیر ایاتی کشور) اوانیش کومار اواشتی [4] به روزنامه ایندین اکسپرس عنوان داشت که دولت ایالتی از مقامات محلی درخواست داشته که قانون صادره در سال 2018 در پیرامون محدودیت دسیبل [5] مجاز را، اجرایی کنند. بخش قانون و نظم، درخواست داشته است که به گزارش های اعتراضی موجود در بخش های ایالتی، پیرامون برداشتن بلندگوها از اماکن مذهبی، تا 30 آوریل توجه شود. قانون استاندارد آلودگی صوتی (تنظیم و کنترل)، مربوط به سال 2000 نیز منتشر و عمومی شود.

آقای کمار در پاسخ به روزنامه ایندین اکسپرس که از چگونگی فرایند دنبال کردن دستور آدیتیانات در این زمینه پرسید، پاسخ گفت :  "نکته مورد اشاره این قانون این است که صدا نباید بیشتر از مقدار مجاز باشد، به عنوان مثال اگر اجازه نامه، 5 بلندگو را مجاز می داند، بیشتر از سه تا بلندگو را باید برداشت، تا مطمئن شد که قانون صدای مجاز رعایت شده است، این در حالی است که مردم قادر خواهند بود فعالیت عبادتی و مذهبی نرمال خود را در داخل اماکن مذهبی به خوبی داشته باشند".

تنش در ایالت مهاراشترا

تصمیم دولت ایالت اوتارپرادش زمانی به اجرا در آمد که بحث بلندگوی مساجد به یک موضوع سیاسی تبدیل شده. رئیس گروه "شیوسنا" در ایالت مهارشترا آقای راج تاکری [6] اوایل این ماه درخواست نمود که بلندگوهای مساجد تا سوم ماه می برداشته شوند، که این برنامه با شکست مواجه شد، چرا که کارناوال های جشن های هندویی هانومان (خدای میمون صورت) بلندگوهای خود را با آخرین صدا در خارج از مساجد باز کردند.

معاون رئیس پلیسT آقای کمار عنوان داشت که قوانین دادگاه در خصوص بلندگوها در این برنامه مورد توجه بوده اند، اما به صورت روشن مشخص نکرد که کدام دستور دادگاه مد نظر اوست.

روزنامه "ایندیا تودی" در تاریخ 15 می 2020 گزارش داد که، "دادگاه الله آباد" عنوان داشت که اذان می تواند توسط موذن از طریق مناره مساجد بدون استفاده از بلندگو و آمپلی فایر گفته شود، اما هر زمانی این حکم دادگاه به صدور احکامی توسط دادگاه ها منجر شد. بعد از این که دادگاه استفاده از بلندگوها را از ساعت ده شب تا شش صبح، کاملا ممنوع اعلام کرد. حکم دادگاه عالی در سال 2005 مقرر نمود که، بلندگوها در 15 روز از سال، تا نیمه شب، در مناسبت فستیوال های مذهبی استفاده شوند،

بر اساس اطلاعات ارایه شده توسط بخش مربوطه در پلیس به خبرگزاری PTI در روز چهارشنبه، بیشترین تعداد بلندگو ها، 2395 عدد، از بخش های مختلف شهر لکنو [7] جمع آوری شده اند. این قانون در شهر گرگپور (با 1788 عدد)، وارانسی (1366 عدد) و شهر میروت [8] (با 1204 عدد) نیز به دنبال آن به اجرا در آمد.

در خصوص پایین کشیدن سطح ولوم صدای بلندگوها همچنین، منطقه لکنو در بالای لیست قرار دارد، که این مورد نیز در خصوص 7397 بلندگو به انجام رسید، بعد از آن شهر بریلی [9] (6257)، و میروت (5976) در رده های بعدی قرار دارند.

این قانون توسط تیم مشترکی از مقامات شهرداری و پلیس شهر لکنو به انجام رسید.

برنامه جمع آوری بلندگوها از روز سه شنبه آغاز، و اکنون نیز در جریان است. "ما این برنامه را در مجموعه ایی با شرکت اعضای کمیته های صلح، و رهبران مذهبی، از گروه مختلف مذهبی به اجرا در آوردیم، بنابراین، در اجرای این برنامه با مخالفتی مواجه نشدیم"، این مطلب را معاون کمیسر پلیس (قسمت غربی)، آقای سومن برما عنوان داشت.

مولانا خالد رشید فرنگی محلی [10] روحانی اهل سنت شهر لکنو، و روحانی هندو معبد شکتی پت دیویپاتان [11] در منطقه بالرامپور، آقای میتیش نات یوگی [12]، در بین رهبران مذهبی هستند، که بیانیه ایی صادر، و از دولت ایالتی برای این حرکت تجلیل کردند.

[1] -   Adityanath روحانی افراط گرای هندو و سروزیر ایالت مهم و بزرگ اوتارپرداش هند می باشد که وابسته به حزب هندویی افراطی حاکم بر این کشور، به نخست وزیری نارندرا مودی یعنی BJP است، که در واقع شاخه سیاسی گروه های موسوم به "سنگ پریوار" یا گروهای احیای تفکر و فرهنگ هندویسم، در هند هستند، که هند را به عنوان سرزمین خاص هندوها می دانند، و با فلسفه هندوتوا (هندو بودن)، حرکت خود را سال هاست در صحنه سیاسی و مذهبی هند دنبال می کنند.

[2] - Raj Thackeray راج تاکری فرزند مرحوم بال تاکری، از رهبران مهم و موسس حزب افراطی هندویی "شیوسنا" است، که خود را خدمتگذاران خدای هندو "شیوا" می دانند و بیشتر نفوذ آنان در ایالت مهم و اساسی، و در واقع پایتخت اقتصادی هند یعنی مهاراشترا به مرکزیت شهر بمبئی است، که وی نیز اخیرا در شهر اورنگ آباد تهدید کرد که اگر مساجد بلندگوهای خود را خاموش نکنند، با بلندگو و... هیات ها جنش خیابانی موسوم به (Hanuman Chalisa) در بیرون از مساجد کارشان را مختل خواهد کرد

[3] - On Adityanath's Orders, UP Removes Nearly 11,000 Loudspeakers From Religious Places

[4] - Awanish Kumar Awasthi

[5] - واحد اندازه گیری قدرت صداها

[6] - Raj Thackeray

[7] - Lucknow مرکز ایالت اوتارپرادش

[8] - Meerut

[9] - Bareilly

[10] -  Khalid Rasheed Firangi Mahali

[11] - Shakti Peeth Devipatan temple

[12] - Mithilesh Nath Yogi

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

این روزها اخبار و تحلیل های منتشر شده از صدا و سیمای ج.ا.ایران را اگر گوش فرا دهیم، انگار بخشی از نظام روسیه در آن نشسته، و به تحلیل اقدامات این متجاوز در اوکراین مشغولند، به عنوان نمونه، دیروز صبح که سخنان دکتر فواد ایزدی، استاد دانشکده مطالعات جهان دانشگاه تهران، و از چهره های سیاسی فعال اصولگرا و دلواپس، که از رادیو انگلیسی زبان صدا و سیما پخش می شد را گوش می کردم، با خود گفتم اگر یک دیپلمات روس را از سفارت این کشور در تهران به رادیو می آوردند، شاید به این نحو و اندازه و استدلال نمی توانست، تجاوز آشکار و خشونتبار روسیه به یک کشور مستقل و به رسمیت شناخته شده بین المللی، مثل اوکراین را تفسیر و توجیه کند، اما دوستان اصولگرای ما، باید به این امر توجه کنند که، این امامزاده که آنان بدان دخیل بسته اند، "کور می کند که شفا نمی دهد"، چرا که شرقی که با شیعیان پاکباخته خود این کرده، و می کند، با شما چه خواهند کرد؟! "عبرت بگیرید ای صاحبان بصیرت" [1] چرا که :

روابط ایران و همسایه شمالی اش، یادآور فصلی دردناک در تاریخ ایران تمدنی، و همچنین ایران باقی مانده کنونی از این حجم بزرگ سرزمینی، تاریخی است، گرچه در دوره ایران تمدنی، دست به دست شدن مناطق ایرانی در حوزه قفقاز، به یک رویه جاری در بین ایرانیان و رومیان تبدیل گردید، و بسیاری از هماوردی ایرانیان و رومیان برای حفظ الگوی تنیده شده، در جام ایران، تا زمان قاجارها مثمر ثمر بود، و این گوشواره های ارزشمند پاره تن ایران، در شاکله مام میهن باقی ماندند،

 اما این سرزمین همواره عرصه تاخت و تاز کسان و ناکسان ماند، و تاریخ این نبردها با از بین رفتن امپراتوری های ایران و رم، و یا ایران و یونان پایان نیافت، و در دوره تسلط خلفا و پادشاهان دوره اسلامی، به رقابت ایران و همسایه شمالی در این منطقه تبدیل شد، و وجود امپراتوری عثمانی کناره های غربی ما، باعث گردید که مدعی دیگری نیز با نگاه به شرق، سرزمین های ایران در این منطقه را، مد نظر خود قرار دهند، اما در رقابت میان ایران و عثمانی، این روس ها بودند که در نهایت، این منطقه را در یک حراج مفت، و با شرکت یک طرفه خود، در این حراج ظالمانه، با زور از آن خود کردند،

این اشغال دردناک پاره های تن ایران، تا فروپاشی شوروی سابق ادامه داشت، تا این که با این حادثه بزرگ، این مناطق نیز حداقل به یک استقلال سرزمینی نیم بند، دست یافتند، اما باز وارث بزرگ شوروی یعنی روسیه، بیرحمانه پنجه های خود را در تن مردم این منطقه فرو کرد، روس ها جنگ های خونین و تجاوز کارانه ای را در چچن، گرجستان و... بر پا کردند، و دست های نامرئی و مرئی آنان، در افزایش و یا کاهش تنش، در روابط این کشورها، متناسب با منافع روس ها، از جمله در نبرد قره باغ دیده شده، و می شود، با این تفاوت که اینک باز ترک های توسعه طلب، به نمایندگی از عثمانی نیز، در آن نقش می آفرینند و...، تا همچنان آب های ارس، به خون ایرانیان ارمنی و آذری در حوزه تمدنی اش، رنگین و سپس به دریای قزوین بریزد، اما با این حال، هرگز از نقش روس ها در این پرونده های خونین نمی توان گذشت،

و اکنون در این هنگامه های غم انگیز تجاوز و کشتار و ویرانی، باز این روس ها هستند که با تجاوز آشکار و روشن خود به اوکراین، آوارگی میلیون ها زن و بچه و پیر و کهنسال اوکراینی را رقم زدند، زنان و کودکانی که مردان خود را در صحنه دفاع از کشورشان جا گذاشتند، و اینک با هزاران خوف و خطر، عازم کشورهایی اند، که پناه آنان باشند تا در خیالی آسوده تر، به تماشای صحنه های کشتار و ویرانی، در سرزمین خود، و در عین حال صحنه های شجاعت و دفاع مردانی بنشینند که اکنون بیش از دو ماه است، که ماشین جنگی باز مانده از ابرقدرت شرق را، قهرمانانه و غرور انگیز، به گِل نشانده اند،

و اوکراین برای من شرایط خرمشهر، هویزه و... را دارد، آنگاه که دیوانه ایی مغرور، همچون دیکتاتور بغداد، سربازان خود را برای کشتار و تجاوز گسیل داشت، و صحنه های دردناک تاریخ تجاوز به ایران را، دوباره برای ما بازسازی کردند،

و اوکراین و اوکراینی ها نیز اکنون هزینه های علنی قصد توسعه ارضی روس ها در شرق اروپا را، با پوست و استخوان خود می پردازند، راهبردی که بر قصد توسعه سرزمینی دیکتاتورهای ساکن در کاخ کرملین، در مسکو، در این منطقه پرده بر می دارد، آن هم به بهانه امنیت کشوری که از شرق در ژاپن، و از غرب تا فنلاند و سوئد مرز گسترانده است، دیکتاتور کرملین گرایش اوکراینی ها به غرب، را به بهانه سیبل کردن اوکراینی ها تبدیل، و نوک حمله نظامی خود را به سوی آنان برگرداند و...،

و پروسه ایی را آغاز کرد، که در صورت به شکست نینجامیدنِ آن در یک توافق جهانی، می تواند هر کشور دیگری را، در حاشیه مرزهای وسیع روسیه در شرق، جنوب و غرب، به طعمه بعدی آنان تبدیل کند، و این واقعیت دل هر ایرانی را که در تفکر کلان تمدنی، و خُردِ ملیگرای ایرانی، دل در گرو ایران و نام و میراث آن دارد را، به لرزه در می آورد، که با چنین استدلالی که روس ها، حمله و تجاوز و کشتار در اوکراین را توجیه می کنند، آنان می تواند تمام کشورهای حاشیه خود را نیز بدین سرنوشت، دیر یا زود مبتلا نمایند، که در آن صورت، تهدید القوه و بالفعل مذکور، علاوه بر سرزمین های حوزه تمدنی ایران بزرگ، در آسیای میانه و قفقاز، حتی ایران کنونی نیز (در همسایگی روسیه)، می تواند به طعمه بعدی روس ها، طبق این منطق فکری و عملی دچار گردند، کاری که روس ها در زمان جنگ جهانی، با تصرف شمال ایران، به بهانه گرایش رضاشاه به آلمان انجام دادند، و تاریخ تجاوز و غارت آنان در ایران، در عصر پهلوی اول نیز، دردناک و برای تصمیم سازان کنونی ایران، عبرت آموز است.

هر چند پهلوی دوم در سیاست موازنه خود توانست برخی صنایع مهم مادر را، از بلوک شرق، به ایران منتقل کند، که ذوب آهن اصفهان، تراکتور سازی تبریز و... از آن جمله اند، اما روس ها به عنوان مرکزیت و وارث اتحاد جماهیر شوروی سابق، هرگز تکیه گاه مطمئنی برای ایران و ایرانیان نبوده و نیستند، چرا که آنان حتی به عقبه فکری و سیاسی خود در ایران هم رحم نکرده، و نمی کنند، تا پشتیبان واقعی، حتی برای آنان باشند، چه مبارزین کرد، که با تکیه بر آنان در کردستانات سر برآوردند، [2] و چه آنان که در قیام های جمهوری های خلق، در آذربایجان، [3] ترکمن صحرا و... کار شرق و چپ گرایان را دنبال کردند، و از همه مهمتر سرانجامی است که وابستگان به احزاب توده [4] و چریک های فدایی خلق [5] ، در دهه های گذشته، و بعد و قبل از پیروزی انقلاب 57 داشتند، روس ها حتی تکیه گاه مطمئنی برای این عقبه فکری و عملی خود نیز نبودند،

که در نهایت اینان در یک خودباختگی فکری و عملی، در این آروز بودند که از ایران یک جمهوری خلق، در عدد جمهوری های متحد شده در اتحاد جماهیر شوروی سابق بسازند، و یا با ایجاد جمهوری خلق مارکسیستی، کمونیستی، سوسیالیستی و... از ایران، آن را در جبهه شرق جای دهند، مثل یوگسلاوی، رومانی، و آلبانی و...

روس ها در حق همین ایرانیان پاکباخته و سینه چاک خود نیز، که از جان و دل برای آرمان های چپ و شرق مارکسیست، کمونیست و سوسیالیست می جنگیدند هم، پناهگاه مطمئن و ثابتی نبودند، چرا که آغوش این مادر، بر این فرزند، آنقدر بسته بود که، با از هم پاشیدن این پتانسیل قدرتمند شرق، توسط سازمان های امنیتی پهلوی و ج.ا.ایران، که در شاکله احزاب توده و چریک های فدایی خلق سازماندهی شده بودند، این کشورهای غربی بودند که پذیرنده پناهجویانی از این دست شدند، که مرزهای شوروی سابق با ایران، آنان را نپذیرفته بودند، و رفقای خود را برای دادن پناهی موقت و یا دائم قبول نکردند، لذا این رفقا، کشورهای اروپایی، و امریکای شمالی را به هدف مهاجرت خود تبدیل نمودند، و این پیکارجویان سیاسی و نظامی شرق در ایران، در حالی که در ایران جایی برای ماندن نداشتند، این رقیب غربی جبهه شرق بود، که مقصد پناهجویی وابستگان به حزب توده و چریک های پر شمار فدایی خلق تبدیل گردیدند،

و این روزها شاهد مرگ آنان، در قربت غرب، و به دور از مام شرق شان هستیم، در حالی که بسیاری از آنان همچنان مملو از شعارهای چپ شرقی هستند، اما غرب را مناسب عرصه فعالیت شرقی و چپی خود دیده اند، این روند، این واقعیت را روشن می کند، که شرق تکیه گاهی مطمئنی، حتی برای رفقای خود آنان هم نبوده و نیست، چه رسد به رمیدگان از غرب که، از "بد عهدی" [6] غرب، به دامن شرق رو می کنند.

با این روند، و این خاطره تاریخی آن، و این تجربه دردناک هموطنان ساکن ایران تمدنی، و ایران کنونی، چگونه است که برخی سیاست مداران ج.ا.ایران، در این روزهای روشن از تجربه، روسیه را تکیه گاهی مطمئن در مقابل غرب، برای خود می بینند، این جای پرسش و سوال اساسی دارد؛ روند حرکت روس ها در ایران جز خیانت و دو رویی، حتی به ایرانیان شیفته به خود، چیز زیادی را در پرونده خود ندارد،

این دوستان که در این وانفسای "پیچ های تاریخی" خطرناک که حتی موجودیت ارضی کشور ما را نیز در خطر خود قرار داده است، از چه روی تخم مرغ های امنیت و منافع ملی ایران، و حتی در نگاه بدبینانه، موجودیت و منافع شخصی و گروهی خود را در سبد بی اعتبار روس ها قرار می دهند؟! باید به این گونه افراد و متفکران شان هشدار داد، که این امامزاده حتی شفایی برای شیعیان خود نیز در پی نداشته است، چه رسد به دیگرانی که در فرهنگ روسی، باید نقش قربانیانی را بازی کنند، که اجساد و سرزمین شان، مانع از گل آلود شدن شنی تانک های T72 آنان باید شوند، تا دسترسی روس ها را، به آب های رویایی آنان در دریای سیاه و... محقق کنند،

تا سواحل این دریاها برای کاخ نشینان کرملین، و اولیگارش های مسموم از ثروت و قدرت [7] ، و سردمداران مسکو، همچنان مرکز آسایش و لهب و لعب باشند، حال آنکه این سواحل برای شیعیان و طرفداران آنان، حتی برای درمان دردهای جسمی و روحی دوره مبارزه سخت شان، آرزویی دست نایافته بوده، و در این آرزو مرده اند و اجساد شان پوسیده است، و در دسترس شان قرار نگرفت، حتی آن موقع که سواحل اوکراین در دریای سیاه، در سیطره روس های کرملین نشین شوروی سابق بود؛

لذاست که این شیعیانِ محکم بر شیعه گری شرق، و چپ حاکم بر آن، رقیب اروپایی و امریکایی را مامن و داروی درمان دردهای جدایی خود از مام میهن فکری شرقِ خود قرار داده، و می توان گفت روس ها هرگز آنان را در جمع خود ندیده، و نپذیرفتند، که شاهد آن حجم بسیار زیاد فعالین چپ ایران (از مارکسیست ها، سوسیالیست ها، کمونیست و...) هستیم، که در اروپا و امریکا، اکنون یا مشغول پویش فکری و مبارزاتی چپ خود هستند، و یا پشیمان از این همه مبارزه ی بی حاصل در راستای دیکتاتوری های شرق، سال های ندامت خود را تا مرگ در اروپا و امریکا، و در یک کلام غرب می گذرانند.

نویسنده و فعال با سابقه سیاسی چپ، مرحوم رضا براهنی [8] ، که تنها همین چند روز قبل، جان خود را در این سفر پناهندگی به غرب، که بخشی از زندگی اش صرف رسیدن به اهداف شرق بود، از دست داد، یکی از هزاران فعال جنبش چپ ایران است، که غرب را، با آغوش باز، برای خود یافت، در حالی که سینه چاک تفکر چپ شرق سیاسی بودند و...، نمونه دیگرش مرحوم اسماعیل خویی [9] بود که او نیز تن شرقی اش را در نهایت به کوره های داغ آدم سوزی، که در غرب برای انتهای حرکت انسان تدارک دیده شده، سپرد، و با افکاری شرقی، در غرب، به ابدیت پیوست.

حال دوستان حاضر در صحنه های تصمیم سازی کشور را به بخش هایی از شعر "اسماعیل" [10] مرحوم رضا براهنی دلالت می دهم که در سخنانی با دوست دیگر چپی خود، مرحوم اسماعیل شاهرودی (1303-1360) [11] به راز گویی نشسته، و از رازها و آروزهای به محاق رفته شاهرودی، در روزهای فراق و افسوس، این چنین دردها را زمزمه، و حتی فریاد می کند،

حال سوال اساسی این نوشته از نوشرقگرایان کنونی ایران، این است که، شرق و روسیه ایی که با آن ها، که از او، و دنبال کننده ایده او در ایران، با همه توان بودند، اینگونه معامله کرد، و آنان را در سرزمین و جمع خود قبول نکرد، با شما که شعار انقلاب تان "نه شرقی و نه غربی" بود، چه خواهد کرد؟! در حالی که در فرهنگ سرایندگان این شعار اساسی و انقلابی، در انقلاب 57، اولین "نه"، باز به شرق گفته می شود، و این "نه" ی بعدی است که به غرب می آید، و تصادفی و یا تعمدی "نه" اولی به شرق و "نه" آخری به غرب است.

رضا براهنی این نویسنده و شاعر شرقگرا، در منظومه ایی بلند، با دوست دیگر چپی اش اسماعیل شاهرودی که در جنون ناشی از دردهای دوره مبارزه گرفتار آمده، و در تیمارستان های تهران به طرز جانگدازی در سن 55 سالگی جان سپرد، چنین می سوزد و می سراید که :

"قسم به چشم‌های سُرخ‌ات اسماعیل عزیزم،

که آفتاب، روزی، بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید

قسم به موهای سفیدت که مدتی هم سرخ بودند

که آفتاب روزی، که آفتاب روزی، که آفتاب روزی

بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید ...

ای تباه شده در دانشگاه، در مدارس، در کافه‌ها، میخانه‌ها

و در محبت زن و فرزند و دوستان نمک‌نشناسی چون ما!

ای امیدوار به این خیال که زمانی «استالین» در خیابان «چرچیل» ظهور خواهد کرد

و «رفقایت» برای معالجه‌ی شاش بندت تو را به «مسکو» خواهند فرستاد!

ای متناقض ابدی! عاشق «استالین»، «دوگل»، «آل احمد»،

«هوشی‌مینه» زنی رنگین‌چشم، و «سیاوش کسرایی»، با هم!،

ای که در تیمارستان‌های تهران، خواب بیمارستان‌های سواحل «کریمه» را می‌دیدی!

ای که می‌خواستی پسرت را به شوروی بفرستی به جایش به آمریکا فرستادی!

ای که از خانه‌ی اجاره‌ای‌ات در «امیرآباد» خواب جایزه‌ی، «لنین» را می‌دیدی!

از پله‌های گرانقیمت تیمارستانی خصوصی که حقوق تقاعدت را بالا می‌کشید،

صلای آزادی در می‌دادی!

و گمان می‌کردی «ب» از قماش «کاسترو»ست و «ک» از کرباس «لنین»!

ای متناقض ابدی! که سادگی روحت به پیچیدگی همه‌ی عقایدت می‌چربید،

و سادگی‌ات کندوی عسلی بود که انگار فقط یک ملکه داشت، و زنبورهای دیگرش نبودند!

ای مثل باغی از درختان گردو در ذهن کودکان ساده‌ی شعر!

ای اسماعیل!

...

ای خوابگرد شرق و غرب!

ای خیانت شده!

...

ای همسنِ شاه، معاصرِ اختناق، ای شهروند شکنجه!

...

ای بی‌خانه، ای بی‌آسمان، ای بی‌سقف، ای بی‌زمین!

ای سایه‌نشینِ تنگ دستِ این عصرِ تنگ‌دل

ای شاعر نسلی تهی‌دست

گورت کجاست تا که به مدد عشق تو را از اعماق آن بیرون کشم؟

ای اسماعیل! ای برادر من، بلند نشو از رختخوابت!

یادت صبحانه‌ای است که در روز اول انقلاب خوردم

خاطره‌ی مرگت،

آب غسلی است که شهیدی سوراخ‌سوراخ‌ شده در انقلاب را دادم

تو را به خدا، بلند نشو از رختخوابت!

- مثل آسمانی که پرندگانش را فوج به فوج فراموش می‌کند

مثل شبی که ستارگانش را فراموش می‌کند-

بلند نشو از رختخوابت!

ای پدر زخمی پرندگان گریان آسمان ایران!

ای شعر خوان جوان سی‌سال پیش برای کارگران!

وقتی که باید از آنها امضاء می‌گرفتی که شعرت را می‌فهمند،

که شعری هست که کارگران هم می‌فهمند-

ای تبعید شده از شانه‌ی سوخته‌ی کویر به روسپی‌خانه تهران!

تهران، تو را، پیش از آن که بمیری به گوری گمنام بدل کرد

...

ای غرقه در مرداب‌های ساکت، در برگ‌های پائیز، در شبه جزایر متروک

در بهمن‌های فروریخته، در دریاچه‌های نمک، در تپه‌های طاسیده

در آشیانه‌های پرنده، در آسمان‌های بی‌ستاره،

در خورشیدهای بی مدار، در مهتابی‌های مشرف به خالی،

در کوچه‌های تهی از قدم‌های عاشق!

به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید!

مرده باد شاعری که راز نیزه و خون را نداند!

زنده باشی تو که راز سنگر و ستاره را هم می‌دانستی!

...

من و «سیمین دانشور» را به خواستگاری زنی رنگین‌چشم فرستادی

که در تیمارستان عاشقش شده بودی.

«ساعدی» می‌گفت، دو دیوانه؟ که چی؟ و انگار ما همه عاقل بودیم!

- و آن شب ای بدعت‌گزارِ شاعران زبان‌پریشیِ عالم!

- به گوش آن زن رنگین چشم چه می‌خواندی؟

دلداده‌ی هاج و واج موهای سرخت را تماشا می‌کرد.

...

سرت چه پرچم خونینی بود که در خیابان‌ها می‌تاخت!

...

اسماعیل! ای کسی که گذشته را این همه دوست داشتی، چرا به سوی آینده رفتی

و مرگ را چون خنجری تصادفی بر گلوگاه بادبادکی پذیرا شدی؟

من و تو اینک بر گوش ابوالهولی نشسته‌ایم و خدایان را تماشا می‌کنیم

و رنگ‌ها همه شادند!

تو نمرده‌ای، تو دیوانه‌تر شده‌ای، باورکن تو فقط دیوانه‌تر شده‌ای

و ما بر دوش ابوالهولی به تماشا نشسته‌ایم

و سازهای آسمان قطعه‌ی قلب‌های ما را می‌نوازند

تو دیوانه‌تر شدی!

ای دل سپرده بوده به درناها!

...

و سایه‌ای از اعماق برمی‌خیزد

و مسلسل‌ها جهان را ناگهان مرس می‌زنند

جنگ است اسماعیل، جنگ است، و اسماعیل‌ها براستی ذبح می‌شوند

و ستاره‌ای در آسمان زمین ما نیست که نیفتاده باشد

...

خونین شهر نفتکشی است بمباران شده که در موزه‌ای به تماشایش گذاشته‌اند

نفتکش‌ها می‌غلتند و می‌روند و از بالاسر نهنگ‌های هراسان عمان

به سوی اقیانوس سوت می‌کشند

جهان صبحانه‌ی رنگینی است که به رغم میل تو، سرمایه‌ی آن را با اشتها می‌بلعد

جنگ است اسماعیل، جنگ است!

...

در کنار بقبقوی کف کرده‌ی موج به جدار لوله‌های نفت

حفره‌ای هست که شیطان آن را کنده

از حفره که پایین برویم، در حجره‌ها، پشت میله‌های ابلیسی،

شاعرها را خواهیم دید

...

جنگ است، اینجا هم جنگ است اسماعیل!

گریه نکن! فریاد نکن! دهنش را ببندید، قوانین را به هم زده است!

گریه نکن اسماعیل، جنگ است!

نفت از کنار حجره‌ها بالا می‌رود

چه معجون عجیبی! چاه‌های نفت در کنار حجره‌هاست

و در حجره‌ها جوانان نشسته‌اند!

آه، چه نفتی! شیرظلمت است این نفت!

و نفتکش‌ها در سکوت پر می‌شوند

و جوانان در سکوت پیر می‌شوند

...

زجر روانم مرا شطح خوان کرد

دوزخ از هر نوع: دوزخ رانده شدن از بهشت، دوزخ جدا شدن از معشوق،

دوزخ قهر ابدی پسر، دوزخ تفرعن حاکمان،

دوزخ غارت زیبایی از معابر، دوزخ بی نوازشی زندگی،

دوزخ بدگمانی، دوزخ سین جیم درونی در کابوس‌های بی انتها،

وقتی که موش‌ها به بزرگی روباه‌ها هستند و گورستان‌های «رم»

از «قم»، «بلخ» از «ری» و «تروی» و «بخارا» از «اصفهان»

قابل تمیز نیستند، دوزخ حجره‌های نشانده شده در کنار لوله‌های نفت

...

ای خوابگرد، ای بی‌خواب، ای چشم دوخته به قرص‌های خواب!

و قرص‌هایی که قرار بود بخش چپ مغزت را راه بیندازند!

...

ما با صدای مشترک مسخ شده‌ای آواز می‌خوانیم

دوزخ در آواز ماست، نیاز به فردوس در آواز ماست

ولی نشانیِ فردوس را نمی‌دانیم، تنها نیازش را می‌دانیم

من نیاز به فردوس دیگری دارم

فردوس تو در گام‌های استالینی است که زمانی در خیابان «چرچیل» ظهور خواهد کرد

فردوس من فردوس تو نیست

من «استالین» و «چرچیل» را نابود شده می‌خواهم، اسماعیل!

دوای چپ فلج تو در جیب آن«رفقا» نیست

شاش‌بندِ تو تلمبه‌ای دیگر می‌خواهد اسماعیل، اسماعیل!

چشم‌بندت را از روی چشمت بردار، اسماعیل!

شعر تو مشتی است که در سینه‌ی تو گره شده است

ازل و ابد آنجاست

دوزخ و فردوس آنجاست

سینه را گشاده کن

آن مشت را به جهان هدیه کن، اسماعیل!

-مثل گلوله‌ای که به هنگام فرورفتن یک سرانگشت اثر می‌گذارد

ولی در آن سو، خندقی متلاشی از گوشت و عصب و استخوان می‌سازد-

این است معامله‌ای که عصر ما با ما کرده است!

از روی خندق متلاشی لباس مرتبی پوشیده‌ایم

راه می‌رویم، دوستانمان را می‌بوسیم، در جلسات مربوط به دموکراسی می‌نشینیم

در حالی که، مسئله اصلاً این نیست! چیزی در درون ما مدام

می‌سوزد و می‌پوسد

پی‌ها، مویرگ‌ها، سرخرگ‌ها پاره می‌شوند، خونریزی ادامه دارد

خندق دارد درشت تر از تن ما می‌شود. ما خود همان خندق دهان بازکرده هستیم

و آنوقت، یکی‌مان می‌شود اسماعیل، دیوانه‌ای دوقبضه،

که هم «استالین» را خدا می‌داند، و هم زنش، به پسرش،

به برادرش، به دوستانش بدگمان است

و می‌خواهد استالین بیاید و او را از دست همه نجات دهد

خندق درشت تر از تن تو می‌شود

اسماعیل، ای چهره بر خاک نرم جهان نهاده تا پایان ابدیت!

حقیقت تو چیزی جز این نیست

من نباید حرفی از گل نازک‌تر به تو می‌زدم، ولی حقیقتِ تو چیزی جز این نیست

چشم‌بندت را برداری می‌فهمی، چشم‌بندت را بردار!

...

دختر هفده ساله‌ی «نون» را مجبور کرده‌اند که راجع به پدرش به «رفقا» گزارش بدهد

وسعت خندق را می بینی؟

«پدرم مرد خوبی است! از مادرم جدا شده. گاهی با  آدم‌های مشکوک قهوه می‌خورد

اگر لازم باشد، به خاطر حزب می‌کشمش!»

و بعضی‌ها معلوم نیست کجا هستند. احمد در یک چاه درون چاه، درون چاه فرو رفته.

می‌گویند غلام سر و سبیلش را تراشیده. تا حال بی گیس و سبیل ندیدمش

و جنگ ادامه دارد. در همه جا.

و دختر «نون» گزارش می‌دهد: «می‌کشمش!» و این است خندق!

...

صدای تیر شنیده می‌شود

و بدن‌های راست در باران‌های خونین به زمین می‌خورند

و باران که بند می‌آید، ماهی خائن را می‌بینی که از پشت دکل‌های نفت بالا آمده است

چه مهتابی اسماعیل، چه مهتابی! با نورش نیمه جان‌ها را لو می‌دهد و

بعد، مسلسل‌ها، ستاره ها را مُرس می‌زنند

و موشک، خانه‌ها را مثل اسباب بازی به هوا می‌پراند

و آنچه در بازگشت به سوی زمین برمی‌گردد به خرمن افشان می‌ماند

که سریع‌تر از یک خرمن پایین می‌آید

آفتاب که می‌زند، نخل‌ها در برابر دکل نفت

به کودکان دبستانی صف بسته در برابر ناظمی سخت گیر می‌مانند

جنگ است، اسماعیل، جنگ است،

و بعضی از جسدها را بی‌نام و نشان دفن می‌کنند

و بعضی‌ها را با نام و نشان

و موش و موریانه چه می‌دانند که مردگان شناسنامه‌ی تاریخی دارند یا نه

آفتاب بر گورستان و گلستان یکسان می‌تابد

و باران خادم و خائن نمی‌شناسد

اسماعیل!

...

وقتی که در «اوین» بودند، روزانه پانصد رکعت نماز می‌خواندند

اول بلد نبودند، بعداً یاد گرفتند

و فقط یک نیت داشتند: از جنوب فرانسه و کالفرنیا محروم نمانند

...

خوزستان! دوشندگان تو اینان بودند!

جوانان ما نبودند

اینان بودند

و آنانی که اصلاً هوا و آسمان و شعر و ستاره را نمی‌فهمند

و تنها با احتکار پنیر و مرغ و پودر ظرفشویی حالت نعوظ پیدا می‌کنند

و مثل موش ودام فضله می‌اندازند

و یکی دو دندان افتاده، نفسی متعفن

و شکم‌هایی به درشتیِ بشکه‌های نفت تو دارند

و شب و روز می‌آشامند و می‌خورند

و با جیب‌های پر از دلار از میدان‌های «زنده‌باد و مرگ‌بر…» می‌گذرند

و با زبانِ بی‌زبانی می‌فهمانند که مرگ بر آمریکای شعاردهندگان

مشکلی را حل نمی‌کند

که بعد از انقلاب هم پول از پاروی تاجرها بالا می‌رود

و کله پاچه، سیر و سیرابی و ودکای قاچاق یا خانگی می‌خورند

در «ویدئو» فیلم‌های هندی، «رنگارنگ»، و فیلم «پاگنده به آفریقا می‌رود» می‌بینند

...

من تو را شهید می‌خوانم

تو با شهادت تدریجی مُردی

شهادتت پنجاه و پنج سال طول کشید

روزی استخوان‌هایت را به خوزستان خواهم برد و در آن جا خاکت خواهم کرد

بگذار یک نفر را هم یک شاعر، شهید بخواند

حتی اگر او شهید نشده باشد

من امید به روزهای بهتری دارم

قسم به چشم‌های سُرخت

که آفتاب روزی بهتر از آن روزی که تومردی، خواهد تابید

[1] - قسمتی زا آیه قرآن در سوره حشر آیه سوم، "فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الْأَبْصَارِ"پس اى ديده‏وران عبرت گيريد"

[2] - جمهوری مهاباد (به کردی: کۆماری مه‌هاباد) نام سیاسی یک حکومت دست‌نشانده توسط اتحاد جماهیر شوروی سوسیسالیستی در شمال غربی ایران بود که سه‌شنبه، ۲ بهمن ۱۳۲۴ (برابر با ۲۲ ژانویه ۱۹۴۶) به فرمان رهبر اتحاد جماهیر شوروی سوسیسالیستی، ژوزف استالین تشکیل شد و کمتر از یک سال و تا پایان حضور نظامی شوروی در شمال‌غرب ایران، یعنی تا ۲۴ آذر ۱۳۲۵ برپا بود. وسعت این جمهوری تنها به چند شهر نزدیک مهاباد از جمله شهرهای بوکان، پیرانشهر، اشنویه، سردشت و بخش‌های شمالی نزدیک به شهر سقز منتهی می‌شد؛ به‌همین دلیل بیشتر این حکومت «جمهوری مهاباد» خوانده می‌شود.

مرکز این جمهوری در شهر مهاباد و رهبر این حکومت قاضی محمد بود. هدف انجمن سری که در مهاباد فعالیت می‌کرد، تشکیل «کردستان بزرگ» بود.

[3] -  فرقه دموکرات آذربایجان (به ترکی آذربایجانی: آذربایجان دموکرات فرقه‌سی) نام حزبی سیاسی است که در ۱۲ شهریور ۱۳۲۴ در تبریز، سه ماه پس از فرمان محرمانه دفتر سیاسی کمیته مرکزی اتحاد شوروی در تبریز اعلام موجودیت نمود. این حزب با انتشار بیانیه‌ای ۱۲ ماده‌ای به زبان‌های ترکی و فارسی به رهبری جعفر پیشه‌وری و همراهی چندین فعال سیاسی آذربایجانی دیگر تشکیل شد. اختیارات گسترده‌تر محلی از لحاظ اداری، تدریس زبان ترکی آذربایجانی در مدارس در کنار زبان فارسی و اصلاحات ارضی و اقتصادی از جمله مهم‌ترین خواسته‌هایی بود که در توضیح اهداف و خواسته‌های این تشکل جدید سیاسی عنوان شده بود. ماجرای تأسیس و نابودی حکومت خودمختار آذربایجان توسط فرقه به بحران ایران که یکی از سرآغازهای جنگ سرد بود معروف است. تأسیس این فرقه بر اساس تصمیم دفتر سیاسی حزب کمونیست شوروی انجام شد و فرقه مورد حمایت شوروی قرار داشت

[4] - حزب توده ایران سازمان اصلی چپ در تاریخ معاصر ایران بود. این حزب به عنوان وارث سوسیال دموکراسی عهد مشروطه و حزب کمونیست ایران در ۱۰ مهر ۱۳۲۰[۱] در تهران بنیانگذاری شد. بنیان‌گذاران آن عده‌ای (۵۳ نفری) از روشنفکران و فعالان چپ‌گرا و ملی‌گرای ایران نظیر: سلیمان‌میرزا اسکندری، ایرج اسکندری، بزرگ علوی، انور خامه‌ای، عبدالصمد کامبخش، احسان طبری، آرداشس آوانسیان، خلیل ملکی، فریدون کشاورز، عبدالحسین نوشین و رضا رادمنش و عباس وصالی بودند که اغلب در دوره رضا شاه تحت پیگرد یا در زندان بودند.  حزب توده ایران که در دهه ۱۳۲۰ به یکی از بازیگران اصلی سپهر سیاسی ایران تبدیل شده بود، در سال‌های نخستین، از بیشتر آزادیخواهان و مبارزان و فعالان سیاسی سرشناس تشکیل شده بود. پس از مدتی، به دلیل برخی سیاست‌های این حزب، از جمله شیوه رهبری آن و پیروی از سیاست‌های شوروی، شکاف بین اعضای آن صورت گرفت؛ اولین مسئله پشتیبانی رهبری و نمایندگان حزب توده در مجلس چهاردهم از دادن امتیاز نفت شمال به شوروی بود؛ در دومین گام نیز سیاست‌های حزب توده بود که منجر به حمایت و پشتیبانی از خودمختاری آذربایجان در زمان اشغال ارتش شوروی شد. این سیاست‌ها موجب شکل‌گیری جدایی و انشعاب‌های زیادی از حزب توده و همچنین شکل‌گیری مخالفت با حاکمیت شد. در دوره پانزدهم مجلس شورای ملی، حزب توده که می‌خواست امکان دادن امتیاز نفت شمال به شوروی را حفظ کند، از مخالفان ملی کردن نفت و جبهه ملی ایران بود.

[5] - سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران سازمانی سیاسی و نظامی مارکسیستی بود که در سال ۱۳۵۰ برای مبارزه با حکومت محمدرضا پهلوی تشکیل شد. این سازمان از اتحاد دو گروه چپ زیرزمینی به‌وجود آمد و در نیمه نخست دهه ۱۳۵۰، با اعتقاد به مشی چریکی، به چندین عملیات مسلحانه و ترور جهت شعله‌ور ساختن انقلاب در ایران دست زد. سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران از مهم‌ترین و تأثیرگذارترین گروه‌های مسلح در جریان انقلاب ۱۳۵۷ ایران بود، این سازمان اگرچه در رسیدن به هدف ناکام ماند و بسیاری از اعضای خود را از دست داد، تأثیر زیادی در برخی روشنفکران تندرو ایرانی هم نسل خود گذاشت. فدائیان پس از شکل‌گیری توانستد چندین عملیات و ترور مهم و پر سر و صدا مانند حمله به پاسگاه سیاهکل، ترور سرلشکر فرسیو رئیس دادرسی ارتش، ترور محمدصادق فاتح یزدی به عنوان یکی از بزرگترین کارخانه‌داران ایران، حمله و سرقت از بانک‌های حکومت پهلوی و بمب‌گذاری در دفاتر شرکت‌های نفتی آمریکایی انجام دهند. فداییان خلق با به حرکت درآمدن موج انقلاب سال ۱۳۵۷ و آزادی زندانیان سیاسی، در موقعیت بهتری قرار گرفته و به جذب نیروهای جدید به ویژه در بین جوانان و انبارکردن سلاح پرداختند و در ۲۰–۲۲ بهمن ماه ۱۳۵۷ (تقریباً در هشتمین سالگرد واقعه سیاهکل)، هنگام پایان کار حکومت پهلوی، آخرین تیرهای خلاص خود را به سوی حکومت شلیک کردند

[6] - معتقدین به "بد عهدی" غرب، شاهد مثال خود را خروج امریکای ترامپ از برجام اعلام می کنند، و آن را نمونه بارز بدعهدی غرب در قبال ایران می دانند. که البته به نوعی درست است، و به نوعی ناشی از بسته ماندن ایران، به روی امریکا، که مهمترین طرف قرار داد برجام بود اما بدون استثنا دیگر شرکای او در قرار داد برجام، بازار ایران را از آن خود کرده بودند و او حتی راهی برای داشتن نمایندگی دیپلماتیک در ایران را نیز نداشت و...

[7] - گروهک سالاری یا اُلیگارشی یا «حکومت گروه اندک» اصطلاحی است که اشاره‌های تحقیرآمیزی دارد؛ معنی آن این است که نه‌تنها حکومت در دست یک گروه کوچک است، بلکه این گروهِ حکمران کوچک و فاسد است و در برابر توده مردم مسئول نیست؛ یا از جهات دیگر مورد بیزاری همگان است. اُلیگارشی ممکن است به حاکمیت عده‌ای اندک نه‌تنها در زمینه حکومت کشور، بلکه به حکومت عده‌ای هم‌ مسیر یا گروه کوچک در هر مجمع، خواه دینی، اتحادیه صنفی، یا هر مجمع دیگر اشاره داشته باشد. در مفهوم سیاسی، این اصطلاح از زمان افلاطون با مونارشی و دموکراسی تفاوت نمایان داشته‌است. اما اُلیگارشی در نظر افلاطون شکل منحطّ حکومت، یعنی صورت فاسدشده آریستوکراسی (حکومت نخبگان) است، همان‌گونه که جبّاریّت صورت فاسدشده پادشاهی و حکومت توده بَلواگر صورت فاسدشده دموکراسی است

[8] - رضا براهنی (۲۱ آذر ۱۳۱۴ – ۵ فروردین ۱۴۰۱) نویسنده، شاعر، منتقد ادبی و فعال سیاسی اهل ایران بود. او عضو هیئت مؤسس کانون نویسندگان ایران و همچنین رئیس انجمن قلم کانادا بود. آثار او به زبان‌های مختلف از جمله انگلیسی، سوئدی و فرانسوی ترجمه شده‌است. براهنی در ۵ فروردین ۱۴۰۱ در تورنتو کانادا درگذشت و در شنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۱ در آرامگاه الگین میلز در شمال تورنتو کانادا به خاک سپرده شد. او در سال ۱۳۵۱ سه ماه را در زندان گذرانده بود براهنی از سال ۱۳۵۱ در نیویورک به ریاست «کمیته برای آزادی هنر و اندیشه در ایران (Caifi) به عنوان بخشی از «حزب کارگران سوسیالیست» درآمده بود.

[9] - اسماعیل خویی (زاده ۹ تیر ۱۳۱۷ – درگذشته ۴ خرداد ۱۴۰۰) شاعر معاصر ایرانی و عضو کانون نویسندگان ایران بود. اسماعیل خویی از مخالفان نظام جمهوری اسلامی بود و در تبعید می‌زیست. او که در کنار دیگر آزاداندیشان هم‌فکر خویش در مرکز جنبش روشنفکری ایران بود پس از اعدام دوستش سعید سلطان‌پور در سال ۱۳۶۰ که او نیز عضو کانون نویسندگان ایران و فعال سیاسی چپ‌گرای ایرانی بود، پنهانی زندگی می‌کرد، مرحوم اسماعیل خویی در دوران پادشاهی محمدرضا پهلوی از هواداران چریک‌های فدایی خلق بود و با بعضی از رهبران آنها از جمله مسعود احمدزاده و امیرپرویز پویان دوستی نزدیک و همکاری داشت

[10] - تقدیم به خاطره‌ی مخدوش دوستم، اسماعیل شاهرودی [آینده] که در، پاییز شصت در تهران مُرد

به جای مقدمه:  

رَبِّ هَبْ لِی مِنَ الصَّالِحِینَ  فَبَشَّرْنَاهُ بِغُلَامٍ حَلِیمٍ   فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْیَ قَالَ یَا بُنَیَّ إِنِّی أَرَى فِی الْمَنَامِ أَنِّی أَذْبَحُکَ فَانظُرْ مَاذَا تَرَى قَالَ یَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِی إِن شَاء اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِینَ فَلَمَّا أَسْلَمَا وَتَلَّهُ لِلْجَبِینِ

[ای پروردگار من، مرا فرزندی صالح عطا کن پس او را به پسری بردبار مژده دادیم چون با پدر به جایی رسید که باید به کار بپردازند، گفت: ای پسرکم، در خواب دیده ام که تو را ذبح می کنم بنگر که چه می اندیشی گفت: ای پدر، به هر چه مامور شده ای عمل کن، که اگر خدا بخواهد مرا از صابران خواهی یافت

چون هر دو تسلیم شدند و او را به پیشانی افکند،] قرآن کریم «سوره ی الصافت»، آیه ی 100تا 103 .

 "و واقع شد بعد از این وقایع که خدا خواست ابراهیم را امتحان کند. پس او را ندا داد: «ای ابراهیم!» ابراهیم جواب داد: «بلی، خداوندا!» خدا فرمود: «یگانه پسرت یعنی اسحاق را که بسیار دوستش می داری برداشته، به سرزمین موریا برو و در آنجا وی را بر یکی از کوه هایی که به تو نشان خواهم داد بعنوان هدیه سوختنی، قربانی کن!» ابراهیم صبح زود برخاست و مقداری هیزم جهت آتش قربانی تهیه نمود، الاغ خود را پالان کرد و پسرش اسحاق و دو نفر از نوکرانش را برداشته، بسوی مکانی که خدا به او فرموده بود، روانه شد.‍‍‍"   تورات «سفر پدایش»، باب بیست و دوم، 1 تا 4

همچو اسماعیل پیشش سر بنه!      شاد و خندان پیش تیغش جان بده!     مثنوی

روزی روزگاری، مردی بود که در کودکی این داستان زیبا را شنیده بود که چگونه خدا ابراهیم را امتحان کرد، و چگونه ابراهیم این امتحان را تحمُل کرد، ایمان را حفظ کرد و بار دوم برخلاف انتظار پسری به دست آورد.

در تورات گفته شده است که به ابراهیم امر شد اسحق را برای قربانی کردن ببرد، نه اسماعیل را.  ولی عالی ترین شور در یک انسان ایمان است، و از این بابت هیچ نسلی از جایی غیر از آن جایی که نسل قبلی کار خود را شروع کرد، شروع نمی کند، هر نسلی از نو همه چیز را آغاز می کند، نسل بعدی، تا آن جا که به وظیفۀ خود مؤمن باشد و وظیفۀ خود را زمین نگذارد، از نسل قبل جلوتر نم یرود.]   [«آدم باید جلوتر برود، آدم باید جلوتر برود.» انگیزۀ جلوتر رفتن در جهان چیزی قدیمی است. هراکلیتوس پیچیده گو… گفته است: «آدم دو بار از یک رودخانه عبور نمی کند.» هراکلیتوس پیچیده گو شاگردی داشت که به این گفته بسنده نکرد، جلوتر رفت و افزود:  «آدم حتی یک بار هم نمی تواند این کار را بکند.»‍‍]

ترس و لرز، سورن کی یر ک هگور.

[و هیچ کس نمی دانست 

که نام آن کبوتر غمگین

کز قلبها گریخته، ایمانست.]

تولدی دیگر، فروغ فرخزاد

اسماعیل

قسم به چشم‌های سُرخ‌ات اسماعیل عزیزم،

که آفتاب، روزی، بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید

قسم به موهای سفیدت که مدتی هم سرخ بودند

که آفتاب روزی که آفتاب روزی که آفتاب روزی

بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید

ای آشنای من در باغ‌های بنفش جنون و بوسه!

ای دراز کشیده بر روی تختخواب فنری بیمارستان «مهرگان»!

ای آزادی خوان فقیر بر روی پله‌های مهربان!

ای اشک‌های تنهای سپرده به نسیم باد تیمارستان!

ای شاعرتر از شعرهای خود و شعرهای ما!

ای تباه شده در دانشگاه، در مدارس، در کافه‌ها، میخانه‌ها

و در محبت زن و فرزند و دوستان نمک‌نشناسی چون ما!

ای امیدوار به این خیال که زمانی «استالین» در خیابان «چرچیل» ظهور خواهد کرد

و «رفقایت» برای معالجه‌ی شاش بندت تو را به «مسکو» خواهند فرستاد!

ای متناقض ابدی! عاشق «استالین»، «دوگل»، «آل احمد»،

«هوشی‌مینه» زنی رنگین‌چشم، و «سیاوش کسرایی»، با هم!،

ای که در تیمارستان‌های تهران، خواب بیمارستان‌های سواحل «کریمه» را می‌دیدی!

ای که می‌خواستی پسرت را به شوروی بفرستی به جایش به آمریکا فرستادی!

ای که از خانه‌ی اجاره‌ای‌ات در «امیرآباد» خواب جایزه‌ی، «لنین» را می‌دیدی!

از پله‌های گرانقیمت تیمارستانی خصوصی که حقوق تقاعدت را بالا می‌کشید،

صلای آزادی در می‌دادی!

و گمان می‌کردی «ب» از قماش «کاسترو»ست و «ک» از کرباس «لنین»!

ای متناقض ابدی! که سادگی روحت به پیچیدگی همه‌ی عقایدت می‌چربید،

و سادگی‌ات کندوی عسلی بود که انگار فقط یک ملکه داشت، و زنبورهای دیگرش نبودند!

ای مثل باغی از درختان گردو در ذهن کودکان ساده‌ی شعر!

ای اسماعیل!

ای ایستاده در صف آزمایشگاه‌های شهر، با شیشه‌ای بلند در دست،

و جنگلی از تصاویر رنگین بر سر!

ای خوابگرد شرق و غرب!

ای خیانت شده!

ای بی حافظه شده پس از نوبت‌ها شوک برقی!

ای ناشتای عشق!

ای آشنای من در باغ‌های بنفش جنون و بوسه!

دکمه‌های نیمه سیاه و نیمه قهوه‌ای پستان‌های ورم کرده‌ات بوی بوسیدن می‌دهند

دو شانه‌ی برهنه‌ات به دو غول یک چشم می‌مانند که از پشت پوستِ مرده، جهان را می‌نگرند

تماشا می‌کنی

نمی‌توانی حرف بزنی، به جای حرف زدن بوسه می‌زنی

بلند نشو از رختخوابت، بلند نشو اسماعیل!

حرف که می‌زنی گریه‌ام می‌گیرد که چرا حرف نمی‌توانی بزنی

ای بهار فقید کلمات بر گلستان مخدوشی از دهانی افسرده،

ای اسماعیل بلند نشو از رختخوابت!

ای همسنِ شاه، معاصرِ اختناق، ای شهروند شکنجه!

ای گنجشک دربه‌در در خانه‌های اجاره‌ای!

ای پسر واقعیِ «ابراهیم» و «نیما» با هم

ای بی‌خانه، ای بی‌آسمان، ای بی‌سقف، ای بی‌زمین!

ای سایه‌نشینِ تنگ دستِ این عصرِ تنگ‌دل

ای شاعر نسلی تهی‌دست

گورت کجاست تا که به مدد عشق تو را از اعماق آن بیرون کشم؟

ای اسماعیل! ای برادر من، بلند نشو از رختخوابت!

یادت صبحانه‌ای است که در روز اول انقلاب خوردم

خاطره‌ی مرگت،

آب غسلی است که شهیدی سوراخ‌سوراخ‌ شده در انقلاب را دادم

بلند نشو از رختخوابت!

ای که واژه‌ها را هم یک‌یک و هم دسته‌دسته فراموش کردی،

تو را به خدا، بلند نشو از رختخوابت!

- مثل آسمانی که پرندگانش را فوج به فوج فراموش می‌کند

مثل شبی که ستارگانش را فراموش می‌کند-

بلند نشو از رختخوابت!

ای پدر زخمی پرندگان گریان آسمان ایران!

ای شعر خوان جوان سی‌سال پیش برای کارگران!

وقتی که باید از آنها امضاء می‌گرفتی که شعرت را می‌فهمند،

که شعری هست که کارگران هم می‌فهمند-

ای تبعید شده از شانه‌ی سوخته‌ی کویر به روسپی‌خانه تهران!

تهران، تو را، پیش از آن که بمیری به گوری گمنام بدل کرد

بلند نشو از رختخوابت،

اما به من بگو: گورت کجاست تا ابریشمی از کلمات بر آن بریزم!

مرده باد شاعری که راز سنگر و ستاره را نداند!

زنده باشی تو که این راز را می‌دانستی!

و از ورای سینه‌ای سفید که بر آن خیل حوریان خفته بودند

چشم‌های مورب آهوان باکره را شیر می‌دادی

ای نهان گشته از چشم منِ بی‌یار!

ای تنها مردی که جنونِ «اوفیلیا»ی «هملت» را داشتی!

ای غرقه در مرداب‌های ساکت، در برگ‌های پائیز، در شبه جزایر متروک

در بهمن‌های فروریخته، در دریاچه‌های نمک، در تپه‌های طاسیده

در آشیانه‌های پرنده، در آسمان‌های بی‌ستاره،

در خورشیدهای بی مدار، در مهتابی‌های مشرف به خالی،

در کوچه‌های تهی از قدم‌های عاشق!

به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید!

مرده باد شاعری که راز نیزه و خون را نداند!

زنده باشی تو که راز سنگر و ستاره را هم می‌دانستی!

نخستین بار که تو را دیدم، گُمت کردم؛ باز دیدمت،

باز گمت کردم؛ وقتی یافتمت دیوانه بودی. شعر، شعر، شعر می‌خواندی

شعرها را دوباره می‌خواندی، و با یک قیچی تیز و بلند

دنبال حنجره‌ی یک غول می‌گشتی.

هرگز معلوم نشد که چرا می‌خواستی «رؤیایی» را چاقو بزنی.

شاید می‌خواستی بدانی «رؤیا» چه معنی می‌دهد

و یک بار هم به زنی «فاحشه» گفتی، خانم بفرمائید،

من این‌کاره نیستم. یک‌بار هم می‌خواستی از دهنه‌ی یک توپ منفجرشوی،

چرا که زنی را که خودکشی کرده بود از مسافر خانه بیرون کشیده بودند

و باران روی صورتش می‌ریخت و تو می‌گفتی، نمیر! نمیر! و زن؟

ساعت‌ها قبل مرده بود. و بعد مرا به بیماران دیگر تیمارستان معرفی می‌کردی.

من و «سیمین دانشور» را به خواستگاری زنی رنگین‌چشم فرستادی

که در تیمارستان عاشقش شده بودی.

«ساعدی» می‌گفت، دو دیوانه؟ که چی؟ و انگار ما همه عاقل بودیم!

- و آن شب ای بدعت‌گزارِ شاعران زبان‌پریشیِ عالم!

- به گوش آن زن رنگین چشم چه می‌خواندی؟

دلداده‌ی هاج و واج موهای سرخت را تماشا می‌کرد.

آیا او زنده است تا سراغ حال عاشقانه‌ی چهره‌ی تو را از رنگ نگاه او بگیرم؟

و یک‌بار هم گفتی:

«زُهَری» مرد خوبی است و یک نفر پرسید، شاعر خوبی هم هست؟

و تو به سکسکه افتادی و من باز گمت کردم، بازیافتمت.

مسلول بودی؟ دیوانه بودی؟ سکته کرده بودی؟ از هند

برگشته بودی و من و تو و دخترم و پسرت، رفتیم، «دربند» یا «درکه».

و باهم عکس گرفتیم. عکس‌ها افسرده‌اند اسماعیل!

انگار چشم‌های زمان بر آنها گریسته‌اند! عکس‌های بعد از مرگ هستند اسماعیل!

انگار عکس‌هایی هستند در دست مادرهای پسر مرده.

به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید!

به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید!

به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید!

مرده باد شاعری که راز عشق و مرگ را نداند!

زنده باشی تو که راز نیزه و خون را هم می‌دانستی!

سرت چه پرچم خونینی بود که در خیابان‌ها می‌تاخت!

و بنفش آسمان، چه زیبا، چه بهت انگیز، قیقاج چشمهایت را می‌شست

همیشه من آسمان را جیغ خواهم کشید، بگذار متوسط‌ها هرچه می‌خواهند بگویند

پنجره را باز کردم

باز کردم تا بادبادکی را که هوا کرده بودی تماشا کنم

اولین شاعری بودی که پای «بادبادک» را به شعر باز کردی

«فروغ» نیز کنار پنجره ایستاده بود

او هم دید که بادبادک بال درآورده است و می‌رود

متوسط‌ها ندیدند، که صفای جنون، چشم تماشا می‌خواست

عینکت را بردار، اسماعیل عزیزم تا ببینی که راست می‌گویم

از پله‌ها هول‌هولکی پایین دویدم

مسیر بادبادک را تعقیب کردم از تهران بیرون آمدم

همانطور داشت می‌رفت. من به دنبال او رفتم. او به دنبال چه چیز؟

کویر تمام شد. از بالاسرِ تنگه‌ی هرمز پریدم، می‌رفت،

از بالای جزایر گل مانند، می‌رفتم شیوخ عرب را دیدم در کاخ‌هاشان

که طلاهاشان را مثل شپش می‌شمردند

از روی موج‌ها می‌رفتم، بی‌خیال، و به فرمان بادها و ابرها

بادبادکی که تو هوا کرده بودی می‌رفت

از بالا سر کشتی‌های نفتکش، از کنار ماه، آفتاب، ستاره و از بالاسر قاره‌های خیالی،

پرنده‌های نورانی، اقمار مصنوعی کراتِ ارتجالی حرکت می‌کرد

می‌رفت. می‌رفتم. پایم را از این کره روی کره‌ی دیگری می‌گذاشتم

آزاد شده از تنم، از چشم‌ها، گوش‌‌‌‌ها، شانه‌ها، قلب و شش‌ها و زانوها و پاشنه‌ها

رها شده از مَنِ بیدارم

آه، ای جنون! ای مرگ! ای شعر! اسماعیل! عینکت را بردار

تا ببینی که راست می‌گویم

می‌رفتم. می‌رفت. می‌رفتم.

اسماعیل! ای کسی که گذشته را این همه دوست داشتی، چرا به سوی آینده رفتی

و مرگ را چون خنجری تصادفی بر گلوگاه بادبادکی پذیرا شدی؟

من و تو اینک بر گوش ابوالهولی نشسته‌ایم و خدایان را تماشا می‌کنیم

و رنگ‌ها همه شادند!

تو نمرده‌ای، تو دیوانه‌تر شده‌ای، باورکن تو فقط دیوانه‌تر شده‌ای

و ما بر دوش ابوالهولی به تماشا نشسته‌ایم

و سازهای آسمان قطعه‌ی قلب‌های ما را می‌نوازند

تو دیوانه‌تر شدی!

ای دل سپرده بوده به درناها!

تو زیباتر از آنی که بر شانه‌هایت تنها ملیله‌دوزی موریانه‌ها بیفتد

پرواز کن! پرواز کن از قفس خاک!

تو زیباتر از آنی که بر شانه‌ی آسمان ننشینی و کهکشان‌ها را مثل تخمه نشکنی

به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید

تو نمرده‌ای، فقط دیوانه‌تر شدی

و من و تو بر دوش ابوالهولی نشسته‌ایم

قسم به چشم حیوان‌ها در تنهاییِ نیمه‌شبانِ جنگل که با معصومیت، مازندران را می‌نگرند

که من در زیر خاک سفر می‌کردم که تو را به خاک سپردند

وقتی که در زیر خاک سفر می‌کردم در معصومیت جهان را می‌نگریستم

چرا من در زیر خاک بوده باشم، و تو مرده باشی؟

در کابوس‌هایم موش‌هایی بودند درشت‌تر از روباه‌ها

و به سرعت انگشت‌های «پاگانینی» از این سوراخ به آن سوراخ سفر می‌کردند

من آن شکنجه را می‌شناختم

از پلکان گورها پائین می‌رفتم، در جایی، در کجا؟ بلخ؟ ری؟

تروی؟ قم؟ رم؟

آتن؟ پکن؟ اصفهان؟ بخارا؟ هیچ!

و چه زندگی‌هایی داشتم اسماعیل! تنها دیوانگان می‌دانند که چه زندگی‌هایی داشتم

زجر روانم بود که این چنین مرا شطح خوان کرد

فهمیدم که به برادری تو برگزیده شدم

باید با بال مشترک جنون پرواز کنیم

بیهوده نیست که بر دوش ابوالهولی نشسته‌ایم و خدایان را تماشا می‌کنیم

زجر روانم بود اسماعیل که مرا شطح خوان کرد

به گورستان‌ها و سنگرها و بیمارستان‌ها بگذر!

بیرون باغ نیست، زندگی نیست، مرگ هم در باغ نیست!

از اهواز تا سرخس پچپچه‌ی شهدا با نم‌نمِ باران و چه‌چه‌ی چلچله‌ها می‌آمیزد

اره‌های تیز در پای زخمی‌ها فرو می‌رود

و خمپاره‌ها خانه‌ها و خاک‌ها را با هم به بالا می‌پرانند

و آدم‌ها به پشت بام‌های دورتر پرتاب می‌شوند

{«سه تا از بچه‌ها مردند. خودش؟ دکتر می‌گوید سرش ضربه دیده. بدجوری. پایگاه مغزش تکان خورده. گلویش را سوراخ کردند، از آن‌جا بهش اکسیژن می‌دهند. شش روز است سقف را نگاه می‌کند. باقی، سلامت شما. به خانم سلام برسانید. سایه تان…

حتماً. حتماً»}

و سایه‌ای از اعماق برمی‌خیزد

و مسلسل‌ها جهان را ناگهان مرس می‌زنند

جنگ است اسماعیل، جنگ است، و اسماعیل‌ها براستی ذبح می‌شوند

و ستاره‌ای در آسمان زمین ما نیست که نیفتاده باشد

به یاد شبی می‌افتم که پسرم دو روزه بود

با گونه‌هایی مثل حباب نارنج

چه نیمه‌شبی بود در بیمارستان!

زنم از کنار پرده ماه را می‌پایید که در آسمان بولوار شناکنان می‌رفت

تو ناگهان کنار در اتاق با آغوشی از گل ظاهر شدی

«چگونه آمدی؟ ساعت‌ها از وقت ملاقات گذشته است اسماعیل!»

گفتی: «بیمارستان‌ها و تیمارستان‌ها به ‌روی آینده بازند!»

و حالا بلند شو، اسماعیل! به بیمارستان‌ها و تیمارستان‌ها و آینده‌ها

بگذر!

و به گورستان‌ها و اردوگاه‌ها، جنگ است اسماعیل، جنگ است و

اسماعیل‌ها براستی ذبح می‌شوند

زجر روانم بود که مرا این چنین شطح خوان کرد

ای دیوانه، دیوانه‌تر از خود، چرا مرده باشی و من ندانسته باشم؟

چرا من زنده باشم و تو مرده باشی؟

جنگ است اسماعیل، جنگ!

بین همسایه و همسایه، پدر و پسر، مادر و دختر

و بیمارستان‌ها و تیمارستان‌ها به روی آینده بازند

و این را تو گفته بودی

عینکت را بردار اسماعیل، این جهان قیقاج را با چشم‌های قیقاجت ببین

مواظب باش روی مین‌ها پا نگذاری

جنگ است اسماعیل، جنگ

و کوسه‌ها از خلیج فارس عقب نشسته‌اند

ماهی‌ها کشته شده‌اند

و از قشقرق موزون موسیقی الکترونیکی نهنگ‌ها خبری نیست

موشک زمین و موج را با هم می‌درد

ولی هنوز نفتکش‌ها دست نخورده باقی مانده‌اند

-مثل عروسک‌های پولدار که به رغم دستمالیِ نوکر، گماشته، برادر،

حتی پدر و دوستان پدر

شب زفاف متاعی از معجزه دارند تا تقدیم شاه- داماد تاریخ – بکنند

جنگ است اسماعیل،

و هم‌نام‌های تو ذبح می‌شوند تا شهرهای دوردست جهان چراغان

باقی بماند

راه‌ها بسته‌اند

دهان سنگرها را با تل جسدها قفل کرده‌اند

زمین به آسمان پریده، اسماعیل!

خونین شهر نفتکشی است بمباران شده که در موزه‌ای به تماشایش گذاشته‌اند

نفتکش‌ها می‌غلتند و می‌روند و از بالاسر نهنگ‌های هراسان عمان

به سوی اقیانوس سوت می‌کشند

جهان صبحانه‌ی رنگینی است که به رغم میل تو، سرمایه‌ی آن را با اشتها می‌بلعد

جنگ است اسماعیل، جنگ است!

با جنون همیشه جوان تو همرنگ است!

پس مرده باد شاعری که راز نیزه و خون را نداند

زنده باشی تو که راز سنگر و ستاره را هم می‌دانستی

گاهی برای شاعر شدن باید جای ازل را با ابد عوض کنی

از دوزخ باید عبور کنی

قرار بود بعداً عبور کنی، حالا باید اول عبور کنی –مثل دانته-

در کنار بقبقوی کف کرده‌ی موج به جدار لوله‌های نفت

حفره‌ای هست که شیطان آن را کنده

از حفره که پایین برویم، در حجره‌ها، پشت میله‌های ابلیسی،

شاعرها را خواهیم دید

که نمی‌دانند که شاعر هستند، اما هستند،

زیرا شاعر کسی است که دوزخ را تجربه کرده باشد،

حتی اگر شعری هم نگفته باشد

و دوزخ تجربی است

تو آن را تجربه کرده‌ای، حتی اگر شعرهای چندان عالی هم نگفته باشی

گفتم که شاعرتر از شعرهای خودت هستی. و انسان باید این طور باشد

شعرهایی هستند که شاعرتر از شاعرهاشان هستند –مثل شعرهای احمد

و شاعرهایی هستند شاعرتر از شعرهاشان- مثل تو

از آن حفره پایین می‌رویم

موهای سرخ تو و ریش سفید من در چشم ساکنان حجره‌ها منعکس است

عینکت را بردار اسماعیل عزیزم، بگذار دوزخ از چشم‌های قیقاجت

فرو بلغزد!

چه جوانانی! اسماعیل، می‌بینی؟ چه جوانانی!

بسیاری‌شان هنوز صورت عشق را بر سینه نفشرده‌اند

و موهای صورت پسرها هنوز درنیامده. و دخترها را می‌بینی؟

چه پاهای لطیفی دارند!

جنگ است، اینجا هم جنگ است اسماعیل!

گریه نکن! فریاد نکن! دهنش را ببندید، قوانین را به هم زده است!

گریه نکن اسماعیل، جنگ است!

نفت از کنار حجره‌ها بالا می‌رود

چه معجون عجیبی! چاه‌های نفت در کنار حجره‌هاست

و در حجره‌ها جوانان نشسته‌اند!

آه، چه نفتی! شیرظلمت است این نفت!

و نفتکش‌ها در سکوت پر می‌شوند

و جوانان در سکوت پیر می‌شوند

و در اعماق زمین، و در بالاسر، و بین دست یک بدن،

جنگ است اسماعیل، جنگ است!

مرده باد شاعری که راز حجره و چاه را نداند

زنده باشی تو که این راز را می‌دانستی

هر تاریخی لایه‌ای از ناخودآگاهی دارد

با هر دگرگونی

من و تو از ناخودآگاهی بیرون می‌پریم

-مثل دختران طناب باز که به سرعت طناب را از بالا سر و زیر پاشان می‌گذرانند-

در آن سو که پایین آمدیم، احساس می‌کنیم در، آگاهی، هستیم ولی

هیچ آگاهی‌ای کامل نیست

موجی بلند – مثل دیوار بتون‌آرمه‌ای که انفجار شدید کجش کرده باشد-

می‌آید و ما را در خود فرو می‌برد

در حجره‌های کنار چاه‌ها، چشم‌هامان را باز می‌کنیم

عینک‌هامان را برمی‌داریم، به میخ آویزان می‌کنیم

و منتظر پرش بعدی می‌مانیم

برای شاعر شدن، تنها کلمه کافی نیست!

کسی که دوزخ را تجربه نکرده باشد، مصداق «یقولون مالا یفعلون» خواهد بود

دوزخ باید تو را بطلبد

تو هم باید دوزخ را طلبیده باشی

این، آن کشمکش اعماق است

زجر روانم مرا شطح خوان کرد

{دوزخ از هر نوع: دوزخ رانده شدن از بهشت، دوزخ جدا شدن از معشوق،

دوزخ قهر ابدی پسر، دوزخ تفرعن حاکمان،

دوزخ غارت زیبایی از معابر، دوزخ بی نوازشی زندگی،

دوزخ بدگمانی، دوزخ سین جیم درونی در کابوس‌های بی انتها،

وقتی که موش‌ها به بزرگی روباه‌ها هستند و گورستان‌های «رم»

از «قم»، «بلخ» از «ری» و «تروی» و «بخارا» از «اصفهان»

قابل تمیز نیستند، دوزخ حجره‌های نشانده شده در کنار لوله‌های نفت}

زجر روانم مرا شطح خوان کرد

برای شاعر شدن، تنها کلمه کافی نیست

تجربه‌ی دوزخ به اضافه‌ی کلمه یعنی شاعر

وقتی از پشت پنجره‌ی تیمارستان خیابان را می‌دیدی و برگ‌ها می‌ریختند

و حافظه‌ات یاری نمی‌کرد که برگ‌ها را کجا دیده‌ای

وقتی می‌خواستی رهگذران برگردند و تو را ببینند، ولی همه سر در گریبان عبور می‌کردند

-و تازه یک عده می‌گفتند چرا شعر اینها فصیح نیست!-

آه، ای مجنونِ پشت میله‌های درون!

صورتت را که می‌دیدم، انگار به ته چاه عمیقی نگاه می‌کردیم

و فصیح‌تر از آن صورت دیگری نداریم

آه، ای اسماعیل، ای دوزخیِ سر سرخ کرده در تابه‌ی وحشت!

دوزخ به اضافه‌ی کلمه یعنی شاعر!

زجر روانم بود که مرا شطح خوان کرد

ای بدگمان به پزشک و پرستار، به زن و معشوق و پسر، ای بدگمان به خویشتن!

ای مفتش عقاید خود چند لحظه پیش از شُکِ برقی!

ای خوابگرد، ای بی‌خواب، ای چشم دوخته به قرص‌های خواب!

و قرص‌هایی که قرار بود بخش چپ مغزت را راه بیندازند!

ای بدگمان به قلب، به کلیه، به مثانه!

آموخته بودی که هر عضو بدن حافظه‌ای مخصوص دارند

«حافظه‌ی کلیه‌ام مخدوش شده است!»

-انگار کلیه کامپیوتر است-

ای تجسّد زجر رگ و پی!

سر هیولایی‌ات را از پشت پنجره‌ی تیمارستان به سوی خیابان برگردان!

فصل دارد تکرار می‌شود و برف از پارو بالا می‌رود

وخروس‌های کز کرده زیر طاقی بقالی ایستاده‌اند

و لنگ‌های حمام پایین تیمارستان در پشت بام یخ بسته‌اند

و ماشین‌ها با زنجیر چرخ‌هاشان زمین را بی‌رحمانه کتک می‌زنند

برق از نوک موهای سرخت فرو می‌رود و به یک چشم زدن

از ناخن پایت بیرون می‌جهد

و حافظه‌ی اندام‌هایت مخدوش می‌شود

و تو حافظه نداری

و حتی مرا که لب‌هایت را می‌بوسم، نمی‌شناسی

برای شاعر شدن تنها حافظه کافی نیست

دوزخ به اضافه‌ی کلمه یعنی شاعر

زجر روانم مرا شطح خوان کرد

دانستن این نکته «حافظ» را «حافظ» کرد ، «سعدی» را «حافظ» نکرد

«سعدی» دوزخ و فردوس نداشت

مثل اسبی که برآمدگی کفلش را داغ کرده باشند تا صاحب پِیدا کند،

ما از آنِ عصرِ خویش شده‌ایم

ما آن داغ را نمی‌بینیم، اما تماشاگرانِ ما آن را می‌بینند

ولی علامت ما از آن داغ، بالاتر و عمیق‌تر بود

مثل مسی که به هنگام سکه خوردن چنان تند و عمیق سوختیم که مسخ شدیم

ما با صدای مشترک مسخ شده‌ای آواز می‌خوانیم

دوزخ در آواز ماست، نیاز به فردوس در آواز ماست

ولی نشانیِ فردوس را نمی‌دانیم، تنها نیازش را می‌دانیم

من نیاز به فردوس دیگری دارم

فردوس تو در گام‌های استالینی است که زمانی در خیابان «چرچیل» ظهور خواهد کرد

فردوس من فردوس تو نیست

من «استالین» و «چرچیل» را نابود شده می‌خواهم، اسماعیل!

دوای چپ فلج تو در جیب آن«رفقا» نیست

شاش‌بندِ تو تلمبه‌ای دیگر می‌خواهد اسماعیل، اسماعیل!

چشم‌بندت را از روی چشمت بردار، اسماعیل!

شعر تو مشتی است که در سینه‌ی تو گره شده است

ازل و ابد آنجاست

دوزخ و فردوس آنجاست

سینه را گشاده کن

آن مشت را به جهان هدیه کن، اسماعیل!

-مثل گلوله‌ای که به هنگام فرورفتن یک سرانگشت اثر می‌گذارد

ولی در آن سو، خندقی متلاشی از گوشت و عصب و استخوان می‌سازد-

این است معامله‌ای که عصر ما با ما کرده است!

از روی خندق متلاشی لباس مرتبی پوشیده‌ایم

راه می‌رویم، دوستانمان را می‌بوسیم، در جلسات مربوط به دموکراسی می‌نشینیم

در حالی که، مسئله اصلاً این نیست! چیزی در درون ما مدام

می‌سوزد و می‌پوسد

پی‌ها، مویرگ‌ها، سرخرگ‌ها پاره می‌شوند، خونریزی ادامه دارد

خندق دارد درشت تر از تن ما می‌شود. ما خود همان خندق دهان بازکرده هستیم

و آنوقت، یکی‌مان می‌شود اسماعیل، دیوانه‌ای دوقبضه،

که هم «استالین» را خدا می‌داند، و هم زنش، به پسرش،

به برادرش، به دوستانش بدگمان است

و می‌خواهد استالین بیاید و او را از دست همه نجات دهد

خندق درشت تر از تن تو می‌شود

اسماعیل، ای چهره بر خاک نرم جهان نهاده تا پایان ابدیت!

حقیقت تو چیزی جز این نیست

من نباید حرفی از گل نازک‌تر به تو می‌زدم، ولی حقیقتِ تو چیزی جز این نیست

چشم‌بندت را برداری می‌فهمی، چشم‌بندت را بردار!

از حجره‌های تو در توی کنار چاه‌های نفت که بالا خزیدم، به لبه‌ی چاه رسیدم

کابوس‌هایم با من آمدند و در کنار کابوس‌های بیرون صف کشیدند

کابوس‌های بیرون بهتر از کابوس‌های درون نیستند

هوشنگ می‌گوید، چرا چیزی جز تفسیر طبری می‌خوانم؟

رسیده‌ام وسط جلد دوم، نثر خوبی است.

دختر هفده ساله‌ی «نون» را مجبور کرده‌اند که راجع به پدرش به «رفقا» گزارش بدهد

وسعت خندق را می بینی؟

«پدرم مرد خوبی است! از مادرم جدا شده. گاهی با  آدم‌های مشکوک قهوه می‌خورد

اگر لازم باشد، به خاطر حزب می‌کشمش!»

و بعضی‌ها معلوم نیست کجا هستند. احمد در یک چاه درون چاه، درون چاه فرو رفته.

می‌گویند غلام سر و سبیلش را تراشیده. تا حال بی گیس و سبیل ندیدمش

و جنگ ادامه دارد. در همه جا.

و دختر «نون» گزارش می‌دهد: «می‌کشمش!» و این است خندق!

ای آشنای من در باغ‌های بنفش جنون و بوسه!

ای اسماعیل! ای چشم بند به چشم تا کنار مذبح رفته، ای سربریده!

عینکت را از روی چشم‌های قیقاجت بردار

عینک زده‌های دیگر می‌آیند

و زنان اشباحی هستند که فقط لب‌های کبود و چانه‌های تبخال زده‌شان را می‌بینی

از گیسوهای زیباشان خبری نیست

صورت‌های بی سرِ یک بُعدی دارند

و از شب و روز آفاق بی‌خبرند

دست بر شانه‌ی نفر جلویی گذاشته‌اند و از کنار چاه نفت بالا می‌آیند

و هیچ کس چیزی نمی‌گوید

و چیزی هم نیست که بگوید

و فقط از سنگرهای پدر و پسر، پدر و دختر، از سنگرهای همسایه و همسایه،

صدای تیر شنیده می‌شود

و بدن‌های راست در باران‌های خونین به زمین می‌خورند

و باران که بند می‌آید، ماهی خائن را می‌بینی که از پشت دکل‌های نفت بالا آمده است

چه مهتابی اسماعیل، چه مهتابی! با نورش نیمه جان‌ها را لو می‌دهد و

بعد، مسلسل‌ها، ستاره ها را مُرس می‌زنند

و موشک، خانه‌ها را مثل اسباب بازی به هوا می‌پراند

و آ نچه در بازگشت به سوی زمین برمی‌گردد به خرمن افشان می‌ماند

که سریع‌تر از یک خرمن پایین می‌آید

آفتاب که می‌زند، نخل‌ها در برابر دکل نفت

به کودکان دبستانی صف بسته در برابر ناظمی سخت گیر می‌مانند

جنگ است، اسماعیل، جنگ است،

و بعضی از جسدها را بی‌نام و نشان دفن می‌کنند

و بعضی‌ها را با نام و نشان

و موش و موریانه چه می‌دانند که مردگان شناسنامه‌ی تاریخی دارند یا نه

آفتاب بر گورستان و گلستان یکسان می‌تابد

و باران خادم و خائن نمی‌شناسد

اسماعیل!

برویم از بالای نخل‌ها موهای زن‌های اهواز را جمع کنیم

چه چشم‌هایی داشتید شما پیش از شروع شلوغی

می‌توانستیم از کودکی عاشق شما شده باشیم

بی آنکه از قانون یا شرع ترسی داشته باشیم

و حالا کجایید؟

غلطک‌ها از روی استخوان‌های شما زمین را صاف می‌کنند

خیل موریانه‌ها مردمک چشم‌تان را به نیش می‌کشد

و شما مرده خواهید بود تا روزی که دیگر بار زنده شوید!

خوزستان!

هشتاد سال جهان شیر سیاه تو را نوشید

حق داری که حالا خون سرخ بخواهی

اما فروشندگان تو اینان نبودند

ویلاهای آنان در سواحل کالیفرنیا و جنوب فرانسه در آفتاب برق می‌زند

انگار سپیده‌دمان ماهی‌ها از آب بیرون می‌آیند

از درخت‌های بلند و پیر باغ بالا می‌آیند

و زمانی که پیرمردها در کنار پیرزن‌ها یا مردهای جوان در خواب

بی‌اختیار غلت می‌خوردند

و صورت مرد در حلقه‌ی بازوی زن می‌افتد

ماهی‌ها پنجره‌ها را می‌لیسند، شیشه‌ها را می‌لیسند، ستون‌ها را می‌لیسند

صبحانه را در آلاچیق خواهند خورد، بعد از شنای مختصر، و به حال نیمه تحریک

و بعد از ظهر، از دریا، ویلا را مثل تخم مرغی اتمی یا ئیدوژنی خواهند یافت

که قرار است روزی مثل ستاره‌ای گمنام منفجر شود

قطعاتی از سنگ‌های آن ستاره بر سر ما هم خواهد بارید

و وقتی که اندام برهنه‌ی آمریکایی را در آب تماشا می‌کنند

بی‌آنکه بخواهند

به یاد رعیت‌های به خط ایستاده‌ی خود در گرگان و مازندران می‌افتند

و مطمئن می‌شوند:«ایرونی جماعت آدم بشو نیست!»

در غروب به انتظار هواپیماهایی هستند که تتمه‌ی دوشندگان خوزستان را می‌آورند

کسانی که برلیان‌ها را در احشاء زنانه از مرز خارج کرده‌اند

و یا کنج بکارت طاول زده‌‎ی دختران تازه قاعده شده

و یا در اپول‌های کلفت پالتوهای زمستانی

و یا در گچ ساق مصنوعاً شکسته شان

با نامه‌هایی که نشان می‌دهند مرض‌های خیالی آنان در ایران علاج پذیر نیست

و می‌خندند، از ته دل

وقتی که در «اوین» بودند، روزانه پانصد رکعت نماز می‌خواندند

اول بلد نبودند، بعداً یاد گرفتند

و فقط یک نیت داشتند: از جنوب فرانسه و کالفرنیا محروم نمانند

و حالا می‌گویند:

«داشتم به خاله جون می‌گفتم:

اگه پشت گوشم را دیدم، ایران را هم می‌بینم.

پدر سوخته‌ها لیاقت ما را نداشتند.»

و پول خوزستان، به شکل دیگری در زمین، بانک، صنعت، عیش،

دورگردن و انگشت زن‌های خواب آلوده ریشه می‌اندازد

خوزستان!

دوشندگان تو جوانان ما نبودند

دارندگان باغ‌های سبز بودند

کسانی که هوس‌هاشان هنوز هم به بلندیِ البرز است،

و حتی به بلندی ابرهای بالاسرِ البرز

و صبح که می‌شود از کوه بالا می‌روند، پشت به جهان مرگ و جنگ

و با جلدی از «خاطرات و خطرات»، یا «گلستان سعدی»

«مونتسکیو» و یا دیوان بغلی حافظ

و برای احتیاط، تقویم کوچکی که چاپ «ناصرخسرو» یا «قم» باشد

و از آن بالا تهران را نگاه می‌کنند: گودالی از خاک و دود و ابهام

انگار شهر را کامیونی هیولایی با صدایی شوم در زیر پای البرز و

بالای شانه‌ی کویر خالی کرده اطمینان دارند که در بازگشت،

باغها و ویلاهاشان سر جاشان خواهند بود

و نیز همه‌ی قباله‌های داخل صندوق‌های قدیمی با آن خط‌های

پیچیده، اثر انگشت‌ها و امضاها و مهرها

از کوه بالا می‌روند تا آن بالا پیپی چاق کنند

آخرین اخبار «بورس» «نیویورک» را از مردان دیگری که رادیو به دست،

تازه به بالای کوه رسیده‌اند، بگیرند

می‌نشینند، صفای کوه را در سینه فرو می‌دهند، فال حافظ می‌گیرند

و حافظ، که نه فقیر را ناامید می‌کند و نه غنی را

اینان را هم به شیوه‌های خاص خود گول می‌زند

چرا که هنگام پایین آمدن از کوه

رؤیای سقوط حکومت چنان مستشان می‌کند

که لبخند زنان سرازیر می‌شوند

و می‌خواهند به سرعت به فرودگاه برسند

تا اخبار جدید را از مسافران چند روزه بگیرند

و البته آمریکایی‌ها دارند می‌آیند

مرگ شاه هم شایعه‌ای بیش نبوده:

«به شما گفته بودم که روزی پشیمان خواهید شد که گذاشتید مرا بیرون کنند!»

و به خانه می‌رسند

سینه‌های رگ کرده‌ی دخترهاشان

-نوکرها و گماشته‌ها در غیاب پدرها چه خدمتی به شوهرهای

آینده‌ی این دخترها کرده‌اند!-

شوهرهای قباله دار می‌طلبند

شوهرهایی که سبیل پرپشت انقلابی دارند

و خیلی هم «درویش» هستند

و آن‌هایی که در اداره‌ای کار می‌کنند، آبخورهاشان را قیچی کرده‌اند

تا گمان نرود نماز نمی‌خوانند

و شوهرها منتظر مرگ پدرها هستند

-چرا که اینجا هم نسل بعدی به وظیفه‌ی خود مؤمن است

و قرار است از نو شروع کند-

و پدرها، پس از «انفارکتوس» دوم، آرام، در زیر آلاچیق،

از پشت سبیلِ سفید یا حنابسته خرناسه می‌کشند

و اگر بیدار باشند، از پشت پشه‌بند، اندام تُردِ کلفت رعیتی را می‌پایند

و دست به سوی قرص مبهمی می‌برند تا شاید فرجی دست دهد

و با نوستالژی به مشتمال دهاتی جوانی می‌اندیشند

که در همان نوبت اول می‌آموزد چه چیزی ارباب پیر را سرحال می‌آورد

و نسل سوم فرزندان شعرهای «سپهری» را می‌خوانند

چرا که جایی را نمی‌کوبد

و شعرهای «شاملو» را می‌خوانند

چرا که نفهمیدن آن‌ها برایشان آسان تر است

و همین‌ها هستند که پس از فرار از ایران، موقع پرواز بر فراز آمریکا می‌گویند:

«چه ملّتی! آه، چه ملّتی! همه جا سرسبز است! ساختمان، شهر، مزرعه، کارخانه!

ملت ایران بی‌غیرت است! لوله هنگش هم ساخت خارجی است!»

خوزستان! دوشندگان تو اینان بودند!

جوانان ما نبودند

اینان بودند

و آنانی که اصلاً هوا و آسمان و شعر و ستاره را نمی‌فهمند

و تنها با احتکار پنیر و مرغ و پودر ظرفشویی حالت نعوظ پیدا می‌کنند

و مثل موش ودام فضله می‌اندازند

و یکی دو دندان افتاده، نفسی متعفن

و شکم‌هایی به درشتیِ بشکه‌های نفت تو دارند

و شب و روز می‌آشامند و می‌خورند

و با جیب‌های پر از دلار از میدان‌های «زنده‌باد و مرگ‌بر…» می‌گذرند

و با زبانِ بی‌زبانی می‌فهمانند که مرگ بر آمریکای شعاردهندگان

مشکلی را حل نمی‌کند

که بعد از انقلاب هم پول از پاروی تاجرها بالا می‌رود

و کله پاچه، سیر و سیرابی و ودکای قاچاق یا خانگی می‌خورند

در «ویدئو» فیلم‌های هندی، «رنگارنگ»، و فیلم «پاگنده به آفریقا می‌رود» می‌بینند

دلشان می‌گیرد یا غشغش می‌خندند

و هر دو سه ساعت از حجره به شمیران تلفن می‌کنند

مبادا عیال با معمار خانه‌ی نوساز روهم ریخته باشد

و فشار خون را هنوز هم به کمک آبغوره پایین می‌آورند

و غم اصیلشان این است که چرا کاباره‌ها و کافه‌های ساز و ضربی را بسته‌اند

-وآخر آدم پولش را کجا خرج کند؟-

و اگر گرفتار شوند ثابت می‌کنند که همیشه خمس و زکاتشان را داده‌اند

و به فکر پول‌هایی هستند که در تیغه‌ی پشت فریز پنهان کرده‌اند

خوزستان! دوشندگان تو جوانان ما نبودند

اینان بودند

و آنانی که جنگ‌ها را می‌سازند، ولی هرگز آن ها را نمی‌جنگند

آدم‌های بسیار بسیار شیک، مبادی آداب و با کراوات

که از پله‌های هواپیما با پیام مودت از سوی رئیس جمهریشان پایین می‌آیند

و چه لبخندی و چه دست دادنی! و صورت بعضی از زن‌ها را هم می‌بوسند

و خطاب به ده‌ها دوربین، چشم‌های حیران مردهای گرمازده و زن‌های نیمه‌لخت

-آخر جنگ‌ها همیشه در مناطق گرمسیری درمی‌گیرند- از صلح صحبت می‌کنند

و دگمه‌ی کراواتشان در گرمای خاورمیانه، «ریو» ، «ال سالوادور»،

«سواتو» و «بنگلادش»

بر غبغبشان فشار می‌آورند

اینان عاشقِ شعرِ «رابرت فراست» صدای، «فرانک سیناترا»

و فیلم‌های قدیمی «جان وین» هستند

و معتقدند «باب دیلن» و «جان بائز» فقط جیغ می‌کشند

و «گینزبرگ» و «فرلینگتی» و «بلای» مشتی عوام فریب هستند

و «نوام چامسکی» و «دنیل الزبرگ» در همان زمان «نیکسون» باید ترور می‌شدند

اینان حتی نمی‌فهمند که «نیما» و «فروغ »ی هم در کار هستند

و سالی چهار بار هم می‌روند «چک‌آپ»

همراه نگهبانان امنیتی مستراح‌ها، پشت«فن‌کویل»ها و پشت اسکلت

تشریح را با مین یاب وارسی کرده‌اند

و به اطبای معالج لبخند نمی‌زنند

چرا که ممکن است از لبخند سوء استفاده شود

و فشارسنج، ناگهان ماری یا بمبی از آب درآید

این قبیل وقایع در فیلم‌های آمریکایی اتفاق می‌افتد، چرا در واقعیّت اتفاق نیافتد؟

و مردان محترمی هستند که از موزه‌ی هنری پدرسالار «راکفلر» بارها دیدار کرده‌اند

و از او برای هر مملکتی عینک مخصوص گرفته‌اند

بهترین کلکسیون پروانه و شاپرک را در اختیار دارند

و به انگلیسی به آنان می‌گویند: «Beautiful people!»

و گرچه همه‌ی کودتاهای جهان را آنان به راه انداخته‌اند

جنایتکار شناخته نمی‌شوند، مگر عکسش ثابت شود

و شب و روز نفت می‌دوشند و می‌نوشند

خوزستان!

گوشَت را باز کن!

دوشندگان واقعی تو اینان هستند!

جوانان ما نبودند، نیستند!

شعری را که در خانه‌ی اجاره‌ای گفته شده باشد از صد فرسخی می‌شناسیم

«خانم شهلا مختاری»، از نسل «سرتیپ مختاری» «مینی‌ژوپ»پوشِ

دوران شاه، روسری به سر عصر انقلاب

حاضر است حتی حجابی از سنگ و ساروج هم سرش بکشد تا مبادا

آب از آب تکان بخورد

چهار کلاس سواد، چهار خانه‌ی چهار طبقه‌ی چند میلیون تومانی

«قبلاً هر طبقه را دوازده هزار تومان به آمریکایی‌ها اجاره داده بودم

ماه بودند! بعد از انقلاب؟ خوب می‌دانید دیگر…»

و ما لبخند می‌زنیم. آپارتمان را می‌خواهیم

اجاره‌ها که بالا رفت، قانون به او اجازه می‌دهد که ما را بیرون بریزد

«این همه کتاب!

به قرآن‌هاشان نگاه نکنید!

حتماً کمونیست هستند

فردا اگر گفتند هرکسی در هر آپارتمانی که نشسته است، مال او،

چه خاکی به سرم بریزم؟

هزار دلار فریدون، هزار دلار مرجان، هزار دلار طوس می‌خواهند

می‌دانید دلار چنده؟

بریزید پایین! همه چیزشان را! ثبت دستور تخلیه داده!»

خوزستان!

دوشندگان تو اینان بودند و هستند

شعری را که در خانه‌ی اجاره‌ای گفته شده باشد، از صد فرسخی می‌شناسیم

از کنار توتستان راه می‌افتند

دوتا دوتا، سه تا سه تا، و گاهی تنها،

و پشت سرشان زن‌ها و پیرمردها و بچه‌ها به فاصله می‌آیند

تمشک دندان‌ها و انگشت‌های پسرها را رنگ کرده

اتوبوس‌های سر کوچه در میان گرد و خاک پر می‌شود

و گرچه از زیر قرآن رد شده‌اند، قلب‌هاشان می‌طپد

آخرین بوسه‌ی مادر زیر چادر نرم

مادر – چنان مرغی که باشد نیم بسمل -

بعدها در طول راه، خاطره‌اش از قلب بالا می‌جوشد و لبالب با چشم می‌ایستد

چشم‌های جوان اشک‌ها را قورت می‌دهند

و ناگهان کلمات، بوسه‌ها، تنور و تپاله و کاهگل واسب،

و کامیون‌هایی که فقط صداشان از جاده‌ی دور می‌آمد،

معنی پیدا می‌کنند

و اتویوس، بوی نا، عرق، بوسه و بوی «آه، جوان نمی‌دانی به کجا می‌روی» می‌دهد

و این تفنگ‌ها! پس این‌ها تفنگ هستند؟

انگار قلم‌هایی هستند برای رقم زدن نامه‌های عاشقانه

ناشیانه به دست‌هاشان نگاه می‌کنند

واقعاً هم قرار است تیراندازی کنند؟ باورشان نمی‌شود

«کی جنگ را شروع کرد ؟» بوی خیس صورت مادر از حافظه

می‌جوشد، لبالب با چشم می‌ایستد

«مهم این نیست. مهم این است که جنگ هست!» و این قدم اول است

در شناسایی زمین، تاریخ، محبت مادر، عشق آن چشم‌های دخترانه

به «من» روستایی‌ای که پشت سر مانده است

و مفهوم جوان معادل مرگ می‌شود

و از قطار که پیاده می‌شوند، و به ستون یک، و بعد به صف که می‌ایستند

تازه یادشان می‌آید که در شهرهای پشت سر پاییز بود

و سوز اول، برگ‌ها را پریده رنگ کرده بود

در این جا آسمان آفتابی است مه در نیم وجبی کلاه‌خود می‌ایستد

«به چپ، چپ! به راست…»

و از پشت تپه‌ها صدای غرومب غرومب می‌آید

پس به این زودی؟

و قلب‌ها می‌طپد

شاید در دره‌ها و تپه‌ها، فیلمی جنگی را با ابعاد آسمانی نشان می‌دهند

و عواطف انسان بوی خیارِ تازه پوست کنده‌ای را می‌دهد که از تُردی قیامت می‌کند

و از تپه سرازیر می‌شوند

و بعد، صدایی شوم نزدیک می‌شود، می‌درد، می‌رود

چیزی به این درشتی و تیزی چگونه از پرده‌ی گوشی به این ظرافت فرو می‌رود!

و آنوقت مغز جهنم می‌شود

و صف، بیست متری از تپه بالا می‌پرد، در گرد و غبار لحظه‌ای معلق می‌ماند

و بعد به سرعت به سوی زمین کشیده می‌شود

جوانان ده ما با هم چال شده‌اند

صف بعدی، از کنار توتستان شما با وقار جوان حرکت می‌کند

مدافعان تو اینانند، خوزستان

در پشت تپه‌ها و روی رود و داخل ساختمان‌های شرکت،

در دهات جنوب و کلبه‌های عرب

فیلم جنگ بازی می‌شود

بعدها، جنگ واقعی‌تر می‌شود

کلاهی دست باف بر سر

ژ – 3 بر پشت گردنش، انگار ضلع افقی صلیبی بر دوشش

قمقمه بر روی لگنش، قدری از یک نارنجک معمولی بزرگ‌تر

و تقاطع قطارهای فشنگ از شانه تا شکم و تا پهلوهایش

و شلوار اونیفورم که تا بالای زانو چیده شده

و پاها که در خزه‌ی خیس مرداب فرو می‌رود

و پشه‌ها که ستاره‌های دنباله دار روز هستند

و حالا یاد گرفته که از ستارخان هم بهتر بجنگد

شیر تو، خوزستان! نوش این جوان باد

اگر از مین‌ها به سلامت بگذرد، اگر زنده بماند

و بعد می‌آموزند که به جای پیرمردان داوطلب، برای انهدام مین‌ها

فن دیگری به کار گیرند

گلّه‌های الاغ‌های جنوب را به روی میدان‌های مین یله می‌کنند

در برابر صداهای شوم راکت‌ها، بمب‌ها و توپ‌ها،

انفجار هر الاغ از صدای بشکن بلندتر نیست

و آنگاه خیز برمی‌دارند به جلو

الا غ‌هایی که از وحشت رم کرده‌اند یا مانده‌اند، بر بالای تپه می‌ایستند

با گوش‌های بر افراشته و عرعرهایی که کسی نمی‌شنود

به هزار کلک الاغ ها را جمع می‌کنند

از کنار دیوار راه می‌روند

کفش کتانی یا گیوه به پا، و یا پا برهنه

و قدم‌های کوتاه و بلندشان در تضاریسِ گل و آب، منعکس

گرچه آفتاب عمق زمین را می‌پوساند

و آب نزدیک است جوش بیاید

مارها در این نقطه از وحشت خمپاره‌ها دررفته‌اند

در این جا پرنده هم صدای «راکت» را می‌شناسد

و جوان سرش را می‌دزدد، می‌دود، قیقاج

در اطرافش انگار گلوله‌ها هستند که جا خالی می‌کنند

انگار به تصادف زنده است، ولی فن جنگ را که یاد گرفتی به قصد زنده‌ای

درست در وسط مرداب کم عمق می‌افتد

سرش تا زیر چشم‌هایش از زمین بلند است

وشماره‌ی 26 روی سلاحش خوانده می‌شود

و حشرات، پروانه‌ها، و خزنده‌هایی که نمی‌شناسدشان، در اطرافش می‌لولند

انگشت بر روی ماشه، با ذهنی متمرکزتر از ذهن یک عاشق

یا ذهن میکل آنژ، موقع کار بر روی چهره‌ی عیسی‌بن‌مریم

روبرو را می‌پاید

خوزستان!

دوست واقعی تو اوست

دشمنان واقعیات را نشانش بده!

از پشت سر صدایی می‌آید:

«بدو! بدو!»

از میان درخت‌هایی که اگر او نبود، حتماً از آنِ «وان گوک» بود، می‌دود

انگار بخشی از رنگ‌های دیوانه‌ی آفتاب زده است

انگار روی بوم می‌دود

می‌ایستد، گوش می‌دهد

ــ آهو را دیده‌اید که چگونه به صدای مشکوک گوش می‌دهدــ

شکارچی او، فیلی است با پاهای قیچی

تانکی است که خرناسه می‌کشد، زمین را قیچی می‌کند،

می‌آید دیوار را اندازه‌ی هیکل خود خالی می‌کند، نزدیک می‌شود

«منفجر کن!»

و دود آسمان را پر می‌کند

توپی که می‌افتد، گل و لای رود را بر روی درخت‌های سه چهار

ساله پرتاب می‌کند

«بدو !بدو !بدو!» که ستاره می‌بارد

«مسلسلت مانده! ورش دار !»

خوزستان !

مدافعان تو ایناند

و مردمی که از شهرهای ویران خارج می‌شوند

با قایق، الاغ، تاکسی، قطار، اتوبوس، شتر

از بره‌ها و گاوها و خانه‌ها و آدم‌ها، هر آنچه را که مانده است،

می‌برند

و صدایی که می‌گوید: «مسلسلت مانده! ورش دار!»

و در دور دست، دختری رخت‌های مانده را شسته است

رخت‌ها را روی بند پهن می‌کند

و هلی کوپتر که می‌نشیند

باد آنچنان شکل لباس‌های روی بند را هذیانی می‌کند

که انگار چشمی حشیش‌زده منظره را تماشا کرده است

مردی بر روی تپه نشسته است. می‌گوید:

«ما یَملَک من غمِ من است

شش بچه که در زیر آوار می‌پوسند

زنم که دختر عمویم بود، منفجر شده است

حرف نمی‌توانم بزنم. بو خفه‌ام می‌کند»

حتی «دانته» هم اینقدر شبیه «دانته» حرف نمی‌زند

انگار دو گونه را از داخل دهان به یکدیگر دوخته‌اند

گونه‌هایی از این فرو رفته‌تر در صورت هیچ زنی ندیدم

بر روی تل خاک، زن و مرد نشسته‌اند، گریه می‌کنند

در این جا عربی زبان فصاحت نیست، تدبیرِ مصیبت است

«بدو!بدو!بدو!» که ستاره می‌بارد

«به چادرها برس!برس!»

در آهنی تیر باران شده، سوراخ نشده، سقوط کرده، ولی فقط یک قدری

انگارمردی است که پس از سکته‌ی قلبی، لباس‌های قبلی‌اش را پوشیده

در باز نمی‌شود: «از کنارش برو تو! مسلسلت را بردار! لازمش داری!»

سیگارم را روشن کن! هنوز عادت نکرده‌ام که فقط یک چشم داشته باشم!»

«بیا! این هم آتش! مسلسلت را بردار!»

چرا چهره‌های رنج کشیده این همه اصالت دارند؟

«عیسی»، «حسین»، «داوینچی»، «داستایوسکی»، «مادر»، «گورکی»

و زنی که زور می‌دهد تا بچه‌اش به دنیا بیاید

و همه‌چیز نشان می‌دهد که سرِ زا خواهد رفت

این چهره‌ها به ذات انسان نزدیک‌ترند

لوله‌ی تانک، درگل فرونشسته

درپشت کیسه شنی، جسدی چمباتمه زده

چقدر صورتش اصالت دارد!

دهقان مکزیکی نیست که «ریورا» نقاشی کرده باشد

صورتی از ده شماست

آیا بشریت از این نقطه به جاهای دیگر رفته است؟

وقتی که سه نارنجک با هم در آشیانه‌ی مسلسل می‌افتند

اجساد، علاوه بر متلاشی شدن، کج می‌شوند

در حالت زنده، سر از بدن، این‌همه فاصله ندارد

مثل اینکه گردن کِش آمده، طولانی، کج و فنری شده است

وکمر، هرگز تا این حد به دور خود نمی‌پیچد

و سر، این همه راحت، هرگز روی سنگ نمی‌خوابد

«کلاه‌خودش را بردار، لازمش داری!»

سگ‌هایی که اجساد شهرهای خوزستان را پاره‌پاره کردند، در آن جا کشیک می‌دهند

شهرها را ویران کرده‌اند

ولی هیچ کس خاک را ویران نمی‌تواند بکند

آبادان را دیگران ساختند، ویرانش کردند

خرمشهر را ساختند، ویرانش کردند

خود بسازید تا ویرانش نکنند!

فقط خاک ابدی است، فقط انسان ابدی

فقط مبارزه ی شورِ هستی با کششِ مرگ ابدی است

خوزستان!

شهرهای جهان را چراغان کردی!

آمدند، ویرانت کردند!

تیره و تارت کردند!

کفن آنچنان سفید است که از پشتش چشم‌های سیاه شهید به چشم می‌خورد

«چشم‌هاش را ببند!»

«نه! بازش زیباتر است!»

«کسی که دیگر نخواهدش دید!»

«از کجا معلوم؟»

خوزستان! تو شهیدی هستی با چشم‌های بازِ مشکی

«دارسی» تو را در کفن پیچید، با چشم‌های بازِ مشکی

از پشت کفن چشم‌هایت برق می‌زند

بلند شو، راه بیفت

«از کجا معلوم؟ از کجا معلوم که صدایت را بشنود؟»

مسلسلت را بردار، خوزستان! مسلسلت را لازم داری!

از کجا معلوم که نشنود!

چرا مرا خفه کرده‌اید؟ از کجا معلوم که شهیدان عالم صدایم را نشنوند؟

ای جوان زیبای شهید شده در سپیده‌دمان!

پیچیده در کفن نرم سپیده دمان!

از کفن بیرون بیا!

مسلسلت را بردار!

ای قربانی ایثار سراسری خود شده! ای جوان!

مسلسلت را بردار!

از کجا معلوم که صدایم را نشنود؟

وه، که چه لحظات زیبایی گه‌گاه به دست می‌آید!

جنگ، لحظه‌ای می‌ایستد

تانک‌ها و کامیون‌ها در کنار بره‌ها توقف می‌کنند

بره‌ها گوش‌های بلندی دارند

چوپان از تماشای چرخ‌های بزرگ کامیون لذت می‌برد

ای جنگ، جاودانه بایست!

غذای مختصر، جانماز، ژ- 3 این ورِ مُهر، و قبله گو هرجا که باشد

و بعد، چلاندن لباس‌های خیس در کنار رود

و لبخند

و ناگهان همه چیز دوباره به راه می‌افتد

تفنگ به دوش، کودکی به بغل

«بدو! بدو! بدو!» که از همه‌جا در روز روشن ستاره می‌بارد!

خوزستان!

مدافعان تو اینانند!

ای جنگ، جاودانه بایست!

خوزستان!

شیر سیاه تو ارزانیِ شیران جوان خاک باد!

بمب که در خوزستان می‌افتد، حجله‌ها بر سر کوچه‌های ایران

شعله می‌کشند

بمب که می‌افتد، فرودگاه‌های ایران،

غربال جسدها را بین گورستان‌های شهرها قسمت می‌کنند

«سبز خواهم شد می‌دانم می‌دانم.»

بعضی از جسدها را در تو می‌کارند، خوزستان!

و بعضی‌ها را از تو به بیمارستان‌ها و گورستان‌های ایران صادر می‌کنند

راه‌ها بند می‌آید

آژیر آمبولانس‌ها به گوش می‌رسد

خوزستان!

برای کشف مجدد اعماق تو، در هر وجب خاکت یک جوان می‌کاریم

حالا تو زمین ما هستی

حالا تو گورستان ما هستی

حالا تو مرگ ما هستی

و جنگ ادامه دارد

حالا تو جوان ما هستی

حالا تو جوانی ما هستی

ولی صدای مرگ جوان تو به شمال تهران نمی‌رسد

بمب در شمال تهران نمی‌افتد، و اگر بیفتد فقط تماشا دارد

صدای مرگ به صاحبقرانیه، فرمانیه، زعفرانیه و در بند نمی‌رسد

و ویلاهای شمال مصون مانده‌اند

از خلال برگ‌های بهاری تو در مازندران

بدنه‌ی مرمرین و یا چوبیِ ویلاهای مقاطعه کاران و مدیران کل،

بفهمی نفهمی، به چشم می‌خورد

در پشت پرده‌ها گرگ و میش و سگ و گربه با هم عشقبازی می‌کنند

و «فریدون»خان بطری را از زیر میز در می‌آورد

صدای ریختن «اسکاچ» روی یخ اشتهایش را باز می‌کند

و گرچه اگر یک روز «تنیس» و «سونا» نرود، نقرسش عود می‌کند

شوفر آقا پیاده می‌شود تا شانه‌های تخم مرغ را پشت ماشین بگذارد

«پارسال دلار بیست تومان بود، حالا سی و هشت تومان شده! فردا

به صد تومان هم خواهد رسید!

و تازه می‌خواهند اجاره‌ها را بالا نبرم

هوا را هم کوپنی بکنند

من یکی ککم نمی‌گزد

آدمی نیستم که تو صف بایستم

به من چه که جنگه؟

می‌خواستن از اولش شروع نکنند!»

و جوان ما در خوزستان می‌میرد

و در الهیه و دروس، باد از میان شاخه‌های تازه گل کرده می‌گذرد

انگار انگشتی چوبین به سرعت به پهلوی نهال‌های جوان کشیده شده

و صدای آب، خواب بعد از ظهر را مطبوع‌تر می‌کند

قمار در پشت کرکره‌های کشیده و اتاق‌های پر دود تا سپیده‌دم ادامه می‌یابد

و«فریدون»خان ورق را که می‌کشد، می‌گوید:

«یک موی کثیف شاه را با هزار قبضه ریش بلند عوض نمی‌کنم!»

و انگار مسئله از آغاز سر همین قضایا بوده است!

یک برادرش در یکی از تیمارستان‌های جنوب فرانسه بستری است

«راستی قیمتِ فرانک چطور است؟»

برادر دیگرش را دزدکی داخل آدم‌های معمولی در بهشت زهرا خاک کرده‌اند

قصد دارد شش ماه بعد، تیمسارِ شاه را جزو شهدای خوزستان جا بزند

می‌گوید و می‌خندد «بیهوده شهید نداده‌ایم!»

«فریدون»خان به بلوف زدن عادت دارد

و از خاطرات چرچیل سخت لذت می‌برد

و تیمسار، موقعی که زنده بود، حکیمانه داد سخن می‌داد:

«جنگ فقط پیشروی نیست. عقب‌نشینی هم هست!

گویا این‌ها همینطور الله‌اکبر می‌گویند و پیش می‌روند.

به همین دلیل این همه کشته می‌دهند!»

و یک نفر می‌گوید: «ولی تیمسار، آمریکا هم ساکت ننشسته!»

تیمسار می‌گوید «آن مسئله دیگری است.

خواهش می‌کنم مثل تلویزیون حرف نزنید!»

و انگار مسئله کشش جوان به سوی مرگ با این فورمول‌ها حل می‌شود

نه!مرگ در میان ماست

ما را به جلو می‌راند

خوزستان را به جلو می‌راند

مرگ مضمون هستی نسل‌های ماست

انفجاری بزرگ که از اعماق شکفته است

نفَسی مشترک که بر چهره‌ی جوانان جهان می‌دمد

و جنگی است که ادامه دارد

در پشت جبهه و در جبهه، بین پدر و پسر، مادر و دختر،

شمال و جنوب، تیمسار و سرباز، و زمین وآسمان

نفَسی مشترک بر چهره‌ی اسماعیل‌های جوان می‌دمد

و پیش از آنکه قوچ برسد، ابراهیم تیغ را کشیده است

و شاعری که معنای این شهادت را نداند، مُرده به دنیا آمده است

آه، اسماعیل، برادر من!

نه سطح بلکه شطح

نه جوبار بلکه شط

شطی از شطح از من می‌گذرد تا من جانی جوان پیدا کنم

سائق مرگ چون شطی از شطح من جاری است

سرود جان جانان جهانم را سر خواهم داد

بشنو اسماعیل، برادر من!

من امید به روزهای بهتری دارم

هر دو سوی ایثار را می‌بینم

می‌گویم:

سقوط سرخ سیاوشان معصوم فراموشمان نخواهد شد

سقوط سرخ سهراب‌های معصوم

سقوط سرخ اسفندیارهای معصوم

در کنار سقوط سرخ اسماعیل‌های معصوم فراموشمان نخواهد شد

پچپچه‌های یَل‌هامان را به هنگام افتادن

در کنار شیون‌های مادرها در گورستان‌ها خواهیم شنید

صداهای گمنامان را در کنار صداهای نامداران خواهیم شنید

وقتی که تک تیرها را در سپیده دمان

در کنار مناجات‌ها و تکبیرها خواهیم شنید

قلب‌هامان از غم منفجر خواهند شد

سنگ‌های گورها را خواهیم شمرد

و خواهیم گفت اگر این ها تمامی سنگ‌ها هستند،

پس همه‌ی مرده‌هامان در کجا هستند؟

خاک را در آغوش خواهیم کشید

و آنگاه نهیبی از جسدهای برهنه شده،

با دنده‌های برشته شده در زیر ستاره‌های سوزان

خواهیم شنید

غم‌های مادرهای ساکت را

در کنار غم‌های مادران مویه‌گر

به روشنی خواهیم شنید

مردگان را از یکدیگر جدا نخواهیم کرد

که اگر ما هم جدا کنیم، خاک و تاریخ جدایی را نخواهند خواست

به چشم خود خواهیم دید که سروهای آزاد هر دو سو به هم سلام می‌کنند

و صدای سلام را با گوش جان خواهیم شنید

صورت‌های جوان‌هامان فراموشمان نخواهند شد

عینک‌ها را از صورت همه‌ی شهدا برخواهیم داشت

وصدای بوسه‌های هر دو سو را، نه در خواب، که در بیداری خواهیم شنید

حفره‌ها، حجره‌ها، چاه‌ها و جنگ‌ها را خواهیم کشت

و همه‌ی فرزندان‌مان را به دور یک سفره خواهیم نشاند

و صدای آشتی شباب را از دور کاسه‌ی غذایی مشترک خواهیم شنید

آه، ای اسماعیل! پسر آدم، پسر ابراهیم، پسر نیما، پسر دامغان،

پسر رستم، پسر ایران!

ای پسر خانه‌های اجاره‌ای در تهران، ای پسر تیمارستان‌های جهان!

ای پسر گورستان، خوابیده در کنار پسرهای دیگر!

مرده‌ای و نمی‌شنوی چه می‌گویم

اگر بگویم بهار، می‌گویی من مرده‌ام

اگر بگویم خدا، می‌گویی من مرده‌ام

اگر بگویم مرگ، می‌گویی مرگ مسئله مردگان نیست، من مرده‌ام

اگر بگویم شهادت، می‌گویی من مرده‌ام، شهادت در این ور خط معنی ندارد

جنونت اجازه نداد بدانی که در انقلاب چه می‌گذرد

سکته‌ی مغزی اجازه نداد بدانی که در جنگ چه می‌گذرد

و حالا هم مرگت اجازه نمی‌دهد بدانی در مرگ چه می‌گذرد

من هم نمی‌دانم چون نمرده‌ام

باید بمیرم تا بدانم که در مرگ چه می‌گذرد

و آنوقت در آن ور خط هستم، و مرگ برایم مفهومی ندارد

من تو را شهید می‌خوانم

تو با شهادت تدریجی مُردی

شهادتت پنجاه و پنج سال طول کشید

روزی استخوان‌هایت را به خوزستان خواهم برد و در آن جا خاکت خواهم کرد

بگذار یک نفر را هم یک شاعر، شهید بخواند

حتی اگر او شهید نشده باشد

من امید به روزهای بهتری دارم

قسم به چشم‌های سُرخت

که آفتاب روزی بهتر از آن روزی که تومردی، خواهد تابید

وقتی که تو را تشییع کردند، من در زیر خاک سفر می‌کردم

بهار بر سر قبر تو خواهد آمد، حتی اگر من نتوانستم سر قبر تو بیایم

امید به روزهای بهتری دارم

وطن را تو یافتی اسماعیل

وطن خاکی است که تو را در بر گرفته است

من امیدهایم را از این سوی زمین به آن سویش بردم

و نیز به اعماق زمین

هرکسی باید سهم خود را بپردازد

من نیز چنین کردم

تا از زبان، وطنی برای دربدری‌هایم بسازم

حاسدان فرومایه خار در پایم کردند

اما کسی که به دست خود دشنه در قلب خود کرده است،

از خار و خاشاک چه باک دارد؟

زمانی زیبایی عشق را درک کردم

که از اعماق زمین، در میان کابوس‌هایم

ابروی یارم را بر لب چاه دیدم

ماه هرگز این همه به من نزدیک نشده بود

یاد گرفتم که بی تکلف کلمات را به هم نزدیک کنم

در سایه‌ی یارم بنشینم

و از سکوت بخواهم که سرودش را سر بدهد

آیا ققنو س‌های جوان از خاکسترم سر بر خواهند کشید

تا ستارگان آسمان را باج بگیرند؟

نمی‌دانم

ولی می‌دانم که یغما شده‌ای چون من به آسانی تسلیم نومیدی نمی شود

دیگر چیزی ندارم که به یغما برود

وانگهی

کسی که گونه بر گونه‌ی زیبایی ماه سوده باشد

– و پس از این‌همه دربدری-

یاد می‌گیرد که آسان بمیرد

وقتی که مرگ این همه آسان باشد

چرا بر روی خاک نومید باشم؟

ما در برابر گورستان ها صف کشیده‌ایم

معنای لحظه‌ی حاضر را می‌فهمیم که به صراحت می‌گوید:

«حتی اگر در این لحظه که من هستم شما همه بمیرید، باز هم من گذرا هستم!»

پس چرا، چرا استخوان‌های خسته‌مان مأیوس باشند؟

قلبی به بزرگی طشت خونین خورشید دارم

که آن را به آینده تقدیم می‌کنم

حتی اگر فردا

خود اسماعیل دیگری باشم

اما من وظیفه‌ای دارم اسماعیل!

باید سرود جان جانان جهانم را سر دهم

حال که من این شعرم را می‌نویسم

شاعری در پشت سر من ایستاده است

شاعری که من و شعرم را با هم مثل شعری می‌سراید

اوست که شاعر بزرگ است

مثل فردوس در پشت سر «آدم» است

زبانی است در بوته‌ی آتش

مثل جبریل است که قاری و راوی نخستین است

مثل رستم است که فردوسی و شاهنامه را با هم می‌سراید

مثل شمس است که مولوی را می‌رقصاند

مثل پیر مغان که حافظ و شعرش را با هم می‌گوید

نمی شناسمش

ولی یقین دارم از من بزرگ‌تر است

دایره‌ای عظیم است که محیطی وسیع‌تر از جام چهره‌ی من دارد

مثل «رینگ» به اطراف یک مشت زن

مثل تشک که وسیع‌تر از اندام کشتی‌گیر است

مثل شولایی از کهکشان‌ها بر دوش من

آن شاعر بزرگ را عبادت می‌کنم

رابط من با آخرت شاعران بزرگ است

مثل آهنگسازی که موقع آفریدن آهنگ، آن را ضبط می‌کند

و ناگهان موقع باز شنیدن نوار، می‌بیند موسیقی دیگری را هم ضبط کرده است

یک موسیقی بزرگ‌تر از موسیقی خود او، ولی مربوط به آن

که مثل سائق شطح مرگ در هستی حضور می‌یابد

و رابط او با موسیقی کهکشان‌ها می‌شود

مثل همه‌ی مرگ‌ها و زندگی‌ها، و زندگی‌ها و مرگ‌ها، که با هم در آینده میعاد دارند

و معاد شعر و شاعر در آنجاست

من این را گفتم

و این را هم بگویم:

شعر، زیبا شدنِ شاعر به سوی کلمات است،

وقتی که آسمان کهکشانش را بر روی کف دست آن کسی که

من دوستش دارم، می‌بارد

وقتی که خروس جنون از اعماق صبحِ رؤیا

بانگ «برخیز!» می‌زند

و من بلند می‌شوم، نگاهش می‌کنم، غسل می‌کنم تا شعر عاشقانه بگویم

شعر عاشقانه هم شهید است

چرا که قلمروش کشتارگاه بوسه‌هاست

شتاب‌زده می‌بوسمش، می‌ترسم زمان بگذرد، خوب نبوسیده باشمش

اقبال! سرنوشت! تصادف! زمان!

کمکم کنید تا بمانم، تنها لمحه‌ای دیگر، یا هزاره‌ای دیگر

در تقاطع مهتاب‌های پیشانی‌اش در نور

در کنار رواق گونه‌هایش

خم شده از پنجره‌های باران زده‌ی جعد گیسوهایش

می‌خواهم ابدیت را جسته باشم

روح روح روح

زمان زمان زمان

رؤیا رؤیا رؤیا

همه‌ی مجردهای جهان را در پیاله‌ای می‌ریزم و پیاله را سر می‌کشم

تا معشوقم ممکن شود

ای ناممکن، ممکن شو!

ای رؤیای مکرر، ای بارقه‌ی اتاق‌های تو در تو

اسطوره‌ی ستاره‌ی سبز

ستاره‌ی هزار پر

بیدار شو! بروی ! برون آی از من خفته‌ی جان من و جان جهان!

شانه‌هایم عطش بوسه‌های تو را دارند

غافلگیرم کن!

جوانم کن!

زیر و رویم کن تا از پهلوی پُر ترانه‌ی تو زاده شوم!

همه‌ی غمم را بکش!

مرا بر روی خنجری شاد برقصان!

ای رقص جان و جانان

مرا بخندان

می‌خواهم برای آینده‌ی جهان و زبان آواز بخوانم

ای معشوق!

مادرِ شهرهای مسکینانی چون من باش!

مگذار من به حنجره‌ی عاشقان خیانت کنم

سنگفرشی از دست‌های تغزل را زیر پایم بگستران

عطر خلوت خلود باش

وقتی که من بوسه‌ی نامرئی را می‌بوسم

من زاده‌ام تا برقصم

مرا بر نوک خنجر غزل بنشان!

بر تارک آن صیقل بی‌پایان مرا برقصان!

ای اسطوره‌ی ستاره‌ی سبز

ای محال صادق

ممکن شو!

ای گذشته بگذر تا من عطر آینده را به صدا در آورم!

جان جانان جهان، جانم باش!

ای سیب سرخ بر عطر بشقاب پرنده‌ی عطر ازل در فردای ابد

ای زیبای مسکن مسکینی چون من

ای جولان لب‌های جادو

ای خانه‌ی بود و نبود

ای سینه‌ی عشرت باغ جنان

و جنون

ای سُرورِ عاج شتابناک عطر

ای کوزه‌ی گریز بر بام کوهستان بهار

آینده

ای زمانِ پس از رحلت زبان

زن!

مرا از نو بزای!

و روی زانویت مرا بنشان!

و گذشته بودن مرگ را

به من بیاموز

اسماعیل دیگر و دیگر و دیگر

سر بر روی سنگ بگذار

نترس!

قوچ عصر نو از ناکجای ناگاه عطا می‌شود

جان جانان جهان، جانم باش!

جان جانان جهان، جانم باش!

جان جانان جهان، جانم باش!

بهمن 60 – فروردین 61 – تهران،  رضا براهنی.

[11] - محمد اسماعیل شاهرودی (زاده ۱۰ بهمن ۱۳۰۴ در دامغان – درگذشته ۴ آذر ۱۳۶۰ در تهران) شاعر معاصر ایرانی و از نخستین پیروان نیما یوشیج محسوب می‌شد، که از همان ابتدای کار خود به جریان شعر نو پیوست، در نیمه دهه ۱۳۳۰ به حزب توده ایران پیوست،  در سال ۱۳۴۴ برای مدتی بازداشت شد و پس از آن تعادل روحی خود را از دست داد و تا پایان عمر به حال عادی بازنگشت،

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

قسم به دار مجازاتت، که خود بُراق معراجت شد!

آنگاه که خصم تو را بر اوج آن دار کشید، تا پیامت را نابود کند،

اما برغم این،

همه تو را دیدند و شنیدند،

حتی آنان که تا لحظه در دار شدنت، در کنارت بودند، و در همان حال از دیدن و شنیدنت عاجز،

و صدایت در هیاهو و همهمه دنیا پیشگانِ صاحب حکم، برایشان گم بود،

یا در همهمه بازار مکاره اهل قدرت، در میان فریاد سوداگرانش، گم شده بود،

اما در آن لحظات بالانشینی ها،

انگار زمین از چرخش ایستاد،

تا همه آرام گیرند، و زبان به کام گرفته، به تماشای تو بنشینند،

و در امتدادِ افقِ غروبِ تو، چند لحظه ایی هم که بود، به خورشید خیره شوند.

باد نیز در همان اوج بود، که توانست به ملاقات افکارت آید، و فرصتی یافت، تا کاکل و صورت رنگین به خون مظلومیتت را، در خنکای نسیمِ زنده کننده اش، نوازش دهد،

تا او نیز سهمی از حراج جان تو، که به خاطر ایده ات، به تاراج می بردند، ببرد.

باز گویا همین دار بود، که تو را از رنج هایی که در میان هیاهوی خصم، دیده بودی، جدایت کرد، رهایت ساخت؛

لحظه در اوج بودنت،

سکوتی را حکمفرما ساخت، تا همه، از دوست و دشمن، زبان در کام، و نَفس در سینه ها حبس، در سکوتی حیرت  انگیز، گوش های شان را، به صدای ذکر تو بسپارند، و تو را از آن اوج، به لحظه ایی هم که شده، بشنوند و ببینند.

و همانگاه بود که،

گلویت همآغوش ریسمانی شد، که قرار بود، تو را بالا کشیده، از همگانی که این چنین اند، و این چنین رقم زدند، جدا کرده، در بالاترین نقطه میدان تزویر نشانده، بالاتر از تزویر هر مُزوری، رقص زیبای آزادگی را، در بالاترین اوج این میدان، به نمایش در آورد،

در اوجی بودی، که همه تو را ببینند،

و به رغم اینکه دشمنت هرگز به بودنت در آن بالانشینی راضی نبود، اما در همان حال نمی توانست بروز وجودت را کتمان، یا متوقف کند، چرا که خود دو دوزه عمل خصمانه خود شده بود.

تو باید، حتی لحظه ایی هم که شده،

از آنان که نشسته اند و به تماشا می گذرانند، بالاتر می ایستادی، تا همه قامت پایداری ات را، خالی از اغیار ببینند، آن هم در قامت الفِ یک ایستاده تا آخرین نفس.

و این همان دار بود،

که حنجره ات را از فریاد بر سر کوران و کران روزگار، باز داشت، و رهانید، تا آرامشت را در اوج، به رخ تمامِ به خاکستر نشینانِ آرام نشسته بکشد.

دوست و دشمن نمایش حضورت را، در اوج ستودند،

و شهادت دادند که هر سری را لیاقت این چنین ایستادن، و چنین ایستاده مردن، نیست.

همه شهادت دادند که کوس "انالحق" تو، میان ریسمان و گلویت، در لحظه ایی که دشمن هم نمی تواند آن را متوقف کند، چشمه ی حقیقت را جاری خواهد ساخت،

کدام یک از ساخته های بشر، آن هم از چوب و ریسمان، اینچنین می توانست، بهتر از قامت چوبه ظالمانه دار تو، که به برکت ایستادگی تو، او نیز اینک، ایستاده بود، پرده از تزویر، اهل دار بردارد؟

اصلا کدام چوب و ریسمانی را، چنین کارکردی هست؟

این گلوی توست که، حتی بدین بند، و ابزار شکنجه صاحبان دار نیز، عزت و اعتبار می دهد،

و صد انگشت به دهان ماند،

که ریسمان و چوبه داری که برای بند کردن و نابودی اند، اینک خود به فریادگران آزادی و رهایی، و به بازیگر این لحظه های ختمِ به خیر تبدیل، و فریادگران عرصه آزادیخواهی و آزادی می شوند.

در همان لحظات بود که چشمان بسته ات در اوج، حتی خورشید را به هماوردی، در تلالو فرا می خواندند،

و نور چهره ات، تابناک تر از ماه،

میان آن شب ظلمانی، چنان می تابید، که خورشیدِ هیچ روزی نتواند، خاموش کننده آن تابش، در دل آن شبِ ظلمانی باشد.

میان تمام امیدهای در حلقوم ها متوقف شده، آهنگ نسیم رهایی، که از ملاقات با باد، در آن اوج بر می خیزد، خود سرود آزادی و رهایی می شود، برای همه نا امید شدگان.

گویا این دار، همان الف ایستاده ی، عصای موسایی است، که تمام سِحرِ، فتوای اهل سحر را، رسواتر و متعفن تر از هر دودی می کند، که از پیکره نیم سوخته ی جسدِ مرده ایی، بر کرانه های زندگی بخشِ گنگ، بر می خیزد.

تو را در اوج می برند تا بمیری،

اما با این به اوج بردن ها، برای ابد زنده ات، خواهد ساخت، تا سند رسوای مرگِ حکمِ بدونِ خدشه انگاشته ی آنان، برای هر رهگذری باشی، تا با دیدن این اوجِ گرفتار شدن ها در چنبره غرور و جهالت، فریادگر آزادی و رهایی شوی.

فریاد حق بودنت را، بر کدام سنگ سخت می توانستی و یا می خواستی نوشتن؟!

که ماندگار تر از حک شدندش بر ریسمانی متزلزل، و چوبی خشک، تدارک دیده شده توسط خصم، برای انتهایت، باشد.

نام و پیامت، کجا و چگونه می توانست، این چنین ماندگار شود؟!

به غیر از ماندگاری بر سر داری این چنین ظالمانه، که هم جدا شدنت از این صحنه پلشت و آلوده را رقم زد، و هم تو را از فضای چنین حکم و حکمرانی دور کرد. 

کدام بوق می توانست فریاد حقانیت تو را به گوش جهانیان در طول تاریخ رسانده، و ماندگار کند؟!

به غیر طبل و سنج شحنگان تیغ بدست، که شب، مست میکده های اراذل و اوباش نشینند، و همرازِ دزدانِ مال و جان مردم، و روز را تلو تلو خوران، مخمور شکم های مملو از حرام، در خدمت قاضی شرعی که با فتوایش، تو را از حق ماندن، و زیستن محروم می پسندید.

کدام فریاد، چون ضجه های این چوب خشک دار گونه ات، می توانست چنین همه را به سکوتی چند فرا خواند، تا گوش ها را، به نجوای لبانی بسپارد، که در سکوتی معنادار، به خوانش، صدای تو از صورت به آفتاب سپرده ات، مشغول شوند؟!

تو نه لایق پستوهای پیچ در پیچ و کپک زده بازار تزویر و ریا بودی، که لایق همان اوج، و همان پروازی.

تو و پیام استقامت و فریاد گر رهایی ات، لایق ابدی شدنید.

تو با شادی به استقبال غمی دهشت انگیز رفتی، که خصم برایت تدارک دیده بود،

تو سحرِ غمِ غم افکنان را با شادی بر سر دار، باطل کردی.

تو با شادی به جنگ زندگی غم انگیز زیر حکم، صاحبان چنین حکم هایی رفتی،

اینجاست که باید گفت : شهادتت در آن اوج، مبارک باد

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

سردار محسن حسن زاده (فرمانده سپاه محمد رسول‌ الله تهران بزرگ)، این هفته در نماز جمعه تهران سخنرانی کردند، و ابراز داشتند که "سپاه معادل ملت ایران و انقلاب اسلامی است" [1] در واکنش به چنین ادعایی باید گفت، قانونا، عرفا و مصلحتا چنین سخنی نادرست است :

جناب سردار حسن زاده عزیز!

یک ملت و یک انقلاب با این عظمت و گستردگی را به یک نهاد و یا یک فرد و افراد نمی توان تقلیل داد، ملت و انقلاب، بسیار وسیع تر و گسترده تر از هر نهاد، و یا فردِ بر آمده از یک جامعه هستند، درست است که سپاه اکنون اقتصاد، فرهنگ، سیاست، امور خارجه، رسانه، بانک، دولت، مجلس، اطلاعات، و به نوعی همه امور کشور را به درست یا نادرست، عرصه کار و فعالیت خود قرار داده است، که البته به نظر حقیر (که گویا بنیانگذار ج.ا.ایران هم چنین امری را سم برای نظامیان می دانسته اند)،  این نه به صلاح خود سپاه، و نه به صلاح انقلاب، و نه به صلاح مردم، و نه به صلاح کشور است، اما حال که در همه امور فعالید، لااقل در این جایگاه، خود را "معادل ملت ایران و انقلاب اسلامی" شان اعلام نکرده و با این وسعت مدعی نشوید،

این به دور از عقل و درایت است، که سپاه را معادل انقلاب بزرگ مردم ایران دانست، چرا که این انقلاب یک پروژه وسیع و بزرگ، با اهداف و خواست های متفاوت و متنوع بود، که به عنوان مثال، تنها به لحاظ اقشار حاضر و فعال در آن، شامل تمام نیروها، از ماکزیمم چپ، تا ماکزیمم راست، و از ماکزیمم بی دین، تا ماکزیمم دیندار، از ماکزیمم به قول شما غربگرا، تا ماکزیمم شرق گرا، از ماکزیمم صاحبان درس، بحث و علم، تا ماکزیمم بی سوادها و... در این انقلاب نقش و فعالیت داشتند، و البته در آن هم حق داشته، و دارند، و سپاه هرگز شمولیت در برگیری چنین طیف وسیع، و پتانسیلی با این حجم را نداشته و ندارد، که اهداف، و مقصود این طیف وسیع از ایرانیان را، نمایندگی کند، و لذا هرگز معادل انقلاب، و ملت ایران نخواهید بود، اصولا هیچ ملتی برای خود معادل ندارد، و این خود همان ملت هستند که معادل خودند، ولا غیر.

تنها در یک مقطع بود که سپاه می توانست چنین ادعایی را تا حدود کمی مزمز کند، و آن در مقطع هشت سال جنگ خسارتباری بود، که دشمنان داخلی و خارجی بر این مردم، کشور و انقلاب تحمیل کردند، آنگاه بود که در قالب بسیج مردمی، چنین شبه طیف وسیعی به دفاع از این آب و خاک برخاستند، و در قالب گردان های داوطلب، در سازمان بسیجِ متعلق به سپاه سازماندهی، و در جنگی با اهدافی ملی حضور یافتند،

اما حتی در آن مقطع جنگ نیز، چنین وسعت حضوری، در بدنه کادر سپاه هرگز نبود، بلکه تنها تا حدودی گردان های پیاده نظام جنگی اش، چنین شمولیتی را، از داوطلبان بسیج مردمی، می شد حس و تا حدود کمی مزمز کرد، حتی در آن زمان نیز، تنها سه و نیم درصد مردم ایران، در این نبرد، مستقیما حاضر شدند، لهذا همان زمان هم سپاه از چنین گستردگی، در حد ملت ایران برخوردار نبود، تا چنین ادعای بزرگی را مطرح کند، چه رسد به حالا که ورود به عرصه های همکاری و عضویت در سپاه، هزار شرط محقق، و گذر از فیلتر یکنواخت کننده ایی از لحاظ فکری، مذهبی، سیاسی و... می خواهد، لذا سپاه یک جمع منسجم فکری، سیاسی، جناحی و... است، و هرگز گستردگی ملت، و یا شمولیت حاضران وسیع در انقلاب را نداشته و ندارد.

از سوی دیگر، در هیچ کشوری نیروهای نظامی آن کشور، خود را معادل ملت خود قلمداد نمی کنند، بلکه آنان متواضعانه خود را بخش دفاعی، و جان نثاران مردم خود دانسته، خود را فرزندان جان برکف و مدافع منافع و امنیت ملی مردم خود می دانند، اما متاسفانه به نظر می رسد، وسعت دخالت سپاه در امور کشور، مبنایی برای بیان چنین سخن بزرگ، و خارج از قواره ایی قرار گرفته، که سپاه را "معادل ملت ایران و انقلاب اسلامی" دانسته اید، و با کمال تواضع به شما عرض کنم که هرگز چنین نیست. این انقلاب و ملت، بسیار وسیع تر و متنوع تر از سپاه و اهداف آن هستند.

جناب سردار حسن زاده عزیز!

در سخن خود بوی مستتر خودبزرگ بینی نمی بینید؟! چنانچه چنین خصوصیتی باشد، متواضعانه شما را به بازنگری در عمل و افکار خود فرا می خوانم، چرا که این مردم تاب تحمل چنین تکبر و طغیانی را هرگز ندارند، خداوند نیز با چنین قشری از آدمیان سر سازش نداشته، و حداقل قرآن بدین امر به صورت روشن، در داستان موسی و فرعون اشاره می دارد، و تاریخ مردم ایران نیز نشان می دهد که این مردم همواره پوزه متکبرین را به خاک مالیده اند؛ هر چند شاید ملل دیگر، روش های مردم ایران برای از بین بردن مسلط شدگان متکبر بر خود را نپسندند، اما این مردم سخت ترین لقمه ها غیر قابل هضم را، در معده تاریخی خود، هضم کرده اند، تاریخ این کشور گواهان زیادی بر این امر دارد.

جناب سردار!

شما و همکاران تان که ممکن است بدین شیوه فکر کنید را، به دوران جنگ دلالت می دهم، و امید دارم که به سیره و تفکر آن موقع باز گردید، که همه چیز، سر جای خود بود، امور از هم منفک، مسئولیت ها در کشور تقسیم شده، حد و حدودها معین، و هر فرد و نهادی در جایگاه خود قرار داشت، و سخن می گفت، که همین تقسیم کار و نظم کشور داری، صداقت و پاکدامنی ها، و دوری از منیت ها و... چنان موفقیتی را در مقابل دشمن مستقیم، و همپیمانان عرب، و ائتلاف شرق و غرب، برای ایرانیان به ارمغان آورد، تا به نسبت، سرفراز از آن امتحان بزرگ، بیرون آمدیم.

اما این به هم ریختگی مرزها، و تمرکز قدرت و ثروت و اسلحه و...، طومار کشور، انقلاب و اصول آن را از هم خواهد پاشید، که یک نهاد نظامی – امنیتی، خود را معادل ملت ایران، و یا انقلابی با آن عظمتِ پیش گفته بداند.

حد نگهدارید برادر!

یادم هست به موقع نماز جماعت در موسم حج، امام مسجد پیامبر و کعبه، همه را به درستی، به اعتدال و نظم فرا می خواندند، و می گفتند "اِعدِلو هُو اَقربُ بِالتقوا"، کمی در سخن و عمل خود اعتدال پیشه کنید، و جایگاه و حد و حدود خود را به عنوان یک نیروی نظامی – امنیتی بشناسید، سپس سخن گفته، و عمل کنید، شکستن مرزها، چه در خیال و چه در عمل، امری ناپسند و خسارتبار است، و در فنون کشور داری نقض غرض خواهد بود.

میدان وسیعِ، به دست آورده اتان را، حق و ملک طلق خود ندانید، این شرایطی ناطوری است که بر ما و شما متاسفانه عارض شده، و یا کرده اند، این نه اصل است، و نه باقی ماندنی؛ کمی به فرهنگ جبهه و جنگ خود باز گردید، این شیوه تفکر و عمل، سپاه، کشور و انقلاب را نابود خواهد کرد. سپاه معادل ملت ایران و انقلاب اسلامی نیست، سپاه بخشی از این کشور، بخشی از این انقلاب و بخشی از این ملت است.

سپاه تا موقعی به دفاع و جنگ، خواهد پرداخت که این مردم بخواهند، موقع صلح، مانند یک نیروی مطیع و مسئولیت پذیر، باید بدون چون و چرا عقب بنشیند، موجودیت سپاه تا موقعی است که این مردم بخواهند؛ همان "ولی نعمتانِ" همه آنانی که مصادری از امور این کشور را در اختیار دارند؛ سپاه بخشی از این مردم است، که مسئولیت هایی به او سپرده اند، و تا موقعی که ماموریتی از سوی مردم خود داشته باشد، اقدام خواهد کرد و...، در این کشور هیچ فرد و نهادی معادل ملت نیست، این تمامی مردم ایران هستند که تنها معادل خودند، و قابل تقلیل به معادل دیگری نیستند.

واحد های نظامی و مسلح هر کشوری موقعی به فرمان خود عمل می کنند، و خود را معادل ملت خود خواهند دانست، که کودتایی کرده، و خود را از قید و بند قانون و تعهد به کشور، ملت و وجدان و تعهد نظامی خود، برهانند، و به ملعبه دست رهبران کودتا تبدیل شوند. شما که خود را در چنین موقعیتی نمی بینید؟! کمی اسب سرکش سخن را لگام نگهدارید، و سنجیده تر سخن گویید، تا همچون کسانی که خود را رها و خودمحور می بینند، بزرگتر از آنچه هستید، خود را ندیده، و مدعی نشوید، این به خیر دنیا و آخرت شما و ملت ایران نزدیک تر است.

جناب سردار عزیز!

از اصول قانونی مندرج در قانون تشکیل سپاه، دفاع از انقلاب و دستاوردهای آن است که یکی از درون مایه های اصلی این انقلاب، و دستاورد کلی آن، آزادی و کرامت انسان هاست، و ملت و یا بخش های آن حق دارند، بنا به رهیافت های تجربی و علمی خود، و به هر دلیل دیگر، گرایش های سیاسی، مذهبی و فکری خاص خود داشته باشند، گذشته از این که سپاه یا شاغلین در آن، این گرایش را دوست داشته باشند، یا نداشته باشند، کسی نمی تواند آنان را به خاطر این گرایش ها، مورد شماتت و تهدید قرار دهد، این آزادی را از آنان برای انتخاب گرایش، سلب ننماید، و جمعی را که گرایشی خاص دارند را "فرومایه"، و با "تفکر پوسیده" خطاب نکنید. و تخم کینه و تفرقه را بین خود و مردم خود نکارید، "غربگرایی" نیز همچون "شرقگرایی" یک نحوه فکری است، که هر فردی حق دارد، گرایش خود را داشته باشد، همانگونه که بنیانگذار ج.ا.ایران، جمهوری از نوع فرانسوی را مد نظر خود بعد از پیروزی اعلام داشت، و بدان گرایش نشان داد، ممکن است رهبری، جمهوری از نوع شرقی آن را انتخاب کند، و بدان گرایش یابد، این حق شخصی او و مردم اوست، که تنها در صورتی که به یک خواست جمعی تبدیل شود، هیچ نیروی نظامی در کشور، حق سد نمودن اجرایش را نخواهد داشت.

برادر عزیز! همه نهادها و افراد، در هر جایگاه و مقامی، محدودند، سپاه و خود را نامحدود ندانید.

[1] - "این روزها صحبت از محدود کردن سپاه پاسداران می‌شود. به تمام دشمنان و عناصر داخلی خود فروخته و فرومایه و کسانی که با تفکر پوسیده غرب‌گرایانه مطالبی را بیان می‌کنند می‌گویم سپاه در هیچ زمان و مکانی محدود نخواهد شد، سپاه معادل ملت ایران و انقلاب اسلامی است."

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

سیاحت نامه ناصرخسرو علوی.pdf

کتاب را از لینک بالا دانلود و مطالعه کنید

شرایط غرب آسیا در هزار سال قبل را می توانید در این کتاب بخوانید و درک کنید

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

زمین بستر زندگی همه موجودات، ملعبه دست انسان

روز زمین، روز به خود آمدن انسان

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در گلگشتی در آشیانه عقاب، آلاشت د...
چگونه شدیم آنچه هستیم رضاشاه بخش یکم در این دوره مظفرالدین شاه ده سال حکومت کرد و از این مدت نزدیک...
- یک نظز اضافه کرد در خطر سرنوشت اتحاد جماهیر شوروی ...
فرصت تاریخی برای ایرانیان و اخلال در آن حسین راهبان ایرانیان یک فرصت و آزادی تاریخی با اینترنت به ...