هم آواز با کاروان مویه کنان خون و آتش در این سوی آمودریا
  •  

07 آبان 1399
Author :  
گوشه ایی از دامن دراز تمدنی ام، گرفتار در جنگی بی پایان

آه ای سرزمین شرقی ام! ای کرانه های خراسانی به بزرگی تمدنی افتخار آفرین، مهد لطافت های ادبی، و زبانریزی های شیرین گویش دری، تاجیکی و... ام، خاک مستعد و انسان پرورت، لعل بدخشانت، عرفان پاکت، مناجات با جان جانانت و... را هرگز فراموش نخواهم کرد، افسوس که تو را در این سوی آمو و برادران دیگرم را در آن سوی دیگر آمودریا از ما جدا کردند، اما همیشه مست داشتن تان بودم و هستم.

تو سرزمین پرورنده مردانِ مردِ مایی، ای انتهای دوستی ها، ای ادامه ی دامنِ دارزِ فرهنگِ پر افتخار من، از چه تو را در میانه های بلخ تا قندهار، از سرزمین یَلِ سیستان، تا کابل و بامیان، از هرات تا گذرگاه خیبر، از پنجشیر تا کویته و... در میان خون و آتش می بینم؟! هیزم این آتش نامیمون را کدام ناجوانمرد به جان تو و ما افکند، کدام نابخردی تو را در لُجه خون و آتش سوزناک، خواست ببیند، چشمش کور باد! دستش کُل!

آنگاه که میان ما مرز کشیدند، می دانستند که ما برادران نسبی هم هستیم، می دانستند تو پاره ای از تن مایی، اما کشیدند تا ما را از احوال تو بیخبر کنند، تا تو را در آنسو بسوزانند، و مرا، در این سو؛ اخبار کشتار هر روزه اتان را این روزها بیشتر از هر روزی می شنوم، من در لُجه ی خون خود در این سو سال هاست که غرقم، و تو نیز دهه هاست که همپای من، تا زانو در خون خود شناوری.

دردهای ما را انگار تمامی نیست، ما هر دو را، کُنده های سوزنده تنوری قرار داده اند، که باید بسوزیم تا آش شادی کسانی را فراهم کنیم که ضحاک وار از مغز سر جوانان ما سیر می شوند. اما در حالی که در عزای خود مویه می کنم، قلبم بر دردهای تو نیز مویه گرست، در حالی که خود هر روزه کسانم را روانه خاک می کنم، و در شعله آتشناک درد مردن های خود می سوزم، هرگز از تو و مصائب تو نیز چشم بر نداشتم، و بر هر دو مصیبت عزادار بودم، آن روزهایی که از قونیه [1] تا فرغانه [2] درازای مان کشیده شده بود، و مولانای ما میان این دو مهد خوبان، مشق عرفان می کرد و با شمس تبریزی خود نرد عشق و آگاهی از اسرار می باخت، و عشق و معرفت را در زبانی شیرین و پر مغز می پیچید تا دنیا را لبریز از عشق و مهر کند، و در روزهایی که هنوز ما را تکه تکه نکرده بودند، آنروزها هم مصیبت و درد داشتیم، اما در کنار هم بودیم، و سعدی شیرازی، ناصر خسرو قبادیانی، پور سینای مان آزادانه در این سرزمین، بدون پاسپورت در رفت و آمد بودند، و ما را از حال هم با خبر می کردند، و این خود تسلای خاطرمان بود؛ اما اکنون تو را در آن سو می سوزانند، و مرا در این سوی دیگر، و آن یکی مان را در فاصله ایی دورتر؛ انگار ما را هیزم آتشی می خواهند که به فتنه روزگار، نفت آلود است.

در اوج این هجوم مغول وار که از اُترار [3] آغاز شد و تا دمشق ما را سوزاند و با خاکستر همنشین کرد، بلخ را هرگز نباید از سمرقند بیخبر باشد، کابل را از کاشغر، دوشنبه را از بخارا، عشق آباد (اشک آباد) را از نیشابور، باکو را از ایروان، تفلیس را از گنجه؛ نیشابوریان نیز هرگز اشک های شما را در اَران و خراسان از دیده دور نداشتند، هر چند خود مدت هاست که غرق در اشک های بی پایان خودند؛

بسیاری می خواهند که ما چشم به زمین سوخته ی خود دوخته، همدیگر را نبینیم؛ اما هیچگاه فراموش تان نکردیم، هر چند دردها آنقدر بسیار و زیاد از حد است که گاه باید در خود غرق شد، که در چاه های عمیق بدخواهان مشترک مان در نغلتید؛

[1] - شهری در آسیای صغیر آنجا که مولانای ما دیده بر تراب خاک کشید

[2] - دره فرغانه در امتداد سیردریا، بین کشورهای تاجیکستان، ازبکستان و قرقیزستان قرار دارد و مهد فرهنگ و تمدن ایران بزرگ و پارسی گویان و اقوام دوست است. مولانای بزرگ در این خصوص در دیوان شمس تبریز خود می فرماید :   گفتم که رفیقی کن با من، که من ات خویشم،     گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه،     گفتم ز کجایی تو؟ تسخر زد و گفت: ای جان،    نیم ایم ز ترکستان، نیم ایم ز فرغانه،    نیم ایم ز آب و گل، نیم ز جان و دل،   نیم ایم لب دریا، نیمی همه دردانه

[3] - شهری در سرحدات ملک یکپارچه ما، که حاکم نابخرد آن با طمع در اموال تجارت پیشگان مغول، و غارت آن، بهانه دست غارتگران داد تا ما را سراسر غارت و کشتار کنند.

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.