مصطفوی

مصطفوی

ای یزدان پاک، یکتا و بی همتای من!

                                               گاه تو را در سکوتی وهم و ترس آور می بینم، و این سوال آزارم می دهد که آیا با مایی، یا نه، فراموش مان کردی؛ گاه می پندارم انگار بر ما بی تفاوت شدی، دغدغه ما را نداری، که این چنین از نظرها خود را غایب نگه می داری، دست تو را آشکارا نمی بینیم، اما باز در لحظه ایی که نا امید از اقدامت هستم، چشمه ایی نشان می دهی، مثل یک جرقه که در تاریکی، در چشمی منفجر شود، و می درخشد و دوباره سریع خاموش می شود، اما ساعت ها و روزها سایه این نور چشم و ذهن ما را به خود مشغول می کند، و به بودنت امیدوار می شویم، بودنت که نه، حضورت؛ اما حضورت هم نه، فعال بودنت؛ فعال بودنت هم نه، بی تفاوتی ات، اما انگار نمی توانم حتی این انگ بی تفاوتی را هم به تو بزنم، زیرا که تو را حاضر، ناظر و فعال می دانم، نمی دانم این کیفیت از حضورت را چه بنامم.

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

پروردگارا! ای ایزد یکتا و بی همتای من!

ای تنها معبودِ قابل ستایشم! 

در بازار مکاره پر گرد و خاکِ داغِ دروغ و تزویر،

در حال ذوب شدنم،

مثل یک قالب یخ، در میان آفتاب داغ.

در مقابل چشمانم، زنده زنده می میرم،

داشته هایم را در این قمارگاه وسوسه ی حیله گران باختم،

و اکنون تنها تو ماندی و من،

در حالی که سخت گرفتار و در بند توام،

و تو بهترین مونس و دارایی ام هستی،

نمی خواهم از دستت بدهم،

نمی خواهم بی تو در پوچی ها غرق شوم،

یا خود را حلق آویزِ نداشته هایم کنم،

نمی خواهم پوچ و بی هدف رها شوم،

دیگر نمی خواهم، بیش از این آب شوم،

و در زمین خشک و بی حاصل این سرزمین فرو روم.

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

بار پروردگارا، گرچه آسمان این روزها با ما شدید خسیسی می کند و انگار با نباریدن هایش، می خواهد ما را از تشنگی به فنا دهد، و در حالی که ما برای خود درخواست "یک متر و نیم برف" می کنیم، دعایمان را اجابت می کنی، اما در حق برادران مان در امریکا ؟! ، لیکن باز در همین گیر و دار روزهای شدت، چشمه هایی جاری می کنی، که تذکر دهی که اگرچه زندگی و بقای ما بر آب است [1] ، اما این تنها تویی که قابل اتکایی، و تکیه به غیر تو بیهوده تر از آن است، که بتوان فکرش را کرد، و باید بی خیال مدعیان که ما را در پیچ و خم روزگار ذِله کرده اند، فقط رو سوی ذات کبریایی ات داشت، و این منطقی هم به نظر می رسد، زیراکه وقتی تو از رگ گردن بر ما نزدیک تری [2] ، پس دخیل بستن به واسطه ها، بی معنی است، و بهتر اینکه از آنان درگذریم.

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

پروردگارا!

به وجودت شکر باید گفت،

گاه فکر می کنم،

همین که در آن بالا نشستی، برای ما کافیست،

حتی اگر به وضع ما، بی تفاوت باشی،

همه تو را می شناسند،

کافر و مومن، مُنکر و مُقر،

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

 بارپروردگارا! تو را از صمیم قلب دوست دارم، زیراکه از هر کجا که بمانیم، باز تو با آغوشی باز در انتظارمان نشسته ایی، و بدون این که روسیاهی امان را به رویمان بیاوری، با هر پرونده ایی که داشته باشیم، در آغوش گرم و نرم مهرت جای مان می دهی، خدایا به خاطر داشتن چنین پشتوانه ایی بزرگ و بی مثال تو را شکر می گویم. که در پس هر بیراهه ایی حتی به انتظارمانی تا بیخیال از راهی که می آییم، تحویل مان بگیری و درد غربت و تنهایی مان را به شادی تبدیل کنی.

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

ایزدا بر آب مان قرار دادی، تا چنان بی اساس مثل بید در برابر بادهای تُند و کُند بلرزیم، بی ادعا بر جای خود بمانیم و باد به هر سو مان برده، این را حرکت تصور کرده، بر وضع خود شاد باشیم، که چه خوب مرداب نشدیم، ولی حقیقت این زندگی ایستادن و تماشا کردن آن چیزیست، که بر ما می گذرد.

حقیقت زندگی جز ایستادن و تماشا کردن نیست

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

پروردگارا، گویند این ماه، ماه عبادت تو بود، و خواب و خوراک و هر چه در او هست، حتی نفس کشیدن هم عبادت است، و ایامی در آن قرار داشت که تنها یک شبش از هزارماه برتر است و باید آن را غنیمت شمرد و تا به صبح به بیداری و راز و نیاز گذراند، و مدعی هستیم در این ماه برای آخرین بار کتابی به سوی ما ارسال داشتی تا آن، کتاب هدایت و چراغ راه ما انسان ها باشد و تا انسان هست، راهنما و نشانه مسیر و... اما در این ماه با همه این خصوصیاتی که بر می شمرند، در عالم مدعیان مسلمانی، و در سرزمین اسلام نه از کینه ها کاسته شد، نه خدعه ها و نیرنگ ها را پایانی بود، نه از نبرد خُون، کسی دست برداشت، و نه این ماه آسایشی را برای ملت های تحت ظلم و روزه دار به ارمغان آورد و...، اما با اینحال می بینیم که در ادعا باز هم مدعیان، خود را اشرف بشر، جانشین، حامل تعالیم و وارث آخرین فرستاده حق می دانند؛ و این یک پاردوکس بزرگ است که حل آن می تواند به تغییر در رفتار و اعمال ما منجر شود.

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

خداوندگارا، ایزدا، مقتدرا، رحیما، رحمانا، خالقا، عزیزا، جبارا، متکبرا!

مانده ام از کدام موضع با تو سخن گویم، و تو را در میان کدام یک از تصاویری که از تو ساخته ایم، بجویم؛

تو را در موضع دوستی نزدیک بجویم، که چنان خود را به تو نزدیک و بیخطر به جان، مال و آبرو خود می بیند که ریز مسایل زندگی اش را با تو در میان می گذارد و شوخی های بی مزه و با مزه، مرتب و نامرتب و... با او می کند و سَر از او جدا ندارد، سِرِّ دل با او می گوید و بی هیچ احساس خطری از گاف های بزرگ زندگی اش با او به سخن می نشیند و... امن و امانش می پندارد و...

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

پرودگارا! ایزدا! باز صدایت می کنم، زیرا به تو نیازمندم، از سر نیاز، از سر ناچاری، از سر ضعف و گرفتاری، به خاطر تنهایی، به خاطر فقر و نداری، به خاطر فهم ناچیز، به خاطر هزاران ابهام، به خاطر سرگردانی و سر گشتگی و... باز تو را می جویم، کاش می شناختمت تا رجوعی از سر عشق و معرفت به تو می داشتم، کاش زیبایی هایت را می دیدیم و آنگاه شیفته ات می شدم و... اما در حالی که تو خود هزار سوال بی جواب، و هزار سیاه چاله های نادیده ایی، باز تو را محکم ترین نقطه قابل اتکا یافته و رجوع کرده ام.

 

 گاه احساس جاودانگی می کنم، ولی مگر چه دارم که باید جاودانه شوم، کدام گوهر نایاب در من است که لایق جاودانگی ام کند؛ اما در شرایط خلا، بی مقداری و بی چیزی، آنکه تنها می توانم رویش قسم یاد کنم، تنها تویی؛ اما چگونه ایی؟ متصور نیست؛ با ما چه خواهی کرد؟ مشخص نیست؛ از ما چه می خواهی؟ معلوم نیست و...

تو از حواسم خارجی، و باید تو را در ماورا جست، ماورایی که راهیابی بدان نه آسان است و نه در دسترس، اما مدعیانت هزاران هزار در عالم حواسم حاضرند؛ در حالیکه هیچ خصوصیت ویژه ایی ندارند، نه تقوایی اضافی بر دیگران، نه واجد علم آنچنانی اند که گره ایی از کارمان بگشایند، و نه از معجزات مخصوص نمایندگان واقعی ات بهره ایی جسته اند، نه از پیشانی اشان نوری از وجوه تو ساطع است و... تنها مدعیانی اند که آنقدر خود را بدین نام و مقام شمرده اند، که خودشان هم باورشان شده است، که نمایندگی تام الاختیارت را عهده دارند، اما به واقع مثل مایند، حریص به قدرت و ثروت و دیگر نعمات این جهانی تو، حریصند به برانگیختن احترام، رکوع و سجود دیگران در برابرخود، شدیدا مجهز به قوه حسابگریند و از هر سخن و حرکت خود منظوری جز خود و یاران شان ندارند، و در بکار گیری مجدانه فنون کسب هر چه بیشترِ آنچه می خواهند، بسیار فعال و رقابت جویند، تا هر چه می توانند بر انبان خود بیفزایند.

خدایا هر چه می گذرد احساس می کنم از تو هم دورتر می شوم، ناشناس تر و ناشناخته تر می شوی، دیگر در کنار رگ های گردنم تو را احساس نمی کنم، احساس می کنم در حالی جدایی از منی و هر لحظه هم از من دور می شوی؛ این روزها بیشتر از تو، این نابودی است که نزدیکتر از همه، مرا به خود می خواند، از سویی محکم ترین سکویم همچنان تویی و نمی خواهم این تکیه گاه محکم را نیز از دست بدهم؛ که تنها نقطه ایی که می توان در این دنیا بدان اتکا کرد تویی، باقی همه را پوچ و بی مقدار یافتم، با پایه هایی بر آب که می توانم ببینم که به لرزه ایی فرو خواهند ریخت.

عمر ذیقیمت و تکرار نشدنی ام هم به رفع و رجوع سلسله وار دغدغه های زندگی گذشت، اما در سرازیری سال های آخر، که توانایی به ضعف و ناتوانی، دارایی به ناداری، سلامت به بیماری و... در حال تبدیل است، هنوز تکلیف مان حتی با خودمان هم روشن نیست، که چه کاره ایم و از کجا آمدیم و این آمدنمان بهر چه بود و به کجا ختم خواهیم شد، آیا اصلا ختمی وجود دارد، یا این که سلسله زندگی همچنان به همین منوال جاری خواهد بود،

 کاش به همین دنیا ختم شود، اگر قرار است به همین منوال شروعی دوباره و پایانی این چنینی داشت، کاش زندگی صورت ادامه داری نیابد، زیراکه رشته های نازک تکرار مکرر زندگی های تکراری ارزش ادامه یافتن ندارد.

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در نظام برخاسته از قیام های اعترا...
توزیع بیش از ۴۷ هزار تن روغن مایع مسموم و تاریخ گذشته در دولت ابراهیم رئیسی توزیع بیش از ۴۷ هزار تن...
- یک نظز اضافه کرد در نظام برخاسته از قیام های اعترا...
ما تا با هم هستیم "پیروزیم" ✍️ رحیم قمیشی سیل امضاهایی که برای جلوگیری از اعدام توماج صالحی و اساس...