مصطفوی

مصطفوی

تنها نگران چشم هاییم که به من است

به اطرافم که می نگرم
آنرا خالی از چشم هایی می بینم که نگرانم بودند
خوبان زیادی که، بانک رحیل زدند و رفتند
انسان هایی قابل اتکا که وجودشان قوت قلب بود مرا
سرتاپا عشق بودند و نگرانم
به وجودشان دل خوش بودم و با بودن شان احساس امنیت عجیبی می کردم
وجودشان خیر و مدافع ام در همه حال
دعای شان را در حقم مستجاب می دیدیم
گرچه به آنان بی توجه بودم ولی آنان توجهی لحظه به لحظه به من داشتند
اکنون انگار در آنجا یاران بیشتری دارم تا در اینجا
شمار و حلقه اشان در آن دیار بیشتر است زین دیار
این است که رفتن را به ماندن منطقی تر می بینم
اما نگران چشم هاییم که به من است
وگرنه لحظه یی درنگ در پیوستن به یاران جایز نبود
حیف که عده یی به ما دلخوشند و نباید این دلخوشی را از آنان گرفت
 وگرنه ماندن دیگر معنی نداشت

 

+  نوشته شده توسط سید مصطفی مصطفوی در 1:5 PM |  شنبه بیست و پنجم مرداد 1393

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

باید که به اصلاح کمر راست، کرد و مصلح وش، حریف این راه گشت

به گمانم که ره گم کرده و حیرانیم
من در اثنای رهپویی این قافله،
قافله یِ متفرقِ گرگ زده
صدای نفس رهزن راه، می شنوم
وسوسه می کند او ما را
به رهی که ختمش به ناکجا آباد است
پشت آن چهره ی عالِم گونش
پشت آن چهره مسلمان وارش
خنجر خشم و جنایت پیداست
نیت شر و هوس انگیزش
ز ره و حرکت او پیداست
سخن از خشم و خشونت دارد او
سخن از خیر و سعادت می کند با ما
او ز ما می گوید و از ختم به خیر
بی نشان از رخ و راهِ احمد (ص)
 
او ز محمود (ص) نشان ها گوید
بی نشان از رهِ تسلیم و رضا
او ز اسلام سخن ها دارد
او به خود می نگرد و پایش آن اهدافش
ما به خود می نگریم و هدف و راهش
آی آقا!
این ره که تو می روی به ریگستان است
این دل که تو می دهی به ما، خالی از آن است
خود نمی دانستیم،
که شاید شود این قافله را ریگ هدف
همره ما بشود، رهزن قافله ها
بلکه او خود گردد، راهبر، غافل ها
این ز تقدیر بود یا که از غفلت ما؟!
هم ز تقدیر و هم از غفلت ما
راز این حادثه یِ تلخ و هم، تکراری
در پس غفلت و ناآگاهی هاست
در پس بی همتی و سادلوحی هاست
او در پس هر نقاب می آید
ما را به پس نقاب ها راهی نیست؟!
باید که به میزان عقل کشید
شرع و شریعتِ او را
این خود نقاب گونه رهیست
از برایش که ز پی ما می آید
باید که شناخت ره و احمد (ع) را
باید که شناخت خالق و مقصد را
این قافله را رهزنِ شب بیداریست
این قافله را گاه، راهبرانی چون اوست
صدای نفس همرهی او، باید که شنید و بیدار بماند
شبِ دراز مستی گرگ وش زمانه را باید
بیداری شب بود و هم کوشش روز
ای همره خفته ی من! بیدار شو
رهزنان در پی تاراج مان گِرد شدند
زان پس که شده همره ما این دیو
سنگرت پشت ندارد ای یار
رهزنی چون گرگِ ستمگر امروز
رهزن است مال و ناموس و دین ما یکسر
او ز ما می نمایاند و ما ز او
این بود خصلت این گرگ وشِ خشم نمود
 
کنون عقل و تدبیر به دین همراه باید
تا که انداخت بدو پنجه سخت
او ز ما ره می زند تا که ندانیم کجا
ره بپیماییم و گردیم راهوار
او ز ما دنیا و عقبی می برد
او ز ما ایمان و تقوا می برد
بعد از این دزد دغلکار حریص
نی به دنیا، نی به عقبی نیست ما را منزلی
پس به اسب عقل و منطق پی زن ای آزادمرد
کین لعین بر قصد غارت، کمر راست کرد
عقل و دین پتکی است بر این قامت شوم و خدنگ
باز باید بود بر او و نقابش تنگ تنگ
خدعه ها دارد در انبانش، این بیدادگر
روی ها دارد به چهره هر زمانی این شرر
اسب تقوا زن پی و از پی اش تعقیب وار
شو روان
با عقل و دین و منطق و تقوا عزیز
گرگ زده قاقله را،
باید که به اصلاح کمر راست کرد
ابراهیم وار و مصلح وش، حریف این راه گشت
از تو هم مددی باید
ای راهبر قافله ها تا مقصد
 

 

+  نوشته شده توسط سید مصطفی مصطفوی در 12:56 PM | دوشنبه بیستم مرداد 1393   

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

 هوا هوای شکفتن گرفته و شکوفه سرِ برآمدن دارد
دِل هوای عاشقی و سرا سَر رُفتن دارد
نسیم عشق می وزد و ز کوی یار همی آید
سرود تازه شدن و هم هوای تازه شدن
می زند بام ها را نوای بارانی عشق
که هوش دار و برخیز که فرصتی دگر است


+  نوشته شده توسط سید مصطفی مصطفوی در 8:20
AM |شنبه دهم اسفند 1392

 

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

انگار گلستان ما هم به شوره زاری تبدیل شده 

که این چنین از زایش و تولید فرو مانده است

سلمان را در مداین محبوس کرده
و ابوذر در ربذه به اسارت مانده است
نه
 حرکتی از ابومسلم خراسان دیده می شود
نه سخنی از یعقوب لیث در سیستان می شنویم
 
و سرداران غیور آذربایجان هم، همه سلاح بر زمین نهاده و مقهور سیاست شده اند
بابک خرمدین هم با حاکم بغداد به صلح نشسته است
و مزدک نیز با مُغان کنار آمده است
دیگر باباطاهری، هم عریان سخن نمی کند
و
 خواجه یی هم نیست که در هرات مناجاتی کند
و بو علی هم خرقه طبابت به کناری وا نهاده به گوشه یی به تفکر فرو رفته است
و خواجه نصیری هم نیست تا توحش
 مغولان را مهار کند
شعرا، غزل سرایان، تاریخ نویسان، منجمان،
 لغت نامه نگاران، دانشمندان و... 
همه به دربار کورکانیان هند روانه، و یا در آنجا رحل اقامت گزیده اند
دیگر امیرکبیر هم
 سلطان عیاش قجری را با ما تنها گذاشته است
شعرای عصر مشروطیت هم همه مرده اند و ساکت
دیگر صاحب سخنِ دانشگاه؛ شریعتی هم از سخن ایستاده است
و یگانه رادین مرد عصر ما،
 خمینی هم ردا بر زمین نهاده و بر کجی ها، ابرو خم نمی کند و تشری از او هم شنیده نمی شود


۱- برگرفته از شعر استاد سید عبدالحمید ضیایی  

+ نوشته شده در شنبه دهم اسفند 1392 ساعت 8:48 شماره پست: 404

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

بوی عطر وجودت کوچه را فراگرفته است

سنگفرش کوچه و حتی دَر و دیوار مهد جمال و احسن گویان به روی زیبای تواند

با این حال برخی منکر وجودت، و برخی سخت دلیل و برهان به بودنت فراهم می کنند

برخی به روشنیِ روز تو را دیده و دلیل سازی و برهان تراشی در این راه را سخیف می دانند 

صدای آمد و شدت را هر لحظه می شنوم
باز گاه از خود می پرسم، کجایی؟! اصلا هستی؟! و خلا وجودت را گاه خوب حس می کنم
گاه هرچه سعی می کنم نمی توانم با چشمانم لمست کنم
حِست می کنم ولی فریادم به ندیدنت بلند است
انگار هزاران بار تو را دیده ام، ولی باز چشمم گدای دیداری هرچند کوتاست
همواره مشتاق و منتظر دیدنت
انتظار کنار رفتن پرده ها و دیدنت در پشت پنجره بی طاقتم می کند
می بینم که چهره به دیگران می گشایی و گاه سخاوتمندانه و گشاده رویانه
و گاه کسانی را چنان ترشرویی و خسیس، که انگار از یک نیم نگاه هم دریغ می کنی
و آنگاست که در بسیاری از آنچه که مطمئن به داشتنش تو را می دانم، شک می کنم
لذت دیدارت را در چشمانِ بسیاری دیده ام
چشمانی هم از دیدارت نوری درخشان گرفته و چون ماه در آسمانِ شبِ مان می درخشند
اما خود همچنان انتظارِ چشم در چشم شدنت هستم
و تنها همین است که اِغنایم می کند
گاه حس می کنم هزاران بار چشم در چشم شده ایم
اما باز به لذت یک دیدار چشم در چشم محتاج و منتظرم
عقده ایی شدم که آیا به یک بار چشم در چشم شدن استحقاق ندارم؟!!
دیگرانی را می بینم که هر وقت و بی وقت آنان را به نگاهی مهرورزانه و سخاوتمندانه می نوازی
باز خود را می بینم که گاه در حسرت یک نیم نگاهت مانده ام
گاه خود را در نگاهت غرق می بینم، و گاه نیز غم نیم نگاهی از جانبت مرا می کشد
پدیدارترت می خواهم، بی پرده، بی حجاب، روشن تر از روز
اختصاصی ات می خواهم، در تنهایی و بی حضور هیچ غیر
چشمان بی شماری به لذت چشیدن نور چشمت محتاج و منتظرند
و تو به تنهایی حریف این همه چشمی و می توانی انجمنی را به لحظه یی به وجد آوری
آری تو می توانی به لحظه ایی دل همه را بدست آوری
به تو امیدوارم در حالی که گریزی هم از تو نیست
چشمان نرگس شهلایت بی مثالند
و مرا جز نگاهت درمانی نیست

+ نوشته شده در یکشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۴ ساعت 12:5 شماره پست: 596

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

دور از ادب

گویند دور از ادب بود خرده گرفتن به تو

گو که کیست جز تو مختار؟!

 تا بگیرم خرده بدو 

+ نوشته شده در شنبه هفتم دی ۱۳۹۲ ساعت 17:49 شماره پست: 371

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

یکی گوید

این همه شکوه و شکایت ز بهر چیست؟!

گویم که ز درد ریشه می گیرد

گوید که بس کن این مویه ی بی انتهی و بی معنی را!!!

گویم که زنده است دلم به درد و واگو کردن درد

دل بیدرد مرده ایست در هامون

مرده را کی بود واگو کردن درد؟!

ای درد آشنای

و ای آشنای دوست

بشنو تو درد و درمان مکن مرا

درمان تو پایان درد و بیدردی است 

پایان رابطه ایست 

که برقرار می باید

+ نوشته شده در شنبه هفتم دی ۱۳۹۲ ساعت 17:6 شماره پست: 370

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

تند باد من، کی وزیدن شایدت؟

فخر پاکی، کی وزیدن بایدت؟

روزگار از ما خزان ها کرد باز و بازهم

ای خزان ظلم دوران، کی وزیدن بایدت؟

یاورانت پی ز پی رفتند از دامان ما

ای شهادت، ای شعور؛ کی وزیدن بایدت؟

تند باد حق، کجا بانک ان الحق تو را؟

در پس تزویر دوران، شنیدن بایدت؟

ظلم خصم و طعنه یار و سوال همجوار

پرده اندازی ز غیبت، در کجا می بایدت؟

حق تعالی وعده ی روی تورا دادست ما را بار بار

ای تو طوفان، وعدها را کی تحقق بایدت؟

چون نسیم روی پاکت روز و شب بر ما وزان

از تو طوفان، انتظار ماست، دمیدن بایدت

چرخ گردون زین همه ظلم و تعدی در گل است

بادبان این جهان را، چون وزیدن شایدت.

خصم اینک بر مزار جد و اجدادت جسارت می کند

خشم آتش گون و طوفان زا، هزاران بایدت

بانک "انا فتحنا" را سزا باشد تو را

بر سر سر درب آن، وادی ایمن بایدت

کاسه صبر همه از فقد یار دلنواز

می شود چون چشمه جوشان، پس تقلا بایدت

یاد آن سرچشمه های باد افزای شما

می نوازد قلب دوران، یاد یاران بایدت

آمدن بر سر نشستن، خارها رفتن زما

 ای تو طوفان محبت، نو دمیدن بایدت 

+ نوشته شده در شنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 22:19 شماره پست: 281

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

بباران ای خدای من

بباران باز برما رحمتت را
رحمت بی منتهی و منتت را
ای خدای آسمان ها و زمین
ای خدای رحمتََ للعالمین (ص)
ما تو را بر یوسف زهرای تو (عج)
ما تو را بر خون آن یحیی تو (ع)
می دهیم ارجاع از بهر وفا
تا کنی آباد این دنیایی ما
تا که از قهر و خروشت وا رهیم
تا که ما را وا رهی از خستگی
ماندگی درماندگی و سفلگی
ای خدای یکه و قهار من
ای که ارجاعی هر سودای من
کن نظر این لحظه بر احوال ما
ظلم و بیداد و ستم شد حال ما
شد فراوان نسل نا اهلان به روز
ای خدایا چاره ای باید شنود
تا خلاصی جمله را شامل شود
بل ظهوری شایدت کاندر شود
نی شود باید که تغییری شود
ای خدایا باز بارانی ز رحمت بایدت
تا کند پاک و تمیز این لجنه را
آسمان ابری است کوه ها هم سیاه
جنگل و دریا همه غرق گناه
لیکن مردانی باید اندر روزگار
تا کنند رد شر از این مردمان
مردمانی پاک طینت داده ای
لیک کم تعداد و خاموشند چند
من ندانم رسم باران دادنت
کی شود آغاز بر ما باز باز
بازم امید تویی ای لایزال
بس یقینی روزی باشد به بر
این یقینی باشد اما کی به بار  

+ نوشته شده در جمعه بیست و نهم دی ۱۳۹۱ ساعت 10:1 شماره پست: 236

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

بشکف ای صبح دل انگیز به آغازی چند

بشکن ای شب که تو را پایانی هست

دل سنگت به سنگینی شب می ماند

شب سنگین !!!

به سنگینی خود باز مناز

که شکستند شبانی به سنگینی تو

شکند پشت تو را صبح به آغازین نور

شکند صبح تو را از دم گرم و مسیحایی خویش

صبح می آید و تو باز هم رفتنیی

بی سبب غره شدی بر ماندنت

این فراز و فرود از پی هم می آیند

که شب و صبح شود دوره ما انسان ها

این همان وعده حق است که در روز ازل

گفت : خواهد شکفت روز بشر در آخر

گرچه شاید که نباشد این صبح

صبح آخر ز برای تو بشر

لیک خود صبح بود و این ما را بس

صبح عشاق همی آید ای مصطفوی

 این بود وعده حق و حتما شدنی

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم دی ۱۳۹۱ ساعت 8:4 شماره پست: 233

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
صفحه10 از103

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در حجاب، یک عدم تفاهم ملت با قدرت...
ح‌سین ق‌دیانی, [4/26/2024 12:01 PM] از هادی_چوپان درس بگیریم آیینه‌ی توماج_صالحی باشیم ح‌سین ق‌دیانی...
- یک نظز اضافه کرد در بازی با دکمه های آغاز مجدد جنگ...
محکومیت به خواندن کتاب شهید مطهری در کنار مجازات زندان! محمد مطهری یک قاضی محترم، شروین حاجی‌پور ...