داستان لوث شده تهدید به بستن تنگه هرمز :
هرمز نام دیگر اهورامزدا و یا همان خدای بی همتای ایرانیان است، که در زبان اوستایی در معنی آفریننده ی نیکی بکار رفته، که در مقابل اهریمن قرار می گیرد که معنی آفریننده ی بدی ها داشته، ایرانیان هزاره هاست که این نام را بر پسران خود می نهند، علاوه بر آن، نام ایرانی ستاره مشتری نیز هرمز می باشد، پیشنیان ما هر روز از روزهای ماه را نامی نهاده بودند، و روز اول هر ماه خورشیدی را نیز با نام خدای خود، هرمز می خواندند، همچنین در برخی از متون پنجشنبه را نیز در تقویم ایرانی هرمز می نامیدند، آنان همین نام بزرگ را بر تنگه ایی نهادند که دریای پارس را به پهنه ی اقیانوس هند متصل می کند.
تنگه هرمز راهبردی ترین گذرگاه کنونی در منطقه ماست، جایی که ایرانیان نزدیک به 450 کیلومتر، و در واقع طولانی ترین ساحل را با آن دارند (که از مقابل گروک پایین در بندر جاسک تا بندر لنگه را شامل می شود)، ولی این روزها آنقدر از بستن تنگه هرمز به روی دنیا سخن گفته ایم، که دیگر شاید این موضوع لوث شده ترین موضوع، برای خود ما و دیگران شده باشد، و تا هر تنشی با یکی از کشورها و یا بلوکی از کشورها پیدا می کنیم، یکی خودش را جلو انداخته، و تهدید به بستن تنگه به روی دنیا می کند،
اما متاسفانه پیش از عملی کردن این تهدید مکرر، شاید این تنکه به بسته ترین گذرگاه برای کشتی های خود ما تبدیل شده است، چرا که در مقابل هر بندری در سواحل جنوب، این روزها تعداد زیادی از کشتی های خودمان را می توان دید که لنگر انداخته، از جمله در پناه جزایر این تنگه و دیگر بنادر ایران، بیش از کشتی های هر کشور دیگری که انتظار می رود بعد از بستن تنگه هرمز، متوقف شوند، کشتی های کشورمان اکنون به واسطه تحریم های کمرشکن، در امتداد آب های بندر عباس و... ایستاده و در انتظار توافق ایران با جهانند، تا تحریم ها برداشته شده و حرکت از سر گیرند.
یکی از ملوانان تعریف می کرد که کشتی "سانی" که یکی از دو کشتی مسافربری بزرگ ایران می باشد که از روسیه خریداری شده اند، در جریان بازی های فوتبال جام جهانی قطر قرار بود [1] بین جزایر ایران و قطر مسافر جابجا کند، و توریست ها را به کشورمان منتقل کند که در اثر تحریم ها و اقدامات نابخردانه امنیتی در کشور، از جمله برخوردهای نامناسب امنیتی با مسافران وارده شده به ایران، به خصوص دستگیری توریست پیاده اسپانیایی [2] که از کردستان عراق وارد ایران شد، و از قضا همان روزی وارد سقز شده که مردم این شهر در حال دفن جسد مرحوم مهسا امینی بودند، و این توریست از همه جا بی خبر، مثل هر تازه وارد به هر کشوری که هرچیزی برایش جالب است و از آن عکس می گیرد هم، ظاهرا جوگیر جمعیتی می شود که در شهر بودند و چند عکس از این مراسم گرفت، که متعاقب آن دستگیر، و بازداشت طولانی او، و بازتاب رسانه ایی عجیبی علیه اقدامات امنیتی در ایران ایجاد کرد، و منجر به این شد، که پس چنین حرکات نابخردانه ایی علیه خارجی ها در کشور، حتی یک توریست هم پا به خاک ایران نگذاشت، و ایرانیان هیچ بهره ایی از سفره بزرگ چند میلیارد دلاری توریسم جام جهانی فوتبال قطر نبردند، و رقبای ایران در منطقه دست بالا را در جذب توریست ها داشتند.
در همین چند ماهه گذشته نیز سردبیر روزنامه کیهان که دیگر کسی از حصار آهنینی که او در مجامع قضایی و... برخوردار است و کسی در کشور و جهان از مواضع و موقعیت اش ناآگاه نیست، بارها در هر مساله، کوچک و بزرگی از بستن تنگه هزمز سخن گفت [3] ، مثل آدم های دچار خواب و چرت شده در جلسات، که گاهی در حین جلسه چرتشان پاره می شود و جمله ایی را به تکرار می گویند، و دوباره به خواب و خماری خود باز می گردند، چنین آدم هایی نمی دانند که جلسه مدت هاست که از مبحث مورد نظر آنان گذشته است، و حال آنکه مغز خواب آلوده شان روی مطلبی مانده و گیر کرده، و دنیای اطراف شان از این مباحث عبور کرده اند.
اکنون با گذر از راهی دراز بین چابهار تا بندرعباس، و از جمله از کناره های قسمت هایی از ساحل تنگه هرمز، در هتل "هما" کنونی و یا همان هتل "گمبرون" سابق آرام گرفتم، هتل زیبایی در راس تنگه هرمز که "رنگ رخساره نشان از حال درون آن دارد"، و مشخص است که این هتل متعلق به بخش خصوصی نیست، شاید هم به زودی در زمره همان املاک خصوصی قرار گیرد که در طرح نابخردانه و مشکوکی موسوم به "مولد سازی" [4] قرار است به قیمت هایی که از مسیر تشریفات قانونی فروش اموال و املاک دولتی نگذشته، و در پس پرده تعیین قیمت شده، به تملک افراد خاص تعیین شده در پرده های ابهام و ناروشنی و... در آید، و بدین ترتیب دارایی این مردم، به تاراج بدهی و کسر بودجه هایی برود، که دولت ج.ا.ایران در آن غرق شده است.
وقتی به اینگونه مباحث فکر می کنم، یا از کنار هر گوهری از این دست، از اموال عمومی عبور می کنم، تنم بدین خزان پاییزی می لرزد، که به سان خوره ایی به جان اموال عمومی خواهد افتاد، که چند نفر بنشینند، و هزاران میلیارد تومان اموال را بی نظارت عمومی، مطبوعات، کارشناسان، نهادهای ناظر، تشریفات فروش قانونی و... تعیین قیمت و خریدار کنند، و بدون این که کسی از آنها بتواند سوال کند، یا تصمیمات شان را به چالش قانونی و عرفی بکشد، و یا معترض شده و به سیستم ها و قوانین نیم بند موجود بکشاند، یا مجبور شوند چالش های قضایی را به واسطه تصمیمات خود طی کنند، و پاسخگوی خلاف های احتمالی خود شوند، فارغ البال از هر گونه مانعی هر آنچه بخواهند بر سر اموال عمومی خواهند آورد، و شاید شرایط واگذاری "املاک نجومی در شهرداری تهران" و واگذاری های بحث برانگیز ناشی از اصل 44 را تکرار کنند، مثل ماجرای دردناک واگذاری "کارخانه لاستیک سازی دنا" و یا سیستم همراه اول که به قیمت های ناچیز واگذار شدند، که حکایت این فروش اموال عمومی، شهره عام و خاص شده، و به مثالی در این رابطه تبدیل شده اند. در طرح مولد سازی، کاپیتولاسیون [5] یا مصونیت قضایی مشکوکی به عده ایی داده شده که به هر قیمت که خواستند، بهترین ها را به هر کس که اراده ملوکانه اشان قرار گرفت، خواهند فروخت،
چنین سازوکار حراج و فروش های در پس پرده اجناس پر قیمت را، در هیچ بازاری به جز بازار دزدها و راهزنان گردن کلفت نمی توان دید، که حاصل غارت خود در گردنه ها را، در محافلی پشت پرده، بدور از چشم های حسابگر، بدور از چشم زرگران توانا و حریص به گوهرهای ارزشمند، بدور از چشم های بینا و محاسبه گر و قیمتدان و...، نماینده دزدها به هر قیمت که بتواند و بخواهد اموال سرقتی می فروشد، تا هم خود را از شر اجناس دزدی خلاص کرده، و به قول واژه های فرهنگ اقتصادی جدید، در دنیای شفاف کنونی "پولشویی" کند، و رقمی ناچیزی را، برای کالاهای با ارزش دزدی خود دریافت داشته، و به همین مقدار مبلغ به اصلاح پاک و شستشو شده بسنده کرده، تا با خیال راحت، این مبلغ ناچیز را به رگ های اقتصاد مریض جامعه غارت زده خود، تزریق کرده، آنرا در سر سفره ای به ظاهر پاک، با پاکان روزگار خود، بلمبانند و...
اما نه! گویا این هتل دیگر دولتی نیست، اموال حاکمیتی است، و فعلا در این مرحله، این اموال دولتی اند که چوب حراج خورده اند، اموال حاکمیتی را صاحبانی هست که هنوز بدین حد رسوایی از حراج اموال عمومی تن نداده اند، گویا این اموال دولتی است که این چنین بی صاحب دیده شده، و به چنین سرنوشت دردناک و روسوایی مبتلا می شوند،
شایعه فروش ملک ارزشمند و بزرگ "اردوگاه فرهنگی شهید باهنر" [6] در شمال تهران که مربوط به وزارت غریب و بیکس آموزش و پرورش است، مجموعه ایی ارزشمند، که لایق دانش آموزان و آینده سازان این کشور و همچنین خدمتگذاران به قافله دانش در کشور، تا مثل سابق در خدمت سلامتی، شادابی و ارتقا روحی و جسمی آنان مورد استفاده قرار گیرد، وزارت خانه ایی که این روزها دانش آموزش آن، همچون سربازان دوره جنگ خسارتبار هشت ساله با رژیم بعثی صدام، که در عملیات های بدر و خیبر و... مورد حملات شیمیایی قرار گرفتند، هر روزه مظلومانه مورد هجوم سفاکانه کسانی قرار می گیرند، که چشم های امنیتی و اطلاعاتی کشور، ماه هاست از دیدن و رسوایی آنان ناتوانند! صدها مدرسه دخترانه که هزاران دختران مظلوم این مردم در آن مشغول علم آموزی و آینده سازی اند، روزانه مورد هجوم مواد شیمیایی قرار می گیرند و راهی بیمارستان ها می شوند.
و در این سو فروش اموال ارزشمند این وزراتخانه که شایع شده است که این ملک در شمال تهران، به امیر قطر فروخته خواهد شد، تا ننگ فروش خاک وطن به خارجی ها نیز، به پرونده تصمیم سازانی این چنینی ثبت و درج شود، کسانی که انگار می خواهند هیچ لکه ننگی در این دنیا نباشد که در کلکسیون ننگ هایی که بر دامان آنان منتسب می شود، غایب گردد. انسان از شرم آب می شود در حالی که دانش آموزان این وزارتخانه این چنین نابود می شوند، اموالش نیز این چنین، و بدون طی تشریفات معمول فروش اموال و ثروت عمومی، در پس پرده به باد داده خواهد شد.
سوالی که در اینجا پیش می آید اینکه، در زمانیکه حکومت و دولت مستقر از آن شماست، در حالی که همه یکدست با رفقای خود، دولت، مجلس، قوه قضائیه، ضابطان با اسلحه و بدون سلاح، امنیتی و غیر امنیتی، محاسب و ناظر، و تمام تریبون های رسمی و غیر رسمی را در قبضه قدرت یکدست خود دارید، چه لزومی به چنین روشی های بحث برانگیزی در فروش اموال عمومی است؟! کدام چشم را در دستگاه یکدست خود نامحرم بر اعمال خود می بینید؟!
چرا چنین روندی را که در مسیر قانونی اش، و با طی تشریفات قانونی تعریف شده اش، به راحتی انجام پذیر است، را به این روندها مبتلا می کنید، کاری که با مصالحه خودی های تان انجام شدنی است، از چه کسی واهمه دارید که این چنین خود و کشور را در مظان چنین برداشت هایی قرار می دهید. دولت جوان انقلابی، مجلس جوان انقلابی، مملو از سرداران، قوه قضاییه در خط، نیروهای مسلح تحت فرمان و هماهنگ و... دیگر چه می خواهید داشته باشید که دست به چنین ساز و کارهای شبه انگیزی نزنید؟!
دردها بسیار است و قلب من نیز دیگر تحمل بیش از این ندارد، خود را به ندیدن می زنم، انشاالله که بادمجان است، و موشی در این خورشت انقلاب و کشور نیفتاده است! و فعلا به سفرنامه ام می پردازم.
ساحل متراکم بندر عباس در خیابان آیت الله طالقانی :
به زودی شب می شود و من گرد راه بر زمین نگذاشته، ساحل زیبای مقابل هتل را محل اولین دیدارم از بندرعباس قرار می دهم، در این موقع شب اینجا چنان شلوغ است که انگار اتوبان همت در تهران، به هنگام غروب است که تعداد زیادی یا به سوی کرج می روند و یا از کرج به تهران باز می گردند، و در این گردنه تنگ ساحل گرفتار آمده اند، جمعیت افراد و ماشین هایی که به ساحل آمده اند به حدی است که حتی حرکت پیاده هم در آن مشکل می نماید.
صحنه های شوق و شادی مردم در کنار ساحل، دیدنی است، اما اینجا هر چند قدم ده عدد قلیان آماده سرو، انتظار هموطنانی را می کشد که به دخانیاتی از این نوع گرفتار آمده اند، و زن و مرد، پیر و جوان به آن پُک های دودآلود بلندی می زنند که انگار می خواهند انتقام هر آنچه بر آنان رفته است را از ریه خود بگیرند! و دودش اول چشم و ریه خودشان، و بعد هم چشم و دل انسان های را که از دخانیات پاکند، و حتی از دیدن دخانیات و اهل آن آزرده خاطر می شوند را خواهد فِسُرد.
از جوانی در این ساحل، از علت این همه اقبال به این ماده دُخانی خطرناک پرسیدم، گفت: "مردم تفریح دیگری ندارند، کسی هم نه می تواند و نه باید جلوی آن را بگیرد، مدتی یگان ویژه دور می زد و همه را می شکست ولی حریف نشدند"، زنانی را هم در این ساحل زیبا می توان دید که نان محلی را بر ساج می پزند، و شما می توانید آنرا در همان کنار ساحل داغ داغ نوش جان کنید، نانی محلی با ادویه خاص.
انسان های متنعم از دریا، حتی ته سفره خود را هم در دریا نمی تکانند :
شب را به امید فرا رسیدن فردا و دیدار از جزایر تنگه هرمز به خواب می روم، تا صبحگاهان خود را به اسکله شهید حقانی برسانم، و راهی دیدار از جزایر زیبای خلیج فارس شوم، اما پیش از آن، سحرگاهان از اسکله ماهیگیری، و بازار بزرگ ماهی و آبزیان بندر عباس، که متصل به این اسکله است دیدن کردم، بازاری دیدنی و مملو از انواع ماهی های دریا، از ماهی شیر نیزه ایی گرفته، تا کوسه ماهی، تا ماهی تن، شوریده، میگو و... بازاری دیدنی که چشم را به زیبایی ها و تنوع خود جلب می کند.
نکته ی آزار دهند این بازار این است که متصدیان این بازار حتی ضایعات گوشت آبزیان را هم به دریا نمی ریزند، تا خوراک صاحبان اصلی سفره ی دریا، از این ماهی های صید شده از دریا شوند، و آنرا در سطل های زباله ایی در کنار بازار می ریزند که تا فرارسیدن زمان حمل آن توسط شهرداری، متعفن شده و بوی تعفنِ سر و دم و محتویات شکم ماهی های تمیز شده، لذت دیدار از بازار ماهی و اسکله را از تو سلب می کند.
چنین فضای بدبویی را این روزها می توان، در قطعات جدید (328 ، 327 و...) بهشت زهرای تهران هم دید، جایی که مردگان را قبرهای چهارطبقه بلوکی دفن می کنند، و تا این چهار طبقه پر شود، تعفن ناشی از دفن های سابق، از میان درز بلوک های نازک آن بیرون زده، و انسان نمی تواند لحظه ایی در آنجا توقف داشته باشد، و باد موافق مملو از تعفن، تو را با حالت تهوع، مجبور به ترک گورستان می کند؛ بیچاره کارکنان بخش دفن، که باید ساعت ها در این تعفن زندگی و کار کنند، تا مردگان یکی بعد از دیگری بیایند و دفن شوند، و یک روز کاری برایشان به اتمام برسد، و بتوانند این محیط متعفن از بوی اجساد انسان ها را ترک نمایند. ورودی اسکله ماهیگیری بندر عباس درست شبیه قطعات جدید بهشت زهرای تهران، متعفن بود.
اگر مسئول این مجموعه اسکله و بازار بودم، در صورت عدم توان در ساخت کارخانجات تبدیل این ضایعات به خوراک ماهی ها، و بازیافت ضایعات بازار و اسکله ناشی از صید آبزیان، تمام ضایعات این بازار را با قایق به دریا حمل کرده، و در دریا می ریختم، تا لااقل پیش از فاسد شدن، خوراک گرسنگان دریا شود، تا آنها نیز از ریزه های سفره گسترده و بزرگ آدمی از دریا بهره مند شوند، و از آن محروم نمانند، آنان که از گرسنگی به طعمه ایی ناچیز، بر سر قلاب ماهیگیرانی جلب می شوند که شب و روز در این اسکله و...، با قلاب های ریز و درشت، آنان را به دام طعمه های ناچیز خود می اندازند، و شکارشان می کنند.
انسان ها بی وقفه از مزارع بزرگ دریایی منطقه برداشته، ولی در مقابل هیچ کمکی به طبیعت دریایی نمی کنند، حتی دریا را به مازاد غذایی که از سفره آن برداشته کرده اند نیز، میهمان نکرده و از آن نیز محروم کرده اند، این ته سفره ناچیز را هم در دریا نمی تکانند، این در حالی است که از دریا صدها تن ماهی و میگو به سوی انسان ها سرازیر است، ولی از سوی انسان ها این تنها فاضلاب شهری، مواد شوینده شناورها، بطری های پلاستیکی و.. است که نصیب دریا و دریازیان می شود.
اسکله ماهیگیری بندر عباس، محل پهلوگیری، تعمیر، پشتیبانی و اعزام شناورهای صیادی، و از این نوع شناورها می باشد، روی آبهای اسکله، در اطراف این شناورها می توان گازوئیل، روغن صنعتی و... را دید که بر آب شناور است، و آب و سنگ های موج شکن آنرا آلوده خود کرده است، اما ریختن غذایی که می تواند خوراک ماهی های دریا باشد، در آب این اسکله ممنوع است!
به ماهی فروشی که در همان اسکله، ماهی های خریداری شده توسط مردم را تمیز می کرد، گفتم لااقل محتویات شکم ماهی را برای گرسنگان دریا بریز، گفت : "نمی شود این کار توسط مقامات اسکله ممنوع شده است؟!" حال آنکه با این حجم صید که گفته می شود توسط چینی ها به روش های مدرن، و مثل جاروبرقی در خلیج فارس و... انجام شده است، به حتم گرسنگان زیادی در دریا می توان یافت که حاضرند از دور ریز انسان ها نیز بخورند.
سفر دریایی دیدار از جزیره رویایی هرمز :
بعد دیداری سحرگاهی از اسکله ماهیگیری، و بازار ماهی بندرعباس، شال و کلاه کرده برای دیدار از جزیره هرمز، راهی اسکله شهید حقانی در نزدیکی همین اسکله ماهیگیری شدم، صف طولانی از کسانی تشکیل شده بود که برای گرفتن بلیط و سوار شدن بر شناورها، تجمع کرده بودند، دستگاه های اتوماتیکی که وصل به سیستم سجلی کشور است، کار صدور بلیط برای مسافرین خطوط دریایی را به صورت اتوماتیک و توسط خود مسافر انجام می دهند، این دستگاه شماره ملی، تاریخ کامل تولد شما را درخواست می کند، و بعد از تایید هویت، دستگاه ها درخواست هزینه بلیط را کرده و با دریافت آن، بلیط را صادر خواهند کرد، اما امروز انگار سیستم ها هنگ کرده اند، و همه پیام خطا می دادند، عده زیادی برای دریافت بلیط تجمع کرده اند و در میان هیاهوی مراجعین، بالاخره این امکان به کار افتاد، و با پرداخت 89 هزار تومان، بلیط سفر دریایی به جزیره هرمز را کسب نمودم.
اما جمعیت بسیاری مثل من مشتاق دیدار از جزیره هرمز اند، صفی طولانی که 5 اتوبوس دریایی از این صف مسافر برد، تا بعد از حدود یک ساعت و نیم، من نیز موفق شدم سوار یکی از اتوبوس های دریایی این خط به نام "سندباد 10" شده، عازم هرمز شوم، جوانان در این صف سیستم صوتی آورده و با پخش موسیقی شاد گاه رقص و پایکوبی می کنند، که با تذکر کارکنان اسکله مواجهه می شوند؛ بین جزیره هرمز و بندر عباس بسته به نوع شناور و سرعت آن حدود 35 دقیقه، سفر دریایی به طول می انجامد، برای اولین بار بود که پای بر هرمز می نهادم، مقر اصلی اشغالگران پرتغالی، که روزگاری برای بیش از یک قرن جنوب ایران را در اشغال خود داشتند، تا اینکه امامقلی خان (سردار بزرگ صفوی) بساط آنان را از جنوب ایران جمع کرد.
ملوانان و شرایط کار در کشتی های باری و مسافربری :
در این مسیر با یک مهندس جوان، شاغل در کشتی های کانتینربر در آب های اقیانوسی، که او نیز با همسر خود، مرا در این مسیر همراهی می کردند، همنشین شدم، جوانی مملو از سرزندگی و امید، که در چشمانش می توانستم آنرا حس کنم، او از مقررات و شرایط سفر دریایی برایم نکته ها گفت؛
از اینکه قوانین دریایی یکی از "جهانی شده" ترین قوانین دنیا هستند، به طوری که یک ملوان ایرانی با همکارانش در کل جهان، از یک نظام قانونی یکسان و بین المللی برخوردارند، به عنوان مثال اگر یک شرکت حمل نقل دولتی و یا خصوصی ایرانی، حق و حقوق کارکنان خود را به درستی نپردازد، ملوانان و کارکنان این کشتی می توانند از گارد دریایی کشورهای مسیر حرکت خود، درخواست کمک کرده، و کشتی را توقیف، تا حق و حقوق خود را از شرکت مذکور استیفا نمایند، و سپس آنرا رفع توقیف نموده و راه خود باز از سر گیرند، اما این را نیز اضافه کرد که ترس از اخراج، در مبدا و توسط شرکت، آنانرا از چنین درخواستی همواره باز می دارد، و معمولا کارکنان دریایی شاغل در جهان سوم، هوس استفاده از چنین ظرفیت حقوقی را نخواهند کرد، اما برای ملوانان دنیا، چنین حقی مسلم و با توجه به سیستم مطبوعات آزاد، و رکن چهارم دمکراسی، که در چنین مواقعی همواره پشتیبان مردم در استیفای حقوق شان هستند، این کار اجرایی و معمول می باشد و شرکت ها جرات نمی کنند کارکنان خود را بجهت تعقیب حق و حقوق خود، مورد بی مهری قرار دهند.
او از سردی آب ها در میانه اقیانوس ها گفت، و اینکه سفرهای آنها طولانی و مملو از استرس است، به عنوان مثال 15 روز بین ایران و چین فاصله دریایی است، و اینکه دوستان و همکاران او در کشتی سانچی نیز بودند، که غرق شدند و تاکنون از آنها خبری نیست و... و از این گفت که گارد ساحلی کشورها، رعایت مقررات دریایی را در محدوده هر کشوری چک می کنند، و کشورها می توانند بار کشتی های عبوری از محدوده خود را بازرسی کنند، و در صورت تخلف مشمول جریمه و یا حکم قضایی نمایند.
او از خطرات موجود در دریا برای کشتی ها گفت، از این که موتور کشتی نباید هرگز خاموش شود، چراکه خاموشی آن خطرات بسیاری را برای کشتی و خدمه آن به وجود خواهد آورد، برغم تصور عام که باید "کشتی ها امواج را بشکافند و پیش روند"، در وضعیت توفان این عمل امکان غرق کشتی را افزایش می دهد، و باید در این مواقع، کشتی را به حالتی قرار داد که امواج از کناره ها به بدنه کشتی اصابت کنند، چرا که روبرو شدن با امواج، احتمال فرو رفتن دماغه کشتی در آب، و غوص کردن و غرق کامل آن، افزایش می یابد،
از مصرف سوخت کشتی ها گفت که مازوت می سوزانند، مثلا یک کشتی ایرانی برای رفت و برگشت از چین نیاز به دو هزار چهارصد تن سوخت دارد، که البته طبق مقررات چینی ها، کشتی ها در ساحل آنها حق استفاده از مازوت را ندارند! و باید از گازوئیل که سوخت تمیزتری است، به عنوان سوخت استفاده کنند، او از جابجایی آب در دریاها گفت که کشتی های خالی معمولا برای حرکت بهتر در آب های آزاد، نیاز به این دارند که برخی از مخازن خود را با آب پر کنند، که خالی کردن این آبها در مناطق ساحلی دیگر کشورها ممنوع است، چرا که چنین جابجایی، احتمال انتقال امراض، یا حیوانات دیگر دریاها، به دریاهای دیگر و... را در پی دارد و تهدیدی برای محیط زیست دریایی آنان محسوب خواهد شد و تغییر اقلیمی آب ممنوع است و...، و لذا این عمل ضد محیط زیستی تلقی و ممنوع شده است، اگرچه کشتی ها از این ممنوعیت، گاه سر باز می زنند، ولی چنانچه این عمل آنان اثبات شود جریمه خواهند شد.
او در زمینه دریافت مدارک کار در کشتی ها و ملوانی و... عنوان داشت که اگرچه مدارک دانشگاهی در اشتغال در شغل های دریایی مهم است، ولی تمام مدارک باید به تایید کشتیرانی برسد، و لذا اگر به عنوان مثال شما مهندسی برق از دانشگاهی داشته باشید، مجددا باید در امتحان جامع کشتیرانی شرکت کرده، و در صورت کسب نمره لازم در امتحان جامع، و کسب نمره زبان، مدرک شما را خواهند پذیرفت.
این ملوان جوان از شغل حمل و نقل دریایی بعنوان کاری پر از استرس یاد کرد، به عنوان مثال گفت در مواقعی که هوا توفانی است، کشتی ها از طریق هواشناسی بدین امر مطلع می شوند، و در جایی مناسب لنگر می اندازند تا هوا آرام گیرد. سونامی ها باعث مشکل بزرگی برای کشتی ها نمی شوند، اما مهمترین تهدید خاموش شدن موتور کشتی، و سرگردان ماندن آن در آب هاست.
از سیستم دادخواهی یکپارچه جهانی، برای ملوانان و کارکنان کشتی ها در پهنه آب های بین الملل که شنیدم، آرزو کردم روزی جهان قضا و قضات و روند استیفای حقوق انسان ها، در همه موارد به این سیستم یکپارچه دست یابد، تا مجرم در تمام جهان مجرم شناخته شده، و جهان بتواند دادخواه داد انسان هایی شوند که در جستجوی عدالتند، و دادخواهانی که معمولا از سیستم قضایی خود ناامید از دادخواهی اند، هر دادگاهی را که مناسب دادخواهی خود یافتند، بدان مراجعه کرده و انحصار داد و دادخواهی از دست باندهای قدرت خارج شود. با خود گفتم چقدر خوب است که روزی جهان هم به یک چنین سیستم قضایی واحدی، همچون همین مقررات قضایی یکپارچه در پهنه دریاها دست یابد، و در دیگر امور نیز، سیستم قضایی جهانی شود؛
آنگاه پرونده بسیاری از ظلم ها، که در اثر نابودی اصل تفکیک قوا در کشورهای مختلف، انسان را دچار مشکل کرده است، دیگر اتفاق نخواهد افتاد، در بسیاری از کشورها که ایدئولوژی اصل و بنیان حکمرانی است، سیستم قضایی و قانونی نیز در خدمت قدرت ایدئولوژیک در می آیند، و هر آنچه قدرت اراده کند، همان قانون، و همان مبنای حکم قاضی خواهد شد، در چنین سیستم هایی، قاتل سریالی از مرگ می رهد، زیرا از خدمه حضرت قدرت و یا دنبال کننده آرمان او تلقی می شود، و وارد کننده جراحتی ناچیز، به اعدام محکوم و حکم نیز به ساعتی اجرا می شود، چرا که این جراحت را به طرفداران حضرت قدرت وارد کرده است!
اگر دنیا به یک سیستم قضایی و قانونی مستقل از اراده قدرت، و منطبق با بندهای قانونی مشخص برسد، دیگر شاهد این تبعیض های کلان نخواهیم بود، و اگر دادخواهی در سیستم قضایی خود، به حق خود نتوانست رسید، از سیستم های قضایی پاک تر در دنیا، برای احقاق حقوق خود استفاده کرده، بدان پناه خواهد برد.
دنیا و انسانیت باید به بلوغ برسد، تا دولت ها این حق را به شهروندان خود بدهند که حق و حقوق خود را هر جا که قاضی و سیستم قضایی عادل تر، منصف تر، کم فساد تر و... یافتند، تعقیب کنند، اما متاسفانه مستبدین استقلال قاضی و سیستم قضایی را نابود شده می خواهند، تا از طریق قدرت قضا، امیال سیاسی و... خود را دنبال کنند، و مخالفان خود را منکوب، و هیچ دادخواهی را در هیچ سطحی، محقق نخواهند خواست، اِلا به اراده آنها.
جزیره زیبای هرمز در سایه تسامح و تساهل دیدنی است :
هرمز واقعا دیدنی است، دیدار از هرمز حس خوبی را در دیدار کنندگان ایجاد می کند، وقتی مردم محلی را می بینی که اصالت خود را حفظ کرده اند، خانه ها، خیابان ها و کوچه های آنها رنگ و بوی زمانی را می دهد که یکرنگی ها، محبت ها و ارزش های انسانی، بسیار بیشتر و پررنگ تر از اکنون بود.
نام هرمز تو را به اعماق تاریخ ایران می برد، نامی باستانی مربوط به هزارهای قبل، که متمدنان این سرزمین بر آن نهاده و تاکنون حفظ شده است، خاک های رنگارنگ این جزیره نقش های رنگی است که بر تاریخ این کشور رفته است، دیوارهای قلعه پرتغالی ها را با خاک سرخ ساخته اند و این نشان از خون هایی دارد که متجاوزین به این خاک، از هموطنان ما بر زمین ریخته اند.
مردمی را در این جزیره می توان دید که رنگارنگ پوشیده اند، یکدستی منحوسی که برخی قصد تحمیل آن را بر دیگر نقاط دارند، در اینجا دیده نمی شود، رنگ لباس ها، نوع پوشش، افراد متفاوت و...، ارکستر رنگارنگی از عقاید و افراد را یکجا می توان به چشم دید، در حالی که مسجد محل خطبه های نماز جمعه اش را می خواند، و مردم مشتاق به خدا و عبادت را، در خود جمع کرده است، بازار هرمز سرمست و سرزنده و پر جمعیت، به کار خود ادامه می دهد و در اینجا شرطه ایی را نمی توان دید که حرام حرام گویان، بازار را برای نماز عده ایی به تعطیلی بکشاند، و تحت عنوان مامور امر به معروف و... جلو انداخته حقوق دیگرانی که اهل چنین عبادتی نیستند را تضییع کند، که برای نماز کار خود را تعطیل کنید!
و یا کسی در این بازار نمی توان دید که به آن نماز گذار بگوید، "بساط عبادت خود را از جامعه جمع کنید، ای اهل ریا!"، در حالی که امام جمعه هرمز در مسجدی که مناره های آن با برج های قلعه پرتغالی های برابری دارد، از حق الناس می گوید، و رعایت حلال و حرام، در عدم تعدی به مال مردم، و این را از بلندگوی مسجد می توان شنید، این توصیه را عملا در خیابان می توان دید، که هر که هر طور که اراده کرده می پوشد، و یا نمی پوشد.
هیچ چادر به سری متعرض بی حجابی نمی شود، و هیچ بی حجابی را ندیدم که متعرض اهل حجاب شوند، اینجا آزادی را می توان به چشم خود دید، نه ماموری، و نه ونی، و نه تحمیل و زورگویی، نه کشف حجاب رضاشاهی و نه گشت ارشاد تحمیل حجاب جمهوری اسلامی، تنوعی زنده از آنچه که در آزادی واقعی می توان یافت، را در خیابان های هرمز این روزها می توان دید، و هرکه بر مرام و رویه خود آزاد است، و آزادی چه زیبا و دلنشین است، که همه با هر عقیده و مرامی، آزاد باشند و به خود اجازه ندهند، متعرض دیگری با سبک خاص زندگی اش شوند، و خدای ناکرده دیگران را در دل خود قضاوت کرده، به معیارها و ارزش های خود کشیده، و سپس محکوم کرده، و خود حکم دهند، و خود حکم از هوای نفس برخاسته اشان را اجرا کنند، کاری که در قتل های سریالی زنان آسیب دیده اجتماعی کرمان و... و اسید پاشی های اصفهان و... دیدیم، که چقدر سفاکانه و غیر قابل دفاع بود.
این زیباترین نوع "کثرت در عین وحدت" بود که من در راسته بین اسکله هرمز تا قلعه پرتغالی ها دیدم، آسایش و امنیتی که در اثر تحمل و مدارا، و تسامح و تساهل بین تمام هموطنان ما، که اینجا در ایران و در سرزمین ما، خود را نشان می داد، و ایرانیان و کلا انسان لایق این آزادی و امنیت خاطر هستند، و حوادث دلخراشی همچون آنچه در اثر عدم تحمل و تحمیل بر انسان ها روا داشته می شود، زیبنده جامعه انسانی نیست، بیشتر شایسته جامعه حیوانات است، که برای خود حیطه و حدود تعیین می کنند، و پای از حدود به در رفتگان را قطع و نابود می کنند، آبروی انسانیت در اثر جنایات ناشی از کشیدن دیگران به محکمه دل خود، و محکومیت آنان با معیارهای اعتقادی خود، و سپس خودسرانه اجرای حکم صادره از دل خود و...، رفته است.
برخی را در جامعه می توان دید که معتقدند حیوانات نیز در محکمه عدل، شاکی خواهند شد که چرا چنین جنایاتی را که در جامعه انسان ها روا داشته می شود را، به ما حیوانات (از جمله گرگ ها، سگ ها و...) نسبت داده اید، ما به مقدار شما انسان ها جنایت پیشه نبوده و نیستیم!
نگاه کنیم عمل سفاکانی که به مسمومیت دختران دانش آموز در کشور خود ما در این روزها دست می زنند، که نتیجه آن ناامنی محیط تحصیل برای دخترانی است که به خاطر جنسیت خود تنبیه می شوند، امری که در دست انسان نیست تا جنسیت خود را انتخاب کند، یا محرومیت دختران در مُلک خراسان باستان ایران بزرگ تمدنی، که توسط "طالبانِ" سیاهی و ظلم، این روزها آنان را از رفتن به مدرسه و دانشگاه محروم کرده اند،
هیچ حیوانی هم چنین نمی کند که حیوانی دیگر را به خاطر جنسیتش، از مسیر فراگیری باز دارد، آن هم به زور، و ناشی از تحمیل عقایدی پوچ، که پوچ بودن آن بر بسیاری روشن است، و بر بسیاری دیگر در آینده، با رشد فکری اشان، روشن خواهد شد، زمانی که تعصب عقیدتی انحرافی خود را به کناری نهند، و بفهمند که در پس تعطیلی مدارس، برای جماعت مظلوم زنان، جز قدرت، و قدرت طلبی برای مسبتدین مردسالار، چیز دیگری در بر ندارد.
هرمز و خاطرات نفوذ و حضور پرتغالی ها در ایران :
بسیاری از آنچه که بر ما ایرانیان رفته است در زمانی صورت گرفت که حاکمان مرکزی ایران خود را گم کردند، و فراموش کردند که باید خادم مُلک و ملت باشند، و ملک و ملت را به مهمیز منویات دل خود کشیدند، و درست در همین دوران ضعف، که جدایی بین مردم و حاکمان اوج گرفت، دست های خارجی وقتشناسی آمدند، و از شکاف بین رهبر و ملت، استفاده کرده و از ما خاک ستاندند؛
ایران در همین دوران است که تسلیم اولین امپراتوری های فرا قاره ایی از سوی اروپا می شود، که پرتغالی ها، آغازگر آن بودند، و با هلندی ها، فرانسوی ها، آلمان ها، بریتانیایی ها و... این نهضت ادامه یافت. از منافع حضور پرتغالی ها و... که بگذریم، که اینان به عنوان یک امپراتوری دریانورد که شرق و غرب عالم را به وسیله کشتی های خود به هم متصل کردند، و متصرفات آنان در سواحل بلند شرقی قاره امریکا و دریاهای اطراف آن، اقیانوس هند و دریاهای اطرافش، و قسمتی از آقیانوس آرام که تا ژاپن و اندونزی این سلطه گسترش یافت، و سواحل ایران و بحرین و عمان نیز به عنوان جزئی از دریاهای متصل به اقیانوس هند را، شامل گردید، که همه این ها در داشتن ساحل با آب های آزاد با هم مشترک بودند، که قاعدتا ایرانیان نیز باید از فرصت استفاده می کردند و فنون دریانوردی و کشتی سازی را در مدت بیش از یک قرن حضور پرتغالی ها (1507 تا 1622) در مناطق دریایی خود، می آموختند و تهدید را به فرصت تبدیل می کردند و...،
سلطه پرتغالی ها بر هرمز از سال 1507 میلادی (یعنی 516 سال پیش) آغاز، و تا سال 1622 میلادی هم به درازا انجامید. [7] قلعه پرتغالی ها در هرمز از بزرگترین سازه های این جزیره می باشد، و هنوز که هنوز است پس از 516 سال، ساختمانی به بزرگی آن در جزیره نمی توان دید، یعنی بالای دست پرتغالی ها به لحاظ ساخت و ساز، هنوز دولتی ایرانی و یا خارجی در هرمز اقدام عمده ایی نکرده است، قلعه پرتغالی ها با سنگ و ساروج، با دیوارهای بلند، مشرف بر دریا و شهر ساخته شده است، این قلعه، بعلاوه قلعه دیگری در قشم، و قلعه دیگری در روستای تاریخی تیس در شهرستان چابهار و...، سلسله ایی از بناهای پشتیبانی نظامی امپراتوری پرتغال بر آب های جنوب ایران و حاشیه شمالی اقیانوس هند بود،
و البته این یک ایرانی بود که همچون دیگر تهاجمات گسترده خارجی به ایران، راهنمای مهاجمین پرتغالی به ایران شد، همچون سازمان مجاهدین خلق ایران به رهبری مسعود رجوی، که هم در بحث اتمی شدن ایران، و هم در خلال جنگ خسارتبار هشت ساله، راهنمای صدام و خارجی ها در غافلگیری ایران، و نیروهای مدافع اش در مقابل خارجی ها شدند.
این خاص آنان نیست، در ورود اعراب به ایران نیز افرادی مثل سلمان فارسی [8] در راهنمایی سپاه اعراب در هجوم به مراکز قدرت ایران، مشاورانی بسیار تاثیر گذار بودند، به طوری که سلمان بعد از پیروزی سپاه اسلام بر ایرانیان، حاکم مدائن [9] گردید، شهری که پایتخت زمستانه آخرین سلسله گسترده ایرانیان، یعنی ساسانی ها بود، که به تیسپون شهرت، و در کناره های بغداد کنونی قرار داشت، که اعراب آن را به مدائن تغییر نام دادند، بهای همکاری سلمان با سپاه اسلام، حاکمیت بر مدائن، بعد از پیروزی آنان بود، که هم اکنون مزار او نیز در همین منطقه قرار دارد.
در حمله پرتغالی ها و تصرف جنوب ایران نیز باز یک ایرانی راهنمای جنگجویان پرتغالی بود، تا به مهاجمان در مقابل هموطنان مدافع سرزیمن خود کمک کند، و همین کمک به بیش از یک قرن سلطه پرتغالی ها بر ساحل جنوب کشور منجر شد، البته ناگفته نماند که هم سلمان فارسی، هم مجاهدین خلق و لابد این ایرانی راهنمای سپاه دریایی پرتغالی ها و... از کسانی بودند که سهم خود را در قدرت، در ایران از دست داده بودند، و شاید در مسیر انتقام، دست به این اقدامات ضد ملی زدند.
که قضاوت درستی و نادرستی عمل آنها را به خوانندگان واگذار می کنم، و آنانرا با افکار متفاوتی که دارند، به خودشان می سپارم، چراکه بعضی به این کمکیاران ایرانی خارجی ها در تهاجم به ایران به خاطر حکومت های حاکم بر ایران، حق می دهند و بعضی آنها را خائن می دانند. [10] به هرحال امام قلی خان، سپهبد سپاه صفوی بساط پرتغالی ها را پس از 115 سال سلطه بر خلیج فارس، از سواحل ایران جمع کرد.
متاسفانه تاریخ دردناک نفوذ خارجی در کشور ما تمامی ندارد، و در حالی که سخن از استقلال در کنار آزادی و جمهوری بعد از پیروزی انقلاب 1357 بود، و تا سال ها هم بر این روند مقاومت کردیم، اما امروز سردی زمستانی که بر ایران، ناشی از نفوذ روسیه منتج خواهد شد را، می توان با پوست و استخوان خود حس کرد، در زمانی که این نفوذ آنچنان توسط خود ما ایرانیان گسترش و عمق یافته است، که در کنار آنان در تجاوز آشکار شان به اوکراین، شریک جرمِ توسعه طلب و مستبدی مثل پوتین شده ایم،
و البته در نزد جهانیان علی الابد در این پرونده محکوم خواهیم شد، و باعث تاسف است که کسانی حتی آرمان های اولیه این انقلاب را هم استحاله و تفسیر به رای خود کردند، تا ما را از شعار اولیه "نه شرقی و نه غربی" در ذیل شعار نگاه به شرق، به "فقط شرق"، و "نبرد بی پایان با غرب" گرفتار کردند، که حاصل آن نابودی امکانات، و ثروت کشور، و فرسودن ایران و ایرانیان، و آماده شدن برای دوره ایی از رقابت دوباره غرب و شرق در ایران، که نتیجه آنرا پهلوی ها پیش از این دیده اند، آنچه که در خلال جنگ جهانی دوم بر سر ما و ایران آمد، و انگلیسی ها از جنوب و روس ها از شمال، ایران را اشغال کردند، این یکی از نتایج قابل پیش بینی در آینده این سرزمین بلازده است، که در کش و قوس رقابت های غرب و شرق احتمال وقوع آن بسیار است، و کسانی به خود اجازه می دهند ایران را به قمار این درگیری ببرند، نیز مقصرند و در آخر کسانی از این دست خواهند گفت که "خودم کردم که لعنت بر خودم باد".
قلعه پرتغالی ها در جزیره هرمز، در نزدیکی بندرعباس، و در کنار قشم بزرگ، تامل برانگیز است، جایی که برای خود علاوه بر محل استقرار نظامی، کلیسا، زندان، انبارهای بزرگ و مستحکم آذوقه و سلاح و... داشتند، و گیوتینی که مخالفین خود را گردن بزنند.
بر برج بزرگ این قلعه که قرار بگیری، حتی در این زمان که بسیاری از دیوارهای این قلعه بزرگ فرو ریخته است، سلطه خود را بر شهر و دریا حس خواهی کرد، و لابد پرتغالی ها هم چنین احساسی مثل من داشتند، که حاکم علی الابد این ملک خواهند بود، و قدرتمندان بی خود به قدرت شان غره می شوند، چرا که این میزان زمان سلطه، در تاریخ ملت ها، به خصوص تاریخ بیش از 7 هزار ساله تمدن سازی مردم ایران، مثل یک چشم بر هم زدن بیش است،
مثل این که مگسی بر صورتی بنشیند و با تکان دستی مجبور به برخاستن شود، و تنها از آن واقعه، جز رسوایی برای مگس باقی نخواهد ماند. این تنها خوبی هاست که ماندگارند، و زشتی ها هرچه بزرگ باشند، درخششی در تاریخ نخواهند داشت، بلکه لعن و نفرین تاریخی را برای سازندگان آن شرایط، به همراه خواهد آورد.
سفر از هرمز به قشم :
از هرمز به جز جرعه ایی ننوشیده، اشتیاق دیدار از قشم، مرا طعمه قایقی ساخت که سریع و پرتوان، آماده انتقالم به قشم بود، جزیره ایی بزرگ با 138 کیلومتر طول و در بیشترین عرض، 25 کیلومتر و در اکثر جاها بین 9 تا 8 کیلومتر عرض دارد، این جزیره بزرگ در میانه تنگه هرمز، این روزها دوره شکوفایی خود را باز می یابد، و با نزدیک به 12 شهر و شهرستان و روستاهای بیشمارش، که دیدار از آن، خود حداقل به ده روز وقت نیاز دارد، تا در قشم ماند و دید، در حالی که دلم را در هرمز جا گذاشتم، وسوسه فرزندان قایقداری که در هرمز مرا به حرکت فوری به سوی قشم می خواندند، طعمه همراهی آنان شدم، و سیر ننوشیده از این جام پر از شراب ناب، مرا از هرمز جدا کردند و به سرعت به سوی قشم حرکتم دادند،
در حالی که برای عظمت خلیج فارس کلاه از سر برداشته، و زلف های خود را به باد دریا سپرده بودم، با سرعتی تمام از میان ده ها کشتی بزرگ، که در آب های آرام بین جزایر قشم، هرمز، لارک پناه گرفته بوده، و لنگر انداخته اند، به امید روزی که دریای توفانی بین ایران و غرب ساکت شود، و کار و بار از سر گیرند، از میان آنها زیکزاک به سمت دماغه قشم تاختیم،
همچنان که روزگاری پرتغالی ها بین قشم و هرمز می تاختند، قایقران سیاهچرده ما، با دو فرزندش که در این سرویس دریایی با شادی تمام، و لبخندی پایان ناپذیر، من و خانواده ایی دیگر را میزبانی می کردند که شامل یک زن و مرد ایرانی، با دو پسر و دو دخترشان، در این سفر همراه هم شدیم، و به زودی به ساحل قشم نزول اجلال فرمودیم و به فوریت، از بین اتومبیل های منتظر به خدمت، یکی را کرایه کرده، تا مرا به جزیره ناز، دره ستاره ها، و سپس سیتی سنتر، و قلعه پرتغالی ها و سپس اسکله شهید ذاکری، و بازگشت به بندرعباس، ببرد؛ مسافری که هتل می گیرد، خود اسیر هتل شده، و هرجا که باشد، حتی در میانه بهشت، باید آنرا وانهاده، و به اسارتگاه خود باز گردد، سلولی در هتل هما، زندان خود خواسته من در بندرعباس بود، و باید قبل از تعطیلی سفرهای دریایی، با استفاده از اتوبوس های دریایی بین قشم و بندرعباس، خود را به بندر می رساندم.
قشمِ بزرگ دیدنی های زیادی دارد، از مراکز خرید گرفته تا طبیعت دیدنی آن، اولین مقصد گردشگری من غارهای خُربَز یا خُربس بوده است که احتمالا نام بوته ایی است، اما این محدوده تاریخی که مربوط به پیش از اسلام می باشد، این روزها تعطیل است، چرا که احتمال ریزش آن می رود. غارهایی در دل صخره های بلند، که بعضی دسکند و برخی طبیعی اند، ظاهرا پرتغالی ها هم برای جلوگیری از سرایت رطوبت به مهمات و باروت خود، آنرا در این غارها نگه می داشتند.
ژئوسایت طبیعی "دره ستارگان" دومین مقصد دیدارم از قشم بود که در زبان محلی به آن "استاله کفته" می گویند، که در واقع در اثر فرسایش ناشی از باران، و آب های جاری ساخته شده اند، که بر صخره های سفت و شل دره، اشکالی دیدنی رقم زده اند. لایه های سفت زمین که لایه های سست را در زیر خود محافظت می کنند، با تخریب مواجهه شده و با تخریب این لایه سفت، لایه های سست زیرین، تخریب بیش از حدی را به خود می بینند، و این چنین لایه های سفت، بر برج های بلندی از لایه های سست، باقی می مانند و دره ستارگان شکل می گیرد.
این دره در کنار روستای "برکه خلف" قرار دارد که یکبار به عنوان تمیزترین روستای ایران شناخته شده است. مردم روستا هم شتر دارند و هم حیوانات دیگر، ولی شورای روستا آنجا را چنان تمیز نگه داشته است، که به تمیزترین روستای ایران شهرت گرفته و مدال دریافت داشته است.
مردم قشم به ماهیگیری مشغولند، شیوه ماهیگیری آنها به این صورت است که تورهایی را در دریا تعبیه می کنند، از آنجا که ماهی ها در دریا به صورت گله ایی حرکت می کنند، یک روز ممکن است گله بزرگی به دام افتند که آن روز ماهی در جزیره فراوان خواهد بود، و شاید هم نیفتند که ماهی کم می شود و قیمت ها افزایش می یابد و گاه تا سه برابر بالا می رود.
آب خوردن در این منطقه از طریق آب شیرینکن ها تامین می شود، راننده تاکسی ام می گفت می دانی چرا در این جزیره این هم مسجد دیده می شود، گفتم نه، گفت مردم قشم بیشتر اهل سنت هستند و به نماز اهمیت می دهند، وقت نماز که بشود، کار را تعطیل می کنند و به نماز می پردازند. البته جمعیت مهاجرین به قشم افزایش یافته، و آنرا اکنون به یک جامعه چند فرهنگی تبدیل کرده است.
سومین مکان دیدنی تور من، جزیره ناز بود، در اثر جزر و مد دریا، ارتباط این جزیره با خشکی اصلی به راحتی قطع و وصل می شود، و البته به قول محلی ها جزایر با هم دوست هستند و از زیر آب با هم دست داده، و ارتباط دارند، ساحل آن دیدنی است، میوه های استوایی را در اینجا می فروشند، ولی به قیمت های نجومی، راننده حامل من از سرعت زیاد برخی از مسافرین به جزیره قشم که از داخل ایران به این منطقه می آیند، شکایت داشت، و می گفت : "این ها نمی دانند که اگر در اینجا اتفاقی برای آنها بیفتد، جنازه اشان را با خرج کردن 20 میلیون تومان هم نمی توانند به شهر خود ببرند، چرا که هواپیما 5 برابر یک مسافر معمولی، برای حمل یک جنازه، از صاحبان جنازه طلب کرایه خواهد کرد، این تازه به غیر گرفتاری هایی است که تشریفات حمل آن را باید انجام دهند."
نزدیکترین مسیر به کشور عمان در اینجاست، که مردم به صورت قاچاق می روند و در بازارچه لب ساحل در عمان خرید می کنند و هوا که تاریک شد، بر می گردند، دولت عمان برای آمدن این افراد، بدون طی تشریفات قانونیِ رفتن به کشورهای دیگر، مشکلی ایجاد نمی کند و بلکه تسهیل هم می نماید، و بومی ها از این مسیر به عمان می روند، و خرید کرده و باز می گردند، در بازگشت اگر با گشتی های ایرانی برخورد نکنند، به سلامت وسایلی را که خریده را به کشور می آورند، در غیر این صورت ممکن است کالاهای آنان توقیف شود.
بعد از دیدار مختصری از سیتی سنتر که بازار بسیار بزرگ و مدرنی در کیش می باشد، سری هم به قلعه پرتغالی ها در قشم زدم، و به فوریت خود را به اتوبوس دریایی "هرمز پیشرو" رساندم تا با گرمی استقبال کاپیتان و مهمانداران کشتی های بین قشم و هرمز و بندرعباس عازم مقصد شوم، اینجا متفاوت از کشتی رانی بین بوشهر به خارک، کشتی داران با مسافران به مدارا برخورد کرده و استقبال بسیار خوبی از آنان انجام می دهند، کاپیتان به مسافران خوش آمد می گوید و... در میان راه با خود فکر می کردم که فردا باز گردم و قشم را بهتر ببینم.
همینطور هم شد، اینبار مستقیم به قشم بازگشتم، و ابتدا سعی داشتم جزایر لارک و هنگام را ببینم که به علت تلاطم دریا این امر نیز میسر نگردید، لذا به شهرستان درگهان رفته و از بازار آنجا لذت بردم، پرس و جوها برای سفر به این دو جزیره دیگر مفید فایده نبود، ناچار به بندر عباس بازگشته از بازار سنتی این شهر و معبد هندوان و... بازدیدی داشتم، و روز خود را غروب کردم، گفتم شاید روز دیگری سفر به جزایر هنگام و لارک در میانه تنگه هرمز میسر گردد، ولی بادهای تند، امواج بزرگ، حتی سفر به هرمز، و قشم را هم تحت تاثیر خود داشتند،
لذا به اجبار آهنگ بازگشت به تهران کردم و بعد از یک تاخیر چند ساعته، هواپیمایی آسمان که مدیرانش در پاسخ اعتراض معترضین به این تاخیر می گفتند قوانین ایکائو برای تامین جا برای مسافر با تاخیر مواجهه شده، بر شرکت ایشان ساری و جاری نیست، و از خود سلب مسئولیت می کردند، و ساعت ها تاخیر را جوابگو نبودند، اما بالاخره هواپیمای این شرکت از تهران آمد و ما را از این شهر بزرگ باز گرداند. و این چنین سفرم به بندرعباس پایان یافت.
[1] - کشتی «سانی» در خدمت مسافران جامجهانی قطر خرداد 01, 1401 10:05 Asia/Tehran [Updated: اسفند 16, 1401 14:17 Asia/Tehran]
کیش- ایرانپرس: با توافق ایران و قطر قرار است همه ظرفیتهای رفاهی اعم از هتلها و اقامتگاههای گردشگری و نیز امکانات دریایی در استان هرمزگان در روزهای جام جهانی 2022 قطر در اختیار مسافران قرار گیرید و حتی خط دریایی از ایران به قطر هم برقرار شود. علیاکبر صفایی، مدیرعامل سازمان بنادر و دریانوردی ایران اخیرا در گفت وگو با خبرگزاری ایرانپرس در بندرعباس گفت: تمرکز پشتیبانی ایران از جامجهانی فوتبال در قطر، جزیره کیش است که امکانات بسیار خوبی دارد. یکی از امکانات دریایی ایران در جزیره کیش استان هرمزگان، کشتی مسافری و گردشگری «سانی» است و این کشتی با ظرفیتهای قابل قبول آماده خدمترسانی به مسافران جام جهانی 2022 در قطر است. برخی مسئولان بنادر و دریانوردی استان هرمزگان روز شنبه از کشتی مسافری «سانی» درچارچوب تفاهمنامه همکاری مشترک ایران و قطر برای ارائه خدمات گردشکری دریایی هنگام جامجهانی 2022 در جزیره کیش بازدید کردند. کشتی «سانی» یکی از بزرگترین کشتیهای مسافری منطقه غرب آسیاست که 176 متر طول و 23 متر عرض دارد. این کشتی امکان انجام دریانوردی در ایمنترین شرایط در اقیانوسها را بدون محدودیت داراست. کشتی مسافری و گردشگری «سانی» در مجموع حدود 420 تخت دارد و این کشتی میتواند در مجموع 400 مسافر و خدمه را جابهجا کند. کشتی مسافری و گردشگری «سانی» همچنین دارای امکانات مختلف از جمله رستوران 300 نفره، سینما، سالن ورزشی، بازیهای کامپیوتری، فروشگاه و کلینیک پزشکی پیشرفته است. فاصله جزیره کیش در استان هرمزگان تا قطر 270 کیلومتر است که مدت زمان مسافرت هوایی از این جزیره زیبای ایرانی تا دوحه، پایتخت قطر، حدود 40 دقیقه و مسافرتدریایی پنج تا شش ساعت است.
[2] - سانتیاگو سانچز، راهپیمای با تجربه، چترباز سابق و طرفدار دو آتشه فوتبال که به مناسبت آغاز جام جهانی قطر از شهر مادرید کشورش عازم شده بود، پس از ورود از سمت مرز شمالغربی ایران در یکم اکتبر ناپدید شده است. به گزارش آسوشیتدپرس، سانچز پس از عبور از 15 کشور وارد عراق شده و تمامی لحظات جالب از سفر خود را طی نه ماه گذشته در حساب کاربری اینستاگرامش به اشتراک گذشته است، اما این روند پس از ورود به ایران در یکم اکتبر متوقف شده است. به گفته خانواده وی حساب وی در اپلیکیشن «واتساپ» نیز دقیقا در همان روز متوقف شده و به روز رسانی نشده است.
[3] - 22/9/1401 (حسین شریعتمداری: در یادداشتی تحت عنوان "مگر ما ملت امام حسین نیستیم؟" پس تنگه هرمز را ببندیم و کشتی ها را مصادره کنیم)
17/10/1401 به گزارش سایت دیدهبان ایران؛ حسین شریعتمداری با نگارش مطلبی تحت عنوان «تنگنای دشمن در این تنگه است» " از بستن تنگه هرمز به روی نفتکشها و کشتیهای تجاری کشورهای یادشده به عنوان یکی از اهرمهای قدرتمند و پشیمانکننده نام برد.
و...
[4] - هیئت عالی مولدسازی داراییهای دولت، هیات عالی در جمهوری اسلامی ایران است که درباره فروش اموال غیرمنقول دولت ایران و نهادهای وابسته به دولت همانند بانکها تصمیمگیری میکند. دبیرخانه و مجری مصوبات این هیئت، وزارت امور اقتصادی و دارایی است که اختیار آن اکنون به سازمان خصوصیسازی تفویض شدهاست. بنابر این طرح هیاتی هفت نفره که از مصونیت قضایی برخوردار است، بدون تشریفات قانونی که مجلس ایران برای خصوصیسازی وضع کرده بود، اموال غیرمنقول دولت ایران را میفروشد.دولت سید ابراهیم رئیسی قرار است ۱۰۸ هزار میلیارد تومان از اموال دولتی را برای رفع بخشی از کسری بودجه ۱۴۰۲ بفروشد. تمامی دستگاههای متولی اموال مکلف به اجرای مصوبات این هیئت هستند و برای کسانی که از اجرای دستورات این هیئت سر باز بزنند مجازات تعیین میشود.
[5] - کاپیتولاسیون به معنای عهدنامه و قرارداد، پیمانی است بین کشور میزبان و بیگانه، برای سپردن حق رسیدگی قضایی به جرایم اتباع خارجی به نماینده کشور خارجی و در حقوق بینالمللی به معنای هرگونه توافقنامهای است که در آن، کشوری به کشور دیگر مجوز میدهد که از قوانین قضایی خود برای اتباع خود که در داخل مرزهای کشور میزبان زندگی میکنند استفاده کند و کشور میزبان حق رسیدگی قضایی اتباع خارجی را ندارد. مفهوم عام حقوقی کاپیتولاسیون عبارت است از: پیمانهایی که حقوق قضاوت کنسولی و حقوق برون مرزی را به کشور دیگری در قلمرو حاکمیت ملی کشور میزبان اعطا میکند. کاپیتولاسیون ریشه در استعمار دارد و کشورهای استعمارگر، این قانون را به کشورهای ضعیف تحت سلطه تحمیل میکردند.
[6] - باغ منظریه در سال ۱۲۶۰ در زمان سلطنت ناصرالدین شاه قاجار توسط سلطان مراد میرزا معروف به حسامالسلطنه که یکی از امرای ارتش بود ایجاد شد. نام منظریه در آن زمان حسام آباد بود. در آن هنگام حسام السلطنه شروع به بنای ساختمانی کرد که اکنون به نام عمارت مرکزی معروف است ولی قبل از اتمام آن این محل توسط کامران میرزا برادر مظفرالدین شاه خریداری شد. سپس محمد علیشاه منظریه را به مبلغ ۲۵ هزار تومان از کامرانمیرزا خرید و آن را جزو املاک سلطنتی قرار داد. در زمان احمدشاه منظریه به آقای شعبانعلی قراگزلو معروف به باغبانباشی اجاره داده شد (که او سرباغبان منظریه بوده و تا سال ۱۳۵۲ فعالیت باغبانی رازیر نظر داشت). در سال ۱۳۰۰ منظریه جزو املاک وزارت دارایی درآمد. در اوایل سلطنت رضاشاه مجدداً باغ منظریه جزو املاک سلطنتی شد. این مکان هماکنون با نام اردوگاه شهید باهنر در اختیار آموزش و پرورش است.
[7] - ۲۱ آوریل سال ۱۶۲۲ سپاه ایران جزیره هرمز را از بزرگترین امپراتور قرن باز پس گرفت و جایگاه خود را در جهان در فهرست ابرقدرتهای قرن شانزدهم ثبت کرد. انگلیسیها نیز چهار کشتی خود را با خدمه فنی در اختیار ارتش امام قلی خان گذاشتند. آلبوکرک (پرتغالی) اعتقاد داشت هرکشوری که سه نقطه مالاگا، عدن و هرمز را در اختیار داشته باشد بر تجارت دنیا حاکم خواهد بود. اهمیت هرمز آنقدر بود که استعمارگران انگلیسی را نیز به طمع انداخته بود. سپاه ایران به دلیل شکایتهای ایرانیان گمبرون قصد تنبیه پرتغالیها در خلیج فارس کرد و نه تنها جزیره هرمز را آزاد ساخت بلکه پرتغالیها را تا مومباسا در کنیا مجبور به عقبنشینی کرد. و این مقدمهای برای شکستهای پی در پی پرتغال در شرق آفریقا شد و با حمایت شاه ایران، امام مسقط موفق شد قلعه عظیم مومباسا را در جنگ خونینی که به جنگ صلیبی مومباسا معروف است را تصرف کند. ایران تا سال ۱۸۲۰ پرچمدار تمام خلیج پارس و دریای عمان و بحر فارس شد. انگلیس که از شکست پرتغال خرسند بودند و به قدرت ایران اعتراف داشتند و ایران را تنها رقیب قدرتمند عثمانی ها میدانستند. حتی در عهدنامه مجمل ۱۸۰۹ و عهدنامه مفصل ۱۸۱۲ مجمل و مفصل زمانی که انگلیس به عنوان ابرقدرت جهان ظهور میکرد حاکمیت ایران را بر کل خلیج فارس به رسمیت شناخت.
[8] - سلمان فارسی (پیش از مسلمان شدن: روزبه (۵۶۸–۶۵۳ میلادی) صحابی ایرانی بود که محمد او را از خود (اهل بیت) خواند و به سلمان محمدی شهرت یافت. در روزی که قریش نیروهایش را نزدیک مدینه گردآورد تا بر مسلمانان حمله بَرَد (غزوه خندق)، او پیشنهاد داد تا خندقی ژرف پیرامون مدینه حفر گردد تا از آن پاسبانی شود. سلمان فارسی نزد تمامی مذاهب اسلام بهویژه سنّی به عنوان اولین شخص ارکان اربعه گرامی داشته میشود و برای او جایگاهی والا در نظر دارند. او با این که پسر یکی از دهقانان ایران بود،[۴] زرتشتی باقی نماند و سالها به سرزمینهای گوناگون سفر کرد که در همین سفرها در سرزمینی به بردگی درآمد و سپس محمد او را خرید.[۴] سلمان فارسی که خرد و دانشهای ایرانیان و مسیحیان را میدانست از مشاوران محمد، از جمله طراح اصلی حفر خندق در جنگ خندق بودهاست. او در سالهای پایانی زندگی خود استاندار (والی) مدائن گردید. برای سلمان پارسی پیش از مسلمان شدن نامهای مختلفی را نوشتهاند. طبری و ابونعمیم اصفهانی نام وی را مابه نوشتهاند، ابن بابویه روزبه و بلعمی فیروزان نوشتهاست. طبری و ابن عساکر نام پدر سلمان را بوذخشان و ابونعیم اصفهانی بدخشان و ابن بابویه خشبوذان نوشتهاست. سلمان فارسی در مسجدی در روستای سلمان پاک در منطقه مدائن، تقریباً در ۳۲ کیلومتری (۲۰ مایلی) جنوب شرقی بغداد مدفون شده است.
[9] - مدائن چنانچه تاریخنویسان اسلام یاد کردهاند، از هفت شهر به نامهای مشخص که در تلفظ آنها اختلاف وجود دارد، تشکیل میشدهاست. گویا پنج شهر آن در زمان یعقوبی (سده ۳ق) وجود داشته که از این قرار بوده: شهر کهنه یعنی تیسفون و یک میل در جنوب آن اسبانبر و مجاور آن رومیه، هر سه در جانب خاوری دجله و در جانب دیگر بهرسیر که ریشهٔ آن اردشیر است و یک فرسخ زیر آن ساباط که به گفتهٔ یاقوت حموی، ایرانیان آن را بلاسآباد مینامیدند.
پیش از روی کار آمدن شاهنشاهان اشکانی، سلوکیان در طرف راست رود دجله شهری ساخته بودند که آن را سلوکیه نام نهاده بودند. در زمان نخستین پادشاهان اشکانی، وقتی باقیماندههای یادگارهای اسکندر مقدونی بهکلی از مرزهای ایران بیرون رانده شد، شهر سلوکیه به صورت نیمه ویرانهای بود. شاهنشاهان اشکانی در طرف چپ رودخانه دست به احداث ساختمانهای جدیدی زدند و تا اواخر دوران ساسانی ایجاد این ساختمانها در دوطرف رود دجله ادامه یافت. به طوری که وقتی اعراب بر ایران مستولی شدند در این مکان هفت شهر وجود داشت و به همین سبب آن را مداین یعنی مدینهها، شهرها، نام نهادند. چهل کیلومتر پایینتر از تیسفون خلفای عباسی شهر بغداد را که به مفهوم بغ داد، (یعنی خداداد، زیرا بغ به زبان فارسی به معنای خداست و در زبان روسی و بعضی زبانهای دیگر هند و اروپایی نیز همین مفهوم را دارد) است و قبلاً نیز به صورت آبادی کوچکی در آن مکان وجود داشت بنا نمودند و آن را بهعنوان دارالخلافه تعیین کردند.
[10] - سریالی در خصوص زندگی سلمان فارسی توسط هنرمند صاحب نام کشور، جناب داود میرباقری، که کارهای هنری زیادی در پرونده دارد، در حال ساخت است، یکی از سایت های فیلم برداری این فیلم بلند، شهرستان شاهرود می باشد، چند وقت قبل که به شاهرود رفته بودم با تعداد زیاد جوان هایی روبرو شدم که ریش های بلند در شهر رفت و آمد داشتند، بی خبر از ساخت آن فیلم و گریم های لازم برای ساخت آن، به گمان اینکه این جوانان به شیوه داعشی ها ریش گذاشته اند، به یکی از آنها به طعنه گفتم، "ریش دشمنان ایران را گذاشته ایی؟!" گفت : "بله در فیلم آقای میرباقری در نقش سیاهی لشکر مشغول به کارم، از این رو مدت هاست که ریش های خود را بلند کرده ام، تا به این مرحله برسد و با گریم دیگران در صحنه های فیلم همراهی داشته باشم، خیلی ها به ما می گویند شکل دشمنان ایران شده اید!" گفتم : "فکر کردم به مد ریش داعشی ها در آمده ایی"، او که تازه فهمیده بود منظورم چیست گفت: "نه از بس مردم ما را برای بازی در این فیلم شماتت می کنند، که در نقش دشمنان ایران بازی می کنید، گفتم شاید منظور شما هم سلمان فارسی و اعوان و انصارش است که باعث شکست سپاه ایران در مقابل اعراب شدند!" که دیدگاه ایرانیان نسبت به کسانی که دستمایه خارجی ها برای نبرد با نیروهای کشورشان می شوند این است، حتی اگر این فرد سلمان فارسی باشد.
ایرانیان در تاریخ معاصر، از پیشرو ترین مردم منطقه، برای بدست آوردن حق تعیین سرنوشت، و در دست گرفتن سر رشته داری امور خود بوده اند، تا حاکمیت را از دربار شاهان، افراد و دیکتاتوری های جور واجور به خود منتقل کنند؛ و خود به صورت جمعی، مستقیم و غیر مستقیم و از طریق صندوق رای حاکمیت خود را به دست گیرند، و تصمیمات کشور را منوط به آرای خود، واریز شده به صندوق های رای کنند، و از حاکمیت های موروثی و مادام العمر خلاصی یابند.
در دنیای یکپارچه و متصل به هم [1] در روزگار انفجار اطلاعات و گسترش سرعت انتقال تنوع دیدگاه ها، دیگر حرکتی، بخصوص در سیاست خارجی کشورها، بر کسی پوشیده نیست، و نخواهد ماند، مگر اینکه در عصر ارتباطات جهانی، به سان کشوری مثل کره شمالی، دیکتاتوری پیدا شود و به دور کشور و مردم خود دیواری به بلندی یک زندان بزرگ بکشد، و آنان را از قافله ی در حرکت و رشد جهانی جدا نموده در فقر و فلاکت، به بند و زندان کشد و روزی هزار بار آنان را بکشد، تا در بند بی اطلاعی و ناآگاهی نگه دارد؛ و به قول قدیمی ها امروز دیگر "شتر سواری، دولا دولا ممکن نیست"، این است که رویکردهای خارجی کشور ما نیز از نگاه تیزبین دنبال کنندگان روند جهانی، و البته مردم ایران، به دور نخواهد ماند، بر این اصل است که دلسوزانِ به آبرو، اعتبار و آینده ایران و ایرانیان، باید بیشتر توجه کرده و در تصمیمات خود تامل کنند؛
این روزها خبرهای نگران کننده ایی از نزدیکی های نا به هنگام، و خارج از حکمت و قرار گرفتن ایران در کنار روس های متجاوز، شنیده و دیده می شود، نزدیکی به متجاوز زورگو و بد عهدی که، در تجاوز به مردم اوکراین، [2] حتی برای رسانه های ما و دنیا تعیین می کند که، تجاوز آشکارش به مردم و خاک این کشور مستقل را، چه بنامیم و...، [3] چنین روندی تن ایرانیان آزادیخواه و صلح طلب را دوباره و صد باره می لرزاند، چرا که تنها سه دهه از تجاوز حزب بعث عراق به کشورمان نمی گذرد، که از قضا متجاوز آنروز به ایران، خود از اقمار و مسلح به سلاح های همین شرق جنایتکار بود، و این که متاسفانه امروز ما به رغم تجربه تاریخی از جنگ و تجاوز خارجی، در کنار متجاوز روس، در مقابله با مردم مقاوم اوکراین قرار بگیریم، جای تامل و تاسف بسیار دارد.
سیاست اصولی و انقلابی "نه شرقی، نه غربی" حاصل از انقلاب عظیم مردمی57، که ضامن استقلال ایران، در میان رقابت دو قطب توسعه طلب، تجاوز پیشه و استعمارگر غرب و شرق بود، به نظر می رسد در یک استحاله چند دهه ایی به رویکرد "نگاه به شرق" تبدیل، و می رود تا ایران را به یکی از اقمار دیکتاتور کرملین تبدیل، و در کنار و دوشادوش متجاوزین عصر جدید قرار دهد، و ایران را به عنوان کارت بازی این نو توسعه طلب و تجاوز پیشه قرن 21، برای مذاکره و امتیاز گرفتن از رقیب غربی خود، بدل نماید؛
تو گویی طراحان رویکرد "نگاه به شرق"، گذشته ویران و خسارتبار این کشور را در گاز انبر روسیه - بریتانیا، نادیده گرفته و بعد از نادیده گرفتن تاریخی از تجاوز و دست اندازی های ارضی بر کیان و خاک این کشور توسط روس ها از شمال و بریتانیایی ها از جنوب، حتی حوادث تاریخ معاصر ایران را نیز نادیده و نشنیده گرفته اند، و در طمع یافتن منبع قدرتی جدید برای خود، دست آویز دامنِ نو متجاوزین در نظام سلطه ی جدید جهانی شده، و با این رویکرد خطرناک در سیاست خارجی ایران، می روند تا بلای خانمان سوزِ جان به هنهن افتاده توسعه و پیشرفت نیم بند ایران شوند، و حتی تمامیت ارضی کشور را نیز با خطر بالقوه و بالفعل بسیار نزدیک، در روند رقابت های جدید جهانی مواجه گردانند، [4] انگار فراموش کرده اند که چه بر سر رضاشاه پهلوی آمد، موقعی که در یک طرف دعوا ایستاد، هر چند ایران از بیطرفی هم طرفی نبست، اما در روند این سیاست جدید هم، تجاوز دو طرف به خاک ایران را مجاز و مباح خواهد کرد، یکی برای حفظ سلطه (مثل آنچه روسیه با اوکراین می کند)، و دیگری را برای رفع سلطه رقیب!
تاریخ سلطه شرق بر اقمار پرشمارش، خود نشان می دهد که، این نزدیکی های خطرناک، به این منبع تهدید دائم ایران و ایرانیان، علاوه بر این که راه های گشایش و ورود ایران را به عرصه پیشرفت جهانی سد خواهد کرد، این کشور، مردم و سیستم حاکمیتی آن را گرفتار دامن جنایتکاران دیکتاتور مسلک، ظالم و فاسدی خواهد کرد، که در تاریخ معاصر کشورمان رد آنان را می توان با چشم بسته هم دید، که روشن است در این بازی خطرناک، در آینده ایی نه چندان دور، به تکرار تاریخی خسارتبار خواهیم نشست،
تاریخ حضور روسها در مناطق شمالی ایران، علاوه بر تجاوز، کشتار و غارت ایران و ایرانیان، ماهیت ضد آزادی و آزادیخواهی آنان نیز بر گرده ایرانیان هنوز سنگینی می کند، زخم هایش نو، آثارش روشن است، چرا که روس ها علاوه بر تجاوز آشکار و بی پایان خود نسبت به خاک ایران، که به جدایی های دردناکی از خاک ایران منجر شد، همواره در امور داخلی ایران نیز به نفع ظالمین حاکم و بر ضد خواست مردم ایران دخالت کرده، دست اندازی آنان در تغییر روندها در کشورمان، بر هیچ محقق تاریخی ناروشن نیست،
روس ها که در عقیم کردن حرکت عظیم مردم ایران در نهضت بزرگ و پیشرو مشروطیت، که به نوعی در کنار دیکتاتور ظالم تخت نشین در تهران قرار گرفتند، و در شکست نهضت آزادیبخش مشروطه نقش پلیس سرکوب را بازی کردند، کاملا هویداست، و به نظر می رسد که اکنون که، دوباره باز جریان روشنفکری و طبقات مذهبی ایران، در یک وحدت انقلابی، جریان جنبش آزادیبخش 57 را، با آن شعارها و اهداف زیبا، که از آزادی، حق تعیین سرنوشت، جمهوری خواهی و... سخن گفت و سر لوحه شعار خود داشت را، به ثمر رساندند، باز دوباره در صدد عقیم کردن این نهضت عظیم، و دستاوردهای آن را دارند، و باز قصد بر دار کردن آزادیخواهان ایران را دارند.
روس ها در این تاریخ یکصد و چند ساله تلاش ایرانیان برای در دست گرفتن سر رشته امور خود، و خلاصی از استبداد داخلی و سلطه خارجی، علاوه بر قرار گرفتن در کنار دیکتاتور های حاکم بر کشورمان، فعالانه در سرکوب و کشتار ایرانیان آزادیخواه و ناکامی پروسه و پروژه های دمکراسی خواهی، آزادی طلبی، و درخواست برخورداری از حق تعیین سرنوشت ایرانیان، شرکت جسته و به عنوان مزاحم جدی این روند، شرکت فعالانه داشته اند، حال آنکه کمال و پیشرفت ملت های جهان امروز، و عزت و آقایی آنان، در میزان دخالت مردم هر کشوری، در حق تعیین سرنوشت و برخورداری از آزادی، و حق دخالت و سر رشته داری در حاکمیت بر امور خود، سنجیده می شود.
نمونه دخالت ارتش روس در نبرد مشترک دیکتاتور های حاکم بر ایران، با آزادیخواهان را، به همراهی روس های متجاوز، با شاهان مستبد قاجار، در برابر مشروطه خواهان می توان دید، که خود گویای تاریخی خطرناک از نفوذ و دخالت های این همسایه متجاوز شمالی، در امور داخلی کشورمان بوده است، جنایات روس ها در کشتار آزادیخواهان در تهران، خراسان [5] ، گیلان و آذربایجان [6] چنان روشن است که بر هیچ تاریخدان، سرباز و پاسدار میهن، و دلسوزان ایران پوشیده نیست.
آنان تا پیش از شروع جنگ جهانی اول در سال 1914، با حضور تجاوز پیشه خود در مناطق شمالی ایران، 70 نفر از سران مشروطه خواه تبریز را به دار کشیدند، و ریشه آزادی و آزادیخواهی را به نیابت از دیکتاتور قجری کندند، در شهریور 1320 نیز ایران را با همراهی انگلستان، از شمال و جنوب اشغال و باعث مرگ بسیاری از مردم ایران در اثر گرسنگی ناشی از غارت غذا و خوراک ایرانیان شدند. کرملین نشین های دیکتاتور، همواره نگاه طمع ورز خود را به حکومت های دیکتاتوری در تهران دوخته اند، که در زمانه ضعف آنان، تهران را به فرمانبردار، و دنباله رو خود تبدیل کنند، از ایرانیان غارت و کشتار نمایند.
و در مقابل نیز تاریخ گواه می دهد که حکام دیکتاتور تخت نشین در تهران، از تکیه به روس ها طرفی نبستند و خود نیز در دام این همسایه عهد شکن، فرصت طلب و متجاوز، گرفتار شدند و...؛ آنان گرچه سعی کردند خود را از درخواست های آزادیخواهی و حریت مردم خود، مصون بدارند، اما تاریخ نشان می دهد، دیکتاتورهای تخت نشین در تهران، گرچه با کمک روس ها، حتی مجلس مشروطه را به توپ بستند، اما تکیه به روس ها نتیجه ایی جز نابودی ایران، گرسنگی و غارت مردم و حتی نابودی حاکمیت دیکتاتوری آنان نداشت.
امروز که روسیه دور جدید تجاوز به کشورهای همسایه ی خود در غرب این کشور را در پیش گرفته و دوباره شدت بخشیده است، و ابتدا با تسخیر شبه جزیره کریمه [7] ، و اکنون با تجاوز مجدد به خاک کشور مستقل، و واجد دمکراسی اوکراین، می رود تا خوی تجاوزگری آشکار مسکو نشینان را دوباره، به رخ جهانیان بکشد، و جنگ و گرسنگی و فلاکت و ویرانی را بر جهانیان تحمیل نماید، گرایش و گردش تصمیم سازان در تهران به سوی این متجاوز، آبرو و حیثیت برای ایرانیان که خود سردمدار آزادی و آزادیخواهی در منطقه، و خود قربانی تجاوز روس ها و غیر روس ها هستند، در بین ملل آزاده جهان نخواهد گذاشت، و این به ضرر بنیان آزادی و آزادیخواهی، و حتی تمامیت ارضی کشور نیز خواهد بود، و در صورت درس نگرفتن از سیاست و روند کاری روس ها، تکراری مجدد، از تاریخ غمبار رقابت غرب و شرق و در نتیجه تجاوز و اشغال ایران دو پاره شده را، دوباره شاهد خواهیم بود. بازی خطرناکی که تاریخی از کشتار آزادیخواهان، و سربازان مرزهای کشور را، توسط روس ها و غیر روس ها به دنبال خواهد داشت.
[1] - بیماری کرونا سنبل اتصال جهانی و ارتباط مردم جهان و تاثیر پذیری آنان از اتفاقات جهانی است، یا تجاوز روسیه به اوکراین که گرسنگی و قحطی را بر جهان می رود تا تحمیل کرده و بر تعداد گرسنگان جهان بیفزاید.
[2] - ۵ اسفند ۱۴۰۰ (۲۴ فوریه ۲۰۲۲) روس ها تهاجم گستردهای را به همسایه غربی خود یعنی اوکراین آغاز کردند، بحران بین این دو کشور از سال ۲۰۱۴ آغاز شده بود. این تهاجم بزرگ ترین حمله نظامی متعارف به خاک اروپا از زمان جنگ جهانی دوم است. پیش از این تهاجم، روند نفوذ نظامی روسیه در اوکراین، از اوایل سال ۲۰۲۱ آغاز شده بود و طی آن ولادیمیر پوتین، رئیسجمهور روسیه از گسترش ناتو از سال ۱۹۹۷ به عنوان تهدیدی برای امنیت کشورش انتقاد کرد و خواستار ممنوعیت قانونی پیوستن به ائتلاف نظامی برای اوکراین شد. او همچنین نظریه باز پیوند خواهی (بازپسگیری سرزمینهای شوروی سابق) را هم مطرح کرد. علیرغم افزایش نیروها، مقامات روسیه از اواسط نوامبر ۲۰۲۱ تا ۲۰ فوریه ۲۰۲۲ مکرراً طرح روسیه برای حمله به اوکراین را رد کردند. اما در ۲۱ فوریه ۲۰۲۲، روسیه بهطور رسمی جمهوری خلق دونتسک و جمهوری خلق لوهانسک، دو کشور خودخوانده در منطقه دونباس در شرق اوکراین را بهرسمیت شناخت و نیروهای خود را به این مناطق اعزام کرد. روز بعد، شورای فدراسیون روسیه به اتفاق آرا به پوتین مجوز استفاده از نیروی نظامی در خارج از مرزهای روسیه را صادر کرد. حدود ساعت 5 صبح (بهوقت اروپای شرقی) در ۲۴ فوریه، پوتین از آغاز یک عملیات نظامی ویژه در شرق اوکراین خبر داد. دقایقی بعد، شلیک موشک به مناطقی در سراسر اوکراین، از جمله پایتخت، کییف شروع شد. سرویس مرزی اوکراین اعلام کرد پستهای مرزی این کشور با روسیه و بلاروس مورد حمله قرار گرفتند. دو ساعت بعد، نیروی زمینی روسیه وارد اوکراین شد. پاسخ ولادیمیر زلنسکی، رئیسجمهور اوکراین به این حمله، اعلام حکومت نظامی، قطع روابط دیپلماتیک با روسیه و دستور بسیج عمومی بود. عملیات نظامی روسیه از شرق اوکراین، جنوب بلاروس (متحد روسیه) و شبهجزیره کریمه انجام گرفت. پس از این تهاجم بسیاری از مردم اوکراین به سمت مرزهای همسایگان غربی اوکراین بهویژه لهستان گریختند. رئیسجمهور اوکراین از مردان ۱۸ تا ۶۰ سال خواست برای کشورشان با روسیه بجنگند، از آن تاریخ تا کنون مقاومت مردم اوکراین در برابر این تجاوز روسیه به خاک خود ادامه دارد.
[3] - لوان جاگاریان (سفیر روسیه در ایران) در یک نشست خبری در تهران خواستار استفاده رسانههای ایران از عبارت "عملیات ویژه نظامی" به جای حمله نظامی روسیه به اوکراین شد. جاگاریان گفت "باید بگویم این عملیات ویژه نظامی روسیه در اوکراین است و حمله نظامی نیست."
[4] - اوکراین خود نمونه روشنی از نتیجه افتادن در دامن دیکتاتوری شرق است، این کشور بعد از استقلال هم حق انتخاب ترتیبات امنیتی و حفظ تمامیت ارضی خود و انتخاب رویکرد های سیاست خارجی کشورش را ندارد، و همه دیدند که با تصمیم این کشور برای اتکا به پیمان همکاری نظامی ناتو، برای حفظ خود از سوی مسئولین اوکراین، مورد حمله نظامی کشوری قرار می گیرد که به تازگی از سلطه آن خلاص شده است، این عاقبت کشورهای استقلال یافته از سلطه شرق است، که محکومند تا ابد در زمره غلامان حقله به گوش مسکو بمانند، حتی بعد از استقلال، نمانند تجزیه خواهند شد.
[5] - بمباران حرم امام رضا توسط قوای روس به سال 1291 شمسی رخ داد. در این واقعه، روسها به بهانه سرکوب شورشها، مسجد گوهرشاد و حرم و صحنهای امام رضا را به توپ بستند. در این واقعه حدود ۵۰ تا ۵۵۰ نفر کشته و خسارات بسیاری به حرم وارد شد. منابع از غارت اموال حرم توسط روسها خبر دادهاند. بمباران حرم امام رضا توسط قوای روس پس از دادن اولتیماتوم روس به دولت ایران برای سرکوب مخالفتها در ایران با قرارداد ۱۹۰۷ میلادی (که بر اساس آن اراضی شمالی ایران تحت نفوذ روسیه قرار گرفته بود) و اجرای کامل این قراداد روسهای قوای نظامی در شمال ایران از جمله مشهد مستقر کردند. مشروطه خواهان مخالف نیز حرم علی بن موسی الرضا را مأمن خویش قرار دادند. روسها با ترس از وقوع انقلابهایی همچون انقلاب مردم تبریز و گیلان، قوای زیادی را وارد مشهد کرد.
[6] - اشغال تبریز توسط روسها (۱۹۱۱ میلادی - ۱۲۹۰ خورشیدی) اشاره به محاصره و اشغال تبریز درست پس از دوران استبداد صغیر و فتح تهران بدست مشروطه خواهان میباشد. در پی استخدام مستشار آمریکایی، مورگان شوستر، توسط دولت ایران برای اصلاح امور مالی ایران، حکومت تزاری روس و حکومت پادشاهی انگلیس مراتب ناخرسندی خود را از این استخدام ابراز و خواستار عزل مستشار آمریکایی از سمت خود و اخراج او از ایران شدند. دولت تزاری روسیه حتی اولتیماتومی مبنی بر تهدید دولت ایران به اقدام نظامی نمود و سرانجام نیز در ۲۸ آذرماه سال ۱۲۹۰ خورشیدی و با وجود تبعیت دولت ایران از اولتیماتوم روس، قوای روسیه توانستند پس از چندین روز اردو کشی و محاصره تبریز این شهر را به اشغال خود درآورند. روسها در حین تهاجم و در دوران اشغال دست به اعدام آزادیخواهان و کشتار مردم عادی تبریز زدند. آمار دقیق کشتهشدگان مردم تبریز بهطور دقیق معلوم نیست با این حال گزارشها مختلف تعداد کشتهشدگان تبریزی را حدود ۱۲۰۰ نفر تخمین زدهاند. آنها در روز عاشورا چوبههایداری که به رنگ پرچم امپراتوری روس تزیین شده بود برپا نمودند و اعدامها را آغاز نمودند. از جمله اعدامیان این روز روسها دو پسر علی مسیو بودند. این دو برادر که هنوز به سن بیست سالگی نرسیده بودند هنگامی که به پای چوبه دار آوردهشدند، طنابی را که به گردنشان میانداختند بوسیدند و به ترکی آذربایجانی فریاد زدند «زنده باد ایران! زنده باد مشروطه!». این دو برادر مرتکب جرمی نشدهبودند ولی چون برادر بزرگشان جز فداییانی بود که در برابر روسها مقاومت کرده و روسها از دستگیری وی ناتوان شدهبودند، روسها خواستند حس انتقام خود را با به دار آویختن این دو برادر اقناع کنند
[7] - الحاق کریمه به فدراسیون روسیه به فرایند جداشدن این منطقه از اوکراین و پیوستن آن به روسیه در جریان ناآرامیهای انقلاب سال ۲۰۱۴ اوکراین اطلاق میشود. کریمه با برگزاری یک همهپرسی قانونی در ۱۶ مارس ۲۰۱۴ و با آرای اکثریت شرکت کنندگان، موافقتش را با پیوستن به فدراسیون روسیه اعلام کرد. در پی این تحولات گروهی از روستبارهای اوکراین در مناطق شرقی و جنوبی اوکراین از جمله کریمه اعتراضاتی را علیه حکومت جدید اوکراین ترتیب دادند. شبهجزیره کریمه که در ساحل دریای سیاه واقع شده بخشی از اوکراین بود اما یک جمهوری خودمختار به شمار می رفت. بسیاری از معترضان که دولت جدید اوکراین را نامشروع و برآمده از یک کودتا میدانستند، پرچمهای روسیه را با خود حمل و از ورود نظامیان روسیه استقبال کردند. به گفته سفیر روسیه در سازمان ملل، ویکتور یانوکوویچ هم از ولادیمیر پوتین درخواست کرد تا برای «برقراری مشروعیت، صلح، قانون، نظم و ثبات و دفاع از مردم اوکراین» از نیروهای مسلح روسیه استفاده شود. یانوکویچ مدعی شده که «زندگی و امنیت و حقوق مردم اوکراین به ویژه در کریمه مورد تهدید قرار گرفته است». در روز ۲۶ فوریه روسها حدود ۱۵۰ هزار نفر از نیروهای خود را برای یک رزمایش در طول مرزهای اوکراین مستقر کردند. یک روز بعد نظامیان مسلح با نقاب و بدون یونیفرم ساختمانهای مهم کریمه و فرودگاهها و ایستگاههای مهم را به تصرف خود درآوردند. در همین روز پارلمان کریمه دولت این جمهوری خودمختار را برکنار کرده و سرگئی آکسینوف را به عنوان نخستوزیر جدید برگزید. پس از آن نیروهای روسی که بر اساس توافقهای دوجانبه در کریمه مستقر هستند تقویت شدند.
این روزها اخبار و تحلیل های منتشر شده از صدا و سیمای ج.ا.ایران را اگر گوش فرا دهیم، انگار بخشی از نظام روسیه در آن نشسته، و به تحلیل اقدامات این متجاوز در اوکراین مشغولند، به عنوان نمونه، دیروز صبح که سخنان دکتر فواد ایزدی، استاد دانشکده مطالعات جهان دانشگاه تهران، و از چهره های سیاسی فعال اصولگرا و دلواپس، که از رادیو انگلیسی زبان صدا و سیما پخش می شد را گوش می کردم، با خود گفتم اگر یک دیپلمات روس را از سفارت این کشور در تهران به رادیو می آوردند، شاید به این نحو و اندازه و استدلال نمی توانست، تجاوز آشکار و خشونتبار روسیه به یک کشور مستقل و به رسمیت شناخته شده بین المللی، مثل اوکراین را تفسیر و توجیه کند، اما دوستان اصولگرای ما، باید به این امر توجه کنند که، این امامزاده که آنان بدان دخیل بسته اند، "کور می کند که شفا نمی دهد"، چرا که شرقی که با شیعیان پاکباخته خود این کرده، و می کند، با شما چه خواهند کرد؟! "عبرت بگیرید ای صاحبان بصیرت" [1] چرا که :
روابط ایران و همسایه شمالی اش، یادآور فصلی دردناک در تاریخ ایران تمدنی، و همچنین ایران باقی مانده کنونی از این حجم بزرگ سرزمینی، تاریخی است، گرچه در دوره ایران تمدنی، دست به دست شدن مناطق ایرانی در حوزه قفقاز، به یک رویه جاری در بین ایرانیان و رومیان تبدیل گردید، و بسیاری از هماوردی ایرانیان و رومیان برای حفظ الگوی تنیده شده، در جام ایران، تا زمان قاجارها مثمر ثمر بود، و این گوشواره های ارزشمند پاره تن ایران، در شاکله مام میهن باقی ماندند،
اما این سرزمین همواره عرصه تاخت و تاز کسان و ناکسان ماند، و تاریخ این نبردها با از بین رفتن امپراتوری های ایران و رم، و یا ایران و یونان پایان نیافت، و در دوره تسلط خلفا و پادشاهان دوره اسلامی، به رقابت ایران و همسایه شمالی در این منطقه تبدیل شد، و وجود امپراتوری عثمانی کناره های غربی ما، باعث گردید که مدعی دیگری نیز با نگاه به شرق، سرزمین های ایران در این منطقه را، مد نظر خود قرار دهند، اما در رقابت میان ایران و عثمانی، این روس ها بودند که در نهایت، این منطقه را در یک حراج مفت، و با شرکت یک طرفه خود، در این حراج ظالمانه، با زور از آن خود کردند،
این اشغال دردناک پاره های تن ایران، تا فروپاشی شوروی سابق ادامه داشت، تا این که با این حادثه بزرگ، این مناطق نیز حداقل به یک استقلال سرزمینی نیم بند، دست یافتند، اما باز وارث بزرگ شوروی یعنی روسیه، بیرحمانه پنجه های خود را در تن مردم این منطقه فرو کرد، روس ها جنگ های خونین و تجاوز کارانه ای را در چچن، گرجستان و... بر پا کردند، و دست های نامرئی و مرئی آنان، در افزایش و یا کاهش تنش، در روابط این کشورها، متناسب با منافع روس ها، از جمله در نبرد قره باغ دیده شده، و می شود، با این تفاوت که اینک باز ترک های توسعه طلب، به نمایندگی از عثمانی نیز، در آن نقش می آفرینند و...، تا همچنان آب های ارس، به خون ایرانیان ارمنی و آذری در حوزه تمدنی اش، رنگین و سپس به دریای قزوین بریزد، اما با این حال، هرگز از نقش روس ها در این پرونده های خونین نمی توان گذشت،
و اکنون در این هنگامه های غم انگیز تجاوز و کشتار و ویرانی، باز این روس ها هستند که با تجاوز آشکار و روشن خود به اوکراین، آوارگی میلیون ها زن و بچه و پیر و کهنسال اوکراینی را رقم زدند، زنان و کودکانی که مردان خود را در صحنه دفاع از کشورشان جا گذاشتند، و اینک با هزاران خوف و خطر، عازم کشورهایی اند، که پناه آنان باشند تا در خیالی آسوده تر، به تماشای صحنه های کشتار و ویرانی، در سرزمین خود، و در عین حال صحنه های شجاعت و دفاع مردانی بنشینند که اکنون بیش از دو ماه است، که ماشین جنگی باز مانده از ابرقدرت شرق را، قهرمانانه و غرور انگیز، به گِل نشانده اند،
و اوکراین برای من شرایط خرمشهر، هویزه و... را دارد، آنگاه که دیوانه ایی مغرور، همچون دیکتاتور بغداد، سربازان خود را برای کشتار و تجاوز گسیل داشت، و صحنه های دردناک تاریخ تجاوز به ایران را، دوباره برای ما بازسازی کردند،
و اوکراین و اوکراینی ها نیز اکنون هزینه های علنی قصد توسعه ارضی روس ها در شرق اروپا را، با پوست و استخوان خود می پردازند، راهبردی که بر قصد توسعه سرزمینی دیکتاتورهای ساکن در کاخ کرملین، در مسکو، در این منطقه پرده بر می دارد، آن هم به بهانه امنیت کشوری که از شرق در ژاپن، و از غرب تا فنلاند و سوئد مرز گسترانده است، دیکتاتور کرملین گرایش اوکراینی ها به غرب، را به بهانه سیبل کردن اوکراینی ها تبدیل، و نوک حمله نظامی خود را به سوی آنان برگرداند و...،
و پروسه ایی را آغاز کرد، که در صورت به شکست نینجامیدنِ آن در یک توافق جهانی، می تواند هر کشور دیگری را، در حاشیه مرزهای وسیع روسیه در شرق، جنوب و غرب، به طعمه بعدی آنان تبدیل کند، و این واقعیت دل هر ایرانی را که در تفکر کلان تمدنی، و خُردِ ملیگرای ایرانی، دل در گرو ایران و نام و میراث آن دارد را، به لرزه در می آورد، که با چنین استدلالی که روس ها، حمله و تجاوز و کشتار در اوکراین را توجیه می کنند، آنان می تواند تمام کشورهای حاشیه خود را نیز بدین سرنوشت، دیر یا زود مبتلا نمایند، که در آن صورت، تهدید القوه و بالفعل مذکور، علاوه بر سرزمین های حوزه تمدنی ایران بزرگ، در آسیای میانه و قفقاز، حتی ایران کنونی نیز (در همسایگی روسیه)، می تواند به طعمه بعدی روس ها، طبق این منطق فکری و عملی دچار گردند، کاری که روس ها در زمان جنگ جهانی، با تصرف شمال ایران، به بهانه گرایش رضاشاه به آلمان انجام دادند، و تاریخ تجاوز و غارت آنان در ایران، در عصر پهلوی اول نیز، دردناک و برای تصمیم سازان کنونی ایران، عبرت آموز است.
هر چند پهلوی دوم در سیاست موازنه خود توانست برخی صنایع مهم مادر را، از بلوک شرق، به ایران منتقل کند، که ذوب آهن اصفهان، تراکتور سازی تبریز و... از آن جمله اند، اما روس ها به عنوان مرکزیت و وارث اتحاد جماهیر شوروی سابق، هرگز تکیه گاه مطمئنی برای ایران و ایرانیان نبوده و نیستند، چرا که آنان حتی به عقبه فکری و سیاسی خود در ایران هم رحم نکرده، و نمی کنند، تا پشتیبان واقعی، حتی برای آنان باشند، چه مبارزین کرد، که با تکیه بر آنان در کردستانات سر برآوردند، [2] و چه آنان که در قیام های جمهوری های خلق، در آذربایجان، [3] ترکمن صحرا و... کار شرق و چپ گرایان را دنبال کردند، و از همه مهمتر سرانجامی است که وابستگان به احزاب توده [4] و چریک های فدایی خلق [5] ، در دهه های گذشته، و بعد و قبل از پیروزی انقلاب 57 داشتند، روس ها حتی تکیه گاه مطمئنی برای این عقبه فکری و عملی خود نیز نبودند،
که در نهایت اینان در یک خودباختگی فکری و عملی، در این آروز بودند که از ایران یک جمهوری خلق، در عدد جمهوری های متحد شده در اتحاد جماهیر شوروی سابق بسازند، و یا با ایجاد جمهوری خلق مارکسیستی، کمونیستی، سوسیالیستی و... از ایران، آن را در جبهه شرق جای دهند، مثل یوگسلاوی، رومانی، و آلبانی و...
روس ها در حق همین ایرانیان پاکباخته و سینه چاک خود نیز، که از جان و دل برای آرمان های چپ و شرق مارکسیست، کمونیست و سوسیالیست می جنگیدند هم، پناهگاه مطمئن و ثابتی نبودند، چرا که آغوش این مادر، بر این فرزند، آنقدر بسته بود که، با از هم پاشیدن این پتانسیل قدرتمند شرق، توسط سازمان های امنیتی پهلوی و ج.ا.ایران، که در شاکله احزاب توده و چریک های فدایی خلق سازماندهی شده بودند، این کشورهای غربی بودند که پذیرنده پناهجویانی از این دست شدند، که مرزهای شوروی سابق با ایران، آنان را نپذیرفته بودند، و رفقای خود را برای دادن پناهی موقت و یا دائم قبول نکردند، لذا این رفقا، کشورهای اروپایی، و امریکای شمالی را به هدف مهاجرت خود تبدیل نمودند، و این پیکارجویان سیاسی و نظامی شرق در ایران، در حالی که در ایران جایی برای ماندن نداشتند، این رقیب غربی جبهه شرق بود، که مقصد پناهجویی وابستگان به حزب توده و چریک های پر شمار فدایی خلق تبدیل گردیدند،
و این روزها شاهد مرگ آنان، در قربت غرب، و به دور از مام شرق شان هستیم، در حالی که بسیاری از آنان همچنان مملو از شعارهای چپ شرقی هستند، اما غرب را مناسب عرصه فعالیت شرقی و چپی خود دیده اند، این روند، این واقعیت را روشن می کند، که شرق تکیه گاهی مطمئنی، حتی برای رفقای خود آنان هم نبوده و نیست، چه رسد به رمیدگان از غرب که، از "بد عهدی" [6] غرب، به دامن شرق رو می کنند.
با این روند، و این خاطره تاریخی آن، و این تجربه دردناک هموطنان ساکن ایران تمدنی، و ایران کنونی، چگونه است که برخی سیاست مداران ج.ا.ایران، در این روزهای روشن از تجربه، روسیه را تکیه گاهی مطمئن در مقابل غرب، برای خود می بینند، این جای پرسش و سوال اساسی دارد؛ روند حرکت روس ها در ایران جز خیانت و دو رویی، حتی به ایرانیان شیفته به خود، چیز زیادی را در پرونده خود ندارد،
این دوستان که در این وانفسای "پیچ های تاریخی" خطرناک که حتی موجودیت ارضی کشور ما را نیز در خطر خود قرار داده است، از چه روی تخم مرغ های امنیت و منافع ملی ایران، و حتی در نگاه بدبینانه، موجودیت و منافع شخصی و گروهی خود را در سبد بی اعتبار روس ها قرار می دهند؟! باید به این گونه افراد و متفکران شان هشدار داد، که این امامزاده حتی شفایی برای شیعیان خود نیز در پی نداشته است، چه رسد به دیگرانی که در فرهنگ روسی، باید نقش قربانیانی را بازی کنند، که اجساد و سرزمین شان، مانع از گل آلود شدن شنی تانک های T72 آنان باید شوند، تا دسترسی روس ها را، به آب های رویایی آنان در دریای سیاه و... محقق کنند،
تا سواحل این دریاها برای کاخ نشینان کرملین، و اولیگارش های مسموم از ثروت و قدرت [7] ، و سردمداران مسکو، همچنان مرکز آسایش و لهب و لعب باشند، حال آنکه این سواحل برای شیعیان و طرفداران آنان، حتی برای درمان دردهای جسمی و روحی دوره مبارزه سخت شان، آرزویی دست نایافته بوده، و در این آرزو مرده اند و اجساد شان پوسیده است، و در دسترس شان قرار نگرفت، حتی آن موقع که سواحل اوکراین در دریای سیاه، در سیطره روس های کرملین نشین شوروی سابق بود؛
لذاست که این شیعیانِ محکم بر شیعه گری شرق، و چپ حاکم بر آن، رقیب اروپایی و امریکایی را مامن و داروی درمان دردهای جدایی خود از مام میهن فکری شرقِ خود قرار داده، و می توان گفت روس ها هرگز آنان را در جمع خود ندیده، و نپذیرفتند، که شاهد آن حجم بسیار زیاد فعالین چپ ایران (از مارکسیست ها، سوسیالیست ها، کمونیست و...) هستیم، که در اروپا و امریکا، اکنون یا مشغول پویش فکری و مبارزاتی چپ خود هستند، و یا پشیمان از این همه مبارزه ی بی حاصل در راستای دیکتاتوری های شرق، سال های ندامت خود را تا مرگ در اروپا و امریکا، و در یک کلام غرب می گذرانند.
نویسنده و فعال با سابقه سیاسی چپ، مرحوم رضا براهنی [8] ، که تنها همین چند روز قبل، جان خود را در این سفر پناهندگی به غرب، که بخشی از زندگی اش صرف رسیدن به اهداف شرق بود، از دست داد، یکی از هزاران فعال جنبش چپ ایران است، که غرب را، با آغوش باز، برای خود یافت، در حالی که سینه چاک تفکر چپ شرق سیاسی بودند و...، نمونه دیگرش مرحوم اسماعیل خویی [9] بود که او نیز تن شرقی اش را در نهایت به کوره های داغ آدم سوزی، که در غرب برای انتهای حرکت انسان تدارک دیده شده، سپرد، و با افکاری شرقی، در غرب، به ابدیت پیوست.
حال دوستان حاضر در صحنه های تصمیم سازی کشور را به بخش هایی از شعر "اسماعیل" [10] مرحوم رضا براهنی دلالت می دهم که در سخنانی با دوست دیگر چپی خود، مرحوم اسماعیل شاهرودی (1303-1360) [11] به راز گویی نشسته، و از رازها و آروزهای به محاق رفته شاهرودی، در روزهای فراق و افسوس، این چنین دردها را زمزمه، و حتی فریاد می کند،
حال سوال اساسی این نوشته از نوشرقگرایان کنونی ایران، این است که، شرق و روسیه ایی که با آن ها، که از او، و دنبال کننده ایده او در ایران، با همه توان بودند، اینگونه معامله کرد، و آنان را در سرزمین و جمع خود قبول نکرد، با شما که شعار انقلاب تان "نه شرقی و نه غربی" بود، چه خواهد کرد؟! در حالی که در فرهنگ سرایندگان این شعار اساسی و انقلابی، در انقلاب 57، اولین "نه"، باز به شرق گفته می شود، و این "نه" ی بعدی است که به غرب می آید، و تصادفی و یا تعمدی "نه" اولی به شرق و "نه" آخری به غرب است.
رضا براهنی این نویسنده و شاعر شرقگرا، در منظومه ایی بلند، با دوست دیگر چپی اش اسماعیل شاهرودی که در جنون ناشی از دردهای دوره مبارزه گرفتار آمده، و در تیمارستان های تهران به طرز جانگدازی در سن 55 سالگی جان سپرد، چنین می سوزد و می سراید که :
"قسم به چشمهای سُرخات اسماعیل عزیزم،
که آفتاب، روزی، بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید
قسم به موهای سفیدت که مدتی هم سرخ بودند
که آفتاب روزی، که آفتاب روزی، که آفتاب روزی
بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید ...
ای تباه شده در دانشگاه، در مدارس، در کافهها، میخانهها
و در محبت زن و فرزند و دوستان نمکنشناسی چون ما!
ای امیدوار به این خیال که زمانی «استالین» در خیابان «چرچیل» ظهور خواهد کرد
و «رفقایت» برای معالجهی شاش بندت تو را به «مسکو» خواهند فرستاد!
ای متناقض ابدی! عاشق «استالین»، «دوگل»، «آل احمد»،
«هوشیمینه» زنی رنگینچشم، و «سیاوش کسرایی»، با هم!،
ای که در تیمارستانهای تهران، خواب بیمارستانهای سواحل «کریمه» را میدیدی!
ای که میخواستی پسرت را به شوروی بفرستی به جایش به آمریکا فرستادی!
ای که از خانهی اجارهایات در «امیرآباد» خواب جایزهی، «لنین» را میدیدی!
از پلههای گرانقیمت تیمارستانی خصوصی که حقوق تقاعدت را بالا میکشید،
صلای آزادی در میدادی!
و گمان میکردی «ب» از قماش «کاسترو»ست و «ک» از کرباس «لنین»!
ای متناقض ابدی! که سادگی روحت به پیچیدگی همهی عقایدت میچربید،
و سادگیات کندوی عسلی بود که انگار فقط یک ملکه داشت، و زنبورهای دیگرش نبودند!
ای مثل باغی از درختان گردو در ذهن کودکان سادهی شعر!
ای اسماعیل!
...
ای خوابگرد شرق و غرب!
ای خیانت شده!
...
ای همسنِ شاه، معاصرِ اختناق، ای شهروند شکنجه!
...
ای بیخانه، ای بیآسمان، ای بیسقف، ای بیزمین!
ای سایهنشینِ تنگ دستِ این عصرِ تنگدل
ای شاعر نسلی تهیدست
گورت کجاست تا که به مدد عشق تو را از اعماق آن بیرون کشم؟
ای اسماعیل! ای برادر من، بلند نشو از رختخوابت!
یادت صبحانهای است که در روز اول انقلاب خوردم
خاطرهی مرگت،
آب غسلی است که شهیدی سوراخسوراخ شده در انقلاب را دادم
تو را به خدا، بلند نشو از رختخوابت!
- مثل آسمانی که پرندگانش را فوج به فوج فراموش میکند
مثل شبی که ستارگانش را فراموش میکند-
بلند نشو از رختخوابت!
ای پدر زخمی پرندگان گریان آسمان ایران!
ای شعر خوان جوان سیسال پیش برای کارگران!
وقتی که باید از آنها امضاء میگرفتی که شعرت را میفهمند،
که شعری هست که کارگران هم میفهمند-
ای تبعید شده از شانهی سوختهی کویر به روسپیخانه تهران!
تهران، تو را، پیش از آن که بمیری به گوری گمنام بدل کرد
...
ای غرقه در مردابهای ساکت، در برگهای پائیز، در شبه جزایر متروک
در بهمنهای فروریخته، در دریاچههای نمک، در تپههای طاسیده
در آشیانههای پرنده، در آسمانهای بیستاره،
در خورشیدهای بی مدار، در مهتابیهای مشرف به خالی،
در کوچههای تهی از قدمهای عاشق!
به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید!
مرده باد شاعری که راز نیزه و خون را نداند!
زنده باشی تو که راز سنگر و ستاره را هم میدانستی!
...
من و «سیمین دانشور» را به خواستگاری زنی رنگینچشم فرستادی
که در تیمارستان عاشقش شده بودی.
«ساعدی» میگفت، دو دیوانه؟ که چی؟ و انگار ما همه عاقل بودیم!
- و آن شب ای بدعتگزارِ شاعران زبانپریشیِ عالم!
- به گوش آن زن رنگین چشم چه میخواندی؟
دلدادهی هاج و واج موهای سرخت را تماشا میکرد.
...
سرت چه پرچم خونینی بود که در خیابانها میتاخت!
...
اسماعیل! ای کسی که گذشته را این همه دوست داشتی، چرا به سوی آینده رفتی
و مرگ را چون خنجری تصادفی بر گلوگاه بادبادکی پذیرا شدی؟
من و تو اینک بر گوش ابوالهولی نشستهایم و خدایان را تماشا میکنیم
و رنگها همه شادند!
تو نمردهای، تو دیوانهتر شدهای، باورکن تو فقط دیوانهتر شدهای
و ما بر دوش ابوالهولی به تماشا نشستهایم
و سازهای آسمان قطعهی قلبهای ما را مینوازند
تو دیوانهتر شدی!
ای دل سپرده بوده به درناها!
...
و سایهای از اعماق برمیخیزد
و مسلسلها جهان را ناگهان مرس میزنند
جنگ است اسماعیل، جنگ است، و اسماعیلها براستی ذبح میشوند
و ستارهای در آسمان زمین ما نیست که نیفتاده باشد
...
خونین شهر نفتکشی است بمباران شده که در موزهای به تماشایش گذاشتهاند
نفتکشها میغلتند و میروند و از بالاسر نهنگهای هراسان عمان
به سوی اقیانوس سوت میکشند
جهان صبحانهی رنگینی است که به رغم میل تو، سرمایهی آن را با اشتها میبلعد
جنگ است اسماعیل، جنگ است!
...
در کنار بقبقوی کف کردهی موج به جدار لولههای نفت
حفرهای هست که شیطان آن را کنده
از حفره که پایین برویم، در حجرهها، پشت میلههای ابلیسی،
شاعرها را خواهیم دید
...
جنگ است، اینجا هم جنگ است اسماعیل!
گریه نکن! فریاد نکن! دهنش را ببندید، قوانین را به هم زده است!
گریه نکن اسماعیل، جنگ است!
نفت از کنار حجرهها بالا میرود
چه معجون عجیبی! چاههای نفت در کنار حجرههاست
و در حجرهها جوانان نشستهاند!
آه، چه نفتی! شیرظلمت است این نفت!
و نفتکشها در سکوت پر میشوند
و جوانان در سکوت پیر میشوند
...
زجر روانم مرا شطح خوان کرد
دوزخ از هر نوع: دوزخ رانده شدن از بهشت، دوزخ جدا شدن از معشوق،
دوزخ قهر ابدی پسر، دوزخ تفرعن حاکمان،
دوزخ غارت زیبایی از معابر، دوزخ بی نوازشی زندگی،
دوزخ بدگمانی، دوزخ سین جیم درونی در کابوسهای بی انتها،
وقتی که موشها به بزرگی روباهها هستند و گورستانهای «رم»
از «قم»، «بلخ» از «ری» و «تروی» و «بخارا» از «اصفهان»
قابل تمیز نیستند، دوزخ حجرههای نشانده شده در کنار لولههای نفت
...
ای خوابگرد، ای بیخواب، ای چشم دوخته به قرصهای خواب!
و قرصهایی که قرار بود بخش چپ مغزت را راه بیندازند!
...
ما با صدای مشترک مسخ شدهای آواز میخوانیم
دوزخ در آواز ماست، نیاز به فردوس در آواز ماست
ولی نشانیِ فردوس را نمیدانیم، تنها نیازش را میدانیم
من نیاز به فردوس دیگری دارم
فردوس تو در گامهای استالینی است که زمانی در خیابان «چرچیل» ظهور خواهد کرد
فردوس من فردوس تو نیست
من «استالین» و «چرچیل» را نابود شده میخواهم، اسماعیل!
دوای چپ فلج تو در جیب آن«رفقا» نیست
شاشبندِ تو تلمبهای دیگر میخواهد اسماعیل، اسماعیل!
چشمبندت را از روی چشمت بردار، اسماعیل!
شعر تو مشتی است که در سینهی تو گره شده است
ازل و ابد آنجاست
دوزخ و فردوس آنجاست
سینه را گشاده کن
آن مشت را به جهان هدیه کن، اسماعیل!
-مثل گلولهای که به هنگام فرورفتن یک سرانگشت اثر میگذارد
ولی در آن سو، خندقی متلاشی از گوشت و عصب و استخوان میسازد-
این است معاملهای که عصر ما با ما کرده است!
از روی خندق متلاشی لباس مرتبی پوشیدهایم
راه میرویم، دوستانمان را میبوسیم، در جلسات مربوط به دموکراسی مینشینیم
در حالی که، مسئله اصلاً این نیست! چیزی در درون ما مدام
میسوزد و میپوسد
پیها، مویرگها، سرخرگها پاره میشوند، خونریزی ادامه دارد
خندق دارد درشت تر از تن ما میشود. ما خود همان خندق دهان بازکرده هستیم
و آنوقت، یکیمان میشود اسماعیل، دیوانهای دوقبضه،
که هم «استالین» را خدا میداند، و هم زنش، به پسرش،
به برادرش، به دوستانش بدگمان است
و میخواهد استالین بیاید و او را از دست همه نجات دهد
خندق درشت تر از تن تو میشود
اسماعیل، ای چهره بر خاک نرم جهان نهاده تا پایان ابدیت!
حقیقت تو چیزی جز این نیست
من نباید حرفی از گل نازکتر به تو میزدم، ولی حقیقتِ تو چیزی جز این نیست
چشمبندت را برداری میفهمی، چشمبندت را بردار!
...
دختر هفده سالهی «نون» را مجبور کردهاند که راجع به پدرش به «رفقا» گزارش بدهد
وسعت خندق را می بینی؟
«پدرم مرد خوبی است! از مادرم جدا شده. گاهی با آدمهای مشکوک قهوه میخورد
اگر لازم باشد، به خاطر حزب میکشمش!»
و بعضیها معلوم نیست کجا هستند. احمد در یک چاه درون چاه، درون چاه فرو رفته.
میگویند غلام سر و سبیلش را تراشیده. تا حال بی گیس و سبیل ندیدمش
و جنگ ادامه دارد. در همه جا.
و دختر «نون» گزارش میدهد: «میکشمش!» و این است خندق!
...
صدای تیر شنیده میشود
و بدنهای راست در بارانهای خونین به زمین میخورند
و باران که بند میآید، ماهی خائن را میبینی که از پشت دکلهای نفت بالا آمده است
چه مهتابی اسماعیل، چه مهتابی! با نورش نیمه جانها را لو میدهد و
بعد، مسلسلها، ستاره ها را مُرس میزنند
و موشک، خانهها را مثل اسباب بازی به هوا میپراند
و آنچه در بازگشت به سوی زمین برمیگردد به خرمن افشان میماند
که سریعتر از یک خرمن پایین میآید
آفتاب که میزند، نخلها در برابر دکل نفت
به کودکان دبستانی صف بسته در برابر ناظمی سخت گیر میمانند
جنگ است، اسماعیل، جنگ است،
و بعضی از جسدها را بینام و نشان دفن میکنند
و بعضیها را با نام و نشان
و موش و موریانه چه میدانند که مردگان شناسنامهی تاریخی دارند یا نه
آفتاب بر گورستان و گلستان یکسان میتابد
و باران خادم و خائن نمیشناسد
اسماعیل!
...
وقتی که در «اوین» بودند، روزانه پانصد رکعت نماز میخواندند
اول بلد نبودند، بعداً یاد گرفتند
و فقط یک نیت داشتند: از جنوب فرانسه و کالفرنیا محروم نمانند
...
خوزستان! دوشندگان تو اینان بودند!
جوانان ما نبودند
اینان بودند
و آنانی که اصلاً هوا و آسمان و شعر و ستاره را نمیفهمند
و تنها با احتکار پنیر و مرغ و پودر ظرفشویی حالت نعوظ پیدا میکنند
و مثل موش ودام فضله میاندازند
و یکی دو دندان افتاده، نفسی متعفن
و شکمهایی به درشتیِ بشکههای نفت تو دارند
و شب و روز میآشامند و میخورند
و با جیبهای پر از دلار از میدانهای «زندهباد و مرگبر…» میگذرند
و با زبانِ بیزبانی میفهمانند که مرگ بر آمریکای شعاردهندگان
مشکلی را حل نمیکند
که بعد از انقلاب هم پول از پاروی تاجرها بالا میرود
و کله پاچه، سیر و سیرابی و ودکای قاچاق یا خانگی میخورند
در «ویدئو» فیلمهای هندی، «رنگارنگ»، و فیلم «پاگنده به آفریقا میرود» میبینند
...
من تو را شهید میخوانم
تو با شهادت تدریجی مُردی
شهادتت پنجاه و پنج سال طول کشید
روزی استخوانهایت را به خوزستان خواهم برد و در آن جا خاکت خواهم کرد
بگذار یک نفر را هم یک شاعر، شهید بخواند
حتی اگر او شهید نشده باشد
من امید به روزهای بهتری دارم
قسم به چشمهای سُرخت
که آفتاب روزی بهتر از آن روزی که تومردی، خواهد تابید
[1] - قسمتی زا آیه قرآن در سوره حشر آیه سوم، "فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الْأَبْصَارِ"پس اى ديدهوران عبرت گيريد"
[2] - جمهوری مهاباد (به کردی: کۆماری مههاباد) نام سیاسی یک حکومت دستنشانده توسط اتحاد جماهیر شوروی سوسیسالیستی در شمال غربی ایران بود که سهشنبه، ۲ بهمن ۱۳۲۴ (برابر با ۲۲ ژانویه ۱۹۴۶) به فرمان رهبر اتحاد جماهیر شوروی سوسیسالیستی، ژوزف استالین تشکیل شد و کمتر از یک سال و تا پایان حضور نظامی شوروی در شمالغرب ایران، یعنی تا ۲۴ آذر ۱۳۲۵ برپا بود. وسعت این جمهوری تنها به چند شهر نزدیک مهاباد از جمله شهرهای بوکان، پیرانشهر، اشنویه، سردشت و بخشهای شمالی نزدیک به شهر سقز منتهی میشد؛ بههمین دلیل بیشتر این حکومت «جمهوری مهاباد» خوانده میشود.
مرکز این جمهوری در شهر مهاباد و رهبر این حکومت قاضی محمد بود. هدف انجمن سری که در مهاباد فعالیت میکرد، تشکیل «کردستان بزرگ» بود.
[3] - فرقه دموکرات آذربایجان (به ترکی آذربایجانی: آذربایجان دموکرات فرقهسی) نام حزبی سیاسی است که در ۱۲ شهریور ۱۳۲۴ در تبریز، سه ماه پس از فرمان محرمانه دفتر سیاسی کمیته مرکزی اتحاد شوروی در تبریز اعلام موجودیت نمود. این حزب با انتشار بیانیهای ۱۲ مادهای به زبانهای ترکی و فارسی به رهبری جعفر پیشهوری و همراهی چندین فعال سیاسی آذربایجانی دیگر تشکیل شد. اختیارات گستردهتر محلی از لحاظ اداری، تدریس زبان ترکی آذربایجانی در مدارس در کنار زبان فارسی و اصلاحات ارضی و اقتصادی از جمله مهمترین خواستههایی بود که در توضیح اهداف و خواستههای این تشکل جدید سیاسی عنوان شده بود. ماجرای تأسیس و نابودی حکومت خودمختار آذربایجان توسط فرقه به بحران ایران که یکی از سرآغازهای جنگ سرد بود معروف است. تأسیس این فرقه بر اساس تصمیم دفتر سیاسی حزب کمونیست شوروی انجام شد و فرقه مورد حمایت شوروی قرار داشت
[4] - حزب توده ایران سازمان اصلی چپ در تاریخ معاصر ایران بود. این حزب به عنوان وارث سوسیال دموکراسی عهد مشروطه و حزب کمونیست ایران در ۱۰ مهر ۱۳۲۰[۱] در تهران بنیانگذاری شد. بنیانگذاران آن عدهای (۵۳ نفری) از روشنفکران و فعالان چپگرا و ملیگرای ایران نظیر: سلیمانمیرزا اسکندری، ایرج اسکندری، بزرگ علوی، انور خامهای، عبدالصمد کامبخش، احسان طبری، آرداشس آوانسیان، خلیل ملکی، فریدون کشاورز، عبدالحسین نوشین و رضا رادمنش و عباس وصالی بودند که اغلب در دوره رضا شاه تحت پیگرد یا در زندان بودند. حزب توده ایران که در دهه ۱۳۲۰ به یکی از بازیگران اصلی سپهر سیاسی ایران تبدیل شده بود، در سالهای نخستین، از بیشتر آزادیخواهان و مبارزان و فعالان سیاسی سرشناس تشکیل شده بود. پس از مدتی، به دلیل برخی سیاستهای این حزب، از جمله شیوه رهبری آن و پیروی از سیاستهای شوروی، شکاف بین اعضای آن صورت گرفت؛ اولین مسئله پشتیبانی رهبری و نمایندگان حزب توده در مجلس چهاردهم از دادن امتیاز نفت شمال به شوروی بود؛ در دومین گام نیز سیاستهای حزب توده بود که منجر به حمایت و پشتیبانی از خودمختاری آذربایجان در زمان اشغال ارتش شوروی شد. این سیاستها موجب شکلگیری جدایی و انشعابهای زیادی از حزب توده و همچنین شکلگیری مخالفت با حاکمیت شد. در دوره پانزدهم مجلس شورای ملی، حزب توده که میخواست امکان دادن امتیاز نفت شمال به شوروی را حفظ کند، از مخالفان ملی کردن نفت و جبهه ملی ایران بود.
[5] - سازمان چریکهای فدایی خلق ایران سازمانی سیاسی و نظامی مارکسیستی بود که در سال ۱۳۵۰ برای مبارزه با حکومت محمدرضا پهلوی تشکیل شد. این سازمان از اتحاد دو گروه چپ زیرزمینی بهوجود آمد و در نیمه نخست دهه ۱۳۵۰، با اعتقاد به مشی چریکی، به چندین عملیات مسلحانه و ترور جهت شعلهور ساختن انقلاب در ایران دست زد. سازمان چریکهای فدایی خلق ایران از مهمترین و تأثیرگذارترین گروههای مسلح در جریان انقلاب ۱۳۵۷ ایران بود، این سازمان اگرچه در رسیدن به هدف ناکام ماند و بسیاری از اعضای خود را از دست داد، تأثیر زیادی در برخی روشنفکران تندرو ایرانی هم نسل خود گذاشت. فدائیان پس از شکلگیری توانستد چندین عملیات و ترور مهم و پر سر و صدا مانند حمله به پاسگاه سیاهکل، ترور سرلشکر فرسیو رئیس دادرسی ارتش، ترور محمدصادق فاتح یزدی به عنوان یکی از بزرگترین کارخانهداران ایران، حمله و سرقت از بانکهای حکومت پهلوی و بمبگذاری در دفاتر شرکتهای نفتی آمریکایی انجام دهند. فداییان خلق با به حرکت درآمدن موج انقلاب سال ۱۳۵۷ و آزادی زندانیان سیاسی، در موقعیت بهتری قرار گرفته و به جذب نیروهای جدید به ویژه در بین جوانان و انبارکردن سلاح پرداختند و در ۲۰–۲۲ بهمن ماه ۱۳۵۷ (تقریباً در هشتمین سالگرد واقعه سیاهکل)، هنگام پایان کار حکومت پهلوی، آخرین تیرهای خلاص خود را به سوی حکومت شلیک کردند
[6] - معتقدین به "بد عهدی" غرب، شاهد مثال خود را خروج امریکای ترامپ از برجام اعلام می کنند، و آن را نمونه بارز بدعهدی غرب در قبال ایران می دانند. که البته به نوعی درست است، و به نوعی ناشی از بسته ماندن ایران، به روی امریکا، که مهمترین طرف قرار داد برجام بود اما بدون استثنا دیگر شرکای او در قرار داد برجام، بازار ایران را از آن خود کرده بودند و او حتی راهی برای داشتن نمایندگی دیپلماتیک در ایران را نیز نداشت و...
[7] - گروهک سالاری یا اُلیگارشی یا «حکومت گروه اندک» اصطلاحی است که اشارههای تحقیرآمیزی دارد؛ معنی آن این است که نهتنها حکومت در دست یک گروه کوچک است، بلکه این گروهِ حکمران کوچک و فاسد است و در برابر توده مردم مسئول نیست؛ یا از جهات دیگر مورد بیزاری همگان است. اُلیگارشی ممکن است به حاکمیت عدهای اندک نهتنها در زمینه حکومت کشور، بلکه به حکومت عدهای هم مسیر یا گروه کوچک در هر مجمع، خواه دینی، اتحادیه صنفی، یا هر مجمع دیگر اشاره داشته باشد. در مفهوم سیاسی، این اصطلاح از زمان افلاطون با مونارشی و دموکراسی تفاوت نمایان داشتهاست. اما اُلیگارشی در نظر افلاطون شکل منحطّ حکومت، یعنی صورت فاسدشده آریستوکراسی (حکومت نخبگان) است، همانگونه که جبّاریّت صورت فاسدشده پادشاهی و حکومت توده بَلواگر صورت فاسدشده دموکراسی است
[8] - رضا براهنی (۲۱ آذر ۱۳۱۴ – ۵ فروردین ۱۴۰۱) نویسنده، شاعر، منتقد ادبی و فعال سیاسی اهل ایران بود. او عضو هیئت مؤسس کانون نویسندگان ایران و همچنین رئیس انجمن قلم کانادا بود. آثار او به زبانهای مختلف از جمله انگلیسی، سوئدی و فرانسوی ترجمه شدهاست. براهنی در ۵ فروردین ۱۴۰۱ در تورنتو کانادا درگذشت و در شنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۱ در آرامگاه الگین میلز در شمال تورنتو کانادا به خاک سپرده شد. او در سال ۱۳۵۱ سه ماه را در زندان گذرانده بود براهنی از سال ۱۳۵۱ در نیویورک به ریاست «کمیته برای آزادی هنر و اندیشه در ایران (Caifi) به عنوان بخشی از «حزب کارگران سوسیالیست» درآمده بود.
[9] - اسماعیل خویی (زاده ۹ تیر ۱۳۱۷ – درگذشته ۴ خرداد ۱۴۰۰) شاعر معاصر ایرانی و عضو کانون نویسندگان ایران بود. اسماعیل خویی از مخالفان نظام جمهوری اسلامی بود و در تبعید میزیست. او که در کنار دیگر آزاداندیشان همفکر خویش در مرکز جنبش روشنفکری ایران بود پس از اعدام دوستش سعید سلطانپور در سال ۱۳۶۰ که او نیز عضو کانون نویسندگان ایران و فعال سیاسی چپگرای ایرانی بود، پنهانی زندگی میکرد، مرحوم اسماعیل خویی در دوران پادشاهی محمدرضا پهلوی از هواداران چریکهای فدایی خلق بود و با بعضی از رهبران آنها از جمله مسعود احمدزاده و امیرپرویز پویان دوستی نزدیک و همکاری داشت
[10] - تقدیم به خاطرهی مخدوش دوستم، اسماعیل شاهرودی [آینده] که در، پاییز شصت در تهران مُرد
به جای مقدمه:
رَبِّ هَبْ لِی مِنَ الصَّالِحِینَ فَبَشَّرْنَاهُ بِغُلَامٍ حَلِیمٍ فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْیَ قَالَ یَا بُنَیَّ إِنِّی أَرَى فِی الْمَنَامِ أَنِّی أَذْبَحُکَ فَانظُرْ مَاذَا تَرَى قَالَ یَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِی إِن شَاء اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِینَ فَلَمَّا أَسْلَمَا وَتَلَّهُ لِلْجَبِینِ
[ای پروردگار من، مرا فرزندی صالح عطا کن پس او را به پسری بردبار مژده دادیم چون با پدر به جایی رسید که باید به کار بپردازند، گفت: ای پسرکم، در خواب دیده ام که تو را ذبح می کنم بنگر که چه می اندیشی گفت: ای پدر، به هر چه مامور شده ای عمل کن، که اگر خدا بخواهد مرا از صابران خواهی یافت
چون هر دو تسلیم شدند و او را به پیشانی افکند،] قرآن کریم «سوره ی الصافت»، آیه ی 100تا 103 .
"و واقع شد بعد از این وقایع که خدا خواست ابراهیم را امتحان کند. پس او را ندا داد: «ای ابراهیم!» ابراهیم جواب داد: «بلی، خداوندا!» خدا فرمود: «یگانه پسرت یعنی اسحاق را که بسیار دوستش می داری برداشته، به سرزمین موریا برو و در آنجا وی را بر یکی از کوه هایی که به تو نشان خواهم داد بعنوان هدیه سوختنی، قربانی کن!» ابراهیم صبح زود برخاست و مقداری هیزم جهت آتش قربانی تهیه نمود، الاغ خود را پالان کرد و پسرش اسحاق و دو نفر از نوکرانش را برداشته، بسوی مکانی که خدا به او فرموده بود، روانه شد." تورات «سفر پدایش»، باب بیست و دوم، 1 تا 4
همچو اسماعیل پیشش سر بنه! شاد و خندان پیش تیغش جان بده! مثنوی
روزی روزگاری، مردی بود که در کودکی این داستان زیبا را شنیده بود که چگونه خدا ابراهیم را امتحان کرد، و چگونه ابراهیم این امتحان را تحمُل کرد، ایمان را حفظ کرد و بار دوم برخلاف انتظار پسری به دست آورد.
در تورات گفته شده است که به ابراهیم امر شد اسحق را برای قربانی کردن ببرد، نه اسماعیل را. ولی عالی ترین شور در یک انسان ایمان است، و از این بابت هیچ نسلی از جایی غیر از آن جایی که نسل قبلی کار خود را شروع کرد، شروع نمی کند، هر نسلی از نو همه چیز را آغاز می کند، نسل بعدی، تا آن جا که به وظیفۀ خود مؤمن باشد و وظیفۀ خود را زمین نگذارد، از نسل قبل جلوتر نم یرود.] [«آدم باید جلوتر برود، آدم باید جلوتر برود.» انگیزۀ جلوتر رفتن در جهان چیزی قدیمی است. هراکلیتوس پیچیده گو… گفته است: «آدم دو بار از یک رودخانه عبور نمی کند.» هراکلیتوس پیچیده گو شاگردی داشت که به این گفته بسنده نکرد، جلوتر رفت و افزود: «آدم حتی یک بار هم نمی تواند این کار را بکند.»]
ترس و لرز، سورن کی یر ک هگور.
[و هیچ کس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته، ایمانست.]
تولدی دیگر، فروغ فرخزاد
اسماعیل
قسم به چشمهای سُرخات اسماعیل عزیزم،
که آفتاب، روزی، بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید
قسم به موهای سفیدت که مدتی هم سرخ بودند
که آفتاب روزی که آفتاب روزی که آفتاب روزی
بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید
ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسه!
ای دراز کشیده بر روی تختخواب فنری بیمارستان «مهرگان»!
ای آزادی خوان فقیر بر روی پلههای مهربان!
ای اشکهای تنهای سپرده به نسیم باد تیمارستان!
ای شاعرتر از شعرهای خود و شعرهای ما!
ای تباه شده در دانشگاه، در مدارس، در کافهها، میخانهها
و در محبت زن و فرزند و دوستان نمکنشناسی چون ما!
ای امیدوار به این خیال که زمانی «استالین» در خیابان «چرچیل» ظهور خواهد کرد
و «رفقایت» برای معالجهی شاش بندت تو را به «مسکو» خواهند فرستاد!
ای متناقض ابدی! عاشق «استالین»، «دوگل»، «آل احمد»،
«هوشیمینه» زنی رنگینچشم، و «سیاوش کسرایی»، با هم!،
ای که در تیمارستانهای تهران، خواب بیمارستانهای سواحل «کریمه» را میدیدی!
ای که میخواستی پسرت را به شوروی بفرستی به جایش به آمریکا فرستادی!
ای که از خانهی اجارهایات در «امیرآباد» خواب جایزهی، «لنین» را میدیدی!
از پلههای گرانقیمت تیمارستانی خصوصی که حقوق تقاعدت را بالا میکشید،
صلای آزادی در میدادی!
و گمان میکردی «ب» از قماش «کاسترو»ست و «ک» از کرباس «لنین»!
ای متناقض ابدی! که سادگی روحت به پیچیدگی همهی عقایدت میچربید،
و سادگیات کندوی عسلی بود که انگار فقط یک ملکه داشت، و زنبورهای دیگرش نبودند!
ای مثل باغی از درختان گردو در ذهن کودکان سادهی شعر!
ای اسماعیل!
ای ایستاده در صف آزمایشگاههای شهر، با شیشهای بلند در دست،
و جنگلی از تصاویر رنگین بر سر!
ای خوابگرد شرق و غرب!
ای خیانت شده!
ای بی حافظه شده پس از نوبتها شوک برقی!
ای ناشتای عشق!
ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسه!
دکمههای نیمه سیاه و نیمه قهوهای پستانهای ورم کردهات بوی بوسیدن میدهند
دو شانهی برهنهات به دو غول یک چشم میمانند که از پشت پوستِ مرده، جهان را مینگرند
تماشا میکنی
نمیتوانی حرف بزنی، به جای حرف زدن بوسه میزنی
بلند نشو از رختخوابت، بلند نشو اسماعیل!
حرف که میزنی گریهام میگیرد که چرا حرف نمیتوانی بزنی
ای بهار فقید کلمات بر گلستان مخدوشی از دهانی افسرده،
ای اسماعیل بلند نشو از رختخوابت!
ای همسنِ شاه، معاصرِ اختناق، ای شهروند شکنجه!
ای گنجشک دربهدر در خانههای اجارهای!
ای پسر واقعیِ «ابراهیم» و «نیما» با هم
ای بیخانه، ای بیآسمان، ای بیسقف، ای بیزمین!
ای سایهنشینِ تنگ دستِ این عصرِ تنگدل
ای شاعر نسلی تهیدست
گورت کجاست تا که به مدد عشق تو را از اعماق آن بیرون کشم؟
ای اسماعیل! ای برادر من، بلند نشو از رختخوابت!
یادت صبحانهای است که در روز اول انقلاب خوردم
خاطرهی مرگت،
آب غسلی است که شهیدی سوراخسوراخ شده در انقلاب را دادم
بلند نشو از رختخوابت!
ای که واژهها را هم یکیک و هم دستهدسته فراموش کردی،
تو را به خدا، بلند نشو از رختخوابت!
- مثل آسمانی که پرندگانش را فوج به فوج فراموش میکند
مثل شبی که ستارگانش را فراموش میکند-
بلند نشو از رختخوابت!
ای پدر زخمی پرندگان گریان آسمان ایران!
ای شعر خوان جوان سیسال پیش برای کارگران!
وقتی که باید از آنها امضاء میگرفتی که شعرت را میفهمند،
که شعری هست که کارگران هم میفهمند-
ای تبعید شده از شانهی سوختهی کویر به روسپیخانه تهران!
تهران، تو را، پیش از آن که بمیری به گوری گمنام بدل کرد
بلند نشو از رختخوابت،
اما به من بگو: گورت کجاست تا ابریشمی از کلمات بر آن بریزم!
مرده باد شاعری که راز سنگر و ستاره را نداند!
زنده باشی تو که این راز را میدانستی!
و از ورای سینهای سفید که بر آن خیل حوریان خفته بودند
چشمهای مورب آهوان باکره را شیر میدادی
ای نهان گشته از چشم منِ بییار!
ای تنها مردی که جنونِ «اوفیلیا»ی «هملت» را داشتی!
ای غرقه در مردابهای ساکت، در برگهای پائیز، در شبه جزایر متروک
در بهمنهای فروریخته، در دریاچههای نمک، در تپههای طاسیده
در آشیانههای پرنده، در آسمانهای بیستاره،
در خورشیدهای بی مدار، در مهتابیهای مشرف به خالی،
در کوچههای تهی از قدمهای عاشق!
به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید!
مرده باد شاعری که راز نیزه و خون را نداند!
زنده باشی تو که راز سنگر و ستاره را هم میدانستی!
نخستین بار که تو را دیدم، گُمت کردم؛ باز دیدمت،
باز گمت کردم؛ وقتی یافتمت دیوانه بودی. شعر، شعر، شعر میخواندی
شعرها را دوباره میخواندی، و با یک قیچی تیز و بلند
دنبال حنجرهی یک غول میگشتی.
هرگز معلوم نشد که چرا میخواستی «رؤیایی» را چاقو بزنی.
شاید میخواستی بدانی «رؤیا» چه معنی میدهد
و یک بار هم به زنی «فاحشه» گفتی، خانم بفرمائید،
من اینکاره نیستم. یکبار هم میخواستی از دهنهی یک توپ منفجرشوی،
چرا که زنی را که خودکشی کرده بود از مسافر خانه بیرون کشیده بودند
و باران روی صورتش میریخت و تو میگفتی، نمیر! نمیر! و زن؟
ساعتها قبل مرده بود. و بعد مرا به بیماران دیگر تیمارستان معرفی میکردی.
من و «سیمین دانشور» را به خواستگاری زنی رنگینچشم فرستادی
که در تیمارستان عاشقش شده بودی.
«ساعدی» میگفت، دو دیوانه؟ که چی؟ و انگار ما همه عاقل بودیم!
- و آن شب ای بدعتگزارِ شاعران زبانپریشیِ عالم!
- به گوش آن زن رنگین چشم چه میخواندی؟
دلدادهی هاج و واج موهای سرخت را تماشا میکرد.
آیا او زنده است تا سراغ حال عاشقانهی چهرهی تو را از رنگ نگاه او بگیرم؟
و یکبار هم گفتی:
«زُهَری» مرد خوبی است و یک نفر پرسید، شاعر خوبی هم هست؟
و تو به سکسکه افتادی و من باز گمت کردم، بازیافتمت.
مسلول بودی؟ دیوانه بودی؟ سکته کرده بودی؟ از هند
برگشته بودی و من و تو و دخترم و پسرت، رفتیم، «دربند» یا «درکه».
و باهم عکس گرفتیم. عکسها افسردهاند اسماعیل!
انگار چشمهای زمان بر آنها گریستهاند! عکسهای بعد از مرگ هستند اسماعیل!
انگار عکسهایی هستند در دست مادرهای پسر مرده.
به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید!
به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید!
به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید!
مرده باد شاعری که راز عشق و مرگ را نداند!
زنده باشی تو که راز نیزه و خون را هم میدانستی!
سرت چه پرچم خونینی بود که در خیابانها میتاخت!
و بنفش آسمان، چه زیبا، چه بهت انگیز، قیقاج چشمهایت را میشست
همیشه من آسمان را جیغ خواهم کشید، بگذار متوسطها هرچه میخواهند بگویند
پنجره را باز کردم
باز کردم تا بادبادکی را که هوا کرده بودی تماشا کنم
اولین شاعری بودی که پای «بادبادک» را به شعر باز کردی
«فروغ» نیز کنار پنجره ایستاده بود
او هم دید که بادبادک بال درآورده است و میرود
متوسطها ندیدند، که صفای جنون، چشم تماشا میخواست
عینکت را بردار، اسماعیل عزیزم تا ببینی که راست میگویم
از پلهها هولهولکی پایین دویدم
مسیر بادبادک را تعقیب کردم از تهران بیرون آمدم
همانطور داشت میرفت. من به دنبال او رفتم. او به دنبال چه چیز؟
کویر تمام شد. از بالاسرِ تنگهی هرمز پریدم، میرفت،
از بالای جزایر گل مانند، میرفتم شیوخ عرب را دیدم در کاخهاشان
که طلاهاشان را مثل شپش میشمردند
از روی موجها میرفتم، بیخیال، و به فرمان بادها و ابرها
بادبادکی که تو هوا کرده بودی میرفت
از بالا سر کشتیهای نفتکش، از کنار ماه، آفتاب، ستاره و از بالاسر قارههای خیالی،
پرندههای نورانی، اقمار مصنوعی کراتِ ارتجالی حرکت میکرد
میرفت. میرفتم. پایم را از این کره روی کرهی دیگری میگذاشتم
آزاد شده از تنم، از چشمها، گوشها، شانهها، قلب و ششها و زانوها و پاشنهها
رها شده از مَنِ بیدارم
آه، ای جنون! ای مرگ! ای شعر! اسماعیل! عینکت را بردار
تا ببینی که راست میگویم
میرفتم. میرفت. میرفتم.
اسماعیل! ای کسی که گذشته را این همه دوست داشتی، چرا به سوی آینده رفتی
و مرگ را چون خنجری تصادفی بر گلوگاه بادبادکی پذیرا شدی؟
من و تو اینک بر گوش ابوالهولی نشستهایم و خدایان را تماشا میکنیم
و رنگها همه شادند!
تو نمردهای، تو دیوانهتر شدهای، باورکن تو فقط دیوانهتر شدهای
و ما بر دوش ابوالهولی به تماشا نشستهایم
و سازهای آسمان قطعهی قلبهای ما را مینوازند
تو دیوانهتر شدی!
ای دل سپرده بوده به درناها!
تو زیباتر از آنی که بر شانههایت تنها ملیلهدوزی موریانهها بیفتد
پرواز کن! پرواز کن از قفس خاک!
تو زیباتر از آنی که بر شانهی آسمان ننشینی و کهکشانها را مثل تخمه نشکنی
به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید
تو نمردهای، فقط دیوانهتر شدی
و من و تو بر دوش ابوالهولی نشستهایم
قسم به چشم حیوانها در تنهاییِ نیمهشبانِ جنگل که با معصومیت، مازندران را مینگرند
که من در زیر خاک سفر میکردم که تو را به خاک سپردند
وقتی که در زیر خاک سفر میکردم در معصومیت جهان را مینگریستم
چرا من در زیر خاک بوده باشم، و تو مرده باشی؟
در کابوسهایم موشهایی بودند درشتتر از روباهها
و به سرعت انگشتهای «پاگانینی» از این سوراخ به آن سوراخ سفر میکردند
من آن شکنجه را میشناختم
از پلکان گورها پائین میرفتم، در جایی، در کجا؟ بلخ؟ ری؟
تروی؟ قم؟ رم؟
آتن؟ پکن؟ اصفهان؟ بخارا؟ هیچ!
و چه زندگیهایی داشتم اسماعیل! تنها دیوانگان میدانند که چه زندگیهایی داشتم
زجر روانم بود که این چنین مرا شطح خوان کرد
فهمیدم که به برادری تو برگزیده شدم
باید با بال مشترک جنون پرواز کنیم
بیهوده نیست که بر دوش ابوالهولی نشستهایم و خدایان را تماشا میکنیم
زجر روانم بود اسماعیل که مرا شطح خوان کرد
به گورستانها و سنگرها و بیمارستانها بگذر!
بیرون باغ نیست، زندگی نیست، مرگ هم در باغ نیست!
از اهواز تا سرخس پچپچهی شهدا با نمنمِ باران و چهچهی چلچلهها میآمیزد
ارههای تیز در پای زخمیها فرو میرود
و خمپارهها خانهها و خاکها را با هم به بالا میپرانند
و آدمها به پشت بامهای دورتر پرتاب میشوند
{«سه تا از بچهها مردند. خودش؟ دکتر میگوید سرش ضربه دیده. بدجوری. پایگاه مغزش تکان خورده. گلویش را سوراخ کردند، از آنجا بهش اکسیژن میدهند. شش روز است سقف را نگاه میکند. باقی، سلامت شما. به خانم سلام برسانید. سایه تان…
حتماً. حتماً»}
و سایهای از اعماق برمیخیزد
و مسلسلها جهان را ناگهان مرس میزنند
جنگ است اسماعیل، جنگ است، و اسماعیلها براستی ذبح میشوند
و ستارهای در آسمان زمین ما نیست که نیفتاده باشد
به یاد شبی میافتم که پسرم دو روزه بود
با گونههایی مثل حباب نارنج
چه نیمهشبی بود در بیمارستان!
زنم از کنار پرده ماه را میپایید که در آسمان بولوار شناکنان میرفت
تو ناگهان کنار در اتاق با آغوشی از گل ظاهر شدی
«چگونه آمدی؟ ساعتها از وقت ملاقات گذشته است اسماعیل!»
گفتی: «بیمارستانها و تیمارستانها به روی آینده بازند!»
و حالا بلند شو، اسماعیل! به بیمارستانها و تیمارستانها و آیندهها
بگذر!
و به گورستانها و اردوگاهها، جنگ است اسماعیل، جنگ است و
اسماعیلها براستی ذبح میشوند
زجر روانم بود که مرا این چنین شطح خوان کرد
ای دیوانه، دیوانهتر از خود، چرا مرده باشی و من ندانسته باشم؟
چرا من زنده باشم و تو مرده باشی؟
جنگ است اسماعیل، جنگ!
بین همسایه و همسایه، پدر و پسر، مادر و دختر
و بیمارستانها و تیمارستانها به روی آینده بازند
و این را تو گفته بودی
عینکت را بردار اسماعیل، این جهان قیقاج را با چشمهای قیقاجت ببین
مواظب باش روی مینها پا نگذاری
جنگ است اسماعیل، جنگ
و کوسهها از خلیج فارس عقب نشستهاند
ماهیها کشته شدهاند
و از قشقرق موزون موسیقی الکترونیکی نهنگها خبری نیست
موشک زمین و موج را با هم میدرد
ولی هنوز نفتکشها دست نخورده باقی ماندهاند
-مثل عروسکهای پولدار که به رغم دستمالیِ نوکر، گماشته، برادر،
حتی پدر و دوستان پدر
شب زفاف متاعی از معجزه دارند تا تقدیم شاه- داماد تاریخ – بکنند
جنگ است اسماعیل،
و همنامهای تو ذبح میشوند تا شهرهای دوردست جهان چراغان
باقی بماند
راهها بستهاند
دهان سنگرها را با تل جسدها قفل کردهاند
زمین به آسمان پریده، اسماعیل!
خونین شهر نفتکشی است بمباران شده که در موزهای به تماشایش گذاشتهاند
نفتکشها میغلتند و میروند و از بالاسر نهنگهای هراسان عمان
به سوی اقیانوس سوت میکشند
جهان صبحانهی رنگینی است که به رغم میل تو، سرمایهی آن را با اشتها میبلعد
جنگ است اسماعیل، جنگ است!
با جنون همیشه جوان تو همرنگ است!
پس مرده باد شاعری که راز نیزه و خون را نداند
زنده باشی تو که راز سنگر و ستاره را هم میدانستی
گاهی برای شاعر شدن باید جای ازل را با ابد عوض کنی
از دوزخ باید عبور کنی
قرار بود بعداً عبور کنی، حالا باید اول عبور کنی –مثل دانته-
در کنار بقبقوی کف کردهی موج به جدار لولههای نفت
حفرهای هست که شیطان آن را کنده
از حفره که پایین برویم، در حجرهها، پشت میلههای ابلیسی،
شاعرها را خواهیم دید
که نمیدانند که شاعر هستند، اما هستند،
زیرا شاعر کسی است که دوزخ را تجربه کرده باشد،
حتی اگر شعری هم نگفته باشد
و دوزخ تجربی است
تو آن را تجربه کردهای، حتی اگر شعرهای چندان عالی هم نگفته باشی
گفتم که شاعرتر از شعرهای خودت هستی. و انسان باید این طور باشد
شعرهایی هستند که شاعرتر از شاعرهاشان هستند –مثل شعرهای احمد
و شاعرهایی هستند شاعرتر از شعرهاشان- مثل تو
از آن حفره پایین میرویم
موهای سرخ تو و ریش سفید من در چشم ساکنان حجرهها منعکس است
عینکت را بردار اسماعیل عزیزم، بگذار دوزخ از چشمهای قیقاجت
فرو بلغزد!
چه جوانانی! اسماعیل، میبینی؟ چه جوانانی!
بسیاریشان هنوز صورت عشق را بر سینه نفشردهاند
و موهای صورت پسرها هنوز درنیامده. و دخترها را میبینی؟
چه پاهای لطیفی دارند!
جنگ است، اینجا هم جنگ است اسماعیل!
گریه نکن! فریاد نکن! دهنش را ببندید، قوانین را به هم زده است!
گریه نکن اسماعیل، جنگ است!
نفت از کنار حجرهها بالا میرود
چه معجون عجیبی! چاههای نفت در کنار حجرههاست
و در حجرهها جوانان نشستهاند!
آه، چه نفتی! شیرظلمت است این نفت!
و نفتکشها در سکوت پر میشوند
و جوانان در سکوت پیر میشوند
و در اعماق زمین، و در بالاسر، و بین دست یک بدن،
جنگ است اسماعیل، جنگ است!
مرده باد شاعری که راز حجره و چاه را نداند
زنده باشی تو که این راز را میدانستی
هر تاریخی لایهای از ناخودآگاهی دارد
با هر دگرگونی
من و تو از ناخودآگاهی بیرون میپریم
-مثل دختران طناب باز که به سرعت طناب را از بالا سر و زیر پاشان میگذرانند-
در آن سو که پایین آمدیم، احساس میکنیم در، آگاهی، هستیم ولی
هیچ آگاهیای کامل نیست
موجی بلند – مثل دیوار بتونآرمهای که انفجار شدید کجش کرده باشد-
میآید و ما را در خود فرو میبرد
در حجرههای کنار چاهها، چشمهامان را باز میکنیم
عینکهامان را برمیداریم، به میخ آویزان میکنیم
و منتظر پرش بعدی میمانیم
برای شاعر شدن، تنها کلمه کافی نیست!
کسی که دوزخ را تجربه نکرده باشد، مصداق «یقولون مالا یفعلون» خواهد بود
دوزخ باید تو را بطلبد
تو هم باید دوزخ را طلبیده باشی
این، آن کشمکش اعماق است
زجر روانم مرا شطح خوان کرد
{دوزخ از هر نوع: دوزخ رانده شدن از بهشت، دوزخ جدا شدن از معشوق،
دوزخ قهر ابدی پسر، دوزخ تفرعن حاکمان،
دوزخ غارت زیبایی از معابر، دوزخ بی نوازشی زندگی،
دوزخ بدگمانی، دوزخ سین جیم درونی در کابوسهای بی انتها،
وقتی که موشها به بزرگی روباهها هستند و گورستانهای «رم»
از «قم»، «بلخ» از «ری» و «تروی» و «بخارا» از «اصفهان»
قابل تمیز نیستند، دوزخ حجرههای نشانده شده در کنار لولههای نفت}
زجر روانم مرا شطح خوان کرد
برای شاعر شدن، تنها کلمه کافی نیست
تجربهی دوزخ به اضافهی کلمه یعنی شاعر
وقتی از پشت پنجرهی تیمارستان خیابان را میدیدی و برگها میریختند
و حافظهات یاری نمیکرد که برگها را کجا دیدهای
وقتی میخواستی رهگذران برگردند و تو را ببینند، ولی همه سر در گریبان عبور میکردند
-و تازه یک عده میگفتند چرا شعر اینها فصیح نیست!-
آه، ای مجنونِ پشت میلههای درون!
صورتت را که میدیدم، انگار به ته چاه عمیقی نگاه میکردیم
و فصیحتر از آن صورت دیگری نداریم
آه، ای اسماعیل، ای دوزخیِ سر سرخ کرده در تابهی وحشت!
دوزخ به اضافهی کلمه یعنی شاعر!
زجر روانم بود که مرا شطح خوان کرد
ای بدگمان به پزشک و پرستار، به زن و معشوق و پسر، ای بدگمان به خویشتن!
ای مفتش عقاید خود چند لحظه پیش از شُکِ برقی!
ای خوابگرد، ای بیخواب، ای چشم دوخته به قرصهای خواب!
و قرصهایی که قرار بود بخش چپ مغزت را راه بیندازند!
ای بدگمان به قلب، به کلیه، به مثانه!
آموخته بودی که هر عضو بدن حافظهای مخصوص دارند
«حافظهی کلیهام مخدوش شده است!»
-انگار کلیه کامپیوتر است-
ای تجسّد زجر رگ و پی!
سر هیولاییات را از پشت پنجرهی تیمارستان به سوی خیابان برگردان!
فصل دارد تکرار میشود و برف از پارو بالا میرود
وخروسهای کز کرده زیر طاقی بقالی ایستادهاند
و لنگهای حمام پایین تیمارستان در پشت بام یخ بستهاند
و ماشینها با زنجیر چرخهاشان زمین را بیرحمانه کتک میزنند
برق از نوک موهای سرخت فرو میرود و به یک چشم زدن
از ناخن پایت بیرون میجهد
و حافظهی اندامهایت مخدوش میشود
و تو حافظه نداری
و حتی مرا که لبهایت را میبوسم، نمیشناسی
برای شاعر شدن تنها حافظه کافی نیست
دوزخ به اضافهی کلمه یعنی شاعر
زجر روانم مرا شطح خوان کرد
دانستن این نکته «حافظ» را «حافظ» کرد ، «سعدی» را «حافظ» نکرد
«سعدی» دوزخ و فردوس نداشت
مثل اسبی که برآمدگی کفلش را داغ کرده باشند تا صاحب پِیدا کند،
ما از آنِ عصرِ خویش شدهایم
ما آن داغ را نمیبینیم، اما تماشاگرانِ ما آن را میبینند
ولی علامت ما از آن داغ، بالاتر و عمیقتر بود
مثل مسی که به هنگام سکه خوردن چنان تند و عمیق سوختیم که مسخ شدیم
ما با صدای مشترک مسخ شدهای آواز میخوانیم
دوزخ در آواز ماست، نیاز به فردوس در آواز ماست
ولی نشانیِ فردوس را نمیدانیم، تنها نیازش را میدانیم
من نیاز به فردوس دیگری دارم
فردوس تو در گامهای استالینی است که زمانی در خیابان «چرچیل» ظهور خواهد کرد
فردوس من فردوس تو نیست
من «استالین» و «چرچیل» را نابود شده میخواهم، اسماعیل!
دوای چپ فلج تو در جیب آن«رفقا» نیست
شاشبندِ تو تلمبهای دیگر میخواهد اسماعیل، اسماعیل!
چشمبندت را از روی چشمت بردار، اسماعیل!
شعر تو مشتی است که در سینهی تو گره شده است
ازل و ابد آنجاست
دوزخ و فردوس آنجاست
سینه را گشاده کن
آن مشت را به جهان هدیه کن، اسماعیل!
-مثل گلولهای که به هنگام فرورفتن یک سرانگشت اثر میگذارد
ولی در آن سو، خندقی متلاشی از گوشت و عصب و استخوان میسازد-
این است معاملهای که عصر ما با ما کرده است!
از روی خندق متلاشی لباس مرتبی پوشیدهایم
راه میرویم، دوستانمان را میبوسیم، در جلسات مربوط به دموکراسی مینشینیم
در حالی که، مسئله اصلاً این نیست! چیزی در درون ما مدام
میسوزد و میپوسد
پیها، مویرگها، سرخرگها پاره میشوند، خونریزی ادامه دارد
خندق دارد درشت تر از تن ما میشود. ما خود همان خندق دهان بازکرده هستیم
و آنوقت، یکیمان میشود اسماعیل، دیوانهای دوقبضه،
که هم «استالین» را خدا میداند، و هم زنش، به پسرش،
به برادرش، به دوستانش بدگمان است
و میخواهد استالین بیاید و او را از دست همه نجات دهد
خندق درشت تر از تن تو میشود
اسماعیل، ای چهره بر خاک نرم جهان نهاده تا پایان ابدیت!
حقیقت تو چیزی جز این نیست
من نباید حرفی از گل نازکتر به تو میزدم، ولی حقیقتِ تو چیزی جز این نیست
چشمبندت را برداری میفهمی، چشمبندت را بردار!
از حجرههای تو در توی کنار چاههای نفت که بالا خزیدم، به لبهی چاه رسیدم
کابوسهایم با من آمدند و در کنار کابوسهای بیرون صف کشیدند
کابوسهای بیرون بهتر از کابوسهای درون نیستند
هوشنگ میگوید، چرا چیزی جز تفسیر طبری میخوانم؟
رسیدهام وسط جلد دوم، نثر خوبی است.
دختر هفده سالهی «نون» را مجبور کردهاند که راجع به پدرش به «رفقا» گزارش بدهد
وسعت خندق را می بینی؟
«پدرم مرد خوبی است! از مادرم جدا شده. گاهی با آدمهای مشکوک قهوه میخورد
اگر لازم باشد، به خاطر حزب میکشمش!»
و بعضیها معلوم نیست کجا هستند. احمد در یک چاه درون چاه، درون چاه فرو رفته.
میگویند غلام سر و سبیلش را تراشیده. تا حال بی گیس و سبیل ندیدمش
و جنگ ادامه دارد. در همه جا.
و دختر «نون» گزارش میدهد: «میکشمش!» و این است خندق!
ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسه!
ای اسماعیل! ای چشم بند به چشم تا کنار مذبح رفته، ای سربریده!
عینکت را از روی چشمهای قیقاجت بردار
عینک زدههای دیگر میآیند
و زنان اشباحی هستند که فقط لبهای کبود و چانههای تبخال زدهشان را میبینی
از گیسوهای زیباشان خبری نیست
صورتهای بی سرِ یک بُعدی دارند
و از شب و روز آفاق بیخبرند
دست بر شانهی نفر جلویی گذاشتهاند و از کنار چاه نفت بالا میآیند
و هیچ کس چیزی نمیگوید
و چیزی هم نیست که بگوید
و فقط از سنگرهای پدر و پسر، پدر و دختر، از سنگرهای همسایه و همسایه،
صدای تیر شنیده میشود
و بدنهای راست در بارانهای خونین به زمین میخورند
و باران که بند میآید، ماهی خائن را میبینی که از پشت دکلهای نفت بالا آمده است
چه مهتابی اسماعیل، چه مهتابی! با نورش نیمه جانها را لو میدهد و
بعد، مسلسلها، ستاره ها را مُرس میزنند
و موشک، خانهها را مثل اسباب بازی به هوا میپراند
و آ نچه در بازگشت به سوی زمین برمیگردد به خرمن افشان میماند
که سریعتر از یک خرمن پایین میآید
آفتاب که میزند، نخلها در برابر دکل نفت
به کودکان دبستانی صف بسته در برابر ناظمی سخت گیر میمانند
جنگ است، اسماعیل، جنگ است،
و بعضی از جسدها را بینام و نشان دفن میکنند
و بعضیها را با نام و نشان
و موش و موریانه چه میدانند که مردگان شناسنامهی تاریخی دارند یا نه
آفتاب بر گورستان و گلستان یکسان میتابد
و باران خادم و خائن نمیشناسد
اسماعیل!
برویم از بالای نخلها موهای زنهای اهواز را جمع کنیم
چه چشمهایی داشتید شما پیش از شروع شلوغی
میتوانستیم از کودکی عاشق شما شده باشیم
بی آنکه از قانون یا شرع ترسی داشته باشیم
و حالا کجایید؟
غلطکها از روی استخوانهای شما زمین را صاف میکنند
خیل موریانهها مردمک چشمتان را به نیش میکشد
و شما مرده خواهید بود تا روزی که دیگر بار زنده شوید!
خوزستان!
هشتاد سال جهان شیر سیاه تو را نوشید
حق داری که حالا خون سرخ بخواهی
اما فروشندگان تو اینان نبودند
ویلاهای آنان در سواحل کالیفرنیا و جنوب فرانسه در آفتاب برق میزند
انگار سپیدهدمان ماهیها از آب بیرون میآیند
از درختهای بلند و پیر باغ بالا میآیند
و زمانی که پیرمردها در کنار پیرزنها یا مردهای جوان در خواب
بیاختیار غلت میخوردند
و صورت مرد در حلقهی بازوی زن میافتد
ماهیها پنجرهها را میلیسند، شیشهها را میلیسند، ستونها را میلیسند
صبحانه را در آلاچیق خواهند خورد، بعد از شنای مختصر، و به حال نیمه تحریک
و بعد از ظهر، از دریا، ویلا را مثل تخم مرغی اتمی یا ئیدوژنی خواهند یافت
که قرار است روزی مثل ستارهای گمنام منفجر شود
قطعاتی از سنگهای آن ستاره بر سر ما هم خواهد بارید
و وقتی که اندام برهنهی آمریکایی را در آب تماشا میکنند
بیآنکه بخواهند
به یاد رعیتهای به خط ایستادهی خود در گرگان و مازندران میافتند
و مطمئن میشوند:«ایرونی جماعت آدم بشو نیست!»
در غروب به انتظار هواپیماهایی هستند که تتمهی دوشندگان خوزستان را میآورند
کسانی که برلیانها را در احشاء زنانه از مرز خارج کردهاند
و یا کنج بکارت طاول زدهی دختران تازه قاعده شده
و یا در اپولهای کلفت پالتوهای زمستانی
و یا در گچ ساق مصنوعاً شکسته شان
با نامههایی که نشان میدهند مرضهای خیالی آنان در ایران علاج پذیر نیست
و میخندند، از ته دل
وقتی که در «اوین» بودند، روزانه پانصد رکعت نماز میخواندند
اول بلد نبودند، بعداً یاد گرفتند
و فقط یک نیت داشتند: از جنوب فرانسه و کالفرنیا محروم نمانند
و حالا میگویند:
«داشتم به خاله جون میگفتم:
اگه پشت گوشم را دیدم، ایران را هم میبینم.
پدر سوختهها لیاقت ما را نداشتند.»
و پول خوزستان، به شکل دیگری در زمین، بانک، صنعت، عیش،
دورگردن و انگشت زنهای خواب آلوده ریشه میاندازد
خوزستان!
دوشندگان تو جوانان ما نبودند
دارندگان باغهای سبز بودند
کسانی که هوسهاشان هنوز هم به بلندیِ البرز است،
و حتی به بلندی ابرهای بالاسرِ البرز
و صبح که میشود از کوه بالا میروند، پشت به جهان مرگ و جنگ
و با جلدی از «خاطرات و خطرات»، یا «گلستان سعدی»
«مونتسکیو» و یا دیوان بغلی حافظ
و برای احتیاط، تقویم کوچکی که چاپ «ناصرخسرو» یا «قم» باشد
و از آن بالا تهران را نگاه میکنند: گودالی از خاک و دود و ابهام
انگار شهر را کامیونی هیولایی با صدایی شوم در زیر پای البرز و
بالای شانهی کویر خالی کرده اطمینان دارند که در بازگشت،
باغها و ویلاهاشان سر جاشان خواهند بود
و نیز همهی قبالههای داخل صندوقهای قدیمی با آن خطهای
پیچیده، اثر انگشتها و امضاها و مهرها
از کوه بالا میروند تا آن بالا پیپی چاق کنند
آخرین اخبار «بورس» «نیویورک» را از مردان دیگری که رادیو به دست،
تازه به بالای کوه رسیدهاند، بگیرند
مینشینند، صفای کوه را در سینه فرو میدهند، فال حافظ میگیرند
و حافظ، که نه فقیر را ناامید میکند و نه غنی را
اینان را هم به شیوههای خاص خود گول میزند
چرا که هنگام پایین آمدن از کوه
رؤیای سقوط حکومت چنان مستشان میکند
که لبخند زنان سرازیر میشوند
و میخواهند به سرعت به فرودگاه برسند
تا اخبار جدید را از مسافران چند روزه بگیرند
و البته آمریکاییها دارند میآیند
مرگ شاه هم شایعهای بیش نبوده:
«به شما گفته بودم که روزی پشیمان خواهید شد که گذاشتید مرا بیرون کنند!»
و به خانه میرسند
سینههای رگ کردهی دخترهاشان
-نوکرها و گماشتهها در غیاب پدرها چه خدمتی به شوهرهای
آیندهی این دخترها کردهاند!-
شوهرهای قباله دار میطلبند
شوهرهایی که سبیل پرپشت انقلابی دارند
و خیلی هم «درویش» هستند
و آنهایی که در ادارهای کار میکنند، آبخورهاشان را قیچی کردهاند
تا گمان نرود نماز نمیخوانند
و شوهرها منتظر مرگ پدرها هستند
-چرا که اینجا هم نسل بعدی به وظیفهی خود مؤمن است
و قرار است از نو شروع کند-
و پدرها، پس از «انفارکتوس» دوم، آرام، در زیر آلاچیق،
از پشت سبیلِ سفید یا حنابسته خرناسه میکشند
و اگر بیدار باشند، از پشت پشهبند، اندام تُردِ کلفت رعیتی را میپایند
و دست به سوی قرص مبهمی میبرند تا شاید فرجی دست دهد
و با نوستالژی به مشتمال دهاتی جوانی میاندیشند
که در همان نوبت اول میآموزد چه چیزی ارباب پیر را سرحال میآورد
و نسل سوم فرزندان شعرهای «سپهری» را میخوانند
چرا که جایی را نمیکوبد
و شعرهای «شاملو» را میخوانند
چرا که نفهمیدن آنها برایشان آسان تر است
و همینها هستند که پس از فرار از ایران، موقع پرواز بر فراز آمریکا میگویند:
«چه ملّتی! آه، چه ملّتی! همه جا سرسبز است! ساختمان، شهر، مزرعه، کارخانه!
ملت ایران بیغیرت است! لوله هنگش هم ساخت خارجی است!»
خوزستان! دوشندگان تو اینان بودند!
جوانان ما نبودند
اینان بودند
و آنانی که اصلاً هوا و آسمان و شعر و ستاره را نمیفهمند
و تنها با احتکار پنیر و مرغ و پودر ظرفشویی حالت نعوظ پیدا میکنند
و مثل موش ودام فضله میاندازند
و یکی دو دندان افتاده، نفسی متعفن
و شکمهایی به درشتیِ بشکههای نفت تو دارند
و شب و روز میآشامند و میخورند
و با جیبهای پر از دلار از میدانهای «زندهباد و مرگبر…» میگذرند
و با زبانِ بیزبانی میفهمانند که مرگ بر آمریکای شعاردهندگان
مشکلی را حل نمیکند
که بعد از انقلاب هم پول از پاروی تاجرها بالا میرود
و کله پاچه، سیر و سیرابی و ودکای قاچاق یا خانگی میخورند
در «ویدئو» فیلمهای هندی، «رنگارنگ»، و فیلم «پاگنده به آفریقا میرود» میبینند
دلشان میگیرد یا غشغش میخندند
و هر دو سه ساعت از حجره به شمیران تلفن میکنند
مبادا عیال با معمار خانهی نوساز روهم ریخته باشد
و فشار خون را هنوز هم به کمک آبغوره پایین میآورند
و غم اصیلشان این است که چرا کابارهها و کافههای ساز و ضربی را بستهاند
-وآخر آدم پولش را کجا خرج کند؟-
و اگر گرفتار شوند ثابت میکنند که همیشه خمس و زکاتشان را دادهاند
و به فکر پولهایی هستند که در تیغهی پشت فریز پنهان کردهاند
خوزستان! دوشندگان تو جوانان ما نبودند
اینان بودند
و آنانی که جنگها را میسازند، ولی هرگز آن ها را نمیجنگند
آدمهای بسیار بسیار شیک، مبادی آداب و با کراوات
که از پلههای هواپیما با پیام مودت از سوی رئیس جمهریشان پایین میآیند
و چه لبخندی و چه دست دادنی! و صورت بعضی از زنها را هم میبوسند
و خطاب به دهها دوربین، چشمهای حیران مردهای گرمازده و زنهای نیمهلخت
-آخر جنگها همیشه در مناطق گرمسیری درمیگیرند- از صلح صحبت میکنند
و دگمهی کراواتشان در گرمای خاورمیانه، «ریو» ، «ال سالوادور»،
«سواتو» و «بنگلادش»
بر غبغبشان فشار میآورند
اینان عاشقِ شعرِ «رابرت فراست» صدای، «فرانک سیناترا»
و فیلمهای قدیمی «جان وین» هستند
و معتقدند «باب دیلن» و «جان بائز» فقط جیغ میکشند
و «گینزبرگ» و «فرلینگتی» و «بلای» مشتی عوام فریب هستند
و «نوام چامسکی» و «دنیل الزبرگ» در همان زمان «نیکسون» باید ترور میشدند
اینان حتی نمیفهمند که «نیما» و «فروغ »ی هم در کار هستند
و سالی چهار بار هم میروند «چکآپ»
همراه نگهبانان امنیتی مستراحها، پشت«فنکویل»ها و پشت اسکلت
تشریح را با مین یاب وارسی کردهاند
و به اطبای معالج لبخند نمیزنند
چرا که ممکن است از لبخند سوء استفاده شود
و فشارسنج، ناگهان ماری یا بمبی از آب درآید
این قبیل وقایع در فیلمهای آمریکایی اتفاق میافتد، چرا در واقعیّت اتفاق نیافتد؟
و مردان محترمی هستند که از موزهی هنری پدرسالار «راکفلر» بارها دیدار کردهاند
و از او برای هر مملکتی عینک مخصوص گرفتهاند
بهترین کلکسیون پروانه و شاپرک را در اختیار دارند
و به انگلیسی به آنان میگویند: «Beautiful people!»
و گرچه همهی کودتاهای جهان را آنان به راه انداختهاند
جنایتکار شناخته نمیشوند، مگر عکسش ثابت شود
و شب و روز نفت میدوشند و مینوشند
خوزستان!
گوشَت را باز کن!
دوشندگان واقعی تو اینان هستند!
جوانان ما نبودند، نیستند!
شعری را که در خانهی اجارهای گفته شده باشد از صد فرسخی میشناسیم
«خانم شهلا مختاری»، از نسل «سرتیپ مختاری» «مینیژوپ»پوشِ
دوران شاه، روسری به سر عصر انقلاب
حاضر است حتی حجابی از سنگ و ساروج هم سرش بکشد تا مبادا
آب از آب تکان بخورد
چهار کلاس سواد، چهار خانهی چهار طبقهی چند میلیون تومانی
«قبلاً هر طبقه را دوازده هزار تومان به آمریکاییها اجاره داده بودم
ماه بودند! بعد از انقلاب؟ خوب میدانید دیگر…»
و ما لبخند میزنیم. آپارتمان را میخواهیم
اجارهها که بالا رفت، قانون به او اجازه میدهد که ما را بیرون بریزد
«این همه کتاب!
به قرآنهاشان نگاه نکنید!
حتماً کمونیست هستند
فردا اگر گفتند هرکسی در هر آپارتمانی که نشسته است، مال او،
چه خاکی به سرم بریزم؟
هزار دلار فریدون، هزار دلار مرجان، هزار دلار طوس میخواهند
میدانید دلار چنده؟
بریزید پایین! همه چیزشان را! ثبت دستور تخلیه داده!»
خوزستان!
دوشندگان تو اینان بودند و هستند
شعری را که در خانهی اجارهای گفته شده باشد، از صد فرسخی میشناسیم
از کنار توتستان راه میافتند
دوتا دوتا، سه تا سه تا، و گاهی تنها،
و پشت سرشان زنها و پیرمردها و بچهها به فاصله میآیند
تمشک دندانها و انگشتهای پسرها را رنگ کرده
اتوبوسهای سر کوچه در میان گرد و خاک پر میشود
و گرچه از زیر قرآن رد شدهاند، قلبهاشان میطپد
آخرین بوسهی مادر زیر چادر نرم
مادر – چنان مرغی که باشد نیم بسمل -
بعدها در طول راه، خاطرهاش از قلب بالا میجوشد و لبالب با چشم میایستد
چشمهای جوان اشکها را قورت میدهند
و ناگهان کلمات، بوسهها، تنور و تپاله و کاهگل واسب،
و کامیونهایی که فقط صداشان از جادهی دور میآمد،
معنی پیدا میکنند
و اتویوس، بوی نا، عرق، بوسه و بوی «آه، جوان نمیدانی به کجا میروی» میدهد
و این تفنگها! پس اینها تفنگ هستند؟
انگار قلمهایی هستند برای رقم زدن نامههای عاشقانه
ناشیانه به دستهاشان نگاه میکنند
واقعاً هم قرار است تیراندازی کنند؟ باورشان نمیشود
«کی جنگ را شروع کرد ؟» بوی خیس صورت مادر از حافظه
میجوشد، لبالب با چشم میایستد
«مهم این نیست. مهم این است که جنگ هست!» و این قدم اول است
در شناسایی زمین، تاریخ، محبت مادر، عشق آن چشمهای دخترانه
به «من» روستاییای که پشت سر مانده است
و مفهوم جوان معادل مرگ میشود
و از قطار که پیاده میشوند، و به ستون یک، و بعد به صف که میایستند
تازه یادشان میآید که در شهرهای پشت سر پاییز بود
و سوز اول، برگها را پریده رنگ کرده بود
در این جا آسمان آفتابی است مه در نیم وجبی کلاهخود میایستد
«به چپ، چپ! به راست…»
و از پشت تپهها صدای غرومب غرومب میآید
پس به این زودی؟
و قلبها میطپد
شاید در درهها و تپهها، فیلمی جنگی را با ابعاد آسمانی نشان میدهند
و عواطف انسان بوی خیارِ تازه پوست کندهای را میدهد که از تُردی قیامت میکند
و از تپه سرازیر میشوند
و بعد، صدایی شوم نزدیک میشود، میدرد، میرود
چیزی به این درشتی و تیزی چگونه از پردهی گوشی به این ظرافت فرو میرود!
و آنوقت مغز جهنم میشود
و صف، بیست متری از تپه بالا میپرد، در گرد و غبار لحظهای معلق میماند
و بعد به سرعت به سوی زمین کشیده میشود
جوانان ده ما با هم چال شدهاند
صف بعدی، از کنار توتستان شما با وقار جوان حرکت میکند
مدافعان تو اینانند، خوزستان
در پشت تپهها و روی رود و داخل ساختمانهای شرکت،
در دهات جنوب و کلبههای عرب
فیلم جنگ بازی میشود
بعدها، جنگ واقعیتر میشود
کلاهی دست باف بر سر
ژ – 3 بر پشت گردنش، انگار ضلع افقی صلیبی بر دوشش
قمقمه بر روی لگنش، قدری از یک نارنجک معمولی بزرگتر
و تقاطع قطارهای فشنگ از شانه تا شکم و تا پهلوهایش
و شلوار اونیفورم که تا بالای زانو چیده شده
و پاها که در خزهی خیس مرداب فرو میرود
و پشهها که ستارههای دنباله دار روز هستند
و حالا یاد گرفته که از ستارخان هم بهتر بجنگد
شیر تو، خوزستان! نوش این جوان باد
اگر از مینها به سلامت بگذرد، اگر زنده بماند
و بعد میآموزند که به جای پیرمردان داوطلب، برای انهدام مینها
فن دیگری به کار گیرند
گلّههای الاغهای جنوب را به روی میدانهای مین یله میکنند
در برابر صداهای شوم راکتها، بمبها و توپها،
انفجار هر الاغ از صدای بشکن بلندتر نیست
و آنگاه خیز برمیدارند به جلو
الا غهایی که از وحشت رم کردهاند یا ماندهاند، بر بالای تپه میایستند
با گوشهای بر افراشته و عرعرهایی که کسی نمیشنود
به هزار کلک الاغ ها را جمع میکنند
از کنار دیوار راه میروند
کفش کتانی یا گیوه به پا، و یا پا برهنه
و قدمهای کوتاه و بلندشان در تضاریسِ گل و آب، منعکس
گرچه آفتاب عمق زمین را میپوساند
و آب نزدیک است جوش بیاید
مارها در این نقطه از وحشت خمپارهها دررفتهاند
در این جا پرنده هم صدای «راکت» را میشناسد
و جوان سرش را میدزدد، میدود، قیقاج
در اطرافش انگار گلولهها هستند که جا خالی میکنند
انگار به تصادف زنده است، ولی فن جنگ را که یاد گرفتی به قصد زندهای
درست در وسط مرداب کم عمق میافتد
سرش تا زیر چشمهایش از زمین بلند است
وشمارهی 26 روی سلاحش خوانده میشود
و حشرات، پروانهها، و خزندههایی که نمیشناسدشان، در اطرافش میلولند
انگشت بر روی ماشه، با ذهنی متمرکزتر از ذهن یک عاشق
یا ذهن میکل آنژ، موقع کار بر روی چهرهی عیسیبنمریم
روبرو را میپاید
خوزستان!
دوست واقعی تو اوست
دشمنان واقعیات را نشانش بده!
از پشت سر صدایی میآید:
«بدو! بدو!»
از میان درختهایی که اگر او نبود، حتماً از آنِ «وان گوک» بود، میدود
انگار بخشی از رنگهای دیوانهی آفتاب زده است
انگار روی بوم میدود
میایستد، گوش میدهد
ــ آهو را دیدهاید که چگونه به صدای مشکوک گوش میدهدــ
شکارچی او، فیلی است با پاهای قیچی
تانکی است که خرناسه میکشد، زمین را قیچی میکند،
میآید دیوار را اندازهی هیکل خود خالی میکند، نزدیک میشود
«منفجر کن!»
و دود آسمان را پر میکند
توپی که میافتد، گل و لای رود را بر روی درختهای سه چهار
ساله پرتاب میکند
«بدو !بدو !بدو!» که ستاره میبارد
«مسلسلت مانده! ورش دار !»
خوزستان !
مدافعان تو ایناند
و مردمی که از شهرهای ویران خارج میشوند
با قایق، الاغ، تاکسی، قطار، اتوبوس، شتر
از برهها و گاوها و خانهها و آدمها، هر آنچه را که مانده است،
میبرند
و صدایی که میگوید: «مسلسلت مانده! ورش دار!»
و در دور دست، دختری رختهای مانده را شسته است
رختها را روی بند پهن میکند
و هلی کوپتر که مینشیند
باد آنچنان شکل لباسهای روی بند را هذیانی میکند
که انگار چشمی حشیشزده منظره را تماشا کرده است
مردی بر روی تپه نشسته است. میگوید:
«ما یَملَک من غمِ من است
شش بچه که در زیر آوار میپوسند
زنم که دختر عمویم بود، منفجر شده است
حرف نمیتوانم بزنم. بو خفهام میکند»
حتی «دانته» هم اینقدر شبیه «دانته» حرف نمیزند
انگار دو گونه را از داخل دهان به یکدیگر دوختهاند
گونههایی از این فرو رفتهتر در صورت هیچ زنی ندیدم
بر روی تل خاک، زن و مرد نشستهاند، گریه میکنند
در این جا عربی زبان فصاحت نیست، تدبیرِ مصیبت است
«بدو!بدو!بدو!» که ستاره میبارد
«به چادرها برس!برس!»
در آهنی تیر باران شده، سوراخ نشده، سقوط کرده، ولی فقط یک قدری
انگارمردی است که پس از سکتهی قلبی، لباسهای قبلیاش را پوشیده
در باز نمیشود: «از کنارش برو تو! مسلسلت را بردار! لازمش داری!»
سیگارم را روشن کن! هنوز عادت نکردهام که فقط یک چشم داشته باشم!»
«بیا! این هم آتش! مسلسلت را بردار!»
چرا چهرههای رنج کشیده این همه اصالت دارند؟
«عیسی»، «حسین»، «داوینچی»، «داستایوسکی»، «مادر»، «گورکی»
و زنی که زور میدهد تا بچهاش به دنیا بیاید
و همهچیز نشان میدهد که سرِ زا خواهد رفت
این چهرهها به ذات انسان نزدیکترند
لولهی تانک، درگل فرونشسته
درپشت کیسه شنی، جسدی چمباتمه زده
چقدر صورتش اصالت دارد!
دهقان مکزیکی نیست که «ریورا» نقاشی کرده باشد
صورتی از ده شماست
آیا بشریت از این نقطه به جاهای دیگر رفته است؟
وقتی که سه نارنجک با هم در آشیانهی مسلسل میافتند
اجساد، علاوه بر متلاشی شدن، کج میشوند
در حالت زنده، سر از بدن، اینهمه فاصله ندارد
مثل اینکه گردن کِش آمده، طولانی، کج و فنری شده است
وکمر، هرگز تا این حد به دور خود نمیپیچد
و سر، این همه راحت، هرگز روی سنگ نمیخوابد
«کلاهخودش را بردار، لازمش داری!»
سگهایی که اجساد شهرهای خوزستان را پارهپاره کردند، در آن جا کشیک میدهند
شهرها را ویران کردهاند
ولی هیچ کس خاک را ویران نمیتواند بکند
آبادان را دیگران ساختند، ویرانش کردند
خرمشهر را ساختند، ویرانش کردند
خود بسازید تا ویرانش نکنند!
فقط خاک ابدی است، فقط انسان ابدی
فقط مبارزه ی شورِ هستی با کششِ مرگ ابدی است
خوزستان!
شهرهای جهان را چراغان کردی!
آمدند، ویرانت کردند!
تیره و تارت کردند!
کفن آنچنان سفید است که از پشتش چشمهای سیاه شهید به چشم میخورد
«چشمهاش را ببند!»
«نه! بازش زیباتر است!»
«کسی که دیگر نخواهدش دید!»
«از کجا معلوم؟»
خوزستان! تو شهیدی هستی با چشمهای بازِ مشکی
«دارسی» تو را در کفن پیچید، با چشمهای بازِ مشکی
از پشت کفن چشمهایت برق میزند
بلند شو، راه بیفت
«از کجا معلوم؟ از کجا معلوم که صدایت را بشنود؟»
مسلسلت را بردار، خوزستان! مسلسلت را لازم داری!
از کجا معلوم که نشنود!
چرا مرا خفه کردهاید؟ از کجا معلوم که شهیدان عالم صدایم را نشنوند؟
ای جوان زیبای شهید شده در سپیدهدمان!
پیچیده در کفن نرم سپیده دمان!
از کفن بیرون بیا!
مسلسلت را بردار!
ای قربانی ایثار سراسری خود شده! ای جوان!
مسلسلت را بردار!
از کجا معلوم که صدایم را نشنود؟
وه، که چه لحظات زیبایی گهگاه به دست میآید!
جنگ، لحظهای میایستد
تانکها و کامیونها در کنار برهها توقف میکنند
برهها گوشهای بلندی دارند
چوپان از تماشای چرخهای بزرگ کامیون لذت میبرد
ای جنگ، جاودانه بایست!
غذای مختصر، جانماز، ژ- 3 این ورِ مُهر، و قبله گو هرجا که باشد
و بعد، چلاندن لباسهای خیس در کنار رود
و لبخند
و ناگهان همه چیز دوباره به راه میافتد
تفنگ به دوش، کودکی به بغل
«بدو! بدو! بدو!» که از همهجا در روز روشن ستاره میبارد!
خوزستان!
مدافعان تو اینانند!
ای جنگ، جاودانه بایست!
خوزستان!
شیر سیاه تو ارزانیِ شیران جوان خاک باد!
بمب که در خوزستان میافتد، حجلهها بر سر کوچههای ایران
شعله میکشند
بمب که میافتد، فرودگاههای ایران،
غربال جسدها را بین گورستانهای شهرها قسمت میکنند
«سبز خواهم شد میدانم میدانم.»
بعضی از جسدها را در تو میکارند، خوزستان!
و بعضیها را از تو به بیمارستانها و گورستانهای ایران صادر میکنند
راهها بند میآید
آژیر آمبولانسها به گوش میرسد
خوزستان!
برای کشف مجدد اعماق تو، در هر وجب خاکت یک جوان میکاریم
حالا تو زمین ما هستی
حالا تو گورستان ما هستی
حالا تو مرگ ما هستی
و جنگ ادامه دارد
حالا تو جوان ما هستی
حالا تو جوانی ما هستی
ولی صدای مرگ جوان تو به شمال تهران نمیرسد
بمب در شمال تهران نمیافتد، و اگر بیفتد فقط تماشا دارد
صدای مرگ به صاحبقرانیه، فرمانیه، زعفرانیه و در بند نمیرسد
و ویلاهای شمال مصون ماندهاند
از خلال برگهای بهاری تو در مازندران
بدنهی مرمرین و یا چوبیِ ویلاهای مقاطعه کاران و مدیران کل،
بفهمی نفهمی، به چشم میخورد
در پشت پردهها گرگ و میش و سگ و گربه با هم عشقبازی میکنند
و «فریدون»خان بطری را از زیر میز در میآورد
صدای ریختن «اسکاچ» روی یخ اشتهایش را باز میکند
و گرچه اگر یک روز «تنیس» و «سونا» نرود، نقرسش عود میکند
شوفر آقا پیاده میشود تا شانههای تخم مرغ را پشت ماشین بگذارد
«پارسال دلار بیست تومان بود، حالا سی و هشت تومان شده! فردا
به صد تومان هم خواهد رسید!
و تازه میخواهند اجارهها را بالا نبرم
هوا را هم کوپنی بکنند
من یکی ککم نمیگزد
آدمی نیستم که تو صف بایستم
به من چه که جنگه؟
میخواستن از اولش شروع نکنند!»
و جوان ما در خوزستان میمیرد
و در الهیه و دروس، باد از میان شاخههای تازه گل کرده میگذرد
انگار انگشتی چوبین به سرعت به پهلوی نهالهای جوان کشیده شده
و صدای آب، خواب بعد از ظهر را مطبوعتر میکند
قمار در پشت کرکرههای کشیده و اتاقهای پر دود تا سپیدهدم ادامه مییابد
و«فریدون»خان ورق را که میکشد، میگوید:
«یک موی کثیف شاه را با هزار قبضه ریش بلند عوض نمیکنم!»
و انگار مسئله از آغاز سر همین قضایا بوده است!
یک برادرش در یکی از تیمارستانهای جنوب فرانسه بستری است
«راستی قیمتِ فرانک چطور است؟»
برادر دیگرش را دزدکی داخل آدمهای معمولی در بهشت زهرا خاک کردهاند
قصد دارد شش ماه بعد، تیمسارِ شاه را جزو شهدای خوزستان جا بزند
میگوید و میخندد «بیهوده شهید ندادهایم!»
«فریدون»خان به بلوف زدن عادت دارد
و از خاطرات چرچیل سخت لذت میبرد
و تیمسار، موقعی که زنده بود، حکیمانه داد سخن میداد:
«جنگ فقط پیشروی نیست. عقبنشینی هم هست!
گویا اینها همینطور اللهاکبر میگویند و پیش میروند.
به همین دلیل این همه کشته میدهند!»
و یک نفر میگوید: «ولی تیمسار، آمریکا هم ساکت ننشسته!»
تیمسار میگوید «آن مسئله دیگری است.
خواهش میکنم مثل تلویزیون حرف نزنید!»
و انگار مسئله کشش جوان به سوی مرگ با این فورمولها حل میشود
نه!مرگ در میان ماست
ما را به جلو میراند
خوزستان را به جلو میراند
مرگ مضمون هستی نسلهای ماست
انفجاری بزرگ که از اعماق شکفته است
نفَسی مشترک که بر چهرهی جوانان جهان میدمد
و جنگی است که ادامه دارد
در پشت جبهه و در جبهه، بین پدر و پسر، مادر و دختر،
شمال و جنوب، تیمسار و سرباز، و زمین وآسمان
نفَسی مشترک بر چهرهی اسماعیلهای جوان میدمد
و پیش از آنکه قوچ برسد، ابراهیم تیغ را کشیده است
و شاعری که معنای این شهادت را نداند، مُرده به دنیا آمده است
آه، اسماعیل، برادر من!
نه سطح بلکه شطح
نه جوبار بلکه شط
شطی از شطح از من میگذرد تا من جانی جوان پیدا کنم
سائق مرگ چون شطی از شطح من جاری است
سرود جان جانان جهانم را سر خواهم داد
بشنو اسماعیل، برادر من!
من امید به روزهای بهتری دارم
هر دو سوی ایثار را میبینم
میگویم:
سقوط سرخ سیاوشان معصوم فراموشمان نخواهد شد
سقوط سرخ سهرابهای معصوم
سقوط سرخ اسفندیارهای معصوم
در کنار سقوط سرخ اسماعیلهای معصوم فراموشمان نخواهد شد
پچپچههای یَلهامان را به هنگام افتادن
در کنار شیونهای مادرها در گورستانها خواهیم شنید
صداهای گمنامان را در کنار صداهای نامداران خواهیم شنید
وقتی که تک تیرها را در سپیده دمان
در کنار مناجاتها و تکبیرها خواهیم شنید
قلبهامان از غم منفجر خواهند شد
سنگهای گورها را خواهیم شمرد
و خواهیم گفت اگر این ها تمامی سنگها هستند،
پس همهی مردههامان در کجا هستند؟
خاک را در آغوش خواهیم کشید
و آنگاه نهیبی از جسدهای برهنه شده،
با دندههای برشته شده در زیر ستارههای سوزان
خواهیم شنید
غمهای مادرهای ساکت را
در کنار غمهای مادران مویهگر
به روشنی خواهیم شنید
مردگان را از یکدیگر جدا نخواهیم کرد
که اگر ما هم جدا کنیم، خاک و تاریخ جدایی را نخواهند خواست
به چشم خود خواهیم دید که سروهای آزاد هر دو سو به هم سلام میکنند
و صدای سلام را با گوش جان خواهیم شنید
صورتهای جوانهامان فراموشمان نخواهند شد
عینکها را از صورت همهی شهدا برخواهیم داشت
وصدای بوسههای هر دو سو را، نه در خواب، که در بیداری خواهیم شنید
حفرهها، حجرهها، چاهها و جنگها را خواهیم کشت
و همهی فرزندانمان را به دور یک سفره خواهیم نشاند
و صدای آشتی شباب را از دور کاسهی غذایی مشترک خواهیم شنید
آه، ای اسماعیل! پسر آدم، پسر ابراهیم، پسر نیما، پسر دامغان،
پسر رستم، پسر ایران!
ای پسر خانههای اجارهای در تهران، ای پسر تیمارستانهای جهان!
ای پسر گورستان، خوابیده در کنار پسرهای دیگر!
مردهای و نمیشنوی چه میگویم
اگر بگویم بهار، میگویی من مردهام
اگر بگویم خدا، میگویی من مردهام
اگر بگویم مرگ، میگویی مرگ مسئله مردگان نیست، من مردهام
اگر بگویم شهادت، میگویی من مردهام، شهادت در این ور خط معنی ندارد
جنونت اجازه نداد بدانی که در انقلاب چه میگذرد
سکتهی مغزی اجازه نداد بدانی که در جنگ چه میگذرد
و حالا هم مرگت اجازه نمیدهد بدانی در مرگ چه میگذرد
من هم نمیدانم چون نمردهام
باید بمیرم تا بدانم که در مرگ چه میگذرد
و آنوقت در آن ور خط هستم، و مرگ برایم مفهومی ندارد
من تو را شهید میخوانم
تو با شهادت تدریجی مُردی
شهادتت پنجاه و پنج سال طول کشید
روزی استخوانهایت را به خوزستان خواهم برد و در آن جا خاکت خواهم کرد
بگذار یک نفر را هم یک شاعر، شهید بخواند
حتی اگر او شهید نشده باشد
من امید به روزهای بهتری دارم
قسم به چشمهای سُرخت
که آفتاب روزی بهتر از آن روزی که تومردی، خواهد تابید
وقتی که تو را تشییع کردند، من در زیر خاک سفر میکردم
بهار بر سر قبر تو خواهد آمد، حتی اگر من نتوانستم سر قبر تو بیایم
امید به روزهای بهتری دارم
وطن را تو یافتی اسماعیل
وطن خاکی است که تو را در بر گرفته است
من امیدهایم را از این سوی زمین به آن سویش بردم
و نیز به اعماق زمین
هرکسی باید سهم خود را بپردازد
من نیز چنین کردم
تا از زبان، وطنی برای دربدریهایم بسازم
حاسدان فرومایه خار در پایم کردند
اما کسی که به دست خود دشنه در قلب خود کرده است،
از خار و خاشاک چه باک دارد؟
زمانی زیبایی عشق را درک کردم
که از اعماق زمین، در میان کابوسهایم
ابروی یارم را بر لب چاه دیدم
ماه هرگز این همه به من نزدیک نشده بود
یاد گرفتم که بی تکلف کلمات را به هم نزدیک کنم
در سایهی یارم بنشینم
و از سکوت بخواهم که سرودش را سر بدهد
آیا ققنو سهای جوان از خاکسترم سر بر خواهند کشید
تا ستارگان آسمان را باج بگیرند؟
نمیدانم
ولی میدانم که یغما شدهای چون من به آسانی تسلیم نومیدی نمی شود
دیگر چیزی ندارم که به یغما برود
وانگهی
کسی که گونه بر گونهی زیبایی ماه سوده باشد
– و پس از اینهمه دربدری-
یاد میگیرد که آسان بمیرد
وقتی که مرگ این همه آسان باشد
چرا بر روی خاک نومید باشم؟
ما در برابر گورستان ها صف کشیدهایم
معنای لحظهی حاضر را میفهمیم که به صراحت میگوید:
«حتی اگر در این لحظه که من هستم شما همه بمیرید، باز هم من گذرا هستم!»
پس چرا، چرا استخوانهای خستهمان مأیوس باشند؟
قلبی به بزرگی طشت خونین خورشید دارم
که آن را به آینده تقدیم میکنم
حتی اگر فردا
خود اسماعیل دیگری باشم
اما من وظیفهای دارم اسماعیل!
باید سرود جان جانان جهانم را سر دهم
حال که من این شعرم را مینویسم
شاعری در پشت سر من ایستاده است
شاعری که من و شعرم را با هم مثل شعری میسراید
اوست که شاعر بزرگ است
مثل فردوس در پشت سر «آدم» است
زبانی است در بوتهی آتش
مثل جبریل است که قاری و راوی نخستین است
مثل رستم است که فردوسی و شاهنامه را با هم میسراید
مثل شمس است که مولوی را میرقصاند
مثل پیر مغان که حافظ و شعرش را با هم میگوید
نمی شناسمش
ولی یقین دارم از من بزرگتر است
دایرهای عظیم است که محیطی وسیعتر از جام چهرهی من دارد
مثل «رینگ» به اطراف یک مشت زن
مثل تشک که وسیعتر از اندام کشتیگیر است
مثل شولایی از کهکشانها بر دوش من
آن شاعر بزرگ را عبادت میکنم
رابط من با آخرت شاعران بزرگ است
مثل آهنگسازی که موقع آفریدن آهنگ، آن را ضبط میکند
و ناگهان موقع باز شنیدن نوار، میبیند موسیقی دیگری را هم ضبط کرده است
یک موسیقی بزرگتر از موسیقی خود او، ولی مربوط به آن
که مثل سائق شطح مرگ در هستی حضور مییابد
و رابط او با موسیقی کهکشانها میشود
مثل همهی مرگها و زندگیها، و زندگیها و مرگها، که با هم در آینده میعاد دارند
و معاد شعر و شاعر در آنجاست
من این را گفتم
و این را هم بگویم:
شعر، زیبا شدنِ شاعر به سوی کلمات است،
وقتی که آسمان کهکشانش را بر روی کف دست آن کسی که
من دوستش دارم، میبارد
وقتی که خروس جنون از اعماق صبحِ رؤیا
بانگ «برخیز!» میزند
و من بلند میشوم، نگاهش میکنم، غسل میکنم تا شعر عاشقانه بگویم
شعر عاشقانه هم شهید است
چرا که قلمروش کشتارگاه بوسههاست
شتابزده میبوسمش، میترسم زمان بگذرد، خوب نبوسیده باشمش
اقبال! سرنوشت! تصادف! زمان!
کمکم کنید تا بمانم، تنها لمحهای دیگر، یا هزارهای دیگر
در تقاطع مهتابهای پیشانیاش در نور
در کنار رواق گونههایش
خم شده از پنجرههای باران زدهی جعد گیسوهایش
میخواهم ابدیت را جسته باشم
روح روح روح
زمان زمان زمان
رؤیا رؤیا رؤیا
همهی مجردهای جهان را در پیالهای میریزم و پیاله را سر میکشم
تا معشوقم ممکن شود
ای ناممکن، ممکن شو!
ای رؤیای مکرر، ای بارقهی اتاقهای تو در تو
اسطورهی ستارهی سبز
ستارهی هزار پر
بیدار شو! بروی ! برون آی از من خفتهی جان من و جان جهان!
شانههایم عطش بوسههای تو را دارند
غافلگیرم کن!
جوانم کن!
زیر و رویم کن تا از پهلوی پُر ترانهی تو زاده شوم!
همهی غمم را بکش!
مرا بر روی خنجری شاد برقصان!
ای رقص جان و جانان
مرا بخندان
میخواهم برای آیندهی جهان و زبان آواز بخوانم
ای معشوق!
مادرِ شهرهای مسکینانی چون من باش!
مگذار من به حنجرهی عاشقان خیانت کنم
سنگفرشی از دستهای تغزل را زیر پایم بگستران
عطر خلوت خلود باش
وقتی که من بوسهی نامرئی را میبوسم
من زادهام تا برقصم
مرا بر نوک خنجر غزل بنشان!
بر تارک آن صیقل بیپایان مرا برقصان!
ای اسطورهی ستارهی سبز
ای محال صادق
ممکن شو!
ای گذشته بگذر تا من عطر آینده را به صدا در آورم!
جان جانان جهان، جانم باش!
ای سیب سرخ بر عطر بشقاب پرندهی عطر ازل در فردای ابد
ای زیبای مسکن مسکینی چون من
ای جولان لبهای جادو
ای خانهی بود و نبود
ای سینهی عشرت باغ جنان
و جنون
ای سُرورِ عاج شتابناک عطر
ای کوزهی گریز بر بام کوهستان بهار
آینده
ای زمانِ پس از رحلت زبان
زن!
مرا از نو بزای!
و روی زانویت مرا بنشان!
و گذشته بودن مرگ را
به من بیاموز
اسماعیل دیگر و دیگر و دیگر
سر بر روی سنگ بگذار
نترس!
قوچ عصر نو از ناکجای ناگاه عطا میشود
جان جانان جهان، جانم باش!
جان جانان جهان، جانم باش!
جان جانان جهان، جانم باش!
بهمن 60 – فروردین 61 – تهران، رضا براهنی.
[11] - محمد اسماعیل شاهرودی (زاده ۱۰ بهمن ۱۳۰۴ در دامغان – درگذشته ۴ آذر ۱۳۶۰ در تهران) شاعر معاصر ایرانی و از نخستین پیروان نیما یوشیج محسوب میشد، که از همان ابتدای کار خود به جریان شعر نو پیوست، در نیمه دهه ۱۳۳۰ به حزب توده ایران پیوست، در سال ۱۳۴۴ برای مدتی بازداشت شد و پس از آن تعادل روحی خود را از دست داد و تا پایان عمر به حال عادی بازنگشت،
میان دریایی از دشمنان، شناوریم، هر روز موجی ما را در بر می گیرد، و ما را به واکنش هایی گاه خالی از تدبیر بر می انگیزاند، و این روزها موجی از اخبار درست و نادرست، از آثار آمدن میلیون ها آواره، که از جور طالبان استبداد و تاریکی، مجبور به گذاشتن هر آنچه داشته اند، شده، و راهی پناهگاهی اند، که آنان را سایه و نانی ارزانی دارد، و به حق هم از ما انتظار دارند، از آن جهت که بخشی از ایرانشهر بوده اند، و اکنون همزبان و همکیشانی اند، که مرزهای تصنعی سیاسی قرون جدید، ما را از هم جدا کرده است، به حق انتظار دارند که در این سوی مرز مورد مهر قرار گیرند، و البته که دهه هاست ما مهربانانه میزبان میلیون ها، از آنان بوده ایم و اکنون هم هستیم، و با همه ی بیش و کمش، به حتم آنان را در پناه خود گرفته ایم، اما انتظارها باز به حق، بالاست، و هر ناملایمی، دل های رنجیده و ناملایم چشیده اشان را به فریادی تند فرا می خواند،
خراسانیان از ما انتظار مهر دارند، که به سان فرزندان خلف، و باز ماندگان آیین شاهدِ اهل نظر، ابوالحسن خرقانی، که فرمودند، "هر که در این سرای در آمد نانش دهید و از ایمان مپرسید، که آنکه نزد باری تعالی به جانی ارزد، در خوان بوالحسن به نانی ارزد"، مورد محبت و مهر قرار گیرند؛ اما فشارهای کمر شکن ناشی از تحریم های بی پایان، عصبانیت ها از آنچه باید بودیم و نیستیم، و البته دست های آلوده به سلاح و عزم خصم و...، که تفرقه در بین ما را می گستراند تا تکه تکه امان کرده طعمه راحت گلوی گرگ های هار مان کنند، و این روزها ما را به هم می اندازند، و حوادثی محدود، ما را به واکنش هایی دور از تدبیر مبتلا می کند، و دل نازک و البته مهربان هنرمند آواز افغانستان [1] به رنج آمده و مجبور می شود این چنین از ایرانیان گلایه کند [2]
در جواب گلایه های فرهاد عاشقِ کوهکنِ کناره های آمو باید گفت :
درود بر فرهادِ دل های عاشق و نگران!
بخوان و بگو فرهاد! از دل غمدیده شهر،
تو در آن سوی، شاهد خونی،
من در این شهر به خود دلخونم،
ما به یک شهر بودیم،
شهر دل آرای عشق،
غرق در عشق،
کنون در خونیم،
لُجه لُجه به خون غرقیم ما،
تکه تکه طعمه ی گرگانیم،
هنرمند عزیز، همزبان و هم خونم!
من نیز همواره "همآواز با کاروان مویه کنان خون و آتش در این سوی آمودریا" (http://mostafa111.ir/neghashteha/articel/938.html) بوده و هستم؛ غرق در غم، غمگین حال توام، شرح حالت را زیر چرخ "ارابه مرگ و اسارت طالبانیان، (که) بر پیکر و زندگی خراسانیان همچنان می تازد" (http://mostafa111.ir/neghashteha/articel/1059.html )را بی منت، نگاشته و می نگارم، و آن را میان رنج های خود نهاده، به اشتراک گذاشته و هر روز مرورش می کنم، به اندازه دردهای خود، بر رنج و آوارگی ات نگرانم، هنوز با "حکیم قبادیانت" هم سفره بحث و درسم ( http://mostafa111.ir/.../985-%D8%AC%D9%86%D8%A7%D8%A8-%D8...)، و در سروده هایم تو را هم دارم، و حتی به تو هم توصیه کردم که "خاموشی بر درد بیدرمان خود حیرانی است" (http://mostafa111.ir/neghashteha/articel/985.html )، و البته می دانم "آثار همنشینی با گرگ های تروریستی که جنبش اصیل نام گرفتند (http://mostafa111.ir/neghashteha/articel/1097.html)، "حاصل جدایی است، و تقدیر بی کسیست" (http://mostafa111.ir/neghashteha/articel/1101.html)، این است که سروده هایم روایتگر جدایی ها و تکه تکه شدن ها، و طعمه ی گرگ ها شدن هاست،
می دانم که باید "یکی دستی رساند، به نوشاخم دوباره نور افشاند" (http://mostafa111.ir/neghashteha/articel/1074.html) اما چه باید کرد که در "حکایت غمبار افغانستان، نسل پاکان، (هم) همکاسه با گرگ های طالبانی" شده اند، غافل از این که "طالبان خطری عظیم برای تمدن و فرهنگ ایران و ایرانیان" (http://mostafa111.ir/neghashteha/articel/1035.html) بودند و هستند، و در زمانی که "حال خراسانیان خراب است (و) نبرد (آنان) با گرگ ها در افغانستان" (http://mostafa111.ir/neghashteha/articel/1033.html) در جریان است، باید ما هم در کنار هم باشیم (http://mostafa111.ir/neghashteha/articel/1081.html) ، چرا که در روزگاری که "دشت برچی کابل، هزاره ها، و ناقوس پیاپی مرگ و جنایت مسلمانان" نواخته می شود (http://mostafa111.ir/neghashteha/articel/1013.html)، در حالی که "خراسانیان و نبرد رهایی ملت ها از اسارت باند های تروریسم بین الملل" (http://mostafa111.ir/neghashteha/articel/1069.html) در جریان است و... ما باید صبورانه چشم بر عیوب هم بسته،تحمل را پیشه کرده، و همچنان منتظر نتایج این نبرد سرنوشت ساز باشیم. تا ببینیم گردآفرینان، رستم ها، بابک خردمدین ها، یعقوب لیس صفارها، ابومسلم های خراسانی ها، احمد شاه مسعود های پنجشیری، همت ها، باکری ها و... با کسانی که با هدف "افغانستان، ایجاد برده داری، به وسعت یک کشور به بزرگی یک ملت"، (http://mostafa111.ir/neghashteha/articel/1061.html) پیش آمده اند، چه خواهند کرد، در نبرد "پنجشیر (اندراب، بامیان، هرات و...)، جبهه مقاومت در مقابل زر و زور و تحمیل خلافت طالبانی" (http://mostafa111.ir/neghashteha/articel/1063.html) کار خصم به کجا خواهد انجامید، در "نبرد خونبار خراسانیان برای جمهوری، مقابل سیطره نظام خلافت طالبان" (http://mostafa111.ir/neghashteha/articel/1058.html) چه روی خواهد داد و...،
می دانم دشمن در "کمین غارت، تجاوز و چپاول بر ایرانشهر هرات، طالقان، لشگرگاه و... (http://mostafa111.ir/neghashteha/articel/1055.html) است، و من به تاریخ نویسان این ملک و ملت انذار داده ام و گفتم که "کجاست ابوالفضل بیهقی که داستان خونبار خراسانیان را دوباره بنویسد" (http://mostafa111.ir/neghashteha/articel/1043.html)، و می دانم همه تحت تاثیر این شرایط سخت، چون من خواهند گفت "کجاست ناصر خسرو، تا دوباره فریاد در دهد که از ماست که بر ماست" (http://mostafa111.ir/neghashteha/articel/1040.html) و...،
می دانم برادر!
که "برای آزادی جنگیدیم، اما حالا برای نان می جنگیم" (http://mostafa111.ir/component/k2/1072.html) و ما را به این حد از خواستن ها، تنزل داده اند، اما "چه کنم که جز مویه نماندست مرا" (http://mostafa111.ir/.../458-%DA%86%D9%87-%DA%A9%D9%86%D9...)، این را می دانم که "ترور و خشونت را در قلب تئوری و تئوریسین هایش باید خشکاند" (http://mostafa111.ir/neghashteha/articel/940.html) و...
تو ای فرهادِ کوهکنِ عاشق!
از عشق و مهر بگو، که تو سراینده عشقی و مهر، حنجره ات را بر مهر و عشق بنیان نهاده اند. من نیز چون تو، نگران توام، و نگرانت خواهم بود، چشم از تو و وضع تو بر نخواهم داشت، حتی اگر خرخره ام، زیر چکمه های خصم، تحت فشاری کمر شکن باشد.
نوروز امسالتان را دیدم که در چه وضعی بود؛ اما باید گفت "میان شعله های آتش ظلم هم، نوروز امید آفرین است" (http://mostafa111.ir/neghashteha/articel/1123.html)، چرا که مردانی در گوشه گوشه این شهر در حال دمیدن روح امید، و مقاومت هستند، تا دوباره آزادی و رفاه و رهایی و استقلال و باهم بودن را در آغوش گیریم،
فرهاد عزیز!
دندان به جگر داشته باش، که در "ماریوپل، خرمشهر، کوبانی، پنجشیر، نبرد برای آزادی از اسارت" http://mostafa111.ir/neghashteha/articel/1126.html ادامه داشته و دارد، و من امیدوارم، تو هم به نتایج این استقامت امیدوار باش، چرا که آنانی که در خرمشهر، پنجشیر، کوبانی، و اینک در ماریوپل مقاومت می کنند، درس آزادی و آزادگی را داده و خواهند داد، و تخم امید را در دل کسانی که نمی خواهند زیر یوغ استبداد، استثمار و وابستگی باشند را کاشته اند، و این سرمایه ما روزی به ثمر خواهد نشست، از این باد های داغ که بر تن ما وزیده و می وزد، غمگین شو، ولی عصبانی نه، چرا که این نیز بگذرد، همچون هزاران که بر پاکان گذشت، می دانم ما را تکه تکه کرده اند تا یک به یک طعمه گرگ ها شویم، اما نباید به هم طعن زنیم، که چنین کرده اند.
ما را در غم دردت شریک بدان، حتی در همین دردی که از آن گلایه کردی، چرا که تو از مایی، و ما از تو،
روز و روزگارتان بر مهر باد
[1] - فرهاد ناشر با نام هنری فرهاد دریا (زاده ۲۲ سپتامبر ۱۹۶۲ در کابل، افغانستان) موسیقیدان، خواننده، بازیگر و فعال حقوق بشر افغان و تأثیرگذارترین هنرمند افغانستان از دهه ۱۹۸۰ تا اکنون میباشد.[۱] او به عنوان یکی از برترین موسیقیدانان افغانستان نه تنها توسط موسیقیاش بلکه توسط اعمال خیرخواهانه و وطندوستانهاش نزد مردم افغانستان شناخته میشود و از سال ۲۰۰۶ تاکنون سفیر صلح سازمان ملل متحد در افغانستان میباشد. طرفداران او شامل مناطق آسیای مرکزی، پاکستان، تاجیکستان، ازبکستان و در غرب بین افغانستانیها و فارسیزبانها هستند. دریا به زبانهای گوناگون شامل فارسی، ازبکی، انگلیسی، پشتو و اردو ترانه میخواند.[۲] او تاکنون چندین کنسرت را در افغانستان، تاجیکستان، ایالات متحده، امارات متحده عربی و آلمان برگزار نموده است. کنسرتهای او در افغانستان همیشه رایگان و بدون سود اجرا میشوند.
[2] - "نامهی اعتراضی
به ملت بزرگ ایران
من از سیاستهای بیمار دولت ایران گلایهی ندارم؛ چون میدانم دولتهای خودکامهی ایران و افغانستان، ملتهای خود را به گروگان گرفتهاند. شناخت من از ایرانزمین و باور من به ایرانیان، فراتر از یک دولت استبدادی و چند آخوندِ سیاستنوش است.
اما همسایه! همزبان!
خواهر و برادر تنی من!
تو که خود را داعیهدار آریاییان بزرگ میخوانی، تو که منشور کوروش را سرمشق زندگیات میدانی و خود را رهرو راه شاهنامه مینامی، چگونه شب را با وجدان راحت به بستر میروی وقتی فرزندانت، چند بیپناه و رانده شدهی بیوطن را - که با تو همزبان و همدین و همکیش و همسایهاند، روز هزار بار از دَم تیغ اهانت و تحقیر، شکنجهی زبانی و روحی و فزیکی و حتا اذیت و آزار جنسی میکَشند؟!
امروز روح فردوسی و سعدی و خواجهی شیراز از اعمال شما - که از عیاری فرسنگها دور شده - در قبال یک همسایهی همزبان تان ناخشنود است. به عنوان یک انسان و شهروند این کرهی خاکی، از تماشای اعمال غیر انسانی تان در قبال این پرندههای شکستهبال و بیآشیانه، خجالت میکشم.
من امروز از شما ملت بزرگ ایران خواهش میکنم نگذارید اعمال چند اوباش و سیاست خصمانه و غیر انسانی چند آخوند، حیثیت و عزت تان را از خاطرهی بشریت بزدایند. روزهای نگونبختی و عمر دولتهای سیهکار دیر یا زود به پایان خواهند رسید، اما ملتهای مان تا ابد در کنار هم خواهند زیست!
اگر نمیتوانیم همسایهی خوب باشیم، حد اقل انسان خوب باشیم!
مهر نثار تان باد!
فرهاد دریا"
دولت آقای رییسی با همه شعارهایی که داد، و نظر موافقان خود را بدان جلب کرد، هنوز از میراث برجای مانده از دولت آقای روحانی صرف می کند، و بر تبلیغات اجرای آن سوار است، و تاکنون کار جدیدی از آنان ندیدیم، به جز هجوم به برخی یارانه هایی که توسط دولت روحانی، در شرایط سخت تحریم به نفع مردم واگذار شده بود، که اکنون دولت رییسی سخن از حذف آن می گوید، قطع ارز 4200 تومانی، که ابتکار آن دولت بود، که به کالاهای اساسی وارداتی برای رزق و کالاهای اساسی مردم اختصاص یافت، و دوم برداشتن یارانه انرژی، که از طریق طرح بنزین، و توزیع آن طبق کارت های ملی در نظر دارند و...،
اما این دولت همان واکسن های کرونایی را زد که دولت قبل، آنرا خرید، و اکنون قرارداد 25 ساله ایی را با چینی ها اجرایی می کند، که قبلا توسط دکتر علی لاریجانی مذاکره و نوشته شد، و دکتر جواد ظریف آن را با چینی ها به امضا رساند، و به واقع قرارداد بزرگ و راهبردی برجام، و قرارداد همکاری های 25 ساله ایران و چین، هر دو، و بخصوص برجام از شاهکارهای سیاست خارجی زمان دولت دکتر روحانی اند، که هر دو با واکنش های تند بر ضد (توسط دلواپسان)، و به نفع اش (تکنوکرات ها و توسعه خواهان) مواجه شدند، دلواپسان برای عقیم کردن برجام، از هر ابزاری در کشور و خارج از کشور استفاده کردند، اما با رسیدن به قدرت تمام شعارهای تند خود را در مورد مذاکره و برجام و... به کناری نهاده و یا پس گرفتند و خود اکنون دنبال کننده همان روند هستند.
اما نکته ایی که در این خصوص مطرح است این که، قرارداد برجام حداقل برای 20 دقیقه هم که بود، در مجلس کشور طرح گردید، و به رای پارلمان نشینان ایران در مجلس دوره قبل سپرده شد، اما اکنون به نظر می رسد قرار داد 25 ساله حتی به همین دقایق اندک هم، به رای نمایندگان مجلس جدید، که خود از دلواپسان و یا هم داستانان با آنانند، گذاشته نشده، و در مسیر قانونگذاری ایران قرار نگرفته است،
اگر از مفاد این قرارداد که بگذریم، که حتی نمایندگان مجلس فعلی هم (با همه مشخصاتی که دارند)، تاکنون محرمِ دانستن ابعاد آن شناخته نشده اند، تا این قرارداد طبق قانون در مجلس طرح، و به رای آنان نهاده شود، ولی در اصل باید اذعان نمود که وجود چنین قراردادی لازم، ضروری و بلکه واجب است، چرا که ما در آسیا زندگی می کنیم و وقتی قرارداد برجام را با امریکایی ها در غرب امضا کردیم، باید به شرقی که در آن زندگی می کنیم، نیز توجه داشته باشیم، و به تنظیم روابط با آنان نیز بپردازیم، این در رابطه با تمام قدرت های جهانی دیگر نیز صدق می کند.
حال آنکه چین به عنوان یک ابرقدرت درجه یک در حال ظهور، باید در نظر گرفته شود چرا که در همسایگی ما قرار دارد، و بخشی از حوزه تمدنی ایران بزرگ، در خُتن، چارکند، کاشغر و... در ایالت سین کیانگ این کشور واقع است، و روزگاری نه چندان دور، ایران و چین مرزهای بی واسطه داشته اند، گرچه اکنون موجودیت کشوری مثل افغانستان حایل بین ما شده است. اما این برادری ها و همسایگی ها باعث نمی شود که از چین به عنوان یک کشور درجه یک در نظام جهانی غافل شده، چرا که آنان نیز در روند تنبیه های جهانی علیه ایران، غربی ها و امریکایی را همراهی کردند، و به واقع تحریم های ظالمانه جهانی علیه ایران را نه تنها غربی ها که بلکه شرقی ها (چین و روسیه) با هم رهبری کردند، و در آن نقش اساسی داشتند، و گاه به ابتکار خود، قطعنامه های خاص تحریمی هم به آن می افزودند، و بدتر از آن در نقش "دزد رفیق قافله"، از کارت ایران در تنظیم روابط خود با رقبای غربی نهایت استفاده را برده و می برند، حتی عده ایی بر این باورند که چنین قراردادهایی را آنان در خلال بازی های اینچنینی، بر ایرانِ مستاصل تحمیل کرده اند.
اما شاهدان منصف در این رابطه واجد نظریاتی خاص خود هستند، که باید از سوی مسئولان بدان توجه شود، وگرنه ما که روزگاری، دیگران را به وابستگی و نوکری غرب متهم می کردیم، امروز و یا در آینده دیگرانی ما را به دست نشاندگی و پیاده نظام شرق شدن متهم کرده و می کنند. این روند آغاز شده، و حاکمیت ج.ا.ایران به درست و یا غلط، به درغلطیدن به دامن شرق (چین و روسیه) متهم است، و بسیاری بر این روند کاملا مشکوکند، حتی پیش از این نیز چنین بود، یادم هست در تشیع جنازه مرحوم آیت الله هاشمی رفسنجانی، وقتی جمعیت ایرانیانی شرکت کننده در این راهپیمایی بزرگ تشییع، دو دسته شده بودند، و در خیابان حافظ روی پل مقابل سفارت روسیه، عده ایی "مرگ بر امریکا" می گفتند، و عده ایی در پاسخِ مرگ بر امریکا گویان، در واکنش به اتهام امریکایی بودن خود که از بلندگوها دریافت می کردند، با شعار مرگ بر روسیه، به آنان پاسخ می دادند، و این نشان از دوگانگی است که، به وجود آمده و عده ایی در این کشور، دیگری را مزدور دیگری، تلقی می کنند.
این روزها بعد از اعلام اجرایی شدن قرارداد 25 ساله همکاری ها بین ایران و چین توسط وزیر امورخارجه، در سفر چند روز گذشته به چین، بحث های عمومی هم در این خصوص بالا گرفته. آنچه می آید برخی از نکات اظهار شده در این رابطه است، که نشان از شدت حساسیت در این رویکرد جدید، در روابط خارجی، که بین ایرانیان مطرح است.
اینک به یکی از این واکنش ها می پردازیم :
"ایرانی ها اصلا به ذات دیندار نیستند، دین در وجود ایرانیان عمیق نیست، هر چه هست به واسطه زور است [1] ، ایرانیان با شرافت هستند، ولی دیندار نبوده، و نیستند، یک عده ایی جذب دین شده اند؛ گرچه می دانیم که همه چیز، به جز ذات خداوند، نسبی است، و این گزاره کلی، که ایرانی ها دیندار نیستند نیز، یک امر نسبی است، و نه مطلق.
این را گفتم که این مطلب را بگویم : پدرم یک دیندار بود، و در تمام ایامی که با ایشان بودم، به واسطه دو رویداد من معمولا از خواب شبانگاهی بیدار می شدم، یکی صدای استخوان های پای پدرم بود، که در حال رکوع و سجود، در نماز شفع و وتر (نماز شب) به صدا در می آمد، و گرچه ایشان سعی می کرد، صدایی ناشی از نمازش شنیده نشود، ولی این صدا را دیگر نمی توانست کنترل کند، و من از این صدا بود که از خواب سحرگاهی می جهیدم، و دیگری گاهی تشنگی بود که مرا از خواب می پراند.
او رفتارهای جالبی داشت، در دهه 1350 که من هشت یا نه سال بیشتر سن نداشتم، دو یا سه باری مرا برای اقامه نماز صبح، که به جماعت خوانده می شد، سحرگاهان، در هوای سرد، به مسجد جامع شهر نیشابور برد، و برای مصونیت من و خودش از سرما، عباطوری را به سر می کشید، تا در این مسیر گرم مان نگه دارد، اما سرما استخوان سوز بود.
خدا شاهد است مسجد جامع نیشابور با آن عظمت و شهرت که در این شهر دارد، و آن هم نیشابور که به لحاظ مذهبی و تاریخی چنین سابقه ایی دارد، (حتی آنزمان که دین حضور قوی تری در بین مردم داشت) 5 الی 6 نفر نمازگذار در آن صبحگاهان بیشتر نداشت، این جمعیت در شرایط مناسب تابستانی، که هوا مساعد می شد نیز، از بیست تا چهل نفر بیشتر، تجاوز نمی کرد.
البته پدرم زمستان و تابستان نداشت، و مدام در مراسم نماز جماعت شرکت می کرد، او نیمه شب بیدار می شد، و ابتدا نماز شب را می خواند، پیش از اذان صبح به مسجد جامع می رفت، و نماز صبح را حتما به جماعت می خواند، بعد به خانه بر می گشت، کمی می خوابید، 6 و نیم صبح دوباره بیدار می شد، و تا 7 و نیم صبحانه را صرف می کرد، و عازم حجره اش در بازار بزرگ می شد، و تا غروب در آنجا بود، و نهار را هم همانجا می خورد.
من این ها را دیده بودم، این ها برای من تمرین شده بود، این بود که در خلال جنگ (هشت ساله با عراق) من هم نماز شفع و وتر (نماز نافه شب) را می خواندم، و به همان شیوه پدرم که آموخته بودم، عبادت می کردم، با دعاهای دست طولانی، شانه هایی که از گریه تکان می خورد و...؛ پدرم توضیحاتی هم در این حوزه می داد، اما مختصر، و علاقه مند نبود که کسی از اهلش نماز شفع و وتر را بخواند، نوعی آزادمنشی را هم معتقد بود، که هر کس می خواهد به این امور جذب شود، خانه ما همه آزاد بودند، قایل به اجباری در این رابطه هم نبود.
حال شما ببین، به چه روزی افتاده ایم ... همین چند وقت قبل، در خلال بحثی با فرزندم، زمانی که حال معنوی پیدا کردم، و از این می گفتم که ما در جنگ چنین نمازهایی، با چنین کیفیتی می خواندیم، و می گفتم که باور کنید که در خلال دعاهای دست چنین نمازهایی، به خواسته هایی دست پیدا می کردیم که، امکان انجام و وقوع آن در شرایط عادی نبود و... فرزندم در همین حین، بحث مرا قطع کرد و گفت، "پدرجان! اگر شما و مسئولین این کشور، به همان میزانی که زمان صرف چنین عباداتی و... می کنید، اگر به نسل خود و آیندگان این کشور فکر می کردید، الان وضع ما این نبود، که الان هست".
سخن این جوان مرا تکان داد و اشک جاری شده در چشمانم را خشکانید، و بعد با خود نشستم و حساب کردم، که اگر ماها، به جای این دو ساعتی که فقط برای نماز شب خود صرف می کنیم، در آن ساعات صبح که بهترین وقت برای تفکر و مطالعه است، و مناسب ترین زمان برای دریافت علوم است، و شرایط برای تفکر مهیاست، تنها و فقط در این زمان به آنچه او گفت فکر می کردیم، ایران الان شاهکار بود - گرچه دو ساعت فکر کردن میسر هم نیست و تنها چند دقیقه بعد از این که انسان شروع به فکر کند، افکار مزاحم پیش می آیند، و از روند فکری اش را فراری می دهند، و فکرش را غرق در مسایل و مشکلات خود می کنند - ؛ آری ما می توانستیم شاهکار منطقه و جهان باشیم، این جوان راست می گفت، ما همه چیز داشتیم، و می توانستیم تا اوج خود را بالا بکشیم.
الان در بحث قرارداد با چین سخن از این است که در ازای 300 یا 500 میلیارد دلار سرمایه گذاری در ایران، چینی ها به واقع ایران را 25 سال اجاره خواهند کرد، در حالی که تنها در خلال دوره ریاست جمهوری آقای محمود احمدی نژاد، ایران 700 میلیارد دلار تنها درآمد نفتی بی سابقه ایی داشت، که حرکتی در کشور نتوانست ایجاد کند.
البته همسرم دیدگاه خاص و جالبی در این زمینه دارد و معتقد است، روند حرکت جوامع انسانی به سوی توسعه، روندی بدون برو و برگرد است، و البته توسعه به سان تیغ هم هست، که ممکن است این حرکت حتی به نابودی ما منتهی شود، اما توسعه و پیشرفت یک امر اجتناب ناپذیر است، پس نباید در مقابل این تیغ ایستاد، و مقاومت کرد، بلکه بهتر است با روند آن همراه شویم، تا اولا از دم تیغ توسعه گذرانده نشویم، و دوم این که از مزایای آن نیز منتفع گردیم. مقاومت در مقابل روند توسعه، مثل جنگیدن مقابل تیغ سپاه چنگیز است، همانگونه که گُله به گُله، به مقابله با سپاه او می روید، سربازانت تلف خواهند شد، این نتیجه، در چنان جنگی اجتناب ناپذیر است. پس بیاید به جای مقابله با توسعه جاری در جهان، با آن همسو شوید، تا لااقل از مزایای توسعه و پیشرفت بهرمند گردید.
باید عاقل بود، این تفکیک خیلی سخته، ولی بسیار لازم و البته شدنی است، ما کشورمان را طی این قرارداد، برای 25 سال در اختیار چینی ها قرار خواهیم داد، و این خود عمر یک نسل است (هشتاد سال)، چرا که عمر مفید انسان ها همین 25 سال است، تا قبل از آن رسیدن به سن بلوغ که جسمی، جنسی، مالی و... است، و از آن بین 25 تا 50 زندگی واقعی انجام می شود، بعد از 50 سالگی به واقع مواجه شدن با عواقب این 25 سال است، که از مریضی و بیماری و یا حتی برخورداری هاست، که گریبانگیر انسان می شود، از این رو 25 سال، یعنی عمر مفید یک نسل، در واقع 25 سال یعنی 80 سال و عمر یک نسل است،
شما به واقعیت های موجود نگاه کنید، تحقیقات راجع به منابع ایران انجام شده، نفت و گاز و... چقدر داریم و کجاست، لذا همه می دانند که ما چه داریم و چه نداریم، نگاه چینی ها در حوزه جهانی هم، با ما متفاوت است چون چینی ها در اِشل جهانی نگاه، فکر و عمل می کنند و ما در مقابل آنان بسیار ناچیزیم، لذا در خلال این تفاوت چینی ها بسیار پخته تر به مسایل احاطه دارند و می نگرند و راهبرد می اندیشند و عمل می کنند.
یک مثال بزنم، شما ده هزار تومان سرمایه دارید، آنان ده میلیارد، پس برنامه و نگرش شما بسیار متفاوت از آنان خواهد بود. اینجاست که آنان از شما جلوترند، و بهتر می توانند برنامه ریزی و عمل کرده، و کار خود را پیش برند، آنها نیازهای بشر را برای دهه های آینده هم می داند، و ما در نیازهای روز خود هم، گیر کرده ایم، از این رو، می دانند که چگونه برنامه ریزی و عمل کنند.
او طوری می تواند شما را غارت کند، که منابعی که آیندگان نیز به آن محتاجند را نیز ببرد، که هنوز ما نمی دانیم چی هست و چگونه صرف خواهد شد، یک مثال بزنم، ما آنقدر در مراحل کودکیِ تفکر اقتصادی و زیستن در این دنیا قرار داریم که، 700 میلیون سال طول کشیده است، تا منابع زیر زمینی آب قابل شرب در زیر زمین کشورمان شکل بگیرد، ما تنها طی سی سال، همه این ذخایر لازم برای زندگی انسان و هر موجود دیگری را که روی خاک ایران می خواهند زندگی کنند را، مصرف کردیم، یعنی سرمایه صدها میلیون ساله را، به یکباره در جامی ریخته، و در زمان کوتاهی سر کشیدیم، و تمامش کردیم. وسعت دید ما به منابع خود این است و...
آن چینی که به درستی داعیه دار مقام اول جهانی است، و درست هم پیش می رود، می داند که منابعی که از روز الست در کشور ما شکل گرفته چیست، و به چه درد خواهد خورد، و می داند چگونه آن را ببرد، او نیاز بشر آینده را هم می داند. درست است که در مقابل این وضع نمی شود مقاومت کرد، و باید با آنان همراه شد، ولی باید طوری زندگی کرد، که حداقل موجودیت ایران بماند، و در این دوره غارت، مردم ما حداقل لذت بهره مندی از این فروش کشور را ببرند، و از منافع توسعه برخوردار شوند.
برخی می گویند چین طی 25 سال منابع ایران را غارت خواهد کرد و می رود، ولی نکته ظریف اینجاست که چینی ها غارت خواهند کرد، ولی هرگز نخواهند رفت، چرا که آنها در این مدت 25 سال، چنان برنامه ریزی کرده، که ماندگار شوند، یک مثالی در این رابطه می زنم، زن در جامعه چینی یک کالا بی ارزش، و برای رفع نیازها، بدان نگریسته می شود، که تنها نقش جنس مولد را دارد.
بلافاصله بعد از انعقاد قرارداد، چینی ها بعنوان مثال 150 هزار پسر و دختر خود را وارد ایران خواهند کرد، و آنان را در جامعه ایران جاگذاری می کنند، و این تعداد در جامعه کوچک 85 میلیونی ایران، نقش های بزرگ را خواهند گرفت، و از طریق ازدواج با خانواده های منتخب ایرانی، ماندگار می شوند، و جامعه چینی های مقیم ایران را شکل خواهند داد،
شما می دانید که این ها شرکت های بزرگ و گسترده ایی را شکل داده و در سایه آن حرکت می کنند، که متخصصین کشور را از جوانان جذب می کنند، و از طریق مقررات ترجیح در استخدام و... مثلا به کسانی کار میدهند که با چینی ها ازدواج کرده باشند، این ازدواج ها را در خانواده های متنفذ کشور، که آنان نیز در امور صنعت، اقتصاد، سیاست و... کشور ذخیلند گسترش و نفوذ داده، و مادام العمر ماندگار می شوند، و بدین ترتیب، جامعه چینی ها در کشورما شکل خواهد گرفت، و برای سالها از آن بهره خواهند بود. 25 سال بعد از این حرکت، فرزندان دورگه ایرانی – چینی روی کار خواهند آمد، این یعنی همان زمانی که دیگر مدتی است که این قرارداد تمام شده، و این نسل جدید نبض اقتصاد، تجارت و... ایران را به دست می گیرند، و این روند ادامه می یابد و...
چنین روندی را نمی شود متوقف کرد، اما کارهایی هم می شود کرد که این روند را عکس کرد، مثلا آنچه مهم است این که باید با بازگشت به فرهنگ ایرانی، چنین نسل هایی را ایرانیزاسیون ساخت، و بدین ترتیب جامعه ایرانی را حفظ نمود، وگرنه با بدون هویت شدن نسل ها، دیگر ایرانی در کار نخواهد بود، که ایرانی بماند، و در دراز مدت، کشور از درون تهی خواهد گردید، پس روند توسعه و پیشرفت هزینه دارد، و غیر قابل اجتناب هم هست، اما باید نشست و فکر کرد و دروازه های فرهنگ را طوری گشود که متجاوزین به حدود کشور را در خود مستحیل نموده، ایرانیان را حفظ کرده تا ایران بماند.
متاسفانه سطح آگاهی مردم ما در این مسایل بسیار کم است، و اهل مطالعه نیستند و منابع مطالعه خوبی هم در خصوص آنچه در دنیا گذشته و می گذرد، ندارند از این روست که تحلیل آنان نیز از روند جاری، آبکی و سطحی است، و تنها به آیتم های اقتصادی توجه می کنند، که چینی ها نفت و منابع را در این 25 سال جارو خواهند برد، و از آن رد می شوند، در حالی که این تنها عارضه آمدن چینی ها در حجم مذکور نیست، و ابعاد دیگری هم در خود دارد، که سخت تر و شدیدتر است، و به موجودیت ایران لطمه خواهد زد.
چینی ها صاحب فرهنگ، علم، انگیزه و عملند، لذا در کنار ما که قرار بگیرند، می توانند خلا نقص های ما را پر کرده، و نسل جوان ما را جذب روند خود کنند، باید چشم باز کرد و از عوارض این جلوگیری کرد، لذا می شود گفت که، اگر چینی ها به ایران بیایند، شاید هم برای ایران مفید باشد، شاید هم نه، و دچار چنان وضعیت اسفباری هم بشویم، و این بستگی به خود ما دارد، که با این آمدن ها، چگونه برخورد کنیم، و بدانیم آنها در آخر و طی روند 25 ساله چه خواهند کرد، و جلوی عوارض آن را سد نماییم. نباید از توسعه گریزان بود، اما عوارض توسعه را باید درک کرد و مهار نمود."
[1] - تاریخ هم نشانه هایی در این رابطه دارد، چرا که دین زرتشت وقتی گسترش یافت که از سوی حاکمان وقت ایران پذیرفته شد، یا دین اسلام وقتی در ایران شکل گرفته که در سایه شمشیر مبارزینش حاکمیت ایران را در دست گرفتند، و دینی در ایران شکل گرفت که حاکمانش بر آن معتقد بودند، چه دینی که حاکمان در بغداد یا در مرو (خلفای عباسی) بدان معتقد بودند، یا دینی که در قزوین و اصفهان صفوی ها و... بر آن ایمان اظهار می داشتند.