مصطفی مصطفوی

مصطفی مصطفوی

یکی از ملاک ها و دلایل پیشروی و ماندگاری ایرانیان درستی و پاکی و جوانمردی آنانست که باعث شده تا این فرهنگ، خطه و مردمش هنوز که هنوز است در صحنه ی جهانی حرف هایی برای گفتن داشته باشند، برجام پیروزی عقلانیت، درستی، منطق، مداراجویی و اخلاق در مقابل زور، تزویر، غارت، باند های داخلی و بین الملل بود، اما عهدشکنی های آقای ترامپ کار را بجایی رسانده است که متاسفانه انگار معمار این کار بزرگ هم در قلب قاره سبز نقض غرض کرده و از مدار مداراجویی و صلح طلبی خود خارج شده و سخن از تهدید دنیا به زبان براند، این را من ناشی از فشارهایی می دانم که این روزها رییس دولت تدبیر و امید را احاطه کرده و در داخل و خارج او را با تنگنا قرار می دهد.

اما جناب رییس جمهور عزیز! این درست است که امریکایی ها از زور و نفوذ خود دارند سو استفاده می کنند و قصد دارند راه پیشرفت ایران را سد کنند، اما باید یادآوری کنم سو استفاده از قدرت هم چیزی نیست که تازگی داشته باشد، و منحصر به امریکایی ها و یا آقای ترامپ باشد، ما مسلمانان هم اگر قدرت داشتیم دنیا را مسلمان می کردیم، همانطور که آنان می خواهند دنیا را در جرگه لیبرال دمکراسی وارد کنند و استثنا هم قایل نیستند؛ پس خیلی نباید گریبان پاره کرد که این عقرب نیش می زند و یا آن مار می گزد، که اقتضای قدرت و داشتن نیش همین است، و خواهد بود؛

قدرت دست هر انسان دوپایی قرار گرفت کرد، "همانی را رقم زد که خود آنرا حق می پندارد" و آقای ترامپ هم از این اصل مستثنا نیست و همان کاری را می کند، که همه کرده اند و می کنند و با این روندی که دنیا دارد، تا زمانی که اخلاق، منطق، قانون شامل همه و فراگیر نشود، و عده ایی خود را ورای قوانین و همه چیز نبینند، حال بشریت همچنان همین خواهد بود که هست و بوده است؛

ولی جناب آقای روحانی! از شما که با رای عقلا در قدرت قرار گرفتید، پسندیده نیست که همنوا با جنگ و جنگ طلبان سخن گویید؛ و با دنیا از سر قلدری سخن کنید، که ایران و ایرانی از سر جوانمردی و مدارا باید سخن بگوید، و این خصلت مدارا جویی و صلح طلبی ایرانی است که باید بدرخشد و ما چه این گردنه سخت را رد کنیم و یا چه در این گردنه از ادامه راه باز بمانیم، همچنان باید در مدار حق و منش انسانی ایرانی خود بمانیم و از رییس جمهوری چون شما نیز پسندیده این بود که با زبان بهتری در مقابل عهد شکنی ها در مقابل دوربین های جهانی سخن می گفتید، و اسیر صحنه ایی نمی شدید که حاصل کینه جویی های داخلی و خارجی و فرصت سوزی های بیخردان است و...

این که در سوئیس فرمودید "آمریکایی‌ها مدعی شده‌اند که میخواهند به طور کامل جلوی صادرت نفت ایران را بگیرند، آنها معنی این حرف را نمی‌فهمند، چرا که اصلا معنی ندارد که نفت ایران صادر نشود و آن وقت نفت منطقه صادر شود، اگر شما توانستید این کار را بکنید تا نتیجه اش را ببینید." از شما پسندیده نبود.

با این سخن به کمک امثال آقای ترامپی رفتید که تاکنون در سیاست ها جدید خود محدود به همراهی اسراییل، عربستان، تروریست ها و ضد برجامی های دلواپس داخلی بود، و با این تهدید شما، آیا امثالهم همراهان جدیدی نخواهند یافت؟!! درست است که شما زحمت زیادی برای برجام کشیدند و حق دارید، قربانی شدنش را برنتابند، و از کوره در روید، ولی قبل از برجام این اخلاق و منش ایرانی است که باید بماند، چرا شما با این جمله خود ما را از جرگه مظلومین، به جرگه ظالمین هل دادید، در جرگه کسانی که اگر خود را در حال غرق دیدند به هر کاری دست می یازند و...؟!!

جناب روحانی عزیز! اردوگاه ظالمین اگرچه قدرتمندند، لیکن بسیار کم تعداد و منفورند. لذا ادبیات خود را اصلاح کنید. از شما بعید بود که چنین حرفی را بزنید، این ادبیات تا به حال خاص جنگ طلبان و دلواپسان بود، که در فرصت سوزی و ویرانی روابط کشورمان با دنیا بسیار موفق بوده اند و کشور امروز میوه های تلخ فرصت سوزی آنان را می چشد، و خدا می داند چقدر این مردم و این کشور هزینه ی اعمال و افکار آنان را باید بپردازد، اما از شما بعید بود که خود را با آنان همردیف و هم ادبیات کنید،

شما ماموریت خود را در بهره برداری از زمان حضور آقای باراک حسین اوباما استفاده کردید و برای مداراجویی، صلح طلبی، جوانمردی و تعهد ایرانی آبروها خریدید و ذخیره کردید، این آبرویی که ذره ذره اش را با آن همه دشمنی که در داخل و خارج داشتید، خریدید، را با این سخنان تهدید آمز از دست ندهید. ما برای ادامه راه خود باید به اصل خود بازگردیم نه به کردار و منش رقیب. پیروزی در انسانیت است و حرکت در مدار اخلاق، نه در همرنگ شدن با صحنه سازان جنگ و خون ریزی.

آقای روحانی! ترامپ با همه اوصافی که از او گفته می شود هنوز مثل شما سخن نگفته، و تنها بمانند تُجار با نفوذ با جهانیان و کسانی که طرف تجاری با کشورش هستند سخن کرده و اعلام داشته است، که هرکه با ما قصد تجارت دارند، با ایران تجارت نکند، که اگر کند از ما صرف نظر نماید، او نیز هنوز سخنی از بستن راه گذر نفت نگفته!، شما چرا از او پیشی گرفته اید؟!

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

"تا امروز، با همنشینی که هم کیش من نبود مخالفت می ورزیدم. لکن امروز دل من پذیرای همه صورت ها شده است. چراگاه آهوان است و بتکده بتان و صومعه راهبان و کعبه طائفان و الواح تورات و اوراق قرآن. دین من اینک این عشق است و هرجا که کاروان عشق برود، دین و ایمان من هم به دنبالش روان است."

محی الدین عربی اندلسی، عارف بزرگ قرن ششم و هفتم هجری

(به نقل از کتاب صراط های مستقیم، دکتر عبدالکریم سروش)

آبشار دوقلو پناهگاه شیرپلا در راه صعود به توچال

صعودی تابستانی به قله 3964 متری توچال برای حرفه ایی ها مثل آب خوردن و یک رفت و برگشت عاشقانه و نرم و طراوت بخش آخر هفته ایی است، و برای من، یک آرزویی که سخت به دست می آید، و یا یک موفقیت شادی آفرین وجدآور است؛ لذا هر نعمت خداوندی برای بعضی آسان دست یافتنی است که غرق در آنند، و برای برخی دیگر آرزویی است، دست نایافتنی و یا دور از دسترس.

در این مجال به قول دوست عارف، هنرمند و دانشمندم استاد حسین صدری، انسان اگر "سیستم مقایسه نقاط" را نداشته باشد، حتی خود را هم گم خواهد کرد، و توانایی ارزیابی خود را نیز نخواهد داشت، مثلا اگر این سوال را از کسی که واحد است و فردی برای مقایسه در پس و پیش خود ندارد، بپرسند که آیا شما مثلا خوشبختی یا بدبختی؟ او جوابی نخواهد داشت؛ هنگامی او می تواند بدین سوال پاسخ دهد که کسانی در پس و پیش خود داشته باشد، و او خود را در مقایسه با آنها قرار داده و بگوید در چه وضعی هست.

اگر عدد شش را در نظر بگیریم تنها زمانی شش می تواند مورد محک و مقایسه خود را قرار دهد که در پس خود 5 و در پیش خود 7 را داشته باشد که آرزو کند که 5 نباشد و 7 باشد. پس هر انسانی باید مختصات خود را بدست آورد، یا این سوال که جناب 6 آیا شما عدد خوبی هستی؟ اینجاست که شش باید مختصات خود را بدست آورد، اگر خودش تنها باشد جوابی نخواهد داشت، اما 6 بالای 5 را اگر بپرسی چطوری؟ خواهد گفت جایگاهم خوب است، اما همین شش زیر 7 باشد و بپرسی، خواهد گفت نه جایم خوب نیست، لذا در مقایسه با حرفه ایی ها ما حال خوبی در این کوهنوردی مختصر نداریم، اما در مقایسه با کسانی که خوابند، از این که در این موقع صبح خدا این نعمت را خداوند به ما اعطا کرد، باید شکر گذار بود که در هنگامه های فجر ره به سوی آسمان بپیماییم.

زرد و بنفش در این بوته زیبا در بالای چشمه نرگس

هرچند وقتی به خود و دلمشغولی هایم در این روزهای سخت و دهشتناک ایران در صحنه بین الملل و داخلی نگاه می کنم، و در زمانی که آقای ترامپ و حلقه کوچک اما مهم متحدین کینه جویش نسبت به این آب و خاک، در حال برنامه ریزی می بینم که چه خواب های وحشتناکی را برای ایران و ایرانی می بینند، بر خود می لرزم و یاد موضوع و سناریوی فیلم "شطرنج باز" می افتم که حکایت هندیانی است که در حالی غرق در تفریح و شطرنج بازی خود بودند که "کمپانی هند شرقی" داشت اساس زندگی و جامعه کشورشان را به میل خود شکل می داد، اما چه می شود کرد، مدت هاست که حلقه داران دایره تنگ حاکمیت ایدئولوژیکی تنگ نظرانه اصولگرایانه تسلط اختاپوسی خود را بر شریان ها و ارکان تصمیم ساز این کشور مستحکم کرده، و بسیاری از دلسوزان به این آب و خاک را به خارج از حلقه رانده و میل تمامیت خواهی و تنگ کردن این حلقه نیز پایانی ندارد، تا خود به تنهایی حلقه دار میدانی باشند که همه از خطر انحصارطلبی ها و یکه تازی های بیخردانه شان در حال هشدار دادنند و... و در این دوره کوه هم مخدر مفیدی است تا این روزهای سخت را در خماری و بی خبری سرگرم کارهایی این چنینی شد، تا ببینیم حلقه داران چه خواهند کرد. بگذریم از بازار و ناآرامی هایش که دومینو وار شهرها و بازارها را در می نوردد و...

این دومین صعودم به قله توچال در هشتم تیرماه سال 1397 بود، صعودی قبل از ماه رمضان و اکنون صعودی بعد از آن، البته ماه رمضان فرصت صعودهای زیادی را از ما گرفت، و حال وقتی به کوه هایی این چنینی قدم می گذاریم که آفتابِ داغ دارد اثر خود را می گذارد و برگ های سبز طالبان باران را که از آن محرومند را می سوزاند و خشک می کند، و امروز اگرچه به برکت باران های زیبا و پربار بهاری کوه ها همچنان سبز است و زیبا، اما دیگر برف های ناشی از این بارش ها، آخرین لکه هایش باقیست و کوه دارد از برف ها پاک می شود، و وای بر کوهی که از برف خالی شود، که آن موقع خدا می داند اشعه های داغ خورشید با صورت زیبا و سبزش چه خواهد کرد.

مسیر این هفته صعود از طریق مسیر دربند، چشمه نرگس، چهارپالون به قله توچال است. ساعت 39/2 صبح پای مجسمه دربند، ساعت 24/3 پناهگاه شیرپلا، 47/7 رسیدن به چشمه نرگس، ساعت 39/9 حضور روی خط الراس، ساعت 16/10 قله توچال، که در مجموع حدود شش ساعت و سی دقیقه مدت زمان صعود بود.

آب سرد و گوارای چشمه نرگس نوید بخش حضور تکه برف هایی است که در بالا دست ها ذوب می شوند تا در این پایین دست ها مردم چشم به راه آب های این کوه را سیراب کند.

Click to enlarge image IMG_3750.JPG

حال و هوای صعود تیرگاهی به قله زیبای توچال

 

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

Lord! Let me see you obviously, clearly

Oh my lord!

How could I put such a big and complex God, like you, in my observance, while it’s very limit.

I ‘m very hesitating about you,

How and how much are you active in my life,

I ‘m looking for your hand in our world,

and I can see it everywhere, but then again nowhere!

You leave us among wolfish and predators, at the same time I feel myself in your warm embraced.

Let me say frankly, I don’t know you, and at the time that I don’t know you, how could I love an unknown.

In this case just I could perform like a lover, based on my heard, or frightened.

Do you like artificial, afraid etc. lover?

Let me see and touch you, it’s the best way to love you.

Is it possible, to show me yourself of, however you like, on the mode I could tolerate such performance?

Lord! Let me see you obviously, clearly.

Whatever you like, you are my question.

Lord! Let me see you obviously, clearly

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

این روزها بازار ارز و طلا را چنان متلاطم کرده اند، که انگار دارند روندی را پیش می برند، و زخمی ایجاد کره و آنقدر در آن سیخ می کنند تا به مرگ صاحبش منتهی شود؛ اما آنچه روشن است بازیگران این بازار از قضا نه مردم عادیند و نه سیاستمداران خارج از مدار زر و زور؛ و بازیگران خاص این بازار انگار شرایط را به سمتی پیش می ببرند تا امر مهمی را به مردم و یا دولت منتخب مردم، تحمیل کنند، وقتی به آغاز اعتراضات مردمی دیماه 1396 در مشهد و شهرهای تحت سیطره رقبای دولت نگاه می کنی، و یا عقبه بسیاری از غارتگران ثروت مردم که باز همانجاست، و یا این که دولت بازار ارز را تا بعد از پیک مصرف ارز در اسفند 1396 تا شروع تعطیلات عید 1397 مدیریت می کند و درست در روزهایی که به نظر می رسد دیگر مردم ارز مورد نیاز خود را خریده اند، و کشور در تعطیلات قرار گرفته، به ناگهان آتشفشانی این چنین در عدم حضور مردم و خریداران، بازار ارز داغ می شود...

 متوجه می شوی که این دست نه آن دستی است که هر سال بازار و قیمت جنبان ارز در تعطیلات عید بود، بلکه دست هایی است که می تواند حتی در بسته بودن بازار هم التهاب قیمتی بوجود آورند، و آنقدر از ثروت و پول این کشور در اختیار دارد، که می تواند برای ماه ها همچنان ارز و سکه بخرند و این آتش را گرم کرده و داغ نگهدارند، اینجا تنها رد پای کسانی را می توانی تصور کنی که در سال های تحریم، غارت های هزاران هزار میلیاردی از جیب مردم و بیت المال کرده و و اکنون به یغما برده ها و آن ثروت عظیم را به بازار غم انگیز مردم کشی تبدیل کرده و معرکه به راه انداخته و با رزق و روزی مردم بازی می کنند، این ها همان کسانی اند که سعی دارند بدهی اشخاص و گروه ها به مردم در صندوق های اعتباری قارچ گونه به غارت برده را، به دوش بیت المال بیندازند، مال مردم را ببرند و دولت را مجبور به پرداخت خسارت غارت خود، به مردم کنند،

در این بین باز آقای ترامپ (یا به قول بعضی ها استکبار جهانی) هم به کمک آمده تا با صاحبان ثروت های باد آورده دوره هشت سال یکدستی اصولگرایان در دولت های "معجزه هزاره سوم"، دو لبه قیچی شوند تا مردم و دولت منتخب شان را تحت فشار گرفته، و حداقل طرف نادان داخلی این قیچی انتظار دارد، که ناگهان از بین آن همه بلبشوی بیشتر مصنوعی، یک منجی چند ستاره را با سلام و صلوات بیرون بکشند، و به مردم به عنوان منجی معرفی کنند و کار جمهوری و جمهوریت را یکسره کرده، و ما هم زان پس بشویم "جمهوری اسلامی پاکستان"، که در این کشور بدبخت مصیبت زده که مردمش را این روزها سر هر چهار راه و یا محیط ترافیک زده ایی در تهران در حال گدایی می توان دید، دولت ها تنها موقعی می توانند پایدار بمانند که حمایت نظامیان را در پشت خود داشته باشند،

در غیر این صورت در مدت کوتاهی نیست می شوند، آن هم این روزها نه به وسیله کودتا (به سبک سابق ترکیه و پاکستان)، که ارتش پاکستان دولت منتخب مردمی را اسیر کشمکش های خیابانی، انبوهی از ناراضیان بیشمار در کشور پاکستان می کند، که تنها منتظر یک چراغ سبز از پاسبانان محلند، تا شهری را مثل شعبان بی مخ خودمان، بهم بریزند، تا سردار نظامی همچون زاهدی و روحانیون منتقد محمد مصدق پیروزمندانه بر ویرانه های دولت منتخب و ملی، دیکتاتوری را دوام بخشند، و حاکمیت انتخابی را به مضحکه خاص و عام تبدیل کرده، ارازل و اوباش شان افسار کسیخته حتی خانه نخست وزیر منتخب مردم و مرد ملی کردن نفت را هم غارت کنند و او را از هیمنه و قدرت پایین بیندازند.

این روزها رسانه های ما چیزی از آنچه بر مردم پاکستان و اوضاعش می گذرد، نمی نویسند، حال آنکه به نظر می رسد ما هم داریم قبل از بالکانیزه شدن، پاکستانیزه می شویم تا مقدمات بالکانیزه شدن مان را دشمنان اصلی این آب و خاک آماده کنند، مردم ما باید از اوضاع همسایه دیوار به دیوار خود یعنی پاکستان با خبر باشند، که دچار همان وضع نشوند، این ملت صبور و مترقی، بعد از آن همه تلاش در جریان انقلاب مشروطه، انقلاب 57 و این همه مبارزه، انصافا لایق افتادن به دامی که پاکستان و عموم کشورهایی که بدبخت از حضور نظامیان در سیاستند، نیست.

1- آنچه از پاکستانیزه شدن مد نظر است تسلط نظامیان بر کلیه ارکان حاکمیت کشور پاکستان است، که آن را به بهشت تروریسم، عدم شفافیت، مافیا،بنیادگرایی منفی، قتل، کشتار، ترور، توسعه بی توازن، مردم بدبخت، جمهوریت تعطیل شده، اسلام وسیله سلطه، و... به طوری که سلطه نظامیان بر این کشور آنقدر افزایش یافته است که اینک دیگر برای تسلط کامل بر مقدرات کشور نیازی به کودتا آشکار ندارند، زیرا ارکان قدرت و ثروت را چنان در دست دارند که دولت های مردمی راهی جز همراهی با آنان را ندارند، یعنی در این کشور دولت های منتخت در واقع حاجب الدوله اند، و کارشان بدون موافقت نظامیان و اسلامگرایان تندرو پیش نخواهد رفت. تلقی افغان ها هم از کلمه پاکستانیزه شدن از تفکر ترک ها از این کلمه متفاوت است و در این سوی ما نیز باید از پاکستانیزه شدن ایران ترسیده و راه چاره ایی برای دچار نشدن در آن داشته باشیم، لذا اول قدم آن است که آن بر پاکستان رفت و می رود را بشناسیم.

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

 "زندگی هیچ نمی گوید؛ نشانت می دهد...!"

(ریچارد باخ)

گاهی که به عمق معنی برخی اسامی نگاه می کنی، درمی یابی که در بعضی مواقع چقدر از معنای واقعی خود خالیست، ریزعلی را در حالی ریزعلی نامیدند که بزرگمردی بود دل گُنده؛ گاه یک کچل بی مو را زُلفعلی می نامند، و ریزان هم مصداق همین نام هاست، "ریزان" که نیست، از "بزرگان" است! از قللی است که در انتهای خود به دیواره ایی صخره ایی ختم می شود، که کار صعود و نفوذ به نوک قله را مشکل می کند و برای کوهنوردان در این قسمت گاه "اولین اشتباه آخرین اشتباه خواهد بود" و سقوطی عمیق را تجربه خواهند کرد. لذا نباید قله ریزان را "ریز" دید باید جدی اش گرفت و بزرگش شمرد؛ زیرا صعود بر آن مخاطره انگیز است، من وقتی به آخرین صد و پنجاه متر ارتفاع نوک آن که نگاه می کنم یاد عکسی از بالاترین نقطه قله اورست می افتم، که صعود به آن مشکل ترین قسمت است، هر چند این دو قیاس مع الفارغ است.

صعودم به این قله به یاد ماندنی است، چراکه صعود به بالاترین نقطه اش، تمام دست و پنجه نرم کردن با مرگ بود. قله ریزان (Rizan) جزو یکی از چهار قله دشت هویج یا همان "گُرچال" است که دوستاران زیادی دارد، قله های دیگر این دشت عبارتند از پرسون (3100 متر)، آتشکو (3850 متر)، ساکا (3315 متر)، قله ریزان (3575 متر) که پنج شنبه 31 خرداد 1397 موفق به فتح آن شدم، راهی که قبلا آمده بودیم، اما به علت شرایط زمستانی و برف سنگین فتحی در پی نداشت.  

همنوردانم قلل پرسون، آتشکوه و ساکا را در فرصت معذوریتم در ماه رمضان فتح کرده بودند و امروز من در حالی همراهشان شده بودم که ریزان تنها قله از قلل این دشت بود که فتحش به امروز مانده بود، و از قضا این سخت ترین فتح خواهد بود. از قبل اگر می دانستم چنین فتحی در کار است همراه نمی شدم،  این نشان می دهد که در کوه حتما باید قبل از حرکت مطالعات لازم را داشت و با آمادگی از کم و کیف صعود حرکت کرد، و یا با راه بلد رفت که کشته شدن در این کوه ها مثل آب خوردن است؛ به نظر من صعود به این قله را باید به کوهنوردان حرفه ایی تر سپرد، که کوه جای ماجراجویی نیست و کوه با کسی شوخی هم ندارد، طبیعت همان را خواهد که خداوند برایش نوشته و برای قانون جاذبه هرگز تعطیلی مخواه، که این قانون باید کار خودش را به عدل انجام دهد، و این که خدا در قوانین طبیعت خود دست ببرد نیز امری به دور از عقل است و واضعان قوانین آسمانی مثل قانون نویسان زمینی که نیستند که آنرا به نفع خود یا دوستان شان نقض و یا نادیده بگیرند.

برای این صعود روستای افجه در بخش لواسان را در ساعت شش و بیست دقیقه صبح، به سوی دشت هویج و پای قله ریزان ترک کردیم، از همان ابتدا از همنوردانم از موقعیت ریزان پرسیدم، و دوست همنوردم گفت، همان قله ایی که در مقابلت می بینی ریزان است، و من در مدتی که از افجه تا پای قله در دشت هویج در حرکت بودیم تمام جوانب این قله را تحت نظر داشتم که چطور می توان از این دیواره که رخ تیز خود را به صورت ما می کشد، می توان بالا رفت، هر چه جلوتر می رفتم بر وحشتم اضافه می شد.

تمام مدت از 36/7 تا ساعت 9 که عملیات صعود ما آغاز می شد در این فکر بودم که چطور می توان از این قله یکپارچه صخره بالا رفت و با خود در گفتگو بودم، از گروه هایی که برای صعود آمده بودند هم سوال می کردم و همه به سختی و خطرش اذعان داشتند، یعنی یک ساعت و ده دقیقه مسیر افجه به دشت هویج و بقیه زمان دو نیم ساعت تا حرکت به سمت قله من در تعلل و بررسی این صعود بودم، در این بین دو گروه دو نفره هم به فاصله کمی از هم مشغول صعود بودند که گروه اول زوجی بودند که اولین گروه امروز بودند و طرح صعودشان را تا آخرین مسیری که طی کردند، را تعقیب کردم، و مسیرهای سختی که باید از آن گذشت را از نظر گذراندم، گروه دوم هم دو جوان بودند با ما بودند و مثل ما صبحانه را در دشت هویج صرف کردند، و راه صعود را در پیش گرفتند، در حالی که به حسرت می گفتند کاش سوال می کردیم که راه چطور است.

همینجا بود که به دوستان گفتم مرا از این صعود معاف کنید، مسیرهایی که دوستان تیم جلویی یعنی همان زوج جوان طی کردند، کار من نیست، گفتند چیزی نیست بیا بریم، کاری را که آنها کردند ما هم می توانیم بکنیم، نگران نباش و اینقدر پالس منفی نده... ولی اضطرابم پایانی نداشت و مرتب از حاضرین در دشت هویج احوال صعود به ریزان را جویا می شدم و همه متفق بودند که صعود سختی در پیش خواهیم داشت، و در نهایت گروه دوم نیز به نیمه راه نرسیده بودند که ما نیز به عنوان گروه سوم صعود خود را در ساعت نه صبح به سمت یالی که بقیه هم از آن رفته بودند به سوی قله آغاز کردیم.

کار به سرعت پیش می رفت و ما رسیدیم به پای قسمت صخره ایی، که شاید به همین علت نام این قله را ریزان می نامند، زیرا صخره های این قسمت هر ساله در زمستان در اثر برودت هوا و یخ و برودت، خرد می شود و می ریزد، پای این قسمت در دو طرف پر است از سنگ های خرد شده و ریخته شده، تل انباری از این شن ها درشت در پای این صخره ها دیده می شود، و شاید همین ریزش هاست که این قله را به ریزان (به معنی جایی که دایم ریزش می کند) معروف کرده است.

بالاخره به انتهای یالی رسیدیم که به پای قسمت صخره ایی ما را برده بود، و تازه سخت ترین قسمت صعود از این به بعد آغاز می شد، اینجا حدود ارتفاع 3450 متری بود، که دلم طاقت نیاورد و به دوستان گفتم من از همینجا باز می گردم، مرا شجاعتی برای صعود از میان این صخره نیست، ولی باز دوستان گفتند که برگشت خطرناک تر است و با این شیبی که دارد نمی توانی باز گردی، بهتر است این حرف ها را تمام کنی و به صعود خود ادامه دهی که بالا رفتن امن تر از پایین آمدن است.

 نگاهی به شیب های تند پشت سر گذاشته شده و صخره های پیش رو، مرا مجاب کرد که جان را کف دست گرفته و پیش بروم، یکی از دوستان جلو افتاد و من وسط و دوست همنورد با معرفت دیگرم پشت سرم بودند، مسیر را از میان صخره دنبال می کردیم و نه به عقب نگاه می کردم و نه به چپ و راست، جرات عکس گرفتن را هم نداشتم، که حداقل عکسی از این نقاط بگیرم، ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود و تنها راه را در پیش رفتن می دیدم، هرگز راهی به پس نبود، و تنها راه در پیش بود، انگار راه پشت سر را بسیار خطرناکتر از راه جلو می دیدم و لذا تمرکزم را روی پاهایم گذاشتم، که هر اشتباهی زیر پاها باعث یک سقوط دهشتناک و بلند به دره ایی عمیق می شد، هر قدم سرنوشت ساز بود، اولین اشتباه آخرین بود لذا همه حواسم به شن ها و سنگ هایی بود که زیر کفش هایم حس می کردم و آنها را برانداز می کردم که آیا وفا خواهند کرد یا این که مرا نخواهند پذیرفت و با قل خوردن شان مرا به سمت پایین پرتاب خواهند کرد،

و خدا را شکر که جاذبه زمین اینقدر بود که کفش هایم در این شیب و صخره به زمین بچسبد و هیکلم را روی زمین نگهدارد، اکنون به اولین ردیف صخره ها رسیدیم که راه مان را به سمت قله به صورت افقی بریده بود، شکافی که باید از میانش دست به سنگ شده و از آن گذشت، هویدا شد، پاکوب هم به همینجا ختم شده بود و معلوم بود که بقیه هم از همینجا گذشته و آنرا رد کرده اند، گروه جلویی را هم که من تحت نظر داشتم از همین شکاف گذشته بودند و لذا مصمم از آن ما هم باید عبور می کردیم.

اینبار من سر تیم شدم و قرار شد که من اول بروم، این به پیشنهاد خودم بود چرا که می خواستم به این شرایط هر چه سریعتر خاتمه دهم، قیمتش هم مهم نبود، تمام حواسم به دستان و پاهایم بود، دستهایم صخره ها را مثل سریش چسبیده بود و پاهایم روی قسمت های نوک تیز صخره مثل دست هایم محکم چسبیده بودند، تا هیکل و کوله سنگینم را بالا بکشم، چوب دستی ام مزاحم بود، دوست همنوردم که منتظر گذرم از این نقطه بود، وقتی مزاحمت آن را دید گفت، بگذار برای من و برو بالا من بهت می رسانم، آنرا جا گذاشتم و راهم را ادامه دادم، دست به سنگ و صخره بالا می رفتم، تمام تمرکز و دقت شده بودم، خوشبختانه اصلان پاهایم نمی لرزید، که ناگهان در همان حال صعود و دقت ششدانگ، موبایلم زنگ خورد، صدای زنگ در میانه راه صخره داشت روی اعصابم راه می رفت، خودم را داشتم می باختم که این زنگ مزاحم، آن هم در این لحظات حساس چیست؟! و از کجا آمد؛ نه می توانستم دست ببرم و خاموشش کنم و نه کاری از دستم بر می آمد، که دوستم متوجه شرایط بحرانی ام از پایین شد و گفت، سید به این زنگ اهمیت نده، کارت را بکن، صدای محبت آمیز و آرامش دهنده این دوست همنوردم، کمی به من روحیه داد و بی توجه به زنگ های مکرری که ول کن نبود، موفق شدم که از صخره بگذرم، سه الی چهار متر عرض صخره را عبور کردم و دوستم چوبدستی ام را بالا انداخت، داشتم از ترس می مُردَم که اگر نتوانم چوبم را بگیرم و به دره سقوط کند، بی چوب دستی چقدر برای ادامه راه و بازگشت بی دفاع خواهم شد؛

ولی خوشبختانه آنرا گرفتم و این خطر نیز گذشت، بی چوبدستی در مسیر خصوصا برگشت، مثل این است که هیکلت در هوا معلق باشد؛ چوب دستی و یا باتوم برای هر کوهنورد ابزاری واجب و لازم است، به خصوص برای من که کاملا به آن متکی بودم، و کمتر کوهی را دست خالی رفته ام و کاملا به آن عادت دارم. هر چند بعضی دوستان داشتن آن را بی کلاسی و آبرو ریزی برای کوهنوردان می دانند و معتقدند که باید باتوم تیتانیوم گرفت و خوش لباس و خوش استیل بود. ولی من به اهمیت داشتن چوب دستی به عنوان یک ابزار باستانی برای اهالی کوه و صحرا ایمان دارم و آن را میراث قرن ها تجربه اهالی دشت و کوه می دانم که فواید آن در بروز صاعقه و انتقال برق به زمین و تکیه گاهی مطمئن هنگام صعود و پایین آمدن می دانم و قدردانش در هنگام مواجهه با حیوانات مهاجم صحرا و کوه هستم.

از این صخره گذشتم و آن بالا بدون این که جرات کنم به عقب یا به پایین نگاه کنم رو به قله ایستادم تا دوستان همنورد دیگرم هم از این گذرگاه سخت بگذرند، دومی هم عبور کرد و کمی دورتر از من ایستاد، اینجا ما فاصله ها را رعایت می کردیم و به هم نزدیک نمی شدیم که در صورت بروز حادثه دیگری را به قعر دره نکشیم؛ نوبت همنورد سومم بود که باید می گذشت، صدایش را می شنیدم که به نفر جلویی اش می گفت، باتوم های مرا هم بگیر تا من هم بیایم، که این دوست همنوردم، هم کاملا ترسیده بود و جرات بازگشت به عقب و گرفتن باتوم های او را نداشت، و بدون نگاه به پشت سرش گفت، نمی توانم کاری کنم، خودت یک کاریش کن، نمی دانم همنوردم چه کرد بالاخره او هم بالا آمد، نفس راحتی کشیدیم، به راه خود ادامه دادیم.

تا قله هنوز یک ردیف دیگر از این صخره های افقی داشتیم که جلویم خود نمایی می کرد، تا قبل از آن باید از یک شیب تند می گذشتیم، آمدن نفر سوم فرمان حرکت بود و من راهم را دوباره در پیش گرفتم تمام حواسم به تکیه نوک چوب دستی ام به زمین و تکیه کف پایم با زمین بود که مبادا هیچکدامش لیز بخورد، که لیز خوردن همانا و سقوطی بلند در دره در پیش رو بود؛ مسیر حدود پنجاه متری را طی کردیم و به صخره دوم رسیدیم، پای آن هر سه مردد بودیم که باید از کجایش گذشت؛

من مسیر حرکت گروه اول را هنگام صبحانه تحت نظر داشتم و لذا یکی از ما رفت برای یافتن شکافی برای عبور و من گفتم به نظرم از این صخره باید با دور زدن گذشت، من به سمت راست و دوستم به سمت چپ برای جستن راه عبور، به بر انداز مسیر پرداختیم، دوستم گفت راهی نیست و من راه عبور را یافتم و دیگران را به سمت خودم فراخواندم، آنها هم آمدند و صخره دوم را دور زدیم، از این به بعد مسیری شنسی (صخره های تبدیل به سنگریزهه شده) بود که مسیرهای پاکوب داشت و با طی حدود صد متر در این پاکوب ها، به قله می رسیدیم، راهمان را ادامه دادیم این بار سریعتر از همیشه، هر لحظه انتظار داشتم از این کابوس شیب و سقوط بگذریم و تمام شود، و بالاخره هم عبور کردیم و به خیر گذشت.

 اینجا مرگ با تو در نزدیکترین حالت بود و به ثانیه ایی غفلت کارت تمام بود، و خدا را شکر که این دقایق سخت و دلهره آور تمام شد، و این کابوس فعلن به پایان رسید، و صافی قله و خط الراس خود را نشان داد. مسیر قله را با رکورد دو ساعت و چهل دقیقه؛ در ساعت یازده و 44 دقیقه پیش از ظهر به پایان رساندیم، کمی خیالم راحت شد، و جرات کردم که دست به موبایل شوم و چند عکس بگیرم، در همین حین زوج جوانی که گروه اول صعود کننده امروز بودند، در آستانه بازگشت از مسیری بودند که ما و خود آنها بالا آمده بودیم و می خواستند باز گردند، فورا آنها را از این کار منصرف کردیم و گفتیم این راه فقط برای صعود است و پایین رفتن از آن حتما سقوط را در پی خواهد داشت، خدا را شکر که رسیدیم و راهنمایی اشان کردیم وگرنه به احتمال قوی در این شیب های تند هنگام پایین رفتن لیز می خوردند و...

آنها را باز گرداندیم و راهی محل یادبود و بلندترین نقطه خط الراس شدیم، تیم دوم که دو جوان بودند، هم بارهای خود را زمین گذاشته بودند، که هر سه تیم به هم رسیدیم و دوستان همنوردم که از صعود به آتشکوه، مسیر بازگشت را دیده بودند، که مسیر پایین آمدن کجاست، راه را به آن دو نشان دادند و این دوستان درست از مسیر مقابل مسیر صعود راه پایین رفتن را که در سمت قله آتشکوه بود، در پیش گرفتند؛ اما من دلهره تمام وجودم را گرفته بود که حال این راهی که با این سختی بالا آمده ایم را چطور باید پایین برویم،

زیرا هنگام صعود در قله ها، بالا رفتن بسیار راحت تر از پایین رفتن است، در مسیر بالا رفتن شما در عکس جاذبه زمین حرکت می کنی و همین امر کمک می کند که شما خود را در تعادل با جاذبه نگهداری و بالانس باشی، و کمتر لیز بخوری؛ اما در مسیر پایین رفتن و کاهش ارتفاع، شما درست با جاذبه هم جهت می شوی و احتمال لیز خوردن پرت شدن، چندین برابر می شود، خصوصا احتمال لیز خوردن و افتادن و اسکی کردن و پرت شدن افزایش می یابد،

دلهره تمام وجودم را دوباره داشت در تسخیر خود در می آورد، احساس دلهره ایی خیلی بیشتر از ترسی که پایین صخره ها و قبل از عبور از آن قطعه سخت و نفس گیر داشتم؛، لذا نه کوله ام به زمین گذاشتم و نه چوب دستی، دوستان بار بر زمین گذاشتند و نشستند و شروع به خوردن چای و خرما کردند، دوستم گفت لیوانت را بده برایت چای بریزم، گفتم من نمی خوردم، به من خرما تعارف کرد با شدت بیشتری گفتم که چیزی نمی خورم،

چشم هایم نگران زوج جوانی بود که در جهت پایین رفتن بود و مسیر های شیب تند را طی می کرد، و مسیرهای پرتگاهی را یکی پس از دیگر امتحان می کردند و رفت و برگشت های شان نشان از ورانداز مسیر بود و تا آنجا رفتند که از چشم هایم خارج شدند، خود را در این مسیر جای آنها می گذاشتم و در جایگاه خود را تصور می کردم که آنها بودند، و همین امر هر لحظه بر وحشت و دلهره ام می افزود،

گروه دوم با دوستان همنوردم مشغول رایزنی برای برگشت بودند و این دو نفر هم که تیز و بز جلوتر از ما صعود کرده بودند، مثل گروه اول و ما، اولین باری بود که به این قله صعود می کردند و از راه های آن بی اطلاع بودند، ولی تفاوت آنها با تیم اولی این بود که قبل از آمدن به اینجا گزارشات صعود دیگر تیم ها را خوانده بودند و این مسیر را به قول خودشون با تِرَکِ چی پی اس (GPS) یگ گروه کوهنوردی دیگر که این مسیر را آمده بودند طی می کردند که ده متری در بعضی جاها خطا داشت، ولی با همان روش تا آنجا آمده بودند و همین مسیری که همنوردان ما پیشنهاد داده بودند، را می خواستند دنبال کنند،

ولی من اصلا با این مسیر موافق نبودم و بدنم می لرزید که از آن عبور کنم، و با خود می گفتم من هرگز توان عبور از این مسیر را ندارم، در بحث های دوستان هم شرکت نداشتم، تمام استرس بودم که اگر اینها حرکت کنند، و مرا مثل قبل از صعود و قبل از عبور از این صخره ها و... مجاب کنند که بازگشت را از این مسیر داشته باشیم چه خواهم کرد، هر لحظه که به بازگشت نزدیک می شدیم ترس و اضطرابم افزوده می شد،

می دانستم بمانم دوستان مجبورم خواهند کرد از مسیری پایین برویم که به قول آنها تنها مسیر بازگشت بود و من مرگ را در این مسیر جلوی راه خودم می دیدیم، از بالا قله ریزان دشت لار و قله دماوند چشم نوازی می کرد و شیب ملایمی که جلوی پایم در این سمت می دیدم، پیشنهادم می داد که بازگشت را از این طرف در پیش بگیریم، اما این درست عکس جهت ما در مسیر آمدن بود و...

و دوستان نیز اصلن موافق رفتن به این مسیر نبودند، و حرف های شان تمام دور این مطلب می چرخید که تنها راه بازگشت همان است که دوستان دیگر هم رفته اند و... و من هم از آن سو نمی توانستم حتی تصورش را هم بکنم که در حالت پایین رفتن از صخره های این سو باشم، و در نهایت هم گفتم من از این طرف نخواهم آمد.

یکی از همنوردانم گفت عزیزم به این شیبی که در پایین پای خود نگاه می کنی توجه نکن ممکن است از آن سویی که خودت پیشنهاد می کنی بروی و با شیب هایی تندتر مواجه شوی که سخت تر از اینی باشد که اینجا از آن می ترسی، هرگز نباید در مسیرهایی رفت که کسی از آن نرفته است، گفتم ولی این مسیر صاف و راحت است، ولی نه همنوردانم قصد همراهی با من را داشتند و نه من قصد داشتم از مسیری بروم که آنها پیشنهاد می دادند،

در یک بکش بکش گیر کرده بودم و هرچه به زمان بازگشت نزدیک تر می شدیم، استرس من هم هر لحظه اضافه می شد، تا این که در ساعت 25/12 به ناگاه به طرف دشت لار حرکت کردم، تا مسیر را ورانداز کنم، کمی که جلوتر رفتم دیدم راه خوبی است مسیر شنسکی است و شیب مناسب است، بدون این که آهنگ حرکت کسی را داده باشد به دوستانم گفتم من از این مسیر می روم و راه خود را گرفتم و راه کاهش ارتفاع از این سو را در پیش گرفتم، کسی به دنبالم نیامد و احساس کردم که دوستان نخواهند آمد و من راه را به سرعت ادامه دادم و در واقع با هر قدم که پایین می رفتم از استرس فرار می کردم.

خیلی دوست داشتم که متن یادبودی که بر بالاترین نقطه ریزان به افتخار یکی از قربانیان کوهستان نصب شده بود را بخوانم، ولی دلهره امانم را بریده بود دوستان را گفتم جمع بشوند و عکسی به یادگار بگیریم و چند عکس گرفتیم و از تابلو هم عکس گرفتم با بعدا اگر زنده ماندیم سر فرصت بخوانم.

متن این یادبود که توسط شرکت پارس خودرو نوشته بود بدین شرح است:

هوالباقی

آن را که بر بالاترین قله شد فراز

دیگر گریز نیست مگر برگشت یا که پرواز

جعفر ناصری متولد تیرماه 1356 تهران. او ورزش کوه نوردی را با گروه کوهنوردی کارگران پارس خودرو از سال 1386 شروع نمود. ضایعه از دست دادن همنورد و همکار خوش اخلاق و پر انرژی آقای جعفر ناصر در مسر بازگشت از قله ماناسلو (8163 متر) در منطقه هیمالیا مورخ 21/2/1391، موجب از دست دادن یکی دیگر از امیدهای جامعه کوهنوردی کشور گردید، که همه را در سوگ خود نشاند. بدین وسیله یاد و خاطره همکار عزیز را با نصب پلاک یادبود بر فراز قله ریزان آخرین قله ایی که در مورخ 18 اسفند 1390 صعود کرد را گرامی می داریم.

برخی سوابق ورزشی آقای جعفر ناصری:

صعود زمستانی به قلل دماوند، علم کوه، سبلان، و صعود به برخی زا دیواره ها و یخچال های بلند ایران

صعود به قله آرارات (5137 متر) در سال 1387 ترکیه

صعود به قله موستاق آنا (7546 متر) چین در سال 1388

صعود به قله نان کون در ایالت جامو و کشمیر هند به ارتفاع 7135 متر در سال 1389

روحش شاد و راهش پر رهرو

دشت لار را نشانه گرفتم و با سرعت به سمت پایین حرکت کردم، خیلی از قله دور شده بودم و کسی مرا همراهی نمی کرد، و کم کم داشتم مطمئن می شدم که دوستان همنوردم مسیر خود را خواهند رفت و من مسیر خودم، دشت لار پر بود از آغل گروه های گوسفند داری که آنها را می دیدیم که چادر دارند و جاده ایی که در امتداد رودخانه که به نظر می رسد به سمت سد و دریاچه لار و به سوی دماوند در حرکت بود و اتومبیل های نیسان هایی که مثل نقطه ایی دیده می شد،

گرچه از دشت هویج با 2400 متر ارتفاع از سطح دریا تا قله ریزان با 3575 متر چیزی حدود 1175 متر را در شیب زیاد صعود ارتفاعی داشتیم، ولی در این طرف انگار ارتفاع از نوک قله تا کف دره لار خیلی بیشتر بود که گرچه ارتفاع دشت لار چیزی حدود 2650 متر از سطح دریاهای آزاد بلند است و در واقع چیز حدود 265 متر از دشت هویج بلندتر است ولی در مقابل شیب قله به سمت دشت لار بسیار کمتر بود و یال با کشیدگی بسیار زیادی به دشت لار در آن دور دست ها ختم می شد و همین باعث می شد که بتوانم با خطر بسیار کمتری به کاهش ارتفاع اقدام کنم و امید داشتم خود را به دشت لار رسانده و با نیسان وانت هایی که برای بردن شیر و و محصولات لبنی و... چوپانان و عشایر آمده بودند، خود را به سمت لار و جاده اصلی تهران – شمال برسانم و به تهران باز گردم، 

آنقدر ارتفاع کم کردم که به محیط صاف تری رسیدم که شیب بسیار کاهش یافته بود و لذا می توانستم بالاتر از خود را ببینم، که در این لحظه دیدم همنوردانم هم سرازیر شده اند، خیالم راحت شد که آنها هم دارند می آیند و این مسیر را انتخاب کرده اند و لذا برای عبور آنها هم نگرانی کمتری خواهم داشت، به راه خود ادامه دادم با خود گفتم که آنها هم قصد دشت لار را کرده اند، ولی نه، آنها هم شروع به صدا کردن من کردند، ایستادم ولی آنها قصد پایین آمدن چون من را نداشتند و به سمت قله سیاه ریز (3250 متری) که بین قله پرسون و ریزان قرار داشت به صورت اُریب شروع به حرکت کردند با این حرکت متوجه شدم که آنها قصد مسیر پرسون را دارند، من هم به سمت راست متمایل شده و آنقدر فاصله ارتفاعی را آنها کم کردند و من بالا رفتم که قبل از قله سیاه ریز به هم رسیدیم، یکی از همنوردانم به شدت ناراحتی می کرد، و این عملم را تقبیح می کرد، و شدید معتقد بود که باید از همان مسیر مشخصی که دیگران می رفتیم و می گفت اگر به دشت لار برویم، شب در دشت لار گرفتار می شویم و فرصت بازگشت نمی یابیم.

به حاشیه سیاه ریز رسیدیم، باتوجه به این که ظلع این قله در سمت پرسون صخره ایی و پرتگاهی بود، تصمیم گرفتیم آن را دور بزنیم و خود را در آنسویش، به پرسون برسانیم و از آن مسیر به دشت هویج باز گردانیم، با همین قصد خود را به سمت یال منتهی به سیاه ریز از طریق دشت لار رساندیم تا از پایین ترها صخره های سیاه ریز را رد کنیم و خود را به راه های منتهی به قله پرسون برسانیم و به دشت هویج برگردیم؛ و بالاخره در یک نقطه خود را در مسیر دور زدن انداختیم، اما این سوی قله سیاه ریز نیز به طرز وحشتناکی دارای شیب های تند و بلند بود، به طوری که مدت زیادی را در شرایطی بودیم که هنگام صعود از سمت دشت هویج به ریزان داشتیم، و هر آن احتمال سقوط به دره دوباره داشت تکرار می شد، ولی دیگر راهی برای بازگشت نبود و باید جلو می رفتیم، آنقدر رفتیم که از این شرایط را پشت سر گذاشتیم، ساعت 48/14 بود که کار عبور از حاشیه سیاه ریز به پایان رسید و راهی در مسیر پیاده روی از دشت لار به پرسون و دشت هویج در ساعت 21/15 محقق شد و حال ها بهتر شد، و نوع سخن گفتن ها تغییر یافت.

اینک در مسیری بودیم که گویند از مسیرهای قجری بوده است که شاهان قاجار را به دشت لار می بردند. و ما به سرعت راه بازگشت به دشت هویج را در پی گرفتیم، و در حالی که دیگر رمقی نداشتیم در ساعت 25/16 به دشت هویح رسیدیم و بعد یک ساعت و نیم استراحت و نهار، در ساعت 09/18 دشت هویج را به سمت افجه ترک کردیم، در حالی که زبانمان به شکر نعمت جستن از شرایط مرگ آفرین بارها و بارها باز کردیم و واقعا بسیاری از مسیرها حرکت در لبه پرتگاه مرگ بود و هر آن برای هر کدام مان سقوط حتمی بود ولی خدا نخواست که این جا آخرین ایستگاه زندگی ما شود.

برای کسانی که قصد پایین آمدن از ریزان را دارند پیشنهاد می کنم کمی ارتفاع را از سمت دشت لار کم کنند و از دره بین ریزان و یال منتهی به پایین آتشکوه از مسیر سمت دشت لار را هم بررسی کنند چرا که این راه کوتاه ترین در مقایسه با دور زدن سیاه ریز و پرسون باشد. در غیر این صورت ایمن ترین مسیر کاهش ارتفاع به سمت دشت لار خواهد بود.

از دیدگاه من ورزش کوهنوردی یک ورزش عالی است، ولی باید مسیرها را قبل از صعود مطالعه دقیق کرد که در محل و هنگام صعود به بررسی و امتحان مسیرهای جایگزین اقدام نکنی، و تصویر مسیر رفت و بازگشت در فضای مجازی گوگل برسی کرد و با افراد سابقه دار در صعود مشورت کرد و گزارش های صعود را بخوانیم تا این مسایل برای ما پیش نیاید.

این صعود از صعود به دماوند هم برایم سخت تر و دلهره آور تر بود، و به قول همنوردانم شلاق محکمی در این مسیر سخت بر ما نواخته شد و اینک با این حرکت آماده صعود به دماوند خواهیم بود. دوستان هم که سابقه کوهنوردی از سال 1388 تا به حال داشتند، نیز این صعود را سخت ترین در تاریخ کوهنوردی خود می دانستند و آن را با حمله به فتح قله خرسنگ مقایسه می کردند.

Click to enlarge image Rizan-climbing (1).JPG

باز دشت هویج و اینبار صعود به قله ریزان

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

مرد می خواهد در میان این همه گرگ برقصد،

روی اخگرهای سرخ و داغ، پا این پا کند،

دلی فارغ از مهر، تا میان مرده ها راحت راه رفت،

چشمی بی رحم، که به نظاره سروها بر دار نشست،

گوش ها و چشم هایت، باید ستبر از ظلم شود،

تا به شنیدن ناله های بی گناهان گوش سپرد،

باید،

برای درد و دل مادران، گوش شنوایی تهیه دید،

دستان ترک خورده پدر را، روغنی شفا بخش دست و پاکرد،

چشمان به درب مانده را، امیدی تدارک دید.

دهان های مملو از فریاد را، فضایی در نظر گرفت.

برای آه های در دل مانده، خدایی جست، شنوا،

اما،

پژواک ها دیگر از کوه و صخره باز نمی گردند،

گویا صخره ها نیز حال بازتاب دادن غم را ندارند،

آسمان دیگر با باد همراهی نمی کند،

باد صبا پیامی نمی برد و سخنی باز نمی گرداند،

چشم ها را دیگر اشکی برای ریختن در سحرگاهان نیست.

خدا نیز انگار چشم خود را بر ما بسته است،

او نیز دیگر نمی خواهد ما را ببیند،

اما،

 من باز امیدوار، چشم به افق دوخته ام،

تا رهایی را به نظاره بنشینم،

اما نه بر روی زمین،

که بر دستانی گرم، که راهی سرزمین نورم کنند،

و،

درد تمام،

غم و غصه تمام،

رنج تمام،

اما، رنج را پایانی هست؟!

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

"رمضان، ماه میهمانی خداست"، اما نمی فهمم این چه طرز میهمانیست و  این چه رسم، آیین و اخلاقیست، و از کی تا به حال میزبان، میهمان را در گرسنگی و تشنگی نگه می دارد، شاید در رسم "عاشق کشی و شیوه شهر آشوبی" این چنین روا بوده باشد؛ که حتی در آن صورت نیز نباید، این رسم را بر همگان ساری و جاری ساخت، و تنها بر عاشقان است که این چنین خود را در مهلکه عشق بیفکنند و کشته شوند،

در غیر این صورت باید به همه انسان ها آنقدر معرفت داد که ابتدا عاشق "لیلی" شوند و بعد این چنین "رسم عاشق کشی" و "شیوه شهر آشوبی" در میان شان به راه انداخت، و لیلی وار بر مجانین، کوه کندن چون فرهاد را واجب کرد، و آنگاست که اگر لیلی در بی میلی تمام زد و ظرف دلت را شکست، خواهی گفت "اگر با من نبودش هیچ میلی / چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟".

دادن نام میهمانی به گرسنگی و تشنگی در کنار سفره ی کریمی، شاید در همان ردیف سخنانی است که وقتی کسی به سرطان مبتلا می شود، و تلاش ها برای نجاتش به سرانجام نمی رسد، و این عزیزترین از دست می رود، و مردمی بر صاحب عزا، بگویند، "صبر کن، این خواست خدا بود"، گویا باید هر چه سنگین است و توان توجیه اش را نداریم، و در آن می مانیم را  به خداوندگار نسبت دهیم، اگر منطقی داشتیم، که توضیح می دهیم و اگر منطقی نداشتیم، دوش های کوتاه خدا! آماده است که آن را به او نسبت دهیم، انگار دیواری از دیوار خدا کوتاه تر نیست.

من نمی دانم فلسفه واقعی روزه گرفتن چیست، اما از مجموع آنچه اهل دین می گویند، بر سه بعد تکیه می کند، رویکرد اول به نفع بهداشتی روزه برای بدن انسان تاکید دارد، دیگری بُعد تعبد را اساس و دلیل خود قرار داده و از اطاعت بی چون و چرا از احکامی سخن می گوید که در شریعت بر آن تاکید شده است، سومین دلیل بر اخلاق اجتماعی استوار است که به وسیله روزه بتوان درد "ندارها" را درک کرد.

ماه رمضان آمد و رفت و من با سوال هایم ماندم

اما کاش فلسفه واقعی اعمال منتسب به دین روشن بود، که اگر فلسفه وجودی امری ساقط می شد، بتوان به راحتی از آن روی گرداند، و یا لااقل اعمال بر کسانی واجب می شد که فلسفه آن عمل بر آنان صدق می کند. به عنوان مثال اگر در روزه گرفتن بحث، بحث "فهمیدن درد ندارهاست" که چرا در این صورت باید "فقرا" روزه بگیرند، که خود در درد نداری غرقند؛ از سوی دیگر دارندگان مُکنَت و مال هم در این ماه خوراک شان حداقل دو برابر حد معمول می شود، مثلا اگر در روزهای عادی ما یک نوبت غذای مفصل می خوردیم، در این ماه این به دوبار افزایش یافته، و روزه داران به طور معمول در ساعت افطار و سحر، در حد غیر متعارفی می خورند، افطار به علت گرسنگی و حمله ایی که به سفره می کنند؛ و سحر هم باز برای کسب آمادگی برای یک روز نخوردن، که باز خوردن اوج می گیرد، و این در عمل نقض غرض است و فهمیدن درد ندارها در کار نخواهد بود.

یا اگر روزه را خدا قرار داد که شامل پالایش بدن شویم و با نخوردن کمی بدن بان نخوردن استراحت کند، باز نقض غرض است، که اول شب در حد مرگ بخوریم و بخوابیم و یا آخر شب باز در همان حد بخوریم و دو هجوم شدید و پشت هم به سفره های رنگی و نامعمول و..، در این ماه نیز باعث خواهد شد که دیگر پالایشی صورت نگیرد بلکه ورودی غذا به بدن در این ایام افزایش خواهد یافت و بالطبع این امر نیز محقق نمی شود.

مگر این که بگوییم ما اطلاعی از علت قرار دادن این عمل بر دوش انسان نداریم، و خدا هم در این خصوص نگفته و ما بی پرسش موظف به انجامش هستیم، که این نیز به نظر نمی رسد، که خداوند عملی را به دور از عدل، انصاف، سودمندی، خارج از مدار علم و... بر بشر تحمیل کند و آن حکیم بخواهد عملی که شامل ضرر و زیان است را به بدن انسان ها واجب سازد، چرا که این حکم وجود دارد که هر عملی به انسان ضرر برساند، بر او حرام می شود.

در این ماه همواره با این سوال ها می مانم، و روزه را می گیرم و زجر می کشم. یک ماه سخت که حداقل از این دو نفع بهداشتی و اخلاقی در ظاهر خالی است و گویا ما بر اساس تعبد روزه داری می کنیم، و دلیلش را نمی دانیم؛ که در این صورت این بدترین نوع عبادت خواهد بود که بی هیچ معرفت و شناختی "در زمینی بیل می زنیم که نمی دانیم چه می کاریم و چه برداشت خواهیم کرد".

این جاست که ورود به این ماه تبریکی ندارد و خواهیم شنید که "باز ماه رمضان آمد و زجرها شروع شد، نظم زندگی، خورد و خوراک، خواب و کسب و کار تعطیل و معطل روزه"، و در آخرش هم خواهیم شنید که "خدا را شکر که این میهمانی! به اتمام رسید، راحت شدیم"، "شرش کم" و...

امسال هم بر همان مدار سال های گذشته، ماه رمضان آمد و سختی اش را بر دوش هامان گذاشت و رفت، و من نمی توانم این وجوب را به دوش ایزد حکیم و دانا بینذارم یا...

کاش هیچ عبادتی واجب نمی شد و تمام عبادات از سر اختیار به عهده مومنین قرار می گرفت و هر صاحب ایمانی آزادانه حق انتخاب عبادتی را می داشت که بدان عشق می ورزید و منطقی اش می یافت، انگاه بود که دیگر وقتی نمازمان را بجا می آوردیم، نمی گفتیم "آخ جون راحت شدیم" و این نیز انجام شد، و به قول مولانا "ای که در مسجد روی بهر سجود/ سر بجنبد، دل نجنبد، این چه سود".

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

کاش جانم را آب های سرد دریای زرد می ستاند،

کاش من هم از کادر سانچی بودم،

کاش آشیان آخرم زیر خروارها آب های سرد دریای زرد می شد،

آنجا آنقدر مورد توجه خداست، که میلیاردها انسان به گردش بی آنکه مدعی دینی آسمانی باشند می زیند،

آنها از خدای ما هم شاید بی خبرند، خدایی از خود دارند، خدایی متفاوت،

گویند از پرندگان آسمان، تنها هواپیماها را نمی خورند،

از روندگان زمینی، فقط اتومبیل ها را خوردنی نمی دانند،

و از موجودات دریاها، تنها خوردن کشتی ها را حرام می دانند،

آنهم نه به خاطر حرام بودنش، از این نظر که از آهن است و دندان های شان توان جویدنش را ندارد،

اما یکرنگ، در کنار هم با بودا و کنفوسیوس خود، دل شادند.

دنیا آنان را تروریست نمی شناسند،

ریش های بلندشان لرزه بر جان آدمی از قصاوت قلب شان نمی اندازد،

آنها را به کار می شناسند و تولید و تجارت،

دنیا را خوب به خود جلب کرده اند،

این روزها پکن، شانگهای، تایپه، سئول، مانیل، توکیو و....

هر کدام شان افتخاری است برای آسیا، و بلکه جهان.

اینجا در خاور میانه جایی و چیزی برای افتخار کردن نیست،

مقدس ترین مکان هایش، بهانه اییست برای خونریزی و قتل و کشتار،

تشنگی مدعی ترین مقدسینش را، خون برطرف می کند،

اینجا انگار خدا تنها آداب خون ریزی را از آسمان نازل کرده است،

هر چه در خون ریزی ماهرتر باشی محبوب تری،

اینجا طالبان صلح را "مرعوب" می نامند،

اینجا حکیمانه ترین سخن، سخن از جنگ است،

رجز خوانان مرگ، قدر می بینند و بر صدر می نشینند.

اینجا دم از صلح زدن، مردانگی ات را زیر سوال خواهد برد،

اینجا شعرها با "جنگ جنگ" هم قافیه می شوند.

اینجا شعارها در صدرند، و زحمات هزاران ساله بشر بی قرب و منزلت،

اینجا مرگ و نیستی خواستن برای دیگران آرمان و آرزویی است مقدس،

اینجا خط قرمز از زندگی گفتن است،

سود و تجارت حول و حوش مرگ قرار گرفته،

زندگی ها را می توان به مفت تباه کرد و بر افتخاراتت افزود و قهرمان شد.

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

جهانی شدن امری در حال وقوع، و ما در حال گذار به دوره ایی هستیم که همه چیز را متحول خواهد کرد، روندی که به حرکت رودخانه ایی آرام می ماند که هر روز بر میزان آب و سرعتش افزوده می شود؛ راهی که برای ملت های در حصار مرزهای سیاسی، فرهنگی، اقتصادی، اجتماعی و... باقی می ماند، همراهی و تمرین و کسب آمادگی برای تاثیرگذاری و تاثیرپذیری است، و کنترل این روند را راهی جز دخیل شدن فعال در آن نیست.

می توان خود را در محاصره و انزوا تا مدتی نگهداشت، اما سیل بنیانکنی این جزیره ها را روزی چنان غرق خواهد کرد که دیگر اثری از آنها نماند، عدم پیویستن به چنین روندی به سان عدم واکسینه شدن در مقابل شرایطی بسیار خطرناک است، ایستادن در مقابل این روند و دوری از آن نیز باعث خواهد شد که سیلی بنیانکن شده و صد در صد بر بادت دهد.

یکی از مشخصات دوره جدید ایجاد ارتباطات سریع و فراگیر است و شبکه های اجتماعی نیز تمرین و مقدمه شروع دوره ایی است که انسان ها فارغ از نژاد و مذهب و بی توجه به مرزهای جغرافیایی، مذهبی و... با هم در ارتباط موثر خواهند بود.

دوستی می گفت "دنیای مجازی خیلی گسترش یافته، همه چیز مجازی شده است،" گفتم "چیز مجازی وجود ندارد، همه چیز حقیقی است، آنچه گفته می شود، آنچه نوشته می شود، آنچه به تفکر در آید، آنچه ابراز می شود، همه ناشی از یک دنیایی حقیقی است، که تنها توسط دنیای مجازی منتقل می شود، همین و بس،"

حال بگذار آنان که این فضای ارتباطی مردم را دوست ندارند، هی "پا روی سیم بگذارند" و یا این سیم را قطع کنند، با این کار فقط جلوی انتقال واقعیت هایی را می گیرند، که حقیقتی موجودند، واقعیتی که از بین رفتنی نیست.

به عنوان مثال تلگرام نشان داد که این مردم چقدر حرف برای گفتن داشتند، و تا به حال جایی برای بیانش نمی یافتند، تا این که در غیبت دستانی داخلی برای مهیا کردن شرایطی برای گفتن و ابراز (یا همان گفتگو)، دستی از خارج کشور آمد و این امکان را برای مردمی محروم از این امکان مهیا کرد.

حال وقتی به بستن راه های ارتباطی مردم، بستن مطبوعات، انحصاری کردن صدا و سیما در دست عده ایی اقلیت، مال خود کردن تریبون های ملی و مذهبی، انحصاری کردن مراسمات ملی و... فکر می کنم، به چشم خود می بینم که وقتی شما با مردم خود این کردی، دیگری خواهد آمد و خلا موجود را بجای شما پر خواهند کرد؛

لذا به کسی که حکم به بستن این راه های ارتباطی می دهد، باید گفت "خود شکن آینه شکستن خطاست". لذا بعضی که می خواهند با تمسک به این امر که دنیای مجازی، دنیایی غیر واقعی است و با دست آویز قرار دادن این توجیه، به بستن و طردش اقدام کنند، باید گفت این دنیایی است کاملا واقعی و با مابه ازای حقیقی، که تنها با تلگرام و... بستر بروز یافت.

بستن بسترهای بروز، تنها به تاخیر در جوشش این حقیقت می انجامد و همین و بس. بالاخره حقایق موجود خود را تحمیل خواهد کرد و باز راهی برای بروز خواهند یافت. و بستن آن باز همان نادیده گرفتن مساله و پاک کردن صورت مساله ایی خواهد بود که نیاز به حل دارد، نه پاک کردن صورت مساله.

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در خطر سرنوشت اتحاد جماهیر شوروی ...
همه‌ چیزتان فیک است، حتی ضرب‌الاجل‌تان! سی‌ام اردیبهشت دقیقا یک‌سال از آن روزی گذشته است که «نماین...
- یک نظز اضافه کرد در نظام برخاسته از قیام های اعترا...
جمهوری خطای ترکیب.. وقتی آیت‌الله خمینی در سال ۱۳۵۷ فرمود «ما، هم دنیا را آباد می‌کنیم و هم آخرت را...