یار این بنوشت و دوباره از ما رخ کشید

استاد عارف، شاعر و فیلسوفم، دکتر سید عبدالحمید ضیایی این را بنوشت که :

چون برسی به کوی ما، خامُشی است خویِ ما
زان که ز گفت و گوی ما، گرد و غبار می رسد...
خبری قلب تهی کننده داد که
 :
این وبلاگ دیگر به روز نخواهد شد
و با این خبر ناگوار ما را که از دیدارش محروم بودیم، از نوشته های گاه گاهش هم محروم کرد. ما که دل خوش به خواندن سخنش، چشم به روز شدن وبلاگش دوخته بودیم، از این نعمت هم محروم شدیم.
 این است رسم محروم شدن های پی در پی از مواهب این دنیا، انگار باید از هرچه دوست داری به مرور دست شوییده و محروم شوی. 
اما دکتر عزیز! ما کجا و کویِ شما آزاد مردان با بصیرتِ اهل دل کجا؟! لب به سخن که می گشایی به هر سطری دُر و گوهر می فشانی. سخنت مغز دار و ریشه در مغزِ سخن دارد. "عطار هفت شهر عشق را گشت و ما وندر خم یک کوچه ایم." تا موقعی که خامُوشی، خویِ ما هم شود، زمانی زیاد خواهد رفت و در چشم انداز معرفتِ خود هم چنین افقی را تا به حال ندیده ام لذا ما را به کوی خامُوشی شما فعلا راهی نیست. گرچه گرد و غبار گفتگوی ما هم برپاست، و حتی چشم های خودمان را هم کور کرده است؛ اما "خال مه رویان سیاه و دانه فلفل سیاه هر دو جان سوزند اما این کجا و آن کجا." عرصه سخن شما گرد عطر و عنبر می فشاند و سخن ما گرچه در پی زودن غبار دل و خالی کردن آن از غم و درد و رنج است، لیکن در مقام سخن هیچ، و گردخاک کردن بی هنرانی است که در عدم حضور هنرمندان خاک می کنند.
 

 

+  نوشته شده توسط سید مصطفی مصطفوی در 8:54 PM | جمعه سی و یکم مرداد 1393    

You have no rights to post comments

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.