مردم ستمدیده ایران و عراق، و به خصوص خانواده ها، و بازماندگان از کشتار، معلولیت و صدمه دیدگان از نبرد خانمان برانداز هشت ساله بین این دو کشور (1359-1367 خورشیدی)، هنوز بارِ خسارت، درد و رنجِ این جنگ را به دوش می کشند، جنگی که مدال غم انگیزِ "طولانی ترین جنگ قرن بیستم" را در جهان، بر سینه خود دارد، قرنی که جنگ هایی به بزرگی جنگ جهانی دوم را به خود دید، خسارت دراز دامن این نبرد، برای زمانی طولانی ایران و ایرانیان را در این سو، و عراق و اهل عراق را در آن سو رها نکرده، و حالا حالاها رها نخواهد کرد، ابعاد خسارت های این جنگ، بسیار بزرگ، و از شمارش خارج است.

 تنها در بُعد نیروی انسانی، جنگ هشت ساله صدها هزار قربانی از مردم ایران و عراق گرفت، یکی از قربانیان مظلوم این جنگ، که موضوع این نوشتار است، دانش آموز بسیجی [1] شهید محمد مهدی حلوانی (16/12/1346-3/10/1365) بود که اگر نبرد لو رفته و البته شکست خورده کربلای 4، تنها 2 ماه و 13 روز دیرتر آغاز می شد، او نیز مهلت می یافت تا جشن تولد 20 سالگی خود را برگزار، و سپس این جهان را به سوی ابدیت ترک کند، اما افسوس که او حتی بیست سالگی اش را هم ندید، و از این جهانِ پر از تنش، نزاع و درگیری های بی پایان، رخت بر بست و رفت.

آغازگران و سبب سازان جنگ ها، دلی برای سوختن به حال قربانیان و کشته های این جنگ ها نداشته و نخواهند داشت، تو گویی آنان به انسان تنها به چشم سربازانی برای جنگ ها، و یا مهره هایی در شطرنج جنگ خود می نگرند؛ آنان خانواده ها را کارخانه تولید بچه هایی می بینند، که در آینده نیروی مهاجم آنان را در جنگ های آتی تامین خواهند کرد، تا فرزندان خود را به سن رشادت رسانده، در اختیار جنگ سالاران آنان نهاده، تا منویات دل آنان، صورت عملی به خود گیرد، چنین جنگ هایی حتی از سربازانِ کوچک هم در نمی گذرند، آنان نیز در این میانه، مثل گلادیاتورهای غول پیکر، نقش واقعی و رزمی می گیرند، و از کشتارهای جنگ، جان سالم به در نمی برند. 

دست های پشت پرده، به قدرت، ثروت و موقعیت خود و تیم حاکمیتی خود نظر دارند، و برای دستیابی به آن تلاش می کنند. حال این دستیابی، به چه قیمتی حاصل خواهد شد، در نزد آنان هرگز مهم نبوده و نیست، مهم هدفی است که در ذهن دارند، و این که همه را در برابر این هدف، موظف و کوشا می خواهند، حتی اگر به تمامی قربانی شوند؛

آنان تنوعی از خواست ها را ذهن مریض، و آلوده به خشونت، و وجدان خالی از اخلاق و انسانیت خود دارند، و همه چیز را فدای این اهداف می خواهند، یکی به داشتن سرزمین های گسترده تر فکر می کند، و به دنبال کشورگشایی است، دیگری پیروزی ایدئولوژی خود را در خلال این جنگ ها جستجو می کند، آن یکی به جنگ، بعنوان وسیله ایی برای ایجاد شرایطِ سرکوب مخالفان داخلی نیاز دارد و...؛ جنگ طلبان با ایجاد این جنگ ها، انگیزه های بسیار گوناگونی را در نظر دارند و دنبال می کنند،

بیگناه ترین و مظلوم ترین انسان ها در این بین، کسانی اند که با شروع این جنگ ها مجبور می شوند، برای دفاع از آب و خاک، هموطنان، ناموس و... خود به نبرد برخیزند، و چنین است که سرنوشت غم انگیز و مرگ آلودی برای جنگجویانی اینچنین در طول تاریخ انسان، رقم خورده و می خورد، آنانکه گاهی حتی بهار زندگی خود را هم تجربه نخواهند کرد. جنگ هشت ساله بین ایران و عراق پر از سربازان کوچکی بود، که در میانه دهه دوم عمر خود، مصیبت و خشونت جنگ را دیدند، و در همان دهه خونبار آخرین خود، خاتمه یافتند.

آگاه شدم حاج محمد حلوانی، پدر بزرگوار شهید محمد مهدی حلوانی، دیده از جهان فرو بستند، روح و روانش شاد باد، انسان پاک و درستکرداری که در زندگی اجتماعی و کسب و کارش، الگو و بِرَند اخلاق و منش انسانی بود، فردی را نیافتم که کوچکترین نادرستی از ایشان دیده، و یا بیان دارد، مرحوم پدرم با این مرحوم، به خصوص برادر بزرگوارش، دوست نزدیک، و روابط قلبی بسیار برادرانه ایی بین آنان برقرار بود، دل هاشان چنان به هم گره خورده بود که، تو احساس می کردی، اینان روابط بسیار نزدیک نسبی دارند، همدیگر را "پسرخاله" خطاب می کردند، چرا که مادر بزرگم، با مادر حاج محمد حلوانی دوستی عمیقی داشتند، در حد خواهر.

با شهید محمد مهدی حلوانی هرگز در نبردی همرزم نبودیم، تنها نبردی که با هم همراه و همقدم شدیم، آخرین حرکت در شطرنج زندگی این نوجوان پاکباخته، در عملیات کربلای4 بود، در این نبرد بود که من شاهد آخرین ساعات زندگی اش شدم، و در آخرین مهلت ده ساعته ی زنده بودنش، او را همراهی کردم؛ چرا که قرار بود در عملیاتی بزرگ، به صورت مشترک بجنگیم، اما با کمال تاسف، او پیش از آغاز عملیات، تقدیر شهادت را پذیرا شد؛ و البته ما نیز، آن نبرد را بدون او سخت و سنگین باختیم، و اگر می ماند، و شهید هم نمی شد، باز با هم می باختیم، چرا که این عملیات در کل، لو رفته بود، و چند ساعت بعد از شهادت او، رزم آوران بسیارِ دیگری نیز چون او، اسیر، شهید، و مجروح شدند، و بی هیچ پیروزی، خونآلوده از در آغوش کشیدن بدن پاره پاره همرزمان لت و پار شده ی خود و...، شکست را پذیرا شده، بدان رضایت داده، و شکست خورده بازگشتیم.

اکنون 37 سال از آن سومین روز خونین دیماه 1365 و شهادت این فرزند شجاع و برومند آن مرحوم، که در حال دفاع از آب و خاک کشورش، مقابل متجاوزین بعثی به شهادت رسید، می گذرد و پدر این شهید نیز، بعد از تحمل این همه سال رنجِ جوان از دست دادن ها، دنیای پر از جنگ و نزاع و درد کنونی را، بعد از دیدن جنگ های پی در پی دیگر، و آخرینش همین جنگ غزه و اسراییل، ترک، و به سوی ابدیت شتافت.

37 سال بعد از تحمل داغ از دست دادن فرزندی که به هنگام شهادت، کمتر از 20 سال سن داشت، که این شهید هم مثل صدها هزار شهید و... دیگر، طعمه اشتباه محاسباتی سیاستمداران تمامیت خواه، جنگ طلبان سیری ناپذیر از خشونت و کشتار، بی سیاستی های حاکم بر منطقه خاورمیانه، زیاده خواهی ها حُکام دیکتاتورمنش و زورگوی و... این منطقه شد؛ دیوانگان و جنایتکارانی که سنگ جنگ هشت ساله را به چاه ویل خاورمیانه انداختند، و این جنگ را آغاز کردند، و ما را مجبور نمودند بعد هشت سال کشتار، نابودی و ویرانی، در ناکامی، و با سرکشیدن جام زهر، آنرا پایان دهیم،

گرچه اگر چنین هم پایان نمی پذیرفت، به حتم، تعداد قربانیان آن جنگ، به صورت تصاعدی بالا می رفت، چرا که صدام در این آخرین ماه های جنگ، در سال 1367، دوباره در جایگاه برنده، و پیروز میدان قرار گرفته بودند، و هر روز جبهه ایی جدید می گشودند، و پیروزی هایی نو کسب، و به پیش می تاختند، و نبرد بی پایان، شکل جدیدی به خود گرفته بود، که خاطرات ماه های اول جنگ، که صدامیان تا نزدیکی های اهواز پیش آمده بودند را، زنده کرده بود، اما بالاخره با پذیرش قطعنامه 598 سازمان ملل متحد، توسط تهران، ما به شرایط موجود در صحنه جنگ رضایت دادیم، و طولانی ترین جنگ قرن بیستم هم بالاخره پایان پذیرفت؛

باشد که دیگر جنگی هرگز آغاز نگردد! خیالی خام که در صحنه ایدئولوژیک خاورمیانه، به سان دعایی ایست که هرگز صورت تحقق به خود نخواهد یافت، و دعا کننده خود از پیش می داند، چنین درخواستی از خدا، نافرجام است، چرا که در جنگ های جنایت کارانه جاری در این منطقه جنگزده، خدا نقشی ندارد، این انسان های زیاده خواه هستند که هر روز سر موضوعی بهانه گرفته و جنگ ها را آغاز می کنند و هر جنگی زمینه جنگ بعدی را از پیش فراهم می کند، و خداوند هم نمی دانم با دیدن این همه کشتار و جنایت چه واکنشی دارد، می خندد، می گرید؟! یا نه همه را به حال خود رها کرده تا روزی به خود آییم و دست از لجاجت و جنگ های غیر انسانی بی پایان برداریم، به نظر می رسد که خداوند انتظار چنین لحظه ایی را می کشد، که اهالی خاورمیانه به خود انسانی خود باز گردند، و از جنگ های غیر انسانی و غیر اخلاقی خود دست بردارند.

 اما این جنگ هشت ساله، ویرانی ها و کشتارهای دردناکی را روی دست مردم ایران و عراق نهاد، که نزدیک به چهار دهه بعد از این جنگ، هنوز آثار مُخرِّب و جانفرسای این نبرد، پاک نشده و ویرانی اش به پایان نرسیده است، و بسیاری هنوز بار سنگین خسارات آنرا به دوش می کشند. فرزندان شهدا، خانواده شهدا، و معلولین و مجروحین این جنگ، حتی کسانی که به ظاهر سالم از این جنگ باز گشتند، و در باطن بار روانی سهمناک دیدن این همه خشونت و خسارت و کشتار را تا آخر عمر به دوش کشیده و خواهند کشید، و این تنها نعمت بزرگِ مرگ خواهد بود که آنان را از کابوس چنین صحنه هایی خلاص می نماید.

 حتی تمام کسانی که از این جنگ تاثیر گرفتند، تک تک مردان و زنانی که شهر و دیارشان صحنه این نبردها شد، و بار ویرانی آن را هنوز بر دوش های خسته خود، حمل می کنند، و آثار این ویرانی بزرگ، بر چهره شهرهای آباد و مشهوری همچون خرمشهر، آبادان و... بعد از نزدیک به چهل سال که از پایان آن می گذرد، کاملا هویداست.

از چهارم دیماه 1365 به بعد، خانواده های زیادی با شنیدن مارش حماسی آغاز نبردی دیگر، در حاشیه های منطقه شلمچه، بین خرمشهر و بصره، نگران جان جوانانی شدند که برای انجام چنین نبردی، به جبهه ها اعزام داشته بودند، دل های زیادی در آشوب بود، و مثل سیر و سرکه می جوشید، که در این نبرد، بر سر فرزندان آنان چه خواهد رفت؟ آیا آنان نیز جزو نیروهای نوک حمله، در این حرکت جدید خواهند بود، یا نه؟ و اگر نیستند اکنون در چه حالی اند؟ آیا از این نبرد جان سالم به در خواهند برد؟

مرحوم مادرم که بارها و بارها این شرایط را، در طول جنگ هشت ساله تجربه کرده بود، از این لحظات پر از تشویش خاطر، سعی می کرد به طرزی عبور کند، خود را آرام نشان می داد، اما دلی آشوبناک داشت، دعاها و راز و نیازهای سحرگاهی اش، لحن و سوز ناله ی دیگری می گرفت، التماس هایش نزد خداوند، آهنگ دیگری داشت، و او با راز و نیاز، و تشدید کار و فعالیت روزانه، سعی می کرد، این لحظات سخت را از سر بگذراند، برای همه ی جوانانی که در این جنگ شرکت می کردند، دل می سوزاند و دعا می کرد، که "خدایا تمام جوانان، و از جمله فرزندانم را در این نبرد به تو می سپارم، تو خود به کَرَم خود، همه آنان را حافظ و راهنما باش و..." لا به لای کتاب دعا و قرآنش عکس فرزندان رزمنده اش، در لباس رزم را همواره داشت، شاید نشانه صفحه هایی بودند که در دعا و قرآن باید می خواند، دعاها و آیاتی که در حال و روز عبادتش، خواندن آنان را موثر می دید، قرآن و کتاب دعایش را که می گشود، صفحه به صفحه، این عکس ها را می بوسید و بر چشم هایش می کشید، و سپس دعا و نیایش خود را آغاز و یاپایان می داد، او مسافرانی در چهار راه های مرگ و کشتار داشت، که هر لحظه از هر سو گلوله ایی می آمد و کارشان، به ثانیه ایی به مرگ ختم می شد. 

مادرم در چنین لحظاتی که عملیات ها آغاز می شد، آرام و قرار نداشت، کار روزانه اش را چند برابر می کرد، تا در اثر مشغول شدن به کارها، شاید بر استرس، و فکر و خیال هایی که به ذهنش، در بی خبری ها، هجوم می آورند، غلبه کند، او از وضعیت امانت هایی که به سرداران جنگ سپرده بود، برای مدت های طولانی بی خبر می ماند، و همین او را به فعالیت بیشتر وا می داشت، تا بلکه دلواپسی هایش را با کار و فعالیت بیشتر، به فراموشی بسپارد، و با هجوم فکر و خیال های مخربی که سیلوار می آمدند، به مقابله برخیزد؛

تمام خانواده های جوان بدین صحنه ها سپرده، نیز شاید همین حال را داشتند و از این تکنیک و یا راه های مشابه سود می جستند، تا بلکه بر تشویش ها غلبه کنند؛ به حتم مادر شهید محمد مهدی حلوانی نیز، همین حال را داشت، و در آن ساعاتی که ما شاهد شهادت فرزندش، در صحنه جنگ بودیم، او در تشویش و نگرانی، از سلامت محمد مهدی و... سیر می کرد، دلواپسی های مادرانه عجیب، و به واقع شگفت انگیز است، مادرها از طریق دل با فرزندان خود در ارتباطند، و با همین دل در درد و رنج و شادی آنان، به دور از آنان، شریک و همراهند.

 هر عملیاتی که شروع می شد، خانواده ها نیز با اخبار جنگ مشغول می شدند، با مارش های نواخته شده، و اخبار منتشر شده از رادیو و تلویزیون سرگرم می شدند، تا اینکه، عملیات به سرانجام برسد، تب و تاب جنگ کمی بخوابد، و نیروها کمی از جنگ فارغ شوند، و بعضی از آنان فرصتی بیابند، تا تلفنی بزنند، و یا در اکثر موارد با نامه ایی، خبری از خود و همرزمان شان، برای خانواده ها بفرستند، در این دوره زمانی، خانواده ها می مردند و زنده می شدند.

ایران به عنوان یک نیروی مهاجم، برای بیرون راندن دشمن از خاک خود، و بعدها برای سرنگونی حکومت صدام، هر ساله یک عملیات، و یک جنگ مهم را در زمستان ها، برنامه ریزی و تدارک می دید، و هر یک از این عملیات ها، حداقل یک دوره دو هفته ایی، نبردی شدید و بی وقفه را در پی داشت، و بسته به وسعت منطقه ی عملیاتی، و جنگی که آغاز می شد، گاه این دوره تا دو ماه هم تمدید می گردید (نبرد کربلای 5 و والفجر هشت این چنین بود)، یعنی صحنه ی داغ جنگ را برای مدت ها پایانی نبود، در کشاکش دفاع و حمله، توقفی نمی دیدیم، تا این که دشمن از پای بنشیند، و به صحنه جدید جنگ، رضایت دهد، و تسلیم گردد.

وزنکشی در صحنه نبرد، برای شکل دادن وضع جدید خاکریزها، و تحمیل شکل جدید سرزمین های به اشغال در آمده، و یا از دست رفته، توسط دو طرف، ادامه داشت، تا این که دو طرف به یک توافق نانوشته برای پایین کشیدن فتیله جنگ رضایت دهند، کافی بود یکی از دو طرف به این وضع رضایت ندهد، نبرد را هرگز پایانی نبود، و تن هایی که در بیابان های بی سنگر، پاره پاره می شدند، تا فرماندهی و یا تصمیم سازی در دو طرف، کوتاه بیاید و شرایط را قبول کند.

در کشاکش این شور جنگی، ارتباط بین رزمندگان با خانواده های شان در کل قطع بود، آنروزها وسایل ارتباطات اجتماعی امروزی هرگز وجود نداشت، چیزی به عنوان اینترنت، شبکه های اجتماعی و... که امروز دنیا را به هم متصل کرده است، و ما همدیگر را دقیقه به دقیقه زیر نظر داریم، وجود خارجی نداشت، تنها وسیله ارتباط، تلفن بود و در اکثر موارد، این نامه هایی بودند، که توسط پستچی ها جابجا می شد، و ارتباط خانواده ها و رزمندگان را در جبهه و پشت جبهه وصل می کردند، که یک نامه نیز در شرایط عادی، گاه بین ده تا پانزده روز، در راه می ماند، تا به مقصد برسد.

سیستم مخابراتی کشور چنان پوشش ناچیزی داشت که قابل ذکر نبود، نامه ها مهمترین وسیله ارتباطی بین رزمندگان و خانواده های شان بود، که این نیز چند روزی قبل، و تا چند هفته ایی بعد از هر حمله، قطع می شد، چرا که برای حفظ اطلاعات جنگ، ارسال نامه ها مسدود و راکد می گردید، جبهه ها قرنطینه می شدند تا اخبار جنگ درز نکند.

این همان دوره وحشت برای خانواده هایی بود که افرادی را در صحنه های جنگ داشتند، آنان باید مدت ها صبر می کردند تا آب ها از آسیاب بیفتد و صحنه جنگ کمی آرام گیرد، رزمندگان از عملیات فارغ شوند و به عقب باز گردند و بعد خبری ارسال شده و برسد، در این دوره خانواده ها، صحنه های جنگ را در ذهن خود بازسازی می کردند، و سخت ترین دوران فکر و خیال را، همگام با رزمجویان صحنه ی نبرد، طی می کردند.

در هر عملیاتی، شهادت ها و لت و پار شدن نیروها، طی دو مرحله صورت می گرفت، یکی در شب حمله که با توجه به استعداد و یا اندازه برتری دشمن، تعداد زیادی از نیروهای حمله کننده، در همان آغاز عملیات به شهادت می رسیدند و یا زخمی می شدند، اما مهمترین کشتار و جراحت ها، در روزهای بعد از حمله صورت می گرفت، که دشمن تهاجم متقابل را سازمان می داد، آتش سنگین برای تضعیف نیروهای ما، بمباران ها، گلوله باران ها و... حتی زدن بمب های شیمیایی، بسیاری را در این دوره دچار مرگ و یا مجروحیت می کرد.

عدد کشتار در شب حمله را، اصل غافگیری تعیین می کرد، اما اگر دشمن از برنامه نبرد ما آگاه می شد، و خدشه ایی به اصل غافگیری وارد می گردید، تلفات و خسارت دو چندان، و بلکه صد چندان می شد، در عملیات کربلای 4 چنین وضع ناگواری حاکم شد، چرا که کشتار رزمندگان ما، حتی پیش از شروع عملیات آغاز گشت، شهید محمد مهدی حلوانی از قربانیان پیش از آغاز این حمله بود.

ستون پنجم دشمن، کسانی که از روند تقسیم قدرت در کشور، بعد از پیروزی انقلاب ناراضی بودند، و همه چیز خود را به کناری نهاده، به دشمن این آب و خاک پیوستند، و در کنار او قرار گرفتند (مثل سازمان مجاهدین خلق و...)، اخبار جنگ را کسب و به دشمن می دادند، و یا تجهیزات جاسوسی فنی، و انسانی قدرت های بزرگ و کوچک جهانی (شوروی و امریکا و... که به رغم اختلافات، در این جنگ، در یک جبهه، و در کنار صدام قرار داشتند)، خبر احتمال حمله نیروهای ما را از جبهه شلمچه، مدت ها پیش از آغاز آن، در اختیار دشمن قرار داده بودند، و دشمن در آمادگی کامل، منتظر ما، به کمین کشتار ما نشسته بود، تا در آغاز حمله، قتل عام مان کند.

دشمن آگاه شده از زمان و مکان عملیات ما، انگار دچار وسوسه کشتار پیش از شروع عملیات نیز شده بود، لذا در ساعات میانروز سوم دیماه 1365، پیش از اینکه شب شود و در انتهای شب، در ساعات بامداد چهارم دیماه، زمان حمله فرا رسد، گلوله های خود را، روی مراکز تجمع ما تمرین می کرد، شهید محمد مهدی حلوانی، از جمله قربانیان چنین تصمیمی از سوی دشمن بودند.

این عمل دشمن، اگر نگاه تیز بینی بود، خود از نشانه هایی بود که مسئولین جنگ، می توانستند از روی آن، آگاهی دشمن از نقل و انتقالات ما را حدس بزنند، که دشمن اینچنین چندین ساعت پیش از شروع حمله، حرکت وانت حامل نهار رزمندگان گردان سیدالشهداء را، دنبال کرده، و همین وانت حامل غذا، راهنمای گلوله های دشمن، برای یافتن موقعیت مکانی محمد مهدی حلوانی، و تنی چند از همرزمان او در این گردان شد، و دشمن این چنین جای آنان را شناسایی، و آنها را به شهادت رساند، و ضربه شصت نشان داد.

شب سوم دیماه 1365 که عملیات در انتهای همانشب باید انجام می گرفت، ما را در واحد اطلاعات و عملیات با آخرین توجیهاتِ جنگِ در پیش، آشنا کرده، و در گردان ها تقسیم شدیم، تیم ما، برای هدایت گردان سید الشهدا، به فرماندهی حاج حسن زرگری، دوست شهیدم محمد رضا شجاعیان از شهر سنگسر، آقای حسین ایثاری از دامغان، آقای محمد رضا قاسمی از شاهرود و دوست عزیز دیگری از رزمندگان شهر سرخه، در این تیم، عضو بودیم، و به گردانی معرفی و ملحق شدیم، که از همشهری ها بودند، و در هوای گرگ و میش صبحگاهی بود که به سوی خاکریزی در نزدیکی های خطِ حمله، همانجا که محمد مهدی شهید شد، به صورت ستونی حرکت کردیم، تا روز را در آنجا به دور از چشم های تیزبین دشمن سر کنیم، و تمام سعی و تلاش خود را مبذول داشتیم که دشمن از نقل و انتقالات ما اطلاع نیابد.

غافل از اینکه دشمن، پیش از این کاملا به زمان و مکان عملیات ما اطلاع یافته، اما ما بی خبر از همه جا، به زعم خود، همه ی آنچه را که ممکن بود، رعایت کردیم، تا او از این حرکت ما مطلع نشود؛ از جمله برای دوری تحرک نیروهای خودی، از دیدرس دشمن، سحرگاهان حرکت خود را، بین خاکریزهایی که در دو طرف جاده شلمچه کشیده شده بود، آغاز، و به سوی خط اول پدافندی رهسپار شدیم، تا در شب عملیات، حمله را از نقطه ایی در این منطقه شروع کنیم، این اولین عملیاتی بود که آن را در سازمان رزم تیپ 12 قائم استان سمنان انجام می دادیم، سال پیش، عملیات والفجر 8 را در سازمان تیپ 21 امام رضا که متعلق به استان خراسان بود، انجام داده بودیم، و اکنون گردان سید الشهدا، مرکب از رزمندگان اعزامی از شهرستان شاهرود و حومه بودند، که یکی از گردان های عمل کننده، در این حمله بود.

بالاخره بعد از چند ساعت پیاده روی، در ستون های بلند و یک نفره به پشت خاکریزی رسیدیم، که می باید در آنجا می ماندیم، تا ساعات روشن روز که تازه آغاز شده بود، به پایان رسیده، و در تاریکی های شامگاهان، حرکت نهایی را برای رسیدن نقطه شروع حمله آغاز کنیم، هنوز دو تا سه ساعت پیاده روی، تا این نقطه ی رهایی، باقی بود، اما دشمن انگار داشت گرا می گرفت، و آتش باری روی این خاکریز را کم و بیش آغاز می کرد، تک و توک گلوله های دشمن در اطراف خاکریز، دور و نزدیک فرود می آمد، این حرکت دشمن، بوی خطر می داد، اما مطمئن نبودم که دشمن از عملیات ما با خبر شده است.

عملیات سختی در میانه های امشب، در پیش بود، سابقه حملات متعدد ما در خط شلمچه به اوایل جنگ بر می گشت، و این نقطه همواره در نبردها، مرکز زورآزمایی، بین ما و دشمن بود، از این رو، عملیات ها در این نقطه از اهمیت بسیار بالایی برخوردار بود و هر بار تمام ظرفیت کشور را به خود جلب و جذب می کرد.

برغم غذای افتضاحی که همواره در جبهه به ما می دادند، که بسیاری از آن، به علت کیفیت بسیار بد، حیف و میل و خوراک حیوانات و یا روانه زباله دانی می شد، و تو گویی از سر عمد، ناشی ترین، کارنابلدترین آشپزها، نانواها و... را در جنگ آورده و بکار می گرفتند، به طوری که شاید بیش از نیمی از هر نان پخته شده، در نانوایی های تیپ، هرگز قابل خوردن نبود، و... اما شب حمله، انگار آشپزها را تعویض کرده و یا از جایی دیگر قرض گرفته بودند، چراکه غذایی بسیار متفاوت، درست و حسابی، پخته و به خط رسانده بودند، که این خود نشانه ایی از نزدیک بودن قطعی زمان حمله، در خود داشت، چرا که تدارکات تیپ 12 سنگ تمام گذاشته بود!

گویی آنها هم به حال رزمندگانی که قرار بود در این جنگِ شبانه، لت و پار شوند، دلرحم شده، و می خواستند در این آخرین وعده غذایی، حالی به بچه ها بدهند، پختن و رساندن چنین غذایی در اینجا، و در این هنگامه، مثل یک معجزه بود، در شرایط عادی چنین پذیرایی لاکچری را هرگز در خواب هم نمی دیدیم، چه رسد به این مکان و این زمان حساس.

وانت غذا بالاخره به ما هم رسید، وانتی که از سر خاکریز شروع به توزیع نموده، اکنون از ما گذشت تا بقیه را هم در امتداد خاکریز، تغذیه نماید، ما هم بعد از این همه پیاده روی، و انتظار، گرسنه و تشنه بودیم، بیدرنگ بسته را گشودیم و شروع به خوردن کردیم، زرشک پلو با مرغ، غذایی سلطنتی! که در بسته های آلومینیومی خاص، بسته بندی شده بود، غذایی شاهانه در حساسترین زمان، و مکان جنگ را تجربه می کردیم،

مرحوم برادرم سید علی هم، از اعضای گردان سیدالشهداء بود، در این آخرین ساعات، به من ملحق شد، تا آخرین نهار، که به واقع به نوعی عصرانه و شام هم تلقی می شد را، با هم بخوریم، مشغول گفتگو و خوردن بودیم، چشم هایم ناخودآگاه این وانت حمل غذا را دنبال می کرد، که چطور بچه های خسته و گرسنه ایی چون ما را، در این ساعات حساس و خطر، قبل از حمله، سورپرایز می کند، او پیش می رفت و چشم هایم هم او را تعقیب می کرد، چرا که واکنش دیگران به این صحنه، برایم انگار لذت بخش بود.

بچه هایی که کل ساعات روز را باید به سینه خاکریزها چسبیده، پناه گرفته، تا بلکه از دیدِ دیدبانان تیزبین دشمن، مستقر در برج بلند کارخانه پتروشیمی بصره و...، که در کل دشت شملچه دید کامل داشت، در امان بمانند، تا شب فرا رسد، و از مزیت تاریکی شب سود جسته، برای حمله استفاده کنیم، شهید محمد مهدی حلوانی مدت ها بود، درس و مدرسه را رها کرده، و به جبهه های جنگ شتافته بود، و در این عملیات در مقام معاون دسته، در گردان سیدالشهداء، از کادر گردان محسوب می شد، تصورم بر این است که مسئول دسته او، شهید محمود بیاریان بود، که آنها با نیروهای دسته خود، درست در نزدیکی تیم ما، مستقر بودند.

در یک ناباوری کامل، ناگهان صوت کشداری، ناشی از سقوط سریع یک گلوله، فضای میان دو خاکریز را در هم کشید، و درست در کنار وانت غذا فرود آمد، گرد و خاک زیادی به هوا برخاست، و کمی که گرد و خاک فرو نشست، دیدم که سه - چهار نفر، مثل برگ خزان بر زمین ریخته اند، با توجه به احتمال تکرار شلیک دوم از سوی دشمن، در جای خود میخکوب شده بودیم، این تنها سید علی بود، که بدون توجه به این احتمال، غذای خود را رها کرد، و به سمت صحنه فرود گلوله خمپاره، یا توپ دشمن دوید، سید علی و دو - سه نفر دیگر، صحنه خونبار این گلوله کشنده را جمع و جور کردند، و بعد از مدتی، او هم پیش ما بازگشت، و خبر شهادت محمد مهدی حلوانی، و محمود بیاریان را آورد، فرمانده دسته با معاونش در کنار هم شهید شدند، دستان سید علی، غرق در خون بود، چرا که تکه های بدن آنان را جمع کرده بود، مدت زمانی گذشت تا به حال عادیتری باز گشتیم،

قسمت نبود غذای خود را تمام کنیم، غذای لذیذ، کم نظیر و شاهانه ی قبل از شروع عملیات، زهر تنمان شد، این اولین شهدای گردان، پیش از آغاز این عملیات بودند، یکی از عملیات های پر تلفات ما در طول جنگ، که بعدها فهمیدیم نامش کربلای 4 است، نام حمله ها را ما از خلال اخبار رادیوی یک موج همراه خود، روز بعد از عملیات می فهمیدیم، اما دشمن علاوه بر اطلاع از محل و زمان حمله، شاید نام عملیات را هم پیش از ما می دانست، و آمادگی گرفته بود، تا ما را به هنگام شروع حمله دِرو کند، اما پیش از آن، گویا توپچیان و دیدبانان شان، وسوسه شده بودند، گلوله های خود را روی ما امتحان کرده، و دقت آتش خود را تمرین، و به رخ ما بکشند.

گرچه این اولین شهادت ها در این عملیات بود، اما با آغاز نبرد شاهد لت و پار شدن بسیاری دیگر از همرزمان خود در این جنگ لو رفته بودم، شبی پر از خون و کشتار را پشت سر گذاشتیم، و سحر، شکست خورده، بدون این که وجبی بتوانیم در خطوط دشمن نفوذ کنیم، به عقب باز گشتیم. گزارش آن شب شگفت انگیز را در این پستِ "عملیات کربلای 4 با آن همه شهید، خاطره غزوه اُحُد را زنده کرد" نوشته ام، حوادث آن شب را هرگز فراموش نخواهم کرد، خیلی سنگین و دلگداز بود.

شهید محمد مهدی حلوانی یک پای ثابت اعزام ها به جبهه در شهرستان شاهرود بود، که اکنون دیگر، با این شهادت، از لیست اعزام های آتی حذف می شد، سوابق حضورش را در عملیات های والفجر  4 [2] (مهر – آبان 1362) که جمعی لشکر 17 علی بن ابی طالب قم بودند، خط پدافندی خندق که جمعی تیپ 21 امام رضا بودند، را دیده ام، همچنین مدرکی دیگری از حضور او در جنگ، مربوط به بهمن 1362 که در این تاریخ او تنها 16 سال سن داشته است. وقتی که وصیتنامه ایی [3] را در تاریخ 26/بهمن/1362 نوشت، تا لابد چند روز بعد، در عملیات خیبر [4] حضور یابد؛ و در دنیای نوجوانی خود، حسابی با قلبی آتشناک، قلب پر شورش خود را، روی کاغذ ریخت، در فضای روحی که قصد شرکت در عملیات خیبر را در سر داشت، و البته شاید خدا نخواست! که او زنده بماند، و دوباره حوادث عملیات خیبر را، در عملیات کربلای 4 هم ببیند، لذا چند ساعت قبل از فاجعه کربلای 4، به شهادت رسید.

چه در عملیات خیبر، و چه عملیات کربلای4، هدف فتح بصره بود، که این هدف هرگز صورت واقعیت به خود نگرفت، نمی دانم، راهبرد فتح بصره را کدام تئورسین جنگ، بنا نهاد، که ما از طریق حملات نیروی نظامی پیاده، این شهر را تصرف کنیم، راهبردی که عملیات های بسیاری حول آن برای سال ها طولانی شکل گرفت، و هزاران شهید برای فتح آن، خون سرخ شان نخل های سرسبز کناره های اروند را سیراب کردند، در عملیات کربلای 4 اگر موفق به عبور از خط دشمن می گردیدیم، وارد منطقه ایی می شدیم که خاک عراق محسوب می شد، و راه مان، به سوی بصره تسهیل می گردید، و کلا منطقه عملیات کربلای 4، از حاشیه های این شهر مهم و بندری عراق محسوب می شود. 

 

[1] - بسیج در ۵ آذر ۱۳۵۸ با نام "سازمان بسیج ملی" تشکیل، و در بهمن 1359 زیر سازمان سپاه پاسداران قرار گرفت، و در شهریور 1361 نام آن به "واحد بسیج مستضعفین" تغییر یافت، زمانی که درگیر جنگ بودیم، از آن به بعد، وظیفه اصلی بسیجی ها مقابله با ارتش عراق بود. در طول جنگ ایران و عراق، نیروهای بسیجی ۳۹.۲ درصد کشته شدگان ایرانی در جنگ را تشکیل می دادند ۱۶.۹ درصد از کل کشته های جنگ هشت ساله، از رزمندگان دانش آموزی تشکیل می شدند که عمدتا در قالب بسیج به جبهه رفته بودند.

[2] - عملیات والفجر ۴ عملیات تهاجمی نیروهای مسلح ایران، در خلال جنگ ایران و عراق بود، که در مهرماه و آبان‌ماه ۱۳۶۲ به مدت ۳۳ روز، در شهرهای سلیمانیه و پنجوین، در استان سلیمانیه عراق، با مشارکت سپاه پاسداران و ارتش، همچنین با همکاری پیشمرگه‌های کُرد، وابسته به اتحادیه میهنی کردستان عراق انجام گرفت با انجام این عملیات نیروهای ایرانی توانستند بخش کوچکی از خاک عراق را به تصرف خود درآورند.

[3] - وصیتنامه شهید محمد مهدی حلوانی در 26 بهمن ماه سال 1362) "حمد و سپاس خداوند تعالی را که به این بندة حقیر نعمت های زیاد عطا کرد و از جمله نعمت های بزرگ خدا نعمت زندگی و داشتن دینی الهی و شیعۀ محمد (ص) و علی(ع) و فرزندان اطهرش بودن را عطا کرد . نعمت زندگی در میان پدر و مادری که راضی شدند فرزندشان به جبهه ها برود و اگر لایق باشد و توفیق پیوستن به لقاءاش را بدهد عطا کرد. حمد و سپاس آن معبود و مسجود آن ملجاء و پناه آن روضۀ که امید آنکه وجود ما ز او می باشد موجود که به این بندة حقیر توفیق جهاد داد و او یگانه آگاه بر نیت من است . ای خدایم ای پناهم به عزت و جلالت که جز برای تو و در راه تو این جهاد من نبود و نهایت آرزوی من چیزی جز شهادت نبود و درود بر رسولی که راه هدایت را به عالم آموخت آنکه جانم هست و قلبم است آنکه هرچه او از نیکی هایش و ذکرش بگوییم کم است و درود بر علی والامقام (ع) و درود خالص به فاطمه زهر ا (س)و فرزندانش از حسن مجتبی (ع) تا صاحب زمان (عج) و نایب برحقش مرجع اکبر امام امت و یارانش و تمام پیروان خط خدا و ولایت وصیت خود را با شما می گویم ابتدا سخنی با آنها که با ما، در ستیزند و در نبردند می گویم که هان ای دشمنان خدا دشمنان انقلاب اسلامی آگاه باشید که ملت ما، در پیروی از خط شهدایشان خط اسلامشان تا آخرین قطرة خون حاضرند جانشان را که عزیزترین و گرانبهاترین چیزشان است فدا کنند این نه شعار است بلکه به مرحلۀ عمل رسیده است و ما این را در جبهه ها نشان داده ایم شما در میان اقیانوس مردم حق پرست و مسلمان جان بر کف غرق خواهید شد و من از خدای خود می خواهم که درراهش و برایش سرم چون حسین (ع) قطع گردد چون عباس (ع) و چون دستغیب دست های من قطع گردد پاهایم را در راهش قطع کند چشم هایم در راهش کور شوند قلبم در راهش پاره پاره شود و آن گونه که او می خواهد به سویش رجعت کنم این جان ناقابل است که فدای او گردد . خدا به من صد جان بدهد من فدایش کنم . دشمن بداند همۀ ملت اسلام همین طور عقیده دارند از ملت مسلمان می خواهم که خط رهبری را رها نکنند که حدیثی است که می فرماید( اساس اسلام بر پنج چیز است نماز، زکوة، روزه و ولایت و خوانده نشده کسی به تکلیفی مانند ولایت ) آری چیزی چون ولایت اهمیت ندارد و وصیت دیگری که دارم پدر و مادران به هیچ عنوان و تحت هیچ بهانه ای از آمدن فرزندانشان به جبهه ها جلوگیری نکنند بعضی با عنوان اینکه فرزندشان از مدرسه و درس می خواهد فرار کند جلوی آمدن فرزندنشان را بگیرند ولله مسئولند و آن دنیا باید جواب بدهند. امروز هیچ امری مهم تر از این جنگ نیست چون طبق فرمایش امام « عزت و شرف ما در گرو همین جنگ است » مطلب دیگر به پدر و مادر که سربلند شوید که در راه خدا فرزندتان شهید شده است چون سعادت دنیا و عقبی برای شما در همین است . خواهرانم [...] سعی کنید زینب وار در صحنه باشید برادرانم سعی کنید در راه خدا [...] ریا و عجب و غرور در کارهایتان نباشد . رضا اگر می خواهی طلبه شوی و دانشگاه امام صادق (ع) وارد شوی به حال خودت نگاه کن که اگر در این راه قدم برمی داری طلبه خوبی شوی وگرنه اگر [...] نشوی و برای خدا در این راه گام برنداری و از روی هوی [...] شد طلبه نشوی بیشتر خدمت کرده اید . پدر و مادرم از احمد برادر عزیزم [...] و او را خوب پرورش دهید و تو ای علی سعی کن دائماً در [...] باشی و پاسدار خوب امام زمان در آینده بشوی و وصیت دیگر من [...] عزیزم این است که در این مصیبت صبر داشته باشند و وصیت دیگر اینکه [...] یا بی تفاوت نسبت به این انقلاب است . اگر جنازه ام آمد حق ندارد [...] و مراسمی که برپا می شود شرکت کند و اگر جلوی شرکتشان را نگیرید مسئولید و آن دنیا باید جوابگو باشید این افراد می خواهند نزدیک ترین فامیل ها مثل عمه و غیره باشند یا افرادی عادی . در خاتمه باید بگویم که در دفعه اول آموزش یازده روز روزه قضا دارم که فرصت نشده بگیرم که تقاضا دارم اقدامات لازم به عمل آورید من در این مدت از عمرم خطاها و ظلم هایی در حق بندگان خدا انجام داده ام که به بزرگواری خودشان ببخشند و من همۀ آنها را که احیاناً در حق من خلافی کرده اند میبخشم تا شاید خدا از این بابت من سراپا تقصیر را ببخشاید این بود وصیت نامۀ بنده سراپا تقصیر خدا. محمدمهدی حلوانی فرزند محمد دارای شناسنامه شماره ۱۱۲ متولد ۱۳۴۷ به شما بندگان بزرگوار خدا با التماس عفو بخشش از جانب شما در حق این بنده سراپا تقصیر.

 « والسلام علیکم و رحمۀ الله و برکاته »

 محمدمهدی حلوانی

 ۱۳۶۲/ ۱۱/ ۲۶"

[4]- عملیات خیبر عملیات تهاجمی نظامی نیروهای مسلح ایران، در خلال جنگ ایران و عراق بود، که به‌صورت مشترک توسط سپاه پاسداران (در منطقه هورالعظیم) و نیروی زمینی ارتش (در منطقه زید) و نیز با پشتیبانی هوانیروز ارتش و نیروی هوایی ارتش، اجرا گردید. این عملیات در تاریخ ۳ اسفند ۱۳۶۲ آغاز شد و پس از ۲۰ روز نبرد خونین، در ۲۲ اسفندماه ۱۳۶۲ با اشغال جزیره مجنون توسط نیروهای ایرانی و با بجا گذاشتن ۱۵ هزار نفر کشته و زخمی از نیروهای عراقی و ۳۰ هزار کشته و زخمی از نیروهای ایرانی، به‌پایان رسید در این عملیات همچنین ۲ فرمانده میانی سپاه پاسداران؛ محمد ابراهیم همت (فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله) و حمید باکری (جانشین فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا) کشته شدند. عملیات خیبر بخشی از تهاجم نیروهای مسلح ایران در جریان نبرد نیزارها محسوب می‌شود

 

"شنودگان عزیز! توجه فرمایید! شنوندگان عزیز! توجه فرمایید! رزمندگان ...."

این سرآغاز پیام رادیویی مبتنی بر پیروزی بود، که در دوره یک نبرد هشت ساله خسارتبار، نوید بخش، و در میان آن همه خسارت و خون، به همراه مارش پیروزی، شادی آور و غرور آفرین در میان ملت ما شده بود.

در آن روزهای مرگ و شهادت، جنایت و جنگ، در آن هنگامه های خونین عروج، در آن جهنم سیاه و سرخ از دود و آتش، در میان آن همه ناله و فریاد، که از درد تن پاره پاره شده رزم آوران، از اصابت تکه های داغ آهن (تیر و ترکش) به هوا بلند بود، میان زوزه های گلوله و ویرانی، میان آن همه انفجار و بوی تند باروت، که خانمان ها بر می افکند، میان آن همه مردم که از خانه و کاشانه خود آواره این شهر و آن شهر شدند و... همه و حتی گوش های خود ما رزمندگان حاضر در صحنه جنگ نیز، منتظر و تشنه شنیدن این پیام های رادیویی تبلیغات جنگ بودند، که خبر از شروع عملیاتی، و یا آغاز حرکتی می داد، که انتظار می رفت در وضعیت ساکن و مردابی جنگ تغییری دهد، پازلی را در صفحه ی به هم ریخته جنگی، جابجا کند، خلأ ایی را پر کند، تا وضعیتی روشن شود، و بلکه اتفاقی بیفتد، و تغییری در شرایط جنگ به وجود آید؛ اما از پس این پیشروی ها و پسروی ها، که بسیار هم مهم بود، اتفاق خارق العاده ایی نیفتاد که نیفتاد!

و با وجود این که بارها و باره ها این پیام، از رسانه ها شنیده شد، اما در پایان، این پذیرش قطعنامه 598 مصوب سازمان ملل متحد بود که، با راه حلی سیاسی و دیپلماتیک، اتفاق اصلی را رقم زد، و بر دایره ایی از خون، کشتار و جنایت مهر ختم کشید، ورنه، نه این صحنه و نه صحنه داران این جنگ را قصدی برای اتمامش نبود، در چهره هیچکدام شان نشانه ایی از قصد پایان نمی دیدم.

گرچه در پس این پیام شورانگیز رادیویی، همواره ما منتظر اخباری غرور آفرین از صحنه های پیروزمندانه جنگی بودیم، تا به قول ما رزمندگان "قلب امام شاد" گردد، اما فارغ آن همه همهمه و شور تبلیغاتی، در آن سوی دیگر سکه ی غرور و حماسه جاری در فضای صحنه کشور، عده ایی در پناه هیجان این اخبار غرور انگیز تبلیغات جنگ، مشغول جمع آوری بدن های رزم آورانی مشغول بودند، که مثل برگ های تازه ی مبتلا به خزانِ نا به هنگام، با ترکه های داغ و آتشین، بر زمین ریخته شده بودند. 

در این سوی و آن سوی خاکریزها، بعد از هر عملیاتی پر بود از جنازه ی آنانی که در دو سوی خط آتش، به نبردی سخت و مردانه پرداخته بودند، رزم آورانی که پدران و مادران شان با رنج و تعب بسیار، آنان را پرورانده، و به سن رشادت و دلیری جنگ رسانده، اکنون پیاده نظام لشکریان گرد آمده در زیر یکی از دو پرچم حاضر و درگیرِ در این جنگ شده بودند، و برای مهیا کردن شرایط شنیدن این لحن حماسی از بوق های حامل تبلیغات جنگ در دو سوی مرز، جان داده، و اکنون اجسادشان باید جمع آوری، و به عقب منتقل شده و زیر خروارها خاک، به همراه تمام آرزوهای خودشان و اهل شان دفن می شدند.

ما همواره از نعمت های جنگ شنیده ایم، اما جنگ روی بسیار خشن و ناگواری دارد، که البته وجه غالب آن هم هست، و از دید جامعه پنهان، و مخفی نگه داشته می شود، روی خشونت، ویرانی و بی رحمی های جاری در جنگ، که آثار هلاکت بارش، همیشه درست و یا نادرست سانسور می شوند، و شاید به همین دلیل، گاه اذهانی را می توان دید که، آرزوی دیدن دوباره آن لحظات زشت و نازیبا را می کشند، تا صحنه ایی بیابند و مثلا روح سلحشوری و قهرمانی خود را به ظهور رسانند، یا در فضای عرفانی آن لحظه ها غوطه خورند، یا بدبخت ترین آنان، انتظار می کشند تا از مشکلات جنگ، ماهی های بزرگ، از سودهای کلان تجاری را صید کنند و...

شاید به همین دلیل است که به درست یا نادرست، قرن هاست که قهرمانان ما از میان جنگ آوران، و حکمرانان غالب انتخاب می گردند، و کسانی در این بین مشهور می شوند که در کشورگشایی ها، دست برتر و موثرتری داشته اند، حال آنکه ما بیشتر از هر چیزی نیاز به صلح و قرار، و در نتیجه پیشرفت و آسایش داریم، تا جنگ و نبرد و ویرانی و عقب ماندگی؛

ما به قهرمانانی نیاز داریم که صلح را برای ملت خود به ارمغان آورند، به حکمرانانی نیاز داریم که شرایط زندگی بهتری برای ملت های خود تهیه ببینند، قهرمانان ما باید از میان دانشمندان، حکما و حکمرانانی باشند که شرایط سلامتی، رفاه و پیشرفت را برای انسان ها مهیا می کنند، و البته ناگفته پیداست که این رفاه و پیشرفت است که، ملت ها را از جنگ و احتمال بروز آن دور می کند، و هر چه رفاه و پیشرفت عقب نشست، احتمال بروز جنگ و خونریزی نیز افزایش خواهد یافت، و تجاوز و جنگ هم موضوعیت بیشتری پیدا خواهد کرد.

ناگفته پیداست وقتی ملتی مورد تجاوز قرار گرفت، نیاز به قهرمانانی خواهد داشت تا توسط آنان خود را از بردگی و سلطه متجاوزین برهاند، اما اگر سردمداران ملتی نتوانند مردم خود را از چرخه جنگ و ناامنی و چنین قهرمان پروری هایی، بیرون و بالا کشند، و از این شرایط نجات ندهند، آن مردم در شرایط اضطرار، همواره خواهند ماند، و چرخه جنگ و ویرانی، و بروز این نوع قهرمانان و قهرمان پروری های دردناک، ادامه خواهد یافت، قهرمانانی که وجودشان خیر و برکت است، اما هیچ کس نباید شرایطی به وجود آورد که ضرورت چنین قهرمان گری هایی به وجود آید، و جنگ ها را باید از سر ملت خود دور کرد، تا هرگز چنین قهرمانانی نداشت، و قهرمانی و قهرمان پروری را به سوی سازندگی، علم و قدرت نرم برد.

در سالگرد شروع هر جنگی باید چهره واقعی آن را نمایاند تا شرایط اجتناب از آن افزایش یابد، تا شعار نه به جنگ قوت و قدرت گیرد و...

اکنون خیابان ها و کوچه های تمام دیار ما، مملو از عکس و نام شهدایی است که دیگر نیستند، تا ترجمان زندگی برای اهل خود و کشورشان باشند، جای همه آنان در بین ما خالیست، آنانکه از زندگی خود گذشتند تا ما زندگی کنیم.

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.