چفیه یا چپیه، دستاری تاریخی، بر سر و گردن ایرانیانی اصیل و مردانی پاکدامن
  •  

15 مرداد 1402
Author :  
این رزمنده شهید که برای شلیک به سوی تانک دشمن برخاست، با گلوله ایی بر پیشانی اش به خاک شهادت در غلتید، او آنقدر هیکل نحیفی داشت که با چپیه خود، کوله ولنگ و واز را به تن خود فیت کرده، تا بتواند از تحرک لازم برخوردار شود، این چفیه حمایل شده اش را روی سینه و کتف او می توان دید

در آن روزها و سال های داغ دفاع (1359-1367)، که قُلدُری از باشگاه قلدرآباد، و استبدادسرای مملو از مستبدِ خاورمیانه، بعد از سرکوب مخالفان داخلی اش، سر به کشتار و تجاوز در کشور همسایه برآورده بود، ایرانی تازه انقلاب کرده، و بهم ریخته، که در آن روزها نظام ارتشش در هم پیچیده شده بود، سران نظامی اش اعدام، متواری، و یا زیر شلاق شماتت انقلابیون تازه به حکومت رسیده، دوره افسردگی و بی تکلیفی را سر می کردند و...،

در چنین شرایطی جنگی خسارتبار آغاز شد، که دامنه ی درازای آن هشت سال به طول انجامید، هشت سال جنگ، کشتار، ویرانی و تجاوز و... و در این دوره هشت ساله، ایران مدافعی در نظام بین الملل نداشت، که به نجاتش از غول از چراغ جهیده بر آید، اما صدام با همه مشخصاتی که داشت، آنقدر مدافع و خیرخواه داشت که هر ساله هیات هایی چند، با طرح ها و پیشنهادات جور واجور، برای نجاتش از این مخمصه اقدام می کردند، و هیات های مختلفی را روانه کشورها و سازمان های بین المللی می نمودند و... دنیا همه، او را می خواست، الا ما!

اینجا بود که مردمی از تمام ایران، شرایط کشور و مدافعان ضربه خورده وطن را دیده، و برای کمک به دفاع، در کنار چنین زخم خوردگانی از فرزندان نظامی خود، سرازیر شدند. اینان مردمی عادی بودند، که کاربرد سلاح و یا نظام جنگ را، تنها در کتاب ها خوانده، یا در حوادث تاریخی دیده و چشیده بودند، آنان از نبرد، حتی گرفتن سلاح سبکی را، به سختی می شناختند، و می دانستند، و سلاح را، پیش از این در موزه ها، یا شکارگاه ها، یا در رژه ارتشیان خود، یا در دست نگاهبانان اماکن شان و... می دیدند، اینان آمده بودند تا در کنار سربازان آموزش دیده ی نظام و جنگ، کمکیار کسانی باشند که تا پیش از این، در لباس انقلابیگری، حتی از انحلال سازمان نظامی آنان سخن گفته بودند.

اینان مردمی عادی بودند، که در سرزمینی گرم، جنگی داغ نصیب شان شده بود، و حتی شیوه ماندگاری و حضور  در صحنه جنگ را نیز، در خلال حضور در همین جنگ می آموختند، از جمله پوشش در منطقه جنگی را، از رسم لباس و پوشش مردمی آموختند، که سرزمین شان صحنه این جنگ خسارتبار هشت ساله شده بود، مردمی که نحوه زندگی و کنار آمدن با شرایط محیطی آنرا، در این زمین تفتیده از اشعه های داغ و خشن خورشید می دانستند، و با آن خو گرفته بودند،

ایرانیان اگرچه در نیم قرن گذشته، دستارپوش [1] بودند، و با کاربرد آن آشنا، آما آنان در تماس با دوره مدرن، و در معرض لباس های مدرن، دستارها را به کناری نهاده، از زندگی خود، آنرا حذف کرده بودند، حال آنکه این مردم، تا پیش از آن، دستار را بخشی مهم و بدون اغماض در پوشش خود می دانستند، و بدون سرپوش در جمع حاضر شدن را نوعی بی احترامی به جمع، و به خصوص بزرگان حاضر در آن، لاقیدی، و نشانه جهل و جوانی و... می دانستند [2] اما اکنون همه بدون دستار شده بودند.

پهلوی ها دستارها را با کلاه های مدرنی جایگزین کردند، که آنرا مناسب جامعه کنونی ایرانی می دانستند؛ اما اینک رزمندگان بیکلاس جنگ، در سرزمین دستار بر سرها، یعنی در خوزستان، ایلام، کرمانشاه و کردستان، در امتداد مرز، با دشمنی روبرو شده بودند که برای تجزیه ایران آمده بود، فی المجلس دستار را از مرز نشینان به امانت گرفته، خود را با سرزمین نبرد، هماهنگ کردند، و برای نبرد در سرزمین دستارپوشان، دستارپوش نیز شدند، این شد که استفاده از چپیه یا همان چفیه [3]، به یک فرهنگ رایج در بین رزمندگان تبدیل شد،

پهلوی های اگرچه در شهرهای مرکزی ایران، برای تغییر لباس های محلی موفق بودند، اما در این چهار استان، توفیق در خوری نداشتند، اصالت قومی و فرهنگی کردها، عرب ها، لرها و... در این استان ها، دستار بر سر این مردم را حفظ کرد، و اینک چنین فرهنگی دوباره به رزمندگان جنگ نیز، که از تمام اطراف و اکناف وطن، به این دیار آمده بودند، باز می گشت،

هر رزمنده ایی یک دستار برای خود داشت، که برای او فرشی برای نشستن، سفره ایی برای قرار دادن غذا بر آن، حوله ایی بعد یک حمام برای خشک کردن بدن، چسب زخمی برای پانسمانِ جراحتی در جنگ، دستمال کوهنوردی برای فرار از سرما، و یا اصابت گرما به صورت، دهان و دماغ، کمربندی برای شلوارهای همواره بی قواره و غیر فیت، که در کیفیت بسیار پایینی سری دوزی می شده و روانه صحنه جنگ می شد، و این چپیه گاه کمربندی می شد تا این شلوارهای بد دوخت را، بر کمر رزمندگان جنگ نگاه دارد، سجاده ایی برای عبادت، تا از آن سجده گاهی به سوی معبود بسازند، بقچه ایی برای جمع کردن لباس ها، تا اطوی آن باقی بماند، وقتی آنرا در طول شب زیرِ زیرانداز شبانه ی خود، در جهتی که دوست داشتند شکل بگیرد، پهن می کردند، و بر آن می خوابیدند تا زیر سنگینی وزن بدن شان، لباس ها تا صبح شکل صاف و اطو کرده ایی به خود گیرند؛ کمربند قهرمانی، که بر شکم می بستند، وقتی که وزنه ایی سنگین بر می داشتند، 

چنین چپیه ایی سایه بانی برای جلوگیری از نور خورشید بود، کوله ایی برای حمل وسایلی چند در یک سفر کوتاه یا نسبتا بلند، دستمال گردنی برای ابهت دادن به گردن های درازی که از فاصله تن تا سر، در آسمان کشیده شده و مانده بودند؛ دستمالی برای پاک کردن سفره، لنگی در حمام، برای پوشش جاهایی از بدن که نباید دیده شوند، یا ساتری برای تعویض لباس، وسیله ایی برای ساخت برانکاردی که مجروحی را بر آن حمل کنند، پیشانی بندی برای رزمنده ایی که از بیماری سینوزیت رنج می برد، یا به رسم سربازان باستانی و هخامنشی، دستمالی بر پیشانی که در پشت سر گره می خورد و به هنگام دویدن، دنباله ی این دستمال، مثل ادامه دو پرچم، پشت سر رزمآوران در باد افتخار پیچ و تاب می خورد، و نشان نجیبزادگی رزمندگانی را داشت، که نجابت و نسل پاکشان باعث شده بود، تا نسل مدافع وطن را، در طول تاریخ ایران، استمرار دهند و...

این چپیه کارت شناسایی رزمندگان، و نشان و رمز یکی بودن آنان؛ برای بودن در جمعی بود، که عشق به وطن، و دفاع از آب و خاک، آنان را به اینجا کشانده بود، تا از ناموس وطن در مقابل متجاوزی که احساس کرد، این انقلاب بنیان حکومت او را نیز متزلزل خواهد کرد، و لذا پیشدستی کرد و دو ملت ایران و عراق را به خاک مذلت و سیاهی و ویرانی و کشتار کشاند و نشاند، این چپیه سمبل وحدت در هدفی به نام دفاع بود، و دستاری که در طول تاریخ بر سر ایرانیان مانده بود، و اکنون اینجا رزمندگان جنگ خسارتبار هشت ساله، از آن دوباره سود می جستند، تا بار دیگر مرزها را از تغییر نجات دهند.

جنگ که تمام شد چه بر سر این چپیه آمد، خود حکایتی دردناک، سوزناک و غمبار و جداست، چپیه ی قبل از جنگ، با چپیه ی بعد از جنگ از زمین تا آسمان تفاوت دارد، چپیه به گردن های زمان جنگ و نبرد، با چپیه به گردن های بعد جنگ نیز، بسیار متفاوتند، که این تفاوت لعن و نفرین را برای سو استفاده کنندگان از این نشان مردانگی و غیرت رزمندگان را، در خود دارد،

اما حقیقت چپیه دفاع از مردم بود، نه ظلم به آنان، نه وسیله ریا و خودنمایی، نه وسیله ایی برای حذف دیگران از عرصه جامعه، رزمندگان، آن را در مقابل دشمن می پوشیدند، تا او را از دست اندازی به ناموس، مال و جان این مردم باز دارند، مردمی که در همان زمان از تفکرات، منش، دین، آئین و... متفاوت و متنوع بودند، و ایران را چنین ایرانیان متکثری از انقلابی و ضد انقلاب، مومن و بی دین و... ساخته بودند، رزمندگان برای تمام آنان می جنگیدند، ناموس هیچکدام شان را استثنا نبود، همه ناموس ایران و لایق دفاع تلقی می کردند

حال اگر کسانی، بعد از جنگ، آنرا به وسیله ایی برای حذف رقیب سیاسی و... یا ساخت گروه هایی برای فشار بر این مردم، و نخبگان شان، احزاب و گروه های شان و... قرار داده و از آن سود می جویند، حکایت دیگری است که مردم ایران نباید این را به پای آن رزمندگان چفیه به گردن بنویسند، تمایز در کارکردها، در آن دوره طولانی اخلاص، ایثار، نبرد و حماسه، و این دوره، سو استفاده، ریا، فشار، اجبار و... متفاوت است،

آن مسئول بر کرسی قدرت نشسته، و یا آن کارمند متخلفی که چنین چپیه ایی را بر صندلی خود، و یا گردن بی مقدارش می گذارد، که از مجازات اعمال ننگین خود بگریزد، و از سیبل شدن در مقابل حسابرسیِ حسابرسان، و سوالِ سوال کنندگان بگریزد، و خود را در مقابل محکمه خلق مصونیت بخشد، و هر ظلمی را به دیگران، در زیر این ردا، روا دارد و...، این مقوله ایی دیگر است، ربطی به چفیه رزمندگان مظلوم جنگ، و آبرویی که آنان جمع کردند، و به این پارچه بی مقدار دادند، ندارد،

رزمندگان صحنه های پاکبازی و شهادت، به این پارچه بی مقدار آبرو بخشیدند، پارچه ایی که، در اکثر دوران بی آبی، در صحنه نبردی سخت، کار طهارت بخشی موقت به بدن آنان را می کرد، تا خود را به آبی برسانند و خود را کاملا پاک کنند، در اثر اخلاص، خودسازی، ایثار و از خود گذشتگی آنان بود که، این پارچه نجس! نیز عزت یافت و اکنون کسانی تحت آبروی آن پارچه ی عزت یافته، خود، تفکر و اعمال بی آبروی خود را مصون از سوال و عقاب می کنند!

این چپیه روزگاری بر گردن کسانی بود که چشم از بدی های شخصیتی دیگران برداشته، "خودسازی" را وجه همت خود داشتند، از دیگران چشم می پوشیدند، و به خود می پرداختند، تا انسان باشند و انسانیت وجه همت شان باشد؛ نه کسانی که خودناساخته، دگرسازی را در برنامه های خسارتبار خود دارند، خود ویرانند و به آبادی دیگران امر و نهی می کنند و...

از چنین خودناساختگانی است که دیگر ارزشی نیست که به مسلخ هوای نفس، نبرده باشند، حتی از آبروی چپیه ایی بی مقدار هم، در توجیه اقدامات نابخردانه خود سود می جویند، و پشت آن مخفی شده، اعمال ناشایست خود را همچنان دنبال می کنند، و در نتیجه، آبروی چپیه و چفیه داران دوره جنگ و اخلاص و ایثار را هم نابود می کنند، در نگاه آنان "هدف وسیله را توجیه می کند"، برای رسیدن به هدف های ظالمانه و جبارانه خود، حتی این نشان آبروی رزمآوران مظلوم دفاع از میهن را نیز بی آبرو می کنند، پشت این داشته ناچیز یک رزمنده پاکباز جنگ می ایستند، و اهداف قدرت طلبانه خود را دنبال می کنند و...  

تا این مردم، در نتیجه اعمال خسارتبار آنان، چفیه را که دیدند، دیگر یاد رزمندگان دوره اخلاص، شهادت، ایثار، مهربانی و از خود گذشتگی و... نیفتند، بلکه یاد غارتگران بیت المال، متکبرین قدرتمند، زورگویان کوچه و خیابان، فحاشان متجاوز به حدود دیگران، دروغگویان ریاکار، فرصت طلبان تمامیت خواه و... بیفتند.

اف بر این آئین و مرام باد!

[1] - عِمامه یا دستار یا دولبند گونه‌ای سربند با سبک‌های گوناگون میان مردم غرب آسیا و شمال آفریقا و جنوب آسیا است. به شخصی که عمامه بر سر دارد مُعَمَّم می‌گویند. در هندوستان نیز عمامه بسته می‌شود، و نیز در میانِ همهٔ روحانیان مسلمان در جهان گونه‌ای از آن بسته می‌شود. در سده‌های میانه، در جهان اسلام همهٔ مردان سعی می‌کردند عمامه یا دستار بر سر بگذارند؛ به‌طوری‌که نداشتنِ آن را نشانهٔ «مست بودن» «مرد نبودن» «خارجی بودن» و نابالغ و… می‌دانستند. پیش از اسلام، عمامه سربندِ زنان مکّه نیز بوده‌است. عمامه می‌تواند به رنگ‌های مختلفی مثل سفید یا مشکی یا … باشد.

[2] - مرحوم پدرم (1391-1300) که خود عمری را بدون کلاه بیرون نرفت، وضعیت بی کلاه بودن را غیر رسمی بودن، تلقی می کرد، در جمعی بدون کلاه حاضر شدن را بی احترامی به جمع می دانست، کلاه را نشانه بزرگی و بلوغ می دید، انسان های بی کلاه را، به نوعی آدم های لاقید می دید، آنها پیش از این به دور این کلاه دستاری نیز می پیچیدند که نشانه کفن برای آنان داشت که آنرا در طول عمر، با خود حمل می کردند و وصیت می کردند، در نهایت در همان پیچیده و دفن شوند، و به این طریق خود را متوجه مرگ داشته، بر سر نشانی از مرگ حمل می کردند و از گناه و معصیت و تعرض به حقوق دیگران، و به قول خودشان حق الناس پرهیزِ پرهیزکارانه ایی می کردند. این نشانه تقوا برای شان بود، که این تقوا آنان را مهربان، مسالمت جو، آرام و به حدود دیگران مقید می ساخت، آنرا با احترام بر لب تاقچه می سپردند، تا به هنگام حضور در جمع و مردم آنرا با خود ببرند، و با داشتنش متوجه اعمال خود باشند و... آنها برای هر عمل خود توجیهی داشتند، این دستار نشانه "مرگ" و لزوم "مراقبت" در رفتار، اعمال و گفتار، تا پیش از آمدن زمان مرگ بود.  

[3] - چفیه عربی :(کوفية، بالغترة، الشماغ، الحطّة، المشدة، القضاضة) کُردی : (جه‌مه‌دانی، جامانه) يا گاهی چپیه یک نوع سربند رایج در پوشاک سنتی مردم کُرد و کشورهای عربی و بعضا کشورهای دیگر است که بر روی سطح سر و زیر عقال قرار میگیرد. چپیه میتواند به اشکال مختلفی بسته شود.

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

نظرات (10)

Rated 0 out of 5 based on 0 voters
This comment was minimized by the moderator on the site

سالروز تولد بسیج که مدرسه عشق بود- جلوی مردم بودیم برای پیشمرگی نه قرار گرفتن در برابرشان!
حسین جعفری
در همان ماه های ابتدایی سال  ۵۸، در مسجد محل مان اعلام شد که به مدت چند شب آموزش آشنایی با اسلحه برگزار می شود و من هم که سیزده سال بیشتر نداشتم در این کلاس ها که عموماً بعد از نماز و مغرب و عشاء برقرار بود شرکت می کردم.
این اولین آشنایی بسیاری از نوجوانان و جوانان نسل ما با این نهال مبارک بود که بعدها نام "بسیج" به خود گرفت و با تکوینش؛ "مدرسه ی عشق" شد.
با شروع جنگ موفق شدیم با انگیزه های فوق العاده قوی دینی و بخاطر حفظ خاک ایران و دفاع از نوامیس در جنگ حاضر شویم. اما افتخارمان این بود که در مدرسه ی عشق اول "چیز"ی که در دست مان قرار دارد، قلم و کتاب است نه اسلحه!
‼️آری در آن سال ها، بسیج "مدرسه ی عشق" بود، مدرسه ایی که به بسیجیان، محبت بیدریغ و گذر از جان و حق را آموزش می دادند!
بسیج؛ مدرسه ایی که در آن آموختیم که حق نداریم "حق" خود" را در برابر "حق مردم" عَلَم کنیم و چنین بود که علیرغم جانفشانی، همیشه بدهکار مردم بودیم!  مدرسه ایی که توصیه می کرد تا جلوی مردم حرکت کنیم! اما نه برای آنکه مانع حق آنان شویم بلکه فقط بخاطر آنکه خود را فدایی ملت ایران می دیدیم!
این خاطره را بگویم که در سال ۶۵ صدامیان با موشک ۹ متری مدرسه ی ابتدایی در بروجرد را با خاک یکسان کردند ک ۵۲ دانش آموز به شهادت رسیدند. دیدن تصاویر پاره پاره این نونهالان چنان در من تاثیر گذاشته بود که علیرغم مجروح بودنم مجداً راهی جبهه شدم؛ البته با این عهد که به همان تعداد متجاوزان را بکشم!
مدتی نگذشته بود که در عملیات کربلای ۱۰ حاضر شدم. تلخ ترین شب عملیات شبی بود که عراقی ها با نفوذ به جبهه ما، تعدادی از همرزمان ما را در خواب بشهادت رسانند و این به لحاظ روحی بسیار ما را اندوهگین کرده بود.
صبح آن روز به من اطلاع دادند که چند اسیر گرفته اند و من برای انجام تعهد اسلحه برداشتم و به سمت اسرا حرکت کردم. وقتی از دور دیدم شان؛ گلنگندن را کشیده واسلحه را آماده شلیک کردم. آنان وقتی این صحنه را دیدند رنگ از رخشارشان پرید و هاج و واج به من زل زدند؛ انگار خودشان را برای مردن آماده کرده بودند و با استیصال تمام در حالی که وحشت و التماس از چشمشان هویدا بود، ناامیدانه در چشمم خیره شده بودند!
نمی دانم چه مدتی گذشت اما آن لحظه برایم ساعت ها طول کشید زیرا تمام آموزه هایم از اسلام و رحم و شفقت و انسان دوستی را مرور کردم. دستم لرزید! دیدم من و ما، مرد کشتن انسان نیستیم و مگر می شود، اینگونه و بطور مستقیم جان ستاند از کسی که خدایش جان بخشیده ولو آنکه همین انسان در شب قبلش دوستانم را ذبح کرده باشد!
چند قدم نزدیک شدم و لبخندی پر از مهر بر چهره شان زدم و قمقمه ام را بسوی شان گرفتم و گفتم ؛ "هل تشرب الماء؟"
ما توان و عرضه ی کشتن عراقی ها را نداشتیم و تصور نمی کردیم روزی فرا برسد که بتوانند ...
... بگذریم، سالها گذشت تا دیدم که از همه ی ظواهری که متعلق به مسمای واقعی یک بسیجی بود را برای سوء استفاده از نام بسیج استفاده کردند.
بخدا قسم؛ قرار بسیجیان دوران جنگ با بالایی ها این نبود که پس از جنگ، جنگ را بر سرِ مردم اهرم فشار کنند و با چفیه دارمان بزنند. تصور نمی کردیم که تکه پارچه ای این چنینی همانند چکش عمل کند و ....
به خون دوستان شهیدم قسم! قرار نبود بسیجیان را کسانی نمایندگی کنند که فریادشان را بجای بلند کردن بر سرِ فسادها و دزدی ها و ...بر سرِ مردم و کسانی خروار کنند که نسبت به فساد اعتراض می کنند.
به عنوان کسی که از سال ۶۰ در جنگ بوده ام؛ شهادت می دهم؛ چفیه دکان ریا پروری نبود و ذهن رزمندگان از چنین استفاده ای از چفیه عاری بود.
‼️باور کنید چفیه ی زمان جنگ قدرت استدلال کسی را بالا نمی برد.اما الان همانند لباسِ شهرت برای برخی عمل می کند و برای برخی دیگر در حکم شناسامه ی انقلابی بودن و آزادی از هرگونه قید و بند قانونی و شرعی است.
در زمان جنگ هیچ کس نمی توانست با نصب چفیه بر دوش خود ادعای پیامبری و عصمت نماید که همگان باید از او اطاعت مطلقه کنند. کسی حق نداشت چفیه بر گردن؛ همگان را به ضدانقلاب بودن متهم نماید و ...
چفیه حوله بود و گرد و خاک و کثافات را از تن رزمندگان می زدود و نقشی برای پوشش کثافت کاری ها و فریبکاری ها نداشت! ... چفیه ی مدل دهه ۸۰ و ۹۰ ، نشان دلبستگی است؛ به گونه ای که نشان می دهد آماده ای تا خم شوی؛ خضوع کنی و آدابِ بندگی بجای آری اما نه در برابر خدا که در برابر ارباب قدرت! 
آری، بسیج مدرسه ی عشقی بود که خوش درخشید ولی دولت مستجعل بود.
@adambeheshti

This comment was minimized by the moderator on the site

پیکِ ساده قرارگاه
برخی که ادعای فرماندهی داشتند در یک بگومگوی سیاسی به یکی از رزمندگان صاحب فکر و تحلیل جنگ گفتند: «تو یک پیک ساده قرارگاه بودی نه بیشتر»
‏دلش شکست، می‌گفت: «نه چون پیک بودم که افتخار می‌کنم پیک بوده باشم، ازینکه فکر می‌کنن پیک، فحش و تحقیره دلم شکسته».
آقای رزمنده به من گفت: «یک وجه جنگ البته در قرارگاه‌ها و در سطح استراتژی بود، اما چیزی که خیلی فرماندهان قرارگاهی ندیدند وجهی از جنگ بود که ما دیدیم؛ اینکه نیروی تک‌ور ما آنقدر به دشمن نزدیک بود که وقتی سلاحش از کار افتاد، خاک به چشم دشمن پاشید تا از مهلکه خارج شود».
آقای فرمانده تو از دل مناسباتی فرمانده شدی که در اون مناسبات، در اون محیط معنوی که باکری‌ها و بروجردی‌ها برای دفاع ساختند، فرمانده لشکر و پیک لشکر «شأن» برابری داشتند. اگر این مناسبات نبود تو هیچ بودی، حالا "پیک" شده عامل تخفیف رزمنده‌ای که در مقابل قوه استدلال و تحلیلش حرفی برای گفتن نداری؟
@jangneveshte

This comment was minimized by the moderator on the site

برای داوود کریمی

✍️ رحیم قمیشی

داوود ۲۰ سال پس از آن‌که در جنگ، به‌شدت شیمیایی شد، هنوز زنده بود.
او ۲۰ سال پیش رفت پیش رفقایش.
داوود فرمانده بزرگی بود، آنقدر بزرگ که نه محسن رضایی می‌تواند درک کند، نه صفوی، نه شمخانی، نه بقیه سردارهای طلبکار به‌خاطر جنگ‌شان.
داوود که از نوجوانی کارگر تراشکاری بود کم‌کم صاحب یک تراشکاری کوچک در جنوب تهران شده بود، که جنگ شد.
رفت جنگ، شد فرمانده، فرمانده‌ای واقعی و بزرگ، از آن فرماندهانی که خودشان زخم رزمنده‌ها را می‌بستند، خودشان جلوتر از نیروها بودند، خودشان تیر می‌خوردند، مبادا نیروها تیر بخورند.

ناقابل‌ها و‌حسودان گفتند نمی‌خواهیم فرمانده باشی! دو دستی آن‌را پس داد. لباس رزمش را، ولی در نیاورد، ساده رفت جبهه. به‌عنوان نیرویی ساده.
مثل باکری. با دلی پر از درد. با دلی پر از عشق.
وقتی هم شیمیایی تاول‌زا خورد، به روی خودش نیاورد. فکر کرد مهم نیست.
نمی‌دانست سال‌ها بعد تاول‌هایش همۀ تن و بدن نارنینش را می‌گیرد.

جنگ که تمام شد، همان کارگاه تراشکاری کوچکش را هم نداشت. رفت و جایی را اجاره کرد، باز هم قالب ساخت، باز هم تراش داد، پشت سرش را هم نگاه نکرد.
او به نظرش کاری نکرده بود، شرکت در جنگ وظیفه هر کسی بوده. او در آن سپاهِ پر از درجه و سردار، دیگر جایی نداشت.
دیگر کاری به آنها نداشت، ولی آنها کارش داشتند!
نشان به آن نشان که سال ۷۲  او را دستبند زدند و بردند زندان.
که چرا به آیت‌الله منتظری ارادت دارد، چرا بچه‌های مخلص جنگ، دوستش دارند.

از زندان که آزاد شد، خاطرات زندانش را به هیچ‌کس نگفت. فقط هم‌بندانش تعریف کردند چقدر آنجا تحقیر شد، چقدر کتک خورد، به او گفته بودند حکمش اعدام است، شاید اگر هشدار آقای منتظری نبود او و چند تن از همراهان مظلومش را اعدام کرده بودند.
خودش که نگفت، ولی در زندان به غذایش دارو یا مواد شوینده اضافه کرده بودند تا اسهال شود، و اجازه نمی‌دادند دستشویی برود. بعد از ۲۴ ساعت بیرونش می‌آوردند، جلوی زندانیان؛
- خوب ببینیدش! این فرمانده جنگ را، این که خودش را هم نمی‌تواند نگهدارد، شلوارش را...
الله اکبر، لعنت بر قوم ظالمین.

با آزادی، دوباره برگشت همان کارگاه کوچکش، همان نزدیک بهشت‌زهرا، صالح‌آباد.
کارگرش تعریف می‌کرد پیرمردی بهایی بود آن اطراف، باغچه‌ای داشت، کدو و خیار و گوجه می‌کاشت. نمی‌‌گذاشتند محصولش را به میدان بفروشد.
داوود به او گفته بود، هر چه نخریدند بیاور برای من، یکجا می‌خرم.
پیرمرد، خوشحال هر روز کلی از محصولاتش را می‌آورد، همه را داوود می‌خرید و به کارگرانش می‌داد، تا ببرند خانه.
هیچکس نمی‌دانست داوود دارد از پیرمردی زحمتکش و مظلوم، دستگیری می‌کند، بدون آنکه یک بار هم به روی خودش بیاورد. پیرمرد هیچوقت ندانست داوود که بوده...

هر چقدر سرداران او را تنها گذاشتند، هر چقدر مقامات او را راندند، او بیشتر در قلب بچه‌ها جا باز کرد.
تا سال ۸۲ ، که تاول‌هایش چشم باز کردند، از زیر گردنش تاول شد تا نوک پاهایش. مرهم او یک چیز بود؛
- من با خدا معامله کردم، هر چه از او برسد زیباست.
آنقدر زیبا که تا وقت مُردنش هم، خم به ابرو نیاورد.
از درد جسم و تنش هرگز ننالید، گر چه دلش پر بود از زخم دنیا. از نامردمی‌ها، از فرصت‌طلب‌ها، از دنیاطلب‌ها.

حالا بیست سال است داوود دیگر بین ما نیست. برای تشییع جنازه‌اش همه آمدند، حتی آن دشمن‌هایش.
جنازه داوود برای آنها هدیۀ بزرگی بود!
فکر می‌کردند آخرین کسانی که باید همان زمان جنگ می‌رفتند، به‌زیر خاک می‌روند!
نمی‌دانستند "داوود کریمی" یک نفر نیست.
خیلی از بچه‌های باقیمانده از جنگ، داوود هستند، اکثر فرزندان شهدا داوودند، اکثر جانبازان، اکثر آزاده‌ها...

نگاه برخی از سردارها نکنید...
آنها همان زمان جنگ هم بساط معامله‌شان پهن بود. در فکر سردار شدن، در فکر سرکوب مخالفانشان، در فکر جاه‌طلبی.
از آنها بپرسید چرا در یک ماه پایانی جنگ، هم فاو از دست رفت، هم جزایر مجنون، هم پادگان حمید، هم تمام آنچه شهدا با نثار خون‌شان، گرفته بودند؟
خواهید فهمید چه بوده...

داوود کریمی بیست سال پیش در چنین روزهایی از همان خانه محقرش در جنوب تهران، بال گشود و رفت.
حتما این روزها را می‌بیند.
می‌بیند مردم چه بیدار شده‌اند.
چه قدرش را بیشتر می‌دانند.
چقدر دلتنگ او هستند.
آنهایی را که هم درانقلاب
هم در جنگ
به‌خاطر آرامش مردم
به‌خاطر آینده ایران
به‌خاطر ایران آزاد و آباد
به‌خاطر خدا جنگیدند
و خود را خادم واقعی مردم می‌دانستند.
نه حاکم مردم...
نه مثل سردارهای پوشالی
که تابع محضند
حتی برای کشتن مردم
که دستور، دستور است...

حاج داوود!
چشم باز کن و ایران را ببین
چقدر داوودها زیاد شده‌اند
چقدر تو عاشق داری...
قربانت بروم
عزیزم

رحیم

@ghomeishi3

This comment was minimized by the moderator on the site

رهایی از حکومت اسلامی

رحیم قمیشی

قبل از اعتراضات پاییز ۱۴۰۱ دختر جوان و نازنین دوستم را به‌دلیل ظن شرکت در حرکتی اعتراضی، در تهران بازداشت کرده بودند. وقتی که او را تنهایی، چند مرد درشت هیکل، در ماشینی انداخته و به جایی منتقل می‌کردند، ماموری که عقب و کنار دختر دوستم نشسته بود، شروع می‌کند اندام دختر معصوم را دستمالی کردن.
دختر فریاد می‌زند؛ پدرم از سرداران زمان جنگ است، او همه شما را می‌کُشد...
پدرش دوست من بود.
کدام سردار!؟

همه اینها را پدرش با غصه و بغض عمیق برایم تعریف می‌کرد.
- رحیم! دخترم نمی‌داند ما بعد از جنگ حتی خودی هم حساب نمی‌شویم، ما جایی نداریم فریاد بزنیم، جایی نداریم حتی درددل کنیم، ما متهمیم به فریب خورده، متهمیم به فتنه‌گر بودن.
رفیقم کلی تلاش کرد تا فقط دخترش را به‌طور موقت آزاد کند، تا پس از مدت‌ها زندگی در زیر تیغ محکومیت او، حکم تبرئه دخترش را بگیرد.
حالا ماه‌هاست دوستم زیر نگاه طلبکارانه و به‌حق دخترش آب می‌شود. دخترش او را سردار می‌داند، ولی او هیچ کاری نمی‌توانست بکند.
هر که به پدرش رسیده گفته بود؛ پیگیری نکن، همین است که هست، به هیچ کجا نمی‌رسی. از مأمور حکومت اسلامی، آن هم ناشناس، نمی‌شود به جایی رسید.
و او دلشکسته قبول کرد...
- در نظامی که فکر می‌کردیم قرار است عدل علی باشد، ببین به چه ذلتی افتاده‌ایم، به چه فضاحتی، به چه کثافتی...

چند ماه نگذشته بود ژینا در دست گشت ناارشاد حکومت دیکتاتوری جانش گرفته شد. دلمان چقدر سوخت، اما وقتی با اراده جوانان شجاع‌مان آن گشت نحس برداشته شد، چقدر خوشحال شدیم.
برخی رفقایمان گفتند گشت ارشاد نباشد نمی‌دانید فردا دخترانی با مینی‌ژوپ خواهند آمد و خیابان‌ها و کشور را به فساد خواهند کشاند...
راستش کمی هم ترسیدیم!
اما یک سال گذشت، جز احترام، جز حیا، جز محبت، جز بزرگی از مردم و از خانم‌ها و از جوانان ندیدیم.
یک سال است با نبودن آن گشت کثیف، دختران ما نفس می‌کشند و مثل انسان زندگی می‌کنند.

از آن روز بیشتر فهمیدیم همۀ آنها که ما را می‌ترسانند اگر جمهوری اسلامی نباشد، کشور از دست می‌رود، فساد می‌آید، ایران تجزیه می‌شود، آمریکا بر مقدرات ما حاکم می‌شود، همه دروغ می‌گویند... همه.
مگر شما نبودید می‌گفتید گشت ارشاد نباشد همه لخت می‌آیند بیرون!! خجالت نمی‌کشید!
امروز بزرگی و نجابت مردم را نمی‌بینید؟
فقط از یک فساد بسیار بزرگ آزاد شدیم، فسادی به اسم حجاب اجباری اسلامی!!
فردا هم که حکومت دیکتاتوری اسلامی، با اتکا به خواست مردم جمع شود، خواهیم دید چقدر فسادها کم می‌شوند.
دیگر کسی خزانه را با ادعای اسلامی خالی نمی‌کند.
دیگر کسی پول به‌نام اسلام نمی‌دزدد.
دیگر به دختران‌مان، به اسم اسلام تجاوز نمی‌شود.
دیگر حاکمی نخواهد بود که وقتی بدبختی و فقر مردم را می‌بیند، بگوید به‌به چه دولتی بر سر کار آوردم!
چقدر قابل تمجید است، این تورم افسار گسیخته، این بدبختی مردم، این مهاجرت‌ها، این اخراج اساتید، این خانه نشینی بزرگان و دانشمندان، این هزینه‌ها برای غریبه‌ها، این تحقیر مردم...

سالگرد مهسا شده.
من و دوستم شک نداریم. نه فقط دختران‌مان، نه فقط همسران‌مان، نه فقط پسران‌مان، خود ما هم پس از این دوران تاریک نفسی به راحتی خواهیم کشید.
شک ندارم خواهیم گفت؛
- خدایا شکرت
خدایا ما را از مصیبت بزرگی رها کردی
و حتما فرزندان‌مان ما را خواهند بخشید.
دیگر لازم نیست به سر مامورها فریاد بزنند؛
- من پدرم زمان جنگ سردار بوده...
و ما خجالت بکشیم.
و قسم بخوریم اینها اصلا زمان جنگ جبهه نبودند.
آن وقت می‌نشینیم و حکومتی دمکراتیک را می‌بینیم
و شادمانه نفس آرام می‌کشیم؛
- حالا شد ثمره آن همه جنگ و سختی
آن همه فداکاری جوان‌ها
از همت و باکری و جهان‌آرا گرفته
تا ژینا و نیکا و محسن و جواد...

چه خوب شد از حکومت اسلامی آزاد شدیم!
@ghomeishi3

This comment was minimized by the moderator on the site

خاطراتی از نبرد بدر، در سال 1363خورشیدی که در هورهای شمالی شهر بصره صورت گرفت و بعد از پیروزی به شکست هایی بزرگ انجامید، خاطرات جانباز و رزمنده حاضر در این نبرد جناب فرزاد نظری :
سلام
از امشب میخوام خاطرات عملیات بدر رو براتون تعریف کنم تو اون عملیات ۷۲ دو شهید هم دادیم ولی قبل عملیات بدر‌ اعزامهایی داشتیم که به دوره شش ماهه معروف شد که بی ربط به عملیات بدر نیست و خیلی خلاصه وار براتون تعریف میکنم
خاطرات دوره شش ماهه سال ۱۳۶۳
۱-.....بعد از مجروحیتم در عملیات والفجر ۴ در منطقه پنجوین عراق و مدتی بستری در بیمارستان امیرالمومنین تهران ، در تلویزیون مارش عملیات نواخته شد و طبق معمول باشنیدن این مارش، اشک در چشمانم جاری شد و فکر دوستان و برادرم فرهاد که در گردان شهید حسین عربعامری( اخوی عرب) در آن منطقه بودند من را هوایی میکرد و در حالی که بر اثر جراحت شدیدم (کُلِستومی ) بودم ساکم را برداشتم و به طرف منطقه عملیاتی خیبر براه افتادم.
با اون وضعیت جراحت به هر شکلی بود خودم را به گردان اخوی عرب رساندم باران شدیدی میبارید.
شهید حسین عربعامری( اخوی عرب) وقتی با اون وضعیت من رو دید خیلی ناراحت شد و با لهجه مخصوص خودش گفت بچه اینجا چکار میکنی ؟
سریع برمیگردی !!
شهید مجتبی صدیقی آمد و گفت فعلا بیا تو چادر ما ..
مدتی در چادر کادر گردان بودم برادرم فرهاد هم با شهید عبدالله عرب نجفی از معاونین اخوی عرب بودند و آنها هم اصرار به برگشت من داشتند.
و بعد از چند روز با مجروحین شیمیایی من را به زور راهی شهرستان کردند و در این مدت به دنبال درمانم رفتم به پیش دکترم در بیمارستان امیرالمومنین تهران مراجعه کردم و گفتم زودتر (کُلِستومی) من را ببندید میخواهم به جبهه بروم .
و با اصرار زیاد و با رضایت خودم، دکتر قبول کرد و بعد از مدتی بستری و بهبود نسبی که پیدا کرده بودم در تاریخ ۶۳/۳/۲ با یک اعزام راهی جبهه شدم.
ما را به منطقه جنوب بردند و در گرمای سوزان آن منطقه آموزشهای سختی را تجربه کردیم زیرا عملیات مهمی در آن منطقه در پیش بود فرماندهان مقداری ما را با جزئیات منطقه عملیاتی توجیح کرده بودند.
شوق عملیات در بچه ها بسیار زیاد بود ولی با یک خبر ناگهانی این شوق تبدیل به یاس شد خبر آمد عملیاتی که بخاطر آن آموزشهای زیادی دیده بودیم به هم خورده و به اجبار ما را به مرخصی فرستادند.
مدتی که از مرخصی ما گذشت دوباره نیروها را فراخواندند ولی اینبار ما را در مقری نزدیکی سد دز دزفول بردند.
ودر آنجا مشغول آموزشهای سنگین آبی خاکی شدیم هر روز راهپیمائیهای طولانی میرفتیم.
فرماندهان علت این آموزشهای سخت و طاقت فرسا را اینگونه عنوان کردند عملیاتی که در پیش است باید مسافت زیادی با تجهیزات کامل راهپیمایی کنیم و زیر پای دشمن بدون هیچ تحرکی ۴۸ ساعت بمانیم تا دستور عملیات صادر بشود ولی مدتی بعد خبر رسید که عملیات باز هم بهم خورده .
واقعا اینبار همه ناراحت شدیم طوری که تعدادی گفتند ما دیگه این اعزام برنمیگردیم آموزشهای سختی پشت سر گذاشته بودیم و عشق به عملیات بود که آن روزهای سخت را پشت سر میگذاشتیم .
به دلیل طولانی شدن این اعزام ، دوره شش ماهه معروف شد و نام گرفت و دوباره ما را به مرخصی فرستادند.
اینبار تعدادی گریه میکردند و اصرار داشتند که به مرخصی نروند و همانجا بمانند ولی فرماندهان قبول نمیکردند.......
.مانند مرخصی قبلی دوباره تاریخ رفتن را به ما اطلاع دادند تا برای اعزام آماده باشیم .
آنروز فرا رسید و ما را دوباره به مقر سد دز بردند ولی اعلام کردند که بطور بسیار مخفیانه و سرّی باید به نقطه ای دیگر کوچ کنیم .
همه ما را با تجهیزات کامل به تهران بردند ولی به خاطر مسائل امنیتی و نفوذ منافقین ما را خارج از ایستگاه راه آهن تهران بردند و در زمین چمن فوتبال آنجا ما را مستقر کردند و تجهیزات را در وسط زمین چمن ریختیم و پتویی به روی آن کشیدند تا از دید مردم دور بماند و مرحوم سید میرهاشم(مرگ بر شاه) و مرحوم پدرش را برای محافظت از اسلحه ها گذاشتند و دوست بسیار خوبم حسن حسین زرگری هم آنجا دور میزد و به گفته او دو جوان میایند و سوالاتی از این دو سید بزرگوار میپرسند که از کجا آمده اید یا به کجا دارید میروید ولی پدر این سید خیلی جدی به آنها آدرسهایی میدهد که همه آن آدرسها در روستای خودشان در میغان شاهرود بوده
ولی بخاطر مشکوک بودنشان بچه ها شک میکنند و تا به طرفشان میروند پا به فرار میزارند.
بالاخره به ما دستور حرکت دادند و بیرون از ایستگاه راه آهن و دور از چشم مردم ما را مخفیانه سوار بر قطار کردند و به منطقه ای نزدیکهای شهر مهاباد در مقری که ساختمانهای نیمه کاره ای در آن بود بردند.
در آنجا هرگروهان را در ساختمانی سازماندهی کردند و طبق شرایط منطقه ای عملیات ، ما را آموزشهای گوناگونی میدادند آنجا هم ساعتها به راهپیمایی در کوهها مشغول بودیم هوا بشدت سرد بود من همراه شهید رضا قنبریان در گوشه اطاق میخوابیدیم صبح نزدیک اذان که بیدار میشدم همه بچه ها را در حال خواندن نماز شب بالای سر خودم میدیدم وقتی از زیر پتو نیم نگاهی به بچه ها مینداختم کسی را خواب نمیدیدم .
یادم میاد شهید محمد لطفی بشکه ای پیدا کرده بود و درون آن را پر از آب کرده بود و در داخل حمام نیمه کاره ساختمان بر روی چند تا آجر گذاشته بود و جلوی در را با پتویی پوشانده بود.
شمعی را زیر آن روشن کرده بود و جالب توجه اینجا بود که آب با آن شمع گرم میشد و بچه هایی که صبح زود به آب احتیاج پیدا میکردند با یک کاسه از آن آب گرم خودشون را می شستند
صبحها طبق معمول بعد از صبحگاه با تجهیزات کامل به راهپیمایی میرفتیم ساعتها توی کوههای آنجا برای آماده سازی جسم و روحمان برای شرکت در عملیات راهپیمایی میکردیم بعد که به ساختمانها برمیگشتیم شروع به تهیه صبحانه میکردیم.
اول آتش درست میکردیم ولی آنجا چوب نبود و با آشغالهایی که در محوطه آنجا از قبل مانده بود مثل دمپایی پاره و کاغذ و بوته های خار و هرچه که قابلیت سوختن داشت آتش را برپا میکردیم و در پیتهای حلبی خالی ۱۷ کیلویی روغن آب میریختیم و روی آن آتش آب را جوش می آوردیم ولی از دوده ای که بر اثر سوختن دمپایها برپا میشد پیت حلبی پر از دوده میشد و آب طعم دوده میداد .
یادم نمیاد چرا چند روزی وسایل مورد نیازمان آنجا بدستمان نرسیده بود حتی چایی خشک هم نداشتیم و ناچارا چند حبه قند را روی آتش میسوزاندیم و آن را در آبجوش می انداختیم و آب رنگ چایی به خودش میگرفت و با لذتی فراوان صبحانه را میخوردیم
بوی عملیات به مشام میرسید چون ما را به مهمات و تجهیزاتی که برای عملیات لازمه مجهز کردند.
خوشحال بودیم که بعد از شش ماه انتظار و بهم خوردن دو بار عملیات ، اینبار به آرزویمان میرسیم .
یک روز خبر دادند که کل لشگر در محوطه مقر جمع بشویم که خود فرمانده لشگر (شهید مهدی زین الدین) میخواهد بیاید برای ما صحبت کند سر از پا نمیشناختیم دیگه اطمینان پیدا کرده بودیم که صددرصد عملیات نزدیکه
برادران تبلیغات جایگاه را برای سخنرانی فرمانده دلاور لشگر آماده کردند و ما شروع به نوحه خواندن و سینه زنی کردیم مدتی گذشت ولی شهید مهدی زین الدین نیامد ما نگران انجام نشدن عملیات بودیم ولی مسئولین برگذار کننده سخنرانی ، سراسیمه هر کدام به سمتی میرفتند و ما مبهوت که چه اتفاقی افتاده مدت زیادی گذشت ولی خبری از فرمانده لشگر نشد.
یکی از مسئولین به نزد روحانی خوب ما دایی رضا بسطامی آمد و در گوشش چیزی گفت و رفت.
همه به دایی رضا خیره شده بودیم در چشمانش اشک حلقه زده بود و آهسته....
بلند شد و به طرف بلندگو براه افتاد.
و گفت : اِنالِله وَ اِنااِلیهِ راجِعون
مهدی زین الدین شهید شد
همه گیج و مبهوت همدیگه را نگاه میکردیم.
خودجوش همه شروع به سینه زنی کردند عزاداری بچه ها تا نماز مغرب طول کشید آن شب سکوت سنگینی آسایشگاه ها را احاطه کرده بود و همه زانوی غم بغل گرفته بودند باورمان نمی شد به این راحتی فرمانده ای به این بزرگی را از دست داده باشیم .
دو سه روز بعد زمزمه هایی در بین نیروها بگوش میرسید که اینبار هم عملیات بهم خورده ، خیلی ناراحت بودم شش ماه آموزشهای سنگین در گرمای جنوب و سرمای غرب بچه ها را وادار میکرد که ناراحتی خودشان را به زبان بیاورند عده ای میگفتند اینبار دیگه بر نمیگردند و همین طور هم شد.
مدتی بعد خبر آمد که آماده برگشت به خانه هایمان بشویم و این بار پایان ماموریت به همه دادند و با غم از دست دادن فرمانده لشگرمان و غم بهم خوردن عملیات به خانه هایمان باز گشتیم
مدتی بعد متوجه شدم اعزام جدیدی در پیش است وسریع خودم را به سپاه رساندم و ثبت نام کردم و در تاریخ ۶۳/۱۰/۱۰ به سمت جبهه ها اعزام شدیم ولی تعداد زیادی از دوره اعزام قبلی شش ماهه نیامدند حقیقتش من هم دیگه باور نداشتم که عملیاتی صورت بگیرد ولی با ناامیدی همراه گردان کربلا اعزام شدم.
ما را به مقر لشگرمان (انرژی اتمی )بردند
عملیات بدر درساعت۲۳ روز ۱۹ اسفندماه،سال ۶۳ با رمز یا فاطمه الزهرا (س) شروع شد.
این عملیات از درد آورترین تجربیات عملیاتی ایران در طول سالهای دفاع مقدس بود .این عملیات که در منطقه شرق رود دجله صورت گرفت ،بر اثر کمبود امکانات خودی وهوشیاری
بیش از حد دشمن به اهداف از پیش تعیین شده خود نرسیدیم .
واگر نبود تدابیر فرماندهان جان برکف ورشادتهای عزیزان بسیجی در جهت اجرای عقب نشینی به موقع ،شهدای این نبرد شش روزه ، افزایش بی سابقه ای پیدا میکرد.
قابل توجه است که در این عملیات دشمن بعثی برای نخستین بار در جنگ تحمیلی ونیز برای سومین بار در طول جنگهای دنیا(دو بار نخست در جنگ جهانی اول بوده است) از مشتقات سیانور استفاده کرد ،
سیانور کشنده ترین گازی است که در آن واحد جان همه کسانی که در اطرافش هستند را میگیرد و فرصت به انسان نمیدهد که حتی ماسک را در آورده و به صورت بزنیم.
چند روزی بود که در انرژی اتمی مستقر بودیم و هنوز سازماندهی نشده بودیم وطبق معمول صبحگاههای گردان کربلا سر وقت انجام میشد وباید از تمام دیگر گردانهای لشگر بیشتر می دویدیم تا آمادگی جسمانی ما از تمام گردانهای لشگر بهتر باشد ،
در آن شش ماه قبل تا حدودی انرژی مان کاسته شده بود مخصوصا که از انجام عملیات نا امید هم بودیم.
در این چند روز شهید حسین عربعامری (اخوی عرب) بیشتر با بچه ها کار میکرد و صمیمیت بیشتری با این فرمانده شجاع بین بچه ها بوجود آمده بود
حال وهوای خوبی بین بچه ها بود وطبق معمول بچه ها برای رفتن به یک عملیات خوب ثانیه شماری میکردند.
تا اینکه یک روز صبح بعد از صبحگاه به همه نیروهای گردان کربلا اعلام کردند که بعد از صرف صبحانه در محوطه انرژی اتمی جمع بشویم مشخص بود که اتفاقی در حال وقوع است
.اتفاق جالب این بود که برای اولین بار در طول جنگ قرار شد از هر گردان وشهری یک دسته از نیروهای باتجربه و زبده جدا کنند و یک گردان خط شکن تشکیل بدهند ولی هنوز به ما چیزی نگفتند و بدون مقدمه فرمانده گردان کربلا شروع به خواندن اسامی کرد
اولین اسم محمود نظری!!
از جایم با نگرانی بلند شدم و من را به سمت دیگری جدا از گردان و دوستان هدایت کردند ،اسامی چند نفر که شهدای گرانقدری چون شهید رضا قنبریان و شهید احمد قاسمیان و شهید علیرضا عمودی و شهید جواد ابراهیمی و شهید عید محمد عرب انصاری و شهید عزت ا...علی عرب و ..... جزء آنها بودند را صدا زدند
همه مثل من نگران بودند ، حق
داشتند چون با تمام بچه ها انس گرفته بودیم به گردان مون عشق داشتیم همه سعی میکردیم در گردان کربلا جایی برای خود داشته باشیم چون گردان ،گردان عملیاتی بود .
بالاخره یک دسته شدیم وجانباز ودوست بسیار خوبم ابراهیم سلمانی رو به عنوان فرمانده دسته و شهید بزرگوار و خوش اخلاق جواد ابراهیمی را به عنوان معاون دسته انتخاب کردند.
سخت ترین شب ،شب اول بود که ما را از گردان و دوستانمان جدا کردند و به مقر دیگری دور از لشگر مستقر کردند همه یک جورایی دلواپس بودیم ولی تعدادی از بچه ها سرو صدا کردند ومیگفتند ما اینجا نمی مانیم (اگر آینده را به مانشان میدادند تمام گردان کربلا برای پیوستن به این دسته داوطلب می شدند)..
یادم میاد صبورترین فرد ما شهید احمد قاسمیان( سردار بی سر)بود‌که با بلا تکلیفی که داشتیم با جدیت با آن افراد برخورد کرد و گفت تکلیف ما گوش دادن به فرمان فرماندهانمان است ونباید روحیه خودمان را پایین بیاوریم
این شهید بزرگوار از همان ابتدای کار شروع به تشکیل دورهمی هایی کرد که در آن، حفظ آیات قرآن جز' ۳۰ -یکی از برنامه هایمان بود .
و هر شب او را میدیدم که برای خواندن نماز شب بیدار میشد و بدون اینکه مزاحمتی برای کسی داشته باشد به خواندن نماز شب ومناجات مشغول میشد صبح که بیدار شدیم تعدادی از همرزمانمان بدون اجازه به گردان کربلا برگشته بودند وقتی فرماندهان متوجه این موضوع شدند
ناچارا پذیرفتند که تعداد دیگری را جایگزین آنها کنند .
بعداز چند روز متوجه شدیم که از گردانهای شهرهای دیگه هم دسته های رزمی جدا کردند وبه ما ملحق شدند و یک گردان خط شکن ماهر و زبر و زرنگ تشکیل دادند و فرمانده گردان شهید سید محمد میرقیصری را انتخاب کردند که فردی متواضع و شجاع و مهربان بود و در همان روز اول عملیات از ناحیه سر مجروح شدیدی شد که با همان مجروحیت در منطقه ماند تا در یکی از پاتکهای دشمن در همان عملیات به درجه رفیع شهادت نائل شد روحش شاد
ارتباط گردان ما با لشگر و گردان کربلا و دوستانمان به کلی قطع شد وبرای تبادل نشدن اطلاعات، گردان ما را محصور کرده بودند و سریع ما را آماده آموزشهای مختلف آبی خاکی کردند روزها آموزشهای نظامی (سلاح،قطب نما،رزمی،آمادگی جسمانی .....)وشبها آموزش بلم سواری در آبگرفتگیهایی که در آن منطقه وجود داشت آماده میکردند.
شبهای بسیار سرد راسپری میکردیم
به خاطر ناوارد بودن در بلم سواری ،شبی چند باردر آب سرنگون میشدیم وبالباس خیس مجبور بودیم که به بلم سواری خود ادامه بدهیم به همین علت بچه ها بیشترشان سرماخوردگی پیدا کردند ومن گوش درد شدیدی گرفتم که چرک وخون از گوشم می آمد وچون از لحاظ امنیتی، اطلاعات خارج از گردان درز پیدا نکند، تا اجباری پیش نمی آمد بیرون از محوطه گردان نمی بایست برویم ولی من را به خاطر درد زیاد با سیدی که نامش یادم نیست و بچه اراک بود و راننده تدارکات گردان ، من را با او به بیمارستان شهید بقایی اهواز فرستادند.
وارد بیمارستان شدیم بعد از مقداری معطلی من را به اطاقی راهنمایی کردند ،وقتی وارد اطاق شدم آقا وخانم دکتری با وسایلی که مخصوص درمان گوش بود منتظرم بودند با لبخندی من را به روی صندلی نشاندند ومشغول معاینه گوشم شدند چون کم سن وسال بودم مانند بچه ها با من برخورد میکردند ومیخندیدند؛سوالهای عجیب غریبی از من میپرسیدند؟ ومن با خجالت، دست پا شکسته جوابشان را میدادم از ظاهر و لحن صحبت کردنشان متوجه شدم از آمدنشان در جبهه ناراضی بودند.
بعد ازمن سوال کردند امام زمان در جبهه ها حضور دارد ؟درسته؟ من با حالتی بریده بریده و خجل گفتم آره هست .
خانم دکتر گفت کجا؟ گفتم در عملیاتهای محرم ۶۱ و والفجر ۴. ۶۲ رزمندگانی در کنارم شهید شدند که قبل از شهادتشان امام زمان راصدا میزدند و با فریاد باقی نیروها را به سمت جلو تشویق میکردند. فریاد میزدند امام زمان جلوتر، منتظر ما هست از چیزی نترسیم و......
در حالی که چرک وخون رو از درون گوش من شست شو میدادند آقای دکتر با خنده گفت: خودت امام زمان را دیدی؟ من با مکث وقدری تفکر گفتم من لیاقت دیدنش را نداشتم.
معاینه تموم شد سید پشت در بود تا من رو دید گفت چرا اینقدر معطل کردی؟ ومن ماجرا رو بهش گفتم و او خیلی ناراحت شد و خواست با آنها برخورد کند ولی من التماسش کردم وجلویش را گرفتم و سریع به مقرمان برگشتیم .
مدتی بعد شهید میرقیصری تمام گردان را جمع کرد اولش فکر کردیم که عملیات نزدیکه و میخواهند ما را توجیح کنند ولی گفت که همه باید آماده یک سفر طولانی باشیم
.برای آموزش شنا با تجهیزات کامل و اسلحه ، باید به شهر تبریز میرفتیم تا در استخرهای آب گرم آنجا شنا کردن با تجهیزات کامل نظامی را فرا بگیریم .
متوجه عملیات سخت ودشواری که در پیش روی ما بود، شدیم. خود را برای سفر طولانی وعجیب آماده کردیم موقع رفتن فرا رسید، دستور آمد هیچ وسیله ای همراه نداشته باشیم
به فرودگاه امیدیه اهواز برده شدیم، از آنجای که هواپیماهای جنگی عراق آسمان کشورما را نا امن کرده بودند، زمان زیادی در فرودگاه معطل شدیم بالاخره انتظارها به پایان رسید و سواربرهواپیما شدیم. تمام صندلیهای هواپیما کنده شده بود و به ناچار باید کف هواپیما می نشستیم هواپیما به آسمان برخاست. تنها نگرانی ما هواپیماهای جنگی دشمن بود ولی این نگرانی تاحدودی توسط شهید احمد قاسمیان برطرف شد. این شهید بزرگوار در آسمان هم دست بردار نبودند بیاد دارم ما را دور هم جمع کرد و از این زمان دوساعت یا دو ساعت و نیم پرواز در آسمان استفاده معنوی بردیم و ایشان به روایت حدیث پرداختند سپس طبق عادت معمول به حفظ سوره های قران مشغول شدیم.
هنگامی که هواپیما در فرودگاه شهر تبریز نشست، تمام شهر را سفید پوش از برف دیدیم واز آنجایی که به ما گفته شده بود وسیله ای به همراه نداشته باشیم با همان پیراهن نظامی از هواپیما پیاده شدیم ومتاسفانه رزمندگانی که در بلم سواری سرما نخورده بودند آنها هم در هوای برفی و سرد تبریز سرما خوردند.
به سپاه تبریز انتقال داده شدیم وهمگی در چند اتاق مستقر شدیم. ده یا پانزده روز آنجا بودیم وشرایط طوری ایجاد شده بود که جلسات دورهمی ما با شهید احمد قاسمیان شور وحال بیشتر ومعنوی تری به خود گرفته بود.
درهمان شرایط بخش زیادی از جز سی ام قرآن را به کمک آن شهید بزرگوار حفظ کردیم سوره مبارکه واقعه را نیزهمگی آنجا حفظ کردیم وهنگام خواب همگی با هم این سوره را از حفظ میخواندیم . درمراسمهای عزاداری ودیدار با امام جمعه(حاج آقا ملکوتی) نیز شرکت کردیم و به زیارت قبور شهداشون رفتیم.
تصویر و دست خط مرحوم آیت الله ملکوتی مربوط به همان موقع که در دفتر من به یادگار نوشتند
ماشین های آتش نشانی تبریز همگی بسیج شده بودند و در زمستان و هوای سرد آنجا استخرهای سر پوشیده را آب پر میکردند تا برای آموزش شنای ما آماده شود .
شنا با تجهیزات آن هم در استخر با آن تعداد بسیجی مومن ،خیلی دشوار بود ولی در عملیات این آموزش ها خیلی به کار ما آمد.
در ضمن با مسئول استخر مشگلی پیدا کردیم طبق قوانین همه استخرها باید با مایو داخل آب میشدیم و اجازه رفتن توی آب به ما نمی‌دادند...
بچه ها خیلی حیاء داشتند و بعضی ها حتی روشون نمیشد زیر پیرهنی شان هم در بیارند..
فرماندهانموم مجبور شدند با فرمانده لشگر ۱۷ علی ابن ابیطالب تماس گرفتند و کسب تکلیف کردند که بالاخره مجوز رفتن توی آب را با همان شرایط به ما دادند
دوران خوب وبه یاد ماندی در تبریز باشهدای بزرگواری همچون احمد قاسمیان ورضا قنبریان وعرب انصاری وشهید عمودی و مهدی علیمردان و...... داشتیم.
یادم میاد صبحانه هم اونجا برنج به ما میدادن
بالاخره موقع بازگشت ما فرا رسید و تا حدودی از چگونگی منطقه عملیاتی وشرایط آن آگاهی پیدا کرده بودیم. ارتباط با دوستان در گردان کربلا سخت شده بود. وقتی به خوزستان برگشتیم یک روز برای استحمام دسته جمعی به حمام انرژی اتمی مقر لشگرمان ۱۷علی ابن ابیطالب برده شدیم ودربهای حمام رو بستند تا ما با دوستانمان تماس برقرار نکنیم تا مبادا منطقه عملیاتی به گوش ستون پنجم ومنافقین برسد. دلم خیلی برای شهید مجتبی صدیقی تنگ شده بود از پشت شیشه حمام به یک نفر سپردم برود مجتبی رو پیدا کند وبیاورد. بعداز مدتی آن شهید بزرگوار آمد با هم مدت زمان کوتاهی به صحبت پرداختیم وازبرادرم فرهاد خبر داشت وگفت فرمانده یک تیپ عملیاتی شده و به منطقه اومدند و برادرم رو دیده وبا او صحبت کرده وگفت ،سلام بهت رسانده وگفته تو عملیات حتما شرکت میکنه ومن رو میبینه واز آن شهید بزرگوار انرژی مضاعف گرفتم و به چادرهای محل استقرار خودمان بازگشتیم
با تحرکات وجلسات فرماندهان مشخص بود عملیات نزدیک است و فرماندهان همگی ما را فرا خواندند و دو نفر از هر دسته را انتخاب کردند
با اینکه نمیدانستم این انتخاب برای چیست ولی خیلی تلاش کردم جزء این منتخبین باشم. فقط همین را میدانستم هرچه باشد به نوک ستون برای عملیات نزدیکتر میشوم .
بعد از گزینش وامتحان شهید بزرگوار احمد قاسمیان و جانباز عزیز محمود بهشتی انتخاب شدند.
آموزشهای جداگانه ای از قبیل غواصی را دیدند ،فرماندهان در هر دسته خط شکن به دو نفر غواص آموزش مخصوص میدادند و در دسته سازماندهی میکردند.
در همین روزها بوی عملیات به مشام میرسید خوشحال بودیم که روز موعود نزدیک است ولی من هنوز بحال این شهید غواص احمدقاسمیان غبطه میخوردم خیلی دوست داشتم جای ایشان بودم.
فرمانده گردان خط شکن محمد رسول الله (ص)شهید میرقیصری بعد از نماز مغرب و عشا همه ما را جمع کرد نور فانوسها را کم کردند و در حالی که صدایش میلرزید در تاریکی آن شب یکدفعه گفت چند نفر میخواهیم که پیشمرگ بقیه بشوند و خودشان را روی مین بندازند ، ناگهان همه دستهایشان را بالا کردند و بلند شدند و گفتند لبیک..لبیک...
شهید میرقیصیری گریه افتاد و همه به گریه افتادند.
او گفت میخواستم امتحانتان کنم درود بر شما ...و گفت گردان ما خط شکن است و احتمال دارد همه ما شهید بشویم و صحنه شب قبل عاشورا را برای ما تداعی کرد و گفت در این تاریکی هر کس دوست دارد برگردد هیچ اجباری نیست صحنه عجیبی بود حس غریبی در همه بوجود آمده بود و آن شب هر کسی به گوشه ای در تاریکی رفتند و دعا و نماز شب میخوانند.
فردای آن روز ما را به جزیره مجنون بردند آنجا که رسیدیم متوجه شدیم که گردانهای خط شکن لشگرها را یک شب جلوتر از گردانهای دیگر وارد منطقه عملیاتی کردند. ولی کادر گردان کربلا برای توجیه منطقه عملیاتی آمده بودند و شهید مجتبی صدیقی را در میان آنها مشاهده کردم ،وصیت نامه ام در جیبم مانده بود ویادم رفته بود که به تعاون گردان تحویل بدهم ناگزیر به شهید مجتبی صدیقی گفتم وصیت نامه ا م را بگیرد ولی او قبول نکرد و با خنده گفت من شهید میشوم برو خدا روزیت را جایی دیگه بده.!!!!!!!!
در همین حین دوست بسیار خوبم جانباز عزیز هادی یونسیان رو دیدم و وصیت نامه ام را به او دادم وبا آنها خداحافظی کردم و به سمت قایقها رفتم.

ما را سوار بر قایق کردند وچندین کیلومتر در عمق جزیره پیش رفتیم به پلهای شناور رسیدیم که نیروهای رزمی مهندسی لشگر برای مستقر شدن ما درست کرده بودند و بمدت چند شبانه روز بر روی آن پلها باید مستقر می شدیم و در شبی که آسمان تاریک بود بی سر و صدا ما را منتقل کردند تا برای عملیات مسافت کمتری با دشمن داشته باشیم و سریع دشمن را غافلگیر کنیم .
می بایست هوا که روشن شد تا شب ما بی سر وصدا وبی تحرک بدون اینکه دشمن بویی ببرد روی آن پلها بخوابیم ، چادر ها را کوتاه برپا کرده بودیم که از نی ها بالاتر نرود در آن چند روز نشسته نماز میخواندیم و کمترین تحرک را داشتیم و با نی پلها و چادرها رو استتار کردیم که هواپیماهای عراق که هر روز برای شناسایی پرواز میکردند متوجه حضور ما در آنجا نشوند.
شرایط خیلی سخت بود ولی این سختی در کنار همرزمهای خوبم به ساعتهای خوشی مبدل شد.
بیاد دارم با دوست بسیار خوبم جانباز عزیز مسعود نظارت چه شوخیهایی که در اون شرایط سخت انجام نمیدادیم انگار نه انگار که نزدیک دشمن وبه شب عملیات چند ساعتی بیشتر نمونده است.
شبی که همه منتظرش بودیم فرا رسید قایقهایی به نام چینکو که در هر کدام جای هفت نفر نشستن بود برای استقرار ما آورده شد و تعدادی سوار بلم شدند و من با مسعود نظارت و سید حسن سادات و شهید‌ سیدحسین حسینی و محمدمهدی جلالی و......داخل چینکو نشستیم، با پارو و در یک ستون آهسته شروع به حرکت در نی زارها کردیم خیلی خوشحال بودم سر از پا نمیشناختم برای همین پارو را از بچه ها گرفتم و با انرژی شروع به پارو زدن کردم .
بچه های اطلاعات عملیات، شب قبل در آبراها علامت گذاری کرده بودند ولی با این حال نمیدانم چرا بارها در آبراها سر گردان شدیم و راه را گم میکردیم اینقدر پارو زده بودم کف دستهایم خون می آمد.
بالاخره با سختی فراوان به نقطه رهایی رسیدیم ،صدای شلیک از سمت لشگرهای عمل کننده همجوارمان به گوش میرسید بعد از چند دقیقه عراقیها متوجه گردان ما شدند و تیراندازی شروع شد
تیراندازی آنقدر شدید شد که همه قایقها از آبراها به داخل نی زارها رفتند و برای بیرون اومدن از توی نی ها باید نی کشی میکردیم منورها منطقه را مثل روز روشن کردند هر قایقی به سمتی میرفت .
بچه های اطلاعات عملیات ما را در مسیرها وآبراه های فرعی بردند گلوله ها آنقدر زیاد بر سر ما میبارید که تمرکز و تفکر را از همه گرفته بود همانطور پارو میزدم فرصت اینکه پارو را به کسی دیگه بدم نداشتم بر اثر پارو زدن زیاد دستم پوست شده بود و از انگشتانم خون میریخت در همین حین سید حسن سادات جا نمازش را کف چینکو پهن کرده بود و به سجده رفته بود و دعا میکرد.قایق موتوری که از کنار ما میگذشت مورد اصابت گلوله قرار گرفت سرنشینانش از ما کمک خواستند و تا خواستیم بطرف آنها که در پنج یا شش متری ما بودند پارو بزنیم ناگهان خمپاره ای سوزه کشان آمد و درست بر روی باک موتور قایق خورد وانفجار شدیدی صورت گرفت که از شدت انفجار آن ، چیزی نمونده بود که ما رو هم غرق کند.
صدای ناله و کمک از داخل آب به گوش میرسید محشری بود، جهنمی درست شده بود به طرف آنها شروع به پارو زدن کردم ولی نفر مقابل من در قایق بر عکس من پارو میزد واصرار داشت، ما باید به خط دشمن حمله کنیم اصرار من فایده ای نداشت و مجبور شدم در حالی که نیم نگاهی به قایق آتش گرفته و نیم نگاهی به خط دشمن به طرف جلو حرکت کنیم.
....کمین دشمن خوردیم که با دوشگاه و رگباری به طرف ما شلیک میکرد.
تا جایی که میتوانستیم در همان حالت نشسته، خودمان را به کف قایق فشار میدادیم تا از رگبارهای تیرهای دوشگاه در امان باشیم.
شهید سید حسین حسینی و من سعی میکردیم که اسلحه مان را از زیر دست و پایمان بیرون بیاوریم تا به دشمن شلیک کنیم ولی نتوانستیم از شدت آتش دشمن و تنگی جا اسلحه ها را بیرون بیاریم.
و فقط در آن لحظه گرمای مرمیِ گلوله های دوشگاه را که از اطراف سرم میگذشت را حس میکردم .
تنها صدایی که در اون لحظات واقعا دشوار وسخت شنیدم ...آخ...که از زبان آن عزیز شهید سید حسین حسینی بیرون آمد.
ناراحت از اتفاق پیش آمده، مدتی به پارو زدن ادامه دادیم و قایق (چینکو) ما هم موتورش از کار افتاد و از حرکت ایستاد و از چینکوی دیگری که در حال عبور بود تقاضا کردیم که ما را هم با خودش ببرد وآنها هم لطف کردند و زیر آتش شدید دشمن، به هر دردسری بود ما را سوار قایق کردند .
قایقی که گنجایشش هفت نفر بود سیزده یا چهارده نفر سوار آن شدیم .
من وشهید بزرگوار سید حسین حسینی که کمک تیر بار چی مسعود نظارت بود در جلوی قایق کنار هم نشستیم جا خیلی تنگ بود به همین علت سلاح هایمان را زیر پایمان گذاشته بودیم و جای حرکت کردن نداشتیم .
بخاطر دارم یک بچه اراک ایستاده جلوی قایق، قایقران را هدایت میکرد و راه را نشان میداد دوست بسیار خوبم جانباز مسعود نظارت در وسط یا آخر قایق بود و در آن شرایط سخت، با زحمت سرم رو به عقب بر میگرداندم و با او شوخی میکردم.
به نزدیکهای خط مقدم دشمن رسیده بودیم این را از موانعی که سمت راست سر راه ما بود از قبیل خورشیدی و بشگه های فوگاز و مین های آبی و آتش سلاحهای سبک دشمن متوجه شدم وقصد داشتیم از موانع رد بشیم، به همین علت تغییر مسیر دادیم وبه موازات خط دشمن در آبراه مسیری را طی کردیم که ناگهان به سنگر ..
این شهید بزرگوار همراه برادر بزرگ خود به جبهه آمده بود که بعد از جدا کردن ما از گردان کربلا این شهید از برادر بزرگ خودش جدا شد و برادر بزرگوارش در گردان کربلا در این عملیات شرکت کرد وبه درجه رفیع شهادت نائل شد روحشان شاد ویادشان گرامی
مهرداد نظری, [9/2/2023 10:27 AM]
ناراحت از اتفاق پیش آمده، مدتی به پارو زدن ادامه دادیم و قایق (چینکو) ما هم موتورش از کار افتاد و از حرکت ایستاد و از چینکوی دیگری که در حال عبور بود تقاضا کردیم که ما را هم با خودش ببرد وآنها هم لطف کردند و زیر آتش شدید دشمن، به هر دردسری بود ما را سوار قایق کردند .
قایقی که گنجایشش هفت نفر بود سیزده یا چهارده نفر سوار آن شدیم .
من وشهید بزرگوار سید حسین حسینی که کمک تیر بار چی مسعود نظارت بود در جلوی قایق کنار هم نشستیم جا خیلی تنگ بود به همین علت سلاح هایمان را زیر پایمان گذاشته بودیم و جای حرکت کردن نداشتیم .
بخاطر دارم یک بچه اراک ایستاده جلوی قایق، قایقران را هدایت میکرد و راه را نشان میداد دوست بسیار خوبم جانباز مسعود نظارت در وسط یا آخر قایق بود و در آن شرایط سخت، با زحمت سرم رو به عقب بر میگرداندم و با او شوخی میکردم.
به نزدیکهای خط مقدم دشمن رسیده بودیم این را از موانعی که سمت راست سر راه ما بود از قبیل خورشیدی و بشگه های فوگاز و مین های آبی و آتش سلاحهای سبک دشمن متوجه شدم وقصد داشتیم از موانع رد بشیم، به همین علت تغییر مسیر دادیم وبه موازات خط دشمن در آبراه مسیری را طی کردیم که ناگهان به سنگر ..

مهرداد نظری, [9/2/2023 10:28 AM]
شهید سید حسین حسینی????

این شهید بزرگوار همراه برادر بزرگ خود به جبهه آمده بود که بعد از جدا کردن ما از گردان کربلا این شهید از برادر بزرگ خودش جدا شد و برادر بزرگوارش???????????? در گردان کربلا در این عملیات شرکت کرد وبه درجه رفیع شهادت نائل شد روحشان شاد ویادشان گرامی????????????????

مهرداد نظری, [9/2/2023 10:28 AM]
دیگه صدایی از این شهید نشنیدنم ، انگار او جلوی گلوله های را که باید به من اصابت میکرد گرفته بود .
ناگهان احساس کردم که تمام بدنم خیس شده تا به خودم آمدم خودم رو زیر آب دیدم از شدت گلوله های دوشگاه قایق ما غرق شد وهمه ما در آب شناور ماندیم زخمیها وشهدا درون آب غوطه ور بودند یک لحظه هم سرباز عراقی دستش را از روی ماشه بر نمیداشت ودرون آب هم به سمت ما شلیک میکرد........
ادامه دارد......

مهرداد نظری, [9/3/2023 7:30 AM]
سلام
۹-.......درحالی که نیم نگاهی به سمت شلیک دوشگاه دشمن داشتم تمام فکر و ذهنم در جستجوی راهی برای فرار بود، به آرامی و با شنا کردن خودم را آهسته از دشمن دور میکردم .
گلوله ها که به داخل آب میخورد قطرات آب مانند ترکش به صورتم میخورد و جلوی دیدم رو میگرفت چند متری نرفته بودم که یک قایق یا لنج آهنی که آن هم مورد اثابت دوشگاه دشمن قرار گرفته بود در حال عقب نشینی بود که به هر زحمتی بود دستم را به قسمتی از قایق گیر دادم در همان حالی که حرکت میکرد من را نیز باخودش میبرد درخواست کمک دادم، ولی از درون قایق صدای ناله می آمد به سختی داخل آن را نگاه کردم تعدادی شهید ومجروح داخل آن بودند و خودشان بیشتر به کمک احتیاج داشتند .
خیلی تلاش کردم خودم رو به داخل قایق برسانم ولی حرکتهای مارپیچ قایق و نی ها که به سرو صورتم میخورد این کار رو برام خیلی سخت ودشوار کرده بود .
بالاخره امداد خداوند شامل حالم شد و درحالی که عضلات دست وپایم کرخ شده بود خودم رو به داخل قایق پرتاب کردم ،خیلی سردم شده بود در لابلای شهید ومجروحان هرطور بود خودم را جا دادم.

مهرداد نظری, [9/3/2023 7:31 AM]
از روشنی کمی که در آسمان پدیدار شده بود فهمیدم که اذان صبح گذشته با همان وضعیت نماز را خواندم ومدتی را در آبراه سرگردان دور میزدیم که قایقی آمد وگفت پشت سر ما حرکت کنید .
او ما را به خط مقدم رساند ،
هوا کاملا روشن شده بود لب رودخانه از شهدایمان و همچنین جنازه های عراقی پر شده بود. با وضعیتی که شب عملیات تا صبح داشتم با دیدن این همه جنازه حال بدی بهم دست داد ،از شب تا صبح توی آب با لباسهای خیس حسابی من رو از پا در آورده بود سرما در استخوانم نفوذ کرده بود یک سنگر عراقی دیدم ، رفتم داخل آن را جستجو کردم، لباسی پیدا کردم وپوشیدم. پوتینهایم را از گل وآب خالی کردم وخودم را دوباره مهیای ادامه عملیات کردم. تنها فکرم در آن لحظه پیدا کردن همرزمهایم بود ونگران شهادت آنها نیز بودم.
بعد از مدتی بچه های دسته خودمان را دیدم با خوشحالی به طرف من دویدند و از زنده بودن من بسیار خوشحال بودند ،گویا پیکر شهیدی را دیده بودند و فکر میکردند من شهید شدم بعدها فهمیدم پیکر شهیدی را که دوستانم در تاریکی شب دیده بودند شهید بزرگوار عیدمحمد عرب انصاری بود است.????

مهرداد نظری, [9/3/2023 7:31 AM]
این شهید بزرگوار که شباهت زیادی از نظر فرم موها وصورتش به من داشت با من اشتباه گرفته بودند. خیلی ناراحت شدم چرا که این شهید بزرگوار نیز جز افراد دورهمی هایی که ما با شهید احمد قاسمیان داشتیم، بود و فردی بسیار آرام و متین بود تا سوالی ازش نمی پرسیدی حرف نمیزد.

مهرداد نظری, [9/3/2023 7:31 AM]
روحش شاد ویادش گرامی????????????????
از دیگر دوستان همرزمم پرس و جو کردم واز شهادت احمد قاسمیان و علیرضا عمودی مطلع شدم ،از یک طرف خوشحال که خط مستحکم دشمن را شکسته بودیم و از طرف دیگر ناراحت از غم از دست دادن عزیزانی که شب و روزهای خوب و بیاد ماندنی را در کنار هم گذرانده بودیم.
از یک گردان ،گروهانی نمانده بودیم و همین تعداد کم را دوباره سازماندهی کردند و همان اول خشکی پشت جاده ما رو مستقر کردند ودستور دادند هر چند نفر کنار هم سنگری حفر کنیم و برای پاتکهای دشمن آماده باشیم ومقداری استراحت کنیم تا گردانهای عملیاتی که بعداز ما وشکستن خط دشمن آمده بودند به پیشروی خودشان ادامه بدهند .
من با شهید طلبه کم سن وسال محمدحسن منتظری و دوست بسیار خوبم محمد مهدی جلالی شروع به کندن سنگرهای انفرادی کردیم ولی دلم طاقت نمیاورد فکر برادرم فرهاد ودوست بسیار خوبم شهید مجتبی صدیقی نمیگذاشت آرام بگیرم و بدون اینکه از فرماندهانم اجازه بگیرم رو به دشمن و تنها ، زیر آتش شدید به طرف گردان کربلا براه افتادم........‌‌..
ادامه دارد.......

مهرداد نظری, [9/4/2023 7:47 AM]
سلام
۱۰-.......دربین راه چشمم به شهدا ومجروحان زیادی افتاد و به دنبال بچه های گردان کربلا میان آنهایی که صورتهایشان واضح تربود میگشتم.
مدام نگران دوستان وهمرزمان خوبم در گردان کربلا بودم. آتش شدیدی دشمن بر سر نیروهای ما میریخت ومن تنها به عشق دیدن گردان کربلا مخصوصا شهید مجتبی صدیقی کیلومتر ها دویدم تا به پشت رود دجله رسیدم و گردان کربلا رو مشاهده کردم که از آن سوی دجله با بارش سلاحهای مختلف سنگین وسبک دشمن برسرشان مورد حمله واقع شده بودند، از شدت آتش مجبور شدم خودم را به پشت خاکریز پرت کنم و در گودالی مخفی شوم هر چند قدم که به موازات خاکریز جلو میرفتم از هر کس سراغ شهید مجتبی را میگرفتم وآنها با اشاره انگشت جلوتر را به من نشان میداند در این بین چندین خمپاره به چند متری من اصابت کرد که چند نفری از اطرافیانم شهید ومجروح شدند .
بالاخره به جایی رسیدم که تعدادی از بچه های گردان کربلا در حال آرپی جی زدن به طرف پلی بودند که دشمن بر روی دجله کشیده بود. سرم را از خاکریز بالا بردم صحنه دلخراشی بود تا چشم کار میکرد تانکهای عراق پشت سر هم از روی پل رد میشدند تا برای اجرای پاتک در سمت راست ما که لشگرها ی .....شب قبل نتوانسته بودند از آن قسمتها به اهداف خود برسند ،مستقر شوند.
با دیدن این صحنه ازدوست وهمرزم شهیدم مجتبی یادم رفت ،یک آرپی جی گرفتم و همراه دیگر نیروها شروع به شلیک به سمت تانکها کردیم .
تک تیر اندازی از سمت مقابل رود دجله ما رو خیلی اذیت کرد وتعدادی از بچه های ما رو بشهادت رساند صحنه عجیبی بود تانکها تمامی نداشت آرپی جی هامون داغ شده بود واز شدت حرارت امکان قرار دادن آن روی شانه هایمون نبود و از صدای شلیک آرپی جی گوشهامون دیگه صدای صوت خمپاره ها رو نمی شنید.
واقعا دیدن آن رشادتها و شجاعتها دیدنی بود ای کاش دوربینی وجود داشت و آن صحنه ها را ضبط میکردم تا بارها وبارها ببینید. تعدادی نیروی تازه نفس آمدند وجایگزین ما شدند. گوشه ای دورتر نشستم تا استراحت کنم.از نیروهای گردان کربلا که در حال بردن مهمات بودند سراغ شهید مجتبی رو گرفتم یکی از آنها که از رفاقت زیادمن با شهید بزرگوار اطلاع داشت،گفت: محمود جان مجتبی صدمتر بالاتر در حال آرپی جی زدن به سمت همان پل بوده که مورد اصابت تیر قرار گرفته است.
گفت چیزی نیست اتفاقی نیفتاده ..در همان لحظه یکی از نیروهایش آمد تا پیغامی بهش بده که یکدفعه تیری آمد وبه کلاه کاسکتش خورد، بند کلاه باز شد واز سرش چند متر آن طرفتر پرت شد، خوشبختانه تیر کمانه کرد وسرش آسیب ندید درحالی که هاج و واج ما رو نگاه میکرد من واخوی عرب کلی بهش خندیدیم .
تیر خوردن شهید مجتبی صدیقی را به اخوی عرب اطلاع دادم. خیلی اظهار تاسف کرد و گفت تااتفاقی برایم نیفتاده زودتر به گردان خودمون برگردم. از شهید اخوی عرب خدا حافظی کردم ....
روحش شاد ویادش گرامی
در فاصله صدمتری از هم ساعتها به یک سمت (پل)آرپی جی میزدیم ولی از هم خبری نداشتیم ،
تیری که توسط همان تک تیرانداز از آنطرف رود دجله که ما را هم خیلی اذیت کرد به سراین شهید بزرگوار اصابت میکند و وقتی به بالینش میروند لبهایش به ذکر یا اشهد یا.....مشغول بوده وبا دستش اشاره میکرده که بروید!
انگار در همان حال نگران عبور تانکها از روی آن پل بوده و در حالی که هنوز زنده بوده او را به عقب میبرند.
من در حالی که اشک میریختم وسعی میکردم اشکم را کسی نبیند در حال برگشت به سمت گردان خودمان بودم تا شاید به این شهید برسم .
در این بین شهید اخوی عرب را دیدم تیری به رانش خورده بود و لنگان لنگان با خنده، باورتان نمیشه باخنده بچه ها راهدایت میکرد تا من را دید باز با آن حالت ولهجه مخصوص خودش گفت اینجا چکار میکنی..... ؟
و من گفتم که اومدم بچه ها رو ببینم و اگه کمکی هست به شما کنم....
پشت خاکریز نشست و با خنده گفت لازم نکرده برو به گردان خودت.
به محل اصابت تیر به رانش نگاه کردم وگفتم بیا باهم به عقب برگردیم تا پایت رو پانسمان کنند....
روحش شاد ویادش گرامی
زیر آتش شدید دشمن رو به عقب و محل استقرار گردان محمد رسول الله حرکت کردم و آخرش متوجه نشدم شهید اخوی عرب با پای تیر خورده اش چکار کرد و تا کی توی خط ماند.
در حال برگشت همه اش بفکر شهید مجتبی که زنده مانده یا شهید شده فکرم را مشغول کرده بود از یک سو یاد حرکات اخوی عرب با آن تیر توی رانش و آن روحیه باور نکردنیش می افتادم وبه خودم روحیه میدادم .
مسافتی را درست در دید دشمن بودم وگلوله های تیر بار را احساس میکردم که از اطراف من میگذرد ولی فرصت خوابیدن روی زمین را نداشتم و از کنار جاده سعی میکردم بقیه راه را بدوم تا از تیر رس دشمن دور شوم وباید از اون محلکه سریع خارج میشدم.
بالاخره به نزدیکی آب و محل استقرار گردان مان رسیدم ومقداری از تیربار دشمن دور شده بودم و به روی جاده رفتم و براه خودم ادامه دادم........
همانطور که بی توجه به آتش شدید دشمن بر روی جاده در فکر شهید مجتبی صدیقی به عقب بر می گشتم ناگهان شهید بزرگوار منصور جلالی را دیدم که بر اثر شدت گلوله های دشمن از بغل جاده با ده بیست نفر به سختی در حال پیوستن به گردان کربلا بودند تا مرا دید صدایم کرد به طرفش دویدم وقتی بهش رسیدم از من سراغ گردان کربلا و جای آنها روگرفت من هم کامل و دقیق جای گردان و وضعیت فعلی آنها را گفتم.
با خنده ای از من تشکر کرد و با نیروهای همراهش به راه افتاد .
فکر نمیکردم که این آخرین دیدار من با این شهید بزرگوار باشد ،خودم از زبان خواهر این شهید شنیدم که چون شهید منصور جلالی صاحب فرزندی شده بود بنابر این چند روز مرخصی به او دادند تا فرزند تازه بدنیا آمده اش را ببیند ولی وقتی اطلاع می یابد که عملیات شروع شده ، زن وبچه اش را به خدا می سپارد و به منطقه عملیاتی بدر برمیگردد وتعدادی نیروی کمکی نیز با خودش به منطقه می آورد.
به کندن گودالی کردیم تا از آتش دشمن در امان بمانیم اما هر چند ساعت یکبار فرمانده گردان شهید میرقیصری می آمد و بخاطر اینکه تلفات کمتری بدهیم ما را تغییر مکان میداد دستهایمان توان وقدرت کندن نداشت به فرمانده گردان گفتم بجای گودال کندنها ما را به جلو ببرید وایشان در جواب گفت ناراحت نباش محمود جان،این جنگ تحمیلی حالا حالاها ادامه خواهد داشت و تو میتوانی بارها در عملیاتها شرکت کنی.
شهید رضا موذن
شهید منصور جلالی
شهید کاظم میرحسنی
شهید حمید شهری
روحشان شاد ویادشان گرامی
درود بر شرف شهدا
که از همه لذتهای دنیوی خود، به خاطر معبود شان گذشتند وسر در مقابل دشمنان خم نکردند .
سریع خودم را به اورژانس رساندم بین مجروحین وشهدا دنبال شهید مجتبی میگشتم که یکی از دوستان متوجه شد من دنبال مجتبی میگردم ،گفت: مجتبی رفت پیش خدا مجتبی شربت شیرین شهادت را نوشید. جلوی اشکهایم رو نمیتوانستم بگیرم ،همه اش جلوی چشمانم بود خاطرم هست وقتی وصیتنامه ام را میخواستم به ایشان بدم گفت برو خدا روزیت را جایی دیگه بدهد. من زودترشهید میشوم ......
وقتی به محل استقرار گردان حضرت رسول ا... رسیدم گردان به خاطر آتش زیاد دشمن ،
تغییر مکان داده بود، درجستجوی آنهاشدم وچندصدمتری بالاتر آنها رایافتم و بچه های گردان تا من را دیدند گفتند برادرم فرهاد به خط مقدم رفته،
نگرانش شدم چون عراق تعداد زیادی تانک را از سمت راست ما وارد منطقه کرده بود تا به هر ترفندی شده ما را به عقب براند. نزد دوستانم محمد مهدی جلالی وشهید محمدحسن منتظری رفتم وشروع .....
روزها وشبها به سختی سپری میشد شب من ودوست بسیار خوبم محمد مهدی جلالی وشهید محمدحسن منتظری در گودالی کوچک که کنده بودیم کنار هم سعی کردیم بخوابیم خیلی خسته بودیم ولی سرمای معروف استخوان سوز شبهای خوزستان مانع از خوابیدن ما میشد .
برای وسط خوابیدن دعوا بود چون از دوطرف گرمای بدن دوستان کمتر احساس سرما میکردیم ساعت یک نیمه شب شده بود ودیگه طاقت نیاوردیم وبرای اینکه کمی گرم بشویم شروع کردیم به درجا زدن، شهید محمدحسن منتظری گفت یکی برود داخل سنگر عراقیها رو نگاه کند تا شاید پتویی پیدا شود؟
ما گفتیم خودت برو نگاه کن ومن ومحمد مهدی جلالی بغل هم توی گودال یا سنگری که با دست کنده بودیم نشستیم که یکدفعه شهید منتظری سراسیمه وبا چهرهی وحشت زده به طرف ما آمد اولش فکر کردیم که عراقی ها را زنده در آن سنگر دیده بعد گفت توی سنگر در اون تاریکی دستش رو به محوطه سنگر کشیده تا پتویی که آنجا بوده را بیاورد که دستش به جسد عراقی میخورد.
من و محمد مهدی کلی بهش خندیدیم وبه اتفاق هم به داخل آن سنگر رفتیم وپتویی خونی از زیر جسدهای عراقی بیرون کشیدیم وتوی گودال زیر خودمان انداختیم چون بدمون اومد که پتوی خونی را روی خودمان بندازیم .
به خاطر آتش شدید دشمن تدارکات به ما نمیرسید ومجبور بودیم با هر چه که در منطقه هست استفاده کنیم. کمی گرمتر شده بودیم چون از زمین خیس، سرما کمتر به بدن ما نفوذ میکرد ولی از سوز سرما بازهم نتوانستیم بخوابیم ناچارا پتوی خونی را درحال نشسته بر روی سر خود انداختیم وبا گرمای نفس خود توانستیم یکساعتی بخوابیم ولی بخاطر حالت خوابیدن ،بدن ما سِر شده بود ونمیتوانستیم روی پاهایمان بایستیم ولی بعد از کمی نرمش حالمان کمی بهتر شد.
اذان شده بود نماز را با همان وضعیت وتجهیزات وپوتین خواندیم .
آسمان کاملا روشن شده بود به سنگر عراقی رفتیم تا ببینیم دیشب داخل آن چه خبر بوده است ، جسد متلاشی چند عراقی داخل آن بود حالمون بد شد وپتویی که رویمان انداخته بودیم رو دور انداختیم. به حرکات شهید محمدحسن منتظری وعکس العمل او هنگام پتو آوردن از سنگر عراقیها میخندیدیم و با اوشوخی میکردیم شب واقعا سختی را گذراندیم.......
بیاد رزمنده تازه درگذشته محمود بهشتی که جزء غواصان گردان خط شکن محمد رسول الله بود قسمت دوازدهم خاطرات را امشب به اشتراک میگذارم
.شبها و روزهای بعد برایمان سختر شده بود از آنجایی که عراق تمام توانش را جمع کرده بود که ما را از آن منطقه وادار به عقب نشینی کند،
به همین دلیل هرچه تاکتیک وسلاح و نیرو و مهمات داشت در آن منطقه به معرض نمایش گذاشته بود.
هواپیماهای عجیبی که به خاطر صدای ناهنجارِ موتورهایش بهش قارقارَک می گفتیم.
وقتی به طرف ما راکت شلیک میکرد هر بار صدها متر از طول خاکریز ما را مورد انفجار قرار میداد .
واقعا صدایش ما را اذیت میکرد وباعث جابجایی ما نیزهمین هواپیما بود.
فرمانده لشگر فرمان داد که از میان گردان خط شکن محمد‌رسول ا... داوطلبانه افرادی برای منفجر کردن تانکها به جلو آماده شوند، خیلی خوشحال شدم وسریع داوطلب شدم.
نیمه های شب بود که صدایمان زدند دقیقا یادم نیست چند نفر بودیم زیر نور منورهای هواپیما و آتش شدید دشمن به خاکریز رسیدیم، تانکها به فاصله یک متر از هم آرایش گرفته بودند وکالیبرهای تانکها در حال شلیک به طرف ما بود.
منتظر دستور ماندیم تا از خاکریز به طرف تانکهای دشمن سرازیر شویم، بعداز مدتی دستور لغو این عملیات رسید وناراحت به جایگاه خودمان بازگشتیم.
صبح شد ونیروی تازه نفس آوردند وقتی به نزدیک ما رسیدن متوجه شدیم از نیروهای تکاور ارتش هستند ولی نمیدانستم چرا آنها را در آن شرایط به منطقه ای با این حجم آتش آورده بودند. در همان زمان عراق پاتک کرده بود وچنان آتشی بر سر ما ریخت که همه را زمین گیر کرده بود. به من ماموریتی دادند که باید میرفتم و پیغامی را به فرمانده گردان، شهید میر قیصری میدادم و باز میگشتم در حالی که میدویدم برادران تکاور رو میدیدم که همه زمین گیر شده بودن و هر چه به آنها میگفتم جان پناهی برای خودشان درست کنند از جایشان تکان نمیخوردند وهمین باعث شهید و مجروح تعداد زیادی از آنها شد .
زیر گلوله های دشمن میدویدم خمپاره ای کنارم خورد ترکشش از کلاه یکی از تکاورها رد شد وبه سرش خورد خون فواره زد
دو تا از تکاورهای که کنارش بودند با اصرار خواستم سر دوستشان را با چفیه ببندند ولی توجه ای نکردند با کلوخ به سر آنها زدم وگفتم عجله دارم ولی هیچ عکس العملی نشان ندادند،
ناچارا با چفیه خود سر آن تکاور رو بستم وبه راهم ادامه دادم .
به مکان قایقها رسیدم و دنبال فرمانده گردان گشتم.....
.تعداد زیادی اسیر آنجا بود آتش نیروهای خودشان تعدادی از آنها را مجروح کرده بود. تعدادی سیب از قایقی که خمپاره تکه پاره اش کرده بود لب آب توی گلها افتاده بود .
سیبی برداشتم وبا لباسم تمیزش کردم و شروع به خوردنش کردم. اسیر عراقی که دستانش از پشت بسته بود به من نگاه کرد دلم سوخت، سیب را در دهانش گذاشتم گاز زد و دوباره این کار رو تکرار کردم .
بعد از مدتی شهید میر قیصری رو دیدم که از ناحیه سر بر اثر بمباران هواپیماها به شدت مجروح شده بود و با سری ...
.....باندپیچی شده به منطقه برگشته بود.و شهید میر قصیری گفت: به فرمانده مان اطلاع بدم که برای یک ماموریت دیگر باید آماده شویم
به محض اینکه پیغام را رساندم تمام گردان سازماندهی شدیم
نیروهای سازماندهی شده همگی از شهرهای مختلف بودیم از یک گردان یک گروهان هم نشدیم . ماموریت ما تعیین شد، گذشتن از رود دجله و انفجار پلی که تانکها از روی آن به سمت ما در حال حرکت بودند همان پلی که روز قبل به آنجا رفته بودم و با کمک نیروهای گردان کربلا با زدن آر پی جی موفق نشدیم جلوی پیشرفت تانکهایش رو بگیریم.
نیمه شب شد و به ما دستور حرکت به سمت رود دجله را دادند.
تا به رود دجله رسیدیم .تعدادی زخمی و مجروح دادیم ، در پشت رود دجله آتش دشمن بقدری زیاد بود که سرمان را نمیتوانستیم بالا بیاوریم. خودم را درگودالی انداختم که یک نفر در آن بود تا منور روشن شد دیدم شهید رضا موذن است از دیدن هم تعجب کردیم ولی خیلی خوشحال شدم، گفت: قرار است او ما را به آنطرف دجله ببرد. زیر آن آتش شدید چند نفر طناب برداشتند که یک نفر شنا کنان سر طناب را به آن سوی دجله ببرد ....
..... تا ما با گرفتن طناب وشنا کنان از رود دجله رد شویم. ولی فشار آب بقدری زیاد بود که همان نفر اول که بچه اراک بود را آب با خودش برد واز سرنوشتش چیزی به یاد ندارم ولی خاطرم هست ترکش ریزی شهید رضا موذن را زخمی کرد مثل اینکه عراقیها متوجه حضور ما و نیت ما از این حرکت شده بودند، دائم منور میزدند و خمپاره هاشون قطع نمیشد و گروهانی متلاشی شده، با دادن شهید ومجروح بازگشتیم..
خاطراتی از احمد کشاورز از دامغان در گردان حضرت رسول الله در تکمیل خاطرات اینجانب
سلام مهرداد جان من اون شب من هم بودم و شهید ابک از عزیزان سرخه ای رو نیز اب برد و هنوز مفقود الاثر هستند منم به دستور سردار میرجانی مسول اطلاعات لشگر جلوی تکاورها رو گرفتم که به عقب نروند البته بهانه آنها مجروح شدن فرمانده گروهانشان بود که به حرفهای من گوش نکردن و چندتا فحش هم بهم دادند متاسفانه هنگام عقب نشینی تکاورها دقیقا در فاصله چند متری من خاکریز بر اثر اثابت گلولهای متعدد تانک کوتاه شده بود و هنگام عبور ستون تکاورها چند نفر از آنها از پشت مورد اثابت گلوله دوشگا و قناسه قرار گرفتند و شهید شدند
مهرداد نظری, [9/7/2023 2:07 PM]
سلام
۱۳-.......پاتکهای عراق تلفات زیادی بر ما بجا میگذاشت ، به همین خاطر ما را برای رفتن به خط آماده کردند.
در یک ستون و به طرف خط پدافندی به راه افتادیم .
ما را بعداز ظهر ودر روشنایی روز حرکت دادند از کنار جاده به طرف خط به یک ستون و با تجهیزات کامل به راه افتادیم.
پیشروی عراق از سمت راست ما باعث تسلط نسبی آنها به منطقه نسبت به روزهای قبل شده بود و دیده بانهای عراق براحتی ما را میدیدند به همین خاطر چنان آتشی به سر ما ریختند که فکر نمیکردیم هیچکدام زنده به خط برسیم به همین علت سر ستون راه رو اشتباه رفت و مانند سیبل تیراندازی و مانند یک هدف در معرض دید دشمن قرار گرفتیم و توپهای مستقیم تانکها ما را هدف قرار دادند در همین گیر و داد از جلوی ستون خبر رسید که برادرم فرهاد را دیده اند،
او ما را از دور دیده که چگونه زیر شلیک توپهای تانک عراق قرار گرفتیم و با موتور آمده بود و راه اصلی را به سر ستون نشان داده بود. بچه های گردان او را شناخته بودند و به او گفته بودندکه برادرت محمود ته ستون است و او به دنبال من آمده بود.
از طرف دیگر شانس آوردیم که آسمان کمی تاریک شده بود و ما را از دید دشمن تا حدودی خارج کرده بود، خسته و داغون و تشنه نای دویدن نداشتیم کمی جلوتر که آمدم برادرم را دیدم در حال دویدن مرا بوسید وگفت: ما را دیده که توپ مستقیم تانک به وسط نیروهای ما میخورده و فکر نمیکرده که کسی از ما زنده به خط برسه.
نمی توانستم بایستم چون ستون در حال حرکت بود و اگر می ایستادم از ستون جا میماندم ،برادرم فرهاد گفت: چیزی نمیخواهی؟ گفتم خیلی تشنه ام از بس دویده بودیم وانفجار بغلمان صورت گرفته بود، گلویم از تشنگی میسوخت و به سختی نفس می کشیدم. یکدفعه برادرم قمقمه اش را درآورد آب سردی در قمقمه اش بود در همان حالی که میدویدم چند جرعه ای نوشیدم حالم کمی بهتر شد بقیه اش را به نیروهای اطرافم دادم و قبل از خداحافظی با برادرم به او گفتم دوست بسیار خوبمان مجتبی صدیقی شهید شده است، اشک در چشمانش حلقه زد چون رفاقت نزدیکی با آن شهید داست. مرا بوسید و از او جدا شدم.

بالاخره به پشت خاکریز رسیدیم وبا فاصله ای چند متری هر کدام جداگانه شروع به کندن سنگر و جا پناهی برای خود کردیم.
کالیبرهای تانکهای دشمن سرخاکریز را هدف گرفته بودند و خاکریز به مرور زمان کوتاه میشد طوری که لودرها مجبور میشدن دوباره برایمان خاکریز بزنند ، جالب توجه نمازهایی بود که در اون شرایط سخت بچه ها میخواندند در حال دویدن در حال تیر اندازی و....
نمازشان ترک نمیشد صبح هر کس در گودالی انفرادی که برای خود کنده بود با همان تجهیزات وپوتین و بعضی اوقات بدون وضو نمازشان را میخواندند .
آسمان روشن شد سرم را از خاکریز بالا بردم صحنه عجیبی دیدم ، تا بحال این همه تانک در یک عملیات ندیده بودم.
کنار هم با فاصله ای کم، به گونه ای که فرمانده تانکها، از روی یک تانک به روی یک تانک دیگر میپرید و آنها را هدایت میکرد.

کم کم آتش تهیه عراق شروع شد این نشانگر یک پاتک سنگین بود کالیبر تانک ها و توپ مستقیم آنها کوچکترین حرکت را از ما گرفته بودصدای شنی های تانکها به گوش میرسید مشخص بود حرکت تانکها شروع شده است، اگر از پشت خاکریزها بیرون نمی آمدیم تانکها از رویمان رد میشدند به ناچار درحالی که دشمن جهنمی از گلوله و آتش برایمان درست کرده بود به روی خاکریز رفتم و با فریاد الله واکبر به طرف تانکها با آرپی جی شلیک کردم بقیه بچه ها نیز آمدند
کسی از دادن جانش هراسی نداشت
چیزی غیر از خاک وخون وگلوله وآتش دیده نمیشد از برادرانی که در آن صحنه یادم می آید دوست جانباز خوبم مرتضی عرب ومحمد مهدی جلالی وشهیدمحمدحسن منتظری فرمانده دلاور حاج سعید الهیاری و محمدرضا عباسی ومجید محمدی بود آتش دشمن آنقدر شدید بود طوری که در بعضی نقاط به خاکریز ما هم نفوذ کرده بود .جنگ تن به تن صورت گرفته بود به همین دلیل برادران تکاور از پایین و به سمت ما شروع به فرار کردند در همین موقع بود که همرزم خوبم مجید محمدی با تیر بار گرینوف جلویشان ایستاد و با فریاد به آنها گفت کسی حق ندارد فرار کند و با رگبار جلوی پای آنها شلیک کرد چند نفر از بچه ها میانجی گری کردند بالاخره اجازه داد آنها به عقب برگردندبه هر طریقی بود با دادن شهید و مجروح زیادی پاتک عراقی ها را خنثی کردیم دوست بسیار خوبم مرتضی عرب همانجا بر اثر اثابت ترکش خمپاره دستش از بازو قطع شدخدا با برادر شهیدش محمد کاظم که در عملیات کربلای پنج بشهادت رسید محشورش بفرماید
آتش شدید دشمن اجازه نداده بود که ماشین تدارکات ومهمات به ما برسد نه غذا داشتیم و نه مهمات ، شب فرا رسید
تشنگی به همه مسلط شده بود عراقی ها هم مثل اینکه از آتش تهیه ریختن خسته شده بودند وفرصتی پیش آمد تا دوستان همرزم را ببینیم وکمی با هم صحبت کنیم .
قرار شد یکی داوطلبانه برایمان آب تهیه کند ولی رفتن به عقبه خودمان برای آوردن آب هم زمان و هم توان بالا میخواست و احتمال زنده برنگشتن نیز زیاد بود، به همین علت تصمیم گرفته شد از کانالی که طرف دیگر خاکریز سمت دشمن بود آب بیاریم.
وجود آب در کانال را زمانی متوجه شدیم که خمپاره های دشمن داخل کانال جلوی خاکریز میخورد مقداری گل به سر ما میریخت.
بالاخره یک نفر داوطلب، جِلد خالی گلوله آرپی جی را گرفت و در تاریکی شب به آنطرف خاکریز رفت. فاصله ما با عراقیها خیلی کم بود ومواقعی که بالای سر ما منور روشن میشد دشمن کوچکترین تحرک ما را می دید به همین علت مقداری با کالیبر تانکها تیر اندازی کردند ولی این دوست داوطلب ما سریع برگشت همه خوشحال به سمتش دویدیم تا آب را از او بگیریم و بنوشیم ولی وقتی توی لوله را نگاه کردیم آب لجن بود بویش را نمیشد تحمل کرد چه بسا آن را خورد، ولی آنقدر تشنگی فشار آورد که چشمانم را بستم و چند جرعه ای سر کشیدم‌ شدت تشنگی باعث شد که مزه بدش برایم کمی قابل تحملتر شود.
مقداری استراحت کردیم وجای خودمان را کمی محکم کردیم چون میدانستیم که بعد از روشن شدن هوا پاتک عراق شروع میشود.
یکی از سخترین پاتکهای عراق در حال انجام بود هلکوپترهایشون بالای سر تانکها یشان مانور میدادند. طبق معمول قبل از پاتک، آتش تهیه شدیدی بر سر ما می ریخت و زیر آن آتش، پاتک خودشان را شروع میکردند و همزمان کالیبر وتوپهای مستقیم تانکها به طرف ما شلیک می شد اگر لطف حق تعالی نبود هیچ جنبنده ای زیر آن آتش نباید زنده میماند .
تانکها نزدیک شدند، الله واکبر گویان به روی خاکریز رفتیم وهر کس با سلاحی که داشت با آن مهمات کم شروع به شلیک میکردیم. نیروهای بعثی عراق که پشت تانکها در حال پیشروی به سمت ما بودند به راحتی دیده میشدند. آرپی جی اول به نفر بر عراقی خورد تمام عراقیها از آن خارج و پا به فرار گذاشتند .
مجید محمدی تیربارچی ما بود وشروع به تیراندازی به سمت عراقی ها کرد تعدادی از آنها کشته وتعدادی به پشت تانک دیگری فرارکردند و باعث روحیه گرفتن نیروهای ما شدند.
کمی پشت خاکریز نشستم تا نفسی تازه کنم که فرمانده شهید گردانمان میرقیصری را دیدم که با سر زخمی با موتور، فرمانده گردان کربلا سردار علی خانی را در حالی که تیری به دستش خورده بود وچهره او نشانگر درد شدید در دستش بود را به عقب میبرد. این آخرین باری بود که این شهید بزرگوار را می دیدم ، بعد از آن خبر شهادت این فرمانده گرامی به ما رسید. روحش شاد ویادش گرامی
صدای عراقیها بگوش میرسید و قدرت اینکه به بالای خاکریز بریم ونگاه کنیم رو نداشتیم.
عراقیها هم وقتی دیدند بعد از این همه آتش که بر سر ما ریخته اند و مدتیه از طرف ما هیچ گلوله ای شلیک نمیشه گمان بردند که همه ما کشته شدیم .
توی حال خودم پشت خاکریز نشسته بودم که ناگهان یکدفعه صدای هلکوپتری نزدیک شد تا آمدم به خودم بجنبم هلکوپتر را با فاصله نزدیکی بالای سر خودم دیدم آنقدر نزدیک بود که چهره خلبان آن را بوضوح دیدم در حالی که گلوله آرپی جی را درون قبضه آرپی جی قرار میدادم فریاد میکشیدم مجید بزنش .....مجید محمدی تیربار را مسلح کرد و هم زمان باهم به طرف هلکوپتر شلیک کردیم ولی به هدف نخورد چون با دیدن ما ،خلبان تعجب کرد که هنوز انسانی زنده مانده وسریع از ما دور شد.
دوباره تانکها شروع به شلیک کردند نیرو های ما بیشترشان شهید یا مجروح شده بودند وهر پنجاه یا صد متر یک نفر خط پدافندی را پوشش میدادیم برای اینکه دشمن کمبود نیروهای ما را متوجه نشود من چهار قبضه آرپی جی را مسلح کردم و هر ده بیست متر یکی را آماده شلیک پشت خاکریز گذاشتم و به همرزم باسابقه محمدرضا عباسی گفتم که هر وقت من یکی از آرپی جی ها را شلیک کردم به سراغ آرپی جی دیگه میرم و تو آرپی جی شلیک شده را سریع پر کن و به همین ترتیب ادامه بده تا دشمن فکر نکند تعداد ما محدود است.

پاتک عراق شروع شد تانکها به نزدیکی ما رسیده بودند، الله واکبر گویان به روی خاکریز رفتم و در حالی که باران گلوله می بارید به اطرافم نگاه کردم همان اندک نفراتی که مانده بودند خسته وتشنه و با روحیه ای داغون نشسته بودند. شاید گوشها دیگر صدای نزدیک شدن تانکها را نمی شنیدند.
روی خاکریز فریاد زدم ببینید تیر های عراقیها به من نمیخورد و با این روش کمی سعی کردم به بچه ها روحیه بدم .
شروع به شلیک اولین آرپی جی کردم دومی هم شلیک کردم و محمدرضا عباسی تا خواست گلوله اولی را پر کند، من سومی را هم شلیک کردم.
که ناگهان با توپ مستقیم تانک جای اولین آرپی جی من رو زدند و محمدرضا عباسی به شدت از ناحیه سر مجروح شد خون تمام صورتش را پر کرده بود، سرش را بستیم در گوشه ای پناه گرفت چون اصلا به عقب نمیتوانستیم برگردیم. پیروزی یا شهادت شعار همه رزمندگان جان بر کف بود.
پشت سر ما چندین کیلومتر آب و نیزار بود و مقابلمان دشمنی با تمام قوا، درنتیجه عقب نشینی دست کمی از حمله نداشت برای همین همان تعداد محدود ایستاده بودیم که یا پیروزی و یا شهادت نصیبمان بشود .
بعد از زدن چند آرپی جی دیگر ناگهان توپ مستقیم تانکی هم به مقابل من اصابت کرد چیزی متوجه نشدم، بعد ازچند دقیقه هوشیار شدم خوشبختانه ترکش نخورده بودم ولی موج انفجار حسابی سیستم بدن و مغزم را از کار انداخته بود. وقتی بلند شدم شهید محمد حسن منتطری را دیدم که سر به سر من میگذاشت ومیخندید که حاج سعید الهیاری و محمد مهدی جلالی به او گفتند وقت شوخی نیست .
پسر با روحیه ای بود همه دوستش داشتیم و از کنار من و محمد مهدی تکان نمیخورد .
از سمت پایین خودمان میدیدیم که عده ای دارند عقب نشینی می کنند مثل اینکه عراقیها موفق شده بودند از فاصله ای پایین تر از استقرار ما ،خط را بشکنند .
عده ای که به عقب برمی گشتند به ما پیشنهاد دادند عقب نشینی کنیم ولی ما تا دستور فرمانده مان نمیرسید عقب نشینی نمیکردیم .
همه مُهماتمون تموم شده بود ، به دور و برم نگاه کردم یک خمپاره شصت دیدم که از ارتشیهای تکاور بجا مانده بود .
تا حالا از خمپاره استفاده نکرده بودم با یکی از بچه ها جانباز عزیز مسعود نظارت گلوله های خمپاره را آوردیم و بدون اینکه تنظیم کردن قبضه خمپاره را بلد باشیم تند و تند همه را شلیک کردیم .
دیگه مهمات نداشتیم وعراقیها نزدیک ما

قابل ذکر است گفتن این خاطرات و بیاد آوردن اون دوران بسیار سخت ولی در کنار بهترین عزیزان این مرز و بوم کار راحتی نیست
نا گفته نماند سعی کردم به بهترین نحوه واقعی ترین صحنه هایی که در ذهنم باقی مانده بعد از ۳۹ سال از عملیات بزرگ بدر بدون کم و زیاد کردن از صحنه ها و اتفاقات آن عملیات یکجورایی به یادگار بگذارم تا نسل‌های بعد شجاعت و از خودگذشتگی و ایثار شهدا و رزمندگان را همیشه بیاد داشته باشند..
خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
.بیشتر خطوط توسط نیروهای عراق شکسته شده بود وبه دلیل اینکه در محاصره آنها گرفتار نشویم به ما دستور دادند کمی عقب تر در پشت جاده ای که ارتفاع بلندی داشت مستقر شویم .
من و دوست بسیار خوبم محمد مهدی جلالی وشهید محمد حسن منتظری داخل یک سنگر عراقی شدیم.
سنگر محکمی بود به همین خاطر راحت داخل آن دراز کشیدم وخوابم برد، حتی صدای خمپاره هایی که در چند متری ما میخورد نمیتوانست من را از خواب بیدار کند.
درست یادم نیست چند دقیقه در آن حالت بودم که دوستانم با تکان دادن و سر وصدا توانستند بیدارم کنند و گفتند: عراقیها ما را محاصره کردند هر کس میتواند جان خود را نجات دهد.
من به همراه مهدی و شهید منتظری وچند نفر دیگه که نامشان را به یاد ندارم شروع به دویدن رو به عقب و قایقهای احتمالی که برای بردن ما آنجا باشند کردیم .
در همان حالت دویدن به پشت سر وپهلوی خود نگاه میکردم وعراقیها را می دیدم که چیزی نمانده بود حلقه محاصره را ببندند .
و گرمای گلوله های کالیبر تانکهای دشمن را در کنار سر و صورت خود احساس میکردم وهر لحظه احتمال شهادت خودم و دوستانم را میدادم .
در حالی که سراسیمه رو به عقب میدویدم یک نفر که آرپی جی داشت احتمالا ارتشی هم بود این را از روی ظاهرش حدس زدم به ما گفت شما بروید من با آرپیجی جلویشان را می‌گیرم واقعا جای تعجب داشت این همه تانک در حال پیشروی و در حال محاصره این رزمنده ارتشی به ما با این کارش روحیه داد.
در کنار جاده در حال دویدن، شهدای عزیزمان ومجروحهای مظلوم را میدیدم .تعدادشان آنقدر زیاد بود که گهگاهی پایم به آنها میخورد و سرعت دویدن من را گرفته بود ، مجروحها در خواست کمک میکردند ولی احتمال زنده ماندن خودمان و فرار از حلقه محاصره آنقدر کم بود که به هیچ وجه نمی شد به آن عزیزان کمک کرد .
همانطور که میدویدیم ناگهان تیری به شهید محمد حسن منتظری اصابت کرد ،به زمین افتاد دستش را گرفتم تا شاید بتوانم او را به عقب بکشانم ولی هیچ حرکتی از ایشان دیده نمی شد،یکی از دوستان گفت :محمود او شهید شده عجله کن عراقیها دارند میرسند....
او با چهره ای معصوم بر روی خاک افتاده بود در حالی که نیم نگاهی به او ونیم نگاهی به دشمن داشتم دستش را رها کردم و رو به عقب شروع به دویدن کردم .

لحظه ها ودقایق سخت وباور نکردنی را میگذراندم همانطور که به عقب بر میگشتیم شهدا و مجروحایی را بر روی زمین میدیدم بعضی از آنها کمک میخواستند مجروحی را دیدم که دو پایش قطع شده بود و درخواست کمک میکرد ولی هیچ کاری از دست ما بر نمی آمد .
کاتیوشایی در چند متریم اصابت کرد بادگیرم را ترکش از چند جا پاره کرد به تصور اینکه به بدنم اصابت کرده آرپی جی را انداختم و به دویدن خود ادامه دادم ودر همان حال به دست وپایم نگاه میکردم که خونی ببینم ولی خوشبختانه ترکش از دو آستین دستم عبور کرده بود و فقط خراشی به دستم افتاده بود .
به آب رسیدیم و تعدادی از دوستانم را دیدم گفتند برادرم فرهاد از ناحیه ران بر اثر تیر کالیبر تانک به سختی مجروح شده و با آن وضعیت جراحتش دستش را به دستگیره جیپ ارتشی که در حال عقب نشینی بوده میگیرد و روی زمین میافتد و کشیده میشود تا یکی دستش را میگیرد وبه داخل ماشین جیپ میندازد وخدا خواسته که روحانی عزیز شیخ غلام قندهاری و مرحوم محمد نبی او را میبیند و به او کمک میکند و در قایقی به عقب منتقل میکنند.
خوشحال از اینکه برادرم فرهاد توانسته با آن شرایط به عقب انتقال پیدا کند.
تجمع نیروهای ما و تعداد کم قایقها وضعیت بدی بوجود آورده بود تا جایی یادم میاد دوتا قایق بیشتر آنجا نبود وآنها هم پر مجروح بود وهجوم نیروها به داخل قایق صدای ناله مجروحین به هوا رفت و قایق از سنگینی زیاد با مجروحین به داخل آب فرو رفت، از سویی عراقیها به ما نزدیک می شدند از سویی دیگر تیرهای مستقیم وغیر مستقیم تجمع نیروهای ما را هدف قرار داده بود .
تعدادی به داخل آب پریدیم و شنا کنان چند متری نرفته بودیم که چند قایق برای بردن ما آمدند. بعدا شنیدم که فرمانده لشگر وسط آبراه ایستاده بوده و نگذاشته که قایقها خالی عقب نشینی کنند وآنها را مجبور کرده که برای بردن ما بیایند وخودش هم در یک قایق آمده بود. خودم را به داخل قایقی انداختم که همرزم ودوست خوبم آقای ابراهیم رحیمی هم در قایق دیگری کنار ما بود نگاهم به دوست بسیار خوبم محمد مهدی جلالی بود که لب آب منتظر قایق بود ومن در حال دور شدن از او بودم و نگران اسیر شدنش بودم.
بالاخره زیر آتش شدید دشمن توانستیم به خط خودمان برسیم .
از قایق که پیاده شدم فرمانده لشگرمان را دیدم، غمناک به چهره تک تک ما نگاه میکرد صورتهایمان از دود انفجارات و خاک و عرق ، کاملا سیاه شده بود.
قیافه غمگین بچه ها بدلیل از دست دادن بهترین دوستان وجا گذاشتن آنها وعقب نشینی ، صحنه غم انگیزی بوجود آورده بود.

جانباز عزیز حاج رضا مستوفیان قسمتی از خاطرات عملیات بدر که ایشان همراه با برادرم فرهاد (احمد) وشهید رضا سلمانی که جدا گانه به منطقه رفته بودند را برایم تعریف کرد که فرمانده گردان بچه های ساوه آنها را میشناسند وبا اسرار زیاد برادرم فرهاد وآنها را به عنوان کادر گردان خودشان سازماندهی میکنند که در همان عملیات بدر حاج رضا مستوفیان از ناحیه چشم به درجه جانبازی مفتخر می شوند و رضا سلمانی به شهادت نائل می گردد و برادرم فرهاد همانطور که در خاطرات عملیات بدر تعریف کردم بعد از مجروح شدنش توسط کالیبر تانک از ناحیه ران و عقب نشینی او...‌‌....و آن سه نفر هیچکدام سالم به خانه بر نگشتند.
و شنیدنی است راز گردان" سه نفره" در عملیات بدر ،
که باید از زبان خود جانباز عزیز ومداح اهل بیت حاج آقا رضا مستوفیان شنید و انگشت تعجب وحسرت بر دهان گرفت.
در ۲۰ اسفند ۱۳۶۳ نیروهای ایرانی در نزدیکی جزایر مجنون و در شهر القرنه عراق ، در محل تلاقی رود فرات با بزرگراه پیاده شده و تهاجم به سمت بزرگراه را آغاز نمودند. آن‌ها توانستند بخشی از بزرگراه را به تسخیر خود درآورند که در این زمان با پاتک نیروهای عراقی که توسط توپخانه، قوای زرهی، و نیروی هوایی مواجه شدند. این عملیات نخستین عملیاتی بود که نیروهای ویژه گارد ریاست جمهوری عراق به عنوان نیروی ذخیره در آن شرکت نمودند.

در ابتدای عملیات ایرانی‌ها با اصل غافلگیری به سمت عراقی‌ها یورش بردند و جبهه‌ای به طول ۱۲ کیلومتر در برابر لشکر ۴ام عراق گشودند. سرانجام در ۲۳ اسفند با فشار بیش از حد نیروهای ایران توانست با شکستن خطوط عراقی از شمال شهر القرنه عراق به داخل خطوط عراقی نفوذ نمایند. پس از دو روز نبرد نیروهای سپاه پاسداران با حمایت تانک و توپخانه ۱۶ کیلومتر به داخل خطوط عراقی نفوذ کردند. در همان شب سی هزار نیروی ایرانی خود را به رودخانه دجله رسانیدند. آن‌ها با استفاده از سه پل شناور که یکی از آن‌ها توانایی عبور خودروهای سنگین را داشت از رودخانه عبور کرده و با پیشروی در ساحل مقابل بزرگراه را به اشغال خود درآوردند. با این حال با وجود موفقیت ایرانی‌ها، آن‌ها بطور گسترده‌ای خود را در معرض آتش عراقی‌ها قرار دادند. ایرانی‌ها همزمان از کمبود تجهیزات نیز رنج می‌بردند.

پاسخ صدام استفاده از سلاح‌های شیمیایی علیه نیروهای مستقر و نیز آغاز دور دوم جنگ شهرها و بمباران و موشک‌باران ۲۲ شهر ایران از جمله تهران، تبریز، اصفهان، و شیراز بود. عراقی‌ها از پیش توپخانه خود را بر روی مواضع اطراف بزرگراه هدف گیری نموده بودند. هنگامی که ایرانی‌ها به اهداف خود در تسخیر بزرگراه رسیدند عراقی‌ها پاتک خود را آغاز نمودند.

نیروهای عراقی تحت امر ژنرال سلطان هاشم أحمد محمد الطائی و ژنرال جمال زانون، حملات هوایی و توپخانه‌ای را علیه نیروهای ایرانی شروع نمودند. سپس آنها با استفاده از توپخانه، تانک، و نیروهای زرهی شروع به عملیات گازانبری نمودند. در اوج نبرد صدام دستور به استفاده از سلاح‌های شیمیایی داد. همزمان عراقی‌ها با استفاده از لوله‌های ویژه‌ای که مهندسان عراقی طراحی کرده‌بودند آب دجله را به داخل خاکریزهای ایرانی هدایت نمودند. تحت فشار شدید عراقی ها، نیروهای ایران مجبور به عقب‌نشینی شدند. حملات بالگردهای عراقی به هنگام عقب‌نشینی ایرانی‌ها تلفات بیشتری به نیروهای ایرانی وارد نمود. تا ۲۵ اسفند ایرانی‌ها به داخل نیزارها عقب رانده شده بودند.

ایران عملیات تهاجمی دیگری را نیز برای زمان بعد از تصرف بزرگراه طرح‌ریزی نموده بودند که شروع با تأخیر خارج از برنامه، آن طرح به شکست انجامید. سرانجام ایرانی‌ها از مواضع تسخیر شده عقب رانده شدند. تلفات زیادی به هر دو طرف وارد شد. در طرف ایران ۱۵هزار و در طرف عراق ده هزار کشته بر جای ماند. سرانجام نیز نیروهای ایرانی بدون دست‌آوردی جدید به مواضع قبلی خود در نیزارهای هورالعظیم عقب رانده شدند.

ناگفته نماند نیروهای باقی مانده که سالم از عملیات برگشتیم همگی به گردان خودمان گردان کربلا ملحق شدیم ...
یک شب در انرژی اتمی ماندیم استراحتی کردیم و حمامی رفتیم و دوده های ناشی از انفجارات را از سر و صورتمون شستیم و تنها غم از دست دادن دوستانمان عذابم میداد
فردای آنروز خود شاهد بحث در میان فرمانده هان لشگر و فرماندهان گردان کربلا بودم که مثل اینکه می‌خواستند نیروها دوباره سازماندهی بشوند و به منطقه عملیاتی برگردانند که فرماندهان گردان کربلا قبول نکردند و از گردانی که گروهانی بیشتر نمانده بود با دادن ۷۲ شهید بالاخره پایان ماموریت به ما دادند و با شرمندگی از خانواده شهدا به شهرمان برگشتیم

به پایان آمد این دفتر ، حکایت همچنان باقی است .
از علاقه مندان به خاطرات جبهه وجنگ و شهدا، عذر خواهی میکنم بابت حقاقیقی تلخ و آزاردهنده ولی واقعی که در این گروه به اشتراک گذاشته شد، سعی کردم واقعیتها را تا جایی که بعد از سی و نه سال ، در خاطرم بوده بیان کنم تا برای آیندگان ثبت وضبط شود تا شاید بخشی از دِینم را به شهدا بالاخص شهدای آن عملیات ادا کرده باشم.
روح همه شهدای عزیز شاد و یادشان گرامی باد

This comment was minimized by the moderator on the site

"یادکردی از شاگرد مخلص مکتب عاشورا، شهید حاج داود کریمی"

تقارن ایام عزاداری اربعین، با سالگرد شهادت یکی از شاگردان مکتب عاشورا ایجاب می کند، ذکری از سردار گمنام و بی‌ادعای سپاه، شهید حاج داودکریمی داشته باشیم، تا نشان داده شود در این روزگاران پر آشوب فساد، تبعیض و وارونگی ارزش‌ها،که مادرخواندگان دروغین انقلاب سعی در زدن سند انقلاب به نام خود دارند، ببینیم فرزندان اصیل انقلاب چه می‌خواستند و چه شد.
حاج داودکریمی قبل از انقلاب در جریان مبارزه به عنوان یک محور، فعالیت‌های مبارزاتی را سامان می‌داد و با توجه به توان مدیریتی و اخلاصش مغازه تراشکاری اش پایگاه پوششی مبارزان مسلمان بود. همچنین در سال ۵۵ به لبنان رفت و آنجا در کنار مصطفی چمران و محمد منتظری، به معلمی نیروهای چریک لبنانی پرداخت.
حاج داود با پیروزی انقلاب خود را وقف انقلاب نمود و از جمله باکمک سعید حجاریان، مسئولیت کمیته انقلاب نازی آباد را در روزهای نخستین پیروزی انقلاب به عهده گرفت. او همچنین جزو بنیانگذاران سپاه و عضو هیئت مرکزی اولیه سپاه تهران بود و کمی بعد در سال ۶۱ نیز فرمانده سپاه تهران شد. از مهم ترین اقدامات او در آن مقطع، طرح ریزی عملیات "شکست حصر آبادان" بود.
پس از آن وی به دلیل برخی انتقادات و اختلافات با محسن رضایی و شیوه مدیریت جنگ، از سپاه تهران کنار گذاشته میشود اما این مانع ادای فریضه او نمیشود و مدتی بعد در عملیات والفجر۸ به عنوان داوطلب معمولی شرکت میکند و در منطقه فاو، شیمیایی میشود. اما این هم دل بی قرار او را آرام نمیکند و باعث میشود که در جریان حمله منافقین به کشور، معالجات را نیمه کاره بگذارد و در عملیات مرصاد شرکت کند تا ترکشی هم در قلب نازنین اش جا بگیرد.
او تا پایان جنگ در صف اول جنگ با صدامیان در جنوب و مبارزه با قاچاقچیان موادمخدر در شرق کشور در بین سالهای ۶۵ تا ۶۷، فعالیت گسترده‌ای نمود.
با پایان جنگ و تغییر ایدئولوژی حاکمیت در عرصه حکومت داری و وارونگی ارزش‌ها، حاج داود کریمی در اعتراض از سپاه خارج و به کار قبلی خود که همان تراشکاری بود در صالح‌آباد بهشت زهرا (س) بازگشت و ارتزاق از کد یمین و عرق جبین را در برنامه زندگی خود قرارداد. منزل مسکونی‌اش هم همان نازی‌آباد بود که بود.
اما، مگر روح پرتکاپوی حاج داود تحمل دگرگونی ارزش‌ها و پشت‌کردن به آرمان‌ها را داشت؟! داود کریمی برای ادای وظیفه اش و از آنجا که از مقلدان آیت الله منتظری(ره) بود، در هیئت انصار الامام چند مورد مناظره در دفاع از منتظری با یک روحانی به نام سید حسن میردامادی که از کارکنان وزارت اطلاعات بود انجام داد. این مناظرات در نهایت باعث دستگیری او شد و از روز چهارشنبه ۳۰ دی ۷۱ تا خرداد سال ۷۲ به زندان افتاد. اکبر گنجی از "ناجوانمردی" بسیار با این فرمانده دلیر در زندان خبر می دهد و از جمله، به نقل از داوود کریمی روایت می‌کند: "در غذای او مسهل می ریختند که در سلول انفرادی، لباسش را آلوده کند. بعد بازجویانش می آمدند و مسخره اش می کردند که وضعیت فرمانده را نگاه کنید!"
حاج داود از زندان که آزاد شد به کارگاه قالب‌سازی اش (در دهکده توحید فر تا سال ۱۳۸۲ واقع در اتوبان بهشت زهرا) که به گفته دوستانش این بار محقرتر بود، بازگشت و در همان خانه‌اش در انتهای نازی آباد تا پایان عمر زندگی کرد.
از خرداد ۸۱ عوارض جراحت شیمیایی‌ اش عود کرد و روز به روز وضع جسمانی‌ اش خراب تر شد. هیچ دارویی بر جسم نحیف این فرزند آزاده اسلام و ایران اثر نمی‌کرد. پزشکان برایش مورفین تجویز کردند اما وی زیربار نرفت و می‌گفت «من رئیس ستاد مبارزه با مواد مخدر بودم، مگر می‌شود برای تسکین دردم از موادمخدر استفاده کنم؟»
وبالاخره در ۱۹ شهریور ۸۳ به رفقای شهیدش پیوست!
نکته جالب آنکه مجاهدان شنبه و مدعیان تازه از گرد راه رسیده و میدان جنگ را فقط از صفحه تلویزیون دیده، پرونده جانبازی و سازمانی حاج داود را هم از بین برده بودند، چرا که حاجی برخلافشان با مردم و بندگان خدا عهد همراهی بسته بود. کتاب "یک روز یک مرد" نوشته محسن مطلق، بر اساس زندگی داود کریمی نوشته شده‌ است.
خدایش رحمت کند و روح بلندش را با انبیا، اولیا، شهدا و صدیقین محشور گرداند. @Haghighatznu

زیبایی‌شناسی رنج
بعد از جنگ به کارگاه محقر تراشکاری‌اش در جنوب تهران برگشت. کارگاهی که به گواه دوستانش از قبل جنگ کوچک‌تر شده بود. زندان‌ و شکنجه رژیم پهلوی، استقامت و نبرد در جبهه‌های جنوب و شکست حصر آبادان، فرماندهی سپاه در کوه‌های بلاخیز کردستان و مشکلاتی که پس از جنگ بر داود کریمی وارد شد همه زیست او را بر مدار رنج و مبارزه سامان داده بود. آخرین مبارزه‌ای که کرد هم با غده‌های بی‌شمار و سرفه‌های جانکاه بود. همان غده‌ها که خودش با خنده می‌گفت وقتی شماری از آنها را از تن‌اش خارج کردند و کنار هم گذاشتند، یک متر امتداد داشت، این امتداد زخم‌های جنگ بود بر پیکر داود.
۱۶ شهریور ۱۳۸۳، یادگار سال‌های سخت جنگ، داود کریمی با تنی رنجور و نحیف از این دنیا رخت بر بست.
داود؛ پرچم به اهتزاز درآمده از مردانی‌ست که برای این خاک همه چیز گذاشتند و هیچ بر نداشتند. در روزگار کم‌کاری و زیاده‌خواهی اسم مبارک داود کریمی کنار مهدی باکری و حسین خرازی و محمد بروجردی و دیگر سرافرازان جنگ هشت‌ساله، غریبانه اما پر تلالو، می‌درخشد. @jangneveshte

This comment was minimized by the moderator on the site

«عمامه های به تاراج رفته!»

در دهه هفتاد و در زمانی که دولت سید محمد خاتمی دولت را در دست داشت، به قول خود وی هر 9 روز یک بحران پدید می آمد. برخی از این این بحرانها به دست نیروهای لباس شخصی صورت می گرفت که نماد آنان «چفیه» بود که برگردن یا شانه آویخته بودند.
همان زمان مقاله ای با این عنوان در جراید دوم خردادی توجه نمود:« چفیه های به تاراج رفته!»
چفیه پارچه ای به شکل و شمایل خاص بود که در زمان جنگ، رزمندگان به همراه داشتند. کارکرد این تکه پارچه، حفاظت از گرما و سرما،حوله، لنگ، دستمال، بقچه لباس و وسایل، باند برای بستن زخم تیر و ترکش و امثال آن بود. چفیه از آن زمان نماد دفاع و غیرت و مردان بی ادعا شد.
با گذشت زمان جنگ، از این نماد برای خیلی از کارها استفاده شد اما بدترین از جمله: خشونت علیه مردم، حمله به تجمعات اعتراضی، آتش زدن سینما و کتابفروشی، حمله به مراجع منتقد و روشنفکران، حمله به سفارت دیگر کشورها بود. (اما بدترین و زشت ترین نوع چفیه برگردن یکی از بزرگ ترین اختلاس گران قرار گرفت که امروزه با پول ملت در کانادا پیتزا می خورد، جون می گیرد و بولینگ بازی می کند!)
و بدتر از این که بازجو، چفیه بر دوش شب و نیمه شب با فحش و ناسزا و کتک از تو اعتراف بگیرد!
چفیه روزگاری نماد رزمندگان مخلص و بی ادعایی بود که بدون هیچ چشم داشتی خود را ملزم به دفاع از مرز بوم کشور می دانستند و همو در حالی به تاراج رفت که بر گردن های کلفت و عرق کرده پیچیده شد که خون ملت می میکدند و با این نشانه، تزویر وریا را به نمایش خلایق گذاشتند. آن روز چفیه برای دفاع از ناموس ملت بود و امروزه به تاراج رفته و به ناموس ملت حمله ور شدن!... و تاراج اخلاق و دین مردم!
به همان موازات، بدون هیچ تردیدی عمامه که نماد روحانیت مخلص، زاهد، حامی مردم بود توسط بخشی اندک، به تاراج رفت.
قرار بود به خانه و سیمای روحانی که نگاه می کنی یاد قیامت و خدا بیفتی! قرار بود مسجد و خانه روحانی، پناه و محل بست نشستن مظلومان بی پناه باشد! و سکوت نکند!
قرار بود روحانی غرق در دنیای زر و زور تزویر نشود! قرار بود حکومت را چون پاره کفشی و چون آب بینی بزی بداند!
قرار بود روحانی زبانش به نرمی و ملاطفت باشد نه ترویج گرفتن و کشتن! قرار بود به تبعیت از پیامبر اسلام(ع) لیّن و نرمخو باشد! و به تبعیت از علی(ع) مخالفش را منافق و کافر نخواند! قرار بود حتی سفارش قاتلش را بکند!
قرار بود نسبت به مردم پدری کند چون محمد و علی! قرار بود آنکه خاکستر بر سرش ریخت، چون مریض شد به عیادتش برود!
قرار بود چون علی آهن گداخته نزدیک برادرش بَرد که از او سهم بیشتری از بیت المال می خواهد! قرار بود شمع بیت المال را خاموش کند!
قرار بود ضرب شمشیر جای خود به منطق حکمت و کلام گران سنگ ندهد! قرار بود از کشیده شدن خلخال از پای دختری نصرانی از غصه بمیرد!
قرار نبود خودش را فوق نقد و خطا بداند! قرار نبود در حکومتش زندانی سیاسی باشد! قرار نبود زبان مردم کوتاه کند، قرار بود زبان اعتراض را دراز کند!
قرار بو د... و نبود...!
و فی الحال! اگر بخشی از روحانیت را دیدی که قرارها را زیر پا گذاشته(همه را به یک چوب نران!)، بدان آن چند کیلو پارچه بر سر، به تاراج رفته، به آن دلخوش نکن و این عمامه آنی نیست که من و تو را دنیا آباد کند و بالاتر اینکه: دین تو و مرا ویران می کند!

This comment was minimized by the moderator on the site

[In reply to دشتی]
نه عزیز دل برادر کارشکنی و خیانت در حق ملت ؛آنهم در حاکمیت دینی با باورهای دینی و اسلامی ما شیعه علوی جایگاهی ندارد ؛ آنان که. پول ها که همانا دلارهای نفتی را به فنا دادند ؛ آنان که اقلیتی هستند و اتفاقا اکثرا نه در انقلاب بودند و نه در جنگ و جبهه بعد از جنگ فقط عکس های یادگاری انداخته و از دور ؛دور فقط برای سلامتی رزمندگان صلوات نثار می‌کردند آنان که اصلا جزء مخالفان سرسخت خمینی بودن و اصلا خمینی و مبارزه اش قبول نمی‌کردند بعد از فوت ایشان. مصادر را بصورت هم تیمی های قدیمی غصب کردند : گروهی بنام. انجمن حجتیه و دار دسته جناب مصباح تشریف داشتند ؛ گروهی بنام و به کام در مصادر با حذف صاحبان اصلی و خانه نشین کردن در دگر دیسی آشکار: چون زحمت نکشیده ، بودند به حراج داشته هایمان. زدنند ؛آتش به خرمن انقلاب و نطام زدنند : چرا که نهادهای که باید. مدافع ملت و امنیتش باشند خودشان بر خلاف صراحت در قانون اساسی به حزب ها و جناح وارد شدنند و عاقبت وضعیت با اسلحه و قدرت ناشی از نبود ملت ؛اقتصاد و فرهنگ و سیاست و حتی ورزش و هنر را قبضه کردند : برغم اینکه در متن انقلاب بعنوان حامی انقلاب و رزمنده بعنوان مدافع و فرزند شهید باید جوابگوی کسانی باشم که اصلا مثل رائفی پور ها : فقط چفیه را یدک میکشند

This comment was minimized by the moderator on the site

احسنت
طیب الله
اعظم الله اجورکم
خداوکیلی خوب فرمودید
لابد طبق فرمایشات شما اموری مثل
ارتشا
اختلاس
ربا
لواط
اسید پاشی
ضرب و شتم دانشجویان
دروغ فروشی از تریبون های رسمی
..... مباح هستن بشرطی که طرف
خودی باشه
جای مهر روی پیشونیش باشه
چفیه داشته باشه
به آمریکا و اسرائیل غرب فحش بده
حتی اگر اولادش در بلاد کفر مشغول عیش و عشرت 《ببخشید مجاهده فرهنگی و گسترش عمق استراتژیک فرهنگی نظام در فرنگ 》باشن
ببخشید که کوله‌پشتی ما دیگه جایی برای شعارهای تند و خوش نمای شما نداره.....
شما می‌خواهید به مدینه فاضله خودتون برسید 《بنا رو بر صداقت ادعا هاتون میذارم 》خوب برسید بسم‌الله
فقط لطف کنید اجازه بدید ما راهمون رو خودمون انتخاب کنیم که نه به برهنگی میرسه و نه به لواط در نهادهای فرهنگی.....
فکر میکنم قرآن هم در مورد بشر همین رو میگه

This comment was minimized by the moderator on the site

چفیه های امروزی از جنس فساد است که بی سواد را رییس جمهور می کند

چفیه پارچه ایست حدود ۸۰سانت در ۸۰سانت از جنس نخ با تاروپود سفید و مشکی که بیشتر در کشور های عربی مرسوم است و در زمان جنگ وارد فرهنگ ما شداین پارچه به ظاهر ساده خیلی کارها از دستش بر امد و میاید منتها نه برای همه برای ما که در زمان جنگ نوجوان بودیم چفیه کاربردهای فراوانی ازقبیل
سفره لنگ رواندا ز زیر انداز باند زخم بند حوله حمام پتو کیف و ساک طناب جانماز دستار کلاه کمربند
را داشت و خدایی هم چیز خوبی بود منتهی بعد از جنگ ما دیگر ندیدیم واخرینش راهم همان در جبهه گذاشتیم و تمام شد.
اما بعضی ها که عاقل تر بودند می دانستند این سلاح عجیب وغریب می تواند منافع بسیاری برای شان بیاورداز پست ومقام تا ثروت های افسانه ای مانند همین سردارهایی که هنوز هم چفیه به گردن دارند
چفیه بیسواد را دکترشارلاتان را سردارچوپان‌ را استاندار و وزیر نمود هنوز هم چفیه مفری برای نان و نام است با چفیه اقایان میلیاردها میلیارد جابجا شد.
در ملبورن ملک ۱میلیارد دلاری خریده شد کالسکه طلا کوب برای نوه های عزیز در آمد پست های متعدد حکومتی و فساد های فراوان اما به لطف همین چفیه می بینید که هیچ گزندی به کسی نرسیده
چفیه معجزه هم می کند
بیسوادی را رییس جمهور میسازد
کلاهبرداران را نماینده مجلس می کنداصلا چفیه خود امامی بزرگ برای خودش هست امامی که معجزه دارد و محجر ندارد اما همین چفیه خون بسیاری از جوانان کشورمان را در خود دارد
زخم های بسیاری با آن بسته شد
و اشک های بسیاری را پاک نمود
چفیه برای ما خیلی کار کرد بجز نانولی برای خیلی ها وتمام متملقان فاسد امروز حکم گنج قارون پیدا نمود چفیه ی ما درزمان جنگ مونس ما بودولی برای عده ای که جز اشپزخانه جنگ را ندیدند و به لطف انقلاب به مناسبی رسیدند که در خواب و آرزو هم نمی دیدند
امروز همین چفیه هنوز گردن دزدان است و هنوز دارد جواب می دهد و برای ما جز خاطره ای و یادی هیچ نداشت.
باور کنید همه برو ‌بیای امثال دکتر سردارها از معجزات همین پارچه سفید و سیاه بی ارزش است
یاد شهدای عزیزمان بخیر
یاد رزمندگان وایثارگران بخیر
آن ها شرف خودرا به چفیه نبستند تا نان و نام بدست آورند
هرچند هنوز ازدیدن این پارچه عجیب یاد آن همه سختی جنگ و شهادت دوستان مان و زجر های فراوان در عملیات های ۴و۵ می افتیم ولی الان دیگر از این پارچه بدمان می آید آن‌را نشانه دروغ و فساد وتملق می دانیم
چفیه های امروزی جنس شان از نفرت و دورویی و نفاق و فساد است نه صرفا پارچه ای ۸۰ در ۸۰
@Sahamnewsorg

هنوز نظری ثبت نشده است

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ثبت نظر به عنوان مهمان.
Rate this post:
پیوست ها (0 / 3)
Share Your Location
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در حجاب، یک عدم تفاهم ملت با قدرت...
ح‌سین ق‌دیانی, [4/26/2024 12:01 PM] از هادی_چوپان درس بگیریم آیینه‌ی توماج_صالحی باشیم ح‌سین ق‌دیانی...
- یک نظز اضافه کرد در بازی با دکمه های آغاز مجدد جنگ...
محکومیت به خواندن کتاب شهید مطهری در کنار مجازات زندان! محمد مطهری یک قاضی محترم، شروین حاجی‌پور ...