سخنی به نظم و نثر

سخنی به نظم و نثر (33)

ای ابرها که با خستِ تمام ازما می گذرید؛

ای ابرهایی که بی اعتنا به ما شده اید؛

نیازِمان هویداست و بی پاسخ مان می گذرید، 

دستان نعمت بخش تان را بسته اند؟!!؛

رحم و مروتتان را گرفته اند؟!!؛

این رفتن و گذشتنِ بی اعتنایتان،

دردی است بر دل خاکیان همه

 

بدست mostafa111 در ژوئن 5, 2015  

+ نوشته شده در یکشنبه هفتم تیر ۱۳۹۴ ساعت 4:12 AM توسط سید مصطفی مصطفوی  | نظرات

 

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

قسم به آنچه از دست رفت

قسم به سخنانی که گفته نشد و در سینه ها ماند و با صاحبانش به سینه ی خاک رفت

قسم به رازهای نگفته

قسم به آهِ حسرت های بر دل مانده

قسم به ساغرهایی که فرصت نوشیدن نیافت

قسم بر انگورهایی که مستی تمام در خود داشت و بر تاک ماند و به خمره نرفت تا اکسیر مستی شود

قسم بر شادی هایی که در دل ماند و به خنده ایی بر لب و یا قهقه ای در گلو تبدیل نشد

قسم به استعدادهای عجیب و غریب که فرصت بروز نیافت و در جان صاحبانش ماند و مرد

قسم به راه های رفتنی که فرصت و شرایط رفتنش نشد و قدم هایی که بر جای ماندند

قسم به خون هایی که در رگ هایی باید جاری می بود، ولی بر زمین ریخت تا جانی برای بالیدن برای صاحبش نماند

قسم به صبحگاهانی که باید طلوع می کرد و نکرد و لذا شب هایی که تمدید شد تا عده ایی روشنایی ندیده در تاریکی بمانند و بمیرند

قسم به بارش های رحمتی که باید می بارید و نبارید و جان های تشنه را در آرزوی نم و نرمی خود گذاشت

قسم به جان های شیفته چشیدن که نچشیدند و تشنه وا نهاده شدند و رفتند

قسم به نسیم وصل که وزیدن نگرفت و هجران بر جای ماند

قسم به حقوقی که از صاحبان حق دریغ شد

قسم به بخشش و رحم هایی که از مظلومین و محرومین دریغ شد

قسم به نان هایی که از شکم های گرسنه به دور ماند

قسم به کرسی هایی که از صاحبانش به دور و نصیب غاصبان گردید

قسم به هر چه خوبی که با بدی پاسخ گفته شد

قسم به رنج هایی که بیهوده بر رنجبران تحمیل گردید

قسم به راستی هایی که در سایه دروغ مخفی ماند

قسم به صالحانی که در معرکه ی ناصالحان تباه شدند

قسم به عشق هایی که به ظلم، به نفرت تبدیل گردید

قسم به نور هایی که به ناحق به تاریکی برده شد

قسم به هر چه خوبی،

قسم به تو که تنها لایق پرستشی و بس، تنها تویی که بر تارک هستی می درخشی و باقی همه فانی.

 

+  نوشته شده در جمعه بیست و چهارم بهمن 1393ساعت 10:55 PM توسط سید مصطفی مصطفوی  

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

نعمت دردهای بی درمان

ای دردهای بی درمان!

 مرا دریابید و رهایم نکنید
و با من بمانید و
 قرین زندگی ام باشید
دلی زنده می خواهم
و در پرتو درد است که دل زنده خواهد ماند
درمان نمی خواهم که درمان، بی دردی خواهد آورد و غفلت

 

+   نوشته شده در شنبه یازدهم بهمن 1393ساعت 11:54 AM توسط سید مصطفی مصطفوی

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

جهان به رغم این همه عدل، باز پر از ظلم و ظالمین است

می خواهم بر این ظلم و ظالمین قیام کنم
جهان به رغم همه ی خوبی ها، مملو از بدی است
می خواهم بر این بدی ها قیام کنم
جهان به رغم همه ی صالحانش، مملو از متخلفینِ دزدِ مال و جان است
می خواهم بر این دزدی و دزدها قیام کنم
جهان به رغم این همه پاکی ها، پر از آلودگی است
می خواهم بر این آلودگی و آلودگرها قیام کنم
جهان به رغم همه ی تقوا پیشگانش، مملو از گناه و گناهکاران است
می خواهم بر این گناه و گناهکاران قیام کنم
جهان به رغم همه ی آزادی هایش، مملو از بَند و برادران دربندم است
می خواهم بر این بَند و بَندکنندگان قیام کنم
جهان به رغم همه ی زیبایی هایش، مملو از زشتی است
می خواهم بر این زشتی ها قیام کنم
جهان به رغم همه ی مدارا کنندگان و روا دارانش، مملو از نامدارا و ناروا داران است
می خواهم بر این ناروا داری نامدارا کنندگان قیام کنم
جهان به رغم همه ی انسان های آزادش، هنوز مملو از بردگان است
می خواهم بر این به برده کشیدن ها و برده شدن ها قیام کنم
جهان به رغم همه ی تعقل و عقل پیشگانش، مملو از بی عقلی است
می خواهم براین خواب عقلِ بشر قیام کنم
جهان به رغم همه ی متفکرینش، مملو از انسان های فکر تعطیل است
می خواهم براین تعطیلی فکر قیام کنم
جهان به رغم همه ی قانون گرایی و حاکمیت قانون، مملو از بی قانونی است
می خواهم بر این بی قانونی و زیرپاگذاران قانون قیام کنم
جهان به رغم همه ی شکم های سیرش، مملو از گرسنگان است
می خواهم بر این گرسنگی قیام کنم
جهان به رغم همه ی مهر و مهر ورزانش، مملو از نامهربانی هاست
می خواهم بر این نامهربانی و نامهربانانش قیام کنم
خدایا می خواهم قیام کنم، ولی وای بر ما، باز هم قیام؟! و چقدر خسارت بار و پر زحمت است قیام؛ انگار برای ما نشستن و استقراری در کار نیست؛ خدایااااااا با این همه مشکل برای بشر چرا ختم نبوت اعلام کردی؛ خداااااااااا؟! ما را راهبری از جنس محمد (ص) لازم است، این طور نیست؟!!.

 

+  نوشته شده در جمعه نوزدهم دی 1393ساعت 10:9 PM توسط سید مصطفی مصطفوی

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

اسلام چقدر زیباست اگر "تحمیل" را از آن برداریم!

تحمیلی که به رغم "لااکراه"، بدان تحمیل گردید!
رنجش و دوری دیگران و جدایی
 ما انسان ها را منتج گردید
تحمیلی که تنفرزا و خواری بدنبال دارد
چیزی که مقاومت می انگیزد و خشونت
کلمه یی که رنج می زاید و دشمن
بی تحمیل، اسلام چون معشوقی است در آغوش
چون تو را راه می نمایاند
تحملش نمی کنی، بلکه بدان عشق می ورزی و اطاعت
به قول دکتر شهیدم، "علی شریعتی" :
"معشوقی دلخواه زندگی کند بی آنکه
 رنج تحمل کسی را داشته باشد"
فغان از قصد آن تحمیل گرِ استبداد مسلک
کند تحمیل آنچه را که هرگز تحمیل نباید
متاعی با قابلیت عبور سهل از دروازه ی دل
کندن پوست نمی خواهد، بریدن سر نشاید
آنچنان با دل انسان قرین است که
خواندن آیه یی از آن
دل عربِ بیابان گردِ خشن را هم، چون موم نرم می نماید
به جرگه علم و انصاف وارد،
 خصلت جاهلیت از او می زداید
حامل این پیام "رحمت اللعالمین" (ص) است
که او را به زور بازو و یا خدعه و نیرنگش نمی شناسند
بلکه به رحمتِ بر همه، و به مهر و حُسن خلقش می شناسند
 الا ای مدعی! دور کن تو تحمیل از مدارت
که این نابهنجاریست که تحمیل را شاید
اسلام همه هنجارست و عقل و منطق
این متاع را به تحمیل نباید و نشاید

 

+  نوشته شده توسط سید مصطفی مصطفوی در 11:49 AM | دوشنبه سوم شهریور 1393    

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

تنها نگران چشم هاییم که به من است

به اطرافم که می نگرم
آنرا خالی از چشم هایی می بینم که نگرانم بودند
خوبان زیادی که، بانک رحیل زدند و رفتند
انسان هایی قابل اتکا که وجودشان قوت قلب بود مرا
سرتاپا عشق بودند و نگرانم
به وجودشان دل خوش بودم و با بودن شان احساس امنیت عجیبی می کردم
وجودشان خیر و مدافع ام در همه حال
دعای شان را در حقم مستجاب می دیدیم
گرچه به آنان بی توجه بودم ولی آنان توجهی لحظه به لحظه به من داشتند
اکنون انگار در آنجا یاران بیشتری دارم تا در اینجا
شمار و حلقه اشان در آن دیار بیشتر است زین دیار
این است که رفتن را به ماندن منطقی تر می بینم
اما نگران چشم هاییم که به من است
وگرنه لحظه یی درنگ در پیوستن به یاران جایز نبود
حیف که عده یی به ما دلخوشند و نباید این دلخوشی را از آنان گرفت
 وگرنه ماندن دیگر معنی نداشت

 

+  نوشته شده توسط سید مصطفی مصطفوی در 1:5 PM |  شنبه بیست و پنجم مرداد 1393

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

باید که به اصلاح کمر راست، کرد و مصلح وش، حریف این راه گشت

به گمانم که ره گم کرده و حیرانیم
من در اثنای رهپویی این قافله،
قافله یِ متفرقِ گرگ زده
صدای نفس رهزن راه، می شنوم
وسوسه می کند او ما را
به رهی که ختمش به ناکجا آباد است
پشت آن چهره ی عالِم گونش
پشت آن چهره مسلمان وارش
خنجر خشم و جنایت پیداست
نیت شر و هوس انگیزش
ز ره و حرکت او پیداست
سخن از خشم و خشونت دارد او
سخن از خیر و سعادت می کند با ما
او ز ما می گوید و از ختم به خیر
بی نشان از رخ و راهِ احمد (ص)
 
او ز محمود (ص) نشان ها گوید
بی نشان از رهِ تسلیم و رضا
او ز اسلام سخن ها دارد
او به خود می نگرد و پایش آن اهدافش
ما به خود می نگریم و هدف و راهش
آی آقا!
این ره که تو می روی به ریگستان است
این دل که تو می دهی به ما، خالی از آن است
خود نمی دانستیم،
که شاید شود این قافله را ریگ هدف
همره ما بشود، رهزن قافله ها
بلکه او خود گردد، راهبر، غافل ها
این ز تقدیر بود یا که از غفلت ما؟!
هم ز تقدیر و هم از غفلت ما
راز این حادثه یِ تلخ و هم، تکراری
در پس غفلت و ناآگاهی هاست
در پس بی همتی و سادلوحی هاست
او در پس هر نقاب می آید
ما را به پس نقاب ها راهی نیست؟!
باید که به میزان عقل کشید
شرع و شریعتِ او را
این خود نقاب گونه رهیست
از برایش که ز پی ما می آید
باید که شناخت ره و احمد (ع) را
باید که شناخت خالق و مقصد را
این قافله را رهزنِ شب بیداریست
این قافله را گاه، راهبرانی چون اوست
صدای نفس همرهی او، باید که شنید و بیدار بماند
شبِ دراز مستی گرگ وش زمانه را باید
بیداری شب بود و هم کوشش روز
ای همره خفته ی من! بیدار شو
رهزنان در پی تاراج مان گِرد شدند
زان پس که شده همره ما این دیو
سنگرت پشت ندارد ای یار
رهزنی چون گرگِ ستمگر امروز
رهزن است مال و ناموس و دین ما یکسر
او ز ما می نمایاند و ما ز او
این بود خصلت این گرگ وشِ خشم نمود
 
کنون عقل و تدبیر به دین همراه باید
تا که انداخت بدو پنجه سخت
او ز ما ره می زند تا که ندانیم کجا
ره بپیماییم و گردیم راهوار
او ز ما دنیا و عقبی می برد
او ز ما ایمان و تقوا می برد
بعد از این دزد دغلکار حریص
نی به دنیا، نی به عقبی نیست ما را منزلی
پس به اسب عقل و منطق پی زن ای آزادمرد
کین لعین بر قصد غارت، کمر راست کرد
عقل و دین پتکی است بر این قامت شوم و خدنگ
باز باید بود بر او و نقابش تنگ تنگ
خدعه ها دارد در انبانش، این بیدادگر
روی ها دارد به چهره هر زمانی این شرر
اسب تقوا زن پی و از پی اش تعقیب وار
شو روان
با عقل و دین و منطق و تقوا عزیز
گرگ زده قاقله را،
باید که به اصلاح کمر راست کرد
ابراهیم وار و مصلح وش، حریف این راه گشت
از تو هم مددی باید
ای راهبر قافله ها تا مقصد
 

 

+  نوشته شده توسط سید مصطفی مصطفوی در 12:56 PM | دوشنبه بیستم مرداد 1393   

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

سرا سَر رُفتن دارد

 هوا هوای شکفتن گرفته و شکوفه سرِ برآمدن دارد
دِل هوای عاشقی و سرا سَر رُفتن دارد
نسیم عشق می وزد و ز کوی یار همی آید
سرود تازه شدن و هم هوای تازه شدن
می زند بام ها را نوای بارانی عشق
که هوش دار و برخیز که فرصتی دگر است


+  نوشته شده توسط سید مصطفی مصطفوی در 8:20
AM |شنبه دهم اسفند 1392

 

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

انگار گلستان ما هم به شوره زاری تبدیل شده 

که این چنین از زایش و تولید فرو مانده است

سلمان را در مداین محبوس کرده
و ابوذر در ربذه به اسارت مانده است
نه
 حرکتی از ابومسلم خراسان دیده می شود
نه سخنی از یعقوب لیث در سیستان می شنویم
 
و سرداران غیور آذربایجان هم، همه سلاح بر زمین نهاده و مقهور سیاست شده اند
بابک خرمدین هم با حاکم بغداد به صلح نشسته است
و مزدک نیز با مُغان کنار آمده است
دیگر باباطاهری، هم عریان سخن نمی کند
و
 خواجه یی هم نیست که در هرات مناجاتی کند
و بو علی هم خرقه طبابت به کناری وا نهاده به گوشه یی به تفکر فرو رفته است
و خواجه نصیری هم نیست تا توحش
 مغولان را مهار کند
شعرا، غزل سرایان، تاریخ نویسان، منجمان،
 لغت نامه نگاران، دانشمندان و... 
همه به دربار کورکانیان هند روانه، و یا در آنجا رحل اقامت گزیده اند
دیگر امیرکبیر هم
 سلطان عیاش قجری را با ما تنها گذاشته است
شعرای عصر مشروطیت هم همه مرده اند و ساکت
دیگر صاحب سخنِ دانشگاه؛ شریعتی هم از سخن ایستاده است
و یگانه رادین مرد عصر ما،
 خمینی هم ردا بر زمین نهاده و بر کجی ها، ابرو خم نمی کند و تشری از او هم شنیده نمی شود


۱- برگرفته از شعر استاد سید عبدالحمید ضیایی  

+ نوشته شده در شنبه دهم اسفند 1392 ساعت 8:48 شماره پست: 404

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

محتاج یک نگاهتم

بوی عطر وجودت کوچه را فراگرفته است

سنگفرش کوچه و حتی دَر و دیوار مهد جمال و احسن گویان به روی زیبای تواند

با این حال برخی منکر وجودت، و برخی سخت دلیل و برهان به بودنت فراهم می کنند

برخی به روشنیِ روز تو را دیده و دلیل سازی و برهان تراشی در این راه را سخیف می دانند 

صدای آمد و شدت را هر لحظه می شنوم
باز گاه از خود می پرسم، کجایی؟! اصلا هستی؟! و خلا وجودت را گاه خوب حس می کنم
گاه هرچه سعی می کنم نمی توانم با چشمانم لمست کنم
حِست می کنم ولی فریادم به ندیدنت بلند است
انگار هزاران بار تو را دیده ام، ولی باز چشمم گدای دیداری هرچند کوتاست
همواره مشتاق و منتظر دیدنت
انتظار کنار رفتن پرده ها و دیدنت در پشت پنجره بی طاقتم می کند
می بینم که چهره به دیگران می گشایی و گاه سخاوتمندانه و گشاده رویانه
و گاه کسانی را چنان ترشرویی و خسیس، که انگار از یک نیم نگاه هم دریغ می کنی
و آنگاست که در بسیاری از آنچه که مطمئن به داشتنش تو را می دانم، شک می کنم
لذت دیدارت را در چشمانِ بسیاری دیده ام
چشمانی هم از دیدارت نوری درخشان گرفته و چون ماه در آسمانِ شبِ مان می درخشند
اما خود همچنان انتظارِ چشم در چشم شدنت هستم
و تنها همین است که اِغنایم می کند
گاه حس می کنم هزاران بار چشم در چشم شده ایم
اما باز به لذت یک دیدار چشم در چشم محتاج و منتظرم
عقده ایی شدم که آیا به یک بار چشم در چشم شدن استحقاق ندارم؟!!
دیگرانی را می بینم که هر وقت و بی وقت آنان را به نگاهی مهرورزانه و سخاوتمندانه می نوازی
باز خود را می بینم که گاه در حسرت یک نیم نگاهت مانده ام
گاه خود را در نگاهت غرق می بینم، و گاه نیز غم نیم نگاهی از جانبت مرا می کشد
پدیدارترت می خواهم، بی پرده، بی حجاب، روشن تر از روز
اختصاصی ات می خواهم، در تنهایی و بی حضور هیچ غیر
چشمان بی شماری به لذت چشیدن نور چشمت محتاج و منتظرند
و تو به تنهایی حریف این همه چشمی و می توانی انجمنی را به لحظه یی به وجد آوری
آری تو می توانی به لحظه ایی دل همه را بدست آوری
به تو امیدوارم در حالی که گریزی هم از تو نیست
چشمان نرگس شهلایت بی مثالند
و مرا جز نگاهت درمانی نیست

+ نوشته شده در یکشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۴ ساعت 12:5 شماره پست: 596

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
صفحه2 از3

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در نظام برخاسته از قیام های اعترا...
شرم را دوباره باید معنا کرد فیاض زاهد ،نویسنده و فعال سیاسی اصلاح‌طلب گاهی از خود می‌پرسم نوشتن در...
- یک نظز اضافه کرد در نظام برخاسته از قیام های اعترا...
پیش‌بینی علی ربیعی از آینده طرح صیانت از فضای مجازی و فیلترینگ علی ربیعی در یادداشتی با عنوان «اخلا...