جام و می سرخ و مستی جام
  •  

25 آبان 1397
Author :  

جام و می سرخ و مستی جام

تنها چو شدی یار به مدد می آید     با من است او، حتی به هوشیاری و مستی ام

دلتنگی تو مکن دل، که یار نیز دلتنگ من است   یارا! بی تو، دلتنگی شده باز مددکار دلم

دیده بیدار کن و یار به آغوشت کَش     دیده بیدار و، دل افکار و، هوایی است سخنم

گم گشته کوی تو، به بی آغوشی     شده اندر قدم مور و ملخ، گم کارم

رخ تو بنما که در این عهد بی عهدی ها        سوخت یار و، افکار و، همه اسرارم

قطره قطره می رسد از جام نابت می، ببین        ناب جامی ده، تا که پروازی کند، افکارم

من به جان آمدم از این هم بد عهدی ها،      تو به لطف ده مرا مست می ایی، پر کارم

صبح امید رسد، دانم که نیست آن دور،     تو به صبحم گذری کن و ببین، شب احوالم

درد عاشق نبود درد، که این درمان است،      درد روزیست که نباشد دردی در جانم

نهان کن ای دل، دردهای جان کاهت         که جان به درد مرده نگردد، در جانم

نهان کن ای دل، تو درد، در پس دل      که دل بود بهترین نهانگاه دردهای پنهانم

رسیده صبح دل انگیز وصل، می دانی؟      همان دمی که درد زد فشار محکمی، بر جانم

دوای عشق درد است، دردی جانکاه،       که می کشی تو مرا، به وادی عشقِ جانکاهم

دستی اگر بر آتش عشق داری، گو      که عشق درد است، و ناکامی در پس کام

کام اگر خواهی برو زین وادی محزون عشق،      که عشق و عاشق و معشوق، همه نافرجام

فرجام خوش عشق بود نا فرجامی    فرجام کجا طلبی، زین بحر بزرگ نا فرجام؟

من خشک رود های عاشقی دیده ام بسیار   ناکام مگو، که بوده اند کام دیده گانِ جام

جانت برون کش ز وادی نامحرمان حُسن       حسن است که جام دارد، و برآرد کام

بیار پیاله و پر کن ز حسن یار، این دم      که یار رو نمود بر این انجمن، کنون انجام

انجام من مبین، که چنین حزن می دهد تو را      یار است و می دهد جام در فرجام

دستی فشان ز رخ انورین گل یاست       یاس است، و سنبل است، و جهان، شود بر کام

کامی نخواستیم ما ز کام گاه حضرت دوست،     خواهم که در این کامگه عشق، همچنان ناکام

ببند آغوش خود ای یار که در خارج از آن،     جستم، و یافتم وصال تو ای دلبرین نگار پر آلام

بس شورش است در دلم، زین هوای پر دردم   اما شرر نمی کند به پا، در این هوای پر آلام

از تاکِ قدِ تو ای دلبرین یار هم سخنم     شتافته ام من به آسمان و بر این بام

آویختم و رفتم به اوج، تا دل دریا     کجاست دل دریایی، تا کند در وصالت، غرقم

دل دل مکن تو به وصل یارِ بی صبرت،       که صبر خجل ماند، از این آغاز و زین انجام

دلم به داغ دلت نشسته است، کنون       کجاست نوحه سرایی که سر دهد، سرود گام

من گام ها زده ام، بدین شوره زار طلب      جز عشق ندیدم، پایمردی محکم و همگام

سودا مکن تو عشق را در این بازار مکاره         که عشق نیست، مطاعی مفت در این ایام

دروازه ببند بر دل خود، تا نیاید یار       به گاه آمدنش هم، شاید دلت شود ناکام

ناکام که نه، کام است این ناکامی     در پای یار ریختن است، بخت، جان و ایام

داری سخنی، ز نو تو آغاز بکن،      کین یار سخن بسیار کند، در دام

کنون که شدی رهزن دل، عاشق! تو بدان     این یار را سخن بسیار باشد، در جام

قربان آن دلی که در جام، جوید شهد،       شهد است کنون که ریخته ام من در جام

رندان کجایند، و حافظ کو، تا ز شش گوشه دلش،     ریزد عشق بر شش جهت، عاشق را جام

هر جام را با عشق کردند قرین، این عشاق      همره نموده اند، نیشتر و یار دلبرین و جام

قوّت مجوی تو از لب جام می، عزیز دلم       شیرین لب است، و شیرین کُش است، این جام

آن جام که تو می جویی، از این لب جوی     جاری شده است در دل تو، و اینک بر جام

بنوش و طرب گیر از لعل لبش ای یار         که کشته ها تو ببینی، هزار هزار بر لب جام

کشته که نه، زنده شدند، یاران بر این منوال    نحو است عشق و عاشقی، جام و این فرجام

بمیر و بمیران تو عشق را بر لب جام      جام است، و نوشیدن است، و این فرجام

رقصیده اند هزار عاشق لیلی صفت، بر لب جام      جام است و، رقص و سماع می طلبد، این جام

تو نیز می طلب میکن، و جام بخواه      که جام را می طلبد یار، پی در پی در پس ایام

جامی است که باید نوشید و پس داد به یار      یاری است که مرصاد دارد، در پس ایام

من هم نشسته ام، به کمینش تا که کنم      مرصاد او به رقصی شگرف، بر لب جام

مرصاد او نباشد جفایی جز عشق ورزیدن       که عشق پهنه مرصاد را کند بر جام

جامی پر از عشق و عاشقی است این جام،      جامی بکش به لب، که این بود انجام

خواهی که جامی دهم تو را زین جام؟       جام است و جام، که پی در پی دهد، ایام

ایام خوش عشق ورزیدن است کنون،       جام است که از پی جام می دهد ایام

دریای واژه هاست که مرا غرق می کند،    در جامِ جامدار عشق، افتاده ام مدام‎

آغوش نرم و لطیف تو از می، شده فزون    من می نمی طلبم، فقط بمانم بر جام‎

جامم برفت از دست، در این دریای عاشقی    کنون تو باز کن آغوش، تا بیابم جام

نیش خندم مزن، تو بر این همه عشق،    عشق است، و جام، و می است و عاشقی بر جام

من فاش گشتم به تو عاشق در این زمان،     فرما بزن، تو بدین عشق و عاشق وین جام

تلخی کجاست، دیوانگی بود در جام      دیوانگی و عشق و عاشق، با همند به کام

آغوش وا کن تو بر این عاشق دیوانه و سخت     سخت است؟، بگیر تو از من، این جام

ور نه تو جام پر کن، که نوشیدن از من است،       نوشم پیاپی، من خجسته دل زین جام

می سرخ تو، سال هاست که دور ز دست من است،   کنون که یافته ام، هفت ساله است، بر جام

به عشق نوشم این جام می هفت ساله ات،       بده تو می ز جام خود، در این فرجام

دانی که چیست در دل عاشق در این مقال؟    عشق است، و دوری است، و صبر است و جام

می ات سرخ، و صورتت سرخ، و لب تو سرخ        من هم بودم مست، همیشه بر این سرخیِ جام

هر بار که خواستم بنوشم این سرخی         باده بریخت، و جام شکست، و باز من ماندم و جام

سروده در تاریخ 22  آبان 1397

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.