بی چیزی
در قمار عشق باختم هرچه که بود باشد که یار مدد کند در این بی چیزی
باختم این دل و جام و جامه دان همه را اینک این عشق است و عاشق و بی چیزی
چشم هاست که مانده به درب بهر مائده ایی گوید ای یار، آیا رسد به ما در این بی چیزی؟
نیست جوابی دندان شکن تر از اینکه یار گویدت یار که، بمان بدان بی چیزی
درد من پنهان نباشد ز تو ای یار بی قرارم کنون جان عزیز نمانده است، هیچ جز بی چیزی
حکایت دل است و بی دلی های دل که در این وادی دل نیست جز بی چیزی
مرا نمانده است جانی، تا که هدیه کنم، به یار بی نوای خود در این بی چیزی
حکایت فقر است و فنا، در وادی عشق عشق است و فناست، و بی چیزی
سیلاب اشک
سیلاب اشک روانه می کنم تا یار بدان، تشنگی ز خود نماید دور
ای اشک ها روانه شوید تا که یار دلبری ببیند و غم نماید از خود دور
نیست مرا تحفه ایی بجز اشک چشم تا که یار را کنم بدان مسرور
بی قرارِ دیده ی تابناک توام تا که جان را کنم بدان مغرور
مه جبینا تو ای عشق لایزال من دیده بازکن به روی من مفرور