دلداری ات را رو نما
  •  

24 مهر 1397
Author :  

گفتی که دلدار توام        دلداری ات را رو نما

گفتی پریشان توام    گفتم پریشانی چرا

مقصود شد روشن زمن    عشق است انجام مرا

لیکن به عشق و عاشقی     ماوا نمی ماند مرا

ماوا بود آغوش تو   ماوا بدین دوری چرا

ماوا نمی خواهم برو    ماوا نمی باشد مرا

من ساخته از دردم، بگو   درمان نمی باشد مرا

حُسن جمالت می کشد    زین لب بدان دندان مرا

دست از دل زارم بدار        ای جان و دل رسوا مرا

زین رو سیاهی تا به کی    خواهی کنی دنیا مرا

من کشته عشق تو ام      کشته تو می خواهی مرا؟

کشته شدم اکنون برو    تنها رهایم کن مرا

گفتی خریدار توام    تنها رها کردی مرا

رسوای رنجورم  برو     تنها رهایم کن مرا

پی جوی عشقت گشته ام      اندوه، دو چندان شد مرا

رو دست بر دار از دلم     نادیده غوغا شد مرا

من این حکایت را کجا    گویم رها گردد مرا

از آتش دل داده گی        دل مبتلا کردست مرا

رو و رها کن عاشقی     عشق است رسوایی مرا

رسوا بدین دربار عشق    رسوا کند آقا مرا

من کنج این خلوت شدم     خلوت رها کردست مرا

خلوت نخواهم زین پسین    دروازه ی جلوت مرا

من سوختم آتشفشان   آتش به جانم شد مرا

مردانه آتش می کشی   خرقه بدین جلوت مرا

خرقه کنون رفت از تنم    لیکن تنی نیست مرا

تا که کنم قربان تو      این جان و این تن چون مرا

نیست این جهان را جایگاه    این جان و این تن را مرا

تا که کنم رسوا به تو   این جان و این دل را رها

24  مهر ماه 1397

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
1838 Views
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.