قسمتکده عشق، قسمت ما را "پد خندق" کرد و سید محسن را محراب شهادتش"مهران"

 اینجا  و در آخرین اعزامش، آخرین دیدارها رقم می خورد، و من نمی دانستم که چه چیزی در حال رقم خوردن است؛ قسمتکده عشق او را کشید و کشید تا به محراب شهادتش در باغ های کشاورزی شهر مهران برد، و من کارم باز به "پد خندق" خورد، تا ما که تا پیش از جنگ سری از هم، در هیچ حادثه ایی، روزانه جدا نداشتیم، جنگ بین ما جدایی اندازد و او برود و راحت در آرامگه خود بخوابد و نبیند؛ و ما بمانیم، ببینیم و بکشیم، تا خدا و دست تقدیر در آینده چه رقم خواهد زند. البته او مرا هم به راهی خواند که می رفت، وفا کرد و دعوتنامه فرستاد، اما بی وفایی کردم و در هوای دل خود، به دعوتش بی اعتنا شدم، چه کسی ضرر کرد، من.

 

 

در این قسمت نگاهی خواهم داشت به خاطرات اعزامی از 30 فروردین1365، که در خرداد 1365، شهادت آقا سید محسن بدان پایان داد.

عملیات والفجر 8 با همه مسایلش برای من، با مجروحیتم در تاریخ 23 فروردین 1365 به اتمام رسید و منطقه عملیاتی را به حال خود رها کردم و به شاهرود بازگشتم، زیرا با توجه به تعدد مجروحین و شلوغی بیمارستان های خوزستان، مجروحینی چون من را که مشکلات مجروحیت حادی نداشتند، برای مداوا و درمان به شهرهای خود می فرستادند، به شاهرود آمدم و در شاهرود و از طریق بنیاد شهید آنجا مقدمات درمانم، از جمله خارج کردن ترکش از فک و لثه ام به انجام رسید ، کاری که شاید اگر در اهواز انجام می شد حتی به بازگشتم از جنگ هم منجر نمی شد و لازم نبود همین چند روز را هم در شهر خود باشم، البته شاید خودم هم از این مدت دوری از خانه خسته شده بودم که به این امر رضایت دادم، زیرا اگر زبانم را به کام نگرفته بودم و به هر تصمیمی که برایمان می گرفتند گردن نمی نهادم، آنی نمی شد که آنها می خواستند و همانجا در اهواز مداوا شده و در جبهه می ماندم.

اما با بازگشت به شهرمان متوجه شدم که پاتک های دشمن همچنان ادامه دارد و دشمن به دنبال عملیات بزرگ والفجر8 و تصرف شهر راهبردی فاو توسط ایرانیان و با تغییر توازن سیاسی- نظامی به نفع کشورمان، سعی دارند تا شرایط جنگ را عوض کرده و روحیه خود را باز یابند، لذا با اتخاذ شیوه ایی جدید تلاش کردند که جبهه را در تمام سال فعال نگهدارند و اینطور نباشد که ایرانیان آخر هر سال تمام نیروهای شان را فراخوانده و عملیات بزرگی انجام دهند و بقیه سال را به استراحت و تجدید قوا بپردازند، لذا موضع تهاجمی به خود گرفته و از طریق اتخاذ راهبرد "دفاع متحرک" جبهه های ما را تحت فشار دائم قرار دادند.

اوضاع جبهه ها به لحاظ نیرو چندان مناسب نیست، زیرا علاوه بر تلفات سنگین عملیات والفجر هشت، که گردان ها و واحدهای رزمی به ترمیم و سازماندهی مجدد نیاز دارند، تعدادی از نیروهای شان به شهادت رسیده و یا مجروح شده بودند، و باید جایگزین می شدند، و علاوه بر این به نیروی جدید هم برای خطراتی که خطوط فتح شده را تهدید می کرد، نیاز است و درست به همین دلیل سپاه شاهرود هم فراخوان بی موقع برای اعزام نیرو به جبهه زده بود و این کاملا عجیب بود زیرا تا قبل از این اعزام ها، تا پیش از شروع زمستان بود و این روزها باید رزمندگان به شهرهای خود بازگشته و به امور خود در مناطق زندگی اشان می رسیدند، لذا تصمیم گرفتم که در اولین اعزام بعدی با همان پانسمان هایی بعد از عمل که داشتم و روند بهبودی ام نیز آغاز شده بود، به جبهه برگردم و روند درمانی خود را در همانجا در جبهه طی کنم، لذا دوباره فرم ثبت نام را در سپاه شاهرود پر کرده و با اولین اعزام در تاریخ 30 فروردین 1365 به جبهه بازگشتم. 

اینک از شاهرود دو گردان در جبهه حضور داشتند یکی "گردان کربلای یک" که شرح حضور آنان را در جبهه فاو و خط پدافندی فاو دادم و اکنون با این فراخوان گردان دیگری هم تدارک نیرو دیده شده بود و گردان جدید به فرماندهی سردار "علی خانی" به "گردان کربلای دو" شهرت یافت، نام گردان کربلا آنقدر در جبهه و جنگ اسطوره ایی و بِرَند شده بود که شاهرودی ها حاضر نبودند، در غیر از گردان کربلا عضو باشند، و لذا وقتی در چنین اعزامی تعداد نیروها از یک گردان فراتر رفت و مجبور می شوند گردان دیگری نیز تشکیل دهند، باز دوست نداشتند، که حاضر نشدند، گردان جدید را نام دیگری بگذارند، و با افزودن پسوند "یک" و "دو" به نام آنها، نام گردان ها را از هم متمایز کردند. 

رزمندگان گردان کربلای یک بعد از مدت ها حضور در جنگ و تحمل مصائب و پاتک های عملیات والفجر هشت، اکنون به مرخصی آمده بودند، بعد از مرخصی کوتاهی آنان نیز قصد بازگشت به صحنه جنگ را داشتند، در این اعزام من مُخیّر شده بودم که به گردان کربلای یک که آقا سید  محسن و آقا سید  حسن در آن حضور داشتم بپیوندم، و یا این که در گردان جدید عضو شوم، اما این فراخوان جدید اعزام برایم پیام حمله و یا عملیات جدیدی را می داد و با خود می گفتم، فراخوان در این زمان از سال، یعنی این که برنامه عملیات جدیدی مد نظر است و به زودی عملیاتی متعاقب و یا در ادامه والفجر هشت خواهیم داشت، و با این استدلال که گردان کربلای یک با آن همه مدت حضور در جبهه دیگر خسته و فرسوده و ضربه خورده تلقی خواهد شد و مطمئن باید بود که گردان کربلای دو که متشکل از نیروهای تازه نفس است در این عملیات احتمالی شرکت خواهند کرد، و قاعدتا با این وصف از آنان برای کارهای ساده تری سود خواهند جست، با همین استدلال بود که حضور در گردان کربلای دو را بر حضور در گردان کربلای یک و همراه شدن با آقا سید حسن و آقا سید محسن، ترجیح دادم و اعزامم در قالب همان گردان کربلای دو صورت گرفت. 

این بار اولم بود که بعد از اولین حضورم در جنگ و در جریان حضور در گردان حضرت موسی بن جعفر سمنان با گردان های رزمی شهر خودمان شاهرود، عازم جنگ می شدم و پیش خود می گفتم که زین پس اعزام هایم با شرکت در عملیات مستقیم، ردخور نخواهد داشت و شرکت در عملیات ها را در کسوت نیروی رزمی گردانی برای خود صد در صد در نظر گرفته بودم، و علیرغم این که آقا سید محسن هم به من گفت "اگر می خواهی این گردان بیایی با آقا سید حسن صحبت کنم ترتیب کارت را بدهد،" و می دانستم که آقا سید حسن از کادرهای مهم گردان کربلای یک بود و با صحبت مختصری این انتقال ممکن و شدنی بود، ولی با همین استدلال به او جواب دادم، "شما گردان نیروهای خسته و صدمه دیده اید و به احتمال قوی به خطوط پدافندی اعزام خواهید شد و ما در گردان کربلای دو، نیروهای تازه نفس و جدید هستیم و لذا احتمال اعزام گردان ما به عملیات احتمالی بیشتر خواهد بود" و با همین استدلال علیرغم دعوت برادری که کودکی امان را همیشه با هم گذارنده بودیم و شاید هم او سفیر دعوت به نقطه ای بود که اگر می رفتم بازگشتی برای من هم از این معرکه نبود و امروز دچار این وضع نمی شدم، اما پشت و پناه کودکی ام را رها کردم و به عشق شرکت در عملیات، افکار و حدسیات خود را مبنا قرار داده و از همراهی با آنها سر باز زدم، کاش در همان راهی قدم می گذاشتم که او به من نشان داد. افسوس که انسان در بسیاری از مواقع خیر و صلاح خود را نمی داند، امروز افسوس فایده ایی هم ندارد زیرا دیگر گذشته است و وقتی آدم به گذشته اش نگاه می کند لحظات افسوس باری را به یاد می آورد که خود را لعن و نفرین می کند که چرا کار دیگری نکردم ولی این افسوس دیگر سودی ندارد.

گردان ها که به اهواز رسیدند، بدون اینکه مثل قبل در ساختمان های نیمه کاره "پنج طبقه ها" که مقر تیپ 21 امام رضا و در 5 کیلومتری اهواز، بمانیم به "اردوگاه کاظمین" در نزدیکی "حمیدیه" جایی در جنگل های کناره ایی رود کرخه اعزام و در محیطی جنگلی آنجا مقر زده و در پناه درختان سرسبز این منطقه در چادرها مستقر و مستتر شدیم. اینجا جایی بود که گردان کربلای یک هم قبل از نبرد فاو آمده و در آن حضور یافته بودند و بچه های این گردان در فرصت و فاصله آمدن به اینجا و آمدن به مرخصی، برای شهدای خود که در عملیات والفجر هشت از دست داده بودند قبرواره هایی برای تک تک آنان ساخته و بر گرد آن قبرها با آنها نجوا کرده و به نوحه گری و فاتحه خوانی پرداخته بودند، حال آنکه بعضی از آنها باید به زودی و در کمتر از یک ماه به شهدا بپیوندند، آنان در کنار قبرواره های این شهدا، هر یک برای خود سنگرهای قبر مانندی را نیز کنده بودند که در صورت حمله هوایی دشمن در آن موضع بگیرند ولی انگار خوابیدن در این سنگرهای قبر مانند، برای برخی از آنها تمرینی برای آرامش دائمی در چنین بستر سرد و تاریکی بود، و آنان به زودی در قبرهای واقعی، باید می خوابیدند؛ از جمله آقا سید محسن ما که در تاریخ 29/2/1395 برای مقابله با پاتک دشمن شتافته و در کمین آنان گرفتار و در مهران شهید شدند. اما تا قبل از شهادت اینجا و در مقر حمیدیه، بر مزار دوستان و همرزمان شهید خود سوگواری کرده بودند.

چند وقتی که در مقر حمیدیه استقرار داشتیم، ارتباطات زیادی با آقا سید محسن و آقا سید حسن نداشتم زیرا به واسطه اینکه آنها در گردان مجزایی بودند و آموزش ها، کلاس ها، برنامه ها، تمرین های خاص و مجزای گردان خود را داشتند، لذا خیلی با هم نمی توانستیم باشیم، تا اینکه ما را آماده باش دادند و فرمان حرکت رسید، در دل خود خیلی خوشحال بودم که بالاخره بلیط ما هم برد و عازم عملیاتی خواهیم شد، اما وقتی متوجه شدم که دیدم در مناطق هورها هستیم و انگار اینجا برایم آشناست، بعد که کمی جلوتر رفتیم دیدم همان "پد خندق" و یا همان "جاده خندق" خودمان است.

آه از نهادم برخاست، زیرا اینجا قبلا بودم، و دوست نداشتم دوباره نیروی این خط پدافندی باشم، ولی اصلا چاره دیگری نبود و راه برگشتی نیست، همه حساب و کتابم نقش بر آب شده بود و غلط از آب بیرون آمده بود و نیروهای گردان کربلای دو برای همین منظور از فرماندهی تیپ 21 امام رضا ماموریت داشتند، و به همان شیوه استقرار در خطوط پدافندی که گروهی در خط و گروهی عقب تر باید منتظر تعویض و اعزام به خط مقدم می شدند، در این خط هور و نیزار موضع گرفتیم، ما در گروهان دوم بودیم که باید در خط دوم مستقر شده و با بازگشت گروهان اول از خط اول دژ خندق و سنگرهای خط مقدم پدافندی در این جاده، باید در دژ خندق حضور یافته و از این جای پای بسیار مهم نظامی در دل هورها محافظت می کردیم تا شاید روزی بخت عملیات از این نقطه دوباره باز شود و به یاد عملیات های بدر و خیبر، مجددا از همین جاده استفاده کرده برای قطع ارتباط شمال و جنوب دشمن در جاده بصره - العماره اقدام می شد، ولی تا آن موقع وظیفه ما دفاع از این خط در مقابل حمله احتمالی دشمن بود، بر این بخت بد خود نالان بودم و با افسردگی ایام می گذشت، و بر این ناکامی غصه می خوردم.

از شانس بدم، ما حتی همان گروهان اول هم نبودیم که در دژ خندق حضور یافته و در 50-60  متری دشمن نگهبانی دهیم، زیرا نگهبانی چشم درچشم دشمن، بهتر از حضور در جایی است که نه می دانی دشمن هست و نه می دانی که نیست، روی جاده خندق که واقعا یک جاده در دل مانداب های هور بود، در فواصل یک کیلومتر بیشتر و یا کمتر دایره ایی در دل آب  و نیزار خاکریزی شده بود و سنگر استقرار ما در یکی از همین دوایر بود، چیزی حدود دو کیلومتری خط اول و دژ، شب ها اینجا نگهبانی می دادیم زیرا این احتمال همیشه بود که دشمن بخواهد از دل نیزارها و آبراهه های متعدد هورها خود را به اینجا برساند و از جاده بالا آمده و آنرا از کمر قطع کند و بچه ها را در دژ به محاصره در آورند و دژخندق که مهمترین سازه دفاعی این جاده بود، سقوط کند، همچنین احتمال حضور غواص های دشمن هم شدیدا احساس می شد، که به راحتی از دل آبها و نیزارها می توانستند بدون هیچ مانعی خود را به اینجا رسانده و از آب بیرون آمده، نارنجکی را نثار نیروهای ما که در سنگر خواب بودند کرده و همه را قتل عام و به راحتی راه جبهه خود را از میان نیزارها گرفته و باز گردند؛ اما همه این ها تنها احتمال بود، و لذا نگهبانی در دژ را بر نگهبانی در این منطقه و بر اساس این احتمالات را ترجیح می دادم.

دژ خندق مثل کلونی زنبورها بود، که از کوهی از کیسه های خاک تشکیل شده بود، ارتفاع آن شاید به 20 متر هم می رسید و عرض و طول آن هم شاید بیشتر، و سال ها بود که گردان های اعزامی هر کدام بر این کیسه های خاک افزوده بودند و از جلو و عقب این دژ کیسه ایی را تقویت کرده بودند، داخل آن مثل آبراهه های داخل قنات ها پیچ در پیچ و به سوراخ هایی ختم می شد که در کنار این کانال ها محل استقرار نیروهای ما و سنگرهای استراحت آنان قرار داشت، در جلوی دژ و در مقابل دشمن یکی دو سوراخ بیشتر نبود که از طریق آن وارد یک محوطه چاله مانند 50 در 50 متر ختم می شد که در حصار خاکریزی بلند، که خود چند سنگر برای دفاع از دژ داشت و نیروها هنگام نگهبانی از دژ به آنجا می رفتند و در مقابل دشمن و در نقطه تماس با آنان نگهبانی می دادند، هر بار که دشمن با تانک دژ را می زد و خسارتی به آن وارد می کرد باز با کیسه های خاک آنرا ترمیم و تقویت می کردند.

 تنها راهی که من آن موقع برای نابودی این دژ عظیم از سوی دشمن به نظرم می رسید این بود که دشمن از موشک های 12 متری که به دزفول می زد، استفاده کرده و مستقیم به این دژ شلیک کند، و آن را با انفجاری بزرگ متلاشی کند، که این کار تا به حال نشده بود، ولی حضور در این دژ و زیر تن ها کسیه خاک کاملا ترسناک ولی ایمن بود، تا به حال انواع حملات به دژ خندق صورت گرفته بود، که حاصلی برای دشمن نداشت و این دژ کاملا جاده را برای عبور تانک های دشمن بند آورده بود، دژ مثل تلی بلند از خاک و کیسه های پر از خاک بود و تانک های دشمن بدون تسخیر این دژ و صاف کردن آن با بلدزرهای بزرگ توان عبور و پیشروی روی جاده خندق را نداشتند، که اگر می توانستند و از این دژ عبور می کردند می توانستند تا ده ها کیلومتر بدون هیچ مانعی در دل خاک کشورمان پیش بروند، تنها راهی که برای عبور دشمن از دژ می ماند، عبور از جناحین آن و از داخل آب های کناری بود که با قایق و یا غواص ها می توانستند به پشت دژ نفوذ کرده و ارتباط آن را با عقبه اش قطع کرده و آن را محاصره و تسلیم نمایند.   

اردیبهشت ماه 1365 بود که متوجه شدم، گردان "کربلای یک" را نیز برای انجام عملیاتی پدافندی و یا تهاجمی عازم مهران کرده اند، همواره با خود می گفتم که ای کاش من هم با آنها رفته بودم ولی در این قسمتکده عشق انگار ناف ما را با "پد خندق" بریده بودند و آقا سید محسن که یار و همدم سال های کودکی ام بود را باید خدا می کشاند، و می کشاند تا به دشت های مهران ببرد، همانجایی که قربانگاه او و دها تن دیگر از دوستانش شود، خوش به سعادتش، که موقعی به زانو شد که دشمنی آشکار در مقابلش بود و تیرهایی به بدنش اصابت کرد که از سوی کسانی شلیک شده بود که در شعار، لباس، رهبر، ملیت و... با او و دوستانش متفاوت بودند، نه ما که امروز دچار تیرهای دردناک و زهر آلودی شده ایم که از سوی کسانی شلیک می شود، که تا چندی پیش در همه این موارد با آنان مشترک بودیم، اکنون که فکر می کنم، می توانم بگویم خوش به سعادتش که رفت و خوشبختانه نماند و نمی بیند، آنچه را که امروز بر ما می گذرد؛ و همچون ما دیگر شاهد، غارت پست ها و ثروت این کشور توسط عاشقان قدرت و ثروت نیست، و نمی بیند، آنچه ما شاهدیم، در حالی که غارتگران بیت المال این کشور برصدر نشسته و قدر می بینند و از هر سوال و چون و چرایی مستثنایند، و برای همه شاخ و شانه می کشند، السابقون یا در حصرند و یا ممنوع الهمه چیز، و برای صاحبان قدرت هم مهم نیست که رقیب شان کیست، حتی اگر نفر دوم این انقلاب، یا فرزند فاضل امام، و یا نخست وزیر امام و یا هرکه می خواهد باشد، هیچ کس حق هیچ سخنی بالای سخن آنان را ندارد! و اگر سخن گوید در زمره "فتنه" شامل می شود که خط قرمز اصحاب قدرت است، و کارش تمام، امروز متاسفانه این انقلاب و کشور هزینه پست و مقام و ثروت کسانی می شود که در کسب پست ها و امکانات این کشور و این انقلاب مسابقه گذاشته اند، و انقلاب و کشور همچون کودکی در دست نامادری سهم خواه افتاده است، که وقتی به او می گویند سهم خواهی تو باعث نصف شدن و نابودی و مرگش می شود، باز هم نه گوشی به این حرف بدهکار دارد، و نه برایش مهم است، و چهارنعل به سوی اهداف خود و جناح سیاسی اش، و آنچه تصمیم دارد و هوای نفسش می طلبد، می تازد و نصیحت هیچ خیرخواهی را هم وقعی نمی نهند و هرگز از حرف خود کمی کوتاه هم نمی آیند، و با این روند جنگ قدرت، سقوط خود را قدم به قدم می بینیم و نمی دانیم چه کنیم. و هر چه هم که پیش می رویم باید گفت هر روز دریغ از دیروز.  

آری اگر امروز ما همنشین چنین کسانی شده ایم، آنها آنروز همرزم چنین همرزمانی بوده اند، آنچنانکه نوشته اند "اردیبهشت سال 1365 مقر گردان کربلای شاهرود در حمیدیه اهواز بود. حدود ساعت 9 الی 10 صبح بود که خبر دادند گردان آماده باش اعلام کرده است و فهمیدیم که به گردان مأموریتی داده شده است. تا حدود اذان ظهر خود را آماده کردیم. موقع اذان همه ی بچه ها در حسینه گردان تجمع کردند. یکی از برادران بسیجی در کنارم در حال خواندن نماز بود، که از زمان گفتن تکبیرة الاحرام صدای گریه اش قطع نشد و تا شعاع چند متر صدای گریه اش میرسید. در هنگام قنوت بود که گریه اش به فریاد تبدیل شد و با صدای هق هق بلندی گریه می کرد. در شب عملیات به منطقه مهران اعزام شدیم و این برادر بسیجی که رجبعلی سلمانی نام داشت در این عملیات به شهادت رسید. بعد از چهل روز پیکر مطهرش کشف شد و در شاهرود تشییع شد." این آقای سلمانی یکی از چهل نفری بود که چهل روز بر خاک گرم مهران ماندند تا عملیات کربلای یک انجام شد و شهدا از دست دشمن خلاص شدند و به عقب منتقل شدند.

شهریار سخن ایران، جناب محمد حسین شهریار، خوب در وصف این شهدا سروده است که :

بیداد رفت لاله بر باد رفته را   -    یا رب خزان چه بود بهار شکفته را    -    هر لاله ای که از دل این خاکدان دمید    -     نو کرد داغ ماتم یاران رفته را     -    جز در صفای اشک دلم وا نمی شود    -     باران به دامن است هوای گرفته را     -     وای ای مه دو هفته چه جای محاق بود    -    آخر محاق نیست که ماه دو هفته را   -   برخیز لاله بند گلوبند خود بتاب    -   آورده ام به دیده گهرهای سفته را    -   ای کاش ناله های چو من بلبلی حزین      -      بیدار کردی آن گل در خاک خفته را     -    گر سوزد استخوان جوانان شگفت نیست   -    تب موم سازد آهن و پولاد تفته را     -      یارب چها به سینه این خاکدان در است     -      کس نیست واقف اینهمه راز نهفته را     -       راه عدم نرفت کس از رهروان خاک    -   چون رفت خواهی اینهمه راه نرفته را   -    لب دوخت هر کرا که بدو راز گفت دهر     -     تا باز نشنود ز کس این راز گفته را      -     لعلی نسفت کلک در افشان شهریار   -   در رشته چون کشم در و لعل نسفته را   

آری آن روز ها با چنین انسان هایی همسفر و همنشین بودیم، ولی امروز با کسانی تنها مانده ایم که غیر خود را "اغیار" و "غیرخودی" و "منحرف" و "ساکت فتنه" و در زمره "فتنه" نامیده و دشنه به دست به دنبال آنانند، و هر روز، از هر نوع فشاری که بتوانند می آورند تا حتی از زندگی هم ساقط شان کنند، چرا؟ چون به حرف و مرام دینی و انقلابی اشان معترضند و حرکتشان را انحراف از آرمان های انقلاب و کشور می دانند. اما آنروز در پی اصحاب این انقلاب و کشور دشمنی بعثی و خونخوار با شعار و "استراتژی دفاع متحرک" خود آمده بود و قربانی می خواست و یکی از قربانی های راهبرد جنگی جدید دشمن، همین آقای رجبعلی سلمانی و یا آقا سید محسن مصطفوی و ده ها تن دیگر از همرزمانش بودند که به دنبال هدف قرار گرفتن شهر مهران به واسطه همین استراتژی و تصرف آن در تاریخ 26 اردیبهشت ماه سال 1365 در قالب گردان "کربلای یک" بدانجا شتافتند تا جلوی ماشین جنگی دشمن را سد کنند، و در همین حین گرفتار دام دشمن شده و جمعی به شهادت رسیدند و اجساد مطهرشان چهل روز بر خاک این دشت ماند تا عملیات کربلای یک به انجام رسید و اجساد مطهر این شهدا از دست دشمن خلاص و به دیار خود بازگشت.

بخند برادر! خنده بر صورتت زیباست، و برارزنده متنعمی چون تو در نزد پرودگارت

از چپ به راست، شهید سید محسن مصطفوی، آقای سید حسن مصطفوی و شهید محمود بیاریان

در مقر حمیدیه نزدیک اهواز گردان کربلایی یک 1365

حادثه شهادت آقا سید محسن را همرزم و همراهش آقا سید حسن مصطفوی که از قضا بیسیم چی گردان کربلا در همین عملیات بود، چنین روایت می کند: "شهید آقا سید محسن از نیروهای گروهان حضرت ابوالفضل (ع) گردان کربلاست که در همین اعزام (۱۳۶۵) به شهادت می رسد. این گردان در اعزام مذکور سه ماموریت داشت یکی حفظ منطقه دست یافته شده در والفجر هشت در منطقه فاو، دیگری یک بار حفظ منطقه پدافندی منطقه مهران و پس از تصرف مهران به دست دشمن بعثی، حمله برای بازپس گیری آن که به شهادت ده ها نفر از این گردان که شامل یک گروهان (حضرت ابوالفضل و یک دست اضافی) شد و نهایتا هم تلاش این عزیزان به شکست انجامید و جنازه های شهدای این عملیات که مردانه به صفوف دشمن زده بودند، و با شجاعت تمام جنگیدند ولی موفق نشده و به شهادت رسیدند و این بعد از انجام عملیات کربلای یک، که به آزاد سازی مهران انجامید بود که به خانواده های شان باز گردانده شدند. بدن های مطهر و پاکی که چهل روز بر صفحه خاک وطن که زیر چکمه بعثی ها افتاده بود، زیر آفتاب داغ مهران ماند تا ضامن آزادی مجدد این شهر عزیز در چهل روز بعد شود. این صحنه از نبردهای گردانِ همیشه پیروز و غرور آفرین کربلا بود، که از گردان های مهم تیپ ۲۱ امام رضا، و بعدها بدنه تیپ ۱۲ قائم آل محمد (عج) را ساخت، که مخصوص استان سمنان بود.

خط پدافندی (حفظ و نگهداری جبهه و منطقه خودی) منطقه مهران و قلاویزان منطقه ای خیلی وسیع بود و فاصله بین دو نیروی خودی که باید از این خط محافظت می کردند، بسیار وسیع بود، به این معنی که بین آخرین نیروی ما مثلا در سمت راست، تا اولین نیروی ما در سمت چپ بیش از ده کیلومتر فاصله بود و بالطبع دشمن می توانست از این فضای خالی ده کیلومتری استفاده کرده و به منطقه خودی، رفت و آمد داشته باشد کما این که داشتند، بدون این که نیروهای خودی بتوانند این منطقه را کنترل کافی نمایند؛ و لذا هر لحظه می توانستی انتظار داشته باشی که دشمن به پشت نیروهای خودی حتی نفوذ کند. اینجا در مهران محیط نظامی بود که با توجه به حضور دشمن و آلودگی آن به حضور نیروهای گشتی دشمن، حتی در روز هم برای یک دسته و یا یک گروهان نیروی خودی هم، برای حرکت امنیت کافی احساس نمی شد، منطقه ای خالی از نیروهای پدافند کننده خودی به وسعت ده کیلومتر یا بیشتر بود، که هیچ نیروی محافظی درمقابل دشمن وجود نداشت. این حالت فضایی از وحشت برای تردد کنندگان به این منطقه را به وجود آورده بود.

در این منطقه رودخانه ای قرار داشت که پر از ماهی بود، شهید آقا سید محسن آنقدر شجاع بود که به ترس خود غلبه کند و از فضای مذکور او نیز استفاده کرده و روزها به این رودخانه می رفت و ماهی گیری می کرد و با دستی پر از ماهی می آمد، و دوستانش را کباب ماهی میهمان می کرد، یعنی فضایی که دشمن برای ما نا امن کرده بود او نیز آن را با حضور خود برای آنها و گشتی هایشان ناامن کرده بود و با حضور خود این ناامنی را برای دشمن هم به وجود آورده بود. شجاعت در جنگ نقش بسیار اساسی دارد و در واقع مهمترین شاخص یک رزمنده هنگام نبرد، شجاعت است که می تواند صحنه یک نبرد سرنوشت ساز جنگ را عوض کند موقعی که نفس ها در سینه حبس می شود این چنین رزمندگانی بودند که در هنگام حمله یا در هنگام پاتک (حمله متقابل) دشمن که آتش تهیه (بمباران شدید غیر قابل تصور قبل از حمله) دشمن همه را زمین گیر می کند و یا به سنگرها فراری می دهد، می توانند نقش اصلی را در صحنه بازی کنند.

برادر! در کجا اینچنین فرو رفتی، به چه این چنین غمناک نگاه می کنی

شهید سید محسن مصطفوی بر سر قبرواره شهید مجید ابراهیمی

در مقر حمیدیه اهواز قبل از شهادت اردیبهشت 1365

خاطره دیگر مربوط است به عملیات آزاد سازی مهران که چهل روز قبل از عملیات کربلای یک انجام شد. نیروهای خسته گردان کربلا از تک های متعدد دشمن در خط فاو، می رفتند که برای تجدید قوا مرخصی داشته و به شهر خود باز گردند و کمی هم به امور خانواده خود برسند، ولی حمله دشمن به شهر مهران آنان را مجبور کرد که از مرخصی و در کنار خانواده بودن صرف نظر کرده و به مقابله با دشمن به مهران اعزام شوند؛ قبل از این اعزام آنان فرصتی یافتند که در منطقه حمیدیه در کنار رود خروشان کرخه چندی را به تجدید قوا دست زده و خاک نبرد فاو را از چهره خود بزدایند، و با چهره ای دیگر به مصافی جدید بروند، که در انتظارشان بود، و جایی که قبلا در حالت پدافندی از آن نگهبانی داده بودند، حاضر شوند که اکنون دشمن آن را به تصرف خود در آورده بود و باید آن را باز پس گیرند؛ حضور در منطقه حمیدیه در نزدیک اهواز فرصتی برای خودسازی قبل از حمله نیز بود، هر چند کوتاه، و این چند روزه آنها در این منطقه به جای حضور در تشیع پیکر همرزمان شان که در نبرد فاو به شهادت رسیده بودند، در همین منطقه به عزاداری برای آنها اقدام کردند و بسیاری از آنها شاید خبر نداشتند، ولی دل شان چیزهایی را در گوش شان زمزمه می کرد که کربلایی دیگر در راه، و شهادت هایی دیگر در انتظارشان است و  لذا یاد شهدایی که در فاو تقدیم کرده بودند، مثل شهید مجید ابراهیمی، شهید مهدی اعمی بصیر و... را گرامی داشتند، آنها با استفاده از رمل های مرطوب کناره کرخه، شبه قبرهایی برای این شهدا کنده بودند و به عزاداری برای آنان به صورت سمبلیک اقدام می کردند، کسانی نیز در این قبر هایی که خود کنده بودند، خوابیند و شاید آینده خود را جلوتر به چشم خود دیده بودند، یکی از آنها همین شهید آقا سید محسن بود و یا شهید محمود بیاریان (فرزند کربلایی رحیم از شهدای گرمن پشت بسطام شاهرود) که در قبری از این قبرها خوابید و  نمی دانست و یا می دانست که در عملیات کربلای چهار بعد ها در همین سال 1365 باید به شهادت برسد، و در قبرهای واقعی خود بخوابند. عکس هایی ارتباط روحی این شهدا با قبور همرزمان شان در نبرد فاو موجود است.

جانباز محترم آقا سید حسن مصطفوی بیسیم چی فرماندهی گردان کربلا در عملیات مهران چگونگی شروع و پایان این نبرد خونبار در مهران را این چنین روایت می فرمایند :

نیروهای گردان کربلا ماموریت یافتند که در مقابله با دشمن بعثی که اکنون شهر مهران را به تصرف خود در آورده بود، از سمت ایلام عملیات آزاد سازی این شهر را آغاز نمایند، این عملیات باید از سمت چپ "قله های کله قندی" مشرف بر شهر مهران آغاز می شد، این در حالی بود که برادرم شهید آقا سید محسن هم در گروهان حضرت ابوالفضل حضور داشت که این گروهان سر خط حمله به دشمن در این عملیات را به عهده داشتند. هنوز به نقطه رهایی، جایی که باید حمله آغاز می شد، نرسیده بودند و بسیار جلوتر از آنجا دشمن انگار از حمله و حرکت ما مطلع شده و ما را زیر آتش شدیدی گرفت، در اینجا بود که گلوله خمپاره ای نزدیکی من اصابت کرد و من احساس فرو رفتن چیزی شبیه خاری ضخیم را در پای خود حس کردم و با مالش دست سعی کردم آن را به تصور این که خاری است از بدن خود خارج کنم، که دیدم دستم سوخت، ولی نگاهی به جای سوزش و زخم نتوانستم کنم، زیرا فرصتی نبود و صحنه، صحنه التهاب بود و دشمن شدید ما را  گلوله باران می کرد، و فرصتی برای بازبینی بدن خود را هم حتی نداشتم، از این صحنه که رد شدیم و به نقطه رهایی رسیدیم، باید طبق پیش بینی های قبلی عملیات اصلی از آنجا آغاز می شد، دستور رسید که یک گروهان را از نقطه رهایی عبور داده و بقیه همانجا منتظر بمانند، و جلو نروند؛ گروهان حضرت ابوالفضل اولین گروهانی بود که به عنوان خط شکن بای حمله اولیه را آغاز می کرد، لذا آنان به سمت دشمن به راه افتادند، غافل از این که دشمن متوجه قصد ما برای عملیات مذکور شده بود، و لذا تعداد زیادی تیربار سنگین و نیمه سنگین را جلوتر از خط پدافندی خود مستقر کرده بودند و بدون این که دیده شوند در داخل سنگرهای زمینی در کمین نیروهای خودی نشسته بودند، با نزدیک شدن نیروهای گروهان ابوالفضل و به محض عبور از خاکریز خط رهایی و در تیررس قرار گرفتن بچه های ما، دشمن شروع به آتش می کند، و این نیروها را زیر آتش تیر مستقیم تیربارهای سنگین و سبک قرار دادند، ولی نیروهای این گروهان انگار هرگز قصد زمین گیر شدن را نداشتند و در زیر خط آتش شدید تیربارهای سنگین و نیمه سنگین راه خود را ادامه می دادند. این مطلب موقعی روشن شد که جنازه های آنها چهل روز بعد به عقب برگشت و بدن آنها از سمت جلو سوراخ سوراخ بود و این نشان می داد که آنها در حال حرکت به جلو و بدون این که زمین گیر شده و یا به دشمن پشت کنند به راه خود ادامه داده اند، و در مقابل تیربارها از حرکت باز نایستاده اند، و لذا تماما به شهادت رسیدند و در حین عملیات هم بیسیم چی گروهان مذکور از بیسیم چی گردان که من بودم درخواست کمکی کرد و اصلا سخنی از اینکه مثلا آتش دشمن شدید است و باید برگردیم، به میان نبود.

من بلافاصله این خبر را به فرمانده گردان رساندم و فرمانده گردان هم یک دسته از گروهان حضرت امام حسین (ع) گردان کربلا را دستور حرکت داد تا به کمک آنها برود، به محض اعزام این دسته بیسیم چی دوباره اعلام کرد که اینجا جایی برای عبور نیست و لطفا دستور اعزام کمک را لغو نمایید، اما دیگر دیر شده بود و دسته اضافی برای کمک به آنها اعزام شده بود، و من این خبر را نیز به فرمانده گردان منتقل کردم، فرمانده گردان دستور اعزام فردی برای بازگرداندن این دسته داد و اولین فردی که به من نزدیک بود، کمک (بیسیم چی) من بود، به نام شهید محمد دهقان که فورا او را فرستادم تا دسته مذکور را باز گرداند، ولی باید گفت حتی همین یک نفر که به عنوان پیک فرستادم هم نتوانست از این صحنه باز گردد.

انگار این صحنه عاشوایی دیگر بود که بازگشتی ازصحنه نبرد آن دیگر وجود نداشت هر فردی که رفت دیگر باز نگشت. این شب را اینگونه به پایان رساندیم و من صبح از این سنگر به آن سنگر، دنبال آقا سید محسن می گشتم، غافل از این که آقا سید محسن هم از جمله افراد گروهان حضرت ابوالفضل (ع) بود که به صحنه ایی اعزام شده بودند که بازگشتی از آن نبود، و من وقتی به خود آمدم، که متوجه شدم آقا سید محسن ما هم از جمله همان کسانی است که در نبرد عاشورایی شب گذشته از بازماندگان نبود.

این نبرد که با شکست مواجهه شد، دیگر کل عملیات ما متوقف و لغو گردید، و گردان به زودی به عقب بازگشت و متعاقب آن به شهرهای خود بازگشتیم، و جاماندگان ما در این صحنه نبرد ماندند، تا چهل روز دیگر که عملیات دیگری به نام کربلای یک آغاز شد و دشمن به عقب رانده و جنازه های مانده در صحنه نبرد آن شب نیز با عقب راندن دشمن، بازیافته و به میهن باز گردانده شدند. این بود که خبر شهادت این شهدا را هم رزمندگانی دادند که خود در صحنه حضور داشتند، و این خود کار بسیار سختی بود، که باید ما انجام می دادیم، وقتی برگشتم شاهرود هیچکس از این حادثه خبر نداشت، و خبر شهادت آقا سید محسن را هم مجبور شدم خودم به خانواده بدهم، لذا درد شهادت و درد خبر دادن چنین حادثه ایی با هم ممزوج شده بود (پنجشنبه 30 آذر ۱۳۹۱)."

 

چشم هایت بگشا و بر حال ما نظری انداز! آنگاه فکر نکنم این چنین خندان باشی

من خود غافل از عملیاتی که در مهران در جریان بود و به شهادت آقا سید محسن و ده ها تن از همرزمانش انجامیده بود، در خط پدافندی "پد خندق" به کار خود مشغول و در افکار خود غرق بودم، بی خبر از همه جا، و تنها انتظاری که داشتم، پایان ماموریت گروهان اول بود، تا از خط مقدم برگردند، و نوبت ما هم فرا رسد و به جمع کسانی بپیوندم که در دژ خندق در چند متری دشمن نگاهبان خط اولند؛ خط مهمی که از یادگاران و از غنایم به جای مانده از عملیات های بدر و خیبر بود؛ البته من آن موقع ها نه از سیستم دفاع متحرک دشمن خبر داشتم و نه چیز دیگری، کلا اخبار را دنبال نمی کردم و فقط خبرهایی برایم مهم بود که در حول و حوش خود ما و خط پدافندی و گردان ما در جریان بود، و البته شاید دلیل اعزام ما به این خط پدافندی مهم، هم احتمال حمله دشمن از این نقطه، در همان سیستم راهبرد دفاع متحرک بود. ما تازه چند مدتی بیشتر نبود که به جاده خندق اعزام شده بودیم، که روزی آقای علی (اصغر) خانی فرمانده محترم گردان کربلای دو به سنگر ما آمد و گفت "آقا سید  خودت را آماده کن برگردی شهرستان" گفتم چه اتفاقی افتاده است ایشان جواب داد چیزی نشده "بابای شما حالش خوب نیست" و من هم بی خبر از همه جا، این خبر را از زبان فرمانده گردان باور کردم، و ایشان نامه ای در یک ورق یاداشت کوچک به این شرح نوشت که:

 

بسمه تعالی

 به پرسنلی تیپ مستقل 21 امام رضا

از گردان کربلای 2

احتراما برادر سید مصطفی مصطفوی جمعی این گردان، به علت ناراحتی شدید جسمانی والد محترمشان جهت ترخیص معرفی می گردد خواهشمند است اقدام فرمایید.

امضا

 فرماندهی گردان کربلای 2

علی خانی

14/3/1365

نفر نشسته بر موتور سیکلت سوزوکی آقای علی خانی فرمانده گردان کربلای دو هستند

و بدین ترتیب مرا به کارگزینی تیپ 21 امام رضا معرفی کرد، و با اولین تویوتاهای گردان که عازم عقب جبهه بود مرا راهی اهواز کردند، در حالی که اکنون دیگر 17 روز از شهادت آقا سید محسن گذشته بود و من بدون اطلاع از این واقعه در این فکر بودم که حال بابا در چه وضعی قرار دارد. به زودی و در چند ساعت رانندگی در هورها و جاده های استان خوزستان به اهواز رسیدیم، و در مقر 5 طبقه ها من فورا به کارگزینی تیپ مراجعه و  نامه فرماندهی گردان را به آنها ارایه کردم و کارهای تسویه حساب و... انجام شد و امریه ایی صادر شد و به راه آهن معرفی شدم و با قطار عازم تهران و از تهران هم با اتوبوس به شاهرود برگشتم، دلم شور می زد ولی، این تنها جلوی درب منزل مان بود، که متوجه شهادت آقا سید محسن شدم و آن هم از طریق حجله ایی سیاه بود که معمولا برای شهدا می زدند و اکنون این حجله سیاه جلوی درب منزل ما زده شده بود، حجله سیاهی که عکس و اطلاعیه شهادت آقا سید محسن در آن نقش بود و گلدان هایی از گل چهره مظلومانه آقا سید محسن را در خود گرفته بودند و...

 

ورودم به منزل هم خود مصیبتی بود چون متوجه شدم نه تشییعی در کار است و نه قبری و نه چیز دیگری، زیرا جنازه آقا سید محسن در میدان جنگ جا مانده بود، و چنان شرایط سختی بر خانه حاکم بود، که قابل توصیف نیست، گم کرده ایی در دل بیابان های مهران داشتیم، می دانستیم محسن شهید شده و اکنون بیش از 20 روز است که همه در انتظار تحویل جنازه بودیم، و من گاه باورم نمی آمد که آقا سید محسن شهید شده باشند، باخود می گفتم که شاید هم به اسارت دشمن در آمده باشد، ولی کاری نمی شد کرد، زیرا جنازه شهدا جایی گیر افتاده بودند که به گفته آقا سید حسن برگرداندن آنها تقریبا محال بود. کلا همه خانواده در شرایط بلاتکلیفی بودیم، شرایط مادرم زیاد خوب نبود، آدم بسیار صبوری بود، ولی داغ آقا سید محسن خیلی بزرگ بود. او را خیلی دوست داشت زیرا هم مظلوم بود و هم مهربان او هیچ باری به دوش مادر نبود حتی لباس هایش را هم خودش می شست،

خبر شهادت آقا سید محسن را هم آقا سید حسن ما آورده بود، که این خود کار بسیار سختی بود، خواهرم این جریان را این طور روایت کرد:

تشیع پیکر شهید سید محسن مصطفوی سپاه شاهرود 1365

"آن موقع ما در شهرک امام (ره) شاهرود ساکن بودیم که درب خانه به صدا در آمد و آقا سید حسن که از جبهه بازگشته بود وارد شد، بعد از احوال پرسی و خبرگیری من به آشپزخانه رفتم تا چای و نوشیدنی برای او تدارک ببینم که دیدم ساک آقا سید محسن را جلوی ورودی درب گذاشته، از او پرسیدم خود آقا سید محسن کجاست که ساکش را شما آورده اید؟! با این پرسش آقا سید حسن از جای خود برخاست و متوجه شد که من از شهادت محسن خبر ندارم و از خانه خارج شد، من تا چادر پوشیدم و بیرون آمدم دیدم آقا سید حسن غیب شد (بعد ها متوجه شدم که همه همسایه ها از این حادثه با خبرند و تنها من خبر ندارم). خانم یکی از همسایه ها که حدس زده بود که چه اتفاقی افتاده است به من مراجعه کرد و گفت دخترآقا کجا می روی؟ که به او پاسخ دادم می روم مغازه خودمان و او هم اجازه گرفت که مرا همراهی کند. تا ژاندارمری پیاده آمدیم و از تاکسی خبری نبود، آنجا تاکسی گرفتیم و به پاساژ دزیانی رفتیم، وقتی وارد پاساژ شدم دیدم آقا سید حسن از مغازه ما خارج می شود و اینجا بود که از شهادت محسن مطلع شدم. آقا سید حسن مدتی بعد از شهادت آقا سید محسن در جبهه مانده بود تا خبر این حادثه به ما برسد و بعد بیاید، ولی وقتی برگشت، دید هنوز خیلی ها از جمله من از این حادثه بی خبریم. از شهادت آقا سید محسن که با خبر شدیم، باید بدون جسد برای او عزاداری می کردیم و به همین دلیل هم مراسم ختم او را بدون تشیع جنازه برگزار نموده بودیم. رسم معمول این بود که بعد از مراسم ختم به مزار می روند و بر قبر متوفی فاتحه ای نثار می نمایند، ولی ما بعد از مراسم ختم، در حالی عازم مزار بودیم که قبری از شهید ما در آنجا وجود نداشت، من هم که پیشاپیش جمعیت به مزار رسیده بودم نمی دانم چطور به ذهنم رسید  که شبه قبری برای او بسازم و بر آن نوحه کنیم، لذا روسری مشکی خود را از سر باز کرده و روی زمین انداختم و کنارش نشستم و جمعیت هم در اطراف آن نشسته و به فاتحه و روضه خوانی مشغول شدند، در این بین مادر هم رسید و (با اشاره به من) گفت "مادر کار ام البنین (مادر حضرت ابوالفضل العباس) را کرده ای؟ او هم در مدینه النبی (ص) برای فرزند خود قبری بی جسد ساخت و برای شهید کربلایی اش به نوحه گری پرداخت" و مادر هم با این جملات شروع کرد به نوحه خواندن. جالب اینجاست که همان نقطه ای که ما به صورت اتفاقی با روسری برایش قبر ساختیم بعد از چهل روز که جنازه های به زمین مانده این شهدا جمع آوری و به شاهرود منتقل و تشیع گردید، شد جایگاه ابدی بدن آفتاب سوخته و رنجور آقا سید محسن، که هم زخم تیر در گلوی شکافته اش  داشت و هم آثار سوزش آفتاب جنوب بر پوست نازک و لطیفش. نکته جالب و معجزه وار دیگر این که بدن پاک این شهید (و دیگر هم رزمانش) در گرمای شدید تابستان جنوب زیر آفتاب داغ آنجا کاملا سالم مانده و در مدتی که در بین دشمن مانده بود، هیچ حیوانی از بدن این شهید تغذیه نکرده بود. قاعدتا باید مورچه ها و یا پرندگان آن را می خوردند، ولی ابدان شهدای ما تنها در آفتاب و همانطور که افتاده بودند، خشک شده بود. مادر کوه صبر بود او معمولا در مواقع مشابه که مصیبتی پیش می آمد همیشه بی صدا و بدون توجه به عمق مصیبت وارده، مشغول تدارک مراسم تشیع و ختم و ملزومات آن می شد در این حادثه هم انگار به همین روش در تدارک کار خود بود. خبر شهادت آقا سید محسن را که به ما دادند فورا خود را به گرمن رساندیم دیدم که همه مشغول گریه اند از جمله کسانی که روی سکوی خانه ما مثل ابر بهار می گریست مرحوم حاج عمو حاج رمضان ابراهیمی بود او انگار برادر خود را از دست داده بود، حرکات این مومن خیلی برجسته بود، و به یادم مانده است ولی مادر ما انگار نه انگار که آقا سید محسن شهید شده است و با همان حال و هوای همیشگی خود که در این گونه مواقع داشت در تکاپوی تهیه مقدمات تشیع، ختم و... بود. از جمله در تدارک پول نو بود که معمولا روی سر داماد می ریزند. او می خواست که به شاهرود برود و به صورت معمول در محوطه سپاه پاسداران جسد آقا سید  محسن را زیارت کند او می گفت "ما باید داماد مان (شهید آقا سید  محسن) را در سپاه شاهرود به حمام ببریم" و با این امید بود و به این و سو و آن سو می رفت، و آخر هم من نتوانستم خودم را کنترل کنم و به او گفتم مادر سپاهی در کار نیست زیرا جسدی در کار نیست که به شاهرود برویم و او را ببینیم و این خبر آنقدر برایش سخت و طاقت فرسا بود که همچون پتکی بر او کوبیده شد، و او را از حرکت انداخت و بی هوشش کرد و کوه صبر ما هم این گونه خود را باخت و به زمین خورد. چهل روز سخت بر ما گذشت تا عملیات کربلای یک انجام شد و با پیشروی رزمندگان اجساد شهدا به ما بازگردانده شد. در این مدت پنج شنبه ها سخت ترین روز هر هفته بود که باید به مزاری می رفتیم که برای شهید ما قبری در آن وجود نداشت و تنها این مراسم چهلم این شهید بود که مراسم ما قبر هم داشت ولی پیش از آن به مزار بی قبرش می رفتیم."

 

بسوی آرامگاه ابدی اش می برند، 

بر فَرَس تندرو هر که تو را دید گفت

برگ گل سرخ را باد کجا می برد

چند هفته بعد مارش پیروزی های عملیات کربلای حامل خبرهای خوبی از مهران مهران بود، زیرا مناطق آزاد شده همان جاهایی بود که اجساد شهدای گردان کربلای یک در آنجا جا مانده بودند و به زودی جنازه ها رسید  و در سالن اجتماعات سپاه شاهرود همه را ردیف کرده بودند و قبل از این که درب تابوت ها را ببندند و بر تابوت ها پرچم کشورمان را بکوبند، ما موفق به دیدار محسن شدیم، تیری که باعث شهادت آقا سید محسن شده بود، به گلوی نازنینش اصابت کرده بود و او با گلوله مستقیم دشمن به ناحیه گلوبه شهادت رسیده است به این صورت که وقتی داشتند پیش روی می کردند تیر درست در ناحیه "سینه بند" بالای بلوز نظامی اش (که بلا فاصله بعد از آخرین دکمه بالا و گردن بسته می شود) خورده بود و پارگی این قسمت نشان می داد که تیر مربوط به سلاح تیربار نیمه سنگین بوده است (احتمالا دوشکا) و شواهد نشان می داد که بعداز اصابت تیر آقا سید محسن از حالت ایستاده توانسته بود به زانو شود و بعد از مدتی که خون از او رفته بود و بی حال شده بود از حالت به زانو، به پشت برگشته بود چون جنازه به حالت نشسته خشک شده بود. جنازه وی در این مدت 40 رور که در آفتاب مانده بود کاملا خشک شده و تنها جایی که بیشتر از بین رفته بود در ناحیه شکم؛ که چپیه اش را روی آن بسته شده بودکه زیر این قسمت خرابی هایی در جسدش داشت، ولی بقیه بدنش کاملا در آفتاب خشک شده و سالم بود، و در گرمای بیابان مهران فاسد نشده بود. به همین دلیل (شکل خشک شدن جسدش) دفن کردنش هم مشکل بود، زیرا قبر را برای یک آدم معمول که خوابیده مرده است کنده بودند و هر بار که بدن را داخل خاک می گذاشتند از فضای کنده شده بیرون می ماند و جا نمی شد زیرا یک پایش دراز شده نبود و جسد حالت صاف نداشت. در عملیات مذکور علیرغم این که آقا سید حسن بی سیم چی گردان کربلای یک بود ولی او هم کاری برای آقا سید  محسن  نتوانسته بود بکند، و مظلومانه بعد از اصابت گلوله دشمن خون در گلویش سرازیر گشته و به شهادت رسیده بود، بی هیچ یار و مددکاری جان داده بود، و در آن معرکه در حالی که شاهد مرگ دوستانش بود، خود نیز سر بر خاک نهاده و آخرین نفس ها را در تنهایی کشیده بود.

دست هایی که به بدرغه ات آمده اند

روحش شاد و روانش در آرامش باد

بر سنگ نوشته های مزار شهدای شهرستان شاهرود و بر قبور تعدادی از شهدای این معرکه ی خونین که او را در این صحنه تا شهادت همراهی کرده بودند، اینگونه نگاشته اند:

12- بسیجی شهید محمد دهقان نژاد، فرزند تقی، ولادت 1348 شهادت 29/2/1365، که در کربلای مهران به درجه رفیع شهادت نایل گردید. قسمتی از وصایای شهید: "خدایا از ماندنم در رنجم، و در این سختی و بی تابی تنها عشق به اسلام و اهل بیت عصمت و طهارت علیه السلام و امید به دعای عزیزان موجب برخاستن و ایستادنم می باشد".

13- بسیجی شهید علی افضلی فرزند محمد ولادت 1344 شهادت 29/2/1365، که درمنطقه عملیاتی مهران به خیل عظیم شهدا پیوست. قسمتی از وصایای شهید: "من که به جبهه ها پا نهادم چیزی نبوده است به غیر از رفع تکلیفی که مرجعم و رهبرم و هدایت کننده ام امام امت بر دوشم گذاشته است".

14- پاسدار شهید آقا سید علی سید  احمدی فرزند آقا سید  محمد، ولادت 1341 شهادت 29/2/1365، که در منطقه عملیاتی مهران شهد گوارای شهادت را نوشید. قسمتی از وصایای شهید: "وقتی بینش انسان آن محدودهای مادی را می شکند و تا ملکوت اعلی پر می کشد، جان کمترین چیزی است که می توان سر بر آن نهاد".

17- بسیجی شهید احمد صادقی فرزند محمد هاشم، ولادت 1345 شهادت 29/2/1365، که در کربلای مهران به درجه رفیع شهادت نایل گردید. قسمتی از وصایای شهید: "امیدوارم امت حزب الله همیشه در پر کردن جبهه ها و تقویت آنها کوشا باشد و دست از ولایت فقیه بر ندارد. ما در ره عشق نقض پیمان نکنیم، گر جان طلبد دریغ از جان نکنیم".

18- بسیجی شهید کاظم صالح آبادی فرزند محمد، ولادت 1347 شهادت 29/2/1365 که در کربلای مهران شهد شیرین شهادت را نوشید. قسمتی از وصایای شهید: "اینجانب حقیر هدفم از رفتن به جبهه بخاطر رضای خدا و لبیک گفتن به ندای هل من ناصر ینصرنی امام و برای یاری رساندن اسلام عزیز بود و خوشحالم که افتخار پیدا کردم که سرباز روح الله باشم"

21- بسیجی شهید مهدی صادقی پور فرزند شعبانعلی، ولادت 1341 شهادت 29/2/1365، که در کربلای مهران شهد گوارای شهادت را نوشید. قسمتی از وصایای شهید: "خدایا تو شاهدی که در مسیر عشق تو پا نهادم و اکنون فقط انتظار پیوستن به تو را دارم چون شهادت مرگ نیست بلکه رسالت است".

25- بسیجی شهید اسماعیل بهروزی فرزند ابراهیم، ولادت 1348 شهادت 1365 که در کربلای مهران به فیض عظمای شهادت نایل گردید. قسمتی از وصایای شهید: "این حقیر این راه را آگاهانه انتخاب کردم، این راه راه حسین (ع) است و همانند حسین (ع) وارد جنگ شده و همانند او می جنگیم و همانند او به شهادت می رسیم".

63- بسیجی شهید علی اکبر اسد فرزند رضا، ولادت 1339، شهادت 29/2/1365، که در کربلای مهران و در عملیات مهران به درجه رفیع شهادت نایل گردید، قسمتی از وصیتنامه شهید: "اسلحه به زمین افتاده شهیدان را برگیرید و بر دشمن زبون بتازید که خداوند پیروزی را در قرآن به ما بشارت داده است فقط کمی صبر ان الله مع الصابرین".

64- بسیجی دانش آموز شهید حسن (امیر) رحمانی نیا فرزند محرمعلی، ولادت 1345، شهادت 29/2/1365، که در کربلای مهران در عملیات مهران به درجه رفیع شهادت نایل گردید، قسمتی از وصیتنامه شهید: "از مردم می خواهم که همیشه رهنمودهای حضرت امام را در زندگی خود بکار گیرند و تقاضامندم تا موقعی که جنگ بین اسلام و کفر هست زندگی خویش را با جنگ هماهنگ سازند".

 248- بسیجی شهید عباس سرکاری فرزند اسکندر، ولادت 1346 شهادت 29/2/1365، که در کربلای مهران به فیض عظمای شهادت نایل آمد. قسمتی از وصایای شهید: "باید سعی کنیم از امتحان الهی با موفقیت در آیید و رو به سوی جبهه کنید و اگر جبهه به شما احتیاج ندارد شما به جبهه احتیاج دارید".  

شهید حسن بخشی فرزند ابوتراب متولد 1319  روستای میقان شهرستان شاهرود شهادت 29/2/1365 تک دشمن در مهران، جمعی گردان کربلا – گروهان ابوالفضل

 

 

 شیهد ابولقاسم صفاری  فرزند صفرعلی اهل بسطام از شهیدای مهران 

 

 شهید محسن عاشوری از شهدای مهران که در سال 1365 به شهادت رسید

 شهید  سید محسن میرکریمی از شهدای تک مهران 

 

دیدگاه‌ها  

#2 مطالب مرتبط با این پست 1400-02-29 10:24
نامهاے مبارڪ ۳۴ شهید عملیات تڪ مهران ۱۳۶۵/۲/۲۹
احمد آقایی
محمد احمدی
علے اکبر اسد
علے افضلی
حسن بخشی
علے بسطامی
اسماعیل بهروزی
احمد جلالی
سید علے حسینے میقانی
سید محمدرضا حسینیان
محمد دهقان نژاد
حسن رضایی
سیدعلے سید احمدی
محمد حسن رضایی
عباس سرکاری
رجبعلے سلمانی
محمدرضا شاه حسینی
علے اکبر شریعتی
احمد صادقی
مهدے صادقے پور
کاظم صالح آبادی
ابوالقاسم صالحی
ابوالقاسم صفاری
عباسعلے عرب خانقلی
غلامعلے عرب نجفی
حسن فرومدی
محمد علے کریمی
حسین محمدی
سید محسن مصطفوی
سید محسن میر کریمی
احمد نظرے
حسین عامری
محمود رضا نمازے
حسن رحمانی
#1 مطالب مرتبط با این پست 1400-02-29 10:19
لحظاتی از خاطره ای درد ناک در سالروز عملیات تک مهران ..
در زیر آتش شدید دشمن گیج و مبهوت از یڪ سو بسوے دیگر دنبال جان پناهے میگشتم در اون تاریکے و دود و غبار حاصل از انفجارات خمپاره هاے دشمن دوست خوبم بے سیم چے سعید اللهیاری برادر محمود غوغایے را دیدیم من را صدا کرد و با هم کنار خاکریز خودمان را از شدت حجم آتش خمپاره ها و گلوله هاے کالیبرهاے دشمن به خاکها فشار میدادیم کسے را نمیدیدیم ولے صدایے آشنا ناخداگاه ما را واداشت که به طرف صدا حرکت کنیم چند قدمے بر نداشته بودیم که چهره پاڪ شهید حسن رضایے را دیدیم پایش متلاشے شده بود هنوز زنده بود نگاهے به ما کرد لبخندے زد نمیخواست ما روحیه مان را از دست بدهیم ولے مشخص بود در زیر اون لبخند ، درد زیادے را تحمل میکند
هر لحظه احتمال داشت دشمن به ما برسد از ما خواست که خودمان را به نیروهے خودے برسانیم ولے من و برادر غوغایے شانه هاے این شهید بزرگوار را گرفتیم و مقدارے بر روے زمین کشان کشان رو به عقب حرکت دادیم ولے جثه کوچڪ ما دو نفر قدرت بلند کردن این شهید بزرگوار را نداشت آتش دشمن امان را از ما بریده بود هر چه به اطراف نگاه میکردیم کسے را نمیدیدیم که از او کمڪ بگیریم شهید حسن رضایے در حالے که درد زیادے میکشید رو به ما کرد و گفت شما خودتان را به نیروهاے خودے برسانید نگران من نباشید من خودم یڪ کاریش میکنم من و برادر غوغایے به او گفتیم پس میرویم و خیلے زود با کمڪ بر میگردیم ولے نمیدانستیم که رفتن ما برگشتے ندارد و دشمن آن منطقه را اشغال و به روایتے بعد از رفتن ما دشمن به بالاے سرش میرسند و با تیر خلاصے او را به آرزوے خودش که شهادت بود میرسانند
حسن جان شرمنده ام
روحش شاد و یادش گرامی

You have no rights to post comments

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.