خاطره اولین و آخرین سفر شهید سید محسن مصطفوی به مشهد الرضا ع
شهید سید محسن مصطفوی قبل از اعزام به جبهه مهران و شهادتش در سال ۱۳۶۵ به همراه خانواده خواهر بزرگش سفری به مشهد مقدس داشته است. این خاطرات مربوط به این سفر به یاد ماندنی می باشد. شرح ذیل نقل قول هایی از خواهر بزرگ این شهید بزرگوار از این سفر است :
ما جهت عزیمت به مشهد مقدس مشغول جمع کردن وسایل لازم بودیم تا با چند خانواده فامیل به صورت دسته جمعی به حرم رضوی مشرف شویم که شهید سید محسن از راه رسید و با اطلاع یافتن از این جریان به من گفت که آبجی من هنوز به مشهد مقدس مشرف نشده ام و آنجا را هم ندیده ام. من هم متقابلا از او دعوت به عمل آوردم تا ما را در این سفر همراهی نماید. سید محسن سپس اشاره داشت که خیلی دوست دارم بیایم ولی باید از مادر اجازه بگیرم و بلافاصله با ذوق و شوق به رفت بعد از کسب اجازه از مادر بود که رضایت داد ما را در این سفر همراهی نماید.
حرکات و کارهایی که این شهید بزرگوار در این سفر داشت واقعا آن را برای ما و دیگر همراهان از فامیل که در این سفر جمعی بودند به یادماندنی کرده است. ایشان در حین سفر نسبت به همسفران و خصوصا بچه ها واقعا رسیدگی می کرد به عنوان مثال خاطره ای که به یاد دارم این بود که در سردی هوا کاپشن خود را روی یکی از آنها که خوابیده بود انداخته و ژاکتش را به دیگری داده بود که مبادا سرما بخورند. نسبت به همسفران خیلی مواظبت داشت و انگار به سلامت و راحتی خود کمتر فکر می کرد.
در مشهد سید محسن حال و هوای عجیبی داشت و هنگامی که برای اولین بار برای زیارت حرم رضوی (ع) عازم آنجا بودیم انگار در هوای خاصی سیر می کرد لذا حادثه ی تصادفی برای این شهید بزرگوار پیش آمد و آن به این صورت بود که هنگام عبور از خیابان راننده اتومبیلی نتوانست خودروی خود را کنترل کند و به شدت با سید محسن برخورد کرد و او را نقش زمین کرد. سید محسن در حالی که از ناحیه کتف شدیدا احساس درد می کرد از جای خود سریعا برخواست و بلافاصله به راننده مراجعه کرد و گفت که من مشکلی ندارم شما هم می توانید بروید زود اینجا را ترک کنید که اگر پلیس بیاید ممکن است برای شما درد سر و یا مشکلی ایجاد شود و راننده هم که با این وضع مواجه شده بود گفت بیایید به بیمارستان مراجعه کرده و کتف شما را چک کنیم اگر موردی نبود آن گاه خواهم رفت که سید محسن گفت نه موردی نیست شما بروید. راننده که با مقاومت سید محسن مواجه شده بود مقدار قابل ملاحظه ای پول اسکناس از جیب خود بیرون آورد و به سید محسن گفت پس شما این پول را بگیرید و اگر احیانا مشکلی برای کتف شما پیش آمد خود به بیمارستان بروید که شهید سید محسن گفت نیازی نیست و زیر بار گرفتن این مبلغ پول هم نرفت.
او در این سفر ۱۰ روزه به مشهد تنها سه روز با ما بود و سوغاتی چند تهیه کرد به شاهرود بازگشت سه روزی که کاش سال ها طول می کشید و تمام نمی شد نقشی از یک انسان تربیت شده اهل بیت (ع) را بر دل ما زد و برگشت و به جبهه رفت و شهید شد و اگرچه او به مقصود خود رسید ولی ما از وجودش و صفای دلش زود بی بهره شدیم.
خاطره ای از با خبر شدن از شهادتش :
آن موقع ما در شهرک امام خمینی (ره) شاهرود ساکن بودیم که درب خانه به صدا در آمد و سید حسن که از جبهه بازگشته بود وارد شد بعد از احوال پرسی و خبر گیری من به آشپزخانه رفتم تا چای و نوشیدنی برای او تدارک ببینم که دیدم ساک سید محسن را جلوی ورودی درب گذاشته از او پرسیدم خود سید محسن کجاست که ساکش را شما آورده ای ؟!! با این پرسش سید حسن از جای خود برخاست و متوجه شد که من از شهادت محسن خبر ندارم و از خانه خارج شد من تا چادر پوشیدم و بیرون آمدم دیدم سید حسن غیب شد (بعد ها متوجه شدم که همه همسایه ها از این حادثه با خبرند و تنها من خبر ندارم). خانم یکی از همسایه ها که حدس زده بود که چه اتفاقی افتاده است به من مراجعه کرد و گفت دخترآقا کجا می روی؟ که به او پاسخ دادم می روم مغازه خودمان و او هم اجازه گرفت که مرا همراهی کند. تا ژاندارمری پیاده آمدیم و از تاکسی خبری نبود آنجا تاکسی گرفتیم و به پاساژ دزیانی رفتیم وقتی وارد پاساژ شدم دیدم سید حسن از مغازه ما خارج می شود و این جا بود که از شهادت محسن مطلع شدم. سید حسن مدتی بعد از شهادت سید محسن در جبهه مانده بود تا خبر این حادثه به ما برسد و بعد بیاید ولی وقتی او برگشت هنوز خیلی ها از جمله من از این حادثه بی خبر بودیم.
خاطره ای از مراسم ختم این شهید :
خبر شهادت شهید سید محسن را که برای ما آوردند باید بدون جسد برای او عزاداری می کردیم چون جسد شریفش چهل روز بعد از خبر شهادتش به دست ما رسید و به همین دلیل هم مراسم ختم او را بدون تشیع جنازه برگزار نموده بودیم. رسم معمول این بود که بعد از مراسم ختم به مزار می روند و بر قبر متوفی فاتحه ای نثار می نمایند ولی ما بعد از مراسم ختم در حالی عازم مزار بودیم که قبری از شهید ما در آنجا وجود نداشت من هم که پیشاپیش جمعیت به مزار رسیده بودم نمی دانم چطور به ذهنم رسید که شبه قبری برای او بسازم و بر آن نوحه کنیم لذا روسری مشکی خود را از سر باز کرده و روی زمین انداختم و کنارش نشستم و جمعیت هم در اطراف آن نشسته و به فاتحه و روضه مشغول شدند در این بین مادر هم رسید و (با اشاره به من) گفت "مادر کار ام البنین (مادر حضرت ابوالفضل العباس) را کرده ای ؟ او هم در مدینه النبی (ص) برای فرزند خود قبری ساخته و برای شهید کربلایش به نوحه گری پرداخت" و مادر هم با این جملات شروع کرد به نوحه خواندن. جالب اینجاست که همان نقطه ای که ما به صورت اتفاقی با روسری برایش قبر ساختیم بعد از چهل روز که جنازه های به زمین مانده این شهدا جمع آوری و به شاهرود منتقل و تشیع گردید شد جایگاه ابدی بدن آفتاب سوخته و رنجورش که هم زخم تیر در گلوی شکافته اش را داشت و هم آثار سوزش آفتاب جنوب بر پوست نازک و لطیفش.
نکته جالب دیگر این که بدن پاک این شهید (و دیگر هم رزمانش) در گرمای شدید تابستان جنوب زیر آفتاب داغ آنجا کاملا سالم مانده و در مدتی که در بین دشمن مانده بود هیچ حیوانی از بدن این شهید تغذیه نکرده بود. قاعدتا باید مورچه ها و یا پرندگان آن را می خوردند ولی ابدان شهدای ما تنها خشک شده بود.
حالات مادر شهید سید محسن :
مادر کوه صبر بود او معمولا در مواقعی که مصیبتی پیش می آمد همیشه بی صدا و بدون توجه به عمق مصیبت مشغول تدارک مراسم تشیع و ختم و ملزومات آن بود در این حادثه هم انگار به همین روش در تدارک کار خود بود. خبر شهادت محسن را که به ما دادند فورا خود را به گرمن رساندیم دیدم که همه مشغول گریه اند از جمله کسانی که روی سکوی خانه ما مثل ابر بهار می گریست مرحوم حاج رمضان ابراهیمی بود او انگار برادر خود را از دست داده بود حرکات این مومن خیلی برجسته بود و به یادم مانده است ولی مادر ما انگار نه انگار که سید محسن شهید شده است و با همان حال و هوای همیشگی خود که در این گونه مواقع داشت در تکاپوی تهیه مقدمات تشیع و ختم و... بود. از جمله در تدارک پول بود که معمولا روی سر داماد می ریزند. او می خواست که به شاهرود برود و به صورت معمول در محوطه سپاه پاسداران جسد سید محسن را زیارت کند او می گفت "ما باید داماد مان (شهید سید محسن) را در سپاه شاهرود به حمام ببریم" و با این امید بود که به این و سو و آن سو می رفت و آخر هم من نتوانستم خودم را کنترل کنم و به او گفتم مادر سپاهی در کار نیست زیرا جسدی در کار نیست که به شاهرود برویم و او را ببینیم و این خبر آنقدر برایش سخت و طاقت فرسا بود که همچون پتکی بر او کوبیده شد و او را از حرکت انداخت و بی هوشش کرد و کوه صبر ما هم این گونه خود را باخت و به زمین خورد.
چهل روز سخت بر ما گذشت تا عملیات کربلای یک انجام شد و با پیشروی رزمندگان اجساد شهدا به ما بازگردانده شد. پنج شنبه ها سخت ترین روز هر هفته بود که باید به مزاری می رفتیم که برای شهید ما قبری در آن وجود نداشت و تنها این مراسم چهلم این شهید بود که مراسم ما قبر هم داشت ولی پیش از آن به مزار بی قبرش می رفتیم.
+ نوشته شده در سه شنبه یازدهم تیر ۱۳۹۲ ساعت 23:23 شماره پست: 306
- توضیحات
- زیر مجموعه: مطالب نویسنده
- دسته: شهید، شهادت و شهدا
- تاریخ ایجاد در 20 خرداد 1395
- بازدید: 2673