مطالب نویسنده

مهیمنا، گمان نکنم که چنین باشی

مصطفوی 07 دی 1395 4381 کلیک ها

ایزدا!

اگر تو را جستم و نیافتم،

چشمانم را کور خواهی کرد؟!    

گمان نکنم، این چنین باشی

 

اگر پایم سوی تو کشید و رفتنی نبود،

پایم را خواهی شکست؟!

گمان نکنم، چنین باشی

 

اگر صدایی از تو آمد و نشنیدم، و یا به نشنیدن گذشت

گوشم را سرب داغ خواهی ریخت؟!

گمان نکنم، چنین باشی

 

اگر دیدمت و عاشقت نشدم،

به سرد مزاجی ام تنبیه خواهم شد؟

گمان نکنم، چنین باشی

 

اگر دلم سودای تو نکرد،

رگ هایش را پاره خواهی کرد؟

گمان نکنم، چنین باشی

 

اگر دستی نگرفتم

تو نیز دست مرا نخواهی گرفت؟

نه گمان نکنم، چنین باشی

 

اگر با تو سخن نگفتم

زبانم را لای دندان های خرد شده ام له خواهی کرد؟

گمان نکنم، چنین باشی

 

نه تو را اینگونه نیافتم ای خالق همه هستی

این چنین عقده ایی و عاشق تنبیه

 

مهیمنا! همانگونه که هستیم ما را بپذیر و از ما غیر از این مخواه

مصطفوی 19 آذر 1395 4311 کلیک ها

مهیمنا! در حالی که حرف های زیادی برای گفتن بود، اما مدت هاست که با تو این چنین سخن نگفتم، ولی فرار از دامن تو نه ممکن و نه سودمند است، و تنها خسارتی است که متوجه من خواهد شد و در آن سو بر دامن کبریایی ات گردی نخواهد نشست، چرا که هرکجا که باشم، همانجا باز کوشه ایی از دامن مهر و مُلک توست، این است که حتی لحظه ایی و یا گوشه ایی برای فرار از خود قرار ندادی.

 تو را در زندگی ام همچون پدر و مادرم می بینم، که البته هر دوی شما در این خصوصیت یکی هستید که خالقید و مهربان، و تو صد البته خالق کل و بی شریک و همتا در مهربانی و بخشش؛ و لذاست که با تو همانگونه سخن می کنم که با آنان کردم.

 آنگاه که در اوج برخورداری ها، از پدر و مادری که همه ی عمر، زندگی، عشق، آسایش و راحتی و... خود را صرف ما کردند، ناگاه برای فراهم نکردن یک خواسته، مورد اعتراض و ناراحتی اشان قرار دادم، و شنیدند آنچه نباید بشنوند، و دیدند آنچه هرگز نه سزاوارش بودند و نه شرط انصاف بدان حکم می کرد. اما گرچه آنان در واکنش به حرکت بی خردانه و به دور از انصاف من، به چنان عصبانیتی دچار شدند که نفرین را به سویم سرازیر کردند، ولی حتی آن موقع هم که در اوج ناراحتی در حال نفرین بودند، باز هم احساس می کردم که نفرین ها در فضای هواآلود و بی اساس دهان شان شکل می گیرد و خارج می شود و هرگز به خود اجازه نمی دهند که این خروش را از یک وجب پایین تر، که قلب رنجدیده اشان در آن قرار دارد، خارج کنند تا موجب خسارتی به من شود.

مهربانا! نمی دانم چرا، ولی تو را همینطور می بینم. شاید اشتباه باشد ولی چه کنم ما به ازای دیگری که تو را بدان تشبیه کنم، ندارم.

عزیزا! از این همه برخورداری ها شکر علی الخصوص برف زیبایی که از دیشب باریدن گرفته و بر روزگار سیاه ما جامه سپید و دوست داشتنی می پوشاند تا حتی اگر چند روزی هم که شده این سیاهی ها دیده نشوند، و لذا به قول حضرت حافظ "زان یار دلنوازم شکری است با شکایت" [1] و البته باید "نکته دان عشق" بود تا این حکایت را بتوان فهم کرد.  

 

زان یار دلنوازم شکریست با شکایت

گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم

یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت

رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس

گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا

سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی

جانا روا نباشد خونریز را حمایت

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود

از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود

زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت

ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم

یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت

این راه را نهایت صورت کجا توان بست

کش صد هزار منزل بیش است در بدایت

هر چند بردی آبم روی از درت نتابم

جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت

عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ

قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت

خالقا! حس حریصانه ایی به سخن با تو دارم

مصطفوی 25 آبان 1395 4115 کلیک ها

خدایا حس می کنم که مدت هاست که رهایم کردی

و گوشی برای شنیدن حرف های گاه و بی گاهم نداری

انگار می خواهی فراموشم کرده، به خود واگذاری

بی هیچ گونه آلارمی و ناقوسی که برای لحظه جدایی نواخته شود

اما فراموش نکن که همانقدر که تو بر خواسته هایت توانایی

خالقا! این دنیا پادگان است

مصطفوی 24 آبان 1395 4003 کلیک ها

بارخدایا!

با مهر و حکمتی که در تو سراغ دارم،

در تعجبم که چگونه دلت آمد که این انسانِ مظلوم و بی دفاع را محکوم به چنین زندگیی کنی؟!

زندگی که نیست، سراسر نکبت است و خفت و خواری،

همواره باید شاهد کجی های عریان بود،

جنگلی که باید ظلم کرد، تا مظلوم نشوی،

باید زد، تا نخوری،

باید درید تا دریده نشوی،

و برای جماعت خارج از صنف درندگان نیز کوچه ایست بن بست،

که در آستانه اش درندگان مستِ از توفیق، قربانیان شان را به سخره گرفته اند.

جنگلی از حمله و دریدن ها، و غرش شیران درنده و کفتاران به یغما برنده،

جایی که کرامت و عزت انسانی به هیچ انگاشته می شود و بی معنی است

مهربانا!

انسان غرق در چنین هنگامه ی درد و رنجی،

چرا باید حتی اجازه پایان خودخواسته و پیش از موعد به زندگی خود نیز نداشته باشد؟!

این چه سری است که اشرف مخلوقات خود را در چنین رنج دهشتناکی آفریدی؟!

 و از آن سو حتی اجازه خروج پیش از موعد و خودخواسته از چنین معرکه ایی را هم نمی دهی؟!

آری در این جنگل ظلم و رنج، مرگ نعمتی است عالی، که خلاصی از این تنگنا را به ارمغان می آورد

حکیما!

اما چرا موعدش را خود به دست گرفتی و به اراده خود موکول نمودید؟!

چرا رمیدگان از این دشت جنونِ ظلم و غارت را، هم رها کرده ایی، و هم اجازه خروج نمی دهی؟!

در تو مانده ام ای خالق یکتا!

 که این چه سودایی است که با انسان می کنی؟!

انسان مجبور به آمدن، و مجبور به ماندن

خالقا! این دنیا پادگان است؟!!

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در خطر سرنوشت اتحاد جماهیر شوروی ...
وقتی اوضاع داخل خوب نیست 6 مرداد 1366، چند روز پس از تصویب قطعنامه‌ی 598 در شورای امنیت سازمان ملل،...
- یک نظز اضافه کرد در خطراتی که ایران سرزمینی، و حتی...
دیدگاه رهبر شیعیان آیت الله العظمی سیستانی در مورد حکومت و دولت مدنی و مردمی... (https://t.me/mohand...