مصطفی مصطفوی

مصطفی مصطفوی

عملیات نصر هشت در سال 1366 آخرین حرکت نظامی ما بود، که این شهید بزرگوار را در کنار خود داشتیم، او در این ایستگاه در تاریخ 29 آبان 1366 از قطار همقطاری ما پیاده شد، او پیاده شد تا باز حکایت تنهایی ما، و روند خالی شدن سنگر از همسنگران ادامه یابد، و این دفتر با باز خونی دیگر ورق بخورد، و چه ذلیل مردانی اند، آنانی که بر موج خون این عزیزان سوار شده و آنان را سپر مقاصد شخصی، سیاسی، جناحی و... خود کرده و این عناصر قدرت ملی را در راستای کسب قدرت و عوامفریبی استفده می کنند، و این عزیزان را دستمایه تحرکات سیاسی و کسب قدرت خود کرده اند، جناح سیاسی اصولگرایان که مراسم یادواره های چنین خون هایی را سکوی کسب آرای انتخاباتی، و کوبیدن رقیب سیاسی خود کرده و می کنند، در تاریخ دفاع از وطن، از جمله روسیاهان ثبت خواهند شد.

شهید سید ضیاالدین شاهورانی

آن روزها کارمان با نقشه های جنگی با مقیاس های مختلف بود، لذا همواره وضعیت جنگ و خطوط جنگی را در این نقشه ها چک می کردم و در ذهن خود سناریو سازی های کودکانه مختلف را چه در جبهه خودی و یا در جبهه دشمن چک و بررسی می کردم، و به عنوان مثال با خود تصور می کردم که اگر دشمن از خطوط نازک و کم نیروی ما بگذرد، چقدر طول خواهد کشید، که ما به خود آییم، و یا وقتی ما به خود آمدیم آنها تا کدام منطقه و یا شهر ما خود را رسانده است، رویاهایی آزار دهنده که تاریخ نشان داد چندان هم کودکان نبود، و نبرد مرصاد اتفاق افتاد و دشمن تا چند کیلومتری و در آستانه کرمانشاه رساند و... خطوط جبهه ها و یا همان خطوط تماس ما با دشمن آنقدر طولانی بود، که وقتی به گستردگی اش فکر می کردی، وحشت تمام وجودت را فرا می گرفت، که چطور می توان این همه مرز را پوشش داد، گاه با خودم می گفتم اگر نیروهای دشمن از خطی از خطوط متعدد ما بگذرند و اتومبیل های نظامی اش را در جاده های ما بیندازند و بیایند جلو، چقدر طول خواهد کشید تا ما متوجه شویم، و جلوی آنها را سد کنیم،

همیشه با خودم فکر می کردم چطور می توان همه خطوط را پوشش داد که سوراخی نماند، که دشمن در آن رخنه کند، و ما را دور بزنند، و ناگهان وقتی به خود بیاییم، که دشمن را پشت سر خود ببینیم، که ما را محاصره کرده است، و هیچگاه در هیچ مقری خود را امن از دوری دشمن نمی دانستم. خطوطی جنگی که باید حفظ می شد، تا دشمن توان رخنه به داخل خاک ایران را نیابد، آنقدر طولانی بود که گاهی در خط مهران دیگر خط مقدمی وجود نداشت و این گشتی ها بودند که با حرکت مداوم خود این مرزهای طولانی را کنترل می کردند، کنترل که چه عرض کنم، دل خوش کردنی بیش نبود، چرا که این گشتی ها گاه از خطوط هم رد می شدند و دنیایی در عالم تداخل با گشتی های دشمن داشتند.

آن روزها آنقدر خون از ما در این زمین های سوخته از آتش، به زمین ریخته بود و می ریخت که وقتی خورشید در سمت غرب به غروب می نشست، و در پشت خاکریزهای دشمن فرو می رفت، انگار رنگ خون به آسمان می پاشید، و غروب غم انگیزی را برای ما رقم می زد، و انگار در دل شب های تاریک جنگی، حکایت غربت ما را در سکوت، با جار و جنجال بسیاری فریاد می کرد، این روزها انگار داشت غروب مظلومیت ایران رقم می خورد، غروبی که هر چند گاه ماهی روشن در آسمانش روشنی بخش بود، ولی دیگر هرگز به صبح نگرایید، و همچنان این آب و خاک در گروگان گرفته شده، دستمایه رقابت های منطقه ایی و جهانی شد، و تاوان سنگین این رقابت ها را در تحریم و دشمنی توامان، باید مردم ایران و عراق می پرداختند.

آنروزها هنوز از حاضرین در جنگ از طرف سپاه، کسی نه درجه ی نظامی ایی گرفته بود، نه کسی مافوق خود را "سردار" صدا می کرد و نه احترامات نظامی معمول بود، و نه درجه داری وجود داشت، که به درجه اش ببالد و مغرور شود، فرمانده تیپ و لشکر را اگر نمی شناختی، در میان نیروهایش گم بود، و نه مافوق و نه مادونی بدان معنا دیده می شد؛ همه انگار برادرانی بودند با فاصله های سنی و یا مسولیت هایی متفاوت؛ کادرهای سپاه، بسیجی ها، مشمولین (سرباز وظیفه سپاه)، بیست درصدی ها [1]، همه و همه به یک چشم نگریسته می شدند، آنروز سخن از قرارگاه سازندگی خاتم الانبیا نبود که پروژه های میلیاردی اقتصادی، و انحصار مزایده ها را یکه تازانه بدست گیرد، و غولی اقتصادی شود، رقابت ناپذیر، و رقیبی شکست ناپذیر برای بخش خصوصی کشورش، که همه زیر چرخ های قدرتمندش له شوند و بمیرند و یا مجبور شوند، ذیل این قرارگاه با شرایط آنان کار کنند و... آنروزها نام قرارگاه خاتم قوت قلب مردم بود که هماهنگی عملیات ها را به عهده داشت تا نبرد با دشمن متجاوز خارجی بهتر پیش رود، و مردم در داخل کشور، آب تو دلشان تکان نخورد.

آن روزها اگر سری در سرای سپاه بود، تمام همتش دفع تجاوز غول متجاوزی بود، که با دوپینگ دلارهای کشورهای عربی منطقه و نیروی نظامی و تسلیحاتی شرق و غرب از چراغ جادو بیرون جهیده بود و باز می خواست حکایت دردناک تجزیه ایران در حمله اعراب به ایران را دوباره از نو در قادسیه، جلولا، تیسفون و... زنده کند و باز ناموس این کشور را یکسره به اسارت برده و در بازار، شهرهای بصره، بغداد، کوفه، سامرا، موصل و... در معرض فروش چشم های ناپاکی به حراج بگذارد، که عادت به تجاوز و غارت داشتند،

و در این سو، جماعتی به پا خواسته بودند تا با ارتش ج.ا.ایران همراه شوند و نگذارند این سردار جدید قادسیه رویاهای مخوفش را محقق سازد، لذا در این روزها از هر استانی 5 درصد کادر سپاه می آمدند تا 95 درصد داوطلبین را که هر ساله به شوق دفاع به جبهه ها سرازیر می شدند را هدایت، سازماندهی و فرماندهی کنند.

آن روزها سپاهی بودن آنقدر حرمت داشت که حتی بنیانگذار این انقلاب هم می گفت "ای کاش من هم یک پاسدار بودم"، در آن روزها سپاه روی چشم این ملت جای داشت، نه به خاطر زور و قدرتی که در داخل کشور خود و در عرصه های سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی داشت و... بلکه به خاطر نقشی که در دفع تجاوز دشمن خارجی بازی می کرد، و نقطه تکیه گاهی برای مردم در مقابل خصم بود، چنان که می گفتند "اگر سپاه نبود کشور هم نبود".

اما کاش این تیکه را در قانون اساسی، هرگز نمی نوشتند که از توان نظامیان در دوران صلح در راه ساختن کشور استفاده شود، و همین باعث می شد که بعد از جنگ آنان را از پادگان های دفاع در مقابل دشمن خارجی، به صحنه اقتصاد، سیاست، فرهنگ و... وارد نمی کردند، و صحنه گردان این بخش ها، مردمی می ماندند، که باید صحنه گردانش باشند، و آنان هم در پادگان های خود می مانند، تا این که اینچنین رقیب مردم خود نشوند.

اما در همان روزهای سخت و دهشت آور جنگ، هم انگار جمع های کوچکی از پاسداران، پای ثابت جنگ، و انگار جنگ را به کنترات خود در آورده بودند، و قصد بازگشت تا قبل از پیروزی و تعیین تکلیف جنگ نداشتند، انگار این پروژه بزرگ "دفاع ملی" را یک تنه به نام خود زده بودند، و تا اتمامش قصد خروج از جبهه را نداشتند. و یا انگار در روستا و شهر خود و نزد پدر و مادرشان دلبستگی و... نداشتند و تمام دل و جان شان را وقف جنگ و دفاع کرده بودند، و در تمام مدتی که این 95 درصد، بعد انجام عملیات اصلی به خانه و کاشانه اشان برای انجام کارهای شخصی، بر می گشتند، این پاسداران می ماندند تا مقدمات آمدن دوباره آنان را برای عملیاتی دیگر در فصل آتی عملیاتی فراهم نمایند، تا وقتی که آهنگ اعزام سراسری دیگری در پایان هر سال نواخته می شد، اینان می ماندند تا چادرها را جاروب کرده و برای آمدن زمان دوباره عملیاتی جدید، و نیروهای داوطلب آماده کنند.

شهید سید ضیاالدین شاهورانی [2] از این قسم پاسداران بود، او اینک مردی جوان با قدی کوتاه بود که همتی به بلندای یک شب اسرار آمیز جنگی در دل داشت، او تفکری بلند بالا داشت و گرچه از سرزمین هژبر یزدانی آمده بود، اما انگار از آن ثروت و مال و حشم هیچ بهره ایی نبرده بود، انگار حتی هیچ خانه و کاشانه ایی هم برای بازگشت به پشت جبهه نداشت، او انگار این روزها سرزمین قومس را به اهلش سپرده بود و اینک سرزمین باستانی خوزستان را متعلق به خود می دانست، و به کمک جهان آرا و یارانش آمده بود؛ آنانکه مرخصی و یا ترخیصی نداشتند، که اگر داشتند هم با قبل از آن تفاوتی نمی کرد، چون زندگی اشان در هنگام اعزام و مرخصی، همه غرق در جنگ بود.

سرای این شیرمردان، عرصه شیران، بهمنشیر، دشت عباس، هویزه، خرمشهر، مهران و... بود. آنان خون هایی بر ذمه این زمین رنگی از خون داشتند که دل کندن شان را از این خاکِ بدهکار را انگار محال کرده بود. سال ها ابومسلم خراسانی، یعقوب لیث صفار و... زحمت کشیده بودند تا قسمتی از ایران بزرگ را که اکنون تنها به اندازه ی گربه نشسته ایی بر خلیج فارس، در زیر، و دریای قزوین در بالا، مانده بود، را حفظ کنند، اما سردار عرب دیگری هوای آفرینش قادسیه ایی دهشتناک، را دوباره در سر می پروراند و آن را رسما هم اعلام کرده بود، و سید ضیا و امثالهم آمده بودند که اینبار سد راهش شوند، و از تکرار این جنایت بازش دارند؛ آری سید ضیا از این قشر پاسدارانی بود که آمده بود، تا بماند، نه دل به رفتن داشت و نه قصدی به ترک جبهه، او که از 15 سالگی به جبهه آمده بود بر این عهد با خود ماند تا در سال 1366 زمانی که تنها 19 سال بیشتر نداشت، در عملیات نصر هشت ترکش ها سینه و کمرش را بشکافد و او را راهی جایی کند، که دوست داشت و آرزویش را می کشید، تا نماند و مثل ما رنج دیدن غارت کشور توسط لجاره ها، و اشتباهات فاحش و.. را ببیند، و خفت ماندن را نکشد.

سید محمد شاهورانی، پدر شهید سید ضیاالدین در خصوص اعزام این شهید به جبهه، بعد از شهادت برادرش سید مظفر، این چنین به انگیزه این شهید برای رفتن به جبهه اشاره می کند : "پس از شهادت برادرش (سيد مظفر) به او گفتم كه چون برادرت شهيد شده تو ديگر به جبهه نرو!  سید ضیا گفت : "تو اگر بداني صدام در اين مناطق چه خيانتي كرده و چه كارهايي كرده خودت هم تمام زندگي ات را رها مي كني و عازم جبهه مي شوي؟"

 او رفت تا امروز نماند و مثل ما نبیند، نه اخبار میلیاردها اختلاس، نه بیکاری و فقر و نابرخورداری ها را، نه لجام گسیختگی و تفسیر قانون به رای را، و نه تحجر و خشک مغزی ها را، نه نامردمی ها، نه غرور تکبر بعضی سرداران را، نه نفوذ و اعمال نفوذ آنان را در سیاست، اقتصاد، فرهنگ، انتخابات و...، نه افسارگسیختگی های شان در تفسیر قانون تشکیل سپاه را که خود را در چارچوب کشور هم حتی بعضا نمی بینند و با تفسیر وسیع از قانون تشکیل آن، خود را موظف می دانند که در هر امری داخلی و خارجی برای دفاع از انقلاب! دخالت دهند و...

آنروزها دامن سپاه از بسیاری از این گونه مسایل پاک بود و سید ضیا از کادر سپاه پاسداران در واحد اطلاعات و عملیات تیپ دوازده قائم استان سمنان بود، و وقتی به شهادت رسید، تنها 19 سال از عمر شریفش سپری شده بود (متولد دهم فرودین1347)، که در تاریخ 29 آبان 1366 در عملیات نصر 8 در حالی که از اعضای تیم شناسایی اطلاعات و عملیات برای هدایت گردان جهت هجوم به قله "گرده رش" بود در اثر اصابت ترکش به شهادت رسید.

به دلیل این که برادر بزرگترش "سید مظفر" پیش از این در سال 1365 در عملیات کربلای 5 به شهادت رسیده بود، مسولین واحد اطلاعات و عملیات سعی می کردند، او را در عملیات ها و ماموریت ها کمتر دخالت دهند تا این فرزند برای خانواده اش حتی الامکان حفظ شود، اما به نظر می رسد اصرار های این شهید و کمبود نیرو بعد از تلفاتی که واحد در عملیات شناسایی ها در منطقه عملیاتی نصر هشت داشت، آنها را مجبور کرده بود که از او نیز استفاده کنند و دست تقدیر بر این امر قرار گرفت که این گُل نیز پرپر و در کنار برادرش در امامزاده چهل تن مهدیشهر به خاکی سپرده شود، که هنوز مردمانش به زبان خاص و باستانی خود وفادارند و آنرا حفظ کرده و بدان حساس و مقیدند و سخن می کنند.

شهید شاهورانی با سن کمی که داشت، فردی جدی و در عین حال شوخ طبع بود، این دو خصلت متضادی بود که در منش شخصیتی اش دیده می شد، لباسی پلنگی عمدتا بر تن داشت که گویا با همان لباس هم به شهادت رسید، و در خاک مدفون شد، انگار این لباس را خیلی دوست می داشت، که به صورت بشور و بپوش برایش در آمده بود، اورکت کره ایی سازمانی آن روزهای کادر سپاه، نیز همواره مثل شنلی روی شانه هایش می انداخت و با غرور و سبک منحصر به فردی قدم بر می داشت، جدی، متوازن، ایستاده و سینه جلو.

دوستان زیادی داشت، مورد احترام کادر و بقیه بود، شوخی هایش هرگز به لودگی و بی مزگی ختم نمی شد، حد و مرز نگهدار بود و سکه شخصیتی خود را با گذر حد شوخی ها نمی شکست، اما شوخ طبعی اش را خیلی بروز می داد. همواره لباسی منظم و تمیز داشت، در حالی که سپاهیان آن موقع ها چندان هم مقید به تشریفات نظامی گری نبودند، اما شهید شاهورانی همواره شلواری گت کرده و با جوراب های بلند، حداقل نظم نظامی را در لباس پوشیدن خوب رعایت می کرد، آرم سپاه را زیر دکمه پیراهن نظامی اش بیشتر اوقات شاید با افتخار آویزان می کرد، و گرچه دیگران شاید همچون او مقید به این امر نبودند ولی او مقید به پوشیدن همواره پوتین بودند، این شهید بزرگوار شاید بندهای پوتینش را به دلیل سختی باز و بسته کردنش در محوطه های نظامی نمی بست، اما حتی الامکان با پوتین حاضر و حرکت می کرد، و همچون دیگران که عادت به کتانی کرده بودند، او از پوتین پوش ها بود.

به رغم حضور در واحد اطلاعات عملیات، که معمولا بچه های واحد، ارتباطات خود را با بچه های گردان های رزمی کاهش می دادند تا گرفتار سوالات پی پی آنان از برنامه های آینده عملیات ها نشوند، اما او با بچه های گردان موسی ابن جعفر تیپ 12 قائم که از نیروهای همشهریش بودند در ارتباط بود و به دوستانش در آنجا بیشتر سر می زد.

ما به طور معمول در شب های عملیات بیشتر نگران و دلمشغول کار و وظیفه سنگینی که بدان مامور بودیم و زیاد در حالات همدیگر غور نمی کردیم، اما یکی از همین دوستانش که ظاهرا در آن ساعات دلمشغولی خاصی نداشته و الگوی رفتاری این شهید را تحت نظارت خود داشته است، حالات روحی اش را قبل از شهادتش این چنین روایت می کند :

" با همدیگر انس عجیبی داشتیم قبل از عملیات نصر 8 در حالی که از چهره اش شوق به شهادت می بارید و می دانست که در این عملیات به شهادت خواهد رسید رو به من کرد و گفت : دیدار ما در بهشت !!؟ در آن لحظه حساس چیزی نگفتم ولی در تمام لحظه عملیات به آن جمله فکر می کردم تا اینکه از برادران رزمنده شنیدم شهید سید ضیاء الدین شاهورانی به لقاء حق رسیده است."

شهید سید ضیاء خوب جبهه را شناخته بود آنجا که در وصیت نامه اش این جبهه را این چنین توصیف می کند:

« جبهه دانشگاهى است كه در هيچ جاى دنيا نمونه اش را نمى توان يافت دانشگاهى كه در آن درس خلوص و عشق و فداكارى در راه رسيدن به لقاء الله آموخته مى شود، درس ايثار و جانبازى، درس چگونه زيستن و مردن، درس عبرت و شرف، درس خون و شهادت به انسان آموخته مى شود؛ اكنون كه كوله بارم را بسته ام و خود را به جهاد اصغر آماده ساخته ام، اميدوارم بتوانم در جهاد اكبر پيروز شوم و آنگونه كه مكتب تشيع اسلام خواسته است بتوانم خود را سرباز و پاسدار جندالله بپروانم.»

سید ضیا در آروزی شهادت بود و مي گفت : “ خدايا آيا مي شود يك روزي شهادت در راه تو نصيبم شود.“

اما شرایط برای رفتن سید ضیا به محراب شهادتش موقعی مهیا شد، که یکی از نیروهای واحد، در عملیات شناسایی در شب های گذشته، در میدان مین دشمن دچار حادثه شد و با قطع شدن پای او، سید ضیا جایگزینش در تیم 5 نفره هدایت یک گردان در شب عملیات نصر هشت شد، و این آخرین عملیاتی بود که او شرکت کرد و به شهادت رسید. روحش شاد و راهش ماندگار.

در این شب قدر 23 رمضان 1397 به یاد این شهید و همه دوستان همرزمم، در آن عملیات این متن را منتشر می کنم. 

 

[1] - طرحی که ادارات دولتی موظف بودند 20 درصد نیروهای شان را به جنگ بفرستند و این به دلیل کمبود نیرو در این اواخر جنگ معمول شده بود، نیروهایی که دیگر داوطلب نبودند و به زور به جبهه اعزام می شدند.

[2] -  نام : سید ضیاء الدین شاهورانی     فرزند : سید محمد    متولد : 1347/01/10    در درجزین   تحصیلات : زیر دیپل – مجرد  یگان: سپاه مهدیشهر-تیپ 12 -  واحد اطاعات عملیات - مسئول گروه گشتی و شناسایی     نوع عضویت : پاسدار    نوع شغل : نظامی  تاریخ شهادت : 1366/08/29  محل شهادت : ماووت عراق       عملیات : نصر 8        محل دفن : مهدیشهر امامزاده چهل تن،  نحوه شهادت: اصابت ترکش به سینه وکمر

 

Click to enlarge image Shahverani.PNG

شهید سید ضیا الدین شاهورانی

عملیات و شرایط منطقه عملیاتی نصر 8 از زبان آقای محمود نظری همرزم این شهید

جانباز عزیز دوست خوبم جناب آقای محمود - فرزاد - نظری که مجروحیتش باعث جایگزینی شهید سید ضیا شاهورانی در این عملیات به جای او در تیم شناسایی گردید، خاطرات خود از صحنه ایی که برایش اتفاق افتاد، اینچنین در کانال تلگرام "خاطرات اخلاص" منتشر کردند که به آشنایی به شرایطی که به شهادت این شهید بزرگوار منجر گردید، کمک می کند:

فرزاد-مهرداد-محمود, [14.11.17 09:23]

"... سلام خدمت دوستان از یاد نرفتنی. از امشب تا ۲۹ آبان (1396) که سالروز عملیات نصر ۸ هست قسمتی از خاطرات آن عملیات را به اشتراک خواهم گذاشت چون این حقیر در واحد اطلاعات عملیات مشغول بودم خاطراتی که مربوط به شناسائی آن منطقه و آن عملیات انجام دادم، بیان خواهم کرد؛ در این عملیات ۳۳ شهید سهم استان سمنان بود که ده شهید مربوط به شهر شاهرود بود.‌‌‌

در آن منطقه ما را به تیم های چهار پنج نفره سازماندهی کردند و ماموریت هرتیم بر روی ارتفاعات گرده رش مشخص شد و شناسائی های سخت و دشواری در سرمای شدید آن منطقه و مسیرهای صعب العبور و رودخانه ای که عبور از داخل آب با شدت جریانی که داشت و قلوه سنگ های لیز و تیزی که در آن بود کار ما را خیلی سخت میکرد. هر شب به شناسایی می رفتیم مسیر طولانی و شیب ها و سر بالای های تند خستگی ما را چند برابر می کرد ولی عشقم به عملیات و شناسائی لذت سختی ها را برایم دو چندان می کرد. طوری بود که بعد از مدتی همه بچه ها کف پا و انگشت هایشان آبله های خونی زده بود موقعی آبله ها می ترکید توی پوتین مان تمام خونی می شد.

کم کم تدارکات گردان ها هم به منطقه عملیاتی می آمدند و جایی را برای برپا کردن چادرهایشان انتخاب میکردند ترددها کم کم بیشتر می شد و حساسیت عراقی ها بیشتر. و عملیات شناسائی ما سختر. دشمن سنگرها و استحکام هایش را بیشتر کرده بود. میدان مین و سیم خاردارهای جلوی میدان مین را بیشتر کرده بود. ولی هیچ کدام از اینها باعث نشد که بچه های ما یک قدم به عقب برگردند. یکی از شب ها که شناسایی می رفتیم موقع عبور از رودخانه ناگهان پاشنه پای راستم بشدت سوخت، از رودخانه به هر دردسری بود عبور کردم روی تخته سنگی نشستم به علت تاریکی زیاد، پایم رو نمی دیدم دست به پایم کشیدم و بو می کردم شاید بوی خون رو متوجه بشم ولی سرمای شدید بدنم سر شده بود و درد زیادی حس نمی کردم به ناچار جوراب و چکمه هایم رو پوشیدم و به مسیر خودم به سمت خط دشمن برای شناسایی ادامه دادم تمام مسیر را بر روی پنجه پایم حرکت می کردم نمی توانستم پاشنه پایم را روی زمین بگذارم شناسایی انجام شد و مسیر طولانی و سخت را برگشتیم وقتی به خط مقدم خودمان رسیدیم هوا روشن شده بود من هم از موقعیت استفاده کردم و جورابم رو درآوردم وقتی چشمم به پاشنه پایم افتاد وحشتم گرفت پارگی عمیقی بوجود آمده بود، پاشنه پایم را سنگ های تیز کف رودخانه پاره کرده بودند.

نمیدانم چطور با اون پا و خونریزی آن همه مسیر را رفته بودم، همرزم خوبم سید علی ضیایی که آمده بود تا با ماشین واحد، ما را به مقرمان ببرد. سریع من را به بیمارستان صحرایی رساند ولی آنجا به خاطر کهنگی زخم، بخیه نتوانستند بزنند و بعد از ضدعفونی پانسمان کردند و شب های زیادی را با همان وضعیت بر روی پنجه پا به شناسایی می رفتم. روزی را بیاد میاورم که با تعدادی از بچه های واحد برای آوردن قاطری به مقر تیپ مان رفتیم، من علاقه شدیدی به سواری داشتم و تقاضا کردم قاطر را من بیاورم، بعد از تحویل قاطر سوار آن شدم و به سمت سنگر واحدمان براه افتادم و بقیه بچه ها با ماشین باز گشتند، در حال بالا رفتن از سربالایی کوه با قاطر بودم که یکدفعه قاطر سرش را برگرداند و نگاهی به جایگاه قدیم خودش کرد متوجه شدم می خواهد حرکتی انجام دهد، سریع سرش را برگرداندم تا به مسیر خودش ادامه دهد ولی متاسفانه زورم بهش نرسید و فهمیده بود که من قاطر سوار نیستم و سریع برگشت و سرپایینی را با سرعت زیاد شروع به دویدن کرد من به بالا و پایین می پریدم و اصلا کنترل و تسلطی بر روی قاطر نداشتم. همانطور که می دوید از قاطر پرت شدم و باکمر بر روی قلوه سنگی سقوط کردم نفس نمی توانستم بکشم فقط شانسم یک آمبولانس که در حال تردد از آنجا بود به همراه چند راننده لودر من را دیدند و به کمکم آمدند و سریع من را به بیمارستان صحرایی انتقال دادند و بعد از عکس گرفتن از کمرم و معاینه با دادن دارویی مرا مرخص کردند در حالی که از کمر درد، حالی برایم نمانده بود وارد سنگرمان شدم، بچه که مرا با آن حال و روز دیدند جویای ماجرا شدند و وقتی برایشان کل ماجرا رو تعریف کردم، شهید سید ضیا شاهورانی و دوستان دیگر شروع به خندیدن کردند من از درد به خودم می پیچیدم و آنها خنده های شان تمامی نداشت.

خاطراتی از زبان دوست و همرزمم آقای لطفی در تکمیل خاطرات عملیات نصر

سلام خدمت همه دوستان منم توفیق شرکت در عملیات  نصر 8 را داشتم یه خاطره ای از این عملیات دارم که گفتنش خالی لطف نیست. گروهان ما گروهان پشتیبانی شد و دسته ما  از دو دسته دیگر جلوتر با نیروی های خط شکن همراه شدیم تا چند متری خط دشمن به ما گفتند بنشینید و منتظر باشید و بعد شروع به کندن سنگر کردیم، همین طور مشغول کندن سنگر بودیم،که صدای یک گروه عراقی را شنیدیم که به سمت ما می آمدند نزدیک که شدن دستور ایست دادیم، همین که مطمئن شدیم عراقی هستند به طرفشان  شلیک کردیم و چند نفرشان کشته و تعدادی  فرار و سپس اسیر شدند، تا صبح نگاهشان داشتیم و سپس آنان را تحویل نیروهای واحد تخریب و اطلاعات و عملیات دادیم که بعد از عملیات داشتند به عقب بر می گشتند، و سپس به دیگر نیروهای بالای ارتفاع گردرش پیوستیم بعدا متوجه شدیم، که آنها می خواستند بچه ها ما را دور بزنند، و از پشت به نیروهای خودی حمله کنند، که به پست ما خوردند؛

(ادامه) شناسایی ها به صورت فشرده انجام می شد و هرشب چند تیم در راه کارهای مختلف انجام کار می کردند. یک شب قبل از حرکت، مسئول واحدمان گفت که می خواهد با ما به شناسایی بیاید. آن شب تیم شناسایی یک تیم ویژه ای شده بود، بعد از ساعت ها راهپیمایی به نزدیکی سنگر کمین دشمن رسیدیم. ما نباید توی شناسایی هایمان حتی با دیدن گشتی های دشمن درگیری بوجود میاوردیم، چون نباید مسیرهای شناسایی لو میرفتند به همین دلیل بی سر و صدا از سنگر کمین دشمن عبور می کردیم و پشت سر کمین به راه خود ادامه می دادیم تا به میدان مین دشمن رسیدیم.

وارد میدان مینی شدیم که هر شب آن مسیر را آمده بودیم و مین های سر راهمان را خنثی کرده بودیم و دوباره سرجایش گذاشته بودیم بیشتر مین های آنجا مین کیکی بود و خنثی کردنش راحت بود ولی مین های "والمر"  خطرناک بود، و چون تله ای بود آنرا خنثی نمی کردیم و نشانه ای می گذاشتیم و از رویش عبور می کردیم. به میدان مین رسیدیم و من آخرین نفر تیم بودم، به وسط های میدان مین که رسیدیم و چند متری دشمن و خیلی آهسته و بی سر وصدا، که ناگهان صدای انفجاری زیر پای چپم ، بدنم را لرزاند از ترس تکان نخوردم و همانطور ایستادم مسئول واحد آهسته و با احتیاط به طرفم آمد و آهسته گفت چی شده؟ من گفتم نمیدانم چیزی زیر پایم صدا کرد.

او نشست و پایم رو آهسته بلند کردم و یک مین کیکی زیر پایم بود این مین ها دارای دو چاشنی احتراقی و انفجاری بودند که وقتی پا روی مین می رود در یک صدم ثانیه اول چاشنی احتراقی و بعد انفجاری منفجر می شود ولی خوشبختانه این مین فقط چاشنی احتراقی اش عمل کرد و مین را به کناری انداخت و لحظاتی ایستادیم تا مطمئن شویم که دشمن متوجه ما و صدا نشده بعد بچه ها صورتم را بوسیدند و گفتند که چه شانسی آوردم. از میدان مین رد شدیم و به سیم خاردارهای توپی که سه حلقه آن روی هم گذاشته بودند رسیدیم، شب های قبل که خودمان می آمدیم تا این نقطه جلوتر نرفته بودیم ولی مسئول واحدمان گفت بریم جلوتر. سیم خاردارها را برای اینکه عراقی ها متوجه نشوند که ما این مسیر را برای شناسایی انتخاب کردیم پاره نکردیم و باید از درون سه توپ از سیم خاردارها عبور میکردیم به سختی از سیم خاردارها عبور کردیم چند جایی از بدنم زخم شده بود.

 سنگر نگهبانی عراقی ها را در سمت راست خودمان می دیدم ولی پوششی که بوته های بزرگ و کوچکی که در آنجا بوجود آورده بود مقداری جلوی دید دشمن را گرفته بود. به داخل مسیر مالرویی رسیدیم که مشخص بود محل تردد خود عراقی هاست نفسم در سینه حبس شده بود، یک چشمم به جلوی پایم و یک چشمم به عراقی

که در سنگر نگهبانی، پاس می داد، بود. به پشت سر، سنگر نگهبانی رسیدیم مسئول واحدمان گفت بشینیم و نگران این بودیم که یک وقت پاس بخش عراقی ها بیاد و بخواهد سری به نگهبانش بزند و او راحت ما را می دید.

بعد از اینکه دور و ور خودمان را کمی دید زدیم به من گفتند که پشت سر همین نگهبان بشینم و مواظبش باشم که به طرف ما نیاید و بقیه رفتند کمی بالاتر تا استحکامات دشمن را  شناسایی کنند. چند دقیقه ای که من آنجا تنها در چند متری این عراقی نشسته بودم، آیه... وَجِعَلنا ... از زبانم نمی افتاد و واقعا اثر این آیه را آنجا به چشم دیدم، دشمن واقعا کور شده بود و گهگاهی برمیگشت و سمت من را نگاه می کرد ولی اصلا من را نمی دید، نفسم در سینه حبس شده بود و منتطر دوستان.

هر لحظه احتمال و انتظار تیر اندازی را از سوی عراقی ها می کشیدم. به هر صورت انتظار به پایان رسید مسئول واحد با دوستانم آمدند و دستی به سرم کشیدند و اشاره کردند برگردیم. در حالی که هنوز آیه .. وَجِعَلنا.. را زیر لب زمزمه می کردم از سیم خاردارها دوباره عبور کردیم وقتی از درون میدان مین بر می گشتیم به جایی که پایم روی مین رفته بود و عمل نکرده بود نگاه می کردیم و زیر چشمی نگاهی به من می کردند و می خندیدند. شناسایی خوب و خاطره انگیزی برایم بود.

روحیه بالای همرزمانم انرژی چند برابر برای ادامه شناسایی ها به من می داد یکبار ندیدم کسی از کمبود تدارکات یا سرما یا رفتن هرشب به شناسایی شکایتی کند. اعتقاد من اینه که آن زمان ما نبودیم. نیروی الهی بود که خدا درون روح تک تک بچه ها دمیده بود و پوست و گوشت را به فولادی قوی تبدیل کرده بود. خدا را شاکرم که توفیق داد در بهترین دوران جوانیم در بهترین مکان و بهترین یاران حضور داشته باشم، تا امروز به عنوان راوی بتوانم قطره ای از رشادت ها و روحیه شهادت طلبانه آن عزیزان را به گوش این نسل برسانم.

ما در شرایط سختی شناسایی می رفتیم نباید با دشمن در هر شرایطی درگیر می شدیم چون دشمن متوجه حضور ما در منطقه نشود به همین دلیل بدون سلاح شناسایی می رفتیم نباید اسیر می شدیم چون راهکارهامون لو می رفت. شبی را بیاد میارم که تیم ما مامور شد در مسیری به شناسایی برود که دوست ‌بسیار خوبم جانباز عزیز مسعود نوروزی شب قبل به روی مین منور رفته بود و خوشبختانه توانسته بودند که از مهلکه جان سالم به در ببرند. مسیر همیشگی با تمام موانعش را پشت سر گذاشتیم و به نزدیکی آن راه کار رسیدیم، با دقت مسیر را چک می کردیم چون به خاطر انفجار مین منور صد درصد حساسیت ویژه ای آنجا پیدا کرده بود. دوربین دید در شب را که آن اواخر به ما داده بودند را به چشمم زدم و با یکی از دوستانم با احتیاط وارد میدان مین شدیم و همانطور مشغول خنثی کردن مین بودیم با دوربین اطراف را با دقت شناسایی می کردم.

موقعی که پا مرغی (نشسته راه رفتن) درون میدان مین به جلو می رفتیم لحظه ای جلوی پایم رو نگاه کردم که مبادا مثل شناسایی قبل پایم روی مین برود، تا سرم را بالا آوردم از دوربین دید در شب ناگهان دو نفر را دیدم که با سرعت به طرف ما می آمدند مثل اینکه در کمین ما بودند و گذاشتند به وسط میدان مین رسیدیم برای اسیر کردن ما بیایند من تنها کاری کردم سریع به دوستم آهسته گفتم عراقی فرار کن، و رو به عقب برگشتم و شروع به دویدن کردم سعی می کردم از مسیرم خارج نشوم که یکدفعه پایم به روی مین برود. از میدان مین خارج شدیم و در آن شیب کوه و با وجود بوته ودرخت و سنگ های درشت و ریز چنان سرعتی فرار می کردیم که اگر زمین می خوردیم دیگه نمی توانستیم بلند بشیم و عراقی ها که پشت سر ما بودن سریع به ما می رسیدند.

آنها شروع به تیراندازی کردند گرمای گلوله ها را که از کنار سر و گردنم می گذشت حس می کردم سرعت آنقدر بالا بود که توانستیم از دست عراقی ها فرار کنیم و اسیر نشویم به جای امنی که رسیدیم کمی استراحت کردیم و مطمئن بودیم که این راه کار ما دیگه لو رفته و باید از شب های بعد در مسیری دیگر به شناسایی خودمون ادامه بدهیم.

خاطراتی از شب های شناسایی از زبان همرزم خوبم حاج محمد کاظم کاویانی در تکمیل خاطرات این حقیر

شبی که مسعود روی مین رفت. شناسایی گرده رش داشت کامل می شد. گزارش روزانه و تکمیلی مسوول واحد به مسوولین تیپ حکایت از این داشت که راهکارها برای عبور گردان در شب عملیات تقریبا تثبیت شده اند. مهدی مهدوی (فرمانده تیپ) بیشتر به واحد سر میزد. آن شب مسیر همیشگی پیاده روی و گذر از رود خانه را در قالب یک تیم گشتی شناسایی، داشتیم. تا میدان مین بدون مشکلی جلو رفتیم. مسعود مسوول گروه شناسایی بود. و با دوربین دید در شب اطراف را می پایید. به سیم خادار میدان مین رسیدیم. با احتیاط و بی سر و صدا رد شدیم. افراد تیم با آستین های بالا زده که سیم مین تله ای حس شود، بصورت پا مرغی جای پای خود را پیدا می کردند و برای شناسایی سنگر های کمین و نگهبانی و جمعی جلو می رفتند.که ناگهان برقی جهید و انفجار و گرد و غبار بلند شد. بله پای مسعود روی مین رفته بود. برای لو نرفتن راهکار و اینکه به خیال دشمن حیوانی به مین برخورده، بدون ایجاد سرو صدا و جلب توجه به اول میدان برگشتیم.

گرچه پایش صدمه دیده بود ولی صبورانه خودش را  به عقب می کشاند. افراد به نوبت کمک می کردند که مسعود فشار کمتری ببیند. تا اول رودخانه؛ برای عبور از آب با یکی از دوستان دو دست گره خورده ما به عنوان جای نشیمن و دو دست دیگر از پشت کتف حمایل؛ مراقب بودیم که برادر مجروح ما بآرامی از آب رودخانه عبور کند. عمق رود اگر بارندگی نبود تا بالای کمر می رسید، به نظر مشکلی پیش نمی آمد. به ترتیبی که گفتم او را در میان گرفتیم و وارد آب شدیم. جایی که خارج می شدیم شیب رودخانه به سمت راست بود بنابراین عمق رود تا نزدیکی خشکی ادامه

داشت، مزید بر آن خستگی و فشار توان ما را کم کرده بود. با سنگ بزرگی که زیر پایم آمد

گرچه پایش صدمه دیده بود ولی صبورانه خودش را  به عقب می کشاند. افراد به نوبت کمک می کردند که مسعود فشار کمتری ببیند. تا اول رودخانه؛ برای عبور از آب با یکی از دوستان دو دست گره خورده ما به عنوان جای نشیمن و دو دست دیگر از پشت کتف حمایل؛ مراقب بودیم که برادر مجروح ما بآرامی از آب رودخانه عبور کند. عمق رود اگر بارندگی نبود تا بالای کمر می رسید، به نظر مشکلی پیش نمی آمد. به ترتیبی که گفتم او را در میان گرفتیم و وارد آب شدیم. جایی که خارج می شدیم شیب رودخانه به سمت راست بود بنابراین عمق رود تا نزدیکی خشکی ادامه داشت، مزید بر آن خستگی و فشار توان ما را کم کرده بود. با سنگ بزرگی که زیر پایم آمد سکندری خوردم و نفر بعدی هم بالطبع به یک سمت کشیده شد. و در آن نیمه شب به اتفاق برادر مجروح غسل ارتماسی بجا آوردیم.

نزدیکی های عملیات بود مسئول واحد تمام بچه ها رو جمع کرد و از حساسیت منطقه و اینکه این اهداف برای جمهوری اسلامی چقدر مهم وحیاتی است برایمان کمی صحبت کرد، ولی با گفتن مطلبی همه حیرت زده شدیم. گفت باید مسیر شناسایی که شب های زیاد و بارها آن مسیر را شناسایی کردیم، را تحویل لشگر ۲۱ امام رضا بدهیم و از سمت دیگر ارتفاعات گرده رش شناسایمان را شروع کنیم و مسئولیت توجیح بچه های اطلاعات عملیات آن لشگر هم به عهده بچه های واحد ماست و گفت کسانی که آن مسیر را خوب مییشناسند باید این ماموریت را انجام بدهند.

ما خیلی ناراحت شدیم برای آن مسیر خیلی زحمت کشیده بودیم خطرهای زیادی از بیخ گوشمان گذشته بود در کل به آن مسیر خو گرفته بودیم. ولی اعتراض ما ثمری نداشت و جالب تر اینجا بود که قرعه فال به نام من محمود زدند و برای توجیح بچه های شناسایی آن لشگر من را انتخاب کردند. شب شد تنها به مقر آن لشگر رفتم نماز را به اتفاق بچه های واحد اطلاعات عملیات لشگر ۲۱ امام رضا خواندم بعد من را به آنها معرفی کردند همه آنها بچه های مخلصی بودند ولی حس غریبی داشتم احساس می کردم امشب شب آخری است که به شناسایی میروم.

جلوی ستون براه افتادم همان مسیر هر شب. طبق معمول از آب سرد رودخانه رد شدیم و ‌به سمت هدف براه افتادیم نرسیده به موانع و میدان مین دشمن به شیاری رسیدیم، آنها گفتند روزهای قبل اینجا یک شهید دادند و باید پیکر آن شهید را برگردانند. اصلا یادم نمیاد آن شهید چطور و کی و برای چی در آن مسیر بشهادت رسیده بود ولی این کار انجام شد خیلی با احتیاط، چون فکر می کردند شاید عراقی ها پیکر آن شهید را تله گذاری کرده باشند به همین علت یکی از نیروها سینه خیز رفت و طنابی به پای آن شهید بست و بعد چند نفره او را کشیدند و به پایین آوردند.

چشمم به شهید افتاد صورت نورانیش آن حس غریبی و غربت را در من دو چندان کرد خیلی دلم گرفت دوست داشتم تنها بودم و بلندبلند گریه می کردم او را در برانکاردی که همراهشان آورده بودند گذاشتند و بعد از گفتن فاتحی بر سر این شهید دو نفر او را به سمت خط مقدم ما بردند و من به اتفاق بقیه براه خود ادامه دادیم.

به میدان مین دشمن رسیدیم درست از همان مسیری آنها را بردم که شب های قبل آن مسیر را بارها آمده بودم و یادم از مینی افتاد که شب های قبل در همان نقطه زیر پایم رفت و عمل نکرد به همین خاطر به همه گفتم احتیاط کنند و مسیر توی میدان مین را بخوبی بررسی کردم بعد میدان مین را بسلامت رد کردیم و موقع عبور از سیم خاردارها، مسئول تیم شناسایی لشگر۲۱ امام رضا به من گفت کافی است، و برگردیم. موقعی به مقر لشگرشان برگشتیم مسئول واحدشان بخاطر شناسایی خوب من و توجیح کامل منطقه به نیروهایشان من را مورد تشویق قرار داد خیلی خوشحال ولی خسته به نزد بچه های واحد خودم برگشتم

علی چتری من را فرستاده بود به همراه گروه شما که عباس یعقوبی رئیس گروه و اشتباه نکنم حسن بیان و محمد محمدی کیا (پورچه) و تخریب چی محمد کردی برویم راه کار را برای آخرین بار چک کنیم پس از طی مسافت و عبور از کمین دشمن به میدان مین رسیدیم.

ادامه خاطره رفتن پایم روی مین توسط آقای احمد داودی:

نه اشتباه می کنی من و شما و شهید کیکاووسی و عباس ویک نفر دیگه که یادم نیست ولی حسن بیان نبود ولی شب آخر چک کردن درسته، شهید کیکاووسی تخریب چی؛ تخریب چی شروع به خنثی کردن مین کرد شما پشت سر ایشان و ما نیز بیرون میدان مین بودیم، داشتیم صحبت می کردیم تا پشت سر شما حرکت کنیم ناگهان انفجار صورت گرفت و تنها این حرکت از شما صورت گرفت، سریع بدون درنگ خودت را به بیرون میدان مین رساندی شاید اگر دیگران بودند همانجا می ماندند و مجبور می شدیم برویم و از میدان مین او را بیرون بیاوریم.

احسنت دقیق گفتی، چون تخریب چی همشهری بود به خاطر همین اسمش یادم است، اگر وقت کردی از جزئیاتش بیشتر برام بنویس میخوام ماجرای اون شب رو بیست و نهم همین ماه در سالروز آن عملیات بنویسم سعی میکنم واقعیت را بنویسم.

بعد از آمدن شما از میدان مین چند لحظه ای آنجا دراز کشیدیم تا واکنش عراقی ها را ببینیم، هیچ عکس العمل انجام نشد، پایت را بستیم و شما را به کول گرفتیم و به عقب برگشتیم از بس که از شما خون رفته بود سنگین شده بودی و همچنین بدن شما سرد شده بود هر چند متری می رفتیم شما را عوض می کردیم، یکی دیگری به دوش می گرفت ولی اکثرا من و عباس یعقوبی شما کول می گرفتیم، چون دیگران قدرت آوردن بدن شما را نداشتند. من چون بدنت سرد شده بود به عباس یعقوبی گفتم دیگر شهید می شود ولی خودت می دانی چقدر راه رفتیم اون مسیر ما با کول کردن شما را آوردیم، در طول خدا خدا می کردیم، مسعود نوروزی از مسیرهای دیگر زودتر از ما نیامده باشند، و قاطر را نبرده باشند، تا اینکه هرجوری بود به رو دخانه چولان رسیدیم، وقتی قاطر را دیدیم انگار یک دنیا به ما دادند، عباس رفت قاطر را آورد و من نیز با کول کردن شما را از رودخانه عبور دادم و سوار قاطر کردیم و از تپه بالا آمدیم و شما را به اورژانس رساندیم، از اینکه شما زنده ماندی خیلی خوشحال شدیم این بود کل ماجرا،

ممنونم قشنگ یادمه کنار رودخانه درازم کردید و عباس رفت قاطر بیاره شما بهش گفتید محمود شهید شده یا داره میشه، من قشنگ حرف هاتون رو شنیدم، ولی من فکر می کردم قاطر رو آوردید این ور و من رو سوارش کردید، خوب شد که اشتباهاتم رو تو خاطرات ننویسم باز هم ممنونم

با توجه به کم بودن وقت و نزدیک بودن زمان عملیات، شناسایی ها را کارشناسی و فشرده را آغاز کردیم. همین فشردگی باعث شد در این فاصله تا عملیات تعداد زیادی از بچه های ما روی مین بروند: مانند احمد کشاورز: احمد باقری: محمد کاظم کاویانی: مسعود نوروزی: و آخرین نفر خودم بودم. در ابتدا بچه های ما سعی کردند با توجه به محور واگذار شده از لشگر ۱۱ ، دو محور دیگر را جهت انجام بهتر عملیات و تلفات کمتر نیروها، آماده کار کنند که کار در یک محور موفق و محور دیگر به علت پیچیدگی کار و حضور گشتی های دشمن حذف شد. نیروهای ما با تلاش بی وقفه خود کار شناسایی ها را از نزدیک غروب آغاز و پس از ادامه فریضه ی نماز در کنار رودخانه از آب عبور می کردیم و تا ۲ الی ۳ نیمه شب به شناسایی خود ادامه می دادیم. و با اعزام هر روزه ما به شناسایی ها در محور گردان موسی ابن جعفر و در محور گردان کربلا، بالاخره بعد از، از دست دادن بهترین نیروهای اطلاعات عملیات کار شناسایی تکمیل شد. دیده بانی نیز با استقرار روی ارتفاعات تالش، گلان، ژاژیله، مواضع و تحرکات دشمن را زیر نظر داشتیم. همچنین در هر گردان، یک تیم برای هدایت گردان ها و انتقال نیرو از لب رودخانه تا پای کار، باز کردن معبر و عبور از آن و درگیر کردن با دشمن مامور شدیم.

آخرین شناسایی ماهووت عراق و قطع پای اینجانب

در یک شب سرد برای بستن راه کارهامون برای آخرین بار در منطقه "ماهووت عراق، ارتفاع گرده رش" به شناسائی رفتیم. کادر فرماندهی گردان کربلا هم آن شب با ما آمدند و شهید رمضان نوری هم بود. آنها آمدند که با مسیرها و موانع دشمن آشنا شوند، شب آخر شناسائی بود ماه ها در آن منطقه کار کرده بودیم شوق و ذوق زیادی برای رفتن به  شناسائی ها داشتم ولی آن شب، شب عجیبی بود پاهایم کشش رفتن نداشت و اصراری مانند شب های قبل برای رفتن به شناسائی رو نداشتم ولی مسئول واحد از میان بچه های اطلاعات باز هم من رو انتخاب کرد و به قول دایی رضا قرعه فال به نام من دیوانه زدند...

نماز مغرب وعشا رو خواندیم و به اتفاق دوستان خوبم عباس یعقوبی و آقای احمد داودی و یک تخریب چی و یک نفر دیگه از بچه های اطلاعات و برای توجیح منطقه، کادر گردان کربلا  به طرف هدف و تکمیل شناسایی براه افتادیم به رودخانه رسیدیم و طبق برنامه هرشب، لباس ها را در آوردیم و به آب سرد زدیم، توی راه شهید رمضان نوری از بچه های خوب کادر گردان کربلا شوخی می کرد و نمی گذاشت حوصله ما در آن راه طولانی سر بره، بعد از گذشت از رودخانه و مدتی راهپیمایی، به پایین گرده رش رسیدیم. بعد طی مسیر به نزدیک میدان مین رسیدیم!

 برای استراحت نشستیم و به کادر گردان گفتیم که ما برای چک کردن مسیر توی میدان مین میرم و بر می گردم، اگر برگشتن مان طول کشید شما برگردید چون هوا واقعا سرد بود و نشستن شان در یک نقطه باعث می شد که یخ بزنند. من به همراه بچه های خوب اطلاعات براه افتادیم، در ضمن آن شب برای اولین بار یک تخریب چی همراهم فرستادند چون توی چند هفته آخر شناسایی چند نفر از بچه های اطلاعات روی مین رفته بودن و راه کارهای شان لو رفته بود و فرماندهان دوست نداشتند در شب آخر شناسایی یکی دیگه رو مین برود، به همین دلیل تخریب چی کم سن و سال ولی وارد و شجاع، را همراه ما فرستادند...

........به سیم خاردار رسیدیم ، من همراه تخریب چی وارد میدان مین شدیم و آن سه نفر بچه های واحد، قبل از میدان مین نشستند تا من شناسایی رو انجام بدهم و برگردم. تخریب چی شروع به خنثی کردن مین ها کرد و من دوربین دید در شب را به چشمم زدم و مشغول ثبت شناسایی شدم. به بیست متری شاید چند متر دورتر یا نزدیکتر، سنگر نگهبانی دشمن رسیدیم که ناگهان تمام وجودم را از درون و برون آتش فرا گرفت درد از انگشت پام تا فرق سرم چنان شدید بود که امان از من بریده بود.

یادم میاد بیشتر از پام به فکر عراقی ها تواون لحظه بودم چون اگر می فهمیدند که من رو مین رفتم با فاصله نزدیکی که با آنها داشتم حتما مرا به گلوله می بستند، به همین دلیل درد را در سینه ام خفه کردم و حتی یک آخ یا ناله نکردم و چون گُراز  تو اون منطقه زیاد بود، عراقی ها فکر کردند که حیوانی روی مین رفته و من در حالی که گوش هایم از شدت انفجار مین به طور موقت کر، و از شدت نور زیاد انفجار کور شده بودم، رو به عقب شروع به راه رفتن کردم... همان پای قطع شده را به زمین می گذاشتم و رو به عقب برمی گشتم چون از مسیر خودم منحرف شده بودم هر لحظه احتمال می دادم که دوباره پای دیگرم روی مین دیگری برود و این کابوسی شده بود که ماه ها در خواب عذابم می داد...

به سیم خاردار رسیدم فهمیدم که به اول میدان مین رسیدم، دوستانم رو بصورت سیاهی دیدم که به طرفم آمدند و دوربین دید در شب را در آوردم و گردن یکی از آنها انداختم و گفتم من رفتم روی مین! چون صدای ناله ای از من نشنیده بودند فکر کرده بودند که تخریب چی که با من توی میدان مین آمده بود، روی مین رفته، و تخریب چی هم بعد از مدت کوتاهی از میدان مین خارج شد و با همان وضع خونریزی من رو کول کردند و رو به عقب حرکت کردند. درد زیادی داشتم هر لحظه انتظار شهادت را می کشیدم... تو آن لحظات دعا می کردم که بچه های کادر گردان، به حرف ما گوش نکرده باشند و همانجا نشسته باشند تا به من کمک کنند چون مسافت خیلی زیاد بود و دو سه نفره کار سختی بود که آن مسیرهای سخت و رودخانه سرد مرا عبور دهند!

به آن نقطه که از آنها جداشده بودیم رسیدیم ولی بچه ها رفته بودند حالم خیلی گرفته شد، نگران خونریزیم بودم به بچه ها گفتم چفیه ام رو به پایم ببندند ولی چون فکر می کردند که شاید عراقی ها متوجه ما شده باشند و

به آن نقطه که از آنها جداشده بودیم رسیدیم ولی بچه ها رفته بودند حالم خیلی گرفته شد، نگران خونریزیم بودم به بچه ها گفتم چفیه ام رو به پایم ببندند ولی چون فکر می کردند که شاید عراقی ها متوجه ما شده باشند و پشت سر ما آمده باشند، گفتند کمی دیگه از منطقه دور شدیم پای مرا می بندند. به شیب کوه رسیدیم چندین بار از روی کول بچه ها زمین خوردم پایشان توی شیب کوه لیز می خورد احساس کردم که انگشت کوچک پایم به پوستی آویزان است و به بوته ها می گیرد و درد پام چند برابر می شد از آنها خواستم اگر می شود آن را ببُرند و اگر نمیشود باچفیه ام جمعش کنند و به پایم ببندنش، من را روی زمین گذاشتند و با چفیه مشکی که همیشه دور گردنم داشتم، پایم را بستند و چون شیب کوه خیلی زیاد بود نشستم و دو نفر پاهایم رو بالا نگه داشتند و من با دستم خودم رو لیز میدادم واز شیب کوه پایین آمدم.

به کنار رود خانه رسیدیم.... عبور من با این وضعیت کار دشواری بود! موقع شناسایی ها یک قاطر با خود می آوردیم ولی هیچ وقت از رودخانه عبورش نداده بودیم و همان طرف رودخانه می بستیم و خودمان از رودخانه عبور میکردیم. بچه ها رفتند تا شاید بتوانند قاطر را به این طرف رودخانه بیاورند. خون زیادی از من رفته بود تو این فاصله من را کنار رودخانه خواباندند. مدتی از حال رفتم یکدفعه متوجه شدم یکی از بچه ها داره داد میزنه، فکر کنم محمود شهید شده؟ من متوجه شدم و گفتم نه بادمجان بم آفت نداره!!!

صحنه وحشتناکی بود... کف رودخانه قلوه سنگ های ریز ودر‌شت و لیزی بود، اگر تو آب می افتادم کارم تمام بود ولی با بسم الله بسم الله آقای احمد داودی من را کول کرد و از رودخانه عبورم دادند و آقای عباس یعقوبی هم رفت قاطر را باز کرد و من را سوار بر آن کردند. جان تازه ای گرفتم احساس امنیت می کردم دیگه دردی حس نمی کردم با بچه ها شوخی می کردم به تخریب چی (که در همان عملیات به شهادت رسید) روحیه می دادم که نکنه خودش را مقصر روی مین رفتن من بدونه! به نزدیکی های خط مقدم خودمان رسیدیم یاد برادرم رامین افتادم که توی گردان بود. به بچه ها گفتم حالا که من مجروح شدم نگذارید برادرم تو عملیات شرکت کنه چندین بار این سفارش را به بچه ها کردم. حس برادری بود دیگه کاریش نمیشد کرد!️

و بالاخره به سنگرهای خودی رسیدیم، ️و من را از بیمارستان صحرایی به مریوان و بعدش به تبریز انتقال دادند. دوست و همرزم بسیار خوبم آقای احمد داودی که آن شب من را اینقدر کول کرده بود مدت ها کمر درد داشتند و صحنه هایی از آن شب را از نوشته های آن عزیز ببینیم و بخوانیم

 تخریب چی شروع به خنثی کردن مین کرد شما پشت سر ایشان و ما نیز بیرون میدان مین بودیم داشتیم صحبت می کردیم تا پشت سر شما حرکت کنیم ناگهان انفجار صورت گرفت و تنها این حرکت از شما صورت گرفت سریع بدون درنگ خودت را به بیرون میدان مین رساندی شاید اگر دیگران بودند همانجا می ماندند و مجبور می شدیم برویم و از میدان مین او را بیرون بیاوریم.

بعد از آمدن شما از میدان مین چند لحظه ای آنجا دراز کشیدیم تا واکنش عراقی ها را ببینیم هیچ عکس العمل انجام نشد، پایت را بستیم و شما را به کول گرفتیم و به عقب برگشتیم از بس که از شما خون رفته بود سنگین شده بودی و همچنین بدن شما سرد شده بود هر چند متری می رفتیم شما را عوض می کردیم یکی دیگری به دوش می گرفت ولی اکثرا من و عباس یعقوبی شما کول می گرفتیم چون دیگران قدرت آوردن شما را نداشتند.

من چون بدنت سرد شده بود به عباس یعقوبی گفتم دیگر شهید می شود ولی خودت می دانی چقدر راه رفتیم اون مسیر ما کول کردن شما را آوردیم در طول خدا خدا می کردیم مسعود نوروزی این ها زودتر از ما نیامده باشند و قاطر را برده باشند تا اینکه هر جوری بود به رودخانه چولان رسیدیم وقتی قاطر دیدیم انگار یک دنیا به ما دادند عباس رفت قاطر را آورد و من نیز با کول از رودخانه عبور دادم و سوار قاطر کردیم و از تپه بالا آمدیم و شما را به اورژانس رساندیم از اینکه شما زنده ماندی خیلی خوشحال شدیم این بود کل ماجرا، با تشکر از دوست و همرزم خوبم آقای احمد داودی

امشب سالروز عملیات نصر ۸ است در چنین شبی بود در ساعت یک و نیم نصفه شب بچه ها به خط زدند و عده ای آسمانی شدند. بعد از عملیات نصر ۸ که مجروح شدم توی بیمارستان تبریز از تلویزیون صحنه هایی از عملیات را نشان می داد از اینکه آنجا نبودم اشک از چشمانم سرازیر می شد. بعد از دوره نقاهت تازه از بیمارستان با روحیه ای ضعیف مرخص شده بودم. با وضعیت جسمی که داشتم ناراحت بودم که چطور میتوانم دوباره به جبهه برگردم!! با خودم نمی تونستم کنار بیام. با عصا زیر بغل به طرف سپاه شاهرود به راه افتادم تا شاید با دیدن دوستانم تسکینی بر دلم باشد. وقتی جلوی درب سپاه رسیدم متوجه یک اتوبوس شدم که با تعدادی کادر سپاه عازم منطقه عملیاتی نصر ۸ بود.

در همان حین دوست و هم رزم بسیار خوبم زین العابدین ابراهیمی را که او هم جز نیروهای داخل اتوبوس بود، مشاهده کردم. با نگاهی حسرت آمیز به ایشان گفتم خوش به سعادتت منطقه میری! ایشان هم گفتند خوب تو نیز بیا... گفتم هنوز پایم خوب نشده چطور بدون پا مصنوعی...! کمی فکر کردم و از خدا خواستم کمکم کند و بدون اینکه به خانواده اطلاع بدم سوار بر اتوبوس شدم. مسافت زیاد بود و وضعیت جسمی من ضعیف... دل نگران از اینکه چگونه با یک پا توی جبهه اون هم تو اون کوه های سر به فلک کشیده پر از برف و سرما طاقت بیارم.

ساعات سختی را تا رسیدن به منطقه سپری کردیم تا به شهر سقز رسیدیم تابلوهای راهنمایی رانندگی کاملا به زیر برف رفته بودند آنقدر برف زیاد بود که اتوبوس با کمک هول دادن از بعضی مسیرها عبور می کرد. از شهر بانه نیز گذشتیم و در مسیر فرعی که به طرف منطقه عملیاتی نصر ۸ می رفت به راه افتادیم. ماشین های زیادی در برف گیر کرده بودند بعد از مدتی یک ماشین گریدر آمد و شروع به تراشیدن برف کرد.

اتوبوس ما به اتفاق تعداد زیادی از ماشینهای نظامی پشت سر ماشین گریدر به راه افتادیم مسافت زیادی را طی کردیم. هواپیماهای دشمن چندین بار بمباران مان کردند ولی ما مصمم به راه خودمان ادامه می دادیم. ناگهان  صدای مهیبی آمد و همه جا سفیدپوش شد هیچکس نم یدانست چه اتفاقی افتاده، ولی بعد از دقایقی راننده گفت

ها بهمن آمده و ما زیر برف رفته بودیم. و با هر دردسری بود خودمان را بیرون از ماشین روی برف رساندیم، کوهی از برف بر روی ماشین ها ریخته شده بود همگی به کمک ماشین های کوچکتر که بیشتر آنها زیر برف مدفون شده بودند رفتند و من تنها نظاره گر این صحنه غمناک بودم.

افرادی که داخل اتوبوس یا در اتاقک جلوی ماشین ها بودند، همگی زنده بیرون آمدند ولی رزمندگانی که قسمت بار پشت تویوتاها بودند به سختی بیرون آورده شدند و در این بین دو شهید و چندین مجروح نیز بین آنها بودند. ساعت ها آنجا ماندیم که با دستور فرمانده سپاه محسن رضایی جاده ای موقت زده شد تا ما بتوانیم به راه خودمان ادامه بدیم در این بین هر چند وقت یکبار هواپیماهای دشمن ما را بمباران می کرد مسافتی را می بایست پیاده برویم ولی در همین حین بمباران هوایی شدیم من با عصا نمی توانستم بدوم  به سختی توانستیم خودمان را به مقر گردویی برسانیم.

از مقر گردویی با بچه های واحدمان به سنگری جلوتر که بعد از عملیات در شیاری بنام "روستای سَفرِه" پشت ارتفاعات گرده رش انتقال پیدا کرده بودند رفتیم. هوا بشدت سرد بود و برف زیادی آمده بود بچه های واحد بعد از اینکه من را بغل گرفتند و بوسیدند تعجب کردند که چگونه با این وضعیت جراحت به منطقه آمده بودم مدتی بعد خبر شهادت تعدادی از بچه های واحد را بهم دادند از یک سو برادرم رامین هم در آن عملیات به شدت مجروح شده بود خیلی ناراحت بودم با آنها خیلی صمیمی بودم. یکی از آن شهدا سید ضیا الدین شاهورانی بچه شهمیرزاد (روستای درجزین) بود که شب عملیات بعد از روی مین رفتن من به جای من رفته بود و به شهادت رسیده بود.

اولین تیمی که برای اهداف بعدی به شناسایی رفتند خیلی حسرت خوردم می خواستم که با عصا باهاشون برم ولی مسئول واحد اجازه نداد. روزهای سختی را می گذراندم همیشه چه در گردان و چه در واحد سعی کردم در نوک حمله همیشه حضور داشته باشم، حالا جز آخرین نفرها هم نبودم نمی توانستم قبول کنم که مثل قدیم نمیتوانم حضور فعال در واحد اطلاعات داشته باشم فردای آنروز که تیم دیگری راهی شناسایی شد بدون اجازه پشت سر آنها به شناسایی رفتم هر چه اصرار کردند من برنگشتم برف تا کمر در شیارها وجود داشت به سختی بدون پای مصنوعی مسافت زیادی از ارتفاعی بنام "گوجار" بالا رفتم ولی نرسیده به عراقی ها مسئول تیم ، من را برگرداند وقتی به سنگرمان رسیدم مسئول واحدمان با من دعوا کرد که حق ندارم بدون اجازه با این وضعیت به شناسایی بروم.

در همان روزها بود که عراق مردم شهر و روستاهای مرزیش را بمباران می کرد و کردها را از آنجا بیرون می کرد همه آنها با هر وسیله ای که توانستند به مرز ایران آمدند پیرزن پیری را دیدم که همراه خانواده اش در بیل لودر به سمت عقبه ما در حرکت بودند و خیلی های شان پای پیاده یا با الاغ و اسب با کودکانشان در آن هوای سرد شرایط سختی برای شان بوجود آمده بود ولی ما از آنها استقبال کردیم به بچه های کوچک خوراکی می دادیم.

عملیات هایی در حال انجام شدن بر روی ارتفاعات "گوجار" و"شیخ محمد"بود. در عملیاتی که فکر کنم بیت المقدس ۶  نام گرفت  به فرماندهی  سعید الهیاری بر روی "گوجار" صورت گرفت. من در سنگر فرماندهی صدای سعید را از بیسیم می شنیدم که می گفت در کانالی به عراقی ها برخورد کردند و گزارشات درگیری شان را لحظه به لحظه می داد. آنجا بود که دوست و همرزم بسیار خوبم محمد مهدی حجی به شهادت رسید.

عراق که در حال شکست های متعددی در آن منطقه بود دست به زدن بمب های شیمیایی کرد. نیمه شب بود که صدای قبضه کاتیوشا توجه ما را جلب کرد منتظر خوردن موشک هایش در کنارمان بودیم و موشک ها پشت سرهم به محوطه مقر ما اصابت می کرد ولی صدای انفجاری نمی شنیدیم بعد از مدتی سر و صداهایی به گوش می رسید که شیمیایی زدند، شیمیایی زدند!!!!!! ما آن شب تا صبح مجبور شدیم داخل سنگر آتش روشن کنیم و در سنگر را با پتو بستیم تا بتوانیم اثر بمب های شیمیایی را خنثی کنیم از دود آتش در داخل چادر در حال خفه شدن بودیم ولی چاره ای جز تحمل نداشتیم.

صبح که شد آهسته بیرون آمدیم توی ریه هامون پر از دود شده بود سرفه که می زدیم دود از دهان مان خارج می شد. نگاه مان به منطقه که افتاد با صحنه دلخراشی مواجه شدیم!!!! کلی شهید داده بودیم حیوانات چون اسب و الاغ جا مانده از جنگ زده های عراقی که به جا مانده بود را می دیدم که شکم هایشان باد کرده بود و مرده بودند.. آنجا بود که برای اولین بار خمپاره ۱۶۰ می دیدیم تا اون موقع خمپاره ۱۲۰ بزرگتر ندیده بودیم عراق ما را با آن خمپاره ها به گلوله می بست، قدرت انفجار و صدایش خیلی بیشتر بود..

 همان موقع در حال وضو گرفتن برای نماز ظهر بودیم که ناگهان یکی از آن خمپاره ها بر روی چادر واحد اطلاعات عملیات خورد و دوست خوبم حسین اکبریان که تنها درون چادر بودند مورد اصابت ترکش آن خمپاره قرار گرفت و پایش قطع شد. چون تعداد نیروهای اطلاعات زیاد شده بود و در سنگر جا نمی شدند چادری هم در کنار سنگر زده بودیم که خمپاره آن را از بین برد. به ناچار تعدادی از ما که تحت تاثیر بمب های شیمیایی قرار گرفته بودیم به عقب انتقال دادند." 

Click to enlarge image Shahverani.PNG

شهید سید ضیا الدین شاهورانی

شما هم اگر از این شهید بزرگوار خاطره، عکس و... در اختیار دارید برای غنای این مطلب برای ما ارسال کنید

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

پیروزی دستگاه قضا، نه در متهم کردن و یا تنبیه مجرم، بلکه در صدور حکم و اجرای رویه عادلانه است، قوه قضائیه در حکم داوری بی طرف است که باید بین دو طرف دعوا که گاهی هر دو خصوصی اند، و گاهی یک طرف عمومی و طرف دیگر خصوصی است، به عدل، و از روی خطوط مشخص قانونی، فارغ از نفسانیات، گرایشات شخصی، جناحی، مذهبی و... و بر اساس خطوط مشخص قانون حکم کند، اما وقتی واکنش های قوه قضائیه به ابراز بی گناهی متهمی که کارش به عدلیه افتاده است، را می  بینم، انگار دیگر بیطرفی در کار نیست، و قاضی نیز مثل عوامل کشف جرم سعی بر اثبات دارد تا تبرئه، اینجاست که انگار داور در جایگاه رقیب و مدعی متهم، نشسته و تشنه به حکمی محکم علیه اوست؛ و حال اگر چنین نیرویی بخواهد برای متهم تعیین کند که وکیل مدافعش که باشد، و ضرورتا باید از لیست معتمدین ما تعیین گردد به نظر من نه عادلانه است و نه بر مبنای بی طرفی و منصفانه؛ این یعنی چیدن نفرات تیم رقیب، توسط داوری که بی طرف نیست و متهم به طرفداری از تیم مقابل هم هست، اصلن داور و قاضی را چه کار به چیدن تیم ها.

در حالی که در سیستم قانونی و قانون گذاری و بالطبع قضایی ما هنوز که هنوز است، بعد از 40 سال که از عمر این نظام می گذرد، و در حالیکه افرادی در آن حکم می رانند که خود ممکن است روزی متهم سیاسی بوده اند و می دانند این نوع متهمین از چه نوع هستند و باید با آنها از چه نوع برخوردی پیشه کرد، با این حال قانون روشنی در مورد متهمین سیاسی و امنیتی وجود ندارد، و این قشر از متهمین از حقوقی که جهان بشریت و در متون حقوق بشری برای این قسم از متهمین به رسمیت شناخته، برخوردار نمی باشند.

پیروزی دستگاه قضا در حکم و رویه عادلانه است

 این در حالی است که دنیا می داند که این چنین انسان هایی که امروز در جایگاه متهم و مجرم قرار دارند اتهام و جرم شان از قسم دیگری است و شیوه مواجهه با آنان نیز ضروری است که طور دیگری باشد. تاریخ نشان داده که اگرچه ممکن است معترضی امروز مجرم شناخته شود، شاید فردا بعد از روشن شدن حقیقت، آزادیخواه و یا حق طلبی بوده که زودتر از دیگران به حقیقت دست یافته است، و لذا گرچه امروز عملش جرم تلقی می شود، اما روزگاری به خاطر آن اعتراض و یا خیزش، ملتی به او افتخار کرده، مکان زندانی شدنش می شود موزه تاریخ مبارزات پیشرو آن ملت، شیوه کار، مدل و حرکت انقلابی اشان می شود سمبل، اهداف شان می شود آرمان و... و از ملت و تاریخ خود مدال خواهند گرفت، و حریف شان به بدترین ها تعبیر و تنبیه خواهد شد.

لذا می بینیم گرچه سید محمود طالقانی، حسین علی منتظری، محمدعلی عمویی، فرخی یزدی،  شهاب الدین یحیی سهروردی، ملک المتکلمین، میرزاده عشقی،  و... روزگاری متهم و زندانی بودند، اما امروز به عنوان قهرمانان انقلابی، سیاسی، علمی و... شناخته شده و به بزرگی در اوج تاریخ نشسته اند. لذا متهمینی از این قسم دغدغه عمومی دارند، حال ممکن است درست فکر کنند و یا غلط، این بسته به قضاوت افراد متفاوت است.

این است که فرزندان این ملت که در قامت مجرمین سیاسی - و چون این عنوان را در قانون نداریم و... از آنها به عنوان متهمین امنیتی یاد می کنیم - سر از دستگاه قضا در می آورند، در کل آرمان و هدفی دارند که دیگر شخصی نیست و باید به آنها به دید دیگری نگریست، و با روش متفاوتی از جماعت جنایت کاران با آنان سلوک کرد، و اگر حتی به سوی جوخه اعدام هم که می روند با احترام بدانجا برد و و در حد زیادی در حق آنان اغماض کرد و بر آنان ساده گرفت تا تاریخ قضاوت بهتری از سیستم و شیوه ملک داری را برای ما رقم زند.

چه اشکال دارد برای چنین متهمینی وسعت انتخاب داد تا از بین خطوط قانون نظام جمهوری اسلامی، بندهایی را بیابند که بتواند آنان را از شمول تنبیه دور و یا حکم شان را کاهش دهد. این است که تعیین وکیل از سوی دستگاه قضا برای چنین متهمینی، همان وکلایی را به یاد می آورد که در دادگاه های نظامی برای متهمین از سوی دادگاه منصوب می شوند، وکلایی که انگیزه ایی برای دفاع از متهم ندارند و تنها صورت صحنه را درست می کنند و تنها شاهد محکومیت موکل خود هستند. وکیل نظامی تعیین شده از سوی دادگاه نظامی مرحوم مصدق نمونه خوبی برای عملکرد وکلای این چنینی است که تنها متهم را برای محاکمه همراهی می کنند و در دفاع از او بی تحرکند، و در چنین دادگاه هایی در اصل متهم را برای محاکمه نمی برند، بلکه برای محکومیت و ساختن صورت جلسه و نوشتن و ابلاغ حکم از پیش تعیین شده، بدانجا برده اند.

ایجاد دادگاه عدل، حکم می کند تا فرصت مناسب و کامل به متهم برای دفاع داد، تا قاضی دفاعیات و اتهامات را از دو طرف در کمال قدرت و بی طرفی بشنود، و حکمی بر اساس قانون و به عدل دهد، نه این که متهم را به قصد محکومیت به محکمه برد و او را از حق دفاع موثر محروم کرد. حق دفاع در محکمه عدل، و اولی تر اسلامی، حقی است که به رسمیت شناخته شده، و لازم است و این به عدل نزدیک تر است که به متهم فرصت داد با تمام قوا دفاعیات خود را بچیند و با استفاده از زبردست ترین وکلا، خود را از تنبیه برهاند.

دادگاه و قاضی نباید در این زمان خود را شکست خورده بدانند که مقتضای داوری به عدل، ایجاد چنین زمینه است و پیروزی دستگاه قضا، نه در متهم کردن و یا تنبیه بیشتر و محکم تر مجرم، بلکه در صدور حکم و اجرای رویه عادلانه است،

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

شکر ایزد یکتا را که پرواز اندیشه دیگر چیزی نیست که بدان زنجیر توان زد، می توان شکافت سدهای بیشمار زمینیان را، و پرید در اوج های بلند و بی انتها،  به هر ممنوعه ایی که حقیقتی را از دید ما دور کرده است، سر زد، به هر بهشت و بیغوله ایی پا گذاشت، بی آنکه نامحرمی، رد پایی از تو ببیند و تنبیه و تکفیرت کند، آنجا که دیگر نه جسم را بدان راهیست، نه جو اجتماعی تو را اجازت ورود و تجربه می دهد.

انگار خدا این روزنه را گذاشت تا از خفقان بندهای بیشمار مخلوقاتش دقمرگ نشویم. و در بی نفسی زندان های دراز و محکم شان گرفتار نمانیم. گویند دیگر روزنه وحی را قطع کرده اند، ما را چه باک، کرده اند که کرده اند، صلاح مملکت خویش خسروان دانند، اما بسی جای بخت یاریست، که جولان گاه اندیشه را که قطع نکرده اند،

می توان پرواز کرد و در آسمان خیال پیش رفت. رویاها که هستند، تو را به ناکجا آبادها، و هزار جای آباد خواهند برد، می توان پرید و بر قلعه های ممنوعه به نظاره حقیقتی نشست، که از تو پنهانش کرده اند، می توان عمیق شد و در عمق های غیر قابل دسترس و غیر قابل باور غور کرد، می توان بر بال اندیشه پرید و از این زندان گریخت. آنطور که مولانا، حافظ، ابن سینا، سهروری و... از این گرداب بندهای بیشمار گریختند و در آسمان اندیشه سیر کردند. آنانی که خوش درخشیدند و نور به یادگار گذاشتند. و چه بسیار از آنان، که نتوانستند درخشش نورهایی را که دیدند، را به کاغذ سپرده و همچون اینان، به ارث بگذارند. هزاران مولانا، حافظ، ابن سینا، سهروری و... که نورها دیدند و ننوشتند و ماندگار نشدند.

اما همه آنان، چه آنها که نامدار شدند و چه آنها که نامی از خود به یادگار نگذاشتند، در پرواز اندیشه مشترک بودند؛ سهروردی وقتی که در بین دیوارهای مخوف قلعه حلب هم که بود، و جسمش در زندان متحجرین در بند مانده، اندیشه اش غرش کنان در آسمان تفکر می پرید، و بی خیال فقیهان شهر که در زندان تفکر خود به زنجیر بودند، او آزاد، سوار بر فلسفه نور آسمان اندیشه را در می نوردید، و حتی موقعی که به حکم فقیه ایوبی، در ناباوری اندیشمندان، حکم به نیست شدن گرفت، باز در حالی که این حکم ظالمانه و ناشی از جهلِ تکیه زدگان بر کرسی افتا، بر او جاری بود، این تنها جسمش بود در دست ظالمین جان می داد، اما اندیشه اش بیشتر از قبل در سودای انسان این جهانی، تفکر می کرد و کاش کسی بود که در آن لحظات پای سخنش می نشست، و با او مصاحبه ایی می کرد، تا بگوید و بتراودف آنچه را که در آن لحظات خوف و خطر، ذهن و اندیشه اش را درگیر خود کرده بود، و بگوید که در کدام بلندگاه ها در سیر و اندیشه است و چه می بیند.

یا وقتی روزبه دادویه (عبدالله ابن مقفع) را بنا بر قتل و مثله کردن بدنش افتاد، هنوز ذهن و تفکر این اندیشمند ایرانی در میان اندیشه و علم در سیر و غور بود، و فارغ از جسمش که باید قطعه قطعه می شد و در تنور تعصب و جهالت بی پروا و ریسمان بریده آن روزگار می سوخت، او غرق در عاقبت انسانی بود که زیر پای پلشتی ها قربانی می شد.

یا آنگاه که حلاج را بر دار می کردند، تنها توانستند، تنش را بر دار کنند، و روح متفکرش، در همان لحظات در منتهای عشق و صفای درونی خود می درخشید، و بر بلند بالای یار به نظاره زیبایی ها نشسته بود، و شادان در سیر افاق و انفس، بر بال های اندیشه و بادهای تفکر لیز می خورد، و اوج می گرفت، و فرود می آمد، و فراز می گرفت، تا این که جان از جسمش خارج شد، و از هر چه بندی بر این زمین سفت و خشن که بود، راحت شد و رفت تا در جوار دوست فارغ از مدعیان و یا نمایندگان دروغینش، لقالله را تجربه کند.

یا هنگامی که گالیله بر جهل گردن می نهاد، و زبانِ گوشتی اش کلماتِ توبه را تکرار می کرد، ذهن جستجوگرش از تمام کورگره های مذهب گریخته و در آسمانِ حقیقتِ خلقتِ خدای خود، آزادانه سیر می کرد و مسیر می پیمود، و در حالی که ارباب مذهب مست توبه این دانشمند، که بر کتاب مقدس خروج کرده بود، پیاپی شراب مخمور کننده جهل زای خویش را به سلامتی پاپ اعظم شان می نوشیدند، تفکر گالیله همچنان در آسمان ممنوعه های مصنوعی جهل، دیوار و سقف ویران می کرد و پیش می رفت.

آرای برای دست و چشم و پای، و هر جای ما بندی ساخته، و محکم کرده اند، ولی بر بال های اندیشه انسان هرگز نمی توان بندی گزارد، و شکر ترا، ای خدای یکتای من، که اگر این هم نبود، بر این خفقان دقمرگ می شدیم، می ماندیم و می پوسیدیم، می مردیم.

 

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

بخاطر پاکی زمین، بخاطر خودمان، کمتر از کیسه های پلاستیکی استفاده کنیم

say no to plastic bags

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

در حالی که هواپیمایی ماهان ایر، نام شهر ماهان را نامی جهانی کرد، و این شرکت هوایی به بسیاری از مناطق جهان پرواز دارد و در لیست و بیلبورد پروازهای بسیاری از فرودگاه های مهم بین المللی جهان، در غیبت سنگین هما (هواپیمایی ملی ایران)، نام کشورمان و شهر ماهان را هنوز زنده نگهداشته، باغ شاهزاده نیز نام این شهر زیبا و دل انگیز را که در پایین پای ارتفاع نزدیک به  چهار هزار دویست متری جوپار می درخشد، را در فهرست میراث جهانی برد، زیرا [1] :

 الف) نشان دهنده یک شاهکار از نبوغ و خلاقیت انسانی بود.

ب) نشان دهنده تبادل ارزش‌های بشری در یک بازه زمانی در یک منطقه فرهنگی از لحاظ پیشرفت در معماری یا فناوری، برنامه‌ریزی شهری یا طراحی چشم‌انداز بود.

ج) گواهی بی‌همتا یا دست‌کم استثنایی بر یک سنت فرهنگی یا تمدن زنده یا از میان رفته بود.

د) نمونه‌ای برجسته در معماری یا تکنولوژی که مرحله مهمی از تاریخ بشر را نشان داد.

ح) به‌طور مستقیم یا ملموس مرتبط با رویدادها یا سنت‌های زندگی، افکار و عقاید یا آثار هنری یا ادبی دارای اهمیت عالی جهانی بود

 گرچه در این سفر توانستیم فرصت دیدار از این باغ را که در آخرین ساعات حضور در ماهان و با عجله در ساعات پایانی سال 1396 رقم خورد، را بدست آوریم، ولی خیلی نتوانستیم با عارف نامی ایران زمین، عارف اهل شریعت جناب شاه نعمت الله ولی بمانیم، بدون معرفت کافی به این شیخ المشایخ عرفان، خود را بدانسوی جاده اصلی کرمان – بم رسانده تا به دیدار باغ شاهزاده و یا همان باغ "شازده" برویم [2] 

سردرب باغ شازده ماهان کرمان

به محض ورود به این باغ پروازی به شهر سرینگر مرکز ایالت جامو و کشمیر هند داشتم، و بجهت قرابت شکل و ساختار، دوباره به دیدار باغ شالیمار در کنار دال لیک  در شهر سرینگر رفتم، این دریاچه آب شیرین که مثل دریاچه زریوار در مریوان ماست، بخشی از شهر و حاشیه شهر سرینگر را در بر گرفته و توریست های مشتاق دیدار این شهر را، مردم توریست نواز سرینگر، در قایق هایی به نسبت بزرگ، که در حدود سایز لنج های ساخت ایران ماست، و آن را تبدیل به هتل - قایق بر روی آب کرده اند، اقامت می دهند، تا شبی معمولا سرد را در آن صبح کنند، هر یک از این قایق ها را نامی است و از قضا یکی از این قایق ها را بنام تهران نامگذاری کرده اند.

کشمیر ایران صغیر و کاملا تحت تاثیر فرهنگ ایرانی - پارسی است و بسیاری از صنایع دستی ایران از جمله فرش، چوب و... و صنایع دستی که ما ایرانیان اکنون بسیاری از آن ها را به فراموشی سپرده ایم، جریان دارد؛ اما کشمیری ها آن را به خوبی حفظ کرده و همچنان می سازند و به دنیا عرضه می کنند، این صنایع به همت میر سید علی همدانی عارف نامی ایرانی، که به همراه ششصد تن از شاگردان و هنرمندان از همدان به کشمیر هجرت کردند، و در آنجا به گسترش اسلام و هنر و فرهنگ ایران اقدام کرده اند، در کشمیر تکامل و ایجاد شد.

گفته می شود حتی چنارهای انبوه کشمیر نیز از ایران توسط همین سفرای فرهنگی ما به این خطه برده شده است. عارف، عالم، شاعر ایران میر سید علی و یا "شاه همدان" همانگونه که ابن سینا در همدان است، اکنون در شهر کولاب تاجیکستان خفته است تا شاید دیدار او را نیز خداوندگارم مثل زیارت شاه نعمت الله ولی نصیب کند، که سخت به دیدار و زیارت این بزرگ مرد ایرانی نیز دلی آتشین دارم.

و امروز با دیدن باغ شازده باز "فلش بک" خورده و تمام خاطرات دیدار از سرینگر و ایران صغیر برایم تازه شد، و با دیدن باغ شازده انگار به دیدار مجدد از باغ شالیمار رفتم، زیبایی های این باغ و آن باغ را که هر دو را ایرانی ها طراحی کرده اند، چشم دل را، همچون چشم سر نوازش می دهد.

باز هم مثل باغ دولت آباد یزد، متوجه شدم که طرح باغ شالیمار سرینگر را از کجا برداشت کرده اند. باغ های ایرانی که یونسکو به مدد آن آمد و به حفظ این میراث ایرانی برای جهانیان همت گمارد، و در جهان آن را شناساند و اکنون به نام ما می درخشند، و ما خود از آن خبر نداریم، ایران را باید دید، و سپس به دیدار دنیا رفت، تا بدانی این ملت در کجا سرمشق بودند، و در کجا دنباله رو شدند.

حیف که زمان تنگ است، باید رفت، عقربه ها به دویدن افتاده اند، و شب نزدیک می شود، سال می خواهد تحویل شود، و انگار قافله ما هم می خواهد خود را به جایی برساند که مخصوص باشد و سال را در جایی خاص تحویل کند، لذا باید ماهان را با همه ی زیبایی هایش گذاشت و رفت، کاش ما هم می ماندیم و در کنار مرقد شاه نعمت الله ولی به یاد مرحوم سید علی سال را تحویل می کردیم، ولی کسی به این امر رضایت ندارد و باید رفت، انگار دیدن ماهان هم مثل فرصت عمر است، و تو هزار کار انجام دادنی داری و هزار جرعه نوشیدنی و... ولی خالق دادار به نیم جرعه ایی بیشتر برایت رضایت نداده، که تو بنوشی و بگذری.

از این مکان مملو از جمعیت بیرون زدیم و راه کرمان گرفتیم، در حالی که بین کرمان و ماهان ده ها جای دیدنی جدید زده اند و البته در این ساعات نزدیک به تحویل سال 1397 خبری از مردم در آن نیست، و ما هم با سرعت به سوی کرمان می رویم، تا سال را در کرمان تحویل کنیم.

باغ شازده ماهان کرمان در آینه تصویر:

 

Click to enlarge image 1.PNG

سفرنامه کرمان – دیدار از باغ شاهزاده ماهان

باغ شالیمار سرینگر در کشمیر هند در آینه تصویر:

 

Click to enlarge image 11.PNG

باغ شالیمار سرینگر در کشمیر هند در آینه تصویر:

[1] - دلایل یونسکو برای قرار دادن باغ شازده در فهرست میراث جهانی

[2] - نمی دانم چرا ایرانیان با حروف "ه ح" زیاد راحت نیستند و شاهزاده را شازده، محمد را ممد، ملیحه را ملیه و... می گویند و تلفط ه ح را در اون وسط ها به فراموش می سپرند.

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

کرمان با همه تصورات و آرزوهایی که برایش داشتم، برایم به دیدار از قلعه اردشیر بابکان، ارگ بم، مقبره شاه نعمت الله ولی و باغ شازده ماهان ، متاسفانه ختم شد، دریایی از دیدنی ها را باید واگذاشته و برمی گشتیم، و در واقع اکنون با بازگشت از بم، روند حرکت مان که تا به حال به سوی جنوب کشور بود، به حرکت به سمت شمال و معکوس تغییر یافت، و حالم به مانند جماعت شکست خورده ای می ماند، که به هدف نرسیده مجبور به عقب نشینی شده است، و با تعجیل به عقب بر می گردند، البته نه مثل آنهایی که دیگران را نیز زیر دست و پای پر از تعجیل خود، له کرده و عقبگرد کنند، آرامتر و امیدوار به وعده دیدار از مُلک خراسان.

بم آخرین نقطه در مسیر جنوبی ما بود، که موفق به دیدارش شدیم، و اکنون در حال بازگشت از جنوبی ترین نقطه ی سفرمان بودیم، و پشت به جهتی که تا به حال با شوق و ذوق به سمتش می تاختیم، و گلچینی از دیدنی های هر شهر با تامل، جستجو و کشف می کردیم، و پیش می رفتیم؛ با عدم ادامه حرکت به سمت جیرفت و چابهار، انگار حوصله خودم را هم ندارم، و در جاده ماهان به سمت کرمان با سرعت ممکن می راندم، تا به کرمان بازگشته، و روند بازگشتی جدی تر را از "نوروز" [3] در پیش گیریم.

اما تا پیش از بازگشت، موعد ساعت تحویل سال، نزدیکترین واقعه ایی است، که باید اتفاق می افتاد، سرقافله سالار در جلو و ما به دنبالش؛ دوست داشتیم این ساعات را در کنار "سفره هفت سین" بزرگی از خانواده باشیم، همانگونه که چند سالی بود بر سفره اش بودیم و قدر وجودش را می دانستیم؛ ولی این سفر ما را از آن نیز باز داشت، و به همین جهت بعضی هم غرولند می دهند، که "این چه سال تحویل کردنی است؟!!". بالاخره بعد از این که کمی هوا تاریک شد به کرمان رسیدیم، و کاش به اقامتگاه بر می گشتیم و موعد تحویل سال را خصوصی تر و خانوادگی تر، حداقل در اقامتگاه خود داشتیم و گردهم می آمدیم.

 

سفره هفت سین سال تحویل 1397 در امامزاده عباسعلی کرمان

سفره هفت سین زیبای خدمه امامزاده عباسعلی کرمان

برای سال تحویل سال 1397

 

 ولی سرقافله سالار عزیز ما شترش را در آستانه "امامزاده عباسعلی" کرمان، بر زمین نشاند، که نه می دانم نسبش به که می رسید، و نه می دانستم که او کیست، آیا از این امامزاده های ساختگی است، که در این چند ساله مثل قارچ از زمین بیرون زده اند و ازدیاد شده اند، یا از آن هایی که واقعیست و...؛ ولی حتی اگر واقعی هم که باشد، امامزاده جای مناسبی برای گذران این لحظات نیست، انگار انتظارِ از این لحظات خاص و این مکان با هم تناسب ندارند؛ یادم می آید سابق بر این ما بعد از سال تحویل به زیارت شیخ ابوالحسن خرقانی و یا در امامزاده بسطام به زیارت شیخ بایزید بسطامی می رفتیم، اما اینکه سال را در امامزاده ایی تحویل کنیم، اینطور نبود.

افراط و تفریط ها در این چند دهه، حتی در لحظه سال تحویل، برخی از ما را به قبرستان ها کشانده، و عده ایی کار را به جایی رسانده که "سفره هفت سین" خود را برداشته، به قبرستان ها می روند و این نقطه خاص زمانی را که باید منشا طراوت و شادی باشد، را در کنار قبور گذشتگان می گذرانند، که به نظر من از بد سلیقگی هاست، حال آنکه تا پیش از این نوروز و عید و عیدانه ها نشانه شادی و شعف و شور زندگی بود، قبل از تحویل سال مراسمی به اسم "اَلِفِه" بود که فکر کنم بعد از ظهر پنج شنبه آخر سال برگزار می شد، و همان موقع به دیدار اهل قبور می رفتند و در ساعت تحویل سال شهر و دیار خلوت و همه بیشتر مقید بوند که در منزل خود و در جمع خانواده گردهم آیند، و طی مراسم خاصی سر سفره عید و پای سفره هفت سین عیدی گرفته و یا می دادند تا سال تحویل شود؛

یادم هست، مرحوم پدرم وقتی سال تحویل می شد، فوری عیدی ما را می داد و بعد از روبوسی با همه اهل خانه، از پای سفره بلند می شد و به چند خانه از اهل محل می رفت، تا اولین میهمان آنان به عنوان "شگوم" یا همان شگون [4] باشد، و درب این خانه ها، توسط اهلش تا قبل از رفتن بابا به منزل شان هرگز به روی هیچ مراجعه کننده ایی، باز نمی شد، و باید اول بابا بر سفره آنها حاضر می شد و از سفره عیدشان تناول می کرد و به قول قدیمی ها آنرا متبرک می کرد، تا میهمانان دیگر که می خواستند، اجازه یابند بعد از او بیایند و عید دیدنی کنند، و فرصت "عید گَردِشو" فراهم می آمد.  

شاید گم کردن راه زندگی سنتی که هزار دلیل پشت هر سنت آن بود، باعث شد که این همه افسردگی که در کشور بیداد می کند، افزایش یابد، و نشانه هایش در همین جاها خودنمایی می کند و مظاهرش گریز از شادی و پناهنده بودن به غم و مرگ و مخلفات آن است، که نمونه های بروز همین افسردگی جمعی است؛ آنقدر ما خود را با قبر، قبرستان و نقطه های قبرکن تاریخ گره زده ایم که انسان احساس خطر می کند، افسردگی و درگیر بودن بیش حد با غم، مصیبت، قبر، قبرستان و...، دل ها بطوری سخت کرده که روان برخی از ما آنقدر بی احساس و سِتَبر شده که بر مصیبت های بزرگ و واقعی و روز هم نمی تواند بارانی شود، و رحمی به دل بیاید،

یعنی وقتی می شنویم که هشت سال است مردم سوریه طعمه رقابت های جهانی، منطقه ایی و گرگ های هاری مثل داعش شده اند، و هنوز گرفتارند، دلمان اصلن تکان نمی خورد؛ وقتی می شنویم که مردم بیگناه و بیکس یمن سال هاست که زیر حمله سعودی های بیرحم و عوامل دیگرشان با بمب ها و اسلحه های جورواجور در یک وضعیت قحطی زده و وبا زده اند، دلمان تکان نمی خورد؛ وقتی می شنویم یک دختر هشت ساله را در جامو چون مسلمان بوده، چند هندوی صاحب منصب و مردان مذهب در معبد مورد تجاوز جمعی قرار داده و کشته اند و به علت نفوذ مذهبی و سیاسی که دارند، امن و امانند و آزاد می گردند، دلمان اصلن تکان نمی خورد؛ وقتی می بینیم ملت کره شمالی ده ها سال است اسیر دیکتاتورهای مختلف هستند، که ملت و آرزوهای آنها را نسل هاست به بازی های قدرت طلبی خود کشیده اند و امیدی هم به آزادی آنها در این نزدیکی ها نیست، اصلن دلمان تکان نمی خورد و...

رگبار مراسمات عزا و تعزیه داری های مداومِ حوادث تاریخ، و اضافه کردن عزای دیگر صحابه و اهل و فامیل و یاران پیامبر، به محرم، صفر، رمضان و... و قرار دادن مردم در مسیر اخبار دایم مصیبت های منطقه ایی و جهانی، باعث کدر شدن قلب و بی رحم شدن آنها می شود، سابق بر این که عزا و تعزیه به ده روز محرم و چند روز خاص محدود بود و ایام شهادت ها ماه ها و دهه های پی در پی نبود، مردم خیلی مهربانتر و با احساس تر بودند، و انسان ها با کمی مصیبت خوانی نرمدل و بارانی رقیق القلب می شدند.

 ولی امروزه در اثر شنیدن بسیار از صحنه های جنایات تاریخی، و جنایات روز که هر روزه صدا و سیما به تصویر می کشد، دیگر دل ها تکان نمی خورد و این باعث عادی شدن جنایت گردیده، و دیگر موعظه ها و تعزیه خوانی ها هم بی اثر شده، و بسیاری را دیده ام که از مراسم مداحی و... به طور کل متنفر بیزار شده اند.

لذا من هم انتظار داشتم، برای نماز مغرب و عشا اینجا در امامزداه عباسعلی بمانیم و برویم، ولی نه، به رسم این روزهای بعضی از مردم ایران، که هرچه می گذرد هم فراگیرتر می شود، اینجا جایی است که باید از سال 1396 به سال 1397 منتقل شویم؛ کاری هم نمی شد کرد، نماز مغرب و عشا را خواندم، ولی هنوز تا لحظه تحویل سال وقت هست، باید به چیزی مشغول شد، و وقت را گذراند.

طبق روالی که در مراسمات ختم و یا هر مناسبتی که قرآن دستم بیفتد، با قرآن دارم، قرآنی برداشتم تا این ساعات را در بین خطوط پارسی ترجمه زیر آیات به دنبال این باشم که خداوند با ما چه گفته است، ولی نه، با این نمره چشم و خطوط ریزی که ترجمه های فارسی را نوشته اند، امکان خواندنش نبود، و مجبور شدم قرآن را به کناری بگذارم، و فکر دل مشغولی دیگری در این لحظات باشم؛ متاسفانه علیرغم پارسی زبان بودن خوانندگان قرآن در ایران، این کتاب الهی را با خطوط عربی درشت، و ترجمه های ریز و غیر روان پارسی می نویسند؛ حال آنکه کمتر کسی زبان عربی را می فهمد؛ برغم این، خطوط عربی را با فونت بسیار بزرگ، و ترجمه پارسی اش را با فونت بسیار ریز چاپ می کنند، تا حدی که انسان فکر می کند، کسی به دنبال این نیست که مردم با خواندن این قرآن چیزی بفهمد، و فقط دوست دارند که خطوط عربی را با صوت و درست بخوانند و رد شوند؛ انگار مهم نیست که بفهمیم خدا به ما چه می گوید و از ما چه می خواهد، و کسی هم انگار نمی خواهد از این خطوط عربی عبور کرده و وارد فهم این کتاب آسمانی شویم، که برای این امر راهی غیر از نوشتن روان و درشت به زبان پارسی نیست.

 در یکی از مساجد به دوستی که طبق روال مسول خواندن دو صفحه قرآن در بین نماز روزانه بود، گفتم کاش به جای خواندن دو صفحه از قرآن، فقط یک صفحه اش را می خواندی ولی با معنی؛ در جوابم گفت، خواندن قرآن خودش به اندازه کافی پاداش اُخروی دارد و پارسی هایش را خودت بخوان؛ گفتم ما که نفهمیدیم خدا در این آیاتی که شما خواندید، چه گفت؛ پاسخ داد، خواندن همین آیات هم خود شفاست، گفتم ولی چیزی که نفهمی، چطور باعث شفا می شود؟، گفت مگر شما نسخه پزشک را می توانی بخوانی که شما را شفا می دهد؟!! ولی نتوانستم بگویم این قیاس مع الفارغ است، زیرا دکترها نسخه را برای مریض نمی نویسند، بلکه آنرا خطاب به داروخانه چی نوشته که حرفه و هنرش این است، و بیمار فقط حامل نسخه پزشک است، تا به داروخانه برود و دارو را دریافت کند.

دیدم بحث کردن با این سطح تفکر و استدلال ممکن نیست و انگار تنها فکر جنابان انجام یک عمل و کسب پاداش است و خیلی قصد عبور از آن را ندارند لذا از او گذشتم و ادامه ندادم، ولی این ها حکایت کسانی است که یک عمر قرآن و یا هر متن مقدسی را می خوانند و آخرش هم نمی فهمند که چه بود و چه گفت. در مجلسی جسارتی به یکی از همسران پیامبر شد، گفتم شما با چه مجوزی این خطا را انجام دادید، مگر نشنیده اید که همسران پیامبر "مادر مومنین" هستند همچنان که آیه قرآن می فرماید "پیغامبر سزاوارتر است به گروندگان از ایشان به خویشتن، و زنان او مادران ایشانند. (النَّبِيُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَأَزْوَاجُهُ أُمَّهَاتُهُمْ)"، آیا کسی به خود اجازه می دهد که به مادر خود جسارت کند، جمع منکر چنین مطلبی در قرآن شدند؛ فردی در میان جمع که می دانستم روزی را بدون خواندن قرآن، هر چند تعدادی آیه، شاید طی نکند، را شاهد خود گرفتم، او نیز به نفع آنها اظهار داشت، چنین چیزی را در قرآن ندیده و نشنیده، تازه اگر باشد هم باشد مربوط به یکی از همسران پیامبر است، نه همه؛ گفتم "امهات" یعنی مادران، اگر یکی از آنها مد نظر بود، از واژه "اُم" استفاده می شد، نه امهات و... خلاصه کسانی هستند که یک عمر را با قرآن و خطوط عربی اش هستند و به درست ترین وجه می خوانند و کیف می کنند، اما فقط از موسیقی ادای کلمات، و نمی فهمند که این قرآن چه گفته و ازما چه می خواهد، لذا شاید همین نتیجه وضع کنونی ماست، که معارف را دست دوم از این و آن می گیریم و آنها هم به صورت انتخابی هر کدام را که صلاح دانستند در سخنان خود می گنجانند.

با اینحال من هم باید در این امامزداه وقت را بگذرانم تا به لحظه خاص تحویل سال برسیم؛ ترجیح دادم، به کتابخانه مختصری که در کنار منبر بود، مراجعه کنم، کتاب پرصفحه ایی در بین کتاب ها توجهم را به خود جلب کرد، نوشته ایی بود از یک نویسنده پارسی گوی افغانستانی که به ذکر زندگی و تولیدات ادبی و سیاسی و فرهنگی مشاهیر ادب کشورش پرداخته، و مفصل و طبق حروف الفبا به زندگی آنان گریز دقیقی زده بود، همچون یک دایره المعارف؛ بدین کتاب مشغول شدم؛ تا این ساعات بگذرد و ساعت تحویل سال فرا رسد، از نماز جماعت هم گذشته و حاضرین دعای توسل می خوانند، در بین بندهای دعا هم، مداح این دعا حاضرین را به هزار صحنه دلخراش تاریخ اسلام برد و برگرداند، تا بالاخره دعای مذکور هم تمام شد، و مداح وعده آمدن حاج آقا (امام جماعت) را داد، که بیاید و مراسم تحویل سال را اجرا کند.

 انگار ساعت تحویل سال هم می رود تا مثل مراسم سحر شب های قدر ماه رمضان، به یک آیین خاص تبدیل شود، که یکی از این "حاج آقاها" باید ما را از این لحظات لابد سخت عبور دهد، و طی یک فرایند خاص مراسم عبورش را اجرا نماید، تا مقبول اُفتد، در این زمان که به دقایق تحویل سال نزدیک و نزدیک تر می شدیم، بر جمعیت حاضرین امامزاده هم افزوده می شود، و چیزی حدود 150 نفر آمده اند، خانم ها قسمت خانم ها، آقایان در قسمت آقایان و آنانی که می خواستند خانوادگی بنشینند هم در حیاط امامزاده، مخلوط گرد آمده اند و ما هم که ترجیح می دادیم جمعی و با هم باشیم، امامزاده را ترک و در صحن حیاط با هم پشت سفره هفت سینی نشستیم که به برکت میهمان نوازی خدمه این امامزاده تدارک دیده شده بود، و حاج آقا هم رسید، ولی هنوز ساعت تحویل نبود و بعضی که مشغولیتی نداشتند، در این بین حسابی کلافه بودند، و غر زدن هم شروع شده بود، تا این زمان تحویل سال فرا رسید، حاج آقا از بلندگو دعای "یا مقلب القلوب و الابصار و یا مدبر الیل و النهار حول حالنا الی احسن الحال" را شروع به خواندن کرد، اما این خواندن هم انگار تعداد داشت و از قضا تکرار بی حد آن هم غُر زن ها را بیشتر کلافه کرد، و اما خلاصه این تکرارها هم تمام شد،

اما در پس آن هم دعاهای بیشمار نیز آغاز گشت و... بساط نذری ها هم از "شله زرد" و "آش رشته" برقرار بود، به هر ترتیبی بود این تحویل سال هم تمام شد و از بقعه امامزاده عباسعلی کرمان بیرون آمدیم، و پیرمردی افغان بر درب امامزاده انتظار عیدی داشت، به دل رغبت عیدی اش را دادم، که او وقت شناسی توانا در کسب روزی بود، و ما هم برای خواب و استراحتی به اقامتگاه رفتیم؛ تا این اولین شب در سال جدید را، آخرین شب حضور در کرمان کنیم، و فردا کرمان را به مقصد بیرجند، در خراسان جنوبی ترک نماییم. شب را با یاد شب های سال تحویل گذشته که در کنار هم خانوادگی بودیم، گذراندیم و بالاخره "هرکه طاووس خواهد جور هندوستان کشد"، و هرکه سفر می خواهد باید از با هم بودن عید و ساعت تحویل هم بگذرد.      

شب را خوابیدیم و استراحتی تا روز اول فروردین 1397 رخ نماید، و طبق عادت موقع سحر بیدار شدم و نماز صبح را که خواندم، خواستم به قصد ورزش صبحگاهی خارج شوم، ولی تختخواب مرا به سوی خود کشید، تا این روز اولی باشد که در سال جدید بدقولی کنم، و آنرا بدون ورزش صبحگاهی آغاز کردم، امروز باید به سوی استان خراسان جنوبی حرکت کنیم، تا راه آمده از سمت شمال (تهران - قم اردهال - کاشان – نطنز – نایین -  عقدا – اردستان - اردکان – میبد – یزد – فهرج – بافق – زرند – کرمان – بم)، را به کناری گذاشته و از مسیری جدید در حاشیه های مرز ایران و افغانستان به سوی شمال بازگردیم. شاید همین دلهره بازگشت هم بود که مرا زمینگیر تختخواب کرد، تا بخوابم و آمادگی روحی برای یک خیز بلند به سمت بیرجند را ایجاد کنم.

صبح به بازار کرمان هم سر زدیم، بعضی مغازه های پارچه فروشی باز است، اینجا خانم ها چادرهای مشکی کمتر می پوشند و بازار کرمان پارچه فروشی هایی دارد که چادر و پارچه های رنگی زیبایی را در کلکسیون خود دارند، و این سوغات خوبی می تواند خانم ها باشد؛ زیره کرمان هم که حرف ندارد و ضرب المثل "زیره به کرمان بردن" حکایت شهرت این محصول در این شهر است، و همین شد خرید ما از کرمان و به سرعت خود را به مسیر جدید زدیم، تا باز گردیم.

[3] - امشب در حالی که 29 اسفند است، و علیرغم حلول سال جدید، همچنان تا نیمه شب در عید 29 اسفند خواهد بود، و فردا اول فروردین 1397 است.

[4] - به معنی اغر، تبرک، خوش یمنی، سعد، فال نیک، نیک فالی، یمن

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

در دور دوم سفر که بسمت شمال در حرکت بودیم، طی چهار روز اول نوروز 1397، ایالت های باستانی کارمانیا، قهستان، خورآسان، هیرکانیا را پشت سر گذاشته و وارد ایالت کومس شدیم، تا ضرب المثل افریقایی را که "چنانچه می خواهید سریع حرکت کنید، تنها بروید، و اگر می خواهید به دور دست ها سفر کنید، با هم بروید." [1] صورت حقیقت به خود گیرد، و ما با هم به دور دست ها رفتیم، و سریع برگشتیم، و این بازگشت از صبح روز اول فرودین (1/1/1397) آغاز شد، که کرمان و بقیه نقاط دیدنی منحصر به فرد در جنوب را با همه خاطرات خوب و بد تاریخی که از کارمانیا [2]، سجستان [3]، گمبرون [4] دارم، رها کرده و به سوی بیرجند در استان خراسان جنوبی یا همان قهستان حرکت کردیم، جایی که قلعه قهستان اسماعیلیه یکی از مهمترین قلعه های آنها بود و آرزو داشتم از آن دیدن کنم ولی تنها باید از کنارش گذشت، زیرا کاروان قصد ایستادن ندارد و سریع می خواهد به مقصد خود را برساند.

بدین جهت دو راه وجود داشت، یکی مسیر عبور از کلوت های مشهور کرمان و رفتن به نهبندان، که مستقیم و از کرمان با عبور از مرکز کویر لوت به شهر "نهبندان" می رسید، که من مایل به عبور از آن بودم، و دیگری مسیر زرند – کوهبنان – راور - خوسف و بیرجند، که ما در نهایت با تحقیقی که از کرمانی ها در این خصوص کردیم، از مجموع توصیه های آنها تصمیم به استفاده از مسیر زرند – کوهبنان - راور - خوسف - بیرجند گرفتیم، تصمیمی که ما را از دیدار و عبور از بین کلوت های زیبای کویر لوت در حاشیه کرمان محروم می کرد، این هم باشد به حساب طلبکاری های ما.

 منطقه کوهستانی زرند – کوهبنان را در حالی طی کردیم که به تازگی کوهبنان یکی از نقاطی است که در این ساله هایی که ایران را زلزله فرا گرفته و هر روز از تهران، غرب، شمال، جنوب و... می لرزاند، از قضا آن را نیز بارها لرزانده و می لرزاند. انگار زلزله روی این منطقه از استان کرمان زوم کرده و خیمه زده است، کوهبنان به قولی محل تولد شاه نعمت الله ولی است و مدت ها این عارف نامی این منطقه را برای چله نشینی و خودسازی های عارفانه خود انتخاب کرده بود. باغ های پسته کرمان که از بعد از بافق با ورود به کرمان آغاز شده، همچنان در منطقه کوهبنان هم ادامه دارد، بین راور و کوهبنان کوه های زیبایی وجود دارد که دیدنش نیز می تواند دوستداران طبیعت را به منطقه بکشاند، کوه هایی که شکل فرسایش آن خاص و در جهت شمال - جنوب مثل دیواری، عبور شرقی - غربی را سد کرده اند.

نقشه سفر طوافی به گرد دیار آشنای کویر

راور کرمان هم منطقه ایی کوهستانی در حاشیه کویر است، اینجا کوه و بیابان با هم و در کنار هم هستند، بارش باران گاه حکایت سیل و آبگرفتگی هایی که انگار نشان از عدم پذیرش آب در زمین دارد، و این آب در انتظار فرو رفتن مانده است، گاه چنان خشک و بی حاصل، که تا کیلومترها هیچ گیاهی و حتی خس و خاشاکی هم دیده نمی شود، گاه مسیر بیابانی طولانی صاف می شود که تا مدت ها خبری از هیچ برآمدگی و فرو رفتگی نیست، زمین آنقدر بی چاله و برآمدگی و صاف است که انگار با دقیقترین دستگاه های راه سازی، صاف کاری شده است.

با عبور از راور که فرش مشهوری هم دارد، و بعد از مدت زیادی رانندگی در حاشیه شمالی کویر لوت، به دو راهی در منطقه "دهنو" می رسیم، که می توان انتخاب کرد، یا به سمت شهر "طبس" در شمال حاشیه کویر مرکزی رفت، که عید در طبس خیلی می گویند دیدنی است، و یا به سمت "بیرجند" مرکز استان خراسان جنوبی، که ما راه بیرجند را در نظر گرفته و این بیابان ما را به "خوسف" در حاشیه شمال شرق کویر لوت رساند، که نوید دهنده نزدیکی به بیرجند است، و بالاخره بیرجند را در شب دریافتیم، که اقامتی شبانه را برای ما رقم زند.

دیداری از بیرجند نیز نداشتیم و صبح دوم فروردین (2/1/1397) بعد از یک استراحت شبانه، این شهر را به سمت مشهد در استان خراسان رضوی ترک کردیم. تا "آرین شهر"، و متعاقب آن تا شهر "قائن" که انگار راهنمایی و رانندگی، رانندگان را در یک سردرگمی قرار داده، جاهایی سرعت را سی کیلومتر در ساعت قرار داده است، که نمی دانم آیا اتومبیل های "پلیس راه" که این مقدار سرعت را تعیین کرده اند خود می توانند که با این سرعت کیلومترها در جاده اصلی رانندگی کنند، در حالی که جایی می بینی ابتدا تابلو سی کیلومتر حد اکثر سرعت است، و شصت متر آنطرف تر پنجاه کیلومتر و باز صد متر آنطرف تر تابلو سرعت سی کیلومتر حداکثر سرعت است، و جالب اینکه تابلوی پایان محدودیت سرعت را نمی توانی در جاده پیدا کنی، یعنی آغاز محدودیت سرعت را با تابلو اعلام می کنند ولی پایانش معلوم نیست کجاست، و نمی فهمی که کجا این محدودیت سرعت بپایان می رسد، واقعا رانندگی بین بیرجند تا آرین شهر و قائن کشنده و اعصاب خردکن بود، هزار ترس و استرس از جریمه و توقیف و... را مامورین اعمال قانون در پلیس راه ایجاد کرده اند، ولی این استرس را با تابلوهای راهنمای مکمل که پایان محدودیت است، کاهش نداده اند و سفر در این منطقه زیبا را زهر تن مسافرین و رانندگان عبوری می کنند.

در حالی از تپه های بین بیرجند و آرین شهر می گذری، که بین تپه های آن مملو از درختان گل کرده ایی است که نوید میوه های خوشمزه در آینده را می دهد، و سپس شهر "قائن"، "خضری دشت بیاض"، و بعد "گناباد" و سپس "تربت حیدریه" و در نهایت این مشهد بود که مقصد ماست که  این روزها شهر مملو از کسانی که است که به زیارت امام رضا آمده اند، تا نوروز را در اینجا باشند و همین امر، آنقدر بازار اقامتگاه های مشهد اِشباع کرده است که هتل ها تکمیل، و خانه ها را هم به کمتر از سه روز اقامت نمی دهند، و ما هم که تنها قصد ماندن یک شبه داشتیم، جایی برای اقامت نیافتیم و میهمان عزیزی شدیم تا از طریق افزایش پرداخت، در مکانی که او برای سه روز گرفته بود، ما هم این شب را صبح کنیم،

و صبح سوم فروردین (3/1/1397) مشهد را به سمت بجنورد مرکز استان خراسان شمالی ترک کردیم، تا خود را شب هنگام  بعد از عبور از "قوچان" و "شیروان"، و سپس وارد بجنورد شویم؛ و مقدمات نهاری در ساعات عصر را در جنگل گلستان آماده نموده و شب با گذشتن از شهر "آشخانه" و جنگل و پارک غنی و حفاظت شده "گلستان" وارد استان گلستان یا هیرکانیا شویم، و شب را در گرگان اقامت کنیم و صبح چهارم فرودین (4/1/1397) به شاهرود در کومس [5] رسیدیم تا در نقطه شمالی حاشیه کویر مرکزی، این سفر را به پایان برسانیم، و بعد از تعطیلات عید "دایره طواف بر گرد دیار آشنای کویر" را به هم رسانده، و در مقصد خود تهران، سال جدید را پی بگیریم، و علیرغم خطراتی که کشور را در بعد داخلی و خارجی تهدید می کند، به امید سال جدید و پر برکتی، زندگی را از سر گیریم.

در حالی که از کنار هزاران نقطه تاریخی و تفکر برانگیز گذشتیم و از دیدارش محروم بودیم، ولی سفری بسیار خوب به گرد دیاری بود که خالی از جمعیت است و روزگاری از آخرین نقاطی بوده است که دریاهای باستانی در آن خشک شد، و این چاله ی مرکزی ایران اکنون خشک ترین و گرم ترین نقاط جهان و از جمله ی ناشناخته ترین نقاط جهان است، و مثل نامه ایی سر به مهر بسته مانده، تا شاید محققین و مکتشفین به حل معمای کویر مرکزی و کویر لوت موفق شوند و معمای آن حل گردد.

طوافی به گرد دیار آشنای کویر نقشه سفر

مسیر کرمان - چترود - راور - بیرجند به روایت تصویر:

Click to enlarge image IMG_2716.JPG

طوافی برگرد دیار آشنای کویر – تند و سریع در شرق و شمال کویر

[1] - African Proverb says"  :If you want to go quickly, go alone. If you want to go far, go together".

[2] - نام باستانی استان کرمان

[3] - نام باستانی استان سیستان و بلوچستان فعلی

[4] - نام باستانی استان هرمزگان فعلی

[5] - نام باستانی استان سمنان

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

امروز پنجشنبه بعد از بیش از سه ماه تعطیلی صعود به قلل مهم، دوباره بعد از ایجاد شرایط مناسب جوی و آرامش نسبی آب و هوایی در بالای قله ها، فتح قله 3964 متری توچال دوباره در سال جدید میسر شد، و صعودی هیجان انگیز و سخت رقم خورد،

هیجان انگیز از این نظر که در هوای بهار وضعیت کاملا متغییر است، و احتمال هر اتفاقی را باید در نظر داشت، از بارش های عظیم و ناگهانی گرفته، تا احتمال رعد و برق های کُشنده که همنوردان ما از کشته شدن یک زوج در سال های گذشته به همین علت یاد می کردند و...،

و صعودی سخت برای من، از این نظر که هرگاه کاری (بخصوص ورزش) را برای مدتی رها کنی، مقدار زیادی از آنچه که به عنوان آمادگی جسمانی کسب کرده ایی، از دست رفته، و در این سه ماه بسیاری از قدرت و آمادگی ام را برای صعودهای اینچنین از دست داده بودم، اوج آمادگی هایم در ماه های پاییز و زمستان بود که مکرر این صعودها انجام می شد.

در این صعود جایی برای رکورد زدن زمانی برایم نبود، و هدف فقط صعود بود و بس؛ پیش بینی امروز هوا در قله توچال در سایت هواشناسی mountain-forecast روزی آفتابی و با سرعت بادی در حدود 10 الی 15 کیلومتر عنوان شده بود، که هیچ کدام محقق نشد، آسمان بیشتر ابری و در بعضی مواقع حتی بارش برف، و وقتی به قله رسیدیم باد قابل ذکری نمی وزید، لذا هوا کاملا مناسب صعود، البته با کمی مه، که اگر شدت یابد کار مشکل می شود.

امروز جمعیت قابل توجهی از یال دربند، شیرپلا به سنگ سیاه، به سوی قله توچال در حرکت بودند، از پیرمردان و پیرزنان و جوانان (خانم و آقا) که این مسیر را طی می کردند و نبرد نفسگیری را در مقابله با کشش زمین (جاذبه) دنبال می کردند تا دوهزار و سیصدمتر به صورت عمودی در آسمان از سطح حدود 1700 متری پای توچال در محله دربند، بالا بروند، (از آنجا که ما خداوند را در آسمان ها می بینیم) به قول دوستم به خدا نزدیک تر شده، تا دست بسوی آسمان برده، و طلب درخواست هایی کرد، که لیستی به نسبت بلند است.

با هر سختی بود مسیر این صعود طی شد و ساعت نصب شده بر دیوار پناهگاه قله دو بعد از ظهر را نشان می داد که بالاخره گنبد فلزی پناهگاه قله توچال ما را در خود پناه داد تا کمی بنشینیم و استراحت کرده، روند بازگشت و سرازیری را از این پس، بتوانیم پی گیریم، در سرازیر دیگر شما انگار نه انگار که هیچ انرژی تا قبل از این نداشتی، پر انرژی می توانی حتی بدوی (البته برای زانوان توصیه نمی شود). در همین حین خانمی با جثه ای کم وارد پناهگاه شد، و هنوز به وسط پناهگاه نرسیده بود که گفت "اینجا اکسیژن نیست، شما چطور اینجا مانده اید،" و برگشت که بیرون برود، که یکی از حاضرین که از همنوردان ما در این صعود بود و از شهرستان میانه آمده بود تا با دوستش قله توچال را فتح کنند، در حالی که این خانم او را بجا نمی آورد، در مورد برنامه ی صعودی گفت، که هماهنگ شده تا با تیم کوهنوردی در حضور این خانم انجام شود، ولی انجام نگرفته بود، و این خانم جوابی داد یا نداد، از پناهگاه خارج شد.

 آقایی از حاضرین در پناهگاه، پس رفتنش گفت، "کسی که قله های هشت هزار متری را فتح می کند چطور از کمبود اکسیژن اینجا اینچنین فراری است؟!!" اکثر حاضرین به غیر من این خانم را می شناختند، و وقتی از او گفتند متوجه شدم او کسی نبود جز خانم پروانه کاظمی که از نامداران ورزش کوهنوردی کشور است، که صعودهای رکورد شکن "مردانه ایی" به چند قله بیش از هشت هزار متری جهان به تنهایی داشته، که از جمله آن می توان به صعود بلندترین نقطه، قله و بلندی جهان یعنی اورست سرفراز اشاره داشت، که در پرونده این رادین زن ایرانی می باشند،

 

قهرمان کوهنوردی ایران خانم پروانه کاظمی شش اردیبهشت 1397 در قله توچال

 

وقتی از پرونده صعودهایش شنیدم، در پی اش من هم به بیرون از پناهگاه رفتم و بعد از احوال پرسی گفتم، شما شاهکارهای مردانه ایی داشته اید، می شود از این صعودها برایم بگویید، که ایشان هم مهربانانه با لبخندی که حکایت از طولانی بودن داستان داشت، گفت "اول این که من با این واژه مردانه مشکل دارم، و مشروح این موارد را هم در اینستاگرامم گذاشتم می توانید ببنید"؛ درست می گفتند، اگرچه این واژه "مردانه" البته یک اصطلاح بیش نیست، و حکایت از کثرت اقدامات مهم در دوره ایی در فرهنگ ایرانی دارد، در حالی که اکنون دیگر هستند زنانی که از خیلی از مردان، مردانه ترند، یعنی واجد خصوصیات خاصی هستند، و این خانم از جمله آنهاست که نام ایران را بر بلندای رکوردهای جهان ثبت و رکورد شکنی کرده است.

از جمله او برای تمرین صعود به اورست شب های زیادی را روی همین قله توچالی را که ما در زمستان، صعود به آنرا قطع کردیم، چادر زد و ماند، تا خود را برای صعود به اورست مهیا کند. ایشان می تواند الگوی خوبی برای ورزشکاران و بخصوص خانم ها باشد، از جمله دوست همنوردم که همیشه دنبال کسانی است که از راست قامتان ورزشند، و این دوست ورزشکارم، که از ورزشکاری به آن ورزشکار دیگر به عنوان الگو شیفت می کند، و اینک من رادین زنی را یافته بودم که سرآمد است، خانم کاظمی در حرکت به جلو، از دیگران بسیار جلوتر است و می توان او را الگوی خود قرار دهند.

از خانم کاظمی خواستم که در این نقطه از ایشان تصویری بردارم که موافقت کردند و من عکسی از این قهرمان گرفتم که صعودهای غرور انگیزی در پرونده اش داشت، و خاطراتش را در اینستاگرامش قرار داده بود و چقدر خوب است که بزرگان، تجارب و گزارش کار خارق العاده خود را برای دیگران در فضای مجازی قرار می دهند تا دیگران هم بخوانند و با بحشی از احوال و شرایطی که آنان تجربه کرده اند، آشنا شوند.

قله توچال از مسیر دربند به روایت تصویر:

 

Click to enlarge image IMG_3135.JPG

قله توچال به روایت تصویر در 6 اردیبهشت 1397

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

شکرانه بهار را هرگز نتوان به زبان کلمات آورد، که این نقش را فقط خدا می تواند بزند و بس؛ خدایا توان شکر این همه رحمت و عنایت تو را ندارم، سال گذشته هنگامی بر پهنه کوه های البرز مرکزی قدم می گذاشتیم، که بارش ها آنقدر ناامید کننده بود، که براحتی توانستیم تا آخرین ماه های سال، به صعودهای خود ادامه دهیم و بارش های ناچیز وحشت را بر همه وجودمان مستولی کرده بود، که سال خشک آینده را  چطور باید سر کرد؛ اما در پس آن فصل خشک و بی بارش زمستانی، اُرمزد مهرگستر چنان بهاری دلنشین قرار داد و درب های رحمت بی منتهایش را آنچان باز کرد، که اکنون بارش هایی باور نکردنی دشت و دمن را دیوانه معجزه باران های بهاری اردیبهشت خود کرده است؛

 

جلوه های زیبای بهار و بارش های اردیبهشت توچال

 

انگار نظر خدا هم برگشته و می خواهد در این لحظات شادی و جشن جنگ طلبان ضد صلح و آرامش، بهشت طبیعت هم رخ زیبایی به بقیه اهل دوستداران طبیعت و صلح و آرامش، ارزانی دارد. وقتی امروز خسته از تبریک های پیروزی ترامپ و اهل و تبارش در ایران و منطقه به خاطر چاقویی که این مرد تاجر پیشه در شکم برجام فرو کرد، پای در این طبیعت زیبا نهادم نمی دانستم با چه زبانی شکر این همه هدایای آسمانی را از خداوندگار یکتا کنم، زبان بواقع کم می آورد که چگونه شکر این همه عنایت خداوندی را بجای آوردم.

چند تصویری گرفتم، تا ضمن ثبت این زیبایی ها، چشم های دیگری را هم با تقدیم چند عکس برداشته شده از صحنه های زیبای آفریده شده از باران های اردیبهشت بر پهنه کوه توچال، در صبح جمعه 21 اردیبهشت ماه 1397 شریک کنم :

Click to enlarge image IMG_3289.JPG

جلوهای زیبای بهار و بارش های اردیبهشت در توچال

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

امروز روز جهانی زمین است، زمینی که از بدو بوجود آمدنش به سمت شرایطی رفت که بتواند پذیرای موجودات زنده باشد، هر روز شرایط خود را به سمت ترمیمی سازنده برد، تا مناسب ترین شرایط را برای زیستن موجودات از جمله موجودات نازنازیی مثل انسان ها فراهم نماید، و امروز همین انسان کار را بجایی برده است که احتمال از بین رفتن زمین در هر لحظه وجود دارد؛ آنقدر بمب اتمی و هیدروژنی توسط این انسان دوپا ساخته و انبار شده است که برای نابودی چند کره زمین مثل این کره خاکی، کافی است.

 

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در خطر سرنوشت اتحاد جماهیر شوروی ...
همه‌ چیزتان فیک است، حتی ضرب‌الاجل‌تان! سی‌ام اردیبهشت دقیقا یک‌سال از آن روزی گذشته است که «نماین...
- یک نظز اضافه کرد در نظام برخاسته از قیام های اعترا...
جمهوری خطای ترکیب.. وقتی آیت‌الله خمینی در سال ۱۳۵۷ فرمود «ما، هم دنیا را آباد می‌کنیم و هم آخرت را...