جمعه غمناک 5 دیماه و کشتار سرما، بهمن و کولاک در توچال
  •  

09 دی 1399
Author :  
روزی غم انگیز در تاریخ کوهنوردی ایران

سال 1399 کمترین صعودها را، در چند سال گذشته داشتم، بهترین صعودم در این سال بر چکاد بلند مرتبه خُلِنو، بام استان تهران در 15 تیرماه رقم خورد، و ده روز پیش از آن، یعنی در پنجم تیرماه نیز آخرین صعودم، بر چکاد رویایی توچال صورت واقع پذیرفت؛ از آن موقع تا کنون، نظر به قرنطینه های طولانی، خطر ابتلا به ویروس کرونا، از هم پاشیدن گروه کوچک کوهنوردی ما و... دیگر دیداری از اسطوره ایستاده بر فراز شهر تهران، یعنی توچال نتوانستم داشته باشم، تا این که پنج شنبه (4 دیماه) تصمیم گرفتم، این جمعه را با یک صعودی انفرادی، تاریخی اش کنم، تا هم احتمال ابتلا به کرونا را برای خود کاهش دهم، و هم از حسرت تماشاچی بودن، بر صعودها، خلاص شوم.

البته تنهایی در این مسیر معنی ندارد، چرا که کاروان صعودکنندگان به خصوص در دو روز آخر هفته، به سمت قله، مثل رودی از انسان های فرهیخته، ورزشکار، شاداب، دوست داشتنی و... جاریست؛ از این رو مثل اکثر همنوردها، اولین کار قبل از تصمیم به صعود، رصد شرایط آب هوایی قله مقصد (توچال) بود، و لذا به یکی از معتبرترین سایت های تخصصی پیش بینی وضع آب و هوایی قله ها مراجعه، شرایط روز قله توچال را بررسی کردم، که نتایج نشان می داد شرایط برای یک صعود شاد، موفق، بیخطر، کم ریسک و... در این ابتدای زمستان، و بارش های چند روز گذشته، مهیاست، داده های این سایت نشانگر شرایط مناسبی بود.

تصمیم گرفتم سحرگاه روز جمعه 5 دیماه 1399 و همزمان با کریسمس، صعود خود را استارت زده، و در صورت مهیا بودن شرایط و داشتن وقت و انرژی کافی، در انتهای صعود، بدون استفاده از تله کابین نزولی پیاده را نیز تجربه کنم، تا از این طریق خطر انتشار و ابتلا به ویروس کرونا را هم نداشته باشم. تقریبا این برنامه را در ذهنم نهایی کرده بودم، که یکی از همنوردهای سابق، تماس گرفت و تقاضای همراهی در یک صعود دو نفره به توچال را طرح کرد، از آنجا که عادت به صعودهای جمعی دارم، و تنها کوه رفتن را درست نمی دانم، لذا فورا از خدا خواسته، برغم تصمیم قبلی، پذیرفتم، و بلافاصله جمعه را برای اجرای این برنامه پیشنهاد کردم، که ایشان جمعه را، روزی بسیار شلوغی ارزیابی، و عنوان داشت، با توجه به حضور اسکی بازها در پیست توچال، پایین آمدن با تله مشکل است، لذا برنامه را برای شنبه و یا یکشنبه آینده اجرا خواهیم کرد، که هم تله باز است و هم خلوت خواهد بود، و خطر ابتلا به کرونا هم کاهش می یابد...

این چنین بود که از همراهی با برنامه صعود همنوردان مصیبت زده ام، در این جمعه دردناک و غم انگیز و پر حادثه باز ماندم، و خدا توسط این همنوردم قدیمی، باعث شد که بمانم، و در این قیامت سرما، کولاک و بهمن گرفتار نشوم. قلبم برای لحظه لحظه ایی که بر همه همنوردان حادثه دیده ام، در این روز گذشت، جریحه دار و عزادار است؛ این چند روز با لحظه لحظه یخ زدن شان، و پر کشیدن مظلومانه اشان همراه بودم، روح همه شان شاد؛ ورزشکارانی که همنشینی با آنان، تمام شادی، تمرین زندگی، مواجهه با چالش، از خود گذشتگی، در حال زندگی کردن، خطر کردن، با سختی ها ساختن و... است، و از همه مهم تر، با طبیعت و جزئی از آن شدن، دردهایش را درک کردن، و مواظبش بودن و... که درس های زیبای این ورزش دوست داشتنی است، که ما طی آن می آموزیم. فرهنگی که ملت های با قدمت فرهنگی بالا، آنان که فرهنگ خوب خود را حفظ کرده اند، کاملا با آن مانوسند، زندگی برگ و یا شاخه ایی را ارج می نهند، نهالی را از ریشه و به غیر ضرور نمی کَنَند، حیوانی را به عمد زیر پایشان له، و از زندگی ساقط نمی کنند و...

حوادث همیشه در ورزش هست، حتی ورزش های داخل سالن، اما به دنبال حادثه دلخراش جمعه، مطلبی گفته شد، که هواشناسی هشدار این شرایط را داده بود و...، "کوهنوردان بی توجهی کردند" و... که به نظر من این ادعا درست نیست، و نوعی عوام فریبی است؛ چرا که شرایط روز جمعه برای کوهنوردی عادی بود، پیست اسکی بین المللی، تله کابین و مجموعه عظیم توچال و...، همه کار عادی خود را داشتند، و لابد اگر هشداری بود، باید آنها از اولین مراکزی باشند که کار خود را تعطیل اعلام می کردند، که نکردند و... و صدها نفر در ایستگاه هفت تله کابین، به دنبال این حادثه پیش بینی نشده، گیر افتادند، که ناشی از غافلگیری و فعالیت عادی این مجموعه بود، داده های سایت های هواشناسی حرفه ایی، چنین وضعی را گزارش نکردند.

متاسفانه همانگونه که در بسیاری از حوادث "رفتگان" مقصر جلوه داده می شوند، (مثل رویدادهای دردناک هوایی که منجر به سقوط هواپیماها می شود و کم کاری و.. بر گردن خلبان کشته شده در حادثه می افتد)، اینجا هم، حادثه پیش آمده برای کوهنوردان عزیز ما، در آن هوای پیش بینی نشده، و بسیار سخت، به دوش همنوردانی افتاد که در این مخمصه گرفتار، و پرپر شدند، و همه را به داغ خود نشاندند، مردان مردی که روزشماری می کنند تا آخر هفته شود، و به سفر عشق بروند، و دل و روح خود را به طبیعت زلال کوهستانِ راز آلود و رویایی بسپارند، و از لحاظ جسمی و روحی شارژ، و آماده مواجهه و هم آوردی با یک هفته مملو از چالش، به نحوی درست شوند.

روح بی توقع همه شان شاد، راه پاک و بی الایش شان، پر رهرو باد.

تصویر فوق را من برای دوستم از پیش بینی آب و هوای قله توچال در روز جمعه 5 دیماه 1399 برابر با  25 دسامبر 2020 ارسال داشتم که نشان می دهد، سرعت باد که از مهمترین پارامتر های صعود امن است، در هنگام صبح در قله توچال را 10 کیلومتر در ساعت، ظهر 20 و در ساعات شبانه نهایتا به 35 کیلومتر افزایش می یافت، و از این لحاظ، سرعت باد ایدال محسوب می شود. از لحاظ درجه سرما نیز، هوای قله منفی 20 درجه است، که با توجه به توقف بسیار کوتاهی که همنوردان معمولا در قله دارند، دمای بغرنجی نیست، و بعلت حرکت مداوم، و دمای بدن کوهنورد، کاملا قابل تحمل، با امکانات سطح متوسط به راحتی می توان از آن گذشت.

حال وقتی سخن از باد بیش از 80 کیلومتر در میانه های ارتفاع، و دمای 25 درجه زیر صفر در منطقه کلکچال سخن به میان می آید، نشان از یک حادثه غیرقابل پیش بینی، و افت دمای بسیار شدید، شدت باد و کولاک تندی دارد، که همه را غافلگیر کرده، و نباید کوهنوردان حرفه ایی، نیمه حرفه ایی و حتی مسئولین خدمات در قله توچال را شماتت کرد، و گناه حادثه را به گردن آنان انداخت، و این یک بد اخلاقی رایج شده است، که انگار باید سر هر حادثه ایی شانه ایی را یافت، تا تبعات مشکلی را بر آن سوار کرد، و خود را خلاص نمود.

 

Click to enlarge image Tochal-5-Day-1399 (1).PNG

تصویری از یک کوهنورد روز 5 دیماه بر فراز قله توچال

29 دیماه 1399

گزارش تهیه شده پیرامون حادثه 5 دیماه جاری،

KolakChal Report 21-10-99-Final OMEGA.pdf 

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

نظرات (8)

Rated 0 out of 5 based on 0 voters
This comment was minimized by the moderator on the site

روایت رضا نجاري، 40 روز پس از فراق همنوردمان یحیی انصاري
یحیی، من دارم میرم کمک بیارم، مواظب خودت باش!

آن روز لعنتی 5 دي، مثل خیلی جمع ها شروع شد، اما در میانه روز، یکباره هوا دیوانه شد. سرما و
بوران، خورشید را بلعیده بود؛ توفان یالها و قلهها را میسائید. گردباد برف هر چیز و هر کس را در آن
بالا، لوله میکرد، تا در پایان روز، چندین کوهنورد را که صبح، محکم و استوار به سوي قلهها میرفتند،
نقش زمین کند؛ منجمد و برفاندود!
یحیی و من، زود راه افتاده بودیم که زود هم برگردیم. این هفته نخواستیم به قلهاي سنگین برویم، نه به قلعه
دختر- که برنامه رسمی باشگاه بود- و نه به توچال که برنامه یکروزه نسبتاً سنگینی به حساب میآید. ساعت پنج
صبح که یحیی آمد دنبالم، به این قصد رفتیم که براي ناهار به خانه برگردیم.
مقصد ما کلکچال بود؛ همان قله آشنا و برنامه یکروزه نسبتاً سبکی که بارها آن را صعود کرده بودیم. پنج و نیم
صبح با کفش و پوشاك و تجهیزات زمستانی، از پارك جمشیدیه راه افتادیم، شیب مناسب مسیر را تا اردوگاه،
یکضرب پیمودیم. صبحانه را ساده برگزار کردیم که زودتر به قله برسیم و ظهر به سوي خانه سرازیر شویم.
هوا سرد بود که انتظارش را داشتیم. روي قله اول کلکچال که رسیدیم، هوا بدجوري سرد شد. چند متر که به
سوي قله اصلی رفتیم، هوا داشت سردتر می شد. تا قله راه زیادي نبود، تندتر رفتیم و رسیدیم و زود برگشتیم.
یکباره هوا منقلب شد؛ دیوانه شد.
بین قله دوم و اول کلکچال، دري از درهاي جهنم گشوده شده بود. پیش از این، زمستان سبلان، سرماي قله
دماوند، برف و بوران چله زمستان علمکوه را دیده بودم، اما این چیز دیگري بود. بیشک چیزي دیگر! جهنم دهان
باز کرده بود، جهنم سرد، جهنم سفید!
باد هرچه نیرو داشت، یکجا جمع کرده و به مصاف ما آمده بود. گردباد سفید ما را میپیچاند؛ میخماند؛ میکوباند؛
زمینمان میزد؛ سیلی میزد و تا به خود بیائیم، کلی یخ به صورتمان چسبانده بود.

هر بار یخ و برف را از سر و رویمان پاك میکردیم، اما باز قندیل میبست، کسانی که میخواستند، عینک توفان
یا لباسی از کولهپشتی درآورند، باد مهلتشان نمیداد. تقلاي بیشتر، یعنی گذاشتن سر انگشتان در برابر شلاق باد
بیامان و سرمازدگی پس از آن.
افتان و خیزان راه برگشت را در پیش گرفتیم؛ راهی را که صد بار رفته بودیم، حالا گم میکردیم، جایی دیده
نمیشد و اگر روي نقاب برفی میرفتیم هم نمیفهمیدیم. چسبیده به هم، حرکت میکردیم، به یکدیگر کوبیده
میشدیم، باد با هر قدم که بلند میکردیم، زمینمان میزد. گردباد، سوتزنان چون مار به دست و پایمان میپیچید،
سرما به تنمان نیش میزد و تا مغز استخوان را میسوزاند.
باد نعره میزد و زوزه صد گرگ و خرناس خشمگین در سرم میپیچید، چنگالی سرد، ردّي از یخ روي سر و صورتم
میگذاشت. ترس به جانم افتاده بود.
باد تنوره میکشید، یکی را بلند میکرد، یکی را زمین میزد. من و یحیی همدیگر را بغل کردیم که سنگینتر
باشیم و محکمتر بایستیم، مثل دو قالب یخ، چسبیده به هم. گرمایی نداشتیم که به یکدیگر بدهیم، جز نفسی که
آن هم رو به راه نبود. حس کردم یحیی، آن آدم نیم ساعت پیش نیست. حالتی غیر از سرد شدن و خسته شدن
داشت، تکلم او کند شده بود، خیلی کند. گیج و منگ بود، دست و پاهاش سنگین شده بود و به فرمان او نبود.
آثار هیپوترمی به سرعت در او نمایان شده بود. توان راه رفتن نداشت، اما مگر میشد در آن هوا با آن اوضاع، آنجا
درنگ کنیم؟!
من هم حال و روز بهتري نداشتم، اما آنقدر بود که بدانم، هر طور شده باید برویم پایین. باید یحیی را میبردم
پایین.
اما توان کشیدن و کول کردن او را نداشتم. از هیکلهاي خمیدهاي که گاه از کنارم میگذشتند کمک میخواستم،
اما صدایم را باد میربود و آنها نمیشنیدند. هر چند آنها هم بیشک حال و روز خوبی نداشتند، کاش بچههاي
باشگاه اینجا بودند، کاش با بچهها رفته بودیم قلعه دختر، همان برنامه باشگاه. اقلاً همه با هم بودیم، همدیگر را
حمایت میکردیم! بدنم دارد سرد میشود. داخل لباسهایم پر از برف و یخ است. با این همه بادگیر و لباس و
پوشش، چطور این همه برف تا روي شکمم رفته است؟ این را دیگر باید از این باد دیوانه عربدهجو پرسید.
به خود میآیم، آره اگر هم باشگاهیها بودند، کمک میکردند، حالا که نیستند، من باید به جاي همه آنها تلاش
کنم، مثل جان گرفتن در بازيهاي کامپیوتري جان گرفتم. پاشو یحیی! واکنش او به فریاد بلند من، تنها باز کردن
پلکی بود که سنگین شده بود.
کشانکشان، افتان و خیزان، آهکشان، شیبها را آمدیم تا برسیم به گردنه کلکچال، که نرسیدیم. تا اولین یال
بالاي گردنه آمدیم و دیگر، توان نبود. راهی را که حداکثر نیم ساعته باید میآمدیم، 5/1 ساعتی طول کشیده بود.
باد لحظاتی آرامتر شد، کنار یحیی نشستم، به هر مصیبتی بود، کوله را باز کردم. موبایل را روشن کردم. اما دریغ
از یک خط آنتن! دستم را در کوله چرخاندم، بطريهاي آب یخ بسته بود، فلاسک چایی را باز کردم، آب ولرم آن،
گواراترین چیزي بود که میتوانستم به یحیی بدهم. چند جرعه به او نوشاندم.
لرز گرفته بودم. یحیی نمیلرزید، آیا او سردش نبود؟ یا حساش نبود که بلرزد، یا انرژي لرزیدن نداشت؟
کوهنوردي با بادگیر قرمز، خمیده و سرمازده، لنگلنگان از کنارمان گذشت، حال و روز من و یحیی را دید، به او
گفتم، پایینتر یا توي پناهگاه اگر کسی را دیدي یا بچههاي امداد را، بگو بیایند کمک کنند... اشارهاي به موافقت
کرد و رفت.
یحیی، یادته از سبلان که برگشتیم، رفتیم آب گرم؟ چه حالی داد!
تکان خوردن بادگیري زردرنگ در مه یخزده بالادست، امید رسیدن کوهنوردان دیگري را میداد و شاید کمکی
که یحیی را با خود ببریم.
آهسته از میان مه یخ زده میآمد و آهسته از کنار ما میگذشت. وقتی بلند بلند گفتم "پایین اگر کسی را دیدي،
بگو بیایند به من کمک کنند"، تنها از چرخیدن سرش گمان بردم صدایم را شنیده باشد.
لحظات میگذرند و اضطراب میآید. سرما استخوان میترکاند. ماندن و نشستن، بدن را کرخت و خشک میکند.
میدانم که ماندن یعنی مردن.
یحیی پاشو! این آخرین حد صداي من بود، اما این بار پلک یحیی را هم باز نکرد. صورتم را نزدیک دهانش بردم؛
نفس میکشید؛ نفسی به راحتی کشیدم.
سرما، بهکندي درون رگهایم میخزید، انگشتانم به کلی بیحس شده بودند، سرمازدگی، چیزي بود که باید انتظار
میکشیدم.
مرور خاطرات دوران نوجوانی و جوانی در میانه و تهران با یحیی، مرور خاطرات سالهاي سال، همکاري و نقاشی
ساختمان و سالها کوهپیمایی و سفر و دیدارهاي خانوادگی، به سرعت چون فیلم سینمایی با دور تند، از ذهنم
میگذشت. مغزم هنوز به کرختی انگشتانم نشده بود. آیا یحیی هم همین وضعیت را داشت؟ میدانم که او دارد به
خانوادهاش فکر میکند. به همسرش، به دخترش و ... پس از این همه سال، مثل ارتباط بلوتوث، ذهن همدیگر را
میخوانیم. احتیاجی به سخن نیست. اما این ارتباط ذهنی، بیکلام و نشستن بیحرکت، عاقبتی جز یخ زدن ندارد.
من هم مثل یحیی داشتم مستأصل میشدم. دیگر کسی نمیآید، ماندن هم هیچ گرهی نمیگشاید، موبایل هم
که کار نمیکند، باید بروم پایینتر، جایی که بتوانم تلفن بزنم، کسی را پیدا کنم و کمک بیاورم.
یحیی، من دارم میرم کمک بیارم. مواظب خودت باش. تو میتونی! نفس بکش!
پاي رفتن ندارم. آیا این درستترین تصمیم است؟ برمیگردم به سوي یحیی واقعاً شاید این آخرین دیدار ما باشد؟!
چه وحشتناك است چنین فکري! نزدیک صورتش میشوم. نفس دارد. خدا رو شکر. یحیی نترس! یحیی بمان؛
خوبه، همینطور نفس بکش!
نمیدانم با آن تن کرختشده و پاهاي خسته، چگونه و تا کجا پایین آمدم که جوانی کوهنورد را به وضع خودم،
کنار همنورد جانباختهاش دیدم. پایینتر، آن کوهنورد قرمزپوش را و سپس آن صاحب بادگیر زرد را بیحرکت،
آرمیده در برف دیدم. پیکهاي من هیچکدام تا قرارگاه کلکچال هم نرسیده بودند!
پاهایم سست و سستتر میشد. مگر من از اینها توانمندترم؟!
کمی پایینتر، یک خط آنتن روي صفحه موبایل ظاهر شد. راستش نمیتوانم بگویم خوشحال شدم. میخواستم،
چه بگویم؟!
شماره علی نصیري را گرفتم. الو، علی! میدونی چی شده، که او گفت بچههاي گروه را بهمن زده!
کاش من زیر بهمن رفته بودم و این صحنهها را نمیدیدم و این خبر را نمیشنیدم. هر طور بود گفتم که یحیی
آن بالاست، با حال بد، علی گفت زود خودت را به پناهگاه برسان! به سعید میرجلالی هم زنگ زدم. او هم همین
طور گفت؛ تا بچهها بیایند و تا نیروي امداد را خبر کنیم، برو در قرارگاه کلکچال بمان. به همسرم هم زنگ زدم و
با همه سختی، خبر را به او دادم. مستأصلتر از همیشه، میخواستم به آنها روحیه هم بدهم! چه تلاش عبثی.
خانواده یحیی که نگران شده بودند، به من زنگ زدند. اما توان پاسخ دادن نداشتم. باز هم و باز هم صداي زنگ ها
چهارستون بدنم را می لرزاند، انگشت شستم بالاي دکمه سبز گوشی خشک می شد و آن را لمس نمی کرد.
سختترین گامهاي این صعود، همین فرود به سوي قرارگاه بود. بارها درنگ کردم که برگردم، اما با کدام توان؟ و
اگر به یحیی میرسیدم، در وضعیتی بدتر از دو ساعت قبل، چه میتوانستم بکنم؟!
با جان کندن، پلههاي پناهگاه را بالا رفتم و تن لشم را انداختم نزدیک بخاري تا یخم باز شود. بر من حرام باد این
گرما، یحیی حتما حالا دارد سرد میشود!
بچه ها آمدند کمک، ولی دریغ که پیکر بیجان یحیی را بازگرداندند.
مهدي فرید افشار اولین کسی بود که بالاي سر یحیی رسید. پیغام داد:
«باد برفها را ریخته روش، ولی پاشنههاي کفش بوريیل سبزرنگ او را شناختم. خودشه، آقا یحیی انصاري،
...
خیلی سخت بود، مشکلترین زیپ دنیا رو با بدبختی بستیم.
... برام کار مشکلی بود.
...کارگاه زدم و کیسه را 40 متري فرود دادم.
دفعه اول بود با آقا یحیی فرود تمرین میکردیم!
...
پاي هلیکوپتر، تحویل دادمش به بچههاي هلال احمر.
خانم ندا دادوند، از خاطره صعود قله آق داغ و بزقوش میگفت که بعد از صعود در منزل پدري یحیی در روستاي
ایشلق، در آن ایوان باصفا، او و همسرش چه مهربانانه از تیم ما پذیرایی کردند؛ "قیافه مهربون و لب پرخنده آقاي
انصاري و همسرش که در آن خونه و باغ میزبان ما بودن، از جلو چشمم کنار نمیره. ... مطمئنم که خداوند حالا
میزبان ما، آقاي انصاري را، به باغی زیباتر به میهمانی فرشتهها برده.»
هوتن نگهبان از لطف آقا یحیی براي رنگآمیزي جانپناه توچال و ساختمان باشگاه میگوید و حال خوش او در
برنامه صعود 30 قله در منطقه علمکوه و بغضآلود مینالد: «یادمه صعود زمستانی قلهریزان که هوا خراب شد،
برگشتیم پایین. کاش این بار هم با خراب شدن هوا، زود برمیگشتی.»
مرتضی جهانگیري بود که گفت:«نمیگم که در نبودنت دیگه به کوه نمیریم، اتفاقاً میریم که یاد خوبیهاي تو
بیافتیم.»
حالا گزگز کردن انگشتانم، هر بار آن صحنه وداع با یحیی را برایم تداعی میکند و هر روز صد بار حسرت از دست
دادن این دوست بیبدیل، به دلم چنگ میزند! چه دوستی را از دست دادم؟!

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

این عکس را از صفحه یکی از آن کوهنوردانی برداشته‌ام که روز جمعه در بهمنِ ارتفاعات تهران درگذشته‌اند. نامش اشکان است. هم سن و سال من.
دکترای شهرسازی داشته و استاد هنرهای زیبای دانشگاه تهران بوده. پر از زندگی، پر از تماشا.صفحه‌اش مملو از عکس‌های کوهستان است. از صعودهای سخت به قله‌های بلند و پربرف. حتی عکس صفحه رسمی هیات علمی‌اش در دانشگاه تهران با لباس کوهنوردی است. معاشقه‌ای تمام عیار با طبیعت.یک جا نوشته‌ است: "می‌دانم اطرافم پر از تاریکی است اما من پر از امیدم. به کودکم، به همسرم، به دانشجوهایم. دل تان را فراموش نکنید. دل تان پر از نور باشد. زیاد که باشید دنیای تان پر از نور می‌شود." مرگ همیشه و همه‌جا با ماست. همین حالا، در همین لحظاتی که این نوشته‌ها را می‌خوانید، آدم‌های بسیاری در خانه‌های شان، در تخت‌های بیمارستان، در جاده و پشت میزکار می‌میرند. هایدگر گفته بود انسان موجودی است معطوفِ به مرگ. آمده است که برود.گریزی ندارد؛ مرگ مثل سایه‌ای به دنبال اوست.روحت شاد آقای اشکان که دلت پر از نور بود.
آدم این جوری بمیرد قشنگ‌تر است.
در دامن چیزی یا کسی که این قدر عاشقانه دوستش داشته است.
کاوه راد @chelsalegi

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

بالاخره چیزی که عوض داره گلایه نداره؟! هفته گذشته که همه کوهنوردان غافلگیر شدند، و آن فاجعه عظیم اتفاق افتاد، ولی مسئولین امر این هفته جبران کردند و در بهترین آب و هوا، کوه و تاسیسات آن را تعطیل کردند؟ تا تلافی هفته قبل در بیاد! انگار قضایش را به جا آوردند، امروز اونایی که نرفتند غبطه خواهند خود از این هوای عالی برای کوهنوردی،

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

گرچه سویسسی ها و اروپایی عقیده متفاوت وارند کوهنوردی گروهی نمی پسندند شاید به علت اعتماد کاذبی که گروهی پیش می اورد نمی پسندند ولی انفرادی مجبور هستی تمام خطارات پیش بینی کند البته در ایران رسم شده است ورزش صبحگاهی بخواهند بروند ایلی بروند خو شگذرانی و خوش گذراندن گروهی می پسندند ولی در کمک و یاری انفرادی هستند
حتی در روزمره زندگی حداقل رعایت نمی کنند خیلی راحت می گویند حواسمان نبود
متوجه نشدیم
ندیدیم
نشنیدیم
خااصه ایکاش اعتقاد ورفتار مان کمی خالص بود

This comment was minimized by the moderator on the site

ورزش کوه توصیه فنی می شود که تنهایی نروی، در کوه شما نیاز دارید که جمعی باشید و در خطر به هم کمک کنید، کوه و خطر با هم قرین هستند

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

از توصیه های فنی دیگر این که تا ساعت 14 هر جا رسیدی سعی کنی برگردی، و ادامه ندی، و دیگر این که با اهل کوه (حیوانات و گیاهان) مهربان باشی، و برای کوتاه کردن مسیر، پاکوب ها را رها نکنی

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

دیگر این که در زمستان ها باید از خط الراس حرکت کرد، حرکت در دره ها خلاف ایمنی است، گوش کردن موسیقی و خندیدن با صدای بلند زیر نقاب های برفی خطرناک است و موجب بهمن می شود، هنگام عبور از نقاب های برفی باید در سکوت کامل رد شد

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

زنده یاد اسماعیل جلیله وند کوهنورد ملاردی ۹۹٫۱۰٫۰۵ جمعه سیاه بر اثر سقوط بهمن در ارتفاعات کلکچال جان شیرین خود را از دست داد ، او که در کارنامه خود صعودهایی به قلل دماوند ، سبلان ، تفتان و .... دارد ، در مرداد نود و پنج کوهنورد شایسته اعزامی از شهرستان ملارد موفق شد بعد از تلاشی بیست و یک روزه ، قله کورژنفسکا یا از مجموعه قلل ۵ گانه پامیر را صعود نماید . گفتنی است ، قله کورژنفسکایا با ارتفاع 7105 متر سومین قله مرتفع در میان سلسله جبال آکادمیاناک (پامیر) در تاجیکستان واقع است.


رئیس امداد و نجات فدراسیون کوهنوردی از پیدا شدن پیکر بی‌جان دکتر سیدمصطفی فاطمی در ارتفاعات آهار تهران خبر داد.
دیروز در منطقه قلعه‌دختر آهار شاهد ریزش بهمن و گرفتارشدن یکی از کوهنوردان زیر بهمن بودیم. این کوهنورد دکتر سیدمصطفی فاطمی، عضو هیئت علمی جهاد دانشگاهی و از سردبیران قدیم ایسنا بود که گرفتار بهمن شد و جان خود را از دست داد.
سیدمصطفی فاطمی، دندانپزشک و متخصص پروتزهای دندانی بود. او در اوایل دهه ۸۰ شمسی سردبیر ایسنا بود و در سال‌های اخیر با عضویت در باشگاه کوهنوردی تهران صعودهای زیادی انجام داده بود. او همچنین مدتی رئیس جهاددانشگاهی علوم پزشکی تهران بود.
اسمش در چهاردهمین ردیف کوهنوردانی قرار داشت که بتازگی موفق به گذراندن دوره‌ی مربیگری کوهپیمایی شده بودند. دکتر سید مصطفی فاطمی از آن دست کوهنوردان بااراده و خوش‌ذوقی بود که همواره در اوج قرار داشت، اما افسوس که در جمعه‌ی سیاه کوهنوردان، بهمن او را به درون خود بلعید و دست أجل او را به ابدیت پیوند داد.
خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) ضایعه‌ی درگذشت این مرد فداکار، پدر مهربان و همکار عزیز را به خانواده‌ی آن مرحوم و جامعه‌ی دندانپزشکی ایران، کوهنوردان و سایر دوستان و آشنایان وی تسلیت می‌گوید.
به گزارش ایسنا، حداقل حدود هفت نفر دیگر در حوادث جوی و بوران روز جمعه در ارتفاعات تهران درگذشته‌اند که بیشتر این افراد در توچال و کلکچال با گرفتار شدن زیر بهمن فوت کرده‌اند.


12 پیکر قربانی سقوط بهمن در کلک چال
1. محمد محمدی فرزند حسین
2. هادی بهادری
3. یحیی انصاری فرزند جواد
4. اشکان رضوایی نراقی فرزند بهروز
5. کوروش کاشفیان فرزند احمد
6. اصغر کنعانی فرزند احمد
7. امیرهوشنگ سرآبادی
8. علیرضا قاضی زاهدی
9. افسل ثابت قدم فرزند پرویز متولد 69
10. مهدی ثابت قدم فرزند تراب متولد 74
11. اسماعیل جلیله‌وند
12. سید مصطفی فاطمی شغل دندانپرشک

مصطفوی
هنوز نظری ثبت نشده است

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ثبت نظر به عنوان مهمان.
Rate this post:
پیوست ها (0 / 3)
Share Your Location
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در فرومد، دیار سربداران - رهاوردی...
پایان دوره ١٢٠ ساله مغول ها زوال از یک روستا شروع شد. صدوبیست سال مغول ها هر چه خواستند در ایران ک...
- یک نظز اضافه کرد در سفرنامه کاشان - اردهال به روای...
یکم اردیبهشت سالروز درگذشت سهراب سپهری سهراب سپهری در سال ۱۳۵۸ به بیماری سرطان خون مبتلا شد و به هم...