شفق سرخ غروبگاهان روزهای غم انگیز جنگ
  •  

30 شهریور 1399
Author :  
غروب سرخ فام در جاده خندق، یا همان حچرده، روبروی شهر القرنه در هورالعظیم

در آن شفق [1] سرخفام غروب روزهای از تنش افتاده جنگ، آنگاه که خورشید هم از شرم دیدن آنچه بر ما می رفت، خود را در سرزمین دشمن فرو می برد، و در لانه خود می خزید و به هنگام خزیدنش، همزمان سرخی خون هایی را که هر روز از ما دو طرف، در این هشت سال، شبانه روز بر خاک های بی صاحب مانده مناطق جنگی ریخته می شد را، در افق آسمان غروبگاهی اش می پاشید، تا شاید این سرخی غم انگیز به چشم یکی از تصمیم سازان جنگ بیاید و او را حالی به حالی کند، و تصمیمی بر پایان این کشتار گیرد، اما او هرگز در این امر موفق نبود، تا اینکه جبر جنگ و شرایط ناگوار خزانه و... ما را به زانو در آورد و مجبور به پایانش شدیم.

و من در آن هنگامه، در ماورای ذهن درگیر خود، که در عالم به هم ریخته جنگی، در جستجوی پسِ ذهنِ کسانی بودم که در آنسوی آب های هورالعظیم با من هم برنامه، و البته با هدفی متفاوت بودند، می گشتم تا شاید دلیلی بر این برادر و همنوع کشی بیابم، اما هر بار ذهنم بازیچه چیزهای بی ارزشی می شد که مثل کودکانی که به "توپ پلاستیکی" مدهوش، و در بازی روزگار محو می شوند، من نیز در این بازی گم شده و از همه چیز فراموشم می شد، از یارانی که با هم آمدیم و ماندند و برنگشتند، از جاهای خالی که هرگز پر نشد، از اندیشه های بلندی که در حُناق خونی که بر گلوی بریده همرزمانم نشست، به زبان نیامد و در تاری گرد و خاک رفتن ها گم شد.

در ورای این همه، همانگونه که من در فکر نبرد و پیروزی بر آنان بودم، آنان نیز در مقابل مدام می جنبیدند و سخت کار می کردند، و سنگر می ساختند، و استحکام می بخشیدند، تا بتوانند در آن شب موعود حمله، که بر آنان یورش می بریم، بر استحکامات خود تکیه کنند و بتوانند مقابل ما بایستند و پیروز شوند، ما هم در آرزوهای بی پایان خود، به تسخیر سنگرهای محکمی می اندیشیدیم، که آنان شبانه روز می ساختند، و ما سخت از آن نوع مامن محکم و راحت، محروم بودیم، کانال های بلند و پیچ در پیچی که دهانه به دهانه به سنگرهای مهندسی شده، دروازه باز می کرد و حجره به حجره سنگرهایشان را با دیوارهای تنگ بلوکی کانال ها به هم متصل می کرد، و آرزوی ماندن در آن را برایت می ساخت، تا تو را از هزاران گلوله، ترکش و بمب محافظت کند، و در آن روزهای انتظار برای حمله و پیشروی، در پروازهای ذهنی خود، گاه و بیگاه با دشمن در این فعل و انفعالات همسفر، و در ماشین الات و سنگرها و تجهیزات شان غرق می شدم، تو گویی در ذهن هر جنگجویی "غنیمت" نقش اساسی دارد و موتور محرک ذهن جلورونده اوست.

ما در نبرد با آن سوی آبی ها، با دو گونه نیرو مواجهه بودیم، نیروهای "جیش الشعبی" [2] که اکثریت نیروی دشمن بودند و با لباس های یکدست سبزِ سیر رنگشان، آنان را می شناختیم، و نیروهای بعثی که با لباس ها پلنگی و کلاه قرمز کماندویی و... که در اقلیت، اما در صدر نشسته و بر همه ی این ها فرمان می راندند و در لجاجت در نبرد، از آنها غول هایی ساخته بودیم که باید شاخ های شان را می شکستیم.

شاید آنان نیز در این سو، ما را در سه نوع نیرو تقسیم کرده بودند، که از رنگ لباس های مان، از هم تفکیک می شدیم، نیروهای بسیجی با لباس های خاکی که پارچه ایی بی ارزش و بی کیفیت داشت که باید دو یا سه ماه دوام می آورد و نیرویی را که برای عملیات آمده را می پوشاند و تمام. کیفیت این لباس ها با کیفیت پارچه گونی های سنگر سازی ما در این اواخر جنگ، خیلی متفاوت نبود، و انگار هر دو را از نخ های کنفی ساخته بودند، البته یکی را با تراکم کمتر برای سنگر سازی، و آن یکی را با دوخت هایی با تراکم بیشتر، جهت لباس، در نظر گرفته بودند. که در این اواخر چاپ هایی هم بدان پارچه های بی ارزش می خورد، که اکنون که در عکس ها نگاه می کنم هر عملیات را می توان، نسبتا با لباسی که تن رزمندگان بود، متمایز و تفکیک کرد، و هرچه از جنگ می گذشت کیفیت پارچه ها هم آب می رفت و کاهش می یافت، و لذا فکر کنم دشمن هم هرگز در اندیشه داشتن لباس های ما نبود، چرا که بر تن ما زار می زد.

البته لباس نیروهای عراقی "جیش الشعبی" هم از کیفیت مناسبی برخوردار نبود، و رزمنده ایی آرزوی غنیمت گرفتن و داشتن و پوشیدن آن را نداشت، این لباس در همان رنگ لباس کادرهای فرماندهی ما از اعضای سپاه پاسداران بود که از کیفیت مناسب تری برخوردار بوده و با یک "اورکت کره ایی" هم تکمیل می شد و آنان را از خیل رزمندگان دیگر متمایز می کرد، و آن دیگری، نظامیان ارتش ایران بودند که لباس هایی بهتر و با کیفیت تر و آنکارد شده تر از ما و البته به رنگ خاک داشتند، تفاوت دیگر ما با ارتشیان، در تجهیزات بود، که تجهیزات آنان امریکایی و تجهیزات ما شرقی و روسی بود.

بدین لحاظ ما که از خیل نیروهای داوطلب و تحت فرمان سپاه بودیم، با دشمن همگن تر بودیم، چرا که هر دوی ما، از تجهیزاتی برخوردار بود که منشا در کارخانه های بلوک شرق و شوروی سابق داشتند، حال آنکه تجهیزات دشمن از تنوع بیشتری برخوردار بود.

در آن شفقِ سرخِ غروبِ روزهایِ هور العظیم، من به دشت های غرقِ در آب عراق در روبه روی خود می اندیشیدم، به باتلاق ها، به نیزارهای ناتمامش که روی نقشه برای صدها کیلومتر ادامه داشت و جاده هایی که این آب را می شکافت تا بغداد [3] را به بصره [4] وصل کند، حال آنکه بین بغداد و بصره یک دنیا تفاوت بود، و انگار از زمانی که ما تیسپون (بغداد) [5] را از دست دادیم، دیگر مدت ها گذشته بود، و ما این پاره تن ایران را فراموش کرده، حال آنکه بصره را مدت کمی است که از دست داده ایم و هنوز به ما نزدیک است و نزدیکی دارد، همچنان که هرات و مشهد، جفت می شوند، آبادان و بصره هم جفت دوقلو از هم جدا افتاده ایی اند، که با عمل جراحی دردناک آنان را از هم جدا کردند مثل همان کیس جدا سازی لاله و لادن [6] ، دوقلوهای به هم پیوسته ایرانی که این عمل جدا سازی هر دو را از هم جدا کرد و البته به کشتن داد.

اکنون هم بعد از ده ها سال که از آن روزهای خون و آتش می گذرد، وقتی در افق شفق سرخ می بینم، همچنان سرخی خون های ریخته شده بر خاک مرزها را به یاد می آورم و تاسف از دست دادن، کسانی را می خورم که گلچین شدند، تا صحنه از مردان مرد خالی و خالی تر شود.

 

[1] - بقیه ‌نور و آفتاب‌ و سرخی آن‌ در اول‌ غروب, سرخی ‌افق، سرخی افق پس از غروب آفتاب،

[2] - نیروهای مردمی عراق که با بسیج های پی در پی مردان با سن و سال های متفاوت، توسط حاکمیت بعث به خدمت فرا خوانده می شدند و لشکرها و تیپ های متعددی را سازماندهی می کردند و برای نبرد با ما آماده می شدند.

[3] - پایتخت عراق که در وسط این کشور قرار دارد

[4] - بزرگترین شهر عراق که در جنوبی ترین نقطه این کشور در کنار شهرهای آبادان و خرمشهر ما قرار داشت.

[5] - تیسپون یا معرب شده آن تیسفون، در حاشیه شهر بغداد قرار دارد و پایتخت سلسله ساسانیان بود که شامل چند شهر به هم متصل بود که به عربی به آن مدائن (جمع مدینه و یا شهرها) می گویند، که در هجوم اعراب مسلمان ویران شد و بعدها بغداد توسط سلسله های مسلمان به جای آن ساخته شد.

[6] - خانم ها لاله و لادن بیژنی (۱۰ دی ۱۳۵۲–۱۷ تیر ۱۳۸۲) دوقلوهای به هم چسبیده ایرانی بودند که این دو پس از عمل جراحی به قصد جداسازی به فاصله چند ساعت از یکدیگر، دار فانی را وداع کرده و درگذشتند. که این هم یکی از خاطرات دوره زندگی ماست که زندگی و عاقبت این دو را تا آخر دنبال کردیم و متاسف شدیم.

 توضیح عکس) عکسی واقعی از زمان جنگ از جاده خندق، که در آب ها و نیزارهای هورالعظیم آنقدر پیش می رفت و ادامه می یافت تا به دشمن ختم شود، و در انتها دژی کیسه ایی ساخته بودیم که محل تماس ما با دشمن در 30 متر آنطرف تر بود. غروب خورشید در هور و آب های مملو از نیزارش دیدنی و گاه سرخ فام بود، این نوشته تماسی است روحی در غلیان دل در دلگیری های غروب های غم انگیز هور.

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.