در پس همین جدایی هاست که به غارت و چپاول ناکسان رفتیم
  •  

10 مرداد 1399
Author :  
کاریکاتوری از گاندی در حال التماس و دادخواهی

گاهی دلم هوای یقه گیری می کند، اما مگر گریبانی نرم تر، بی خطرتر، بی ضررتر از یقه ی تو هست؟!

صاحبان کدام یقه را می توان گریبان گرفت، بی آنکه خسارتش تا ابد گریبانگیرت نشود؟!

گاه دلم هوای فرار می کند،

اما به کجا؟!

مگر می شود فرارگاهی امن یافت،

باز هر چه می نگرم، بعد از خود، امن ترین ها نزد توست؛ و تو پناهنده پذیرترینی.

بارها غرق در تنهایی های بی پایان خود، خواستم دست، به دامانی شوم،

اما نزدیکتر، دارنده تر و برازنده تر از سرای تو، پرده ایی برای آویختن ندیدم، و تو همواره نزدیکترین و بخشنده ترینی.

گاهی به سرم می زند که عاشق شوم، و در عالم عشق گم شوم؛

اما کدام معشوقی می توان یافت که تو را با هرآنچه که هستی بپذیرد؛

در پشت دربِ تمنای هر معشوقی خواستم بار خود بیفکنم، فریاد برآورد که "خود را بِتکان، وآنگاه وارد شو"،

و من هیچگاه نتوانستم، بار و بُنه از خود زمین نهاده، بی آنها سفر کنم؛

باز این تنها تو بودی که گفتی: "هر که هستی، هر چه هستی، بیا، پذیرایت منم".

اما چه حیف که با این همه حُسن،

انگار دیواری به بلندای این زندگی بین من و تو برپاست،

و به رغم این حضور احساس شدنی ات، تو آنقدر از ما دوری که نمی دانم این دوری، از بُعد راه تا توست، یا ناشی از کوری چشم ها، و یا کری گوش های من است، که نه می بینمت، نه می شنومت؛

لمس تو انگار برایم محال شده است؛

 این است که از هم جدا افتاده ایم؛

و در پس همین جدایی هاست، که به غارت و چپاول ناکسان رفتیم؛

این همان شکوه ی بی انتهای ماست؛

فریاد اعتراضی بلند و تاریخی،

کزعمق دره بی پایان درد و رنج ما برپاست،

شکوه و شکایتی که سوار بر زوزه تندباد های بی پایان سنگینی این درد، از عمق تاریخ ما برپاست،

و شاید همین فریاد گوشخراش، تو را نیز آزار می دهد،

اما دریغ!

که بر استمرار این بنای سهمگین درد، بر شانه های نحیف ما، رضایت داده،

و بی حرکتت می بینم؟!

بی حرکت که نه!

گاه تکانی به خود داده، خودی نشان می دهی،

و در پس آن، باز چنان می روی، که انگار نبودی و نیستی،

گویا تصمیم تو تنها بر این است، که فقط تو را فراموش نکنیم؛ همین و بس.

و تو گویا بر آنچه که بر ما می رود، رضایت داده ایی؟!

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.