کجاست ابلیسدستی که کند، مرا با یار دست بدست
  •  

13 بهمن 1397
Author :  
پرواز کن ای عین اقضات زین جا تا بر دوست

"ناگه ز درم درآمد آن دلبر مست    جام می لعل، نوش کرد و بنشست

از دیدن و از گرفتن زلف چو شست    رویم همه چشم گشت، و چشمم همه دست" [1]

امواج دلم رو به طغیانی و مست    روحم شد اسیر زلفش، و او هم نیز مست

همراه شدم بموج، کنونم بی دست    غرقم به هر آنچه یارم گشت، بدست

بر ساحل عشق نشسته ام چشم بدست،      قلبم شده با یار قرین، او هم مست

پروازی خواهم به قلب یارم، که رَست      مستی ز سرم، ز همنشینی با مست

گیرم رُخِ تو، به چشم کِشم، این خوبست،       دستی نبود در آنحال، چشمم چون دست

دردانه ی روزگار مستی، ای هست!      هستی ز تو مست، همه در دست تواست

هر شانه زدم، بدان گیسوی تو دست    زد بر دل من، شرار غم زین دست، دست

ما را به نبود قرارِ دل گرفتاریست     صبح است همآندم، که یار، در آتش باریست

فریاد برآورد ز بیداد، چشم و دست      کین خانه غمبار را کسی، آیا هست؟

گر هست چرا پاسخی نیاید بر دست،   گر نیست این همه لطف باز، ز چه هست؟!

پیمانه ز خون زدیم زین دست بدست    دستی بفشان، اگر مرا صاحب هست

ره را تو نما به دلداده ی مست     ره چون ننمایی، همه زاریست و خَست

زین لذت زلف که تو دادی بدست      دل از دل ما رفت، و بر دل بنشست

پیمانه پیاپی بده، ای یار که هست      دل مست و روان از پی دلداری مست

هستی، و تو هستی را، چون دام بدست    دامی بدین زیبایی، نیست بی صاحب، هست؟

 صاحبِ چنگ تو باشی، همه خواهی چنگ بدست   چنگال گلوی صاحب چنگ، دریدست بدست

حق گویی و حق جویی و حق دانیست    آن چنگ که آواز تو را بُرد به دست  

هنگامه سختِ بِشکستن حق گویان است     بشنو تو نوای چنگِ بشکسته به دست

فریاد تظلم ز زمین و آسمانم برخاست     ای چنگ دلم، از تو هم نوایی برخاست؟

در خواب فرو رفتی، یا آنکه تویی هم مست؟    نای و نوازشی ز تو، و زین جام، آیا هست؟  

جامی تو ز لعل لبت بده، تو بدست     خون می چکد به خاک، زین هنگامه ی مست

با رفتن تو قبله ما هم برفت ز دست،       سجاده ما بر صنم و کفر شده است

بیهوده رها کردی، ما را تو بدین ابلیسدست     دستی بگیر، و باز رها کن، این دست

زلفی تو بده بدست این کافرِ مست،     بی زلف تو، کی کند رها من، این دست

گویا که رها نگردد این دست، بدست،    این دل که رها شود، یار همآید بر دست

رخساره شده گلگون، ز افسار مَنَت در دست    رخساره گلگونم، افسار شده در دست

گیر و تو برونم کَش، آتش شده ام زین مست     آتش تو بِکش در دل، گویا که گرفتی دست

آنگه که شدم شعله، خاکستر ز تنم برخاست   آندم شده ام آزاد، قالب تهی ام، زیندست

سوزنده دلی خواهم، بوریایی ز آتش در دست،   گل واژه توحیدست، خاکستر عین القضاتِ مست

سوزد، شراره زند توحید، در کلام آن خوشدست،     دستی بفشان برین آتش، ای یار رفته ام، ز دست

گویا که تو غایبی ازین صحنه، کجاست آندست     سوزنده آتشی است که سوزاند، زیندست

دستی که بلند می شود بر دست    دستی بود آیا، بالاتر زین دست؟

خاموش کند هر آنچه را که می سوزد زیندست      آیا دستی هست، که بالای دست آید، بدست؟

کجاست دست تو ای یار عنبرین دست، بدست     سوختند دستان آسمانیِ عین القضاتِ مست

برخیز بگیر دستش را، چون من در دست    تا زنده شود دوباره عشق زین دست بدست

سرای مرقد ما عاشقان پر است، زیندست     کجاست مرحمی، و یا کجاست دلبری، که گیرد دست

تو ای کیسوان بلند آتش سوزان، به گاه سوختنِ مست     دستی فشان و بسوزان عاشقانی زیندست

کجاست محکمه عشق، کجاست آن دستگیرِ دست    که گیرد دستِ عین القضات به گاه سوختن، بدست

بردی به اوج محبت، آنجا که هرگز نرسد دست،    دست ناکسانِ دست بریده، و شمع به دست [2]

کجاست مرحمی، که بر دل عین القضات گذارد دست     بدان شب تارِ همدان، که او شد به دار بست

دستی برون آر و نشان ده تو خود را ای شاهد مست!     آور دل عین القضات بدست، که هنگامه سوختن است

فَرّاش صبحِ دل انگیزِ قتلگاهِ چنگ بدست!     عین القضات رفت به تاراج خصمِ خصمدست

از بس که به آسمان برد تظلم با دست،      دل سوخت، و تن سوخت، و خصم کنون بوریا بدست [3]

نفت از کینه گرفته است بدست، این ابلیسدست     ابلیس هم کنون به تاراج، بکمک آمدست

بر دار شد، و تو را یافت، آندستِ دار به دست   ای بی دلان غمین، عین القضات رفت ز دست

حلاج وار، با دست بسته، بر دار زد، دست به دست   ای دست بلند صبح! کجاست تا که گیرد آندست

بر بوریایی از آتش بردند عین القضات مست      تا ابلیس دست در دست یار کند، دست بدست

عین القضات بر سر دستان یارِ نار و دار بدست،    رفت از همدان سوی دلدار، آنگه که خصم بُرد براو دست

یار و ابلیس بردند عین القضات را دست بدست    به صحنه دیدار و هنگامه لقای خود، دست اندر دست

یک زلف او به دست ابلیس بود بدست      زلفی دگر به دست یار، دست اندر دست

او را کشان کشان بردند تا لقای دوست    عین القضات رها شد در این شدنِ دست بدست

خاکسترش به باد دادند تا امتداد صبحِ مست      آید دلی که چنان رفته بود، در آن هنگامه ز دست؟

آمد خلیل به پیشواز عشقِ عین القضات مست    تا بوریای آتشین نشود سرد، زین نفسِ نِمُروددَست

باید که او به آتشین سخنی می شد اینگونه دست بدست    در روزگار جدایی، به عشق لقای یارِ زلف بدست

شمع وجود عین القضات بسوخت در آتش سخت    تا یار به دیدارش آید، با بوریای آتشناک بدست

این سرو بلند عشق سوخت در آتش آن ابلیسدست    تا دست به دست شود با یار خود دست اندر دست

کنون منِ عاشق هم شدم گرفتارش سخت       کجاست ابلیسدستی که کند با یار مرا دست بدست

سروده شده در تاریخ 12 بهمن 1397

 

    

[1] - می خواهم همنفس شوم با ابو معالی عبدالله بن محمد بن علی بن حسن بن علی میانجی همدانی، معروف به عین القضات همدانی، که در اوج جوانی عارف و حکیمی تام و تمام شد، و جان در راه عشق نهاد و این سرو بلند تفکر آزاد، در سن سی و سه سالگی شهید عشق و فهم خود شد، و بر بوریایی از آتش، رخ از ما بر کشید، تا همسفر باد شود، تا به همراه نسیم صبح شهادتش همسخن با فراش دل انگیز صبح گردد.

[2] - بدن عین القضات همدانی را سوراخ سوراخ کرده و در آن شمع نهاده و روشن کردند تا بسوزد، که این را "شمع آجین کردن" می گفتند

[3] - بدن عین القضات را پوست کندند و در بوریایی نفت آلود نهاده و آتش زدند و خاکسترش را به باد دادند تا هیچ از او باقی نماند، و پراکنده شود، غافل از این که او با عشق در آویخت و جاودانه شد.

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.