سپید فام روی تو
شعله کجاست جوششی نیست آتشم را رفت آتشم به باد زمانه، اما باز بی قرار
عمری گذشت و به پایان رسید، ماندن ما اما هنوز در پی لیلی و یافتن می، بی قرار
سوختم در آتش عشقی که سوخت جان مرا هنوز ننوشیده ز جام می سرخ، بی قرار
ای صبح دل انگیز دل کندم بیا که ز بهر دل کندن شده ام کنون بی قرار
ای هستی شیرین من ای سیمین تن، دل من کجاست قند شکرینت که شده ام، بی قرار
جام جام پر کنم از لبم می سرخ فام خود که من هم به نوشیدنش شده ام بی قرار
لب که گذاشتم به لب جام تو ای جام دار من جام و، می و، جامعه، همه سوخت در قرار
شد روزگار من سپید فام ز روی تو من کشته ها دیدم از این عشق، باز بی قرار
عاقل شو و عقل را تو کن دیوانه که عقل هم به پای عشق شد بی قرار
ای باخته سر و جان خویش به پای جام شو بی قرار صبح، که صبح نیز برای تو، بی قرار
ای سرو سرنگون من ای روح من بیا من سروها به پای افکنده ام و بی قرار
میا که صبح دل انگیز تو شود خراب از پاره های جگر خون خضاب و بی قرار
6 آبان 1397
تو ای خزان بهار عمر بی ثمرم
ز غمِ زمانه چنان فتاده ام ز پا که ایستادنم دگر نمی تواند یاد
ز سپیدی سحر و نوای صبحگاهی دگرم نمانده صفای باطنی به یاد
خشک چوبی شدم ز باد پاییزی دگرم بهار و صبح ترقی نیست به یاد
تو ای ساقی دلنواز خاص دلم دلی نبود که هدیه کنم تو را بیاد
نواز تو دلم را به دردی جانکن که این دل غمدیده را نباشد یاد
تو ای خزان بهار عمر بی ثمرم مرا به کدام می، نواختی تا کنم یاد
شبم به غریبی گذشت، این غربت صفا نکرد از می نابی، تا کند یاد
بزن به چوب دلت که عمرم را چند روا نباشد که بگذرد چون باد
5 آبان 1397