عاشقانه های 27 مرداد 1397
  •  

27 مرداد 1397
Author :  

 

قفل دل باز کن تا در خلوتگه دل ‎

رقص و سماع عشق را عیان بینی ‎

 

جانم من بسته به جانت، در این فرصت دیدار بیا‎

تو غنیمت شمر این وعده، و از پی دیدار بیا‎

حسن رویت، خم ابروی تو شد، وعده گه عشاقت ‎

خود بدین راه به تمایل پا بنه، و به رغبت تو بیا‎

رغبتی هست تو مارا، که به دیدار بیایی، یانه؟

گر تو را نیست چنین، باز از پی دلدار بیا

تو به لطف و کرمت در پی عشاق خود

با همه ناز و کرشمه تو به دیدار بیا

ما همه ناز کشان خم ابروی توایم

این هم ناز و کرشمه خریدارمُ، تو باز بیا

 

باورم نیست که تو در پس این دیواری‎

یا که در نقطه مرکز، به هر پرگاری

تو شدی نقطه زن مرکز دلداری ما

رخ نما، تا که شوی نقطه پرگار دلم

 

ای غنچه نشکفته دیدار، چرا بسته شدی‎

ای نور نتابیده، ز چه روی محو شدی ‎

ای شهد شکرگونه، که شهدت نچشیدیم چند‎

ای قند شکر پاره زچه روی، محو شدی‎

 

دلم در واژه می گردد تا بیابد واژه ایی لایق دوست

تا کنم گل واژه قربان به پای و بر دوست

 

من ماه نی ام، ستاره ایی در درگه دوست ‎

آسمانت پر ستاره، من یکی در آن بودم

 

می روی جانم را با خود می بری‎

من تا کجا باید شوم تا تو شوم

 

تابیدن تاریکی بر ماه کجا شاید ‎

شب با من و من با شب‎

گشتیم هم آغوش تو، تا ماه بر آید

 

ای ماه تو بر کنار بمان‎

چون ماه من از تو بر کنار است‎

تو ماه شبی برو ز آغوشم ‎باز

چون ماه من آغوشگه روز من است

ای ماه مزاحم، ز شبت دلگیرم

معشوق من اینک، روشنی بخش دل است‎

 

ای ماه که می جویی، آغوش به تاریکی

دانی که روشنایی است، تحفه برای این ماه

 

ای خیالت زده و جام شرابم ریخته 

بده پیمانه که محتاج می عشق توام

پیمانه ز سر گیر که دیوانه وش رویت را

چشم شهلای تو کشته است و دیوانه ابروی توام

من که غرقم در خال لب سوز عشق یار

افروخته دلم، در طلب خال لب سوز توام

 

ترک این خانه خمار کن سوی همه عشاق شو     

شوق عشق و عاشقی ما را به سلطانی برد‎

 

‎ترک کن پنجره را و از در شو     

این در است که تو را به بیرون می برد‎

 

من ز عشقت دل سودا زده دادم ز دست  

دل که نه همه ی جان برفت از دستم

 

من مرورت را به چشم خویش می بینم که چند    

در دلم چنگی است، جان سوز و جان افزاست این ‎

 

یار را با ما نباشد دلبری     

دلبری از یار جستن دلبریست‎

 

اندوه نگاهت مرا مست می کند

اندوهت این کند، عشقت چه ها کند

 

ماه من ای ماه در هم گشته ام‎

بوسه ای، گوشه لبی، دلدار را لبریز کن‎

 

لب ریز شدم ز عشق رویت ای ماه 

ای ماه وشم، گوشه لبی ده تو مرا

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
1535 Views
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.