یادداشت های عاشقانه ایی برای 22 مرداد 1397
  •  

23 مرداد 1397
Author :  
یادداشت های عاشقانه ایی برای 22 مرداد 1397 یادداشت های عاشقانه ایی برای 22 مرداد 1397

این خاک که تو بر سر می کنی، از گِل ماست‎

از خاک کویرِ دل پژمرده ماست

خاکست ولی خاک گلوی عاشقان است

مرگیست که از گُل عشق تراود

مرگی است پر از فخر و غرور و شادمانی

پرواز دهد قلب و دلت به شادمانی

 

لب غنچه مکن بر دل دیوانه من‎

دیوانه شوم، جان به باد خواهم داد

 

لیلی ام من، که تو بادم خطاب می کنی؟!!

این چنین بی اجر و قربم، خاک می کنی؟!! ‎

بادی، و به باد داده ایی تو دل ما‎

بادی، و تو برده ایی آرامش ما

 

دل نَبُوَد، بیدادگه واژه هاست‎

عرصه جنگ همه مشاطه هاست

دل که کنی وا همه را ریخته

بر در سلطانیِ دل داده ها

عرضه سیمرغ، خرگاه من است ‎

خیمه گه غصه و آه من است

ره چو تو بردی به بر سرخ او

سرخ وش و سینه کباب من است

 

هنگ گردنت در وادی عشق صفایی دارد‎

ماندنت در عشق و صحرایش تماشایی بود‎

 

پای بگذاری بچشمم، جهانی را منور می کنی‎

عاشقی را بر سر دار جنون اوج شکرپاشی ست این‎

پای بر دل می نهی، این پای بر چشمم نی است‎

چشم پر خون می کنی، انگه که دل را چشم باز‎

 

گفت سِرّ دل، حدیث عشق آن گوهر نهاد‎

آتشی زد بر هزاران لاشِ گوهر سوز را‎

 

سر عشق و عاشقی در قالب معناست این ‎

گوهر است، گوهر شناسی بایدت تا رو کند‎

 

 سِرّ روی دلبران در بستر دیوانگی

روشنی بخش حریم لیلی و دربار شد

در بر عشق مجازی جستم آن یار گران

مه جبینم رخ نماید، آیا زین میان؟

 

افتاده ام به دام عشق و می کَنَم جان‎

جانی نمانده است به عشق، تا سماع کند‎

 

ما سرخوشان عشق، همه چیر باخته ایم ‎

تا سر عشق به دست آید، و مبتلا شویم‎

 

ای مرغ گیج طبع من برو، کمی بخواب ‎

تا خواب عشق بینی و سرخوش و کامروا شوی‎

 

" احوال دلم هر سحر از باد بپرس"‎

احوال دلت مرا به ابطال کشید‎

قلب و سخنم به روی اجلال کشید‎

 

ای باد صبا، سحر چرا می آید‎

این دامگه خبر چرا می آید

افروخت دلم به غم، سحر باز نشد،

این مرغ سحر بگو چرا می آید

 

"برو این دام بر مرغ دگر نه"

که این دامت مرا در بسترش کشت

 

در هوایت نبودم آن دم که در هوایم بودی

مدهوش سماع و رقص عشقم بودی

اکنون که با توام نگاهبانم باش

تا در قفست نمیرم این دم به سماع

 

این مرغ سحر نوید عشق می دهد

‎عشق و جنون، نوید یار می دهد

و بر مرده دلم، عاشقی می پاشد‎

 

سبزم به روی یار که انگار مه وشی است ‎

با بود او بر تارک گلویم، عشق می رود‎

 

شیرینی لبش به دارم می کشد‎

داری که مبتلا و سوی یارم می کشد‎

 

می سرایم از لب یار و هوای عاشقی‎

عشقست و جنون است و هوای عاشقی‎

 

 هورا بکش به زیر تابوت عشق من‎

عشقست که به بدرغه جنون نشسته است ‎

 

ای هفت فلک مرا رها کنید‎

تا بگذرم ز عشق، و به جنون رساندم‎

 

مجنون عشق لیلی ام و خواب خوراکم گذشته است ‎

خواهان دار لبشم تا به عشق در رسم ‎

 

لیلی وشان جهان مرا رها کنید‎

لیلی کجاست که مجنون به کُشت رفت‎

مجبوب من که به دام عشق نرفت‎

دل پاره کرد و به دام جنون فتاد‎

 

دردی است عاشقی که فراغ را نهایت است‎

دردی است فراغ که عشق را طراوت است‎

وصل است سکان عشق که به تدبیر عاشقی‎

داری شود به هنگام عشق در راه عاشقی ‎

ای سرخوش مست، تو دل از ما برده ایی‎

بر دار عشق تو دلم را به یغما برده ایی

 

ای مست عشق به هوشیاری ات مناز‎

ای هوشیار مست، به این مستی ات مناز

 

عاشق چو گشتی به دل جام سقوط کن‎

تا با شراب ناب توانا کنم تو را‎

 

تهدید می کنم به عشق که مجنون شوی تو هم‎

بر بارگاه عشق توهم حاضر شوی سماع کنان‎

بر جام غم چو نشستی صبور باش‎

عشق است و صبوری دوچندانم آرزوست‎

صبریست بر لب جام می، و مست و عاشقی‎

شاهد بیا که جام دگر ساز کنیم‎

 

 ای پادشاه حسن به انجام می رسد‎

وصل وصال بی مثال عاشقی‎

باشد که حُسن مددکار من شود‎

در بستر جنون و مدار عاشقی‎

 

از وصل گفتمت ای شاهد قرین ‎

باشد که فراموش شود، مدار زندگی‎

 

نشکن دلم را که این مرغ ‎

بر خیزد از بستر و مدار عاشقی‎

 

جانم به غم گرفتار آمده ‎

غم را دریغ نکن از جان آدمی‎

 

غمخانه ام خراب می عشق است و شاهد و ساقی‎

ساقی کجاست، عشق و جنون و عاشقی‎

 

مدهوش عشقم و لیلی رفته است ‎

غمخانه ام خراب شده، در پای عاشقی‎

 

عشق و جنون مرا خاک می کند‎

در پای عشق و اندر مدار عاشقی‎

 

ای عشق تو هم بیا به جنون در پناه من‎

من در پناه تو، و تو در پناه من ‎

 

غمخانه بگذار که خراب شود‎

ای یار بی قرین، قرابت نگه بدار

ای عشق من و سخنم در اوج دار‎

در اوج که می روم تو هم روا بدار ‎

همراه عشق و هم نفس جان باده ها‎

باده بده ز عشق و جنون به می خواره ها

پایم به گِل مانده و عشق، مراست‎ جان

من عشق می خواهم و جنون و می، می خوارگی

 

عاشق صفت! نفسم بند می شود‎

در پای باده و اندر مدار عشق‎

 

ای صبح بی غزلم، کی طلوع بایدت ‎

ماندم به شب، گرفتار عاشقی‎

 

پایم به گِل مانده و راهی به رفتنم نیست ‎

ماندم به عشق و کجاست جان عاشقی ‎

ای دردهای جهان به من رسید‎

خواهم که بمیرم به درد و مراد عاشقی‎

خواهم که ماند در این وادی خروش ‎

جایی که کٌشت، جان عاشقی‎

دردم فزون شد چون ز لعل لبش یادی شد‎

یاری که گذاشت مرا اندر مدار عاشقی‎

رفته است زین دل، و دل با اوست حال ‎

حالی به من نمانده در این راه عاشقی‎

مجنون شدم به عشق و عشق کُشت مرا‎

کشته است، عشق، مجنون و عاشقی ‎

بازم کنید بند، تا به پرواز دل رسم ‎

دل را رها کنید، بدین درد عاشقی‎

در بستر صبح جنونم، رهایی است ‎

آرام گیرم زین پس ببستر جنون عاشقی‎

 

"به حباب نگران. لب یک رود قسم ، و به کوتاهی آن لحظه شادی که بگذشت. غصه هم می گذرد"

سهراب جان سپهری‎

غصه را با عشق کردم تا که مجنونش کنم‎

در هوای دوست بی چونش کنم

هر چه گشتم در دل دیوانگی

دل ندیدم تا که مجنونش کنم

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
1754 Views
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.