چاپ کردن این صفحه

سر آن ندارد این شب که برآرد آفتابی

13 اسفند 1396
Author :  

گفتمش: "معشوقِ شوخ چشم و نگارین صورت، از من چه خواهی؟"

گفت : "مرا بتو تمنایی نیست، دوستت دارم، چون جان، اما دلم هوای معشوقی دگرست،"

گفتمش:  "ای چراغ سینه من، در دل شب های تار، روی تو مسجد و محرابم شده، قبله سوی تو دارم"

گفت : "چه کنم که دل را به تو تمنایی نیست"،

گفتمش : "دوست، حلالش معشوق، که چون تویی را صاحب دل است"

گفت : "بدین لطف تو را دوست دارترم"،

گفتمش : "شرح فراق رخ تو گشته مرا ذکر شب و روز،"

گفت : "زین غصه هم برای تو نتوانم کاری کرد،"

گفتمش : "سر آن ندارد این شب که بر آرد آفتابی،"

گفت : "تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن، آفتاب اندر دل توست، و تو در پی آفتابی؟!"

دیدمش بهتر از دل جایگاهی نیست، که پذیرای عشق و معشوق شود،

گفتمش : "بمان که تو را زین دل، بهتر آستانی نیست،"

گفت : "هستم، تو نیز با من بمان"

سر آن ندارد این شب که برآرد آفتابی

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
مصطفوی

آخرین‌ها از مصطفوی