جوک های ناب اندر حکایت ما ایرانیان و مسلمانان

زن و غول چراغ جادو :

زن در حال قدم زدن در جنگل بود كه ناگهان پايش به چيزي برخورد كرد. وقتي كه دقيق نگاه كرد چراغ روغني قديمي اي را ديد كه خاك و خاشاك زيادي هم روش نشسته بود. زن با دست به تميز كردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشي كه بر چراغ داد طبيعتا يك غول بزرگ پديدار شد....!!!  زن پرسيد : حالا مي تونم سه آرزو بكنم ؟؟ غول جواب داد : نخير ! زمانه عوض شده است و به علت مشكلات اقتصادي و رقابت هاي جهاني بيشتر از يك آرزو اصلا صرف نداره،همينه كه هست....... حالا بگو آرزوت چيه؟  زن گفت : در اين صورت من مايلم در خاور ميانه صلح برقرار شود و از جيبش يك نقشه جهان را بيرون آورد و گفت : نگاه كن. اين نقشه را مي بيني ؟ اين كشورها را مي بيني ؟ اينها ..اين و اين و اين و اين و اين ... و اين يكي و اين. من مي خواهم اينها به جنگ هاي داخلي شون و جنگ هايي كه با يكديگر دارند خاتمه دهند و صلح كامل در اين منطقه برقرار شود و كشورهايه متجاوزگر و مهاجم نابود شون.غول نگاهي به نقشه كرد و گفت : ما رو گرفتي ؟ اين كشورها بيشتر از هزاران سال است كه با هم در جنگند. من كه فكر نمي كنم هزار سال ديگه هم دست بردارند و بشه كاريش كرد. درسته كه من در كارم مهارت دارم ولي ديگه نه اينقدر ها . يه چيز ديگه بخواه. اين محاله.  زن مقداري فكر كرد و سپس گفت: ببين... من هرگز نتوانستم مرد ايده آل ام راملاقات كنم. مردي كه عاشق باشه و دلسوزانه برخورد كنه و با ملاحظه باشه.  مردي كه بتونه غذا درست كنه!! و در كارهاي خانه مشاركت داشته باشه.  مردي كه به من خيانت نكنه و معشوق خوبي باشه و همش روي كاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نكنه!!  ساده تر بگم، يك شريك زندگي ايده آل.  غول مقداري فكر كرد و بعد گفت: اون نقشه لعنتي رو بده دوباره يه نگاهي بهش بندازم....!

بزرگترین بازیگر ایرانی به نقل از روبرتو چولي سرپرست گروه بازيگران تئاتر آلمان :

 "من پتانسيل قوي در بازيگران ايراني مي بينم. که فرهنگ زبان ايراني دارد و اين زبان امكان بازیگري و نمايش را پديد مي آورد كه انحصارا مر بوط به تئاتر و جايگاه نمايش نيست در جاهاي ديگر هم وجود دارد. من موضوعي را تعريف مي كنم و آن اين كه از شخصي كه حرف مي زنم که بي نام و نشان است. در چند سال پيش كه به ايران آمده بودم و به اصفهان رفته بودم در يكي از روزهاي تعطيل و عزاداري دسته اي را ديدم. مطمئنا در آن روز در بازار اصفهان من تنها فرد خارجي بودم. در آن دسته شيون و گريه زاري زيادي مي شد و انسان ها زيادي رنج مي بردند.اما از آن جا كه من شيعه نيستم موقعيت بسيار مشكلي داشتم و تنها كسي بودم كه در اين دسته گريه نمي كردم. من بازيگر بسيار خوبي هستم ولي آن جا خجالت مي كشيدم كه گريه كنم. كنار من چند مرد ايستاده بودند كه زار زار گريه مي كردند يكي از آنها كه به من نزديكتر بود هنگام عزاداري و وسط گريه زاري رو به من كرد و گفت:  فرش مي خواهي  بخري!؟ و در عين حال به سختي گريه ميكرد. اين بزرگترين بازيگري بود كه من ديدم."  

منبع : مقاله «مردمان بازيگر» / يازدهم بهمن ماه 77 / روزنامه مشاركت

اندر حکایت تلخ با هم شدن جهل و مذهب: 

در مقاله ای که در سالگشت درگذشت نجیب محفوظ نویسنده شهیر معاصر مصری (1911-2006) و برنده جایزه نوبل ادبی (1988) در سایت بی بی سی فارسی منتشر شد، آمده بود که پس از صدور فتوای کفر علیه او توسط یکی از مفتیان افراطی مصری، در سال ۱۹۹۴ یکی از جوانان "غیور و متعصب" چاقوی خود را در سینه نویسنده ۸۳ ساله فرو کرد. محفوظ از این سوءقصد جان سالم به در برد اما دو سال طول کشید تا بار دیگر توانست قلم به دست گیرد. محمد سلماوی، نویسنده مصری، پس از ماجرا با آن جوان گفت‌وگو کرد و از او پرسید: "چرا به نجیب محفوظ حمله کردی؟" مرد جوان جواب داد: چون او کافر است. سلماوی پرسید: مطمئن هستی؟ مگر از او چیزی خوانده‌ای؟ و پسر جواب داده بود: پناه بر خدا! من خوشبختانه سواد ندارم تا این کفریات را بخوانم.

+ نوشته شده در شنبه نهم آذر ۱۳۹۲ ساعت 10:44 شماره پست: 356

You have no rights to post comments

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.