ایزدا! نمی دانم برایم کدام خداوندگار خواهی بود

خداوندگارا، ایزدا، مقتدرا، رحیما، رحمانا، خالقا، عزیزا، جبارا، متکبرا!

مانده ام از کدام موضع با تو سخن گویم، و تو را در میان کدام یک از تصاویری که از تو ساخته ایم، بجویم؛

تو را در موضع دوستی نزدیک بجویم، که چنان خود را به تو نزدیک و بیخطر به جان، مال و آبرو خود می بیند که ریز مسایل زندگی اش را با تو در میان می گذارد و شوخی های بی مزه و با مزه، مرتب و نامرتب و... با او می کند و سَر از او جدا ندارد، سِرِّ دل با او می گوید و بی هیچ احساس خطری از گاف های بزرگ زندگی اش با او به سخن می نشیند و... امن و امانش می پندارد و...

یا تو را در موضع قدرتمندی ببینم که به کمین ضعیف ترین ها نشسته، تا عقوبت مان کنی و به سزای اعمال مان برسانی، و به دنبال بهانه ایی هستی تا به کمترین شِرک و یا گرفتن شریک برایت، که دیدن این شِرک هرچند به سان مورچه ایی سیاه بر سنگی سیاه محو باشد، تمام و انبوه خوبی ها را به فراموشی سپرده، چنان خشم بر تو مستولی می شود که خط بطلان بر تمام پرونده امان زنی، و روانه ناکجاآباد مان در جهنم عُظمی اعمال مان و یا خشم خود کنی و به آتش قهر سوزان این آتشفشان خشم بسوزانی و....

یا حکیمی نکته بین تو را بینم که می دانی چه خلق کرده ایی، که به نَمی تب می کند، به گوشه نگاهی غَش می کند، به ریالی گول می خورد، به نرمی سخنی دلش می رود، به لقمه خوراکی مدهوش می شود، و... و تو دانسته از این خصلتِ خَلق، در پی همین گوشه هایی از این دستی تا بدستت آید و بنده را از بَندِ رقیب، آتش، خشم خود و... برهانی و او را به بهانه ایی اندک به دامن خود بازگردانی.

نمی دانم تو کدام خدایی، و وضع ما در بارگاهت چه خواهد بود.

You have no rights to post comments

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.