طنز خاطره ایی از شهید محمد منتظری و مرتضی نیلی
  •  

05 آذر 1398
Author :  
دیدار آیت الله سید حسن خمینی از آقای مرتضی نیلی در بیمارستان

مقدمه (سایت یادداشت های بی مخاطب) :

وقتی به وسعت پیوستار افراد شرکت کننده در انقلاب نگاه می کنی، خواهی دید که این انقلاب، انقلابی بزرگ به بزرگی مردم ایران بود، و طیف وسیع حاضرین در آن به حدی بود، که می توان گفت تمام مردم ایران، از عوام و خواص در آن شرکت کردند، و عده کمی با آن همراهی نکردند، و وجه مشترک بین آنها که شرکت کردند، فقط نه به سلسله پهلوی بود، و انگار بقیه اش را به بعد از پیروزی محول کرده بودند؛ اما وقتی به زندگی مبارزین مطرح این انقلاب که نگاه می کنی، انسان هایی معمولی با افکار معمول بودند، که این اقدام بزرگ را به انجام رساندند، اقدامی که سرنوشت کشور و مردم ما را تغییر داد.

طنز خاطره ایی که می آید، برگی از زندگی عادی یکی از مبارزین مطرح این انقلاب می باشد، که وقتی شنیدم به نظرم جالب آمد، تا آن را ثبت کنم :

"با محمد منتظری و مرتضی نیلی در یک سواری نشسته بودیم و راننده اتومبیل ما آقای مرتضی نیلی بود، ایشان آنقدر تند و بی کله می راند که شهید محمد منتظری به عنوان اعتراض به لهجه شیرین اصفهانی گفت، "مرتضایی، مرتضایی، میکُشی مونای"، [1] مرتضی نیلی هم به لهجه اصفهانی به ایشان جواب داد : "حاج آقا می دانید یا نه؟! شما به امید یواش می روید، آخرش هم تصادف می کنید، من به امید خدا، تند هم می روم و تصادف هم نمی کنم."

مرتضی نیلی کسی بود که ساواک آنقدر او را شکنجه کرده بود که تا دو سال بعد از انقلاب هم آثار شکنجه ها به صورت زخم رو بدنش بود، داستان هایی که از او نقل می کنند که خیلی شنیدنی است، خودش به من می گفت، یکبار مرا برای شکنجه بردند، گفتم اجازه می دهید قبل از شروع، دو رکعت نماز بخوانم، گفتند بفرما،

من هم شروع کردم به خواندن نماز امام زمان، و در متن سوره حمد به آیه "ایاک نعبد و ایاک نستعین" که رسیدم شروع کردم به تکرار این آیه، آخر ساواکیه محکم زد پس گردن من، که این چه نمازیه، و من وسط نماز گفتم این نماز امام زمان است (در بین نماز امام زمان، نمازگذار می تواند حرف هم بزند) و ادامه دادم، ساواکیه را از رو برده بود.

بعد از انقلاب او آنقدر نفوذ داشت که هر فردی مشکلی پیدا می کرد به او مراجعه می کرد و اگر آقای نیلی آن را مشروع و حق می یافت، هر جا ممکن بود زنگ می زد تا کار مردم را راه می انداختند، به او می گفتند سرگرد، سردار و... نیلی، [2] به او درجه الکی [3] داده بودند."

روای خاطره :  استاد هنرمند جناب آقای حسین صدری

 

 

 

[1] - راوی) : مدت کمی بعد از این نشست محمد منتظری در حادثه انفجار 7 تیر 1360 شهید شد، و هنوز که هنوز است نوای این جمله این شهید در گوش من صدا می کند، و تُن صدایش در گوشم باقیست.

[2] - نشریه راه توده شماره 192 به تاریخ 01.09.2008 نیز خاطره ایی از یکی از همسفرهای آقای نیلی به لیبی که در قالب هیات بزرگ و متنوع نمایندگان ایران برای شرکت در جشن پیروزی انقلاب لیبی در سال 1359 را به صورت مفصل آورده است، که به اهم موارد آن در مورد آقای نیلی اشاره می گردد : "آنچه من در سفر به لیبی و در جمع هیات گسترده جمهوری اسلامی دیدم، نمونه کوچکی بود از تابلوی بسیار بزرگی که بعدها شکل کامل خود را گرفت و در برابر همه قرار دارد. یک گروه تازه آموزش دیده برای شعار هم همراه هیات کرده بودند که سرپرستی آنها با فردی بود بنام "شمس"، که اصفهانی بود و اطرافیانش او را "سرگرد شمس" صدا می‌ کردند. گویا در زمان شاه مدت کوتاهی هم زندانی بود و نان آن زندان را می‌ خورد. البته در همان سفر اسم واقعی اش را هم گفتند. "مرتضی نیلی".

اینها اولین دسته‌های حزب الله و یا گروه‌های فشار بودند. اتفاقا همین دو سال پیش و شاید کمی هم بیشتر عکس این فرد را در مطبوعات داخل دیدم که با همین عنوان "سرگرد شمس" مصاحبه کرده بود و از اینکه مورد بی‌مهری قرار گرفته و فکر کنم مدتی هم زندانی‌اش کرده بودند گله کرده بود. نمی‌دانم در چه ارتباطی زندانی‌اش کرده بودند، شاید به دلیل اینکه قبلا مقلد آیت الله منتظری بوده و یا مورد دیگری که الان دقیق به خاطر ندارم، اما بهر حال شرح سوزناکی از رفتاری که با او شده داده بود در یکی از روزنامه‌های نیمه اصلاح طلب داده بود. آن موقع که بعنوان رئیس گروه شعار در سفر لیبی با هیات بزرگ ایرانی بود حدود 30 و چند سالی داشت و عکسی که دو سال پیش در مطبوعات از او دیدم خیلی پیر و شکسته شده بود. البته مثل همان موقع که در لیبی بود، کمی پرت و پلا هم گفته بود. در سفر لیبی هم به من گفته بودند که کمی بالاخانه‌اش را اجاره داده است و این لقب "سرگرد" را هم برای خودش درست کرده است. یعنی خودش به خودش درجه نظامی داده بود.

این گروه ضد بنی صدر بود و در برابر کسانی که آن زمان درهیات لیبی طرفدار بنی صدر بودند و یا چنین شک و تردیدی نسبت به آنها وجود داشت موضع داشت. در برابر مجاهدین خلق هم جبهه داشت و با جلال گنجه‌ای و ابوذر ورداسبی که در هیات بودند و به نوعی تیم مجاهدین خلق محسوب می‌ شدند، حرف نمی‌زد. دور و بر ملاحسنی می‌ پلکیدند و خلاصه موی دماغ هیات بودند. از همه شکموتر و دله تر. چند روز آب هتل قطع شده بود و اینها هتل را روی سرشان گذاشته بودند. هر گروه برای خودش نماز جماعت می‌ خواند و به هم اقتدا نمی‌کردند. با آنکه ارشد ترین چهره مذهبی و حکومتی کاظم بجنوری رهبر حزب ملل اسلامی دوران شاه، با سابقه 14 سال زندان شاه و عضویت در هیات رهبری حزب جمهوری اسلامی بود و برادر زاده آیت الله ابوالحسن اصفهانی که آقای خمینی هم از شاگردانش محسوب می‌ شد، اما گروه فشار با دستور العمل از تهران همراه هیات شده بود و ساز خودش را می‌ زد.

مناسبت دعوت و سفر ما به لیبی، سالگرد انقلاب لیبی بود که در بنغازی برگزار شد. آینده جمهوری اسلامی را می‌ شد بتدریج حدس زد و حوادث را پیش بینی کرد. این مهم بود. مثلا وقتی ما را بعد از چند روز معطلی بالاخره بردند در یک چادر و یا بهتر است بگویم "خیمه" بزرگ در یک محوطه بیابانی تا قذافی را ببینیم، همین گروه شعار به رهبری سرگرد شمس بزرگترین جنجال را بر پا کرد.

شاید نزدیک به 200 نفر براحتی در این چادر جا گرفتند و تازه محوطه نسبتا بزرگی هم در قسمتی از چادر برای قذافی در نظر گرفته بودند. من هم خیمه‌ای به این بزرگی تا آن موقع ندیده بودم. ظاهرا این از رسوم تاریخی لیبی است. کشوری که عمدتا کویر و بیابان است و مردمش دامدار و کوچی و چادر نشین.

قذافی که وارد چادر شد، شاید 20 تا 30 جوان هم همراهش آمدند و در دو طرفش روی زمین نشستند. وقتی شروع به سخنرانی کرد، آنها جا به جا مشت را حواله آسمان کرده و شعار می‌ دادند "قذافی قائد". در حقیقت این یک رسم عربی است و هر وقت جمال عبدالناصر و یاسرعرفات هم سخنرانی می‌ کردند جمعیت با شعار حرف‌های آن‌ها را تائید می‌ کردند. در جمهوری اسلامی هم از همین رسم عربی تقلید شد که هنوز هم در نماز جمعه‌ها رایج است و در سخنرانی‌های آقای خامنه‌ای هم به همچنین. بهرحال، آن شب، تا نیمه‌های سخنرانی قذافی وضع عادی و مطابق برنامه‌ای که میزبانان تهیه کرده بودند، پیش رفت که ناگهان سرگرد شمس مثل آدم‌های جن زده از جایش بلند شد و خطاب به حواریونی که اطرافش بودند، با صدای بلند شعار داد "الله واحد، خمینی قائد- الله واحد خمینی قائد". بقیه هم دم گرفتند. جنگ مغلوبه شد. اسلام دو رهبر و دو قائد پیدا کرد. همانجا، وسط یک دیدار تشریفاتی! قذافی کمی صبر کرد تا شمس و حواریونش شعارهایشان را دادند و وقتی دهانشان کف کرد و خسته شدند، او با خونسری و لبخند به لب چند جمله دیگری گفت و به صحبت هایش خاتمه داد و منتظر ماند تا سرپرست ایرانی‌ها متنی را بخواند و یا سخنرانی کند. طاهر احمد زاده سر خط‌های سخنرانی قذافی را برای ما که اطرافش نشسته بودیم ترجمه کرد که حرف‌های خوبی هم بود و عمدتا در ستایش از انقلاب ایران و من نفهمیدم آن شلوغ بازی سرگرد شمس که بعید می‌ دانم اصلا فهمیده بود قذافی چه می‌ گوید برای چه بود!

سخنرانی قذافی تمام شده بود و همه منتظر مانده بودند که از جانب ایرانی‌ها یک چیزی گفته شود، اما هیچ گروهی دیگری را به سخنگوئی قبول نداشت و اصلا قبل از آمدن به این دیدار هم با هم صحبت و همآهنگی نکرده بودند. مثل چند تیم متخاصم به این سفر آمده بودند و هر کدام سعی داشت از دیگری فاصله داشته باشد. حتی از قبل و از طریق ماموران میزبان هر کدام برای خودشان تقاضای دیدار و وقت ملاقات کرده از قذافی کرده بودند و طبیعی بود که او بعنوان رهبر یک کشور چنین وقتی نداشت که هیات ایرانی را گروه گروه ببیند و حتما ماموران برایش خبر برده بودند که هیات ایرانی چه وضع آشفته‌ای دارد و از طریق سفیر خودشان در ایران هم قطعا میدانستند اختلافات در رهبری جمهوری اسلامی آغاز شده است. او هم صلاح نبود در این اختلافات ورود کند و با هر گروه جداگانه ملاقات کند و تفرقه را تائید. مدتی زیر لبی و پچ و پچ شد که چه کسی حرف بزند. از همه مضحک‌تر این که کسی عربی در حد سخنرانی و پاسخ به قذافی نمی‌دانست. جلال گنجه‌ای عربی میدانست اما امکان نداشت دار و دسته ملاحسنی به او میدان بدهند. وضع مسخره‌ای پیدا شده بود. بالاخره طاهر احمد زاده که عربی قرآنی بلد بود، بلند شد و با استفاده از آیه‌های قرآنی پاسخی در ستایش از انقلاب لیبی و مهمان نوازی کشور میزبان داد. هنوز او زمین ننشسته، یک شیخی که در جمع هیات ایرانی بود و الان اسمش یادم نیست، او هم بلند شد و از طرف صف مستقل خودشان یک چیزهایی به زبان عربی که احمد زاده می‌گفت عربی فاتحه خوان‌های قبرستان است گفت. ملاقات تمام شد و بعد از رفتن قذافی هیات ایرانی از چادر بیرون آمد. فکر می‌ کنم برای تلافی جمعیت بزرگی را خبر کرده بودند که بصورت دالان در دو طرف خروجی چادر تا فاصله‌ای که در تاریکی بیابان دیده نمی‌شد ایستاده بودند و با مشت‌های گره کرده فریاد می‌ کشیدند "الله واحد- قذافی قائد". این پاسخی بود به آن حرکت حزب الهی سرگرد شمس و حواریونش که حالا مثل موش وسط جمعیت ایرانی پناه گرفته بودند و رفتند به داخل یکی از اتوبوس‌هائی که هیات را از هتل برای ملاقات آورده بود."

[3] - در سایت خبرگزاری ایسنا در این باره از قول آیت الله سید حسن خمینی آمده است : "مرتضی نیلی از مقاوم ترین مبارزین و از شکنجه دیدگان ساواک است. حاج آقا مرتضی به سبب آنکه روزهای اول انقلاب لباس یک سرگرد را پوشیده و با همان لباس به لیبی رفته بود ، به سرگرد نیلی مشهور شده بود؛ درجه ای که بعدها خود به خود ترقی کرد و به سرداری ارتقاء یافت! این بزرگوار یک ریال از جمهوری اسلامی نگرفته است و در سال های نخست انقلاب زمین های مادری اش در اصفهان را هم بین فقرا تقسیم کرده است. آقا مرتضی از زمره ثابت قدم هایی است که محبتش هیچ شائبه ای ندارد و در ارادت به امام و رفاقت با یاران امام هیچ نفع و ضرری را محاسبه نمی کند. خدایش به سلامت دارد."

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

نظرات (0)

Rated 0 out of 5 based on 0 voters
هنوز نظری ثبت نشده است

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ثبت نظر به عنوان مهمان.
Rate this post:
پیوست ها (0 / 3)
Share Your Location
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در حجاب، یک عدم تفاهم ملت با قدرت...
ح‌سین ق‌دیانی, [4/26/2024 12:01 PM] از هادی_چوپان درس بگیریم آیینه‌ی توماج_صالحی باشیم ح‌سین ق‌دیانی...
- یک نظز اضافه کرد در بازی با دکمه های آغاز مجدد جنگ...
محکومیت به خواندن کتاب شهید مطهری در کنار مجازات زندان! محمد مطهری یک قاضی محترم، شروین حاجی‌پور ...