در عرفان و عشق، مولانا یا حافظ، کدامیک پیشرو ترند
  •  

11 تیر 1400
Author :  
استاد حسین صدری ، هنرمند نقاش ایرانی

مقدمه سایت یادداشت های بی مخاطب بر این خاطرات :

"در دوره دانشجوی ام، توفیق حضور در کلاس درس اساتید تربیت یافته در دوره های مختلف تاریخ دانشگاهی ایران را داشتم، اساتیدی که پرورش یافته در دهه های سی، چهل، پنجاه و شصت خورشیدی در ایران و خارج کشور بودند، اساتید درس آموخته سوییس، فرانسه و...که هرچه قدمت بیشتری می یافتند، معمولا کلاس های شان جذاب تر و پر مغز تر بود، و انسان را شیفته علم، و عمق دانش، و روح بزرگ خود می کردند، اما امروز با درک حضور در محفل این دانشجوی هنر دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران، در دهه پنجاه خورشیدی، متوجه شدم که دانشجویان دوره متاخر، نیز خود نابغه هایی از همان دست بودند، و اساتید و شاگردان هم در هر دوره در شان هم اند.

نکته دیگر که با مرور این خاطرات انسان را به خود جلب می کند این که ایرانیان اگر بخواهند به جایگاه اصیل ایرانی خود، یعنی داشتن مشخصات متمایز کننده این ملت تاریخ ساز باز گردند، چاره ایی جز بازگشت به متون اساسی، و اصیل ادب و فرهنگ خود ندارند، و هرچه دوری ملتی از اصالتش افزایش یابد، در باتلاق بی هویتی بیشتر فرو خواهند رفت، و در صورت چنین بازگشتی، حتی در زندگی مادی و اجتماعی آنان نیز راه گشا خواهد بود. روح پهلوانی، جوانمردی، غرور انسانی و اخلاقی و... شاخصه های ایرانیان اصیل است که در منش و شخصیت کوچک و بزرگ این ملت بروز و ظهور یافت، تا ایران، ایران شود.

تجربه ایی که ذیلا می آید، خاطره دانشجوی نخبه هنر کشورمان است، که در دوره بروز، و ابتدای نخبگی اش، هنر خود را با ممزوج کردن آن، با بازمانده ها از ادب و هنر پیشینیان، به اوج رساند، و علاوه بر آفرینش های هنری قابل توجه، و کسب مقامات بزرگ هنری در داخل و خارج ازکشور، افتخاری برای خود، خانواده و کشورش می باشند."

اما خاطرات :

هنر نقاشی را، در سنین اولیه و دوره های مقدماتی تحصیل در اصفهان، پیش از ورود به دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران، آغاز کرده بودم بخصوص که تولیدات هنر نقاشی ام به زودی جنبه تجاری به خود گرفت، و کارهایم، به لطف یکی از اهل تجارت، در این شهر هنر ایران، مشتری خود را می یافت، و به فروش می رفت، و درآمد حاصل از آن را روانه جیبم، که با آرزوهای جوانی ام مملو بود، می کرد، یادم هست وقتی وجه فروش اولین کار هنری ام را دریافت داشتم، هزینه خرید دو عدد شلوار جین Livis شد، و مرا خوشحال روانه منزل مان کرد.

پیش از آمدن به تهران در دوره دبیرستان در حالی که در رشته ادبی درس نخوانده بودم، ولی روی اشعار حافظ و... به سبب علاقه ایی که به ایشان داشتم، خودم به صورت خودجوش کار کردم، و البته در کنار درس، در کار طراحی و نقاشی نیز مشغول بودم، و از این اشعار در مایه های هنری، سبک و رشته نقاشی ام، سود می جستم، این ویژگی را هم داشتم که هرگز در کلاس، مثل دیگر دانش آموزان ساکت و غیر فعال نباشم، و ترس کاذبی هم از جوّ کلاس، و از استاد در وجودم نبود، این خصوصیت را در دوره دبیرستان بارها بروز دادم، مثلا در درس فیزیک و...، ولی در عین حال، آنجا اصفهان بود و اکنون در کلاس های درس دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران، که خود مقصد انسان های خاص در جامعه هنری ایران بود، دچار  این ملاحظه شده بودم که چنانچه با لهجه شهرستانی و اصفهانی ام، لب به سخن باز کنم، این احتمال می رفت، که مورد تمسخر و یا خنده حاضرین قرار گیرم،

آن روز در اولین جلسه درس زبان و ادبیات فارسی، که از دروس عمومی دانشگاه قرار گرفتم، استاد دکتر تبرّا، در بالای سِن کلاس پر تعداد جلسه اول این درس، پشت کرسی استادی نشسته بود، و در پیشاپیش او حدود 250 دانشجو از رشته ها، دانشکده ها و سنین مختلف، ساکت و آرام، حاضر شده بودند، که ناگهان استاد مدعی شدند :

"کلاس و سطح عرفان و عشق جناب مولانا جلال الدین محمد بلخی، از سطح و کلاس عرفان و عشق جناب حافظ شیرازی بسیار پیش است و مولوی در عرفان از حافظ جلوترند"، و این استاد، مبنای استدلال خود را بر مقایسه دو مصداق در اشعار این دو ستون ادب و عرفان ایرانی، قرار دادند، همچنان که حافظ می فرمایند :

الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها      که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها [1]

اما در مقابل جناب مولانا در این زمینه می فرمایند :

عشق از اول چرا خونی بود     تا گریزد آنک بیرونی بود  [2]

سپس استاد دکتر تبرا بدون اشاره به زندگینامه، سیرو سلوک و اینکه آندو، چطور زیسته اند، و منش آنان چگونه بوده است، [3] صرفا با استناد به این ابیات صادر شده از این دو عارف سالک، یک چنین نتیجه کلی گرفتند، و مدعی شدند، که به دلیل اینکه مراحل عشق مولانایی، از آخرین مرحله عشق حافظی، شروع می شود، بدین صورت که، آغاز عشق مولانا خونین است، و این همان زمانی است که، افتادست "مشکل ها"، اما عشق حافظ در یک فضای صلح و آسانی آغاز می شود و دوره ایی را طی می کند تا به مرحله افتادن "مشکل ها" برسد، از این رو عشق مولانا از مرحله بالاتری آغاز می شود، و عشق حافظ ابتدا و انتهایش در مرحله پایین تری، به لحاظ عرفان و سلوک از مولانا قرار دارد، و در واقع کلاس آخر عشق حافظ، کلاس اول عشق مولاناست، و تازه او شروع به عشق ورزی می کند".

اما گرچه استاد دکتر تبرا متخصص در ادبیات بود، و در عرفان ممکن بود که تخصصی نداشت، و می خواست در واقع، در خصوص سبک شعر آن دو بحث کند، اما یک استدلال ریاضی کلی را عنوان کردند، و گفتند که: اول راه عرفانی مولانا، آخر راه عرفانی جناب حافظ بوده، که این استدلال از دو بیت شعر این دو، استخراج می شد، لذا با توجه به تسلطی که بر اشعار بزرگان شعر و ادب فارسی، و از جمله، و به خصوص حافظ داشتم، در این لحظه، سکوت محض جاری در کلاس مشترک درس عمومی، در مبحث ادبیات را، با همه مشخصات مخوفش، شکستم، دست خود را بالا برده، سخن استاد دکتر تبرا را قطع کرده، و جناب استاد نیز متواضعانه سخن خود را قطع کردند و گفتند بفرمایید :

گفتم : "استاد! با نظر شما پیرامون تفوق عرفان مولانا، بر سطوح عرفانی و عشقیِ جناب حافظ موافق نیستم، ما با استدلال به همین دو شعر که شما بیان فرمودید، و چنین نتیجه ایی گرفتید، می توانیم برعکس هم نتیجه بگیریم، یعنی عکس آنچه شما می فرمایید."

در این لحظه استاد مکثی کرد، و بیدرنگ مرا به بالای سِن کلاس، و مقابل تمام دانشجویان حاضر در این درس دعوت کرد و گفت، "بفرمایید اینجا، و استدلال خود در این نقض نظرم را، تشریح کنید."

من هم از جای خود برخاسته و بالای سن رفتم، استاد هم از جای خود برخاست و ایستاد، و کرسی درس را در بین آن همه دختر و پسر، کلاس بالایی ها و... بدست من داد، و گفت بفرمایید؛

من نیز خود را جمع و جور کردم و گفتم:

"استاد! مسیری که مربوط به عشق حافظی است، این مسیر را جناب حافظ به نیکی و صلاح، طبق گفته خودش در این شعر، اینگونه که تشریح کرده است، طی نمودند، که می فرماید، آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها، و راه عشق را بدون دردسر طی کردند، و اما بعدها در این مسیر، به مشکل خوردند، که افتاد مشکل ها؛

اما آقای مولوی نه، در مراحل عشق از همان اول، به دست انداز و سختی افتادند، و از این می شود نتیجه گرفت که برعکس استدلال شما، حافظ این مسیر را بهتر و پخته تر رفته اند، که حداقل اولِ راه را به آسانی طی کرده، و سپس دچار مشکل شدند؛ شما اگر تفسیر خود از این مبحث عوض کنید، خواهید فهمید که چنین نیست، چراکه تفاوت شعر این دو شاعر بزرگ در مسیر عشق و عاشقی و سلوک عرفانی، تنها در زندگی و حوادثی است که بر آنان گذشته، و باید در آن مبحث جست، نه در سطح عرفانی و عشق آنان؛

جناب مولوی سلوک عرفانی و عشقی خود را در سختی و... شروع کردند، و از همان اول دچار سختی ها شدند، و لذا آنگونه بر او گذشت، و از آن، آنگونه توصیف داشتند، ولی حافظ با درایت خود در این مسیر، در ابتدا دچار سختی نشد، ولی در اواخر سلوک عرفانی اش، مصائب به وی رو کردند، و این تقدم و تاخر در ابتلا، نشان از سطح عرفانی، و بیش و کم بودن سطوح عرفانی و عشقی آنان نمی تواند، باشد".

بعد از این استدلال و آنچه من در آن آوردم، استاد کمی در فکر فرو رفت و البته معلوم بود که نکاتی که گفته ام، مورد توجه استاد دکتر تبرا هم قرار گرفته، این بود که من نیز بدون اشاره به زندگی آنان، با استفاده از همین دو بیت، استدلال استاد را به چالش کشیدم، از این رو استاد دکتر تبرا نیز بعد کمی درنگ تمام تکبر استاد شاگردی را کنار گذاشت و گفت : "آفرین"، و همه کلاس هم به افتخار من کف مرتبی زدند، و سپس استاد، بزرگواری خود را به سان بزرگان علم و ادب، آشکارا بروز داد و در ادامه گفتند :  

"من همینجا نظر خود را تغییر می دهم، و از نظر سابق خود باز می گردم، و نمره الف (بالاترین نمره کیفی) را در همین اولین جلسه ترم، به این دانشجو تقدیم می کنم، چرا که به اندازه یک فوق لیسانس ادبیات، فهم و تحلیل ادبی دارند."

من البته نمی دانستم که اینطور می شود، و به کار بدینجا ختم می شود، و هم نمره الف را دریافت داشته، و هم تحسین ایشان را بر می انگیزم، و مهمتر از همه بسیاری از دانشجویان را دیدم که متقاضی اند که من بیشتر حرف بزنم، چرا که بسیاری از آنان شیفته گویش و لهجه شهرستانی و اصفهانی من شده بودند.

اما طنز کار اینجا بود که با دریافت نمره الف از استاد دکتر تبرا، در همان جلسه اول ترم، دیگر چندان تعهدی به شرکت در کلاس های درس ایشان نداشتم، و شیطنت های دانشجویی و سرگرمی های آن دوران، ما را مجاز کرده بود که در درس ایشان حضور نیابیم، و استاد نیز این درشتی را بر ما بخشید و نمره الف را طبق قولی که داده بودند به من داد.

نمی دانم الان، استاد دکتر تبرا زنده اند یا به رحمت ایزدی پیوسته اند، در عین حال اگر زنده اند خداوند به ایشان طول عمر بدهد، و اگر به رحمت ایزدی پیوسته اند، خدایش رحمت کناد.

راوی این خاطرات : استاد حسین صدری، هنرمند نقاش و اندیشمند ایرانیست که آوازه هنر ایشان مرزهای جغرافیایی ایران را در نوردیده است، ایشان دارای نشان درجه یک هنر در زمینه نقاشی، و از نامداران عرصه هنر ایرانند.

[1] -  الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها            که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید            ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم        جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید        که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل         کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر       نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها

حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ    متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها

[2] -    یک جوانی بر زنی مجنون بدست            می‌ندادش روزگار وصل دست

بس شکنجه کرد عشقش بر زمین                     خود چرا دارد ز اول عشق کین

عشق از اول چرا خونی بود                               تا گریزد آنک بیرونی بود

چون فرستادی رسولی پیش زن                        آن رسول از رشک گشتی راه‌زن

ور بسوی زن نبشتی کاتبش                             نامه را تصحیف خواندی نایبش

ور صبا را پیک کردی در وفا                                از غباری تیره گشتی آن صبا

رقعه گر بر پر مرغی دوختی                              پر مرغ از تف رقعه سوختی

راههای چاره را غیرت ببست                             لشکر اندیشه را رایت شکست

بود اول مونس غم انتظار                                  آخرش بشکست کی هم انتظار

گاه گفتی کین بلای بی‌دواست                         گاه گفتی نه حیات جان ماست

گاه هستی زو بر آوردی سری                           گاه او از نیستی خوردی بری

چونک بر وی سرد گشتی این نهاد                     جوش کردی گرم چشمهٔ اتحاد

چونک با بی‌برگی غربت بساخت                        برگ بی‌برگی به سوی او بتاخت

خوشه‌های فکرتش بی‌کاه شد                          شب‌روان را رهنما چون ماه شد

ای بسا طوطی گویای خمش                            ای بسا شیرین‌روان رو ترش

رو به گورستان دمی خامش نشین                     آن خموشان سخن‌گو را ببین

لیک اگر یکرنگ بینی خاکشان                            نیست یکسان حالت چالاکشان

شحم و لحم زندگان یکسان بود                          آن یکی غمگین دگر شادان بود

تو چه دانی تا ننوشی قالشان                           زانک پنهانست بر تو حالشان

بشنوی از قال های و هوی را                             کی ببینی حالت صدتوی را

نقش ما یکسان بضدها متصف                            خاک هم یکسان روانشان مختلف

همچنین یکسان بود آوازها                                 آن یکی پر درد و آن پر نازها

بانگ اسپان بشنوی اندر مصاف                           بانگ مرغان بشنوی اندر طواف

آن یکی از حقد و دیگر ز ارتباط                              آن یکی از رنج و دیگر از نشاط

هر که دور از حالت ایشان بود                              پیشش آن آوازها یکسان بود

آن درختی جنبد از زخم تبر                                  و آن درخت دیگر از باد سحر

بس غلط گشتم ز دیگ مردریگ                            زانک سرپوشیده می‌جوشید دیگ

جوش و نوش هرکست گوید بیا                            جوش صدق و جوش تزویر و ریا

گر نداری بو ز جان روشناس                                رو دماغی دست آور بوشناس

آن دماغی که بر آن گلشن تند                             چشم یعقوبان هم او روشن کند

هین بگو احوال آن خسته‌جگر                              کز بخاری دور ماندیم ای پسر

[3] - البته در تاریخ زندگی مولانا و حافظ هیچ سند معتبری وجود ندارد که چگونه زندگی کرده اند، آنچه از زندگینامه آنها وجود دارد، صرفا تاریخیست بدون استنادات علمی،

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.