گزارشی از اولین صعود به قله توچال در سال 1398
  •  

20 ارديبهشت 1398
Author :  
پیش به سوی قله پر برف توچال

آخرین باری که به قله توچال رفته ام را به یاد ندارم، فقط می دانم در زمستان و یا پاییز سال 1397 بوده است، گرمای تابش خورشید طی چند روز گذشته برف های متراکم حاشیه قله شکوهمند توچال را مثل یخی زیر آفتاب، آب می کند و تکه های سیاه در زمینه سفید این نعمت خدادادی به اهالی تهران، هر روز افزایش می یابد و همین شرایط است که، کوهنوردان آماتوری مثل من را نیز ترغیب می کند که زمان آن فرا رسیده است تا ما هم بتوانیم بر این شیب و این اوضاع غلبه کرده و راهی قله 3964 متری عظیم توچال گردیم و  فتحی دوباره را بر این قله شکوهمند، بیازماییم.

قرار صعود امروز ما طی پیامی در شبکه پر برکت مجازی، تحت این عنوان که "بنام خدا، باسلام، برنامه پيشنهادى پنجشنبه (1398/اردیبهشت/19) دوستان همنورد، ميدان سربند، شيرپلا، چشمه نرگس، چهارپالون، يال شرقى و قله توچال است، دوستانى كه همراه مي شوند، لطفأ ضمن اطلاع، ساعت ٥ صبح ميدان سربند، كنار مجسمه كوهنورد باشند، يخ شكن همراه داشته باشيد. به اميد صعودى عالى"  رسمی می شود.

اما من هنوز مطمئن نیستم که بتوانم با دهان روزه این مسیر را طی کنم، و لذا در تردید رفتن و نرفتن، نهایت بنا بر رفتن قرار گرفت و بار و بنه این سفر را که می دانم سخت است، را تدارک دیدم و آماده کردم، اما طبق درخواست لیدر مهربان و دوست داشتنی گروه، اعلام آمادگی نکردم.

چراکه نمی دانستم آیا شب را بتوانم خوب بخوابم و انرژی لازم را برای چنین صعودی داشته باشم، یانه، و البته دیگر دوستان هم با توجه به فوتبال های تماشایی لیگ اروپا، مثل من بودند، ولی ظاهرا همیشه برعکس می شود و هر وقت شما نیاز به خواب داری، خواب هم به سراغت نمی آید، و اگر هم بیاید، بی دلیل چند بار در طول شب بیدار می شوی، و می بینی هنوز ساعت رفتن نشده است، دوندگی های روز گذشته نیز به من کمکی نکرد تا خسته از آن همه رفتن، به خوابی عمیق رفته و استراحتی کامل شبانه داشته باشم.

صبح سحر ساعت سه و نیم سحری را پیش از موعد خوردم، و کمی هندوانه که می گویند در ایام ماه رمضان آب را مثل اسفنج در بدن نگه می دارد، خوردم و راهی محل قرار شدم، ساعت 4 صبح بود که به دوست همنوردم زنگ زدم تا اگر تغییری در برنامه هست را از طریق ایشان مطلع شوم؛ او هم با تلفن من از خواب پرید و گفت من خواب ماندم، گفتم نگران نباش وقت داری که بیایی، سریع آماده شو و حرکت کن؛ غافل از این که من زود حرکت کرده ام و ایشان هنوز موقع حرکتش فرا نرسیده بود؛

 خود را به میدان تجریش و سپس دربند و سربند رساندم هنوز کسی از اعضای گروه نرسیده بودند، لذا از فرصت استفاده کردم نماز صبح را آنجا در فاصله آمدن دیگران خواندم، در این بین سه نفری از همنوردان امروز رسیده بودند، و باید منتظر دو نفر دیگر از دوستان بود، تا به جمع بپیوندند، بالاخره تیم شش نفره ما کامل شد و راهی مسیر صعود شدیم.

هوا به اندازه کافی روشن است و نیاز به هدلایت نیست و می توان حرکت خود را در این تاریکی سحر هدایت کرد، تیم های دیگر هم که در سربند قرار دارند، تکمیل می شوند و حرکت آنان از پس و پیش ما ادامه دارد، اینجا کوهنوردان همدیگر را می شناسند، و تعدد دیدارها در مسیرهای کوهنوردی، آنان را به گفتگو از مسیرهای رفته، و برنامه های پیش رو ترغیب می کند، و این همان سیستم اطلاع رسانی گروه ها به هم از مسیرهای باز شده و یا مسیرهای بسته است.

ناگفته نماند، در میدان تجریش دوست همنوردم آقاکمال را دیدم که در دهه 70 و نزدیک به هشتاد، هر هفته راهی قله توچال است، و به قول دوست همنوردم او اسطوره ورزشی ایشان شده است، و وقتی از ایشان مقصد صعود امروزش را پرسیدم، گفت، کوهنوردی آنچنان قابل پیش بینی نیست و این مسیر و شرایط است که تعیین می کند مقصد کجا باشد، هر چند قله را نشانه رفته ام.

چهل دقیقه تا زمان قرار ما در میدان سربند و پای مجسمه کوهنورد، زمان دارم و در این ساعات نسبتا سرد صبحگاهی، اگر راه بروی کمتر سردی را در تن خود حس می کنی، و در مسیر صعود حرکت بر ایستادن قطعا ترجیح دارد، لذا تصمیم گرفتم که پیاده مسیر تجریش تا سربند را طی کنم، تا زمان مانده تا قرارمان را در حرکت باشم.

همینطور هم شد، وقتی به سربند رسیدم هنوز 20 دقیقه از رسیدن زمان قرارمان مانده بود و می شد، کفش های کوهنوردی را بند گشود و در آورد و بر روی الوار های بازسازی ساختمان ورودی "تله سیژ" سربند ایستاد، و دوگانه بهر یگانه بجای آورد؛ ساعت ربع ساعت از 5 صبح گذشته بود که حرکت ما با رسیدن تمام اعضای گروه آغاز شد و به جز یک توقف کوتاه ده دقیقه ایی در ساعت 6 و سی و هفت دقیقه صبح، در یک قهوه خانه در مسیر راه شیرپلا، قبل از آغاز مسیرهای طناب کشیده شده، در این مسیر، بی توقف حرکت کردیم و آفتاب صبح گاهی داشت محل حضور ما را فرا می گرفت که در ساعت 7 و 24 دقیقه وارد محوطه آبشار شیرپلا شدیم.

البته گرفتن عکس های یادگاری در کنار آبشارهای مسیر قبل از شیرپلا، که این روزها به طرز بی سابقه ایی پر آب شده و آب حاصل از ذوب شدن برف ها را به پایین حمل می کند تا در گذر از میان شهر تهران خود را به دشت ورامین برساند، کمی از وقت را می گیرد ولی زیباست و دلچسب و غیر قابل چشم پوشی. روایت حرکت آب در مسیرها نشان می دهد که این آب در روزها و یا ساعات گذشته انگار بیشتر هم بوده و در این ساعات صبح، انگار کاهش هم یافته است.

یکی از مشغولیت های این مسیر هم، صحبت پیرامون مسایل روز کشور است که برای ساعت ها وقت همراهان را می گیرد و مجادله و دلخوری هم شاید به نوعی با خود دارد، از جمله مسایل روز در این هفته این است که امریکایی ها این روزها خود را برای جنگ در خاورمیانه و مشخصا با ایران آماده می کنند؛

آوردن ناو هواپیمابر آبراهام لینکلن که حرکت آن به سمت هر منطقه ایی کشورهای حاشیه را به هوشیاری از مداخله نظامی سربازان عمو سام وا می دارد، و اینک به سمت خلیج فارس در حرکت است، و حضور بمب افکن های ویرانگر B.52 و... همه و همه نشان از خطری عظیم دارد، که علیرغم اظهار مسئولین امریکایی و ایرانی برای عدم وقوع جنگ، ولی بعضی دوستان حاضر در این مسیر و این بحث ها معتقدند که چه کسی می تواند به حرف های یک سیاستمدار اعتماد کند، و به قول دوستان کثیف ترین حرفه دنیا را، فعالین فضای سیاسی دارند، و اینان غیر قابل اعتماد ترین انسان ها هستند که در این حرفه یکجا جمع شده اند، و هرگز نمی شود روی حرف شان حساب کرد و یا به آنان اعتماد داشت.

و در این کشاکش خطر در مسیر شیرپلا، هر یک از همنوردان شرکت کننده در این بحث حرفی برای گفتن دارد، و من حتی در این رد و بدل شدن حرف ها نمی توانم بگویم این سخن از زبان چه کسی صادر شد و بدنبال چه سخنی این حرف پیش آمد، و از راه حل های مطرح شده گاه افسوس می خورم و گاه شاد می شوم، و مثل پاندول در این شادی و غم در رفت و آمدم، اما از این که مردم برای برون رفت از این خطر عمده فکر می کنند، و بی تفاوت نیستند، نشان از وطن دوستی آنان است، که این مرا بی توجه به نوع نظرات شان، شاد و مسرور می نماید.

 آنان هر یک روشی و یا پیشنهادی که گاه به شوخی و گاه به جدی است، راه هایی را بیان می کنند تا کشور و مردم ایران را از این خطر عمده عبور دهند، خصوصا اهالی فن و بروکرات ها و کسانی که در ساخت و ساز این کشور دستی داشته اند، و عمری صرف کرده اند، نگران شخم زدن زیربنا، و کشتار مردم ایران توسط خونخوارهای امریکایی هستند که راه حل را تنها در جنگ و خونریزی می بینند، و نگرانند که طرفداران جنگ و خونریزی امریکایی، ایران را به ویرانه ایی همچون سوریه، لیبی، عراق و... تبدیل کنند.

برخی کارزار سیاسی موجود را رقابت بین روسیه، امریکا، اروپا در سهمی که در اقتصاد ایران دارند، و در حال گسترش آن هستند، دانسته و معتقدند فرانسوی ها صنعت نفت و اتومبیل ایران را از آن خود کرده اند، انگلیسی ها از طریق مهره های قوی خود را در مسئولین کشور، کار خود را پیش می برند؛ و روس ها هم به همین نسبت در نظام سیاسی و نظامی ما نفوذ قوی دارند، و هندی ها هم در اکتشاف نفت و... امریکایی ها هم مهره هایی در کشور داشتند، که توسط دست برتر روس ها از صحنه حذف شدند و امریکا بعد از برجام دید قراردادی را امضا کرده است که سهمی برای او از اقتصاد ایران بدست نیاورد و این در سخن ترامپ هم هست که ما از برجام سهمی نبردیم و اکنون خود را به روس ها در صحنه ایران بازنده می دانند، و به زعم دوست مطرح کننده این نظریه، برغم خباثت بی حد و اندازه پوتین نخست وزیر روسیه، او در تامین منافع کشورش هم در سوریه و هم در ونزوئلا و هم ایران با حرکتی به موقع دست امریکایی ها را در پوست گردو گذاشت و... اکنون ترامپ در حال جبران این عقب ماندگی است، و لذا به جنگ روی آورده است.

این دوست همنورد ما که به حال کشورش تاسف می خورد که عملا اسیر سهم خواهی قدرت های بین المللی شده، و اکنون باید همان راهی را که برای سوریه، عراق، لیبی و... رفته اند، تجربه کند، و به کشورهای ویران شده و مردم به خاک سیاه نشانده شده ایی نظیر آنها تبدیل شود، زیرا آن وضعیت نیز برای چنین کشورهایی، در کشاکش رقابت های چند قدرت جهانی رخ داد، و در نهایت هم نگران است که آیا سرنوشت ژاپن در جنگ جهانی دوم، برای ایران هم رقم خواهد خورد و... و شدیدا از این امر ابراز تاسف می کند.

البته یکی از این دوستان حرکت ضد داعش کشورمان را لازم و ضروری می داند که اگر جلو این خیزش زیانبار برای منطقه گرفته نمی شد، ممکن بود کشور به خطر تروریسمی مواجهه و مبتلا می شد، که نه از کسی بتوان شکایت کرد، و نه بتوان یقه کسی را در جهان گرفت، چرا که داعش نه کسی هست و نه می توان آن را نادیده گرفت.

بحث اینکه سیستم سیاسی ج.ا.ایران و رژیم گذشته در مدت حضور در قدرت چه کرده اند هم نیز یکی از این بحث های این مسیر بود، و واقعا تنوع بحث ها و این شاخه به آن شاخه شدن ها، هم سر رشته ها را از دست انسان خارج می کند و ذهن را از درگیر شدن به مسیر صعودی که باید با احتیاط از آن گذشت باز می دارد، تا متوجه خطری هایی باشی که در انتظار تک تک ماست و هر لغزشی به جراحت و... تبدیل نگردد.

و آنقدر به قول یکی از همنوردان از این بحث های تهوع آور سیاسی شد، که مسیر به پایان رسید و در نهایت هم گفتند، کاش وارد بحث کثیف سیاست و سیاستمداران نمی شدیم!، و اوقات خوب صعود خود را به خنده و شادی و طرب می گذراندیم، چرا که برای این بحث ها در شهر و لحظات دیگری هم وقت می شود پیدا کرد، و نباید لحظات شیرین در طبیعت بودن را صرف چنین امور مزخرفی کرد.

هرچند حضور اهالی بهداشت و درمان در گروه، کمی دل را آرام می کند، اما چرا باید با پراکنده کردن ذهن و پرداختن به این بحث های زایل کننده انرژی، ریسک خطر را افزایش داد، که بودن این دوست عزیز و خوش صحبت که هزاران نکته برای گفتن دارد و هرگاه بحث ها به پایان برسد، او نکات آموزنده زیادی از مطالعات ادبی و کتب مشهور نویسندگان، و حکمت زیستن و... برای ارایه دارد، و انسان واقعا به تفکر فرو می رود که چرا اهالی رشته های تجربی و فنی مطالعات انسانی وسیع تری نسبت به اهالی علوم انسانی دارند؟

درخت های به تمام غرق در شکوفه در مسیر شیرپلا، خود چشم نوازند، و این نظرگاه های بصری در کنار صدای آبشارهای خروشان از آب شدن برف ها، ترکیبی از عشق و زیبایی بی نظیر طبیعت را به رخ می کشند، و گذر کنندگان را به گرفتن عکس های یادگاری و ثبت این زیبایی ها فرا می خوانند. جادوی طبیعت همین است، که دل ها را مسحور خود می کند.

و البته کاهش بارش باران در اردیبهشت که چشم زمین و زمان این روزها به آسمان است تا با ادامه بارش، کار فروردین را تکمیل کرده و ایران را به بهشت طبیعی تبدیل نماید، نیز دغدغه دوستان است.

گذشته از همه این مسایل که در مسیر اولیه صعود رقم خورد، ساعت هفت و سی دو دقیقه صبح 19 اردیبهشت 1398 بود که وارد پناهگاه شیرپلا شدیم، و با این ورود، استراحت مفصلی رقم خورد؛ یک ساعت حضور، که به نظرم توقفی طولانی بود، و در هنگام صعود ما عادت کردیم که توقف های کوتاه مدت تر داشته باشیم، تا هم عضلات ما سرد و گرفته نشود، و هم به مقصود زودتر نایل شویم و سریع باز گشته به امور دیگر هم در ساعات باقی مانده از روز برسیم، چرا که حرکت دایم و کند بهترین راه در مسیر صعودی است، که مشکلات کمتر جسمی را به همراه دارد، هرچند سلیقه و عادت گروه ها و افراد متفاوت است.

ساعت هشت و سی و دو دقیقه بود که راه خود را در مسیر دره شیرپلا به چشمه نرگس و چهارپالون و نهایتا قله را، دوباره آغاز کردیم. نهر آب بزرگی هم از همین دره می آید، که ناشی از ذوب برف های بالا دستی است، یکی از کوهنوردان خُبره که جان دو تن از بچه های گروه ما را در خلال فتح "قله خُلِنو" نجات داده بود، هم در شیرپلا حضور داشت و وقتی ما از هدف خود گفتیم، گفت که هفته گذشته از همین مسیر رفته، و به نظر او، ما مسیر مناسبی را در این زمان برای صعود انتخاب نکرده ایم، و بهتر است همچنان از مسیر عادی، یعنی یال امیری صعود خود را رقم زنیم، اما نهایتا حرکت ما در همین مسیر تصویب و به اجرا در آمد.

و البته در مسیر این صعود، سختی های مسیر هم این تاکید دوست خبره ما را تایید کرد و تنها حاضران این مسیر صعود در چشمه نرگس، گروه شش نفره ما و یک گروه دو نفره دیگر بودند، که جلوتر از ما در مسیر صعود در حرکت بودند، دره های پر از برف های حجیم و متمرکز در کف دره و دره های حاشیه، شما را به سمت حرکت در یال ها فرا می خواند، که شیب تند و صخره هایش آزار دهنده بود.

این امر قبل از چشمه نرگس به اوج رسید و گروه مسیر پر از شیب، و شنسکی، و تند یک یال را برای عدم مواجهه با این برف های کف دره، پیشنهاد داد، که وقتی به آن مسیر پیشنهادی نگاه کردم وحشت کردم، و نهایت هم از گروه جدا شده مسیر متعارف کف دره را به سوی چشمه نرگس در پیش گرفتم و 5 دوست دیگرم مسیر یال را ادامه دادند، و وقتی که به بالای یال رسیدیم و دوباره به هم ملحق شدیم، دوستان از مسیر سختی که رفته بودند می گفتند و این که بسیار سخت و توان فرسا بوده است.

من جلو تر از آنان و در مسیری که تیم دو نفره جلوی ما در حرکت بود، رفته و خود را به بالای چشمه نرگس رساندم، و به دنبال تیم دو نفره، مسیرشان را دنبال کردم و در پالون اول به آنها ملحق شدم، و متعاقب آن نیز دوستان گروه ما هم رسیدند. عبور از شیب های برفی و سخت از این به بعد خطر و سختی مسیر را دوچندان می کند.

ساعت یازده و 25 دقیقه صبح بود که دوباره به همدیگر رسیدیم و منتظر شدیم تا همه برسند و گروه دوباره انسجام یابد، اینجا دوستان پیشنهاد یک استراحت نسبتا طولانی را دادند، باد هم در حال وزیدن بود، دیدم ایستادنم ممکن است به سرماخوردگی و مشکل دار شدن دوباره ریه ام بینجامد، لذا به گروه پیشنهاد دادم که من از آنان جدا شده و در ادامه مسیر در همان مسیر گروه دو نفره با آرامی پیش برم، تا آنان هم بعد از استراحت حرکت کنند و برسند.

یکی دیگر از افراد گروه ما، متعاقب پیشنهاد من، رفتن را به ماندن ترجیح داد و ما دو نفر، 4 نفر از دوستان را گذاشتیم تا به استراحت خود برسند و دو نفره راه صعود را در پیش گرفتیم، از این جا سرقدم ما ایشان بود که از من حرفه ایی تر و در صعود سالم تر و سبک تر و چالاک تر بود، و لذا به سختی با ایشان همقدم بودم ولی ادامه دادیم. تا به گروه دو نفره رسیدیم و از آنان نیز سبقت گرفته و با توجه به مسیر خوبی که این دوستم انتخاب کرده و می رفت، خود را در ساعت دوازده و 29 دقیقه به خط الراس رساندیم، تا خود را به گروه هایی که از مسیر یال امیری می آیند ملحق کرده و راهی قله شویم.

اینجا دیگر انرژی ام بر اثر شدت خستگی و تشنگی بسیار [1] کاهش یافته بود، و لذا فاصله دوستم از من زیاد شد و به تنهایی راهی قله شدم. ساعت 12 و 35 دقیقه بود که به جوانی برخوردم که او هم به تنهایی از مسیر کلکچال و از خط الراس آمده بود، و اینک راهی قله بود، اما او هم مثل من در این لحظات انرژی اش را از دست داده و لذا همدرد بودیم، و از این به بعد او را سرقدم حرکتم قرار داده و با او همسفر شدم.

ایشان نیز از کسانی بود که می گفت طی ماه های زمستان و بهار گذشته که ما ترک قله کرده بودیم، 52 بار قله توچال را فتح کرده است، و از این لحاظ اسطوره ایی بود، او در مسیر از داستان این صعود های سخت گفت، و از نجات کسانی که در این مدت و در این شرایط سخت به این قله آمده بودند، از گم شدن یک کوهنورد در پنج شنبه گذشته، که ما به قله پرسون رفته بودیم، و این که تاکنون این دوست کوهنورد ما متاسفانه هنوز پیدا نشده است.

از پرت شدن یکی از کوهنوردان از نقاب برفی زیر قله توچال گفت که توسط گروه های نجات، نهایتا خوشبختانه نجات پیدا کرد، و از کسانی گفت که راه بلد نیستند و پر مدعا و جان دیگران را در مسیر به خطر می اندازند و از جمله سرگردانی هفت ساعته یکی از کوهنوردان که به همین افراد تکیه کرده بود و...

خلاصه آرام و بی دغدغه این مسیر سخت انتهایی را طی کردیم و ساعت یک و ربع بعد از ظهر بود که خود را قله توچال رسانیدیم، در حالی که دیگر انرژی برای من نمانده بود، آخرین قدم ها را در این صعود برداشتیم.

جالبه که، وقتی به بالای قله می رسی، همه این کم آوردن ها انگار فراموش می شود، و این نشان می دهد که دلیل اصلی این احساس روانی است تا جسمی، انگار سیم های شارژ شما با رسیدن به مقصد، به برقی قوی وصل می شود، و در مدت کوتاهی انرژی خو را باز می یابی، داخل پناهگاه شدم، و دیدم دوست همنوردم رفته است، کمی نشستم ولی حال بدی داشتم، اما این دوست همنوردم که در لحظات آخر همراهم بود، انگار همه انرژی اش را باز یافته و تا آخرین لحظات بیرون ماند و عکس گرفت، و به دیگران هم در این رابطه سرویس داد، و من بعد از یک ربع نشستن، دیدم حالم خوب نمی شود، با خود گفتم بهتر است مسیر بازگشت را در پیش گیرم، و خود را به ایستگاه 7 تله کابین برسانم که اگر حالم بدتر شد، حداقل نزدیک تله باشم.

من نیز در سرپایینی قله تا ایستگاه هفت، انرژی بیشتری گرفتم و خود را به اسکی سوارهای تله سیژ هتل توچال رسانده و سرانجام خودم را به ایستگاه تله کابین 7 رساندم و با تیم مخابراتی ها که برای موبایل اینجا آمده بودند، همراه شده و عازم پایین شدم، تله کابین را که سوار می شوی بار زیادی از دوش شما برداشته می شود، چرا که بازگشت با این حال بسیار سخت تر از صعود است.

خصوصا که آنقدر برف آمده که حتی ستون های برق هم تا نیمه در برف فرو رفته اند، از ستون های تله سیژ اسکی هم تنها به اندازه ایی از برف جداست که تله سیژ حامل اسکی سواران، به زمین برخورد نکند، دره فراخنای و نقاب قله از سمت ایگل پر از برفی بی نظیر است، شاید بیش از صد متر ارتفاع برفی است که باد به پشت پناهگاه قله توچال برده و روی هم ذخیره کرده است.

از اینجا در ایستگاه 7 تا پایین و ایستگاه 1 پای سخن و درد و دل اعضای تیم مخابرات بودم، که چقدر کارشان سخت و خطرناک است، زندگی در دنیای امواج که به قول ایشان مثل زندگی در ماکروفر می باشد، و به زودی بدن آنان را مستهلک خواهد کرد و... پس باید خوش باشند و از مواهب دنیا! در این مدت بی دغدغه ی ضررهایی که دارند، بهره مند شوند، و این که راهی جز ادامه کار ندارند و باید با این وضعیت شغلی در کشور، به کار خطرناک خود ادامه دهند و... و این که دنیا ظلمی بزرگ در حق آنان در حال انجام دارد و... و من هم بی حال روی صندلی تله افتاده ام و حتی توان بحث هم ندارم، و بیشتر شنونده ام.

  

[1] - می دانم روزه داری در حال صعود چه ضررهایی دارد ولی نه می توانم این روزه را ترک کنم و نه صعود را، ما واقعا در یک سری اعتقادات فیکس شده ایم و نمی توانیم از آن بگذریم و حتی فتواهای خوردن آب در عین روزه داری و توصیه های پزشکی بر نوشیدن و... که هر یک شرایط را برای خوردن آب در عین روزه داری مهیا می کند، هم نتوانسته است بر تعصب ما غلبه کرده و مرا به ترک این خصوصیت وا دارد. این همان تعصب بی جاست که گریبان گیر ما مذهبی هاست، و جان خود را برای پایبندی به هیچ به خطر می اندازیم، در این سه ساله همراهی با کوه، هم صعود کردم و هم روزه گرفتم، که این کاملا با دین و منطق مغایرت دارد و این نشان می دهد که پای مذهب که می آید، حتی افراط فرد و... نمی شناسد و انسان تن به کارهایی می دهد که پسندیده نیست و تو می دانی که پسندیده نیست ولی با بر آن اصرار داری، و این ضعف را خود بدآن اقرار داشتم و در مسیر هم هر همنوردی که فهمید که نمی نوشم به من تذکر و هشدار داد، ولی همه اش بی اثر بود، و در حالی که منطق هم می گوید اگر مبنای روزه داری برای نخوردن، فهمیدن درد مستمندان است، خوب عالی، و شما نمی خوری ولی درد مستمندان آب که نیست، پس چرا ما باید آب ننوشیم؟!! و....

Click to enlarge image IMG_0360.JPG

گل های بهاری دره دربند

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.