جانی مخواهم از تو جدا، زین مجال عشق
  •  

18 فروردين 1398
Author :  
بهاری به طراوت گل های بهاری

جانی مخواهم از تو جدا، زین مجال عشق   

مستی بدین وادی سرگردانی ام مخواه     کین وادی غم است و، درمانم آرزوست ‎

درمان مجو ز منِ زارِ و غم سرشت،    غم می فزایدت که نه اینرا، من آرزوست

سلطان عشق نشسته است بر کران،   شادی ز عشقِ جهاندارم آرزوست

یک نیم نگاهی ز سر عشق و دلبری    از آن محیطِ، طرب افزایم آرزوست

خونین دلی نشسته است بر لب جام،     جامی زان لبِ جامِ دُر افشانم آرزوست

گویند که آرزو بر جوانان نه عیب بود     من را به صبح، دیدار رخِ جانانم آرزوست

عطار گشت هفت شهر عشق را به دمی،    من دم به دم به عشق، دیدارم آرزوست

گاهی بر لب جام و، گاهی هم به کنار        بر صبحدمِ این لب، جامم آرزوست

فرخنده است نشستن به جام و لب،        وندر کنار گلشن یار، گفتارم آرزوست

لب به لب با یار، در آن هنگامه ی جام       دل کُشی و چشم فراخی، بدین دربارم آرزوست

کنون که جام در دست و، چشم به چشم     برخیز که رفتن، زین جانم آرزوست

جانی مخواهم از تو جدا، زین مجال عشق    جامی ز جام عشق پر و، رقصانم آرزوست

باید برون شد از این جام و لب که یار،    بر پرده است و برون، زین پرده پندارم آرزوست

سروده شده در یکشنبه, ۱۸ فروردین ۱۳۹۸

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.