انگار آرامش نیز وقت و توانی برای نگهداشتنم ندارد
  •  

16 مهر 1397
Author :  

کاش انسان هم آغوش و لب به لب، لبریز از آزادی به شکوفایی می رسید، و در آن روزگار رهایی نویسندگانش می نوشتند، سرایندگانش می سرودند، نوازندگانش می نواختند، کارندگانش می کاشتند، گویندگانش می گفتند، روندگانش می رفتند، سازندگانش می ساختند و... و خلاص از زنجیرها، فارغ از دغدغه صاحبان زنجیر، زنجیر سازان و تفکرات زنجیرباف و تئوریزه کنندگان زنجیر و زنجیر کردن، پیش می رفتند، تا به اوج رسند، و برخودار در شان انسانیت خود در نهایت به دیدار یار و آنجا که بدو تعلق دارند، بهره مند و مفتخر می شدند، با کوله باری از عمل در شرایط رهایی.

کاش ساتور خودسانسوری قلم ها را نمی شکست، استعدادها را به زنجیر، و سازها را کند و زنگارگرفته نمی کرد، و صاحبان قلم می نوشتند آنچه از ذهن آزادشان می تراوید، و چون چشمه ایی زلال که از دل کوهی بیرون زند، افکار بزرگان و کوچکان عرصه فکر غلتان جاری می شدند، سرایندگان فارغ از ترس  قاضی، می سرودند و می خواندند، و همه خود را در فضایی رها از ترس از غیر، عرضه می کردند.

گاه خود را به باد می سپارم،‎ بی اساس ترین تکیه گاه، که از قضا از بنیان کن ترین هاست‎.

آنچنان که تو خود را به من می سپاری، سست ترین و ویران ترین دل ها‎

‎دوست داشتم چون کوه باشم، تا هزاران تن بی ترس و دلهره از فرو ریختنم، بر من تکیه می زدند‎

یا که کوهی بیابم، که بتوانم، سال های عمر و سرگردانی را بدون دغدغه، دل بدو بسپارم، و بگذرم.‎

اما افسوس که نه خود کوهی محکمم، و نه کوهی می یابم که بدو تکیه زنم.

و باز در حالی که خود را چنان سست می بینم چون آب‎ و باد

تو مرا کوه می خواهی سفت و محکم‎ و پایدار،

و در این میان باز تنها پروردگارم، با همه گله گزاره هایی که از او دارم، می شود تمام تکیه گاهم‎.

با او که به خلوت می نشینم، به سان بدهکاران و طلبکاران، دعوای مان می شود، و حرف هایی به او می زنم که خود خجل می مانم از گفتنش، و او باز صبورانه به من گوش فرا می دهد، اما بی توجه به گفته هایم، راه خود را می رود و حتی به سویم راه هم کج نمی کند، تا شاید در نقطه ایی دور، به هم برسیم.

وقتی با ایزد یکتایم سخن میگویم نوعی عوام زدگی به سراغم می آید، و اینجاست که براحتی می توانم در سخن موسا و شبانی ام، این عوام زدگی را بروز دهم، ببینم و تحمل کنم؛ اینجاست که بزعم مولوی بلند بالای تاریخ ادبیات ایران، خدا هم لذت می برد، و "کلاه نمدی" شدن، انگار اشکالی ندارد و در این شرایط دیگر انگار خدا هم دوست ندارد، همچون برخی مصلحین تاریخ سیاست معاصر بگوید: "امان از کلاه نمدی ها".

مثل نفهم ها، و یا نه مثل کودکان با ایزد خود سخن می گویم ‎

می دانم اگر به سوال کشیده شوم، بر باد خواهم رفت ‎

اما دوست دارم بی نقاب، بی ترس، بدون تشریفات حداقل با او سخن کنم

آزاد‎

ولی بندها مثل زنجیرهای فولادی نگاهم می دارند.

گاش حداقل در حال سخن گفتن با او، آزادی هماغوش مان بود، و در مستی هم آغوشی اش می گفتیم، می نوشتیم، می رقصیدیم، می خواندیم، شاد بودیم، حتی دعوا می کردیم و....‎

بله باد بی اساس ترین تکیه گاه هاست، و تو نیز راست می گویی،

گاهی بادها نیز ما را به یاد ها می رسانند،‎ و باید از این منظر هم به باد نگریست.

گاه برای نجاتم، به خس و خاشاک نیز روی می آورم، آنها هم تا فشاری می بینند، تمام ریشه های چند ده قرنه اشان دوام نیآورده و از جا کنده می شوند و به سان خاشاکی، خود از جا کنده شده، و بی پناه در دستانم می مانند، و نمی دانم تعزیه سستی آنان را بخوانم یا بی پناهی خود را؛ آنقدر آنان را با ریشه هایی بلند و محکم می دانستم، که حتی اکنون که بی اساسی و سستی اشان را فهمیدم، این خاشاک بر دست مانده ام را هم نمی توانم از خود دور کنم و خود را آن خلاص نمایم‎.

و باز من می مانم و ذهنم، که بس است، از این تکیه گاه های سست و بی ریشه، دست بردار.‎

و من همچنان نه در خود جای دارم، و نه در بیرون از خود جایی برای تکیه زدن می یابم، ‎

و در این دنیای بدین پهناوری‎، اما تنگ، و مملو از زنجیرهای کلفت و نازک،

نه کوهی در درونم می یابم و نه در بیرون، و در هوا سال هاست که سیال مانده ام، و از این سو بدان سو می دوم و هروله کنان سراب ها را می جویم و می کاوم، اما آنچه می یابم سراب است و هیچ،

معلقم چون باد، بی ریشه و بی هرگونه پناهی،‎

و در این حال، یکی به من می گوید: "تو بی نظیری"!‎

 و من می مانم که نظیر هم داشتم چه می شد؟! یکی مثل خودم، سرگردان کوه و بیابان های بی سر و ته،

و باز از پروردگار بی خیالم، به خودش پناه می برم، که این پناه گرفتن هم نه او را راضی می کند نه مرا‎؛ تنها گاهی آرامشی می یابم، و باز بی قرار می شوم، آرامش باز می آید و انگار دستم را گرفته، و احساس محکمی می کنم، و باز چندی نگذشته، بی قرار می شوم، انگار آرامش نیز وقت و توانی برای نگهداشتنم ندارد،‎ و او هم مرا در بی قراری ها رها کرده است.

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
1763 Views
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.