پای بلوط های زاگرس، دقایقی در پای شعر و هنر صاحبان سخن یاسوج
  •  

19 تیر 1402
Author :  
نمایی از شهر یاسوج

سفر در استان کهگیلویه و بویر احمد در مرکز این استان ادامه یافت که رو به توسعه و پیشرفت دارد، شهر کلا نوساز است و محلات قدیمی را در آن ندیدم، تو گویی در حول و حوش همان سیستم اقتصادی و ساختار صنعتی که پهلوی ها در آن بنیاد نهادند شکل گرفت و اکنون نیز دنبال شود،و خود را در خاور و باختر، شمال و جنوب گسترش می دهد و شهر بزرگتر و بزرگتر می شود، و بویرها به سوی یکجا نشینی پیش می روند. ویلاسازی ها، در مراکز خوش آب و هوای اطراف اوج گرفته اند، سی سخت و محلات دیگری از این دست را، می توان در این زمینه نام برد.

همانگونه که مادوان در سوی باختری، روزی به شهر یاسوج پیوست، روستای سروک در این سوی خاوری شهر نیز خود را دوان دوان به سوی یاسوج می رساند، تا از آن دور دست ها، کشیده و کشیده شود، و عنقریب است که خود را به یاسوج رسانده، خود را بدان متصل نماید، اینجا همان جایگاه "لواسان" تهران را، برای یاسوج دارد، زمین های کشاورزی به ساخت های شهری تبدیل می شوند، در همین منطقه که طبقه متوسط و رو به بالای یاسوج می نشینند، آثار شعارهای خیزش "زن، زندگی، آزادی" را بیشتر از نقاط دیگر می توان در آن دید، هرچند در محله ستارخان و باقرخان یاسوج نیز همینگونه بود.

شهر یاسوج به دانشگاه بزرگ و زیبایش نیز شناخته می شود، که در بهترین نقطه شهر، آن را ساخته اند، دانشکده های مدرن، فضای بسیار زیبا، کتابخانه ایی بزرگ و... همه و همه نشان از این دارد که بویرها و گیلوی ها، به اهمیت دانش پی برده اند، و در این راه کوشاتر از دیگرانند، در گشت و گذارهایم در این شهر، دو نقطه را پر جمعیت و زنده تر از دیگر جاها یافتم، در روز بازار و کاخ دادگستری این شهر مملو از جمعیت بود، و در غروب هم پل بشار، بر رودخانه بشار و مجموعه پارک های اطراف آن از جمله پارک اسکان و... اما غم انگیز اینکه، جمعیت در ساختمان دادگستری شهر، این همه در هم می لولند!

یاسوج شهر بلوارهای گشاد و زیباست، شهرداری و صنوف شهر یاسوج هم ابتکار زیبایی داشته اند، و کلیه بنگاه های اتومبیل شهر را در یک بلوار بزرگ، وسیع و طولانی جمع کرده اند و قاعدتا خریداران و فروشندگان خودرو در این شهر، از این لحاظ در آسایشند، چرا که می توانند در طول یک خیابان به مقصود خود، به راحتی دست یابند.

مجموعه تفریحی و رستوارنی آبشار یاسوج هم جای مناسبی برای قدم زدن و ورزش می باشد، صبح در خلوت بامدادی می توان در آن گشت و گذاری بی ترس از هر گونه آمدی شدی داشته که اتومبیل ها آنرا خطرناک خواهند کرد، و در غیبت ماشین ها خود را به منتهی الیه آن رساند، و از زیبایی هایش لذت برد، صبح که هنوز آفتاب طلوع نکرده بود، اتومبیلی را در کنار خیابان در حال پارک دیدم که راننده اش گفش های ورزشی خود را از پا در می آورد، و کفش های مجلسی می پوشید، به گمانم که برعکس است، و از ورزشکاران شهر است این موقع هدف مان یکی است، به او نزدیک شدم ارتباط گرفتم، متاسفانه دیدم کارمند بانک است، که با طرح جدید ساعات اداری مصوبه دولت، در این بامداد خلوت، عازم محل کار بود،

نمی دانم در این ساعات بامداد بانک ها برای چه کسی باز هستند، در خیابانی که تنها یک کله پزی این موقع صبح باز هست، بانک ها را برای کدام ارباب رجوع باز کرده اند؟! کمی آنطرف تر دو نوجوان از من سراغ یک سوپر مارکت را گرفتند، گفتم : در طول حدود 4 کیلومتر مسیری را که من پیاده آمدم، سوپر مارکت بازی ندیدیم، تنها یک کله پزی باز بود، در این سو که من آمدم، نَگَردید که نَخواهید یافت، معلوم بود مسافرند و می خواهند نان و پنیری برای صبحانه خود بگیرند...

کارمند دیگری عازم محل کار بود، با او که صحبت کردم، او را از کارکنان شهرداری یاسوج یافتم، موضوع را گفتم، گفت شهردار فعالی در یاسوج داریم، گفتم به او بگو که در این موقع صبح، مردم سوپر مارکتی می خواهند که پنیری و... برای صبحانه تهیه کنند، بانک به چه کارشان می آید، بانک ها برای چه کسی باز کرده اید؟! شهرِ در خواب، بانک نمی خواهد، گزمگانی می خواهد که در امنیت باشند، نه بانکدارانی که پشت میز، ساعت ها باید چرت بزنند، تا صبح شود و... گفت راست می گویید، این موضوع را به شهردار خواهم گفت.

صنایع دستی یاسوج

در یاسوج افتخار شرکت در بخشی از یک نشست ادبی و هنری هم نصیبم شد، گزیده ایی از آنچه در این محفل گفتند، چنین است  :

ما که جوانان دهه 40 هستیم از زندگی خیر ندیدیم، همه اش جنگ بود دیگه و...، بعد دهه های 50، 60، 70، 80، 90 و... هم گذشت به نظر من به سرعت نور اوضاع داره خوب می شه، یعنی در اروپا 950 سال طول کشید، شما یقین داشته باشید که در ایران 50 سال هم طول نمی کشه، که کشور ما به آنجایی می رسه که همه شما می خواهید.

من دو تا شعر دارم، یکی برای آنکه دیوارش از همه کوتاه تر است، که او خداست! برای من گفتند که یکی به سران مملکتی توهین کرد، در همین یاسوج شما، طرف را بردند زندان و کتک زدند و... باباش آمد و گفت وقت ملاقات می خواهم، در زندان او هم کتکش زد، گفتند، "ما که زده بودیمش، شما چرا زدید؟!"، این پیرمرد پاسخ داد : "خواستم بهش بگم: فحش به کسی می گفتی که صاحب نداشته باشد، به خدا و پیغمبر می گفتی،  به کسی که صاحب داره چرا گفتی! به این که صاحب داره چرا فحش دادی!" حالا چون مواخذه ایی در کار نیست به خدا می گویم،

درد ما در جایی دیگر است، این که همه اش شعر عاشقانه بگوییم و.. "مرد همیشه مرد بوده، دنا همیشه دنا بوده، پیغمبر همیشه پیغمبر بوده، یاسوج همیشه یاسوج بوده است و..." این مشکلی از جوانان ما حل نمی کنه

                                                                  من اگر بودم به جای بار اِلا (اله)      

من خودم طلبه بودم، موقعی که عده ایی اشکال می گیرند، من حوزه علمیه درس می خواندم، ما نمی دانستیم چی می شود...

 می شدم روزی به دنیا، کدخدا.

این جهان را می نمودم چون بهشت      خلق را می آفریدم خُوش سرشت

خلقتم را مرز و پایانی نبود          این جهان را دینِ ویرانی نبود

مکر و نیرنگ، سرزمینم جا نداشت     ظلم و بیداد، ملک من معنا نداشت

در جهان دادی به پا می داشتم       رسم انصافی بنا می زاشتم

در جهان من نبود یک بینوا         خلق من بودند جمله در رفاه

حسرت و ماتم، وطن معنی نداشت         درد و محنت کشورم جایی نداشت

در جهانم داد و بیدادی نبود     نامی از رنج و غم و خواری نبود

مادری را داغ فرزندی نبود       باغ را، هم مرگ دلبندی نبود

منع می کردم به دنیا اضطراب       در جهان من نبود رنج و عذاب

کشورم هرگز عزاداری نبود      از سر شب تا سحر زاری نبود

عارف دنیا، نمی گشتی دین من      بود هم انسانیت، آئین من

زاهد و مفتی و مداحی نبود         واعظان را، کشورم جایی نبود

کِشتزار مرگ را می سوختم      لب به هر یاوه سرا می دوختم

آقایان! نسل جدید، هم از ما مومن ترند هم متدین تر، نسل جدید عقل مدارند، ما خیال مدار و یاوه مداریم، این نسل کشور را نجات می دهد، شک نکنید. بعنوان یک کسی که از مذهبی ترین انسان ها روی کره زمین بودم، این نسل، نسلِ امید است،

مسجد و معبد، کلیسایی نبود         موسیُ، جرجیس و عیسایی نبود

آخر دنیا نبود، هم محشری       کشورم هرگز نبود، خیر و شری

میهن من، حصر و زندانی نبود       هیچ کس در بند و، زندانی نبود

مردمم بودند صاحب اختیار       میهنم رنجی نبود از گیر و دار

خلق را هرگز نبودی امتحان    جمله را می دادم آرام نهان

حکم می راندم جهانم مستقیم      هم نبود آن را رسولی بهر دین

واعظان تعطیل می کردند دُکان       پاک می کردم ز مفتی این جهان

خود به خود دنیای ما خانی نداشت   هرگروه و دسته، مولایی نداشت

نگاه به داعش بکنید، فردی به خدا توهین کند، دارش می برند! آیا خدا راضی است؟! اگر کسی به شما توهینی کرد، دارش می زنید؟! که خدا هم بخواهد، چنین فردی را دار بزنند؟!

تار می بستم همه بیم و هراس        تا شوند مردم ز هر بندی خلاص

دسته بندی و عناوینی نبود      جز به عدل و داد، آئینی نبود

القصه، من از ازل این کاخ را      می نمودم جنت و، زیبا سرا

 

در وصف قله دنای باشکوه:

ای قُوی سپید نازِ دلبند       ای کوه سِتبر چون دماوند

یادآور شوکت کیانی        ای تخت به خاک خورده پیوند

بر یال بلند پازنِ پیر        انگار نشسته یک کمانگیر

تیری که به پا نشسته از تو    در چله نهاده او به نخجیر

چون باد بهار شادمانه       بر کاکلِ گل کشیده شانه

بر نافه داغدار لاله        انگار نشانده یک نشانه

کهگلول نگاره قلم بین    پر لاله و نرگس و ستم بین

در آب زلال چشمه ریزی        سودای شکوه جام جم بین

دیریست دلا که ما به هوشیم    بر سفره شب ستاره نوشیم

از قوی سپید، مست مستیم        با باد بهار می خروشیم

آوردگه فرشتگانی        خرگاه بلند خُسروانی

هرکس که به تو پناه آورد       بر دیده خویش می نشانی

پیران و دلاوران رادت     مهرآور، ساز و پرده پوشند

چون آب زلال "چشمه میشی"      چون تیر خدنگ می خروشند

افسونگری و خُجسته فالی،       با فرُّ و شکوه و بی زوالی

گل ها همه هدیه خدایند،      چون عشوه گرند و دلربایند

از بال هما چه یاد داری؟         بر قله چو بال می گشایند

مردان تو راد و سخت کوشند        گاهی همه چو خودت خموشند

یک ریگ تو را نگار بانان     هرگز به کسی نمی فروشند

پرورده تو، پری رخانند         سیمین بر و شنگ و خوش زبانند

گاهی غزل و گهی غزالند      دل ها پی خویش می کشانند

مردان تو باز در تلاشند       تا بنده خوار و خس نباشند

شهباز همشه بر فرازند    پا بسته ی هر سفر نباشند

 

سلام بر دنای کاکل سفید، سلام بر یاسوج و یاس های کبودش، و سلام بر آریو برزن، سپر دیار کیخسرو و کی های گمنام،  ای دِنا! آزمون سرد انتظار شلاق باد هایت را دوام آوردیم و سوز سرمایت را تحمل می کردیم، و از کولاکت هراسی نداریم، زیرا دلمان به عشق گرم است، به مهر و محبت به همراهی و همدلی،

پرسید: شغل؟

گفتم: شاعر

خندید و کف دستم را مهر زد، روی برگه اعزام به بیمارستان

افسر نگهبان، شغلم را آزاد نوشته بود

خندیدم! که چگونه یک زندانی می تواند شغلش آزاد باشد،

محبوبم به تو فکر می کنم، به تو که می دانی شاعرم، و دوست داشتن تو، شغل تمام وقت من است،

 

بیا تا براریم دستی ز دل      که نتوان براآورد فردا ز گِل

مِنه این شهر افسرده

مِنه این شهر دلمرده  

بزن نی زن!

بزن مهتر!

بزن رسم وفاداری

بزن رسم هواداری

فرار کرده زِ این سامون

یکی درگیر صد درده

یکی پاگیر سردرده

بزن تا عشق برگرده

بیا بارون

بیا نم نم

بیا هر دم

بیا که کُشتِمونه غم

زبانش نیش و بی شرمه

هوا پر غش

زمین ناخش

هوا یخ بسته بند کفش

بیا رسوا به این خانه

بخندون طفل بیمارش،

چنار پیر بی همدم

پرستو ره به راه غم،

سکوت و سایه خو مَشکه

گِله در سایه دشته

 

 

شب از آبستن دانه، به یخبندان می ترسم

من از خاموشی شمعِ خردمندان می ترسم

نه از تیکی که بر ساعت، رمق بر یاد بسپارد

من از افکار چون رندانِ سرگردان می ترسم

چه باکی از شتاب فضل و اندیشه، به درگاهان

من از بُهت فرومایه، و کج دندان می ترسم

که ما را باغبان تعریف از آزار در راه است

من از دیوار، گوش و موش در زندان می ترسم

ملالی نیست ز خشم و قهر، ز زندانِ صاحب دل

من از دیوانه مغرور، به آبادان می ترسم

چه کار از گنج قارون، کو کفن پوش است گورستان

به گورستان من از خوف کفن دزدان می ترسم

شب از عوعوی سگ سانان ندانستم که دزد آمد

من از دزدان اندیشه، وز آجودان می ترسم

من از باریدن خونآب که بر رخسار می تابد

هم از توفان ویرانگر، ... بندار می ترسم

کجاست آن پیچ و تابی که، برانگیزد هوای نفس

من از گفتار بی پروا، هم از نادان می ترسم

نه از شیر و پلنگ و ببر، یا اژدر به نخجیرگاه

ز کِرت ریشه اشجار، دو صد خندان می ترسم

 

از بس ما از حق دفاع نکردیم، به این روز افتادیم.

 

ای شاعران! فردوسی شاعر زمان بود، جناب محمد علی اسلامی ندوشن می فرماید : ادبیات جلوتر از زمانه است، شاعر باید درد زمان را بیان کند، اگر فردوسی در تاریخ ما سطح جهانی دارد، از این نظر است که درد زمان خود را بیان می کند. در این مملکت و در این زمانه و جامعه، نه تشکل سیاسی است، نه تشکل فرهنگی، نه نشست سیاسی هست، نه نشست فرهنگی هست، اما خوشبختانه می بینم که دختران جوان خوش درخشیدند، خانم ها! اگر می خواهند، جایگاه تاریخی خود را در فرهنگ ایران بخوانید، کتاب "بانوان شاهنامه" اثر دکتر رستگار را مطالعه بفرمایید، شما جایگاه والایی در جامعه ایرانی داشته اید.  

آبشار شهر یاسوج

استاد میرزا امرالله جهانگیر بویراحمدی : چو ایران نباشد تن من مباد، حیثیت ما ایران است، و فردوسی به نحو احسن آن را تفسیر و توجیه کرده است، و سپس استاد پیشکسوت استان کهگیلویه و بویر احمد، قصد خواندن شعر استاد شهریار به البرت انیشتین را داشت، که آنرا در یادداشت های خود نیافت، اما من این شعر را که ایشان قصد خواندنش را داشت، در این جا می آورم:

متن ارسالی استاد شهریار به انیشتین:

پیام به انیشتین

انیشتین یک سلام ناشناس البته می بخشی ،

دوان در سایه روشن های یک مهتاب خلیایی

نسیم شرق می آید، شکنج طرّه ها افشان

فشرده زیر بازو شاخه های نرگس و مریم

از آن هایی که در سعیدیه شیراز می رویند

ز چین و موج دریاها و پیچ و تاب جنگل ها

دوان می آید و صبح سحر خواهد به سر کوبید

در خلوت سرای قصر سلطان ریاضی را.

درون کاخ استغنا، فراز تخت اندیشه

سر از زانوی استغراق خود بردار

به این مهمان که بی هنگام و ناخوانده است، در بگشا

اجازت ده که با دست لطیف خویش بنوازد،

به نرمی چین پیشانی افکار بلندت را

به آن ابریشم اندیشه هایت شانه خواهد زد.

نبوغ شعر مشرق نیز با آیین درویشی

به کف جام شرابی از سبوی حافظ و خیام

به دنبال نسیم از در رسیده می زند زانو

که بوسد دست پیر حکمت دانای مغرب را

انیشتین آفرین بر تو ،

خلاء با سرعت نوری که داری ، در نوردیدی

زمان در جاودان پی شد، مکان در لامکان طی شد

حیات جاودان کز درک بیرون بود پیدا شد

بهشت روح علوی هم که دین می گفت جز این نیست

تو با هم آشتی دادی جهان دین و دانش را

انیشتین ناز شست تو!

نشان دادی که جرم و جسم چیزی جز انرژی نیست

اتم تا می شکافد جزو جمع عالم بالاست

به چشم موشکاف اهل عرفان و تصوّف نیز

جهان ما حباب روی چین آب را ماند

من ناخوانده دفتر هم که طفل مکتب عشقم،

جهان جسم ، موجی از جهان روح می دانم

اصالت نیست در مادّه.

انیشتین صد هزار احسن و لیکن صد هزار افسوس

حریف از کشف و الهام تو دارد بمب میسازد

انیشتین اژدهای جنگ ....!

جهنم کام وحشتناک خود را باز خواهد کرد

دگر پیمانه عمر جهان لبریز خواهد شد

دگر عشق و محبت از طبیعت قهر خواهد کرد

چه می گویم؟

مگر مهر و وفا محکوم اضمحلال خواهد بود؟

مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد؟

مگر یک مادر از دل «وای فرزندم» نخواهد گفت؟

انیشتین بغض دارم در گلو دستم به دامانت

نبوغ خود به کام التیام زخم انسان کن

سر این ناجوانمردان سنگین دل به راه آور

نژاد و کیش و ملّیت یکی کن ای بزرگ استاد

زمین، یک پایتخت امپراطوری وجدان کن

تفوق در جهان قائل مشو جز علم و تقوا را

انیشتین نامی از ایران ویران هم شنیدستی؟

حکیما، محترم می دار مهد ابن سینا را

به این وحشی تمدّن گوشزد کن حرمت ما را.

انیشتین پا فراتر نه جهان عقل هم طی کن

کنار هم ببین موسی و عیسی و محمّد را

کلید عشق را بردار و حلّ این معمّا کن

و گر شد از زبان علم این قفل کهن واکن.

انیشتین بازهم بالا

خدا را نیز پیدا کن.

پسر! شعار بیگانه دادن کار ما نیست         به ویژه آن شعاری که می گویند خدا نیست

شعار آنها هم ستادین است و نام است         نه عز و نه شرف، نه جانانه نه جان است

عمو جان درس بخوان تا لَنگ نمانی              هنوز زود است که تو اینها  بدانی

ولیکن اگر به هوشیُ، هدفمند و بیدار      همیشه زنده ایی با صدها چوبه دار

شعر از استاد میرزا امرالله جهانگیر بویراحمدی

 

 

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
1 نظر 329 Views
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

نظرات (1)

Rated 0 out of 5 based on 0 voters
This comment was minimized by the moderator on the site

هلند و یاسوج چگونه هلند و یاسوج شدند؟ | ۲۱ آذر ۱۴۰۲

هفته گذشته برای یک برنامه دانشجویی به‌دعوت بسیج علوم پزشکی یاسوج، به‌آنجا می‌رفتم. قبلش آمده بودم مشهد، ولی مسئولین دانشگاه فردوسی علی‌رغم اصرار دانشجویان، حاضر به برگزاری نشست دانشجویی به‌مناسبت ۱۶ آذر نشدند. در عوض، نشستی با ۴۰، ۵۰ نفر از اساتید دانشگاه فردوسی داشتم. پروازم از مشهد به شیراز، ساعت ۲۱:۰۰ شب بود. رانندۀ دانشگاه یاسوج، که جوانی مؤدب و سی‌وچندساله به‌نظر می‌رسید، در فرودگاه شیراز منتظرم بود و بعد از صرف شام، نزدیک نصف‌شب به‌سمت یاسوج حرکت کردیم.

راننده اصرار داشت من عقب بنشینم و استراحت کنم. اما من برعکس، نگران بودم که مبادا خوابش برود. جلو نشستم که مرتب باهاش صحبت کنم. در آن تاریکی شب و در جادۀ پیچ و خم‌دار، خیلی با سرعت می‌رفت. فهمید ترسیده‌ام و گفت: «استاد اگر می‌خواهید، آهسته‌تر بروم؛ ولی نگران نباشید. من مرتب اساتید را بین شیراز و یاسوج می‌برم و جاده را کاملاً می‌شناسم».

دیگر رویم نشد بهش بگویم یواش‌تر برود. من کمربند اتومبیل را نمی‌بندم و جلوی مأمورین هم آن را با دست نگه می‌دارم. در عوض، دستگیرۀ بالای سرم را آنقدر از ترس محکم گرفته و فشار می‌دادم، که یکی - دو روز انگشتانم درد می‌کردند. راننده خوشبختانه به‌مسائل سیاسی علاقه‌مند نبود. نه پرسید: «آخرش چی می‌شه و اینا کِی می‌رن؟»، و نه پرسید: «شما رو چرا نمی‌گیرن؟». فقط گفت «وقتی به آشناها گفتم شما رو قراره از شیراز بیارم، همه بهم می‌گفتن شما از رضاشاه خیلی تعریف می‌کنین». این، تنها مکالمۀ سیاسی‌مان بود.

من به‌جایش کلی در مورد یاسوج ازش مطلب یاد گرفتم. لیسانسه بود، ولی نتوانسته بود کار پیدا کند و رانندۀ دانشگاه شده بود. گفت ما از طایفه‌ای در «سخت‌سر» هستیم. آنجا کلی زمین داریم و محصولات مختلف تولید می‌کنیم. سال گذشته ۲ تن برنج، ۱۷ تن انگور و ۱۰ تن سیب داشتیم. پرسیدم دام هم دارید حتماً. گفت تا پارسال داشتیم، ولی علوفۀ دامی خیلی گران شده، صرف نمی‌کنه. هر قدر بیشتر از وضعیت منطقه برایم می‌گفت، بیشتر متوجه می‌شدم که چقدر آن منطقه برای کشاورزی و دامپروری مناسب است. در عین حال هم متوجه می‌شدم که علی‌رغم آن‌همه پتانسیل، غایت آرزوی جوانان آن، استخدام دولتی است. واقعاً نمی‌فهمیدم که مگر استخدام در یک ادارۀ دولتی با یک حقوق بخور و نمیر، چه دستاوردی دارد که کار کشاورزی و دامپروری را فدای آن می‌کردند؟ ما چگونه ما شدیم؛ هلند چگونه هلند شد؟

ساعت از ۰۳:۰۰ بامداد گذشته بود، که چراغ‌های یاسوج از دور پیدا شد و دستگیره را رها کردم.
اینستاگرام صادق زیباکلام:
https://www.instagram.com/p/C0x4Soiivio/?igshid=ZWQ3ODFjY2VlOQ

هنوز نظری ثبت نشده است

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ثبت نظر به عنوان مهمان.
Rate this post:
پیوست ها (0 / 3)
Share Your Location
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در نظام برخاسته از قیام های اعترا...
افزایش دزدی در ایران بررسی آمار‌های رسمی منتشر شده نشان می‌دهد میزان سرقت در پنج سال گذشته ۴ برابر ...
- یک نظز اضافه کرد در نظام برخاسته از قیام های اعترا...
بی‌بی‌سی دروغ می‌گوید، اما... رحیم قمیشی دو روز است روایتی از رسانه انگلیسی بی‌بی‌سی در فضای مجازی...