بیقراری خود نشانِ زندگیست [1]
این قرارست، خود همه، دلزندگیست
گم شدیم در شهر خود دیوانه وار
یافتن را کی میسر، چونکه این خود زندگیست
کوچ مرغان، در هوای یافتن، پیدا شود
کوچ کن در خود، که یابنده همه، جویندگیست
درد هر چه بُرد، خود باز آورد، او بهترش
زندگی را در میان دردها پایندگیست
کوکب دل روشن است اندرمیان دردها
درد، خود درمان، و بیدردی همانا مردگیست
ما به قتل دل چو افتادیم اندر کاو و کوش
درد را بیگانه کرده، لیک بیدردی همانا مردگیست
به نظم در آمده در شنبه 11 اردیبهشت 1400
[1] - این نظم نوشته را در استقبال از سروده همتبار تاجیک خود، جناب آقای مجتبی کوهستانی سرودم که فرمودند :
بی قرارم من قرارم را کجا پیدا کنم ؟
شب نصیبم روزگارم را کجا پیدا کنم ؟
من که در این شهر حتی خود را گم کرده ام
شمع بزم شام تارم را کجا پیدا کنم ؟
زیر سقف آسمانی خالی از خورشید و ماه
مانده ام لیل و نهارم را کجا پیدا کنم ؟
فصل یخبندان ندارد قصد کوچ از خاطرم
منجمد گشتم بهارم را کجا پیدا کنم ؟
کاروان درد نقدِ هستیم با خویش برد
رفته بر بادم غبارم را کجا پیدا کنم ؟
بی پناهی پای در بند حصار حسرتم
دوستان راه فرارم را کجا پیدا کنم ؟
آنکه با بشکستن جام دلم جاری نمود
گریه ی بی اختیارم را ، کجا پیدا کنم ؟