بخارا را ربود آن ترک تازی،

ز ریگستان غمبار دلم اکنون،

سمرقندم، برفت از یاد،

که بخشیدش،

به خال لعبتی افسونگر و زیبا،

و چنگیز از سر کینه،

به جولان بُرد، او تیغش؛

 به خوابم بُرد،

 سنگینی قرن ها رنج و مصیبت های بی پایان،

 به سان شاه مجنونان،

به هر ویرانه ایی فریادِ واویلا، سر دادم؛

 

از این سوراخ،

از آن معبر،

از این راه و،

وزآن دیوار،

هزاران موریانه،

پایه هایم را جوید از کین؛

 

 من اکنون خود نیَم،

حتی واژگانم نیز، بیگانه،

 حرف هایم از سر سرگشتی،

مجنون و  ویرانه،

 من آن بیگانه ایی گشتم،

که بر رنج های خود دگر سوزی ندارد، این دلم دیگر؛

 

میان همهمه،

فریاد و بیدادِ دَدان دونِ بدگوهر،

منم سر در گریبان تنِ رنجور!

شدم بیگانه از خود،

چنان مبهوت و سودایی،

خانه ام،

کاشانه ام،

افکار زیبایم، بِرفت بر باد؛

 

  لباس جهل بر تن کرده ام اکنون،

 دیدگانم سیر از سقوط شهر، پرخونند؛

 

غم این روزگاران را کجا باید بَرند گُردآفرینان،

تشنگان داد، در این شهر؟!

 

 ناز اندامان شهر ما

 بدین غارت

 بدین ویرانی سرد سقوط شهر 

شدند سَر گِردِ این و آن

و من غرقم میان یک جهان از شرم؛

 

بدین کوه و بیابانِ خشن اکنون،

اسیران سیاهی را چنین در زنج؛

 

 و من باز هم، زنده، می لولم

نفس هایم

یکی دو کرده، می آیند؛

در این مردار خواری ها،

شدم مبهوت این صحنه،

میان مردگان در سیر،

می جویم، زندگی را چند؛

 

  زمین خالیست از رستم؟!

  وز آن پیل اندامِ خوش گوهر

  شگرف از قدرت و غیرت

 زمین خالی شده است از مهر؟

  کجایند آن دلیران، رادمردان 

همه سر در گریبان، گشته اند در شهر؟

 !نظاره گر شدند اکنون؟

 

و من مقهور این بیداد،

نشسته، خیره بر دامن،

یا زل زده بر یم [1] ،

زورقی جویم،

تا شوم من گُم،

در این دریای بی شرمی؛

 

  سیاهی عالم ما را گرفت این دم

 تباهی،

گریبانگیر یاران شد؛

میان این همه فریاد،

میان این مددخواهان بی امداد،

نوعروسان را به حجله ناشده، در خون می بینم،

یا که در خون گلوی شاه دامادی، لغزانند،

 

شناور در میان موجی از آتش،

 میان گردِ خاک سم اسبِ، یک دنیا تباهی، رنج

 که می تازد بر تن و جان تمام خفتگانِ عرصه هیجا [2]

 

منم سرگشته و حیران

میان این همه کرکس،

نشسته بر تن نام آورانِ ساکتِ میدان،

هریوا [3] را به غارت برده است دشمن،

و بر این سبز گستر،

سیه پوشیده بد اختر؛

 

 میان این همه دریا

  ساقیان شهر، تشنه از دادند

 که زین بیدادگاه خصم

کاوه ایی باز، داد بستاند؛

 

ز الوند و دماوند و سهند،

یکی دستی رساند،

بدین نوشاخ، [4]

دوباره، نور افشاند،

 

[1] - دریا

[2] - هیاهوی نبرد، بانگ و فریاد روز جنگ : چو پیوستند با هم بانگ هیجا از دو سو بر شد سوی هم تاختن کردند

[3] - حوزه تمدنی ایران در شرق که در حاشیه رود هریر رود و اطراف آن شکل گرفته است.

[4] - کوه نو‌شاخ در پارک ملی واخان قرار دارد، این قله با ۷۴۹۲ متر ارتفاع، دومین کوه مرتفع در رشته کوه هندوکش، بعد از کوه تیریچ میر، بلندترین کوه کشور افغانستان می باشد. پنجاه و دومین کوه مرتفع دنیا و جز کوه های ۷۰۰۰ متری سرسخت می باشد. رخ غربی و شمالی این کوه در استان بدخشان افغانستان و رخ شرقی و جنوبی آن در کشور پاکستان است.

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.