دلم چون سیر و سرکه جوشانست
گویا تبدیل شدن به شرابی ناب را می طلبد،
اما روزگار کوزه شکنی هاست، و شراب حرام می کنند،
این روزمرگی ها را چه کار است با شرابی ناب،
شرابی که هوش از خُماران بستاند؛
روزگارِ ویرانیست،
بر ویرانی اش سخت کوشانند،
و من بر این حال خموش، به تماشا نشسته ام!
پای بر جای پای رفتگانی می گذارم، که فقط آمدند و رفتند،
از راه های رفته ی آنان می روم،
دانندگان راه،
مهر بر دهان،
نشسته،
سکوت پیشه کرده اند،
و فقط رفتن های دوباره و بلکه صدباره را به دیده دریغ و حسرت می نگرند،
اشک بر گونه هاشان جاریست،
اما، دریغ از سخنی،
در این خاموشی،
گرد غربت و اندوه را در چهره هاشان می بینم،
صدای شان در قعر سکوت شان رساست
آنها هم در هیاهوی سکوت خود گم، و نابودی خود را به تماشا نشسته اند،