زمانبندی این صعود

کل زمان صعود 7 و 22 دقیقه

کل زمان حرکت 6 ساعت و 47 دقیقه

حرکت از میدان سربند در ساعت 3 و 42 دقیقه بامداد روز شنبه 29 آبان 1400

جانپناه شیرپلا 6 و 27 دقیقه صبح

استراحت به مدت نیم ساعت

حرکت به سمت جانپناه امیری 7 و 7 دقیقه صبح

حضور در جانپناه امیری ساعت 9 و 5 دقیقه صبح

یک ربع استراحت

حضور در خطر الراس یال سنگ سیاه ساعت 10 و 45 دقیقه صبح

صعود به قله ساعت 11 و 6 دقیقه صبح

برگشت با تله کابین

 آب و هوای توچال در این صعود :

در حالی که تهران از همان آغاز صبح غرق در آلودگی و دودی بود که همچون لحافی آن را فرا گرفته بود و هر چه می گذشت بر کلفتی این هاله دود و... افزوده می شد، اما حاشیه یال های قله توچال در مهتاب زیبای سحری غرق بود، به هنگام روز نیز آفتاب زلال و شفافی مثل آینه ایی، زیبایی های قله را مثل سرمه به چشمان ما می کشید.

آنچه آزاردهنده به نظر می رسید که طبیعی هم هست، باد نسبتا تندی بود که بر سردی هوا در قله افزوده بود، شاید به همین علت بود که تعداد صعود کنندگان امروز بسیار کم بودند، به طوریکه تنها یک تیم دو نفره، و یک تیم نفره از من سبقت گرفتند و...

به نسبت هفته گذشته، برف های زیادی ذوب شده است، و یال های توچال در حال لخت شدن هستند، متاسفانه شرایط بارشی سه روز گذشته منجر به بارش نگردید، و نصیبی از آن همه ابرهای پر و پیمان، نصیب تهران و کوه های اطرافش نشد، به عکس، تابش آفتاب، بسیاری از برف های گذشته را پاک کرده و برق بر یال های توچال به سمت قله عقب نشینی قابل توجهی کرده است.

پیش بینی بیشینه دما منفی هفت درجه سانتیگراد در قله از قبل وجود داشت، ولی سرما بسیار بیشتر به نظر می رسید، به رغم این هوای سرد، که همنوردان زیادی را از صعود به قله منصرف می کند، اما عده زیادی برای اسکی در قله حاضر شده اند، چرا که تخفیف های تله کابین، در روز شنبه برای کسانی که به این ورزش گران قیمت روی آورده اند، و این بالا می آیند، بیشترین مقدار است، و با رقم هزینه های دست یابی به این بالا در روز تعطیل فاصله معناداری دارد.

ساخت جانپناه ها و تله کابین توچال :

هنگام بازگشت به پایین، در کابین میزبان یکی از پیشکسوتان کوهنوردی، و یکی از همنوردان که از فعالین بازار میوه تهران بود، شدم، که در حدود 45 دقیقه زمان نزول از ایستگاه 7 تا ایستگاه یک تله کابین، از خاطرات خود گفتند، که حاوی نکاتی است که برای من در گوشه کنار های تاریخ معاصر ایران گاه تازگی داشت، و باید در آن غور و بررسی کرد، و هر ایرانی باید به تاریخ خود آگاه باشد، تا در فهم ریشه بعضی از مسایل بهتر بتواند آنرا درک کند :

دوست همنورد پیشکسوت که از سال 1340 کوهنوردی را آغاز کرده است؛ مدعی بود که اولین صعود به قله دماوند را در همان دهه 1340 از چهار جبهه داشته است، و یک بار هم به خاطر فرود در منطقه نظامی پادگان رینه، بازداشت هم شد، که بعد از احراز این که کوهنورد هستند، آزاد شدند، او از اولین جانپناه کوهنوردی احداث شده در ایران، که همین جانپناه کوچکی است که روی یال اسپیدکمر در همین مسیر صعود قرار دارد، گفت، که در دهه 1340 ساخته شد، در آن زمان یال اسپیدکمر از مسیرهای اصلی صعود به قله توچال برای کوهنوردان محسوب می شد، و اکنون بار صعود اصلی به قله توچال، با احداث جانپناه شیرپلا، بر دوش یال سنگ سیاه و یا همان شیرپلا افتاده است، مسیر اسپیدکمر البته خیلی نزدیک تر از یال شیرپلا به قله است.

یکی از مشتریان پر و پا قرص صعود به قله توچال و یال های آن، در آن موقع ها، عناصر سیاسی و مخالف حکومت پهلوی بودند، به خصوص پناهگاه اسپیدکمر که پاتق چریک فدایی ها بود، که برای مشق سیاست و کار تشکیلاتی آنجا می آمدند، از هر صد کوهنورد، هفتاد نفر جوانان و... انقلابی چپی، و به خصوص اکثرا توده ایی های بی سواد از قشر آهنگر، کفاش، نجار و... بودند، که در کوه حاضر می شدند، و آموزش می دیدند و سرودهای انقلابی جمعی می خواندند، و پا به زمین می کوبیدند و بالا می آمدند، و حرکت مبارزاتی خود را اینجا در محیطی امن تر اجرا و دنبال می کردند، این در حالی بود که کاخ شاه هم در همین پایین دره ایی بود که بر یالش این پناهنگاه ساخته شده بود؛ بعضی ها هم همان افرادی بودند که در نبرد سیاهکل علیه رژیم شاه حاضر شدند، وقتی با آنها صحبت می کردی، چنان از رفاه مردم شوروی می گفتند که آدم باورش نمی شد، که ملتی این همه در رفاه باشند، آنها می گفتند که در شوروی اگر شیر آب را که باز کنی، آب گرم برای شما می آید، یک خط لوله هم شیر خوراکی را به منزل شما می آورد و... زندگی تامین، این یعنی زندگی در محیط کمونیستی!

این سوال ها همیشه در ذهن من بود، که چطور می شود یک ملتی این چنین در رفاه باشند، پدرم اصالتا اهل مناطقی در جمهوری آذربایجان بود، بعد از سقوط شوروی به آنطرف مرز رفتم، دیدم نه آبی هست، و نه شیری و... در یک آپارتمان 60 متری سه نسل، در وضع اسفناکی با هم زندگی می کردند، من مسکو را هم دیدم اصلا اینطور نبود که می گفتند، شیشه منازل را سالها بود که پاک نکرده بودند و...، انگار در این شهر روح زندگی نبود، در همین باکو فرودگاهش توالت نداشت، باید تو چمن فرودگاه می رفتی و... کاش شاه به جای مبارزه با چپی ها، فقط اجازه می داد مردم ایران بروند، و از کشور شوروی بازدید کنند؛ در آن سفر من به دوستان آن طرف می گفتم اینه شوروی که شما از آن دم می زدید؟! او می گفت، این طرف هم به ما روستاهای اردبیل را نشان می دادند و می گفتند ایران هم این است.

ما هرچه ضربه خوردیم از این بی سوادی ها خوردیم.

جانپناه ها در دیگر قله ها بعد از ساخت جانپناه اسپیدکمر شکل گرفتند از جمله شیرپلا، یا پناهگاه ها در حاشیه قله دماوند و...؛ جانپناه اسپیدکمر هنوز تابلویی دارد، که بر آن نوشته اند که اولین پناهگاه کوهنوردی در کوه های ایران است، اردیبهشت ماه رفتم اسپیدکمر دیدم که چوپانان در آن گوسفندهای خود را جا کرده اند! اعتراض کردم، چوپان گفت باران شد، مجبور شدم!

بعدها تله کابین هم توسط مرحوم باتمان قلیچ ساخته شد، کارگران ساخت تله کابین تعریف می کردند که خود باتمانقلیچ شخصا پای هر دکل در حال ساخت تله کابین، چادر می زد تا به کار ساخت آن نظارت کند، تا کارگران کار را به نحو احسن انجام دهند، بسیار نگران بود که با توجه به زمین یخ زده در دامنه توچال، کارگران، چاله پایه های ستون ها را خوب نکنند، و مشکلی در کار آنها باشد. بودجه ساخت این پروژه را هم از منابع دولتی نگرفت، بلکه آنرا با وام های کلان و مشارکت بانک ها ساخت، و تا آنجا که من خبر دارم تا چند سال گذشته هم، قسط این پروژه را صاحب فعلی تله کابین، به بانک مشارکت کننده، که اکنون رقم اقساط آن دیگر بسیار ناچیز است، پرداخت می کرده است.

حوادث تاریخی دوره پهلوی در خاطرات مردم :

همنورد اهل بازار ما از قرار گرفتن تاندون های زانویش، در مرحله پارگی و خطر خبر داد، که دکتر معالجش کوه آمدن را برایش کاملا ممنوع کرده است، ولی به رغم این، از عشق کوه نتوانسته دست بکشد، و امروز دزدکی صعودی را به قله داشته است، او از دین گریزی ها در بین قشر جوان و... کشور که ناشی از سیاست ها و عملکرد غلط مسئولین کشور است، روایت ها گفت، او می گفت جوان امروز در عصر ارتباطات و دوربین دیجیتال و رایانه و... وقتی می بیند که فردی در حد امام جمعه تهران (آقای صدیقی) می آید و توی چشم تمام مردم ایران نگاه می کند و در تلویزیون ملی می گوید آقای (محمد تقی) مصباح (یزدی) به مرده شور خود لبخند زده است، این جوان چرا باید باور کند که حرف هایی که از چهارده قرن گذشته گفته می شود، که بیشترش را صفوی ها ساخته اند، درست است؟!،

و از آنچه که از پدرش در بازار میوه در دوره پهلوی کار می کرده و شاهد بسیاری از مسایل بوده است، گفت، از این که چطور دکتر احمد کسروی که خود یکی از اهالی مذهب، و از قشر روحانیت بود، و با سوالاتی که در ذهنش به وجود آمد، و منتقد دین و اصحاب منبر و عقاید رایج گردید، و بر این امر به سخن و نقد پرداخت، و در نهایت هم توسط یک طلبه به نام نواب صفوی، به طرز بسیار بدی در دادگاه مقابل بازپرس دادگاه تکه تکه شد، و این که محمدرضا شاه پهلوی هم در این ترور کسروی دست داشت! چرا که او هم مذهبی بود، و بر این امر سکوت کرد، چون به نوعی راضی بود، مثال دیگر رضایت او را در برخورد شاه با اهل مذهب، و مماشات او با روحانیت، در برخورد او با آقای خمینی می توان دید، که اگر جای محمد رضا، پدرش رضاشاه، در سال 1342 در قدرت بود، به حتم با اعدام آقای خمینی به این قائله پایان می داد، ولی شاه مذهبی بود و با آنان مماشات کرد!

وی سپس ادامه داد: پدرم می گفت رضاشاه مرد بود و نمی گذاشت حق فردی آشکارا ضایع شود، همسایه ایی داشتیم که خیلی پیر بود، او خود تعریف می کرد که در همسایگی آنها یک سیدی زندگی می کرد که دختر بسیار زیبایی داشت، یک گروهبان نظمیه در حدود سال 1318 به این دخترخانم دست درازی می کند و باردار هم می شود، این سید هم که چاره ایی دیگر نداشته، مرتب به محل کار این گروهبان در بازار امین السطان در مولوی مراجعه می کرده و از این گروهبان التماس می کرد که بیا با دختر من ازدواج کن، و به این رسوایی ما خاتمه بده، او هم می گفت من دائم الخمر هستم و... قبول نمی کرده و زیر بار ازدواج نمی رفت، و این سید را از نظمیه بیرون می انداختند،

تا این که از این جریان ناامید می شود و به باغ شاه که در میدان حر اکنون قرار دارد، مراجعه می کند، کاخ رضاشاه همین جایی است که الان دارالقرآن شده است، و در کنار دروازه آن بست می نشیند، از سویی جرات نمی کرده که به کالسکه رضاشاه که هر روز می آمد و می رفت، مراجعه کند و مشکل خود را بگوید، چند روزی که می نشیند، دست آخر خود رضاشاه که او را هر روز در این مکان می دیده، به کالسکه چی دستور توقف می دهد، و به این پیرمرد می گوید، بیا جلو ببینم، این سید که کلاه نمدی بر سر داشته، هم بلند می شود و جلوی پنجره کالکسه می ایستد، رضاشاه می پرسد چرا چند روزه اینجا نشسته ایی و تکان نمی خوری و نمی روی پی کارت؟!

جواب می دهد که شکایت آورده ام؛ رضاشاه می گوید، خوب چرا شکایت خود را به نظمیه نبردی؟! (آن موقع هنوز دادگستری به آن صورت نبود، و مردم شکایات خود را به نظمیه می دادند تا رسیدگی شود) پیرمرد پاسخ می دهد از نظمیه شکایت آورده ام، و جریان خود را کامل تعریف می کند، رضاشاه هم از او می خواهد که سوار شود، و در کنار او بنشیند، و دستور حرکت به کالسکه ران می دهد؛

پدرم از قول حاج قدم می گفت، وقتی کالسکه رضاشاه به امین السلطان رسید، از ابهت رضاشاه همه فرار کردند، رضاشاه رو به پیرمرد کرد و گفت این گروهبان را به من نشان بده، و او هم نشانش می دهد، رضاشاه این درجه دار را فرا می خواند، و با عصایی که همیشه در دست داشت، حسابی همانجا این درجه دار را تنبیه شدید کرد، و دستور داد تا غروب همین روز برود و با این خانم ازدواج کند، و اگر هم این دختر او را دوست ندارد، موظف است که مهریه ایی در حد عرف پرداخت کرده، و او مجبور به طلاق این دختر است، که همین هم شد.

لات ها و اراذل و اباش تهران مانع آزادی و استقلال ایرانیان:

او از خاطرات پدرش از کودتای نظامی 28 مرداد 1332 گفت، اینکه امثال شعبان جعفری (بی مخ) ها، حاج طیب رضایی ها چطور در جریان پروژه انگلیسی ها و امریکایی، در به کارگیری اوباش تهران برای سرکوب جریان آزادیخواهی مردم ایران استفاده کردند، و خیابان ها را در تسخیر لات های شهر در آوردند، و حرکت استقلال خواهی و آزادی ایرانیان را عقیم کردند، در جریان این کودتا طیب با دیگر لات های تهران، در مقابل دکتر محمد مصدق و به نفع شاه وارد کار شدند، و بعد از آن بود که طیب در کار واردات موز، در بازار ایران وارد شد، و آن زمانی بود که بعد از کودتا به ارتشبد زاهدی مراجعه کردند و درخواست جواز واردات موز را نمودند، و او هم قبول کرد و این مجوز به پاس خدماتش در موفقیت کودتای 28 مرداد داده شد، آن زمان موز از سومالی وارد می شد، مثل الان نبود که مقصد واردات موز از اکوادر است،

اما ده سال بعد همین طیب در جریان قیام 15 خرداد 1342 به حمایت از روحانیت پرداخت که زاهدی از او گلایه کرد که ما به تو دور دادیم، ما به تو جواز واردات موز را دادیم که این بشوی و... حالا برای خود ما شاخ و شانه می کشی، و او را به همین جرم بردند و اعدام کردند، (کمی از هم اعمال خلاف اخلاق او گفت که در شان این نوشته و قابل ذکر نیست)، بعد از اعدام طیب، یک همشهری قزوینی دیگرش، به اسم حاجی رزازیان انحصار واردات موز را گرفت و کار او را ادامه داد، که هماو نیز در سال 1398 حدودا بعد از صد سال عمر فوت کرد، طیب از لات های خوشنام تهران نبود، پدرم می گفت گنده لات خوب می خواستی، اصغر شاطر نره خر، حاج قدم، حسین رمضان یخی و... این ها آدم های خوبی بودند، اما حاج طیب بر بال سیاست سوار شد و بالا آمد.

 

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.