بار خدایا!

گویند ما از تو ایم و به سوی تو باز می گردیم، و قطره ایی چکیده از وجود تو، که بر زمین تجلی یافتیم؛ پیچیدگی های وجود انسان، ناروشنی های زندگی اش نیز گویای چنین امریست، چرا که از دیگر موجودات بسیار متفاوتیم، شاید از همین روست که گاهی اندیشه ام پر پرواز می گیرد، و به ساحل قراری می اندیشد، که هرگز آنرا نیافته ام، لذا تو را مقصدی، به چنین ساحلی ماندگار یافته، و میل به گفتگو با تو می کنم، که خود مخزن اسرار وجودی، و سِری ناگشوده از دنیای هستی، سری که شاید هرگز گشوده نشود؛  

اما بیا با هم کمی گفتگو کنیم،

نمی دانم نیایش مرا می پسندی، یا گفتگوهایی راز و نیاز گونه از این دست را،

نمی دانم "خدا، خدا و..." کردن ها، بر تسبیح صد دانه، و آنچه امروزه نشر پیدا می کند، هزاردانه را بیشتر دوست داری، یا نشستن و از خود گفتن، و یا حدیث دل کردن، و راز و نیاز گفتن ها را؛

آیا تو هم مثل بر کرسی نشستگان قدرت، تعریف و تملق از خود را می پسندی، یا به سان اهل علم، سوال های چالش برانگیزی که، ذهن را به زحمت و اندیشه وا می دارد را ترجیح می دهی،

تو کدامیک را می پسندی؟!

من فرصت گفتگو با تو را، ترجیح می دهم به جای تکرار اذکاری از نام و صفات تو، با تو از موضوعاتی جدی تر سخن گویم، از دری بگویم که برایم بسته مانده، و یا نیمه باز برایم همچنان قفل مانده است، از دلمشغولی ذهنم، که باز نشدن گره های کور آنرا آزار می دهد.

ایزد یکتای من!

تو را به همان مقدار می شناسم که خود را، گاه چشمه هایی از شناخت به رویم باز می شود، و با چهره ایی از خود روبرو می شوم، که این چهره گریانم می کند، و به میل به جدایی از این دنیا می کشاند؛

گاه شاد می شوم، به سان مرغکی غذارسان، که به دهان های باز جوجه هایش غذا می گذارد، و آنگاه که آنان آنرا می بلعند، از فرط عشق مبهوت کار بزرگ، اما کوچک و در حد وظیفه خود می شود، و گرسنگی ها و خطرهایی که تهدیدش می کند را و... فراموش می کند و شادان به تکرار می رود و می آید، بی آنکه زمان، مکان، خطر و یا نیازهای خود را بفهمد، و بدان تمرکز کند.

بارها دلم از این سرگردانی میان دیدن و ندیدن ها، گاه شاد است و گاه غمگین، گاه نفس ها از فرط دلتنگی ها بند می آید، که انتظار دارم، کاش این تنگی به قطع منتهی، و تمام و خلاص شوم؛

و با خود می گویم : چه زیبا رجعتی خواهد بود، یا رفتنی به جایی نو، یا نه، عدمی زیبا، با پایانی آنی از این دست،

چشمباز، رفتن را به تماشا خواهم نشست. هر کدامش که باشد، در آن لحظات، رفتن را بر ماندن، ترجیح می دهم،

بار خدایا!

تو وقتی با حقیقت وجود خود روبرو می شوی، چه حالی پیدا می کنی، آیا همچنان شادان و در اوج لذت و احساسی خوشایند، به خود "احسن" گویان، مبهوت کارهای زیبا به نظر آمده ات می شوی؟!

آیا تو هم چون من، در پسِ بعضی از اعمال، از خود متنفر هم شده ایی؟!

تو هم از کارهای خود پشیمان می شوی؟ یا خواهان بازگشت به روز، ماه، سال قبل، یا هر زمانی پیشتر از این که عملی اتفاق افتاده باشد؟ تا تصمیماتی بهتر از آن که گرفته بودی را آرزو کنی؟!

پریروز یکی برایم نوشت: "حاضرم هرچه دارم بدهم و به شرایط سال قبل برگردم." آیا تو هم، به سان بندگان خود، بدین حال نَزار مبتلا شده ایی؟!

خالق هستی!

بزرگ خالق جهان!

آیا حوادثی هست که تعادل روحی تو را هم برهم زند، و روزگارت را پر از خوشی یا ناخوشی ها کند؟!

من بارها تعادلم را از دست داده ام، بارها تعادلم را برهم خورده یافته ام، هر چند سعی می کنم تعادل خود را حفظ، و حفظ وضع موجود کنم، اما آیا امکان ماندن در وضع موجود هست،

هرگز!

باید گذر کرد، باید تغییر کرد، باید عبور کرد و...

آیا تو هم به تغییر فکر می کنی؟

تو هم گذار را تجربه کرده ایی؟

آیا تو هم به شرایطی گرفتار آمده ایی که تغییری را ضروری یافته، اما راهی برای تغییر نیابی؟

تو در کدام مراحلِ تفکرِ تغییر جای داری؟

اصلا در وجود تو تغییر معنایی دارد؟!

اگر دارد، به تغییر و تحول فکر می کنی، یا در همان ایستایی قدیم خود مانده ایی؟!

آیا تو هم گرفتار موانع تغییر بوده ایی؟!

تو هم بن بست های آن را تجربه کرده ایی؟!

آیا دیده ایی که تغییر مثل نفس، مثل آب و... برای تو واجب باشد، و زورمداری در جایی نشسته، و بگوید "محال است، هرگز! به مصلحت شما نمی بینم!"

آیا تو هم با چنین موانع مُخِّربی، هرگز روبرو شده ایی؟!

خالقا!

گاه در هر جهت که نگاه می کنم ابرهای سیاه را می بینم که به سوی ما روانه می آیند؛

گاه هر سو را نگاه می کنم، افق هایی را پر از خیر و سعادت می بینم، که انتظار آیندگانی را می کشند، که در راهند، گاهی آنقدر آنرا نزدیک حس می کنم که فکر می کنم، خدا را چه دیدی، شاید این سعادت و خیر شامل ما نیز شد!

تو چطور؟

چه افقی را می بینی؟

آیا تو هم در غروب های تکرار، محو رنگ سرخفام غم انگیزش می شوی؟

آیا هیچ شده است که در طلوع های تکراری، گم شده باشی؟!

تو از این روند تکرار خسته نمی شوی؟!

نمی خواهی در خود، یا در پیرامون خود تغییری دهی؟

نمی خواهی تجدید نظر کنی؟

نمی خواهی خدایی متفاوت باشی، از آنچه تا به حال بوده ایی؟!

بگذار مثال هایی روشن برایت بزنم:

تو وقتی رنج مردم فلسطین را می بینی،

وقتی کشتار مردم اوکراین را روزانه مشاهده می کنی،

وقتی ظلمی که به مردم ایغور نژاد در سین کیانگ دائم جاری است را نظاره می کنی،

یا افغان ها را زیر یوغ داعش و طالبان همواره برای دهه ها در فرار، مهاجرت و در مرگ و گرسنگی و تحمیل و زورگویی غوطه ور می بینی،

یا به سرنوشتِ مسلمانان روهینگایی را، وقتی در میانمار و آوارگی به مناطقی که آنها را نمی پذیرند، نگاه می کنی،

یا وقتی به مردم ستم دیده و فراموش شده سومالی، سودان و... نگاه می کنی، که در خونِ جسم و یا دل خود غوطه می خورند،

یا به سرنوشت هزاران اقلیت دیگر، که زیر سنگ آسیاب اکثریت، در جهان در حال له شدن اند، نگاه می کنی و...

هوس نمی کنی دستی از جیب هایت بیرون کشیده، و از خود حرکتی رهایی بخش نشان دهی، فریاد رسی باشی در خور خدایی و قدرت خود و...؟!

آیا تو نیز چون ما انسان ها، در مسیر هجوم دردها و یا خوشی ها، به رقص های جنون آور گرفتار شده ایی؟!

آیا هرگز چشم هایت اشک های بی پایان، و هقهق پر درد را در گلوی خود تجربه کرده است؟!

آیا تو نیز چون ما، هدفی در آینده های دور و نزدیک برای خود ترسیم کرده ایی؟!

آیا فریادها و ضجه های دردناک برخورد چرخی را که به در و دیوار، در سرازیری قانون و سنت تو، در حرکت رهایش کرده ایی را به تماشای نشسته ایی؟!

خسته نمی شوی از این هم برخورد، که صدای دردناک او و در و دیوارها همواره بلند است، و رنج خود را از این همه سرگردانی، در سراشیبی حرکت، یا سر بالایی زور زدن های بی پایان، فریاد می زنند، این فریادها گوش هایت را نمی آزارد؟!

مهربانا!

می دانم که همیشه هستی، گرچه از نحوه و نتایج حضورت بی خبرم، اما گاه صدای حضورت را می شنوم، و گاه حتی حضورت را حس هم نمی کنم، و تو را غایب تر از هر غیبت کننده ایی می یابم؛

گاه با خود فکر می کنم که تو گویی که رهایمان کردی و رفتی، تا از این تکرارِ خسته کننده رها شوی، طرحی نو در اندازی، و از خدایی خود لذت بری، و چه می دانم، شاید دوباره به خود تبریک گفته، و یا آفرینی دوباره به خود بگویی، از خلقی جدید، که تو را نزد حاضرین در درگاهت رو سپید کند، و حاضرین بر کرسی قدرتت را، دوباره به سجده ایی نو، در مقابل خلق تو در اندازد و...

خدایا!

گوش هایت به کدام سمت بیشتر میل می کند، به سوی کسانی که کمتر از تو می خواهند و بیشتر تلاش می کنند،

یا آنان که از ریز و درشت زندگی شان را، همه از تو طلب می کنند؟!

کدامیک از ما را بیشتر دوست داری؟

آنان که ورد و ذکر زبان شان به تو قطع نمی شود،

یا آنان که مثل بولدوزر در کار و فعالیت غرقند، و تنها گاهی فرصتی می یابند تا به آستان تو نظری کنند، آنان که هیچ از تو نمی خواهند، و به بازوان خود نظر دارند،

تسلیم شدگان را دوست داری، یا به چالش کشندگان دستگاه آفریده شده ات را؟

 نظاره گران تسلیم به نتایج خلقت خود را می پسندی؟

یا کسانی که نتایج، ساختار و تصمیمات تو، که یک دنیا چالش، تضاد، و سردرگمی را برای شان به ارمغان می آورد را، سوال کننده اند؟

گروهی تو را به خودت می سپارند و غرق در زندگی خود می شوند،

و گروهی خود را به تو می سپارند و از غرق شدن در تو می گویند،

کدام شان را می پسندی؟!

تو خود را در بین نیایشگرانِ پرشمارِ عبادتگاه های باشکوه، زیبا و بزرگ بهتر حس می کنی،

یا در بین نیایشگران کم تعداد که در نیایشگاه های بی مقداری که برای اهل ذکر هم خانه و کاشانه، هم مسجد و هم خوابگاه و... است،

یا آنان که به هیچ نیایشگاهی تعلق ندارند و تو را تنها در دل های خود می جویند و به نیایش می نشینند،

با کدام شان راحت تری، کدام شان را ترجیح می دهی؟

تو انسان مستاصل و تنهای متوسل شده به خود را دوست داری،

یا انسان پیشرو و فعالی که تو را در کار و فعالیت بی پایان خود گم می کند، و چهار نعل به سوی اهدافِ خود می تازد،

کدام یک شان نظر تو را به خود جلب می کند؟

گوشه نشینان در ذکر فرو رفته،

یا کارگران در کار غرق شده، که حتی وقتِ فکر کردن به تو، دنیا، افکار و سازوکار تو را ندارند،

کدام شان مطلوب تواند؟

اورمزدا!

وقتی دست های دراز به سوی خود را خالی بر می گردانی، چه حالی می شوی، وجودت را احساس گناه، تنفر، ناراحتی، پشیمانی، یا غرور و... فرا نمی گیرد؟

کدام احساس تو را در چنین حالی فرا می گیرد؟!

چقدر نسبت به اعمال و تصمیم خود دچار احساس های متفاوت می شوی؟

حسی تغییر دهنده، حسی دشوار که تو را عذاب دهد، یا پشیمان کند، از این که فرصتِ زندگیِ مطلوبِ میلیاردها انسان دست توست، و تو هیچ نمی کنی، آیا رنجور و ملول نمی شوی و..؟!

من که دچار عذاب وجدان عجیبی می شوم، هرگاه بتوانم حقی را بستانم  نستانم؛ کاری را به راحتی بتوانم بکنم، و دریغ کنم، وقتی خزانه ام پر باشد، و بخشش نکنم، وقتی قدرتمند باشم، و گرهی نگشایم، وقتی شفا بخش باشم، و شفا ندهم، وقتی ظلمی را ببینم و بتوانم، و مقابلش نایستم، وقتی فریاد کمکی را بشنوم، و به مددش بر نخیزم و...

تو چطور؟!   

در کشتارهای عظیم انسانی، حال تو چطور است؟

وقتی زورمداران از کشته ها پشته می سازند،

وقتی آتش سوزی های بزرگ که میلیون ها و بلکه میلیاردها حیوان و گیاه را، زنده زنده در آتش می سوزاند، و فریاد می کشند، و لابد از تو کمک می طلبند و...،

تو چه حالی داری؟

در حالی که می توانی مددرسان باشی،

من که بسیار غمگین می شوم، آرزوی مرگ می کنم،

تو چطور؟

در این لحظات که توانایی تغییر داری و تغییر نمی دهی، چه آرزوی برای خود داری؟!

وقتی قدرتمند متکبری به خیل صاحبان حق می گوید: "همین است و جز تحمل تحمیل زورمدارانه ام، چاره ایی ندارید!" تو نسبت به چنین موجودی، چه حالی پیدا می کنی؟

من که به جویدن چنین گلوی متکبری بسیار مشتاق می شوم، تو چطور؟!

در سمت قدرتمندان متکبر می ایستی، یا در سوی مظلومین دست و پا بسته، و مجبور به تحمل تحمیل و زورگویی؟!

وقتی هزاران نعمت را در حال ضایع شدن ببینی و در همان حال خلقی را از داشتن کمترینش محروم، و تو توانایی رساندش را داشته باشی، و نرسانی، و سبب ساز رساندش نشوی، چه حالی پیدا می کنی؟!

من که از خود متنفر می شوم، تو چطور؟!

لطیفا!

امیدوارم از این گفتگو ملول نشده باشی، دغدغه های ذهن یک مخلوق ناچیز، در مقابل خالقی بزرگ است که به مهر و رحمت شهره است، به قدرت و وسعت شناخته می شود، بسیار شنوا و داناست. حکمتش بر خلقتش چیره دیده می شود، و بر مقتضای عملش حاکم و جاریست.

غلط هایش را نادیده بگیر، بگذار در خلال این گفتن و شنیدن ها، درِ گفتگو باز بماند، تا بلکه من نیز خود، و یا شاید تو را شناختم، شاید به دلت افتاد، دریچه ایی از شناخت به روی من نیز باز کنی، مثل آنان که گویند پیش از این در کوه، به آنان جلوه کردی، یا در غار به ملاقات شان شتافتی، یا در شکم ماهی به آنان صورت نشان دادی و...

بدرود تا سخنی دیگر، 

بدرود تا راز و نیازی دیگر.

 

"خدا انسان را به صورت خویش آفرید" تورات [1]

"خلق ما بر صورت خود کرد حق" مولوی بلخی [2]

ایزد یکتای من!

در سالگشت گردش فصل روزه، که اینک دهه هاست، به تکرار، بر آن گذشته ام، و هر بار به رسم تمکین، برگزارش می دارم، میان این انقیاد، دلم به سخن با تو رغبت، و سخنی بیشتر یافته، تا ذهنم را در خود، و تو که البته یکی، و در عین حال مجزایم، درگیر کنم؛

برغم حال و هوای آن روزهای خوشِ بیفکری، که عبادتِ از سر تجارتِ کسب رضای تو را داشتم، اینک تفکر تجارت مسلکی، در رابطه ام با تو را، با شاکله دل و روانم ناسازگار یافته، سعی می کنم، از این ساختار تجارت پیشگی جدا شده، دیگر قصد تجارت با تو نکنم، که ذوقمندانه بر تن خویش، ترکه خاموشی نیاز بنوازم، و لذت خوشی های سخت را، به قصد کسب چند ثوابی تجربه کنم،

از این روست، که این روزها فارغ از تجارت معمول، دیگر نمی خواهم به سان برگزار کنندگان مراسم کفن و دفن های پر از تشریفات بیمنطق باشم، که ناباور به رفتنِ همراهی، که چندی قبل با آنان بود، چون مسخ شدگان، از روی متنی، مو به مو، تشریفاتی را معمول می دارند، و بر گوش قطع شده از عالم پیچیده عقل و روحِ تن مرده ایی، سابقا زنده، در حالی که می دانند مرده است، اما یقین بدان نداشته، چون زندگان در این گوش، کلمات را تلقین می کنند؛

در حالی که می دانند زمان خاک شدنِ این جسم مرده، و فاسد شدنی، فرا رسیده، بیتوجه بدین هدف روشن، چنان با وسواس تمام آنرا می شویند، که انگار انسانی زنده، و واجد عقل، و روحی والاست، که پر طمطراق باید به موعدِ دیدار، یا حجله ی یار راهی شود و... حال آنکه در حقیقت یاری جز خاک، بر این جسم انتظار نمی کشد، و برای خاک شدن، که پایان معمول تمام نفس کشندگان دیگر عالم، و از جمله اوست، تشریفاتی نمی خواهد، او را "باید تنها به خاک سپرد"، همین و بس.

ای صاحب سخن! که سخنت را از تک تک ما دریغ کردی، حال آنکه جایگاهت در قلب تمام ما، و نزدیک تر از رگ گردن به ما بود! و حال، ما باید سخن منتسب به تو را، در پیچ و خم دل، و فکر افراد بسیاری چون خود، دیده و شنیده، و همچنان تا دنیا باقیست، در عملیات جدا کردن سره از ناسره، گرفتار باشیم! تو که در تک تک ما حضوری این چنین داشتی و داری، از چه روی با ما، خود به سخن ننشتی؟!

در چنین حال و روزی، که امام محمد غزالی توسی، که خود معلم اخلاق انسان، و انسانیت است، که در بازگو کردن راه های کسب سعادت، شهره شهر است، و بدو در گفته هایش گاه مطمئنم، که بندی را برای انسان در تدارک ندارد، بلکه به نظر می رسد او خود انسان را رها می خواهد، که چنین نگران وسیله دیدن انسان است، و می فرمایند "به صورت خدا خیره نشوید، چشم شما کور می شود." در میان امید و ترس، به دیدن و کور نشدن، اجازه می خواهم، تا گاهی نیم نگاهی کرده، و با هم به واسطه فراخوان بزرگ و عمومی ات، که "بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را" [3] ، با تو سخنی گوییم،

هر چند تو همواره شنوایی، در حالی که مرا گوشی برای شنیدن صدایت، و چشمی برای دیدن رویت، نیست، از این رو بر چشم و دلم مشکوکم، چرا که می بینم، به رغم این فراخوان های بزرگ و عمومی، میلیاردها دست، همواره رو به آسمان، تو را خوانده اند و می خوانند، و منتظر اجابتند، و به نظر می رسد دستان خالی را همواره فرود می آورند، بدون این که اجابت و پاسخ تو را حس کنند، و باز امیدوار، بالا می برند و خالی فرود می آورند، من نیز دهه هاست که به همراه این رکوع و سجود کنندگان، باز تو را می خوانم، و با تو سخن می گویم و خواهم گفت، با این تفاوت که تجارت مسلکی را، به سویی نهاده، منتظر اجابتی نبوده، بر این رکوع و سجود مشغول خواهم بود،

گویا اجابت تو نیز، به ظاهر، همچون دیگر جنبه های وجودت، چشم هایی خاص، برای دیدن می خواهد، تا که بتوان آنرا دید، و هنوز که هنوز است در این سرازیری ثلث آخر عمر، حد چشم هایم را بدین مرزها، راه نیافته، و رسیده نتوانم دید و یافت، باشد که روزی چشم و گوشی برای حس دیدن و شنیدن، مرا نیز چون دیگر مدعیانش، فرا رسد.

مهربانا!

گویند ما را بر صورت و سیرت خود آفریده ایی، این یعنی وقتی به خود نگاه می کنیم، باید تو را در خود ببینیم، یا گوشه هایی از آنچه که تو هستی، و باید باشی، دیده شود، و حسش کنیم، و من نیز به راستی تو را در صورت و سیرت خود، گاه حس می کنم!

می بینم که تو هم درست مثل مایی، تسلیم وضعی که در آنیم!

شاید بر تغییری خواستار باشی، اما اراده ایی بر حرکت، در تو نمی بینم، درست مثل خود، و بسیاری از همقطارانم که ضجه به تغییر می زنند، و به گاه کوس حرکت به سوی آن، میخکوب هزار ریسمان و میخِ بسته اند.

وقتی در این دنیای مملو از تجاوز و ظلم نگاه می کنم، قلبم از غم و افسردگی لبریز می شود، چرا که انسان بی پناه و تنها، نظاره گر هزاره ها تکرار صحنه هایی از عادی شدن، و رَوای ظلم و تجاوز، و صد البته صحنه ی لخت تکبر ظالمین و تجاوز پیشگانِ جری و درون آشکار کرده اند،

آیا دل تو نیز همچون دل ما، به چنین وضعی دچار می شود، و از چشمانت چون ما، اشک غم و حسرت جاری می گردد، آیا تو نیز چون ما سر در جیب غم فرو برده، یا از سر استیصال سر به دیوار سفت می کوبی، و...؟!

تو که قدرت لایزال و مطلقی، در این هنگامه احساس، و لبریز شدن از درد و خشم، چه می کنی؟!، من اگر چنگی می داشتم، به حتم، به صورت متجاوزین و ظالمین متکبر متجری کشیده، آنانرا، بی نصیب از حال خود نمی گذاشتم و...

تو چطور؟!

تو که صاحب چنگ های قدرتمند و بی نظیری، چه می کنی؟

یا اگر حنجره ایی برای فریادی شنیدنی و موثر می داشتم، بر گوش های کر و سنگین شان، که صدای این همه دادخواهی ها را نمی شنوند، می نواختم و لااقل فریاد "بس کنید" سر می دادم و...

تو نیز همین می کردی؟!

اما نه از فریاد تو خبری هست، و نه از چنگ تو، گویا تو نیز مثل ما، اسیر هزار بند، میخ و ریسمانی، که خود بر دست و پای خود زده ایی، تا نه فریادی برای کشیدنت باشد، و نه چنگی برای خراشیدن صورت کراهتبار ظلم و...، و یا لااقل دستی برای کشیدن بر سر مظلومینی که زیر بار تصمیمات دل اهل ظلم و تجاوز، همواره له می شوند، و فریاد رسی نمی یابند.

خداوندگارا!

مرا عفو کن که این چنین آرامش و قرارت را، با این سخنان نه چندان نرم و لطیف، بر هم می زنم، درشتی سخنم، در کلفتی بیدادی نهفته است که در آن خلق تو غوطه ورند و...

نمی خواهی بشنوی، بگو!

تا به شیوه ایی دیگر، شیوه معمول اهل تجارت، به ذکر تو بنشینم، و از بزرگی، عظمت، قدرت لایزالت، داشته هایت و تکرار بی پایان نام هایت، هزاران در هزار بگویم، در مدح تو هزار شعر بسرایم، از مهربانی ات صد دکلمه در شور گویم، اما گرچه این ذکر، شعر، دکلمه های پرشور و... دلم را آرام می کند، اما در وضع ما تغییری نخواهد داد، این تنها تو را خرسند خواهد کرد، و دلم را آرام از جاری شدن نامت در زندگی خفتبارمان، وضع ما همچنان خفتبار است، که بود، تازندگان می تازند، غارتگران به غارت سخت مشغولند، سوزانندگان زندگی ها می سوزانند، و پیش می روند، و...!

پس بگذار کمی هم از این سوی سکه بگویم، که حکایت درد و رنج است، هر چند باز نمی دانم که چرا باید چنین شرحی را پیش تو گویم، در حالی که خود گفته ایی که ما را در رنج آفریده ایی [4] ، و به حتم نیز بر شرح این رنجِ خود ساخته ات هم، از ما بیناتری، اما گویند "خوشتر آن باشد که سرّ دلبران، گفته آید در حدیث دیگران" هر چند من و تو از یک صورت و سیرتیم، اما بگذار چندی هم در کسوت دیگران با تو سخن گویم.

عزیزا!

ما هر دو، در کنار هم، نظاره گریم؛ مادرم می گفت : "پسرم! بسیاری فقط نظاره گرند، سخن از درد خود پیش آنان مگو، چرا که از فریاد مظلومیت تو، آنان لذت خواهند برد. پس بهتر است که هیچ نگویی، تا رقیب را خوشحال، و خود را دشمنشاد نسازی"،

اما بارخدایا!

تو را نه رقیب می دانم، و نه دشمن، با تو می خواهم بگویم، اما فشاری از درونم، مرا نیز به سکوت و نظاره فرا می خواند، تا با توجه به خصلت سکوت، و نظاره گری ات، که شعرا هم، از این همه صبر انگشت به دهانند [5] و گروهی در اسارت از دمیدن کوس بی نیازی ات، [6] می گویند، و با صورت های هاج واج از بی تحرکی ات، به شکوه نشسته اند...، که انگار باید من نیز چون تو، زبان در کام گیرم، بر صورتت نیز خیره نشوم، که این دیده ی نیم بندم نیز کور نشده، و در حالی که شهادت می دهم و می دانم که ما را بر صورت و سیرت خود خلق کرده ایی، و ما قطره ایی از آنچه ایم، که تو هستی، پس به همان شیوه تو، بر این دردها سکوت می کنم!

و در حالی که تو بر عرش خود، به تماشاگری تکیه زده ایی، ما نیز بر خاک سفت تقدیر خود، در سکوت، به تماشا بنشینیم!

اما پروردگارا!

مانده ام ما را از بهر چه خلق کرده ایی، نظاره کردن چنین وضعی؟!

تو خود نظاره گری، دقیق و قهاری، شریک بر این سکوت و نظاره گری می خواستی؟!

خدایا!

بر رضای تو راضی ام، و میهمان سکوی سکوت و نظارگری ات خواهم بود، اگر تو راضی بر چنین میهمانی، و به داشتن چنین شریکی در نظاره به رنجی بی پایان خواهی بود، من نیز به رغم خواست های دلم، چنین خواهم بود!

ولی لااقل زبان به ابراز رضایت باز گشا، تا بدآن رضایت، دل خوش کرده، چون تو، ما هم به تماشای تقدیر بنشینیم!

آنگاه، جولان شیطان، در جولانگاه ظلم و اسارت انسان، و فرو بردن او در تباهی، در سایه رضایت تو، دیدنی تر خواهد بود؛ وقتی تو راضی بر ادامه این شرایطی، ما نیز با دلی دردمند، اما رضایتمند از رضای تو، مامور به تماشای آنچه می شویم، که نظارگری قهار چون تو، بر آن به تماشا نشسته است.

در غیر این، فریاد و داد است که زین بیداد باید شنید.

[1] - تورات کتاب پیدایش : "خدا گفت انسان را به صورت خویش و شبیه خود بسازیم تا بر ماهیان و پرندگان آسمان و جمله حیوانات وحشی و همه جانورانی که بر زمین می خزند، چیره باشد. خدا انسان را به صورت خویش آفرید، او را به صورت خدا آفرید، آنان را مرد و زن آفرید".

[2] -  ...  خلق ما بر صورت خود کرد حق         وصف ما از وصف او گیرد سبق       چونک آن خلاق شکر و حمدجوست     آدمی را مدح‌جویی نیز خوست ...

[3] - "وَ قالَ رَبُّکُمُ ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ" سوره غافر آیه 60 کامل آیه "مرا بخوانيد تا براى شما اجابت كنم. همانا كسانى كه از عبادت من سر باز زده و تكبّر مى‌ورزند به زودى با سرافكندگى به جهنّم وارد مى‌شوند"  "و َقَالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ  إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ دَاخِرِينَ" 

[4] - به درستی که ما انسان را در رنج آفریدیم، "لقد خلقنا الانسان فی کبد"

[5] -  "عجب صبری خدا دارد، من اگر جای او بودم....

[6] - عطاملک جوینی، ناقل حکایتی از تسخیر بخارا بدست چنگیزخان است. چنگیز پس از فتح بخارا، حرمتی بر مسلمانی ننهاد و با اسب به مسجد جامع وارد شد. از پی او، دیگر مغولان، با اسب و یراق جنگی در مسجد منزل کرده و در آن بساط می گساری و طرب فراهم کردند. عجب تر آن که صندوق های قرآن را از کتاب خالی کرده، قرآن ها را بر زمین ریخته و صندوق ها را آخور اسبان ساختند.  صفحات قران، زیر سم ها پاره پاره می شد و ستوران بر آن مدفوع می کردند. مشاهیر شهر از ائمه و مشایخ و قضات و سادات و علما و مجتهدان، به تحقیر و تخفیف، شاهد چنین حرمت شکنی بودند، زیرا که به مسجد آورده شده و محافظت از اسبان را بدانان جبر کرده بودند.  در این میان یکی از سادات، که از این نادیده ها در عجب شده بود، از خردمندی پرسید: "مولانا این چه حالست؟" خردمند پاسخ داد: "خاموش باش، باد بی نیازی خداوند است که می وزد!" 

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در دیداری از نفسگاه عقاب و یا خدا...
سریال مصری حشاشین ایرانی ها را عصبانی کرد! + عکس (https://noandish.com/fa/news/176385/%D8%B3%D8%B1%D...
- یک نظز اضافه کرد در دیداری از نفسگاه عقاب و یا خدا...
پخش سریال تلویزیونی "حشاشین" که روایتگر مبارزاتِ خشونت‌ورزانه‌ی گروه مخوفِ وابسته به حسن صباح (یکی ا...