اندیشه های سیاسی و پست مدرنیسم

پست مدرنیسم نقد مدرنیسم و به چالش خواندن مواضع کلیدی و اساسی مدرنیسم است. نوعی عبور از مرحله مدرنیسم و رسیدن به مرحله ایی دیگر است. البته منتقدان پست مدرنیسم منکر چنین عبوری هستند، برخی نیز همدلانه و محتاطانه پست مدرنیسم را در حال گذر از مدرن به پست مدرن می دانند، و مدافعان سرسخت پست مدرنیسم نیز می گویند که دیگر پایه های محوری مدرن را باید متعلق به گذشته ایی که شتابان از ما دور می شود و فاصله می گیرد، دانست.

حسن از مهمترین پست مدرن ها در زمینه ادبیات، خصایص ضد نخبه گرایی، در کنار ضد اقتدارگرایی، خود پراکندگی، و همچنین میل به مشارکت و.. را از ویژگی های پست مدرنیسم بیان می کند.

اگرچه گفته می شود که اولین بار فدریکو د اونیس ادیب اسپانیایی، علیه ادبیات مدرنیسم، از این واژه استفاده کرد، ولی فیلسوف آلمانی رودلف پان ویتز، در شرح افکار هیچ انگارانه ی (نهلیسم) نیچه، از واژه پست مدرن سخن گفت، و هابرماس هم نیچه را نقطه ی عطف در پست مدرنیسم، ارزیابی می کند. در سال 1939 متکلمی به نام بل با تاکید بر بازگشت مذهب و شکست سکولاریسم مدرنیته، و در جایی دیگر توین بی، مورخ و مفسر مشهور تاریخ در ارجاع به ظهور اجتماعات توده ایی و تحولات نوین، اصطلاح پست مدرن را بکار بردند. و بعد از جنگ جهانی دوم جامعه شناسان امریکایی، معماران و بعدها فلاسفه ایی مانند لیوتار، اصطلاح پست مدرن را به کار گرفتند.

این که چگونه پست مدرنیسم، مدرنیسم را به چالش طلبیده است، باید گفت درک پست مدرنیسم بدون درک مدرنیته یا دست کم درکی که پست مدرن ها از مدرنیته دارند، امکان پذیر نیست. استفن وایت در پژوهشی در مورد نظریه سیاسی، و پست مدرنیسم معتقد است که مقوله فرا روایت های (Meta-Narratives) مدرنیسم، مهمترین موضوع مورد چالش پست مدرن هاست.

فرا روایت از دیدگاه پست مدرن، آن ویژگی و یا ویژگی هایی، از مدرنیته است که به وسیله طرفداران و اندیشمندان مدرن از عناوینی مانند علم، درک یا فهم که به طور عمومی و گسترده می توان پایه های ثابت و فراگیر از علوم و درک تحولات اجتماعی و همچنین جایگاه انسان و نحوه نگرش به خلقت را تامین و تضمین نماید، استفاده می شود.

مهمترین شکل فراروایتی، نحوه نگرش به عقل و عقلانیت نهفته در عصر روشنگری می باشد. پذیرش عقلانیت را می توان در عصر روشنگری یافت، که سابقه آن به زمان دکارت و تجربه گرایی و استفاده از روش های نوین علمی به دست آورد، که بدین وسیله انسان می توانست مطمئن شود که به حقیقت دست یافته یا امکان دست یافتن به آنرا دارد.

به عقیده پست مدرن ها، فرا روایت ها مجموعه ایی از شکل بندی ها و سرمشق های (Paradigm) عقلانی، تاریخی، اقتصادی و ارزشی بود که با وجود تفاوت در تفاسیر و نحوه تبیین این مقولات، پایه های مشترکی را می بخشند، و به این ترتیب پوزیتویسم، مارکسیسم، لیبرالیسم و ساخت گرایی، به رغم زمینه های متفاوت یا گاه نحوه ارزش گذاری و درک گوناگون، بخشی از همان فراروایت های مدرنیته به شمار می روند.

اما پست مدرن ها می گویند نباید به دنبال سرمشق ها و اجماعات در میان متفکران و اندیشمندان وابسته به آن بود. حسن یک ادیب پست مدرن سیاهه ایی از ممیزات پست مدرن ها را در مقابل مدرن ها بر می شمارد بر اساس این سیاهه، ضد نخبه گرایی، ضد اقتدارگرایی، خودپراکندگی و همچنین تولید ساختارهای باز، ناپیوسته، فی البداهه، نامعین، یا الله بختکی در مقابل آزمایشگرایی مدرن ها جای می گیرد.

در یک جمله "فقدان مرکز"، که ناشی "عدم قطعیت هستی شناختی،" است. بحران های اخلاقی، زیستی، منازعات و جنگ های ویرانگر و سرانجام وعده های اشکال علمی مدرنیته، همگی بخشی از این "عدم قطعیت" را رقم می زند.

مخالفت با وحدت و همگرایی و تاکید بر انشعاب، چندگانگی و عدم تداوم، اختلاف و محلی نگاه کردن و به تعبیری دیگر تقابل کثرت گرایی علیه مرکز گرایی؛ پست مدرن ها کثرت گرا هستند ولی الزاما کثرت گراها پست مدرن نیستند.

در موضوع سیاست، رد امپریالیسم روشنگرانه، و اولویت های سیاسی با قرائت های خاص لیبرالیستی و مارکسیستی، تاکید بر چندگانگی، اداره محلی و محور قرار دادن مسایل اقلیت ها همچون سیاه ها، زنان، گروه های مذهبی و...

ساخت شکنی زبان به وسیله دریدا، به عنوان مهمترین ساخت شکن یا پست ساختگرایی.

بر خلاف روان شناسی مدرن، پست مدرن به دنبال ایجاد تمرکز و هماهنگی وجودی انسان نیستند، به این ترتیب مفاهیم بیماری، نابهنجاری، اختلالات روانی و دانش فراهم کننده این مفاهیم و قدرتی که این دانش در طبقه بندی مردم، به وجود می آورد، یا از آن سود می جوید، مورد چالش جدی توسط پست مدرن ها قرار می گیرد.

ژان فرانسیس لیوتار مهمترین فیلسوف پست مدرن :  

در پردازش معرفت شناسی پست مدرن، در اساس منکر امکان تاسیس یک معرفت بنیادین، واقعی و معتبر است. به نظر وی تا پیش از نگرش پست مدرن معمولا اندیشمندان و پژوهشگران اشتیاق به حقیقت را بجای خود حقیقت می گرفتند. به این ترتیب مفاهیم درست یا نادرست در اساس وجود ندارند.

میشل فوکو :

دیگر فیلسوف پست مدرن با تک نگاری های خود نسبت بین دانش و قدرت را بحث دقیقتر می گیرد. اولین روش تحقیق فوکو دیرینه شناسی (Archaeology) است که هدف آن کشف حقیقت نیست، فوکو تحت تاثیر نیچه به حقیقتی بیرونی و مستقل از شرایط تفسیری و تاریخی، اعتقاد ندارد. دیرینه شناسی حتی در پی کشف منشا گفتمان (discourse) و تفحص در ذهنیت بنیانگذار مفاهیم و مقولات به جهت فردی نیست، بلکه به دنبال کشف شرایط پایداری و وجود گفتمان و انتشار آن در سطح جامعه و مناسبات اجتماعی است.

فوکو عنوان می دارد که در سال های 1970 و 1971 به بعد قدرت و سازوکارهای آن و نسبت میان قدرت و دانش، ذهن او را به خود مشغول کرده بود. از نظر فوکو برای تحقیق ماهیت قدرت نباید به بنای قانونی حاکمیت یا تشکیلات دولت و ایدئولوژی های حاکم، بلکه به سلطه و عملکرد های قدرت از جمله ایجاد شکل های تبعیت توجه شود.

فوکو ارتباط متقابل و دو سویه قدرت و دانش را در نقد مدرنیته مورد استفاده قرار می دهد، و به این ترتیب اعتبار احکام معرفتی اندیشمندان حوزه مدرنیته را به چالش می کشد. مهمترین آموزه نیچه برای فوکو بی اعتباری دانش های منطبق با حقیقت بود. دانش علوم اجتماعی یا انسانی و قدرت با هم روابط متقابل دارند، و هر یک به دیگری وابسته است. از نظر فوکو بدن مستقیما در حوزه ی سیاسی جای دارد. در ادوار قبل از روشنگری، اِعمال شکنجه به نمایندگی از سوی پادشاه، نوعی مقابله قدرت پادشاه با بدن محکوم بود.

نظرات پست مدرن فوکو مانند تعدادی از پست مدرن ها در تبیین و تقویت جنبش های اقلیتی – نژادی، مذهبی، جنسی و... مورد توجه قرار می گیرد.

تاملاتی در نقد پست مدرن:

به عقیده گیدنز، دوران پست مدرن مستلزم دگرگونی های کامل در شکل سازمان اجتماعی و فرهنگ مسلط است، دورانی که هنوز فرا نرسیده است. نئو مارکسیست ها نیز نگاه معرفتی پست مدرن ها و همچنین کاهش اهمیت طبقه در مقولات سیاسی را ناشی از شتابزدگی و عدم درک ریشه ایی وضعیت متاخر سرمایه داری تلقی می کنند.

هابرماس (از عناصر مکتب فرانکفورت) که با پوزیتیویسم (اثبات گرایی) مخالف است، ولی با نسبیت گرایی پست مدرن ها نیز موافق نمی تواند باشد. نیچه نیز آشکارا هر دعوی کشف و شناخت حقیقت را مورد، چالش قرار می دهد و آنرا در حد یک تفسیر و روایت کاهش داد.

متفکران چند رگه :

   بعضی متفکران در یک نحله فکری (مارکسیسم، لیبرالیسم و...) جای نمی گیرند اینان متفکران چند رگه هستند.

هانا آرنت (1906 - 1975) :

 آرنت را نمی شود در یکی از اندیشه های سیاسی جای داد، در حالی که به آزادی اهتمام دارد، لیبرال نیست، در شرایطی که منتقد جدی مدرنیته است، او را نمی توان بسادگی در گرایش های چپ، راست، انقلابی، ارتجاعی و... جای داد و شاید از جذابیت های اندیشه او همین خصوصیت فرا اندیشه ایی اش باشد.

آرنت بخش زیادی از بحران ها و مسایل زمانه خود را در نوشته هایش دارد، و بدان پرداخته است و از این جهت به مارکوزه شبیه است. آرنت نگرش های انسان شناسی و اگزیستانسیالیستی را در کتاب "از وضع بشر هویداست" و کتاب "سرچشمه های توتالیتاریسم" آورده است.

او در وضع بشر سه گونه فعالیت انسان را در راستای نظریه انسان شناسانه خود اجازه بروز می دهد و شرایط هر کدام را تبیین می نماید :  الف) کار (Lobour) که از کار work مجزاست. که انسان در چنین وضعی به تامین معاش و نیاز های اولیه خود مشغول است و در قید ضرورتی است که الزاما در مقابل آزادی است، و در این وضعیت نمی تواند در مسایل سیاسی – اجتماعی جامعه اش همچون فردی انتخاب گر شرکت کند. اینجا از مفهوم تقلا و وارد مفهوم کار می شود؛ که در مرحله کار انسان متوجه هنر، ادبیات و فرهنگ می شود ولی همچنان در حوزه خصوصی می اندیشد و رفتار می کند؛ شاعر و یا فیلسوفی که در انزوا به کار و سفر یا هنر می پردازد از مصادیق همین مرحله است. کار برتر از وضعیت تقلاست، و زندگی انسانی در این مرحله همچنان مناسبتی با وضعیت حیات سیاسی – اجتماعی ندارد. سیاست در جایی شروع می شود که تقلا و کار دیگر مفاهیم غالب محسوب نمی شوند و این همان مفهوم کنش action است، که آغاز می گردد.

ب)  مرحله منزل : یونانیان امر اجتماعی را سوشیال (social) نمی دانستند بلکه به آنچه دولت – شهر polis نامیده می شد توجه داشتند، بنابراین در حکمت عملی ارسطو خانواده و منزل قبل از جامعه و مفهوم یونانی آن دولت شهر بود، و آرنت هم نتیجه می گیرد، که جامعه امروز نیز همان منزل household به معنی یونانی است. و این مرحله ایی پیشرفته تر از مرحله کار است، و همین مرحله آمادگی برای حضور در حیات سیاسی اجتماعی است. که انسان با تامین معاش از راه اقتصاد می تواند، در محله سیاسی – اجتماعی گام نهد. اما دلبستگی به امور اقتصادی و مادی، مرحله "ماقبل از آزادی" است و گذر از ضرورت به کنش به مفهوم رابطه ای چند سویه میان انسان هاست.

ج) مرحله دولت شهر : عبور از مرحله منزل به دولت شهر، به معنی گام نهادن در آستانه سیاست است. به نظر آرنت مدرنیته این مفاهیمی را در هم آمیخته و قرار گرفتن اقتصاد در امر عمومی سبب شد که سیاست تبدیل به نوعی روش شود. در مدرنیته انسان کارورز و جامعه کارورز در نقطه مقابل دولت شهر یونانی قرار گرفته است. و در جامعه کارورز تولید و ثروت اندوزی یک اصل و در حیطه عمومی و به منزله بازار و مبادلات آن در نظر گرفته می شود، در حالی که اقتصاد تنها باید پایه ایی برای حضور انسان در مرحله کنش را فراهم نماید. لذا آرنت معتقد است که آزادی فقط در مفهوم مشارکت مثبت در حیات سیاسی شهر امکان پذیر است. لذا از این نقطه او از لیبرال ها فاصله می گیرد و با آزادی آنان موافق نیست، چرا که لیبرال ها به حیطه خصوصی بها می دهند و پایه آزادی را بر فردیت قرار می دهند، در حالی که آرنت آزادی را در حیطه و قلمرو همگانی تجربه می کند.

آرنت به طبیعت و ماهیت انسانی اعتقادی ندارد و می گوید آنچه وجود دارد همان موقعیت و یا وضعیت بشر است. انسان می کوشد خود را شکل دهد و انسان سرشتی از قبل تعیین شده ندارد.

آرنت مدرنیته را عصر جامعه توده ایی می داند، و ظهور جامعه را به مفهوم جدید آن، پیروزی حیوان تقلا کننده بر انسان صاحب اندیشه و کنش، و همچنین عصر اراده بوروکراسی و ظهور توتالیتاریسم و خشونت و ارعاب است.

آرنت در فرازی دیگر مدرنیته را متهم می کند که فضای عمومی، کنش و سخن (logos)  را به نفع دنیای خصوصی و منافع خصوصی نادیده انگاشته است. البته دفاع آرنت از فضای عمومی به معنی مخالفت کامل با قلمرو خصوصی نیست به نظر او قلمرو خصوصی تا جایی که یادآور سطح منزل باشد، پذیرفته است. قلمرو خصوصی پناهگاه مناسبی برای مقابله با توتالیتاریسم و تعدیات آن است.

کنش مورد نظر آرنت بدون  توجه به مفهوم کلام logos فهم نمی شود. کلام متضمن وجه خرد و اندیشه در ماهیت روابط اشیا و به طور کل جهانِ زیست است. سیاست در مدرنیته از بُعد کلامی به بُعد ابزاری منتقل شده و بدین ترتیب واژه ساختن اهمیت می یابد. جریانات اندیشه ایی مدرنیته از جمله رفتارگرایی، کارکردگرایی، عمل گرایی و اثبات گرایی همگی به گونه ایی مختلف در تضعیف نقش کلام تاثیر داشته اند، و همین نگرش مدرن است که توتالیتاریسم را در بطن خود می پروراند. توتالیتاریسم وجه دیگری از میل به "شی کردن" و ابزار سازی در حیطه انسان هاست. 

هانا آرنت توتالیتاریسم را نوعی فرار و گریز مردم از اضطراب ناشی از آزادی، به حریم "تکلیف" می داند. هنگامی که کنش به خوبی در جامعه تحقق پیدا نمی کند شی وارگی انسانی که با کارورزی مستعد تبدیل به توده شده، فرصتی را فراهم می سازد که نظام های توتالیتر شکل گیرند. هدف این گونه نظام ها، سازمان دادن توده هاست و نه طبقات، در وضعیت توده ایی که خاص جامعه مدرن است، چندان فرصتی برای کنش باقی نمی ماند.

جامعه توتالیتر یک جامعه بی طبقه است که بی علاقگی به امور عمومی بخشی از نتایج جامعه رقابتی و سودجو بورژواست. که به فرد بودن و کارورزی آدم بها می دهد. این وضع در حالت خارجی امپریالیسم است که بر محور رقابت بی رحمانه دور میزند. آنان مسولیت های شهروندان را نفی نمی کنند و آنان را به حیطه ایی می رانند که همچون افراد منزوی مصالح یک جامعه توده ایی را تشکیل دهند. به این اعتبار میان امپریالیسم در سیاست خارجی و نفی نهاد های ملی و وضعیت اعضای جامعه در داخل، پیوند تنگاتنگی وجود دارد

نیروهای اوباش و نخبه هر کدام به دلایل خاص خود با نیروی محرک نظام توتالیتر هماهنگی دارند. نخبگان به این دلیل که نتوانسته اند در یک حیات سیاسی اجتماعی متناسب با کنش از توان خود سود جویند و اوباش نیز به این دلیل که اصولا از گروه های فرودست هستند، و ماجراجویی عامل گرایش آنها به توتالیتاریسم است. بنابراین نخبگان و اوباش به دلیل سرخوردگی هر دو به نظام توتالیتر هماهنگ می شوند، توده ها هم به وسیله تبلیغات با این نظام هماهنگ خواهند شد.

توده ها که با شرایط مختلف از جمله رشد تخصص گرایی در جامعه و بحران های اقتصادی یا شکست های نظامی، آماده تبدیل به ذره شدن و فردگرایی را پیدا کرده اند، تبلیغات به آنها احساس دروغین همبستگی می بخشد. و بدین ترتیب نخبگان، اوباش و توده ها در نظام توتالیتر هویت جمعی کاذب بدست می آورند. هویتی که مقابل فردگرایی پیشین مستتر در نظام بورژوازی است که اینک در خدمت نظام توتالیتر قرار می گیرند.

توتالیتر محصول مدرنیته است و برای گریز از مصائب و آثار مدرنیته انسان باید در پی تاسیس آزادی باشد. آرنت معتقد است که نوع حقیقی انقلاب ها و جنبش های آزادی خواهانه در پی چنین هدف مهمی هستند، استقلال امریکا در 1776، انقلاب فرانسه 1789، کمون پاریس در 1871، قیام مجارها در 1956 علیه امپریالیسم توتالیتر شوروی، نمونه هایی از تلاش برای تاسیس آزادی است.

انقلاب ها در پی تاسیس آزادی هستند، اما آرنت جنگ و انقلاب را دو مقوله خارج از سیاست می داند که وجه مشترک آنها خشونت است. آرنت از اصطلاح ماقبل سیاسی برای اشاره به وضع طبیعی استفاده می کند انسان به دلایلی تصمیم به تاسیس اجتماع و حکومت گرفت و حالت "تفرد طبیعی" را ترک کرد، که در پی این انتقال برخی از حقوق طبیعی از دست رفت ولی جای آن برخی مزایا از جمله تامین امنیت و پیشبرد امور انسانی فراهم می شود، به این ترتیب وضع طبیعی مرحله ایی ماقبل تاسیس اجتماع و به تبع سیاست است، که فعل و انفعال خاص ارتباط آدمیان با یکدیگر به شمار می آید.

پس طبق نظر آرنت وضع طبیعی قبل از پیدایش سیاست و یا کنش ارتباط و تولید و توزیع قدرت بر اساس آن است، آرنت در استفاده از واژه "ماقبل سیاسی" به تاسیس آزادی توجه دارد. تاسیسات و نهادهای عادی در زمان جنگ و انقلاب، اداره جامعه یا کارایی خود را از دست می دهند یا به گونه ایی دیگر تغییر می یابند ولی طی شرایط پیچیده ایی فرصتی برای تاسیس آزادی و کنش سیاسی بدست می آورند، از این بیان نباید چنین استنباط کرد که آرنت طرفدار انقلاب است بلکه او می خواهد با کالبد شکافی یکی از نقاط محوری تاریخ مدرن اروپا مفهوم آزادی و انقلاب را با هم پیوند دهد.

از نظر آرنت برابری انسان ها در آفرینش موجب آزادی می شود، آزادی در ساختار فکر آرنت بر مفهوم انسان تعلق می گیرد نه شهروند. آزادی در نظریه آرنت حلقوی و تکرار نیست بلکه آزادی آغازی نو است و همین برای انسان این مجوز را می آورد که تاسیسات مطلوب آن را فراهم آورند.  این نکته از گرایش های اگزیستانسیالیسم آرنت پرده بر می دارد و بجای تصوری حلقوی و تکرار بر اساس طبع، آزادی در بداعت نهفته است، و آزادی از مفهوم تکلیف متفاوت می شود؛ در تکلیف امری که اعتبار آن از پیش تعیین شده و فرض بر آن است که در انسان تنیده شده، فرصت بروز یابد، یا همچون امری ضروری در بنای سرنوشت آدمی لحاظ گردد، ولی در آزادی و در هم تنیدگی آن با بداعت و نوآوری انسان می تواند تاسیسات مطلوبی را برای خود فراهم سازد که در آن طلب خوشبختی و لذت، جای تکلیف را گرفته باشد.

آرنت می گوید انقلاب فرانسه نتوانست در طلب بداعت و خوشبختی برخیزد، و مقوله آزادی تحت الشعاع مفهوم عدالت اجتماعی قرار گرفت، در انقلاب فرانسه جنگ قدرت چهره خشن تری نشان داد و پاکسازی های انقلابی خشن روی داد. ولی در امریکا این گونه نبوده زیرا فضای امریکا با فرانسه متفاوت بود. آرنت در انتهای کتاب انقلاب خود از "ته سه ئوس" بنیانگذار آتن سخنی می آورد که "آنچه آدمیان را به تحمل بار زندگی توانا می سازد، زیستن در دولت شهر است، یعنی فضایی برای کردار و گفتار، که جلال زندگی است".     

کارل ریموند پوپر (1902- 1994) متفکر لیبرال دمکرات :

اهل اتریش مقیم انگلیس، که در روش شناسی و مسایل فلسفه سیاسی و حیات اجتماعی شهرت دارد. جالب است که او نیز مثل آرنت یهودی است. در نوجوانی شاهد جنگ اول و سقوط امپراتوری هابسبورگ ها بود. وی ابتدا سوسیالیست و بعد مارکسیست شد، و با کشته شدن چند کارگر در یک تظاهرات، او را متوجه اصول اخلاق کانتی گردید، که کانت انسان ها را در ذات خود محترم می شمرد. تسلط نازیسم بر آلمان و توتالیتر شوروی او را به نوشتن کتاب "جامعه باز و دشمنان آن" ترغیب کرد، که یکی از کتب مطرح نیمه دوم قرن بیستم شد. که به نقد توتالیتاریسم پرداخت و در دفاع از لیبرال – دمکرات غرب به عنوان بهترین جوامع تحقق یافته بشری پرداخت.

سبک پوپر بیشتر معطوف به نحوه نگرش وی در تداوم گفتگو در جوامع باز و دمکرات است. و معتقد است که محدود کردن علم به جمع متخصصان مانع از شکوفایی چنین جوامعی می شود. پوپر از زاویه یک متفنن مطلع با ابداعات و ایده های خاص خود به حوزه های دیگر توجه می کرد، او از سبک ساده ایی که آن را از لوازم تداوم گفتگو در جوامع باز می خواند، پیروی می کند. پوپر در اساس به مباحث معرفتی و روشی علاقه مند بود. او تلاش داشت میان این دو حوزه با استفاده از مباحث روشی و تعمیم برخی از برداشت ها در علوم تجربی با علم اجتماعی ارتباط برقرار نماید و به این اعتبار نقد پوپر از آرای توتالیتاریستی و دفاع از جامعه باز بدون اشاره به آرا روشی پوپر چندان قابل درک نیست.

حلقه وین در زمان جوانی پوپر که پوزیتیویسم جدید را متکی بر زبان فیزیکالیستی، و تاکید به استفاده از زبان تجربه و آزمون پذیری، مهمترین اصل آن بوده و استفاده از مفاهیم انتزاعی و با استفاده از سنت خاص فلسفه آلمانی آمیخته بود، مخالفت می ورزید. حلقه وین و پوزیتیویسم منطقی را باید در ادامه فلسفه تجربی لحاظ کرد. این حلقه هدف خود را پایان فلسفه های گذشته اعلام نمود. برخی از اعتقادات حلقه وین عبارتند از :

الف) علم را محدود به روش تجربی دانستن      ب) مخالفت با طرح ها و ایده هایی که متضمن معرفت کلی برای عالم است و جای آن را به تجربه و بررسی اجزا داد و سرانجام این اعتقاد که علم می تواند به دور از ارزش داوری ها و پیش قضاوت ها ذهنی مشخص شود.

پوپر علیرغم نزدیکی های فکری با حلقه وین اما موافق آنها نبود. هرچند آدورنو پوپر را به دلیل منحل کردن معرفت از کلیت عالم در قطعات جداگانه آزمایش پذیر یک پوزیتیویسم می دانست ولی مشکل پوپر معطوف به روش بود تا معرفت علمی یا فلسفی

پوپر برای حل مساله استقرا (رابطه علت و معلول) نظریه ابطال پذیری را مطرح کرد، پوپر گفت نمی توان صحت تعمیمات تجربی را اثبات کرد. قوانین علمی قابل اثبات نیستند، اما قابل آزمایش هستند، ابطال پذیری یعنی احتمال یافتن مواردی که نقض قانون علمی، یا به بهینه شدن آن منجر می شود. ابطال پذیری یک روش شناسی فردگرایانه است، که در مقابل روش کل گرا قرار می گیرد. به همین اعتبار نظریات کل گرا که امکان آزمون و در صورت نادرست بودن، ابطال آنها وجود دارد. پوپر این ها را "شبه علم" و نه نظریه علمی می دانست.

پوپر نظریات کل گرا را توتالیتر دانسته که یک نوع آرمانگرایی کلی و مبهم دارند. وی آرمان گرایی مبهم و توتالیتاریسم را دو روی یک سکه می دانست. علم نقد پذیر همچون جامعه باز است، و علم نقد ناپذیر، همان شبه علم و مصداق جامعه بسته است.

اندیشه سیاسی پوپر :

پوپر در کتاب "جامعه باز و دشمنان آن" مایل بود ریشه های برداشت توتالیتر در سیاست و اداره اجتماع را مورد بررسی قرار دهد. او افلاطون را به عنوان مبلغ نظام توتالیتر به بحث گرفت، سپس وارد بحث هگل و مارکس شد. پوپر نشان داد که رهیافت های معرفتی چگونه مستقیم و یا غیر مستقیم در آرای سیاسی تاثیر گذارند.

پوپر در کتاب "فقر تاریخگری" بر نقد آرایی که متکی بر اصالت تاریخ بوده و با پیشگویی تاریخی همچون یک جریان عام، به کشف نوعی معنا و هدف تاریخی می رسند، که در نهایت در خدمت مهندسی کلی و آرمانی جوامع بشری قرار می گیرند، پرداخت. پوپر در نقد پیشگویی تاریخی متذکر می شود، که هدفش نقد هرگونه پیشگویی تاریخ نیست بلکه تنها پیشگویی پیامد های تاریخی را انکار می کند، که ممکن است از پیشرفت معرفت متاثر شوند. این کتاب ریشه در تجربیات سوسیالیستی و مارکسیستی پوپر دارد.

پوپر در نقد نظریه فیلسوف – شاه افلاطون یک معرفت فرضی کلی را در این دو اشاره می کند، که به مهندسی آرمان شهری کلی منجر می شود، که بقیه اعضای این جامعه (به غیر از شاه و فیلسوف) انگار فاقد قوه نقد و سنجش جلوه می کنند. او افلاطون را بد عهد ترین شاگرد سقراط معرفی می کند که با سو استفاده از نظریات او می خواست یک جامعه ایستا را مهندسی کند؛ در حالی که سقراط یک مسلک عقل راستین داشت یعنی آگاهی به حدود توان خویش داشت، که چقدر می تواند خطا کند ولی افلاطون از نوعی شبه عقلانی مسلکی برخوردار بود.

پوپر که خود طرفدار اصالت عقل انتقادی بود، عقلانیت افلاطون را متضمن اعتقاد به خطا ناپذیری اش می دانست؛ پوپر گرایش های مرجعیت ستیز گسترده ایی از خود نشان داد، و اصالت عقل انتقادی پوپر، در اساس با نظریه ابطال پذیری او منطبق بود، که لازمه اش نقد آرا و اندیشه در جامعه باز بود.

پوپر ادعای افلاطون یعنی امکان تحقق معرفت کلی، که در اساس دانش زیرین جامعه مطلوب آرمانی است، پرداخت و چنین تصور و انتظاری را از معرفت از گونه دعاوی شبه علمی و آزمون ناپذیر تلقی کرد، و اصولا منکر چنین دانایی می گردد. وی با انتقاد از نحوه تلقی افلاطون از عقل و معرفت کلی، تفکر افلاطون را "تساوی ستیز" که برای عامه مردم نه از جهت ارزشمندی، بلکه در خدمت هدفی چون جامعه آرمانی می نگرد.

کانت هم برای انسان ها فی النفسه ارزشمندی قایل بود، که نباید به آنها ابزاری نگریست. پوپر هم بارها گفت که هیچ کس خود را ارزشمند تر از هیچکس دیگر نشمارد. این همان نگاه ارزشمند به انسان ها که فی النفسه و در ذات خود ارزشمندند.  

انتقاد پوپر به مارکس همان پیشگویی های تاریخی اوست، که بر اساس فلسفه تاریخ به پیش بینی آینده می پرداخت. پوپر اینرا "فقر اصالت تاریخ" می نامید، پوپر این اندیشه را در نهایت منجر به تلاش برای ایجاد یک جامعه توتالیتر، می دانست. زیرا در فلسفه مارکس نوعی اعتقاد به معرفت کلی نهفته است که به یک آرمانشهر می انجامد، که بر اساس قایل شدن به یک حرکت تاریخی که ناگزیر به سمتی می رود که چیزی شگل گیرد. پوپر این را شبه علمی می داند که منجر به مهندسی کلی و آرمانی می شود.

از دید پوپر تاریخ بشر وجود ندارد، بلکه تاریخ هایی با جنبه های گوناگون زندگی انسان به عدد نامحدود و نا معین وجود دارد. پوپر معتقد است که غیب گویی تاریخی هم عقلانی نیست، بلکه یک نوع شورش بر عقل است، عقلانیت تاریخ گرا مثل عقلانیت افلاطون در موضع نقد ناپذیری قرار دارد، و با اذعان به یک معرفت کلی و در این مورد خاص، تاریخ بشر و تلاش برای تحمیل یک انسجام معنای عمومی خارج از آزمون قرار گرفته، یا اجزا گاه ناسازگار را به سود یک حالت مطلق فرضی به کنار می زند. لذا چه آرمانشهر افلاطون، و چه جامعه اشتراکی وعده داده شده مارکس، افسون هایی در انسان می دمند، که بر اثر آن قوه نقادی آدمی فرو کاسته و به کناری گذاشته می شود. در هر دو آرمانشهر مذکور، به انسان فی البداهه ارزش قایل نمی شوند، بلکه انسان همچون ابزاری در خدمت ناکجا آبادهایی قرار می گیرند، که امکان آزمودن آنها میسر نیست. این دو را واجد نظریات کل گرا و ارایه یک مهندسی یکپارچه و خیالی، یعنی تلاش برای تغییر تمامی جامعه آنطور که می خواهند، می داند؛ که به جهت روشی، به مهندسی تدریجی که سازگار با ابطال پذیری است، منجر نمی شود.

ادعای در اختیار داشتن معرفت مطلق برای سعادت عمومی و کلی بشر از مقوله همان شبه علم است، که در عمل به بدبختی های بسیار منجر می شود. مهندسی تدریجی در یک جامعه باز با خصلت نقد پذیری به معنی ارایه نظریات خاص برای مشکلات خاص است. البته وی تنها مواردی مد نظر دارد که وجه علمی داشته باشند نه شبه علم؛ او می گوید مهندسی تدریجی "بیشتر برای حذف کردن شرهای مشخص و عینی بکوشید، نه برای تحقق بخشیدن به خیرهای مجرد".

لیستی از شرهای مشخص و عینی پوپر عبارتند از : فقر، بیکاری، بعضی اشکال مشابه عدم ایمنی، بیماری و رنج، قساوت های کیفری، بردگی و اشکال دیگر مملوک بودن، تبعیض دینی و نژادی، کمبود فرصت های تعلیم و تربیتی، اختلافات شدید طبقاتی و جنگ.

او در اواخر عمر خود به اولویت های جامعه غربی از جمله صلح، جلوگیری از انفجار جمعیت، آموزش کودکان تاکید می کرد. پوپر در خصوص جامعه باز غربی می گوید، "با وجود نابسامانی ها و مشکلات موجود، جهان آزاد ما تاکنون بهترین جامعه ایی است که در تاریخ بشریت به وجود آمده است. البته منظورم این نیست که جامعه مفروض من بهترین جامعه ممکن است."

دفاع او از جامعه باز، به معنی دفاع از جامعه متکثر قدرت که می توان نقادانه با جریانات سیاسی اجتماعی برخورد کرد. او می گوید "اگر پیوند سوسیالیسم و آزادی فردی ممکن بود، او هنوز سوسیالیست باقی می ماند".

پوپر در یک نگاه بسیار روشن، بیان می دارد که آزادی مهمتر از تساوی است و هرگونه تلاش برای تساوی آزادی را با خطر روبرو می کند. با این حال پوپر جنبه هایی از سوسیالیسم دمکراتیسم را که در محو فقر و ایجاد توانایی لازم در حیات اجتماعی برای تاسیس پایه های لازم برابری افراد است، با نظر مثبت برخورد می کند و آنها را بخشی از مهندسی تدریجی برای دفع شر بر می شمارد.

پوپر تا حدی موافق دخالت دولت در امور اقتصادی به شرط رعایت نظارت دمکراتیک و کاستن محرومیت است. پوپر با سوسیالیسم و لیبرالیسم سنتی فاصله دارد، و در راست نو قرار می گیرد. همچنین قرائت نزدیکی به سوسیال دمکراسی دارد. او از سوسیالیسم اروپایی متکی بر انسان گرایی برای حذف ضعف ها و مشکلات فردگرایی لیبرال سود می جوید.

توجه به آزادی از ناحیه پوپر هم جهت با الزامات نقد و ابطال پذیری، و هم در خدمت جامعه باز یک اصل است. آزادی پوپر نه در تضاد با آزادی دیگران بلکه مبتنی بر روا داری تساهل و در پیوند تنگاتنگ با جامعه باز که نباید باعث میدان داری تساهل ستیزان منجر شود

دمکراسی در نگاه پوپر باید منجر به الف) کند و کاو نقادانه شهروندان از اعمال حکومت      ب) در صورت لزوم تغییر مسالمت آمیز به وسیله انتخابات. ولی نمی توان از انتخابات برای تاسیس یک نظام توتالیتر سود جست همانگونه که نازی ها در یک وضع رعب و وحشت رای مردم به توتالیتاریسم را گرفتند و مسلط شدند.

او می گفت همه چیز را به انتخابات نباید منوط کرد، بلکه جامعه دمکراسی نهادهای تجهیز شده اند تا خود را از خطر دیکتاتوری محافظت نمایند. به نظر او هر حکومتی دارای جنبه های پدر سالارانه است که به کاهش شرور ها باید برسند و مهندسی تدریجی برای دفع شر را دنبال کنند ولی این نباید آزادی های پایه افراد را نقض و مورد بی توجهی قرار دهد، او در این زمینه از یونان باستان مثال می آورد که "گرچه تنها عده ایی اندک ممکن است مبدع سیاستی باشند، ما همه می توانیم درباره آنها داروی کنیم".

منبع: برگرفته از کتاب "اندیشه های سیاسی در قرن بیستم" نوشته دکتر حاتم قادری ، تهران، سمت ، 1380 

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.