توضیح سایت یادداشت های بی مخاطب :

این نوشته از نسلی روایت خواهد کرد، که مصداق کامل این ضرب المثل ایرانی اند که "درختانی که بار و بر بیشتری دارند، سر خم ترند" از مردان بزرگی می گوید که از دانش و هنر در اوج بودند، و اما افتادگی را آموخته و در زندگی خود به کار بردند؛ خاطره ایست به یاد ماندنی از استاد مهرداد اَوِستا، [1] یکی از اقطاب هنر و ادب معاصر ایران، خاطره ایی ماندگار که حیفم آمد که آنرا در گنجینه نوشته هایم ثبت و درج نکنم،

زیرا که انسان هایی در فرونشاندن خشم خود چنان بروز می کنند، که آدم در برابر میزان بزرگواری آنان، انگشت به دهان می شود، این اسطوره های اخلاق، در سرکوب هوای نفس که انسان را به طغیان و سرکشی می خواهند، چنان تربیت شده اند که باید به جامعه و خانواده ایی که چنین الگویی، برونداد اوست، تبریک گفت، که این چنین پدیده پاکی را که انسانیت را به اوج می رساند، تحویل جامعه داده است؛

انسان های بزرگی که بی آنکه در پی چنین نتیجه ایی باشد، با رفتار خود انسانیت را به دیگران می آموزند و بی آنکه به دنبال نام باشند، نامی بزرگ از خود بر جای می گذارند، و بی آنکه بخواهند، و آگاهانه به دنبالش باشد، ناخودآگاه به جامعه خود درس اخلاق و بزرگ منشی می دهند. اخلاقی را زنده می کنند، که در ورای هر دین و مسلکی است، و واجدان، آن در زمره انسان های عالی مقداری اند، که به واسطه این خصوصیت، مورد احترام انسانیت خواهند بود، و مرزهای کوچک فرقه ایی را شکسته، الگویی جهانی و بشری می توانند باشد.

این نوشته در واقع کنکاشی است، در ورقی از اوراق پر شمار خاطرات استاد نقاش، و هنرمند برجسته کشورمان جناب آقای حسین صدری، که در مصاحبه اختصاصی با سایت "یادداشت های بی مخاطب" بیان داشتند، و با اجازه استاد، آنرا به عنوان یک الگوی خوب، نشر می دهم.

 

نحوه آشنایی با حسین حاجی :

سازمان کوی دانشگاه تهران، خود مثالی از شهر تهران است، هم بالاشهر دارد، هم وسط شهر و هم پایین شهر، دانشجویان به ترتیب سال ورود در آن اسکان می گیرند، سال بالایی ها از اسکان بهتری مثلا ساختمان اصفهان و کاشان که بهترین اتاق ها را دارد و مجهز و راحت است بهره می برند؛ اما ابتدا به ورودها، در مناطق پایین دست کوی دانشگاه، که اتاق ها مثل آلونک و سلول های زندان بود، جا می گرفتند، اتاق تنگ و با نور کم، سه تخته و با سرویس های مشترک و...

در دوره دانشجویی به محض رود به کوی دانشگاه، با دوستم ناصر پلنگی [2] سری به ساختمان کاشان زدیم و دیدیم ساختمان خیلی مجهز و با اتاق های شیک و... آشپزخانه دارند، و یک حال آشپزخانه و... در همان عالم جوانی دیدیم خیلی اوضاع اینجا با جایی که به ما داده اند فرق می کند، و اینجا خیلی خوب است، با هم هماهنگ کردیم که آشپزخانه ساختمان کاشان را اشغال کنیم، چراکه بقیه اتاق ها صاحب داشت، و نمی شد کاریش کرد.

ساختمان کاشان از شماره 12 یک، 12 دو و... شروع می شد و شماره ها به همین ترتیب اضافه می شد، ولی اتاق آشپزخانه بدون شماره و در همین ابتدا و در کنار درب ورودی بود، گفتیم اسم آن اتاق را 12 دو صفر می گذاریم، و بدین ترتیب اتاق 12 دو صفر شکل گرفت، و با تصرفی که ما کرده بودیم، خیلی هم معروف شد، و آشپزخانه ساختمان کاشان شد اتاق بوم و رنگ و لوازم نقاشی ما، که آن را در این اتاق چیدیم، از این رو ساکنان ساختمان کاشان همه ناراحت بودند، که آشپزخانه اشان اشغال شده بود، ولی بچه ها روحیه انقلابی داشتند و با خودشان می گفتند "شما که جاتون اینقدر راحته حالا آشپزخانه هم می خواهید؟!" اما همه می آمدند و غر می زدند و وقتی می دیدند ما نقاش و هنرمند هستیم، اغماض می کردند و می رفتند.

مدتی گذشت، "حسینو کا حاجی" [3] که در این ساختمان مقیم بود، پیش ما آمد و خوش آمد مهربانانه ایی گفت، او در حقیقت تنها دانشجوی ساکن این ساختمان بود که با نقل و نبات به دیدن ما آمد، و این اولین بار بود که ایشان را می دیدیم، و او تنها دانشجویی بود که از این تصاحب زوری دوره جوانی - دانشجویی ما، حمایت ویژه کرد، و شد رفیق جان در جانی من و آقای ناصر پلنگی، که هر دو نقاش بودیم، و بعدها سید حسام الدین سراج؛

آن موقع موضوع مجاهدین خلق خیلی تو بحث ها مطرح بود، و این حسین آقای ما هم طرفدار آنها بود، و از آنها دفاع می کرد و بین ما با ایشان در این خصوص خیلی بحث می شد. ما به ایشان می گفتیم که سازمان (مجید) شریف واقفی [4] را کشت، صمدیه لباف [5] را اعدام داخلی کردند و... اما دوستی ما طی حوادث بعدی تقویت شد و به رفت آمد خانوادگی هم رسید.

 

اعزام به جبهه و شهادت دوستان و شاعر شدن :

 این حسین آقا بعد که جنگ شروع شد، به جبهه اعزام گردید و ظاهرا روی یک قله مستقر شده و با سه نفر دیگر مشغول دیدبانی بودند، که یک گلوله دشمن درست در جمع آنان فرود آمده و سه تن را مورد اصابت قرار داده و هر سه نفر به طرز بدی شهید شدند و بدن شان تیکه تیکه می شوند، و این طفل معصوم که در این صحنه تنها مانده بود، و نه همراهی داشته و نه کمک و یاوری، مجبور می شود، هم ناراحتی از دست رفتن همراهان را تحمل کند و هم جنازه لت و پار شده دوستان و همراهان خود را جمع کرده، و بسته بندی کرده سوار قاطر کرده و به پایین قله منتقل می نماید، شدت فشار روانی ناشی از این همه تنهایی و این حادثه چنان عظیم بود، باعث می شد، که او تعادل روانی خود را از دست داده، و یکی از آثاراش این بود که طبع شاعرانه پیدا کرد؛

او بعد از این حادثه که از جنگ باز گشته بود، می گفت که در منطقه غرب و در مرز ایران و عراق روی یک قله مستقر بودند و وضع آنها هم خوب بوده و مشکلی هم نداشتند ولی از بد حادثه گلوله خمپاره و یا توپ و... آمده بود، و دوستانش را به شهادت رسانده بود، او حتی عکس قاطری که با آن این جنازه ها را به پایین منتقل کرده بود، و عکس جنازه های تیکه تیکه شده دوستانش را به ما نشان داد و... و گفت که بعد از این حادثه من شروع کردم به شعر گفتن.

از آن سو من نیز معتقد بودم کسانی که جنگ ندیده شعر می گویند، آن واقعیت و مغز جنگ را درک نکرده اند که شعر بگویند، شعر واقعی جنگ را باید از زبان کسانی شنید که این لحظات را درک کرده اند. و همین شعر است که از دل بیرون می آید و بر دل می نشیند، به همین دلیل فرصت را مناسب دیدم که ایشان را به "حوزه اندیشه و هنر اسلامی" [6] برده تا برای شعرای بزرگ کشور که در آنجا جمعی داشتند، و شب شعر برای جنگ برگزار می کردند، ایشان هم شعر خود را بخواند.

سال دوم و یا سوم جنگ بود حدود سال های 1360 و یا 1361 که بزرگان ادبیات انقلاب در آنجا حضور داشتند، خانم سپیده کاشانی رحمت الله علیه، حمید سبزواری رحمت الله علیه، مهرداد اوستا رحمت الله علیه، قیصر امین پور رحمت الله علیه، مشفق کاشانی رحمت الله علیه، ، آقایان مصطفی رخ صفت، رضا تهرانی و... نقاش ها هم می آمدند، آقای علی معلم هم بود، و به ریاست استاد مهرداد اوستا این شب شعر برپا می شد؛

 در این شب شعر، شاعران جنگ همه بودند، که در حوزه اندیشه و هنر اسلامی جمع می شدند و در مورد جنگ شعر می گفتند. من هم این نشست را دیده بودم، و بعنوان یک نقاش به حوزه اندیشه و هنر رفت و آمد داشتم، به همین مناسبت پا پیش گذاشته و با این قصد که بگویم "آقا شاعر واقعی ایشان هست"، موضوع را طرح کردم.

از آنجا که من نیز نقاش بودم، و آن موقع ها هم نقاش ها اجر و قرب زیادی داشتند، ما را هم همه می شناختند، و کم و بیش با آثار نقاشی های من آشنا بودند، و لذا وقتی آقای مصطفی رخ صفت که رییس حوزه هنر و اندیشه اسلامی بود، از این جریان مطلع شد، مرا به جمع این شعرا معرفی کرد، و اینها هم خیلی به ما احترام می گذاشتند، و...

البته شعرا هم آنموقع برای هنرمندان نقاش خیلی ارزش قائل بودند، علتش هم این بود که به رغم این که الان همه جا تصویر می بینیم، ولی آن موقع تصویر نبود، مثلا از جمله آثار من در آن موقع این بود که یک قطره خون کشیده بودم و در میان این قطره، انعکاس یک سری از وقایع را آورده بودم، این ها بود که آن موقع گل می کرد و هنر محسوب می شد، مثل الان نبود که همه موبایل دستشون هست و از همه چیز عکس می گیرند، این نبود، امروز تمام عالم را تصویر دیجیتال فتح کرده، آن موقع اینطور نبود، امروز جامعه پر از بنرهای بزرگ است، آن موقع اینطور نبود، هنرمندان نقاش و طراح ها سلطنت می کردند، نقاش آنقدر اهمیت داشت که کنار رییس جمهور می نشست، نقاش جایگاهش در صدر مجلس هنر و... بود،

من هم با استفاده از این موقعیت دست حسینو کا حاجی را گرفتم ایشان را بردم تا در آنجا برای این بزرگان شعر کشور، شعر جنگ بخواند؛ در این مجلس من گفتم که ما دوستی داریم که چنین حادثه ایی برای او اتفاق افتاده است و چنین حادثه ایی سبب تولد یک شاعر شده است. از انفجار، خون و شهادت، و از این چنین مادری یک شاعر متولد شده است. شعری که مادرش شهادت است، مادرش خون است، مادرش انفجار است و... و مادر این شاعر تکه تکه های بدن شهدای ماست. این تعاریف را که من آنجا به صورت یک دکلمه و یا شعرگونه و حماسی گفتم، بدین شکل او را معرفی کردم.

 

شاعر جنگ! در پشت تریبون، در جمع اقطاب شعرا :

تا این مقدمه و تعاریف من، از این حادثه و شهدا و... را استاد اوستا که ریاست این جلسه را داشتند، شنید گفت، ما کسی نیستیم، شاعر ایشان است، به به، و شروع کرد از ایشان تعریف کردن، یک مقدمه ایی هم این پیرمرد بزرگ گفتند، با این مضمون که کسی از جنگ می آید، فرق دارد با کسی که زیر کرسی می نشیند و برای جنگ شعر می گوید، خیلی بین این دو تفاوت هست،

و با این سخنان جلسه را تحویل حسینوکا حاجی دادند، و او هم متاسفانه و در میان تعجب من و جمع حاضر شروع کرد یک مشت حرف های ناجور نثار جمع کرد، و به ایل و تبار شعرا و ادبا هر چه بد و بیراه بود گفت، مطلع مطلبش این بود که "شاعران در خوابند"، حالا اینجا اساتید شعر معاصر مثل حمید سبزواری، علی معلم، مهرداد اوستا، سپیده کاشانی و... بودند و او هم هر چه دلش خواست بد و بیراه گفت، و من هم عرق می کردم، سرخ می شدم و سفید می شدم و خجالت کشیدم، جو بسیار سنگینی بود.

اشتباه من این بودکه قبل از جلسه به این دوست خودم نگفتم که شعری که برای این جلسه در نظر داری را یک بار برای خود من بخوان، گفتم لابد غوغا خواهد کرد، نمی دانستم که این حرف ها را می خواهد بزند. من به قدری از این حرف هایی که گفت خجالت کشیدم که نگو، ولی استاد اوستا، وقتی سخنان این دوست ما تمام شد گفت، "کاش امشب یکی از این موشک ها که به تهران می آید بخورد تو خونه ما،" اون موقع ها تازه صدام موشک های اسکاد روسی را توسعه داده بود و موشک ها به تهران هم می رسید.

و ادامه داد "راست می گویید شما، راست می گویید،" وقتی استاد اوستا این جمله را گفت ما شرمنده تر از قبل شدیم، کاش استاد اوستا هم چند تا بد و بیراه به او می گفت، آن وقت ما این قدر خجالت نمی کشیدیم، هر جواب دیگری می داد از بار خجالت ما کم می کرد، ولی برعکس با مهربانی گفت "راست می گوید ایشان، کاش یکی از این موشک ها بخورد تو خانه ما،" خلاصه حسینو کا حاجی یک مطلب سراسر توهین آمیز را نثار جمعی کرد که استاد حمید سبزواری، استاد علی معلم، استاد سپیده کاشانی، استاد مشفق کاشانی، استاد مهرداد اوستا و... نشسته بودند.

 استاد اوستا انسانی بود که اصلا منیّت در او نبود، یک ارزن منیت در وجود او دیده نمی شد، مهرداد اوستا آن شب حسین حاجی را شرمنده کرد، چنان برخورد بزرگوارانه ایی با او کرد که از شرم دوست من گریه کرد. مهرداد اوستا روح بزرگی بود، او با بزرگواری خودش این رزمنده دفاع مقدس را که هرچی بد و بیراه بود را نثار شعرا کرد، و این ناشی انتظار و درد دلی بود که از آنها، داشت را شرمنده کرد.

ته مطلب را بگویم این دوست ما خطاب به شعرای بزرگ و کوچک نشسته در این جمع از بدترین واژه ها استفاده کرد و آنها را "شما بی ناموس ها" (استغرالله) خطاب کرد، که اینجا نشسته اید و حقوق می گیرید و... و در مورد جنگ و جبهه سخن می گویید، شما حق ندارید حرف بزنید، خفه شوید، دهان های خود را ببندید، شما نمی توانید بفهمید که کسی که سه تا همرزم او در جلوی چشم او تیکه و پاره شده و احدی دیگر هم آنجا نیست، به او دلداری بدهد، و به او پناه ببرد، و باید جنازه های آنها را در آغوش خود بگیرد، سوار چهارپایی کند و از قله کوه به پایین منتقل کند، شما خفه بشوید که از جنگ بگویید. از این به بعد شعر دیگر نگویید.

با این که شعر این دوست ما اصلا شعر نبود، یک مشت بد و بیراه بود و توهین، نه ریتم داشت و نه اصلوب شعر و... او این ها را می خواند و من هم خجالت می کشیدم، ای کاش شعر گفته بود تا شعرا فارغ از مضامین آن به جنبه شعری آن می پرداختند، نه مشخصات شعر را داشت و نه مضامین درستی.

فقط نشسته بود یک مشت توهین و فحش را ردیف کرده بود و این ها را در جمع شعرای توانا و به نام کشور خواند. اگر این ها را برای من از پیش خوانده بود هرگز او را به چنین جلسه ایی نمی بردم، من بر اساس این که او رزمنده است و رفته و یک شاعر در میان موج خون متولد شده، ایشان را در چنین جلسه ادبی مهمی بردم. نگو که ایشان یک مشت حرف های بی اساس و توهین و فحش را به شعرای طراز اول نوشته و به این جلسه آورده است.

بحث تکنیک هنری یک شعر یک امر قابل اعتناست، یک شعر خوب مثل یک تابلوی خوب، مثل هر قطعه هنری، کار هرکسی نیست، شعری که بخواهد در طراز اشعار علی معلم، حمید سبزواری، مشفق کاشانی، سپیده کاشانی و... بشود.

این دوست ما در چنین جمعی یک مطلب بلند، پر از لجن را نثار جمع کرد، و ما هم به همین میزان خجالت کشیدیم، و آب شدیم. حسین آقا آبرو برای ما در این جمع بزرگان نگذاشت، وای به من که همین که او آمد و از حادثه گفت و... شاعر شدم، گفتم هان، این برای همچین جلسه ایی مناسب است، بدون این که دقیق شوم که چه نوع شعری گفته و یا می گوید. حادثه ایی که برایش اتفاق افتاده بود و نتیجه ایی که از این حادثه حاصل شده بود برای من جالب بود،

ولی او آن شب به شعرای طراز اول کشور گفت خفه خون بگیرید. ولی استاد اوستا قلب همه را از این همه توهین، با حرف خود شست و گفت، "بله ایشان راست می گویند، ایشان درست می گویند، ای کاش یکی از این بمب ها می خورد وسط خانه ما."  

حسن ختام این خاطره شعری است از استاد مهرداد اوستا

که توسط استاد عبدالحسین مختاباد به زیبایی اجرا شده است

متن موزیک کاروان

آلبوم شکوه عبدالحسین مختاباد

بـا کاروان تا مـاه مـن محمل بـه محمل مـیرود

سرگـشـتـه­ از پـی آه مـن منزل به منزل مـیرود

اشـکـم بـه دامان می­رود ، آهم به کیهان مـیرود

دل از بـر جـان می­رود، جـان از پـی دل مـیرود

محمل نشین ماه من،دلدار دلخواه من

از بخت گمراه من،رفت از بـرم آه من

تا کی بگردد حکم ستاره

بینم به کامش شاید دوباره

با من بگویید ای ریگ صحرا

با من بگویید ای سنگ خارا

کاین ره ندارد غم را کناره

کاین ره ندارد غم را کناره

از داغت ای آیینه خـون می­ جـوشـد از مینای دل

جان می ­تراود همچو می از چشم خون پالای دل

شب می ­خرامد بی طرب، دل می­ تپد با تاب و تب

ایـنـک نـوای پـای شـب،آنـک نـوای پـای دل

ای دلبر عشوه­ گر، دلدار شیرین شکر

از بزم یاران سفر کردی چـرا بی­ خبر

ما را نهادی بی ما، دریغا

تا چون سرآید هجر تو بر ما

ای زندباف ای مرغ خوش آوا

درمان ندارد داغ اوستا

متن شعر زیبای استاد اوستا که در تصنیف "شکوه" به زیبایی توسط استاد سید عبدالحسین مختاباد اجرا شد

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم
اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم
کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم
مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم
چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم
بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم
نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم
جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم
به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم
وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟

[1] - محمدرضا رحمانی یاراحمدی با نام هنری مهرداد اَوِستا (زاده ۲۰ بهمن ۱۳۰۸ بروجرد – درگذشت: ۱۷ اردیبهشت ۱۳۷۰ تهران)، نویسنده و شاعر معاصر ایران بود. اوستا علاوه بر شاعری، در زمینه فلسفه، موسیقی و ادبیات فارسی نیز فعالیت داشت.

[2] - ایشان هم از هنرمندان نقاش و مدرس دانشگاه کشور می باشند که در کنار حبیب‌الله صادقی، حسین خسروجردی، کاظم چلیپا و چند تن دیگر به نقاشان انقلاب مشهورند.

[3] - اسم رسمی ایشان حسین حاجی بود که به لهجه یزدی ما به ایشان می گفتیم حسینوکا حاجی

[4] - مجید شریف واقفی (۵ مهر ۱۳۲۷ تا ۱۶ اردیبهشت ۱۳۵۴) یکی از رهبران سازمان مجاهدین خلق بود که توسط دیگر اعضای سازمان به خاطر تعلقات اسلامی ‌اش کشته شد. بعد از انقلاب اسلامی، دانشگاه آریامهر تهران به نام او (دانشگاه صنعتی شریف) تغییر نام داده شد.

[5] - مرتضی صمدیهٔ لباف از اعضای برجستهٔ سازمان مجاهدین خلق ایران به ویژه در دورهٔ تغییر ایدئولوژی سازمان در سال ۱۳۵۴ بود. وی به همراه مجید شریف واقفی که در آن دوره از رهبران سازمان بود به دلیل پافشاری بر عقاید اسلامی خود که همان راه و روش اصلی سازمان قبل از تغییر ایدئولوژی سازمان به مارکسیسم بود با رهبر اصلی سازمان تقی شهرام به اختلاف برخوردند و به‌طور مخفیانه به ایجاد و عضوگیری در شاخهٔ اسلامی سازمان (همان روش اولیه و اصیل سازمان) پرداختند و همین عامل ترور هر دوی آن‌ها را توسط رأس سازمان، تقی شهرام، در اردیبهشت ۱۳۵۴ رقم زد. در این ترورها و تصفیه‌های خونین درون‌سازمانی مجید شریف واقفی به قتل رسید، اما مرتضی که از ناحیهٔ فک دچار آسیب شده بود، ترورش ناکام می‌ماند. جسم زخمیش را به بیمارستان سینا می‌رساند و در آنجا توسط عناصر ساواک بازداشت می‌شود.

[6] - منبع نشریه جهاد، پانزدهم آذر 1360 در شماره 23 در خصوص دلایل تشکیل حوزه اندیشه و هنر اسلامی آمده است "پیش از اینها هنر دکه ایی بی در و پیکر بود، دکه ایی که شیادان در رهگذر فکر و فرهنگ قوم و قبیله ما کشوده بودند که در آنها همه چیز بود جز شرافت و کرامت انسان، و طبعا بیگانه با خلق و خوی مردمی که شاهکار کتاب آفرینش بودند و سرفصل رشد و رهایی از قیود و علایق و این داستان و تراژدی مکرر می رفت که بساط خویش بگسترد و تا مسخ تمامی ارزش ها و اعتبارات انسانی بماند و هست و نیست ما را به یغما ببرد. که دست خداوند چونان همیشه تاریخ از آستین خلق دوباره برون شد و بر جسم جان این غریبه ضربتی کاری فرود آورد از آن روزهای نه چند دور چیزی نمی گذشت که خود را یافتیم و قدر خویش شناختیم . حوزه هنر و اندیشه اسلامی از اجزا این پیکره انسانی است که سلامت خویش را باز یافته است و می رود که این خرابه را تجدید بنا کند . و امیدیست برای فردای انسان و اسلام و انقلاب. حوزه اندیشه و هنر اسلامی بنا به ضرورت انقلاب یک سال و اندی قبل آغاز فعالیت کرد و غبار فقر و فرهنگی را از پیکر بیمار گونه اجتماع زدود و دور از جنجال های تبلیغاتی در بط جامعه و برای مردم مشغول به فعالیت شد و در این رهرو رابطه گسیخته شده هنرمند و جامعه را به رابطه تنگاتنگی پیوند داد بطوری که توده و هنر و هنرمند و توده تافته ی از یک بافته شدند."

در خصوص شعر که این خاطره بخشی از فرایند همین تشکیلات بوده است در همین منبع آمده است : "در زمینه شعر بیش از یکسال و نیم استکه هر پنج شنبه شب بی وقفه با حضور شاعران مسلمان و اساتید فن شعر شب های شعر خواهی دایر بوده و کلیه شاعران مسلمان را تحت تاثیر قرار داده است و تاثیر به سزایی در جهت گیری های سیاسی و ایدئولوژیکی شاعران دارد. این جریان ادبی پس از انقلاب بامید خداوند نوید آینده ایی روشن و پر بار را قطعا بهمراه دارد. از جمع شعرا تاکنون کتاب های زیر به چاپ رسیده و منتشر شده است :  امام حماسه ای دیگر اثر استاد اوستا، بیعت با بیداری طاهره صفار زاده، قیام نور نصرالله مردانی، از معبد سکوت و شکنجه طاهر صفار زاده، دو کتاب مجموعه شعرهای علی معلم و حمید سبزواری و..."

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.