شعارهای زیبا و نجات بخش مردم، عام و مستضعف پسند چپ سوسیالیستی - کمونیستی، گاهی انسان را اغوا می کند، که شاید این راه نجاتی برای بشر در بند و اسیر این و آن باشد، ولی عملکرد سوسیالیسم، مارکسیسم و به خصوص کمونیست ها و آنچه که در جوامع آنان به عمل در آمده است، انسان را به وحشت و حیرت می اندازد، که چطور مدعیان یک مکتب رهایی بخش، به این حجم از ظلم منتهی شدند، و مکتب فکری این قشر از متفکرین وقتی به عمل در آمد، چنین دیکتاتوری خشن، بیرحم، سلطه جو، ظالم و اسارت بار را رقم زد، که اندیشه و انسان در آن له شدند.

اندیشه چپ مارکسیسم به صورت تئوری مثل بسیاری دیگر از اندیشه های مدعی رهابخشی بشر، زیباست، ولی در عمل که در می آید غول استبداد، استثمار، خشونت، کشتار، زندان و... را به ظهوری آشکار می رساند. لذا به نظر من هر مکتبی را باید در انتهایش سنجید که آیا به آزادی اندیشه بیان و اعطای حق تعیین سرنوشت برای انسان منجر می شود یا نمی شود، که اگر نشود باید بوسید و به کناری نهاد حتی اگر شعارهایی زیبا داشته باشد. زیرا که قلاده های ایدئولوژیک، اقتصادی و یا سیاسی -  اجتماعی را برای بشر آماده کرده و دست های آهنین خود را در دستکش های لطیف قرار می دهند و بندها را برای بشر به ارمغان می آورند. لذا حتی اگر ادعا شود که اندیشه ایی که بند با خود آورده، از آسمان هم نازل شده، آنرا باید به دور انداخت، که اگر عمق گیرد، خلاصی از آن بسیار مشکل خواهد شد؛ باتلاقیست که عمر نسل ها از انسان را بر باد خواهد داد.

 استبدادی که بلوک شرق برای بشریت تحت سلطه خود به ارمغان آورد، حتی خواندن ایدئولوژی آنان را سخت و ملال آور می کند، و اگرچه در حوزه اندیشه حرف های زیادی برای گفتن دارند، و در تبیین پدیده های انسانی و آفرینش حرف هایشان گفتنی و شنیدنی است؛ ولی حرف ها و ایدئولوژی که به سلطه بر انسان منتهی شود، باید به دور ریخته شود، و تنها اندیشه ایی باید مورد قبول قرار گیرد که آزادی انسان انتخاب، مختار بودن انسان در اندیشه و بیان را به رسمیت بشناسد و به زندان کردن انسان منجر نشود. به خصوص آزادی اندیشه و بیان و حق انتخاب و حق تعیین سرنوشت، که پایه های اصلی انسان بودن انسان است. لذا با توجه به عملکرد این مکتب فکری، حتی خواندن این فصل هم برایم ملال آور بود، وقتی از استبدادی یادم می آید که ایدئولوگ های این مکتب برای ملت های شان ارزانی داشتند، وقتی از تسویه های حزبی اشان برای نابودی رقبا می خوانم، وقتی از فرستادن متفکرین شان به اردوگاه های کار اجباری می شنوم، وقتی تبعیدها و ترورهای شان را به یاد می آورم، وقتی مبارزات مسلحانه و خونبارشان را مرور می کنم، وقتی حذف مخالفین و تسلط ایده های مسلط را می بینم که با دیگران چه کردند و... :

مارکسیسم یکی از شایع ترین آموزه های قرن بیستم است که با لیبرال - دمکراسی به رقابت برخواست و با فروپاشی شوروی صحنه را به رقیب خود سرمایه داری واگذار کرد. مارکسیسم علاوه بر سیاست در هستی شناسی (ontology) و فلسفه تاریخ هم حرف های زیادی برای گفتن دارد؛

مارکس :

بعضی معتقدند که بین مارکس و مارکسیست ها باید تمایز قایل شد. مارکسیسم نام خود را از مارکس گرفته است، تنوع نوشته های او باعث شده است که بعضی از مارکس جوان، مارکس پیر، مارکس انقلابی، مارکس اقتصاددان، مارکس جامعه شناس و... بگویند، که این حاکی از تحولات زندگی اوست، مارکس را باید با توجه به توجه به الف) فلسفه آلمانی با گرایش ایدالیستی هگل      ب) انقلابیگری اروپا و خاصه سنت فرانسه و    ج) اقتصاد سرمایه داری انگلستان فهمید.

از لحاظ موضوعات مورد علاقه و مطالعه مارکس می توان به سه مقوله اشاره کرد، الف) ماتریالیسم دیالکتیک ب) ماتریالیسم تاریخی     ج) سرمایه داری

مارکس "ایدئالیسم هگلی" را واژگونه استفاده کرد و دیالکتیک هگلی را در قالب مادی و در خدمت اندیشه انقلابی قرار داد. اندیشه انقلابی گری مارک او را به این سمت برد که بگوید "کار فیلسوف اگر تاکنون فهم جهان بوده است حالا باید به تغییر آن منجر گردد".

مهمترین محورهای هستی شناسی و انقلابی گری مارکس یکی اندیشه ماتریالیسم – دیالکتیک است که در اصل ابداع انگلس بود، که در کنار پراکسیس (Praxis) که همان تقابل اندیشه و عمل و یا همان کاربرد دیالکتیک برای برهم زدن تصور ایستا از دو مقوله ذهن و عین، مهمترین محورهای تضمین کننده هستی شناسی مارکس هستند.

مارکس و انگلس که مانفیست سازمان بین المللی کارگری را که در لندن کنگره تشکیل داده بود را در همان جریان انقلاب فرانسه نوشتند، ولی به این نتیجه رسیدند که کارگران به سادگی نمی توانند ماشین قدرت دولتی را از آن خود کنند. طبق این مانیفست با این فراز که در همه جوامع نبرد طبقاتی رخ می دهد، آغاز، و نبرد نیروهای دوگانه را متذکر شد؛ و هدف کمونیست ها را سرنگونی نظام حاکم و برقراری جامعه مطلوب اعلام می دارد. در نظر آنها نهاد های مانند مالکیت، خانواده، دولت و مذهب نهادهای پسینی اند که در جامعه اولیه یا همان کمون (سرآغاز تاریخ بشر)، دلایلی برای تشکیل چنین نهادهایی به دست نیامده بود، پس نهاد های پسینی هستند و اولیه نمی باشند.

مارکسیست ها ابتدا با بیان دیالیکتیک تاریخی خلق چنین نهادهایی معتقدند، که بشر پنج مرحله را طی کرده و خواهد کرد، که شامل 1- کمون اولیه  2- برده داری   3- فئودالیسم    4- بورژوازی (سرمایه داری)  5- سوسیالیسم که منجر به کمونیسم می شود.

رودنسون این مراحل را به سه دوره کمون اولیه، مرحله استثمار، نظام طبقاتی و سرانجام کمون ثانویه یا جامعه مطلوب کاهش می دهد. زیرا برده داری، فئودالیسم و بورژوازی را در امر استثمار مشترک می بیند.

مارکس روی نیروی تولید تاکید داشت، لذا در تحول تاریخی معتقد بود باید تغییرات در نیروهای تولید، نیروی اصلی را قرار داد که شامل ابزار تولید و نیروی انسانی مولد هستند، و تحول در این دو باعث دگرگونی در شکل بندی های گسترده، در قلمرو شوون اجتماعی بشر از جمله سیاست، فرهنگ، دین و... می شود. لذا نیروهای تولید را زیربنا و پایه دانسته و مابقی را روبنا تقلی نمود. که از جمع روبنا و زیربنا شیوه تولید یک دوره تاریخی مشخص می شود.

گرچه مارکسیسم اولویت را به زیربنا می دهد، ولی در این نظر عده ایی زیربنا را موجبیت روبنا می داند، ولی اکنون بیشتر مارکسیست ها اگرچه زیربنا را اصلی می دانند، ولی برای روبناها هم هویت مستقل قایل شده اند.

نبرد طبقاتی بین دو طبقه صاحبان ابزار تولید (بورژوا)، و تولیدکنندگان فاقد ابزار تولید (پرولتاریا)، شکل می گیرد، که در نهایت باید به پیروزی پرولتاریا منجر شود، تا جامعه بی طبقه تشکیل گردد، که این امر با تصرف دولت توسط کارگران و نهایتا، حذف نهادهای پسینی محقق می شود.

در مارکسیسم کلاسیک دولت مظهر آشتی ناپذیر تضاد طبقاتی است. پیروزی طبقه کارگر پیروزی سوسیالیسم و محو نظام های طبقاتی و پا به مرحله کمونیسم و یا همان شرایط اشتراکی، نهایتی است که به عقیده مارکس با وقوع آن به دوره ماقبل تاریخ، جامعه بشری پایان داده می شود و آزادی و شکوفایی واقعی را برای انسان به ارمغان می آورد؛ و این همان اتوپایی است که مارکس برای مارکسیست ها و جامعه مارکسیستی در نظر دارد.

مارکس بر اساس ماتریالیسم تاریخی به تحول دائمی ابزار تولید و ازدیاد ثروت سرمایه داران و فقر بیشتر دیگران معتقد است که این خود باعث خواهد شد، تا انقلاب سوسیالیستی شکل گیرد؛ اما انقلاب سوسیالیستی هیچگاه در کشورهای صنعتی که باید خواستگاه این انقلابات باشند، به وقوع نپیوست اما در جامعه نیمه عقب مانده روسیه اتفاق افتاد.

لذا آنگونه که مارکسیست ها انتظار داشتند و پیش بینی تئوریک می کردند، نشد؛ و نظام سرمایه داری دچار انقلابات کارگری نگردید، در حالی که باید ابتدا انقلاب می شد، و دیکتاتوری اکثریت اتفاق می افتاد، و طبقه دارای ابزار تولید و حامی ایدئولوژیک آن یعنی کلیسا محو می شدند، و جامعه کمونیستی شکل می گرفت. که به دیکتاتوری پرولتاریا مشهور است، این دیکتاتوری باید با ضبط اموال آنها، عوایدش را برای مخارج دولت صرف می نمود.

از مارکس تا لنین :

وقوع انقلاب سوسیالیستی در گرو بحران، منجر به انقلاب در جوامع صنعتی پیشرفته متکی بر سرمایه داری و پیدایش انحراف در این جوامع بر اثر تحول بی وقفه در ابزار تولید و وجود تولید افراطی بود، به گونه ایی که به استثمار هر چه بیشتر کارگران و سود بیشتر سرمایه داران منجر گردد.

نظریه دیگر به دائمی بودن بحران ناشی از تولید افراطی متمایل بود که شاخص آن رزا لوکزانبورگ بود که زن کمونیست انقلابی آلمانی است که از رهبران اصلی جنبش اسپارتاکیست ها بود که بعد از جنگ جهانی اول قصد انقلاب داشته، که شکست خورد و کشته شد. او معتقد بود که نظام سرمایه داری محکوم به تولید افراطی است که نسبت به صدور آن به کشورهای پیرامون اقدام می کند، و در نهایت هم این بحران به خودش باز خواهد گشت، این همان امپریالیسم است که به تصرف بازارها اقدام می کند و این باعث می شود که بحران با شدت بیشتر به سوی خودش بازگردد. و انقلاب ترک های جوان در ترکیه، و انقلاب مشروطه در ایران را از این دست ارزیابی می کردند. لوکزانبورگ طرفدار تز خود جوشی و بسیج توده ها در تفاوت با تز سازماندهی انقلابیون حرفه ایی لنین بود.

از مارکسیست ارتدوکس ها  می توان به پلخاب و کائوتسکی اشاره کرد که به نفی تز قهرمان گرایی در وقوع تحولات و تحرکات تاریخی معتقد بودند. اهمیت این نظریه در مخالفت با تز اراده گرایی که به عنوان لازمه انقلاب خلقی میان گروه هایی که در داخل و خارج روسیه از دیرکرد انقلاب دچار بی قراری شده بودند، اهمیت داشت که طبق تز اراده گرایی به کمک افراد محدود و معدود که دارای اراده لازم برای خدمتگذاری به انقلابند، می تواند نارسایی جنبش های متکی بر حضور توده ها را جبران نموده، و به تعبیری اراده گرایی همچون موتور کوچکی می تواند موتور بزرگ که همان توده های مستعد انقلاب، را به حرکت در آورد.

نارودیست ها گروهی بودند که به دلیل خصلت دهقانی جمعیت روس به شورش های روستایی امید داشتند و برخی از آنها در واکنش به عدم موفقیت خود به اعمال فردی تروریستی دست می زدند.

کارل کائوتسکی نویسنده کتاب انقلاب اجتماعی که ملهم از کتاب داروینیسم اجتماعی و انتی دورینگ انگلس بود، از جمله منتقدان جدی نظریه سوسیال امپریالیسم که در کنگره سوسیالیت ها در اشتوتگارت آلمان طرح شد که بر اساس آن سوسیالیت ها می توانند به وسیله مبارزات پارلمانتاریستی صاحب قدرت شوند، اما کائوتسکی از چنین گذر مصنوعی برای جوامع عقب مانده حمایت نمی کرد.

تز امریالیسم مافوق کائوتسکی هم مشهور است، وی فکر می کرد که امکان تقسیم جهان میان کشورهای سلطه گر با نظام های سرمایه داری وجود ندارد و جنگ وسیعتر را که میان سوسیالیست ها طرفدار زیادی داشت امری ذاتی تلقی نمی کرد و در وقوع جنگ جهانی اول هم عناصر سیاسی را مهم می دانست و حاضر به تایید علل صرف اقتصادی در جنگ نبود، کائوتسکی در هم آمیخته گی سوسیالیسم و یا دمکراسی یک اصل اجتناب ناپذیر می پنداشت و معتقد بود که دمکراسی به سوسیالیسم ختم می شود. شدت گرایش های دمکرات منشانه کائوتسکی خشم لنین را بر انگیخت و لنین او را مرتد اعلام نمود.

با وجود تلاش های تئوریک و گاه انقلابی امثال لوکزامبورک عملا تمامی چهره های مارکسیستی در فاصله مرگ مارکس تا وقوع انقلاب در روسیه تحت الشعاع آموزه ها و رفتار سیاسی لنین قرار گرفت.

لنین و مارکسیسم در شوروی :

لنین تصور خاصی از مارکسیسم داشت که در آثار او در پاسخ به منتقدان برجای مانده است، آنها در قالب بلشویک ها در مقابل منشویک ها (حزب سوسیال دمکرات روسیه) بودند، که در سال 1917 این دو، دولت موقت را در جایگاه تزارهای برکنار شده، عهده دار حاکمیت شدند (بدبختی ها معمولا از همین انقلاب در انقلاب ها رخ می دهد که مردمی بر دیکتاتوری غلبه یافته و به پیروزی می رسند و فرصت طلبانی در اقلیت اما منسجم و در حاکمیت، انقلابشان را به نفع ایدئولوژی خود مصادره می کنند، این است که انقلاب یکی از پر ریسک ترین روش ها برای رسیدن به مقصد و رهایی است، و شما در مقصد، به ته خط رجعت داده می شوی) لنین رهبر بلشویک ها در حالی که پنج درصد بیشتر نمی شدند بر نود و پنج درصد منشویک ها مستولی شوند، او در کتاب خود به عنوان "امپریالیسم به مثابه آخرین مرحله سرمایه داری" سعی کرد به سوال تاخیر انقلاب در جوامع سرمایه داری صنعتی پاسخ دهد. لنین مشخصات امپریالیسم را انحصار، ادغام سرمایه مالی یا تولیدی، صدور سرمایه و تقسیم جهان میان اتحادیه های مالی. عنوان داشت.

مارکسیست ها در دهه 1960 تلاش ایدئولوژیکی مهمی کردند تا برای عقب ماندگی جهان سوم راه حل هایی بیابند یکی از این راه حل ها پذیرش نظریه بود که به "راه رشد غیر سرمایه داری" معروف شد طبق آن کشورها مجبور نبودند از مسیری مثل اروپایی ها برای رسیدن به رشد عبور کنند، و با جهش از مرحله غیر سرمایه داری وارد سوسیالیسم می شدند.

برای مارکس و انگلس به طور عمده نحوه سازماندهی کارگران و تشکیل اتحادیه ها و حفظ و حراست از آنها برای نپیوستن به نظریه رقیب مهم بود، ولی برای لنین حزب انقلابی از اهمیت خاص برخوردار بود. حزب سوسیال – دمکرات که انقلاب سوسیالیستی شوروی را عهده دار بود به تجمیع نیروهای سوسیالیست و مارکسیست در این راستا اقدام کرد، که جناح بلشویک آن به رهبری لنین بود.

شعار لنین و دیگران سانترال – دمکرات بود که که مرکزیت متکی بر انتخاب، از رده های پایین استفاده می کردند. حزب قلب طپنده انقلاب و سیاستگذار در روسیه شوروی بود و دبیرکل آن مهمترین فرد که ابتدا لنین و بعد استالین در این مسند نشستند.

لنین تا هفت سال بعد از انقلاب 1917 هدایت شوروی را به عهده داشت، و توانست بلشویک را که بعد از انقلاب در اقلیت بودند، بر راس قرار دهد، و به قلع و قمع نیروهای غیر از خود اقدام کرد و مارکسیست های غیر لنینیستی، بورژواها و ... را حذف کرد و در حین همین درگیری ها به خواست های سنگین آلمان در جنگ جهانی اول برای پیروزی در داخل نیز تن دادند (کوتاه آمدن با دشمن خارجی برای سرکوب رقبای داخلی)، درگیری های داخلی، تسویه حساب های داخل حزبی، قحطی و مشکلات اقتصادی و جنگ جهانی اول مشکلات عمده ایی را پیش روی بلشویک ها قرار داده بود. در چنین حالی لنین درگذشت و رقبای مهم او استالین، تروتسکی، بوخارین و... بودند، که استالین بر دیگران غلبه کرد و او نیز تسویه حساب هایش را ادامه داد.

لئون تروتسکی نقش دست راست لنین، و سازمان دهنده ارتش سرخ بود. پیمان صلح با آلمان را نیز او رهبری کرد و در رقابتی سخت با استالین بود، تا این که بعد از پیروزی استالین به مکزیک تبعید و در آنجا به دست عوامل استالین به قتل رسید. مهمترین بحث تروتسکی انقلاب پیگیر و یا دایم است، او معتقد بود که انقلاب شوروی باعث شد که مسایلی باقی بماند که باید قبل از آن حل می شد، یعنی قبل از انقلاب، باید انقلاب بورژوا – دمکراتیک در این کشور رخ می داد، ولی به علت ناتوانی آنان این مهم به عهده نظام شورایی افتاد، برای حل مسایل دهقانی روسیه، و نیز تامین آزادی های مناسب بورژوانه برای گسترش صنایع و نهاد های لازم اقتصاد پیشرفته باید می بود. تروتسکی معتقد بود که دیکتاتوری پرولتاریا باید از منافع دهقانان حمایت و آنها را در یک حزب دهقانی کارگری با اولویت تسلط کارگران سازماندهی کند.

تروتسکی معتقد بود که به دلیل مشکلات عقب ماندگی تاریخی نیروهای تولیدی در روسیه، آنها توان ایستادگی بلند مدت مقابل سرمایه داری را ندارند، لذا باید جهان غرب را به انقلاب سوسیالیستی کشید، در غیر این صورت کودک انقلاب از پای خواهد افتاد؛ راه جبران عقب ماندگی تاریخی نیروهای تولید در داخل روسیه پیگیری انقلاب است تا با استفاده از نیروهای تولید سرمایه داری در کشورهای پیشرفته، سازماندهی سوسیالیستی ممکن گردد. اگر چه مائو رهبر چین به این نظر متوجه شد، ولی استالین این نظر را انحراف از لنین و نظراتش جا انداخت.

ژزف ویستاریونویچ معروف به استالین با نظریه تروتسکی مخالف بود، اما خود استالین هم تفکرات خود را از دیدگاه لنین بیان می کرد، تا بدعت گذار تلقی نشود. وی به تفاوت های انقلاب بورژوازی و انقلاب پرولتاریایی پرداخته و می گوید انقلاب بورژوازی پیش از شروع کم و بیش نیازمند ریشه داشتن در جامعه فئودالی دارد، در حالی که انقلاب پرولتاریایی وقتی شروع می شود که هیچ یک از اشکال رژیم سوسیالیستی حضور ندارند، انقلاب بورژوازی ریشه های قبلی را تحکیم، ولی سوسیالیسم موظف به ایجاد بنای جدید است، انقلاب بورژوازی طبقاتی و شعار ملی دارد ولی در سوسیالیسم نفی استثمار و شعار فراملی در مرکز قرار دارد.

استالین از 1924 تا 1954 به مدت سی سال حاکم بلا منازع شوروی بود، در زمان او کشورهای شرق اروپا بعد از جنگ جهانی در جرگه کمونیسم در آمدند و محاکمات پاکسازی حزب از عناصر ناراضی صدا بپا کرد. تاسیس اردوگاه های کار اجباری، مهاجرت دادن اجباری اقوام، و ملیت ها از کارهای او بود.

گورباچف آخرین دبیرکل حزب کمونیست، قبل از فروپاشی شوروی، با سیاست "گلاسنوست" یا آزادی سیاسی، و پروستوریکا به معنی بازسازی اقتصادی اجتماعی مایل به بازسازی اصول لنینیسم به گونه ایی دمکراتیک تر بود کاهش سرکوب، دادن انگیزه به افراد در امور اقتصادی، احقاق حق ملیت ها، کاهش نقش نظام تک حزبی، تلاش برای پایان جنگ سرد با غرب، کاهش مداخله در امور کشورهای کمونیست شرق اروپا، سرفصل برنامه های او بود.

مارکسیسم در غرب معاصر:

علاوه بر فعالیت های دانشگاهی و روشنفکری، احزاب مارکسیستی بیشتر در فرانسه و ایتالیا فعال بوده اند، که این احزاب با نظر به اومانیستی – دمکراتیک اروپای غربی فعال بوده و به مبارزه پارلمانتاریستی مشغول بوده اند و در نقطه مقابل انقلابیگری و نفی دیکتاتوری پرولتاریا و با انتقاد از وجوه خشن نظام شوروی بخصوص شکل استالینی آن بوده اند. به غیر از لیبرال دمکراسی کمتر جریانی در غرب می توان یافت که از مارکسیسم تاثیر نگرفته باشد.

آندره ژید، جرج اورل، کستلر کسانی بودند که با توجه به شرایط دنیای شرق مارکسیست، با نوشته های خود نظامات انقلابیگری و خشونت و دیکتاتوری آنها را به سخره گرفتند.

مارکسیسم کاهش گرا به نفع یک عامل که معمولا اقتصاد است موارد دیگر تقلیل می دهند، اما در مارکسیسم دترمینیستی آنچه در وهله اول حرف آخر را می زند، نادیده گرفتن نقش انسانی و اختیارگری آدمی است. مارکسیسم ساختارگرا نیز نفی میل و انتخاب انسان در نقش دادن به وضعیت را مد نظر دارد. ساختار گرایی بر این باور است که ساخت زبان و یا جامعه به گونه ایی است که نقش آدم ها و محدوده فعالیت های شان را به آنان القا و حتی تحمیل می کند. بر اساس این اندیشه انسان ها تصور می کنند، که مختارند، و آزادی عمل دارند، ولی عملا در کنترل و محدوده ساخت اجتماع یا زبان قرار دارند.

مارکسیسم تحلیلی نقطه مقابل ساختارگراست که بر روش شناختی فردگرایانه استوار است و از فلسفه تحلیلی به عنوان روش کار استفاده می کند و سوال عمده آن این است که آیا باید طبقه اجتماعی یا نیروی اجتماعی را مجموعه ایی از افراد در نظر گرفت. در مارکسیسم تحلیلی طبقه، مجموعه ایی از افراد است که اعضای آن یکایک به دنبال نفع شخصی اند، ولی اساس همه این انتخاب های فردی، ساخت و علایق طبقاتی است. آنها از روش عقلانیت اقتصادی در بنای نظریه خود سود جسته اند

مارکسیسم فلسفی :

یکی از گرایش های متفاوت با مارکسیسم، متکی بر برداشت های جزمی روبنا و زیربنا، مارکسیسم فلسفی است بر اساس این نظر توجه به محور هایی مانند وضعیت موجبیت (دترمینیستی) با تاکید بر عاملیت اقتصاد (اکونومیستی) از عوامل کاهش مارکسیسم به شمار می آید. آنها به دنبال این هستند که این مشکلات را از مارکسیسم بزدایند. مهمترین چهره در این نظریه آنتونیو گرامشی و گئورک لوکاچ هستند.

آنتونیو گرامشی :

گرامشی یکی از چهره های فعال حزب کمونیست ایتالیا است که به دبیرکلی آن هم رسید. او بیشتر نوشته هایش را در زندان موسولینی نوشت. گرامشی بیشتر به سوژه (ذهن) توجه داشت و آن را کارپذیر (اُبژه) عین در چهارچوب مناسبات تولیدی ندانست. او معتقد به ارتباط این سوژگی با حیات غیرقابل انعطاف زیربنا و روبنا در اندیشه متعارف مارکسیستی بود. شرایط زندان، گرامشی را از یک نیروی سیاسی به یک اندیشمند مارکسیسم تبدیل کرد. او با تاکید بر واژه هژمونی، که منظور قدرت طبقه مسلط تنها به وسیله دولت به مفهوم عام که فراتر از قوه اجرایی است، تضمین نمی شود، قوه قضاییه را به سبب ارتباط مستقیم با نحوه قضاوت مردم، در کلیت سازوکار دولتی اهمیت بسیار دارد. لذا برای استمرار هژمونی علاوه بر ارتش و پلیس یا قوه قضاییه باید به نهاد هایی متعلق به جامعه مدنی همچون کلیسا، مطبوعات، مدرسه و... نیز متکی بود. هدف هژمونی نیز ایجاد رضایت در مردم با عملکردهای سلطه گرایانه طبقه مسلط است.

گئورک لوکاچ:

فیلسوف مجارستانی که در نقد ادبی و زیبایی شناسی مارکسیستی و نیز تحلیل اجتماعی طبقاتی شهرت بسیار دارد. او در بوداپست به دنیا آمد ولی در آلمان تحت تعلیم ماکس وبر و گئورک ژیمل بوده است. از اعضا حزب کمونیست مجارستان که با پیروزی هیتلر به شوروی گریخت، و بعد از جنگ به مجارستان آمد، مخالف استالینیسم و خواهان روش مستقل مجارستان در مارکسیسم بود. ولی با قدرت گرفتن طرفداران شوروی در بوداپست به رومانی تبعید شد. مشهورترین اثر لوکاچ "تاریخ و آگاهی طبقاتی" است که در آن دیدگاه هگلی از مفاهیمی مانند طبقه و آگاهی طبقاتی را ارایه داد. لوکاچ با هگلی کردن مارکسیسم از جنبه متعارف مارکسیستی که بر ماتریالیستی و مادی بودن آن و همچنین بر اولویت اقتصاد استوار بود، فاصله گرفت. لوکاچ بر سه مفهوم تاکید داشت الف) وحدت دیالکتیکی عین و ذهن (اُبژه - سوژه)    ب) برطرف کردن از خود بیگانگی در تاریخ به وسیله گسترش اگاهی پرولتاریا   ج) حقیقت همچون کلی در حال شدن است، لوکاچ به دلیل اعتقادات خود مورد توجه اگزیستانسیالیسم های غربی بود.

سه نکته در مورد سرگذشت مارکسیسم در امریکا  :  الف) مارکسیسم همانند، سوسیالیسم در امریکا در قالب جنبش های سیاسی اهمیتی پیدا نکرد.        ب) در اروپای غربی مارکسیسم دانشگاهی به مراتب مهمتر و فعالتر نسبت به امریکا و انگلستان بود     ج) چهره های سرشناس مارکسیسم امریکایی به دلایلی از جمله مناسب نبودن فعالیت های سیاسی اجتماعی برای مارکسیست ها از یک سو، و نقش امریکا همچون کشور مسلط سرمایه داری از سوی دیگر، عمدتا معطوف به مناسبات داخلی نظام سرمایه داری و ارتباط آن با مباحثی از قبیل توسعه جهان سوم و وابستگی است.

منبع: برگرفته از کتاب "اندیشه های سیاسی در قرن بیستم" نوشته دکتر حاتم قادری ، تهران، سمت ، 1380 

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.