مقدمه من :

نمی دانم چه سرّی در دین یهود و مردان این دین الهی نهفته است، که این ناچیز مردان در تعداد، بزرگ مردانی بسیار زیاد موفق در علم، تحقیق، صنعت، ثروت، سیاست، اقتصاد، فرهنگ و... داشته و دارند، که دنیای علم و انسانیت را فارغ از منفی و یا مثبت بودن حرکت تاریخی اشان تکان محکمی داده اند، از مخترعین و نظریه پردازان در علوم تجربی گرفته (اسحاق نیوتن و...)، تا دنیای پر تلاطم علوم انسانی به خصوص فلسفه و روانشناسی (فروید، یونگ، فروم و...) که آنان در پایه گذاری و توسعه آن نقش اساسی داشته اند.

مکتب فرانکفورت نیز مشتی از خروار و هسته ایی از متفکرین اکثرا یهودی است، که در آلمان بعد از جنگ جهانی اول شکل گرفتند و با نظریه پردازی و تحقیق علمی مستمر خود، راهی نو را در گشودن دروازه های تفکری جدید و خارج شدن از صفر و صد تفکرهای وقت از جمله مارکسیسم گشودند.

برای من این قوم تاریخی چند هزار ساله، که حداقل جناب موسی و عیسی مستقیم برای آنان اعزام شده اند، [1]سوالات بسیاری را بر می انگیزد، آنان آنقدر در تاریخ تحول الهیاتی بشر مهم و تاثیر گذار بوده اند که توانسته اند نظر خداوند را به سوی خود مکرر جلب کرده [2] و لااقل اغلب پیامبران و موضوعات قصه های قرآن به همین قوم و پیامبران شان اختصاص داده می شود، و کتاب آخرین دین الهی که باید در مورد بشر باشد، زیرا که ماموریتی جهانی و آزادی بخش برای بشر دارد، مملو از داستان های کمک، ارتباطات، آمد و شد حاکمان، داستان افراد موثر آنها، انحرافات شان، معجزاتی که به نجات، یا آواره گی آنان منجر شد، گلایه های خدا از آنان، انتظارات خدا از آنها و... است.

 و این واقعا تعجب مرا بر می انگیزد که این قوم چه توانایی خارق العاده ایی برای جلب نظر خداوندگارم داشته اند که با فرستادن پیامبرانی مکرر، بزرگ، ساختار شکن (ابراهیم، موسی، عیسی، یعقوب، یوسف و...) و حتی مجهز به قدرت های مافوق بشری که نظیر در تاریخ رسالت و بشر ندارد (سلیمان، داوود و...)، خداوند را به خود مشغول کرده اند، و حال هم در آخر الزمان خداوند، به ارسال آخرین پیام آور خود به سوی زمینیان اقدام می کند، باز او فردی از نسل یهود، یعنی از فرزندان اسماعیل است که او را در سرزمینی دور از دو تمدن بزرگ ایران و روم، در آب نمک می خواباند تا با معجزه خود، قرآن، برای نجات بشر اعزام دارد، و سپس می بینیم که در این معجزه هم باز بسیاری از دلمشغولی ها و تمثیل های خداوند همین قوم یهود است و انگار قرآن تبدیل به منبع تاریخ همین قوم تبدیل شده، و داستان همان داستان آنان است.

علیرغم این که اندیشمندان مکتب فرانکفورت نتایج انقلابات را دیده بودند و این جراحی خسارت بار را در فرانسه، شوروی و... را تجربه کرده بودند ولی باز هم تن انسان به اندیشه مارکسیسم که باز انقلاب را به عنوان یک جراحی مصیبت بار توصیه و دنبال کردند.

اما از مقدمه بگذریم و برویم سراغ مکتب فکری فرانکفورت :

مکتب فرانکفورت که از جریانات میراث مارکسیسم است و از چهره های سرشناس آن هورکهایمر، آدورنو، مارکوزه و هابرماس می توان نام برد. این جمع علمی که در جریان شکست آلمان در جنگ جهانی اول 1924 پا به عرصه وجود نهاد، و آن زمانی بود که بلشویک ها به عنوان اولین حزب کمونیست جهان در شوروی حاکمیت را بعد از انقلاب خونین 1917 به دست گرفتند، و در آلمان هم  برغم کشته شدن رزا لوکزانبورک از رهبران چپ آلمان، مارکسیست ها هم به مانند سوسیالیست ها در قالب احزاب خود معتقد به قدرت گیری تفکر خود در آلمان بودند. ولی آلمان از شرایط تجربه انقلاب به دور بود، و در نهایت هم ناسیونال – سوسیالیست های نازی در یک انتخابات سراسری نظر آلمانی ها را به خود جلب و به رهبری هیتلر در سال 1933 قدرت را در دست گرفتند.

با قدرت گیری نازی ها اعضای مکتب فرانکفورت با مهاجرت به امریکا و بعد بازگشت به آلمان، در اندیشه جهانی در قرن 20 نقش آفرینی کردند. افراد گرد آمده اولیه در این گروه عموما از خانواده های یهودی طبقه متوسط و بالاتر بودند. جلسات "موسسه پژوهش های اجتماعی" این گروه به خاطر ارتباط با دانشگاه فرانکفورت به مکتب فرانکفورت و به علت نوع روش در تحقیق علمی خود، به مکتب انتقادی – چالشی (Critical) مشهور شدند. 

از دهه هفتاد به بعد هابرماس چهره برتر مکتب فرانکفورت شد. که فاصله گرفتن این مکتب از مارکسیسم نیز آغاز می شود. که ناشی از تاثیر اندیشه های ماکس وبر می باشد، که عامل تاثیر پذیری هم اول توجه به عقلانیت ابزاری (پوزیتیویسم) که تمایل به شکل دهی جامعه، بیرون از خواست و فعالیت های انسانی داشت، و دوم بدبینی نسبی به جامعه صنعتی مدرن بود. که مکتب فرانکفورت بخش قابل توجهی از انتقادات خود را از جامعه مدرن صنعتی به عقلانیت ابزاری معطوف کرد؛ و محور این انتقادها را هم بر پوزیتیویسم و روش های پوزیتیویسمی یا اثباتی قرار دادند. لذا مکتب فرانکفورت علاوه بر مارکسیسم از اندیشه های وبر و تحقیقات روان شناسانه هم بشدت سود برد که در نهایت به دوری بیش از پیش آنها از مارکسیسم منجر شد.

هورکهایمر  و آدورنو :

این دو از مهمترین چهره های مکتب فرانکفورت در دوره اول تشکیل این گروهند، هورکهایمر پس از گرونبرگ در 1931 ریاست موسسه را به عهده گرفت، نقد آنها بر پوزیتویسم (اثبات گرایی) شدت گرفت که مهمترین دلایل آنان تلقی مکانیستی از انسان، و کاهش علم به تجربه و مشاهده، و همچنین تفکیک واقعیت از ارزش ها، مورد انتقاد بود. فرانکفورتی ها پوزیتیویسم را پیش برنده عقلانیت ابزاری می دانستند. هابرماس و مارکوه نیز بعدها به بی توجهی به چند ساحتی (بُعدی) بودن انسان، و تلاش برای حفظ تمایز بین اُبژه و سوژه را از سوی دیگر مهمترین محورهای نقادی تشکیل قرار دادند.

نگرش انتقادی مکتب فرانکفورت ملهم از آثار اولیه مارکس و همچنین دیالکتیک هگل است. آنها از عقلانیت نقادانه دفاع می کردند. سوال اصلی هورکهایمر و آدورنو در کتاب "دیالکتیک عصر روشنگری"  که در سال 1944 پایان یافت، این بود که "چرا بر خلاف انتظارات عصر روشنگری بشر به جای ورود به وضعیتی انسانی، در نوع جدیدی از توحش قرار گرفت" (و این سوال امروز من هم هست که چرا بشر رشد می کند اما نه در جهت انسان شدن).

هورکهایمر و آدورنو به وجوه بیانگری و پیش برنده افکار عمومی به وسیله زبان توجه کرده و متذکر می شود که در سلطه خردباوری ابزاری که همه چیز به سطح کالا و ارزش مبادله تنزل می یابد، زبان امکان نظام مندی معنایی را از دست می دهد. کتاب دیگر آنها "شخصیت اقتدارگرا" است که به سال 1950 در جریان مکارتیسم در امریکا منتشر شد به پیدایش "جامعه توده ایی" توجه داشت و از اصطلاح "صنعت فرهنگ" که اشاره به فرهنگ توده ایی مردم دارد که با استفاده از فن آوری و امکانات مدرنیسم ساخته و عرضه می شد.

آنها به هنر مدرن به دیده مثبت نگاه می کردند، زیرا در خود شورش و نقادی بر ابزارنگاری را منعکس می سازد، در حالی که صنعت فرهنگ در جهت ابزار نگاری و خرد ابزاری قرار دارد. صنعت فرهنگ در واقع کاربرد عقل ابزاری برای ساخت فرهنگ توده ایی است. صنعت فرهنگ از نظر آدورنو در خدمت نظام های تمامیت خواه از طریق یکسانی و مشابهت برخاسته از این صنعت قرار میگیرد، هر چند کارایی آن تنها به این نظام ها محدود نمی شود و در نظام سرمایه داری هم بخشی از بازتولید و مصرف توده ایی را تشکیل می دهد که می تواند به نفع سرمایه داری منجر شود.

هربرت مارکوزه (1898-1979) :

از چهره های فعال جنبش دانشجویی 1968 مکتب فرانکفورت، که در شاخه چپ آن شهرت بسیار یافت. مدتی شاگرد هایدگر بود و بعد از قدرت گیری نازی ها به امریکا رفت. در سال 1933 به دعوت هورکهایمر به آلمان و موسسه پژوهش های اجتماعی یا همان مکتب فرانکفورت بازگشت، و روی موضوع فاشیسم و رابطه آن با بورژوازی کار کرد، و اندیشه های وبر و فروید را در تفکر مارکسیسم خود استفاده کرد، و بن مایه های تفکری خود را فراهم نمود. مارکوزه منتقد دکارت به دلیل منادی دهندگی چیره گی بر طبیعت به بهای فراموشی پیوستگی میان سرنوشت انسان و طبیعت بود.

مارکوزه هم به مکتب پوزیتیویسم حلقه وین حمله می کند، زیرا که نمایندگی اصالت تجربه را آنان به دوش می کشیدند، و در کتاب "خرد و انقلاب" خود به تفسیر افکار هگل و مارکس پرداخته و در کتاب "عشق و تمدن" از نظریات فروید و روانشناسی اجتماعی برای تکمیل تفاسیر مارکسیسم در مورد پدیده های اجتماعی و وضعیت بشر سود جست، و سرانجام در نگارش کتاب مارکسیسم شوروی در دهه پنجاه مشهورترین اثر خود یعنی انسان تک ساحتی را منتشر کرد.

مارکوزه معتقد بود که هگل به ایده های عقل گرایی غرب معتقد بود، اعتقادی که در مورد فاشیسم و ناسیونال سوسیالیسم صدق نمی کند. او فلسفه سیاسی هگل را بدون توجه به حقوق و آزادی های فردی رد کرد، حال آنکه ناسیونال سوسیالیسم محو فردیت را یک هدف می دانست. او البته معتقد است که شکست فاشیسم و ناسیونال سوسیالیسم از تمایل به اقتدار گرایی جلوگیری نکرد.

مارکوزه بر این اعتقاد بود که "آزاد سازی، شرط آزادی است". و انقلاب از راه آزادی پیشرفت نکند نیاز به سلطه و سرکوب ممکن است مجددا به جامعه نوین بازگردد و این خطر همیشه وجود دارد که مصلحت موردی جای مصلحت حقیقی افراد را که در دیالکتیک نفی نهفته است اشغال نماید.

مارکوزه از تمایل به توتالیتاریسم در عصر حاضر دغدغه داشت. او سعی داشت از طریق روانشناسی کاستی های مکتب مارکس را برطرف نماید. او همچون از طریق روانشناسی اریک فروم، روانشناسی را به مکتب فرانکفورت آورد.

کتاب انسان تک ساحتی مارکوزه در واقع نقد "جامعه بسته" بود. او در مقابل کارل پوپر قرار گرفته که با کتاب "جامعه باز و دشمنانش" به دفاع از لیبرال دمکراسی به عنوان بهترین نظام مستقر در طول تاریخ بشر پرداخته بود. انسان تک ساحتی مارکوزه انسان کاهش یافته ایی بود که در حلقه نظام تکنولوژیک و تنیده شده در سرمایه داری، از نیروهای خود خالی شده و به یک بُعد و یا ساحت تنزل یافته است. این انسان به ظاهر از آزادی های فراوان برخوردار است.

مارکوزه عنوان می دارد قدرت فن آوری، توانایی های ذهنی و مادی جامعه را به طور بی سابقه ایی افزایش داده، باعث تسلط جامعه بر افراد شده است. از گذر فن آوری، فرایند های فرهنگ، سیاست، و اقتصاد در هم آمیخته، نظامی را به وجود آورده اند که انسان ها را بلعیده و به این ترتیب سیطره فن آوری  به حاکمیت سیاسی بدل شده است.

توسعه صنعتی خرد آدمی را در چهار چوب واقعیت زندگی متوقف داشته و از همین جا "از خود بیگانگی" ظاهر می شود. از خود بیگانگی سبب کاهش انسان در سطح تولید و مصرف می شود و این همان فاجعه انسان تک ساحتی شدن است. وی به نظریاتی که سودمندی را هدف خود قرار می دهند حمله می کند، و پوزیتیویسم یا همان اندیشه تحصّلی را فلسفه انسان تک ساحتی می داند.

مارکوزه تنها راه برون رفت از این وضع را بهره مندی از "دیالکتیک نفی" اعلام می دارد به این صورت که انسان را به خود آگاهی رسانیده و اسباب تغییرات بنیادی را فراهم سازد.

مارکوزه سیاست و کار وِیژه آنرا این چنین بیان می کند که سیاست عملی است که به وسیله آن نهاده های اصلی جامعه توسعه و تکامل می یابند. تعریف و تثبیت می شوند یا تغییر می پذیرند. وظیفه سیاسی ایجاب می کند که افراد در قالب هر شخصیتی که باشند نفوذ خود را بر نهادهای اجتماعی اعمال کنند.

جامعه مطلوب مارکوزه بیشتر جنبه سلبی و انکاری داشت و شکل مشخصی ندارد، یعنی پیش از آنکه بگوید چه باید باشد می گوید چه نباید باشد. جنگ، فقر، استثمار، استعمار، سرکوب، و... نباید در جامعه مطلوب مارکوزه باشد. او اختناق را ذات سرمایه داری می داند. مارکوزه از جدی ترین منتقدان تمدن بورژوایی است. وی فن آوری را منجر به سلطه بر آدمیان می داند، و آنرا نکوهش می کند. هم مدافعان وضع موجود غرب که از او خشمگین بوده و او را پیامبر تازه نهضت چپ دانستند، و هم احزاب کمونیست با توجه به انتقادات او از جامعه شوروی، او را تجدید نظر طلب دانستند (چوب دو سر طلا).

یورگن هابرماس (1929) :

مهمترین چهره زنده مکتب فرانکفورت است او با وجود پیشبرد اندیشه انتقادی در اساس، مدرنیسم را طرحی ناتمام می دانست، هابرماس از مدافعان مدرنیسم و در تقابل با نقادی های کسانی که در زمره پُست مدرنیسم از جمله فوکو شناخته می شود. وی از عقلانیت کنشی در مقابل عقلانیت ابزاری (پوزیتیویسم) می گفت که انسان ها همچون فاعلان آگاه، با هم در تماس و ارتباط باشند و به کنش بپردازند.

مارکسیسم هابرماسی نوعی مارکسیسم انسانگراست. وی قصد داشت به جای توجه به نیروهای تولیدی، و نسبت آن با مناسبات تولیدی، به آزادسازی نیروی عقل از چنگال اشکال بازتولید اجتماعی بپردازد. به نظر هابرماس پوزیتیویسم با کاهش تمامی معرفت و شناخت انسانی به علم تجربی، دیگر ساحات معرفت را نادیده انگاشته و بر ضرر علایق انسانی در عمل آنها را به شی گونگی و مناسبات جزمی هدایت نموده است. هابرماس علوم تجربی را تنها یکی از سه وجه شناخت انسانی قرار داد، وجه دوم را معرفت، تفهّم و رابطه میان انسان هاست که با میانجیگری زبان انجام می گیرد. رابطه انسان ها می توانند فراتر از رابطه شی گونه  و ابزاری باشد. و وجه سوم معرفتی هابرماس علایق آزادی خواهانه و یا انتقادی است.

در این وجه روابط متکی بر قدرت به طور خاص و وضعیت موجود به طور عام نقد می شود.

وجه نقادانه عنصر کلیدی مکتب فرانکفورت است. بر اساس جهان – زیست هابرماس (life-world) ساخت های اقتصادی – اجتماعی از یک سو و اگاهی، اخلاق، فرهنگ و به تعبیری سوژگی انسان را نشان می دهد. از سوی دیگر در دورن جهان زیست انسان ها فعلیت دارد. جهان زیست بستر اصلی جهان بینی را تشکیل می دهد. جهان زیست در نهایت بستر اعمال و اندیشه هاست.

در مورد بحران مشروعیت هابرماس می گوید جوامع غربی سعی کرده اند با استفاده از عقلانیت ابزاری نوسانات اقتصادی را به کنترل خود در آورند ولی این اقدام سبب گسترش بحران به دیگر شاخه های حیاتی اجتماعی نیز شده است. دولت ها برای تنظیم قواعد بازار در مسایل اقتصادی مداخله می کنند اما با نیروها و خواست های متضاد روبرو می شوند. آنها نه می توانند بازار را به حال خود رها کنند و نه می توانند از تقاضاهای فزاینده جلوگیری کنند.

منبع: برگرفته از کتاب "اندیشه های سیاسی در قرن بیستم" نوشته دکتر حاتم قادری ، تهران، سمت ، 1380 

[1] - از انبیاء بنی اسرائیل که صاحب شریعت نیستند؛ از حضرت یوسف، حضرت داود، حضرت سلیمان، حضرت شعیا، حضرت الیاس، حضرت یوشع، حضرت یونس، حضرت عزیر، حضرت زکریا، حضرت یحیی و...  و از انبیاء دارای شریعت، حضرت موسی و حضرت عیسی علیهم‌السلام را می‌توان نام برد.

[2] - خداوند از زبان حضرت موسی علیه السلام انبیاء بنی اسرائیل را به عنوان نعمتی بر آنها معرفی می نماید: وَإِذْ قَالَ مُوسَىٰ لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جَعَلَ فِيكُمْ أَنْبِيَاءَ وَجَعَلَكُمْ مُلُوكًا وَآتَاكُمْ مَا لَمْ يُؤْتِ أَحَدًا مِنَ الْعَالَمِينَ [۱۳]  و ياد كن زمانى كه موسى بقوم خود بنى اسرائيل فرمود اى قوم من ياد كنيد نعمة خداوند را كه بشما عنايت فرمود كه انبيايى از بنى اسرائيل در شما قرار داد و سلاطينى از شما مقرر فرمود و بشما داده چيزى كه باحدى از عالمين داده نشده.

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.