آنان که از درد خیانتِ شان تنها باید گریست - مرصاد یا فروغ جاویدان

 دیگر آخرین روزهای جنگ بود و از نظر ما (ایران) جنگ به پایان رسیده بود، زیرا امام خمینی (ره) با پذیرش قطعنامه 598 سازمان ملل متحد، که خواست طولانی مدت صدام (غرب، اعراب و تمام هم پیمانانش) بود، در واقع پایان جنگ را اعلام کردند؛ این تصمیم نیز بدون تعارف، و روشن و آشکار اعلام شده بود بدون این که ایشان حالات درونی خود را در آن روزها سانسور کند، آنرا طی پیامی بینظیر که این پیام نیز از طریق رسانه ها به استحضار همه رسید، اعلام شد و ایشان همه را محرم آنچه در نظر داشت، دانسته و خودی و غیر خودی نکرد، و این پیام در حالیکه حاوی درد دل ها و اعترافات روشن امام بود غوغایی در جبهه ها ایجاد کرد و اشک از چشمان برخی از رزمندگان جاری ساخت؛

و واکنش گریه آلود برخی از آنان نیز نشان دهنده اتصال قلبی شان با رهبر خود داشت، این پیام برای اعلام آتش بس، حامل جملاتی بود که علاوه بر اعتراف بر اجبار در قبول آتش بس، بر دردهایی دلالت می کرد که ایشان کشیده بود، و جام زهری که سرکشید و...، خون به دل جوانان قهرمانی کرد که خود را فرزندانش می دانستند، نمونه ی بارز این امر در بین رزمندگانی که با ما بودند، شهید رضا قنبری بود که مثل ابر بهار و همچون مادری می مانست که بر مرگ فرزند جوانش بگرید. فهم این حرکت آنان آنچنان که آنان می فهمیدند، برای من در آن موقع ملموس نبود و به این میزان آتش درونی و رنجی که می دیدم تعجب می کردم، و با خود می گفتم که امام هم به سان و سیره ی ایمه (ع) و پیامبر اکرم (ص) با دشمن از در صلح در آمده، و این که بدین میزان تعجب برانگیز نیست؟!

شهدای تیپ 12 قائم در عملیات مرصاد

شهدای شهرستان شاهرود در عملیات مرصاد

از  این که بگذریم در آن زمان مقری تحت عنوان "صادقین" در حاشیه "تنگه چهارزبر" داشتیم که بین "ماهیدشت" و روستای "حسن آباد" قرار داشت و از باختران (آنروز و کرمانشاه امروز) تقریبا بیست تا سی کیلومتر به سمت "اسلام آباد غرب" فاصله داشت. این مقر با فاصله کمی از کرمانشاه قرار داشت، می توان گفت که در حاشیه این شهر بود.

مقری که برای من خاطرات تلخ و شیرین را توامان در خود داشت. از کرمانشاه که به سمت شهر اسلام آباد غرب می رفتی، قبل از تنگه چهارزبر، سمت راست جاده ای بود که به دره ای منتهی می شد، که در این دره جویبار نسبتا پر آبی جاری بود که این جویبار از چشمه ای پرآب سرچشمه می گرفت و همانطور که تاریخ نشان می دهد که تمدن های بشری در حاشیه رودها به وجود می آمدند، مقر تیپ 12 قایم آل محمد (عج) هم در آن زمان، در کنار این جویبار شکل گرفت و این تیپ از طریق اردوگاه صادقین، مقری را برای خود تدارک دیده بود که در واقع ایستگاه بین راهی بین مقر اصلی در شهر دزفول و مناطق عملیاتی در شهر بانه در کردستان بود.

ماموریت عملیاتی که تیپ 12 برای حضور در مناطق کردستان گرفته بود، باعث می شد که این مقر را برای کم کردن فاصله بین جبهه های شمالی و جنوبی در کرمانشاهان در نظر بگیرند و به همین دلیل قسمتی از امکانات و نیروی تیپ در این شهر مستقر شدند، داشتن این مقر به تیپ 12 این فرصت را می داد که به صورت سیار در طول جبهه های شمالی، میانی و جنوبی توان مانور حرکت داشته باشد.

در کنار ما در این دره نیز مردم به زراعت می پرداختند که به نظرم اکثرا هم نخودکاری بود، که به صورت دیمی انجام می گرفت. منطقه با صفایی بود هم اکنون هم یاد آن روزها را در ذهن خود دارم و می توانم آن را در ذهن خود مرور کنم. گاهی برای حمام گرفتن به شهر کرمانشاه می رفتیم، خاطرات خوبی از این شهر دارم طاق بستان و شگوه و عظمت تمدن ایرانی جلوه خاصی به این شهر داده است. مردم مهربان و پهلوان منش آن و شکوه این مرزداران مرزهای غرب کشور از گیلانغرب، تازه آباد، اسلام آباد غرب، سرپل ذهاب و کلا کرمانشاهان را می توان در ادوار تاریخ دید؛

نقش این منطقه در فرهنگ و تمدن ایران از هزاران سال قبل را از آثار به جای مانده می توان به خوبی مشاهده کرد و به رغم این که ما در معرفی فرهنگ خود هیچ همتی نداریم لیکن حداقل آثار به جای مانده تاریخی به خوبی بر این امر حکایت دارد و گاه نیازی به ما ندارد تا آن را بشناسانیم و بی مهری ما به فرهنگ بجای مانده از اجدادمان، اگرچه خسارات جبران ناپذیری را به آن وارد کرده است، لیکن آنچه مانده کاملا دلالت بر فرهنگ غنی ایرانی دارد.

سرپل ذهاب و  قصر شیرین و نفت شهر که دو ورودی قدیمی به ایران از این سو هستند، و قبل از جنگ به عنوان مبدا ورود به عراق از ایران و بلعکس مورد استفاده بودند، و قدیمی ها هم خیلی در این خصوص داستان ها گفتند و من هم شنیده بودم، که چطور برای زیارت قبور ائمه مدفون در عراق از قصر شیرین و کرمانشاهان می رفته اند و یا این که در این مسیر به زوار عاشق ایمه (ع) چگونه و چه گذشته بود و نسل های قبل و بعد از انقلاب هر دو از این مسیر خاطره های زیادی در ذهن داشتند.

پیش از خود من هم یک بار در این مسیر سفری داشتم و آن موقعی بود که از منطقه مریوان و بعد از عملیات کربلای 10 به دیدار شهرهای حلبچه، خرمال و دوجیله رفتیم، و از آنجا به دزلی، پاوه، جوانرود، سرپل ذهاب، تازه آباد و اسلام آباد و بعد هم کرمانشاه آمدیم؛ مسیری بسیار طولانی ولی آنقدر دیدنی بود که هنوز هم آن را از یاد نبرده و مناظر آن را در ذهن خود دارم؛ سفری که تماما در پشت وانت تویوتا مخصوص جنگ طی شد.

سه راهی پای کوه "دزلی" که راهی از آن به سمت عراق می رفت (فکر کنم به سد دربندیخان) و یک راه به سمت حلبچه و مریوان و یک راه نیز به سمت پاوه و استان کرمانشاه. کوه بزرگ کله قندی که دره آن بسیار عمیق بود و... دامنه سنگی آن عمق کوهستانی البرز را هنوز در ذهن خود دارم، و نمی دانم چرا باید این قدر از این منظره تصویر ذهنی داشته و  هنوز یک تیکه هایی از آن را ذهنم در خود نگهداشته، در حالی منظره ایی قبل و بعد از آن را خوب به خاطر ندارم، ولی این تیکه را در ذهن هنوز که هنوز است به صورت روشن حفظ شده است؛ و دزلی با قله ی بزرگش هنوز در خاطرم مانده.

یا شهر پاوه که آن موقع ها زیاد از آن شنیده می شد و آن هم به واسطه جنایاتی بود که ضد انقلاب در این شهر انجام داده بودند و شهر پاوه برای تمام ایرانی ها شناخته شده بود، زیرا آن موقع شامپوی پاوه (ساخت شرکت داروگر) که نام این شهر زیبا را بر خود داشت، یکی از رایج ترین شامپوهای مورد استفاده در سراسر ایران بود، و خود به خود شامپوی پاوه با شهر پاوه همدیگر را تداعی می کردند. شهری که در حاشیه و امتداد دره ایی خیلی زیبا و با پوشش درختان سپیدار بلند خود در مسیر جاده خودنمایی می کرد، اگرچه توقفی در این شهر و شهر های دیگر نداشیتم لیکن هنوز خاطره این سفر و عبور از این مناط را تقریبا تماما به یاد دارم، آنچه به خاطرم می آید نزدیک 400 کیلومتری را از مریوان تا کرمانشاهان راه پیمودیم؛ به نظرم از سرپل ذهاب که خارج شدیم در حاشیه جاده کشاورزی کشاورزان جریان داشت و گندم کاری ها در فصل برداشت بودند.

از خاطرم نمی رود که در قسمت بار تویوتا از این همه مسیر گذشتیم و من هرگز نخوابیدم، و بیدار ماندم و غرق تماشای مناظر و مناطق جدیدی بودم که از آن می گذشتیم، جاهایی که روی نقشه های نظامی بارها از آن گذشته بودم و الان این رویاها به واقعیت پیوسته و حضوری واقعی در آن داشتم. باید اضافه کنم که وسیله نقلیه رزمندگان در جنگ تویوتاهایی بود که هم باربر و هم مسافربر خوبی بودند و به خوبی هر دو را در عقب و قسمت بار خود به نحو احسن حمل می کردند و این وسیله نقلیه الحق مرکب مناسبی است، در جاده همچون اتومبیل بنز نرم و راحت است، و در شرایط صحرا و کوهستان نیز همچون وسیله مخصوصی برای حرکت در شرایط سخت شیب و... طراحی شده و به طرز مناسبی نقش قدرتمندی ایفا می کرد و من در طول جنگ خاطرات تلخ و شیرین زیادی از نشستن و رفتن در عقب این ماشین ها دارم، دست ژاپنی ها درد نکند که وسیله خوبی درست کره اند، باید به آنان احسن گفت.

از دزلی که می گذری دیواره های صخره ایی طولانی که مرز را در سرپل ذهاب تشکیل می داد و انگار مثل دیواری خلق شده بود، زیرا از سمت عراق آن با یک شیب بالا می آمد، ولی از سمت ایران، ناگاه تبدیل به پرتگاه می شد و شاید تنها راه صعود بر آن در این قسمت تنها از طریق هلیبرد [1] و فرستادن چترباز میسر بود، و کسی که بالای این کوه قرار می گرفت تا کیلومترها داخل خاک کشورمان را در دیدرس خود داشت.

گردنه های متعدد در این مسیر که شما را از زاگرس در عرض عبور می داد و به داخل سرزمین های پست داخلی عراق منتقل می کرد از مشخصه های این منطقه است، و ما در حال عبور از رشته کوه زاگرس بودیم زاگرسی که سراسر تمدنزا بوده و تاریخ عظمت ایران را در خود دارد و اکنون با خطوط مرزی بین المللی که بعد از جنگ  جهانی دوم بین کشورهای باقی مانده از جنگ، توسط استعمار کشیده بودند اقوام ایرانی (کردها) نصف شدند نیمی در عراق قرار گرفته و نیمی در ایران؛ و تمدن بزرگ ایران با فلات بزرگ ایران به قسمت هایی مختلف تقسیم و به کشورهای مختلف به ارث رسید.

آری این مسیری است که هم ما، هم نسل های قبل از ما، خاطرات آن را در جان و دل خود داشتیم، یادم می آید که وقتی صحبت از رفتن به کربلا می شد ناگهان به یاد قصر شیرین می افتادیم شهری که وقتی از آن دیدین کردیم، حتی نشانی از خانه ها و ابنیه شهری در آن دیده نمی شد و همه ویران شده بود، و از این شهر تنها خیابان هایی اسفالته و چند تک درخت باقی مانده بود؛ بعدها یکی از دوستان اهل کرمانشاه که با او مدتی در دانشگاه حضور داشتیم می گفت آسفالت های این شهر را در زمان پهلوی آنقدر با کیفیت ریخته بودند که بعد از این همه ویرانی، با پایان جنگ همان ها را تنها تعمیر کرده و دوباره استفاده کردند، در حالی که بقیه شهر اصلا قابل استفاده نبود، اما این اسفالت ها محکمتر از آن بود که بتوان از آن گذشت و آن را جمع کرد و دوباره آسفالت ریخت.

بابا پیش از این بارها از رفتن به کرمانشاهان تعریف کرده بود که با "ننه کربلایی ماه طلا" به این منطقه رفته بودند ولی روادید خروج مهیا نشد و نتوانستند به کربلا بروند، و مادرم از خاله کوکبش می گفت که همسر شهید حاج مهدی عراقی بود که مدتی در کرمانشاه بودند و پذیرای زوار کربلا. خلاصه این منطقه چندان با خاطرات من و خانواده ام بیگانه نبود و وقتی آنجا رفتیم خاطرات گذشته ایی که اینان برایم تعریف کرده بودند از این شهر داشتم، حال آنکه این شهر، شهر عشاق، شیرین و فرهادِ کوهکن و... است و واقعا عشق را در این مناطق به وطن می توان حس کرد و...

وقتی از این مناطق می گذشتم می توانستم در ذهن خود تصور کنم، وقتی سپاه اعراب مسلمان در نبرد جلولا، در آنسوی همین کوه، بعد هفت ماه محاصره و نبرد با مهران رازی، فرمانده نامی ایران آن نبرد را بردند، و پیروزمندانه دیگر سدی در مقابل خود نمی دیدند و به قصد غارت و تصرف کرمانشاهان و همدان که از مراکز تمدنی ایران باستانند، با چه عجله ایی به پیش می تاختند، در حالی که پیش از این تیسپون را تصرف کرده بودند و داستان آنچه بر این پایتخت ایران رفت خود گریه آور است، و اکنون ما نیز در آن ساعات هم جهت با چنین مهاجمینی در حرکت بودیم، که در بین این کوه ها می گذشتند، البته تاریخ ایران داستان های تلخ و شیرین زیادی از این گذرگاه های کوهستانی دارد، و سپاهیان زیادی را در طول تاریخ به خود دیده است، که یا به سمت غرب برای نبرد با رومیان می تاختند و یا به سمت شرق به قصد شکست ایران در شتاب بودند، و در هر دو نوع این نبردها، آنچه خون بود را سربازان می دادند، و آنچه از پیروزی ها بود را سرداران به نام خود ثبت می کردند.

از این مباحث حاشیه ایی بگذریم، به مساله اصلی بپردازم. که موضوع این نوشته است بحث برادران و خواهران هموطن ایرانی خائن خود، همان خائنین به وطن که تنها در درد خیانت شان به وطن می توان گریست، زیرا شاید تنها اشک باشد که بتواند مقداری بر این درد التیام بخشد، و هیچ داروی دیگری نمی تواند بر این زخم درونی و بر درد این اختلاف خانگی ما التیام بخشد، و انسان رنج می کشد که چگونه می شود که گروهی از هموطنان ما دسته جمعی، و در استعداد چند هزار نفر، تبدیل به ستون پنجم دولت متجاوز بعث صدام شوند و این چنین بی مهابا در جهتی به ایران هجوم برند که پیش از این متجاوزین بزرگ به کشور، ایران را از همین مسیر مورد تهدید، غارت و تصرف خود در آوردند؛ و امروز در همان مسیری که اسکندر متجاوز به قصد تصرف و غارت آمده بود، اینان دست به خرابکاری علیه مردم و کشور خود به نفع طرف خارجی می زدند،

و با تمام توان علیه کشور خود، و برادران و خواهران و پدران و مادران هموطن خود، از انجام هر کاری فرو گذار نبودند و با افتخار دست به عملیات علیه مدافعین و مرزداران کشور خود، که در مقابل دشمن خارجی صف کشیده بودند، جنگ می کردند، می کشتند، غارت می کردند، جاسوسی می کردند و... واقعا انسان در می ماند که چطور یک ایرانی راضی به چنین امر می شود و چقدر انسان باید سقوط کند که بدین کار رضایت دهد، هر چند می توان به نوعی آنان را درک هم کرد، چراکه در سهم دادن های بعد از پیروزی انقلاب، آنان به رغم سابقه طولانی در مبارزه، خود را دست خالی یافتند، و دچار کینه و لجاجت شدند و  همین انسان را به سمت انجام هر جنایتی می برد.

اما آنچه روشن است این که جنایات صدام برای ما قابل تحمل تر بود، تا آنچه که هموطنان و برادران و خواهران به اصطلاح "مجاهد خلق" ما انجام می دادند و تحمل این سخت تر بود، و نمی توانستیم آنرا در ذهن خود حل کنیم، سازمان مجاهدین خلق یا همان ها که در فرهنگ عمومی به منافقین مشهورند، از فرزندان این مرز و بوم تشکیل شده اند و در اوایل جنگ اردوی خود را به عراق منتقل کردند، در حالی که صدام به عنوان دشمن آب و خاک ایران (نه دشمن حکومت) در آنجا حاکم بود و با تمام توان به او در جنگ با ایران کمک کردند، و در این راه، از انجام هیچ کاری فرو گذار نشدند، آنان اردوگاه خود را در دل اردوگاه دشمن این آب و خاک زدند.

شناسنامه شهید رضا نادری

می توان به نوعی گفت که بحث بین ایران و صدام، بحث حکومت نبود، بحث ادعای ارضی دشمن بر خاک پاک ایران بود، برای صدام سرنگونی نظام، حکومت و سرنگونی ج.ا.ایران در اهداف درجه دوم به بعد قرار می گرفت، و هدف اول او، تسخیر قسمت های از خاک ایران و الحاق آن به خاک عراق بود و به خاک ما چشم طمع داشت و در درجه دوم اولویت هایش، نیز ماموریت نابودی حکومت تازه تاسیس انقلاب اسلامی را در سر می پروراند و آن هم نیابتی از سوی کشورهای حامی خود همچون اعراب حاشیه خلیج فارس، غرب و شرق.

هدف عمده صدام تصرف خاک ایران بود و این امر بر کسی نمی توانست پوشیده باشد زیرا این یک بحث نسبتا قدیمی و تاریخی بین او و ایران بود، که در زمان پهلوی هم مطرح بود و صدام با پاره کردن قرارداد 1975 الجزایر که در این خصوص بین دو کشور توافق شده بود، ریشه دار بودن مشکل خود را با ایران فریاد می زد و آن را به یک جنگ عرب و فارس تبدیل کرده و به زعم خود از ضعف ما در خلال لحظات بعد از انقلاب استفاده کرد و به خاک کشورمان با هدف دست یابی به آبراهه اروند رود و.... وارد جنگ شد.

لذا این سابقه اختلافات بین ایران و عراق بر هیچ فعال سیاسی پوشیده نبوده و نیست. سرنگونی حکومت ج.ا.ایران تنها دستمایه جلب امکانات دیگران، و تنها بهانه ای بیش نبود و صدام هدف اصلی خود را کشورگشایی قرار داده بود، تا اولا عقده حقارت شکست خفت بار اعراب در مقابل اسراییل را در ذهن اعراب شکست خورده ترمیم کند و ثانیا خود را با این پیروزی در مقابل پارس (و به قول ناحق اعراب عجم ها) جبران کند و خفت شکست در مقابل اسراییل را به زعم خود با پیروزی بر ایران تا حدی جبران کند و خود را با قهرمانان تاریخی عرب در جنگ های قادسیه که امپراتوری ایران را شکست داده بودند، برابر کند و خلاصه در ذهن این فرزند ناخلف عربِ جاهلیت جدید، که جاهلیت 1400 سال قبل را می خواست در شکل جدیدش زنده کند، افکار مسموم و مخربی بود که این بر هیچ ایرانی نمی توانست پوشیده باشد زیرا این افکار در سخنان صدام موج می زد.

 آری دختران و پسران ایرانی و متعلق به همین آب و خاک، به رهبری مسعود رجوی وارد بازی شدند که اولین نتیجه مستقیم آن به تجزیه خاک مقدس ایران (در صورت موفقیت) منجر می شد و حتی من تصور می کنم در صورت پیروزی صدام در این جنگ، همین آقای رجوی و یارانش نیز از دم تیغ صدام به نوعی رد می شدند، زیرا در نزد افکار عربِ جاهل، فارس (غیر عرب) در درجه دوم اهمیت قرار دارد، و آنها را در فرهنگ جاهلی خود موالی می نامند،

این دیدگاه را حتی در زمان حضور پیامبر (ص) هم می توان دید و سلمان به علت پارسی بودن مورد بی محبتی (حتی یاران او) قرار می گرفت؛ این درحالی بود که پیامبر سلمان را از خانواده خود می دانست و آن همه لیاقت و بزرگی هم برای آنان در مقابل نسب او مهم نبود؛ و تنها قرار داشتن در تیره و نژاد پارسیان برای مجرم بودن سلمان در نزد این جاهلین کافی بود، که این جرم برای امثال او ثابت شده باشد.

آقای رجوی ما کمال خاصی جز رهبری دیکتاتور مابانه نداشت، و من تصور می کنم این کار رجوی و همپالگی هایش خیانت بی جیره و مواجبی بود، و نهایت مزد خیانت آنان، در صورت پیروزی هم با خیانتی از سوی صدام پاسخ داده می شد، او این خیانتکاران پارسی را از دم تیغ می گذراند. او نشان داد که حتی به اعراب خوزستان که مدعی نجات آنان بود، که آنان عربند و برای نجات آنها آمده است، نیز رحم نکرد، حال چرا باید به رجوی ها رحم کند؟ او حتی به افراد خانواده خود، و فرمانده هان نزدیک به خود در جنگ هم رحم نکرد چگونه می توان انتظار داشت که در حق مجاهدین خلق که از لحاظ نسل و نسب در جبهه دشمنش قرار دارند، رحم کند.

این سردار عرب جاهلی که اکثر قوانین مدنی و مردانگی اش بر اصل و نسب عربی و ناسیونالیسم عربی استوار است، به خانواده خود هم رحم نکرد چگونه می توانست حقی در پیروزی هایش به رجوی بدهد، داشتن مرام و رحم و مروت مربوط به انسان های متمدن است و از این نسل جاهلیت جدید چگونه می توان انتظار مرام و جوانمردی داشت. صدام تا رسیدن به رهبری عراق، جنایات زیادی کرده بود که شهره بود و این نباید از دید رجوی هم دور بوده باشد، ولی به هر حال این چند هزار فرزندان فریب خورده از این مردم، چشم به همه این حقایق بسته و به دست خود وارد دامی شدند که خفت بارترین کار برای ایران و ایرانی ها در تاریخ معاصر بود، که در جبهه کسی قرار بگیری که این اهداف را در ذهن خود داشته باشد.

در بین این خائنین از روحانیون هم بعضا حضور داشتند، فردی مثل "شیخ علی تهرانی" که سخنانش از رادیو و تلویزیون عراق عرق شرم را در مقابل خصم، برپیشانی هر ایرانی می نشاند و ما را در مقابل دشمن موقعی که صف به صف در مقابل هم ایستاده بودیم شرمنده می کرد. قلب را از درد می فشارد که آخر به چه دین و مسلک و مرامی باید بود که یک ایرانی مبارز که سابقه طولانی مبارزه با استبداد را در پرونده خود دارد، این چنین خود را دربست در اختیار دشمن آب و خاک (نه عقیدتی) و مردم کشورش قرار دهد. این کار چقدر زمینه سقوط می خواهد، و چه عاملی باعث می شود که انسان به این مرحله برسد.

واقعا چه پیش زمینه های باید داشت که انسان دست به چنین خطای بزرگی بزند. به نظر من تنها خدا توان محاسبه این معادله بزرگ و خفت بار همکاری با چنین دشمنی را دارد. هر چه می گویم باز توان توصیف این حرکت خیانت بار سازمان مجاهدین خلق ایران را ندارم و کلمه ای ندارم که بکار برم که برازنده کار این سازمان باشد و آنان با این حرکت خود، لعنت ابدی را برای تفکر و تاریخ خود، در ذهن هر ایرانی (انقلابی و ضد انقلاب) کاشتند و نام خود را در تاریخ به زشتی به جای گذاشتند به قول مرحوم سید علی ما که با یکی از این ها دوست بود که (بعدها اعدام شد) تعریف می کرد که یک بار به من گفت "باید نام انسان در تاریخ بماند چه امام حسین چه یزید، فرقی نمی کند، مهم این است که نام انسان در تاریخ بماند" و واقعا نام آنان در تاریخ ایران ماندگار شد، اما به عنوان سمبل خیانت و انحراف.

بگذریم، می روم سر اصل واقعه ای که با این قوم، خود مستقیم داشتم، زیرا در زمان انقلاب آنقدر کوچک بودم که حضور آنان را در آن موقع درک نکرده ام و البته آنهایی که ما از این ها در کودکی خود دیدیم و می شناختیم انسان های فرهیخته، مومن، ساده زیست، فعال، فرهنگی و... بودند، پدر یکی از آنها تعریف می کرد وقتی به او می گفتم که "پسرم چرا روی تشک نمی خوابی"، می گفت، "وقتی برخی از هموطنان من از چنین امکانی بی بهره اند، من چرا باید به خود اجازه دهم که روی تشک نرم بخوابم،" اما حالا به یکباره حضورشان را در صحنه های جنگِ دفاعی، اینچنین درک می کردیم، و رنجی درونی از خیانت، جنایت و انحراف را تا ابد بر سینه ما نهادند.

انسان از فیلم هایی که آنان از جنایات خود در حمله به مواضع رزمندگان ارتش در مهران که از تلویزیون آنان پخش می شد، متعجب می گردید که چطور با افتخار، کشتار سربازان مدافع خاک کشور را جشن گرفته بودند، و انسان از سقوط این افراد در تحیّر فرو می رفت که چطور آنان می توانستند برادران ایرانی خود را این چنین بکشند و یا به اسارت برده و تحویل دشمن دهند و یا این که در جبهه ای قرار گیرند که جانی ترین ها در جبهه عربی، رهبری آن را بر عهده دارد و....

زمانی که اینان حمله بزرگ خود را تحت نام "فروغ جاویدان" علیه مرزهای ایران آغاز کردند، ما در مقر تیپ 12 قائم، در باختران مستقر بودیم، ساعت حدود یک و نیم شب بود، که ناگهان کسی وارد چادر گروهی ما شد و در حالی که همه در خوابی عمیق فرو رفته بودیم، یک به یک بیدارمان کرد و گفت "سریع به چادر تسلیحات برویم و مسلح شوید"، ولی اینجا ده ها کیلومتر از محل درگیری و جنگ دور بود و نزدیکترین خطوط تماس با دشمن در بیش از 150 کیلومتر دورتر از ما قرار داشت. علی ایحال در حالت رخوت و خستگی ناشی از خواب زدگی بودم که با هل دادن، به تعجیل تشویق شدم، بچه ها هم مثل من تعجیلی نداشتند و این بیدار باش را در راستای مطلب دیگری تصور می کردند.

نحوه بیدار کردن ما آنقدر غیر معمول بود که با خود گفتم رزم شبانه ای، تمرین جنگی و... در کار است، این موارد در مواقع آموزش به وفور وجود داشت، و در مناطق جنگی هنگام حضور در مقرهای اصلی در پشت جبهه هر از چندگاهی برای تمرین و خارج شدن از روحیه غیر جنگی اتفاق می افتاد، و طبیعی هم بود، باید رزمندگان را در حالت جنگی نگه میداشتند، زیرا حضور ما مناطقی مثل مقر تنگه چهارزبر، کم کم در طولانی مدت، آدم را از خط مقدم و عملیات و حال و هوای نبرد خارج می کرد و رخوت آور بود.

من هم تنها این حرکت شبانه را در همین راستا تلقی می کردم، وقتی از چادر هم بیرون آمدم، در صف ایستاده و خواب آلود، منتظر تحویل سلاح بودم، زمزمه ای وجود نداشت، همه هاج و واج منتظر تحویل گرفتن سلاح بودند، نوبت به من هم رسید، و اسلحه کلاشینکف تاشو به همراه یک سینه بند با سه خشاب و دو عدد نارنجک که کل تجهیزات سازمانی ما در واحد اطلاعات و عملیات بود را تحویل گرفتم و برای خلاص شدن از سینه بند، آنرا در محل استقرارش روی سینه خود بستم و کلاشینکف را به دوش انداختم و به جمعی که تشویق به صف شدن می شدیم، پیوستم، هنوز خواب بر من غلبه داشت و خوابم هم به طور کامل نپریده بود، و اگر به محل خوابم بر می گشتم، می توانستم به راحتی خواب خود را ادامه دهم و تا صبح بخوابم، ولی مدتی طول نکشید که همه مسلح شدیم در جمع ما شهید رضا قنبری، شهید رضا نادری و... همه حضور داشتند.

صحبت مختصری بعد از شکل گیری صف  15 تا 20 نفره ما از سوی فرمانده واحد انجام گرفت که تنها نشان از تعجیل داشت، و اینکه فرصتی برای توضیح بیشتر نیست و باید حرکت کنیم و آن اینکه از اسلام آباد تماس گرفته اند که دشمن تا اسلام آباد غرب آمده و اکنون به سمت باختران در حرکت است، این مسایل که گفته شد، کم کم خواب تا حدی از سر ما پرید، ولی چه کسی می توانست باور کند که دشمن تا این حد جلو آمده باشد، برای من که این مسیر را از دزلی تا باختران آمده بودم، اصلا باور کردنی هم نبود، مسیر دور و درازی بود که ارتشی بدین آسانی نمی توانست طی کند، چه رسد به عراقی ها،

در همین افکار و سبک و سنگین کردن مسیر بودم که فرمانده واحد شروع به چینش چند نفره ما در تیم ها کرد، که یکی از آنها من بودم و گفتند که فورا سوار شویم، من بودم دو سه نفر دیگر و حاجی سیادت (معاون واحد اطلاعات عملیات) و ما با یک بیسیم حرکت کردیم، و بقیه آماده در مقر ماندند، ابتدا به چادر فرماندهی تیپ رفتیم و فرمانده واحد و حاجی سیادت وارد سنگر فرماندهی شدند، و ما همچنان در عقب تویوتا وانت استقرار داشتیم، و پیاده هم نشدیم، در این بین با خود در تفکر فرو رفته بودم، تنها فکری که به ذهنم می خورد این بود که این یک رزم شبانه در حد و اندازه تمام تیپ است

و آنها برای این که آن را جدی تلقی کنیم آنرا بدین صورت بیان و پیاده می کنند و به همین دلیل آنرا به یکباره و... ناگهانی برای ما مطرح کرده اند، چون انتظار داشتند که ما آنرا جدی نگیریم، این نام را روی آن گذاشته اند و خوب هم نقش جدی بودن را  رعایت می کنند، معمولا رزم های شبانه برای گردان ها برنامه ریزی می شد، و برای واحد ما این چنین کارهای رسم نبود، و ما خود حرکت های شبانه خاص خود را برای عملیات های شناسایی مناطق دشمن داشتیم و آموزش های حرکت در شب و جهت شناسی داشتیم و رعایت موارد آن با آنچه در رزم های شبانه و شلوغی های آن ارایه می شد و حالت تهاجمی داشت، متفاوت بود. علیرغم شلوغی و بگیر و ببند های رزم های شبانه حرکات ما در شب بی صدا و .... بدون ایجاد حساسیت و بجای گذاشتن ردی انجام می شد و باید شناسایی های شبانه خود را در سکوت و بی حاشیه و غوغا انجام می دادیم، لذا این برای من هم غریب بود که چنین رزم شبانه ایی برای ما باشد.

 با خود فکر می کردم که شاید آنان یک رزم شبانه برای کل تیپ برنامه ریزی کرده اند و برای این که ما هم در آن نماینده ای داشته باشیم و در جمع آنان جای ما خالی نباشد، ما را هم در این برنامه کلی شامل کرده اند؛ خلاصه غرق این افکار بودم که حاجی سیادت از دفتر فرماندهی خارج شد و فورا سوار تویوتا شد و به سمت جاده اصلی باختران - اسلام آباد حرکت کردیم، در این مسیر هم در حالی که ایستاده پشت تویوتا وانت خود را محکم گرفته بودم که نیفتم، در همین افکار غرق بودم، که در نزدیکی های تنگه چهار زبر تعدادی نور منور (خمپاره هایی که در هوا شلیک می شود و شب را روشن می کند) را دیدم؛ حدسم برای مانور بیشتر شد، زیرا شب عملیات دشمن آنقدر گلوله منور میزد، که صحنه نبرد را مثل روز روشن می کرد و ماهم برای صحنه سازی شب عملیات به این کار نیاز داشتیم، مطمین شدم که این مانور شبانه ایی بیش نیست، ولی چرا خارج از مقر تیپ باید این مانور برگزار می شود.

این ها افکاری بود که در ذهن خود مرور می کردم و برای وضعیت موجود خود، سناریو می ساختم، که  نفهمیدم چطور از مقر صادقین خارج شده و خود را به جاده اصلی رسانده، و به بالای تنگه چهار زبر رسیدیم، با دیدن دشت بعد از تنگه که این جریانات در آن در حال وقوع بود، سناریوهایم بهم ریخت، تیرهای رسام که نورانی بود در سطح جاده نواخته و شلیک می شد، تیراندازی ها در دشت ادامه داشت گلوله های منور هم شلیک می شد، با خود گفتم که این یک مانور بین ما و لشکر سید الشهدا است، که درست در سمت مقابل ما در سمت دیگر تنگه چهارزبر مقر داشتند، اگرچه این امر خیلی به ندرت اتفاق می افتاد، که تیپ و لشکر ها به صورت مشترک مانور رزمی داشته باشند؛ و اصلا این اتفاق نیفتاده بود و سابقه ای از این جریان تا به حال نداشتیم، ولی باز در ذهن خود چنین امکانی را می ساختم و ترسیم و بررسی می کردم،

تنگه چهارزبر

لشکر سید الشهدا به نظرم از بچه های تهران بودند، که در آستانه تنگه و درست در این طرف تنگه در دامنه کوه مقر داشتند و ما در دره ای در آن سوی گردنه بودیم، بالای گردنه چهارزبر ماشین ما متوقف شد، و ماشین به مقر برگشت، و من و جاجی سیادت و یک بیسم چی و دو نفر دیگر ماندیم، و پیاده به سمت پایین گردنه حرکت کردیم، فاصله ای حدود 300 تا 400 متر تا پایین بود، در این بین به فردی برخوردیم که مدعی بود جمعی کمیته انقلاب اسلامی شهر باختران است، مسلح بود، ولی با لباس شخصی، از وی کارت شناسایی خواستم که وی کارت عضویت خود در کمیته را نشان داد، و از خود تا حدودی رفع مشکوکیت کرد، بعد از این به طرف پایین دره حرکت خود را ادامه دادیم، و تند از وی گذشتیم وی جوانی حدود 27 - 28 ساله بود، اسم مبارکش را یادم نیست.

در پایین تنگه زمین های کشاورزی و گندم زارها شروع می شد، بلافاصله بعد از تنگه در سمت چپ انبارهای نفت قرار داشت از آنها گذشتیم و در سمت مقابل این انبارها به راه خود ادامه دادیم، بعضی مواقع در یکی دو کیلومتر جلوتر تیراندازی می شد روی جاده را می زدند، و ما ناچار از کنار جاده و گودی حاشیه جاده برای حرکت به جلو استفاده می کردیم، به حالت نشست و برخاست، و بشین و حرکت کن، به حرکت خود ادامه دادیم، یک کیلومتر که جلو رفتیم به چند تن از بچه های رزمنده رسیدیم که در کنار جاده موضع گرفته بودند، کار داشت جدی تر می شد، انگار واقعا درگیری است، و شرایط کم کم داشت فضای جدی تری بخود می گرفت، و درگیری ها نمایان تر شده است.

افرادی که در این دشت موضع گرفته بودند چند تن از رزمندگان لشکر سید الشهدا بودند که قبل از ما به منطقه آمده و جلوی پیشروی دشمن را قبل از روستای حسن آباد گرفته بودند، و تعدادی هم از آنها شهید و مجروح شده بودند، و تعدادی هم از آنها باقی مانده بودند که ما با آنان صحبت کردیم، گفتند که مهمات شان تمام شده است و از ما سوال می کردند، چه باید کنند، به آنان گفتیم که با توجه به این امر دیگر ماندن شان صلاح نیست به سمت تنگه چهار زبر حرکت کنند، اینجا بود که آقای سیادت با دیدن این شرایط دیگر صلاح ندانست که تیم ما چند نفری به راه خود ادامه دهد و دو تا از بچه ها را که تیم ما را تشکیل می دادند را مرخص کرد، تا ما را ترک کنند و به سمت تنگه بازگردند و اکنون من و آقای سیادت بودیم که راه خود را به سمت دشمن ادامه می دادیم، و به سمت روستای حسن آباد ادامه مسیر دادیم.

نزدیکی های روستا ستون دشمن را دیدیم که از گردنه قبل از روستا به سمت اسلام آباد سرازیر شده و نزدیک روستا از سمت غرب متوقفند، و گاهی هم تیراندازیم می کنند، تعدادی از افراد که در کنار جاده مجروح شده بودند کمک می خواستند، ولی بدبختانه کمکی به آنان ممکن نبود، هم به لحاظ موقعیت و وضعیت و هم به این لحاظ که به واسطه اهمیت کار اطلاعات و عملیات در جنگ ما را طوری آموزش داده بودند که به هیچ چیز غیر از انجام ماموریت هدایت یگان ها فکر نکنیم و تنها به این فکر کنیم که کار هدایتی خود را به نحو احسن انجام دهیم، و حتی به درگیر شدن با دشمن هم فکر نمی کردیم و اسلحه ما فقط جنبه دفاعی داشت و در عملیات ها هم اصلا درگیر نمی شدیم،و از این کار منع شده بودیم.

و برای حفظ نیرو، موکدا با شروع عملیات ها کار ما به تمام می رسید، و موظف به برگشت هم بودیم، و کار ما به واقع قبل از هر عملیات شروع می شد و تا شروع درگیری ادامه جدی داشت و با شروع اولین درگیری، خاتمه می یافت، و مسئول تیم شناسایی موظف بود همه افراد تیم هدایتی خود را بعد از انجام کار جمع کرده، و برگرداند. یعنی وقتی یک تیم اطلاعات عملیات، گردان را به نزدیکی محل درگیری می رساند و اولین برخورد با دشمن شروع می شد ماموریت تیم نیز بلافاصله تمام می شد، و مسول تیم بچه ها را جمع کرده و به جای امنی برده، و یا بر می گرداند، البته اغلب دلمان نمی آمد برگردیم و می ماندیم تا حداقل نتیجه کار چند ماهه خود را هم ببینیم، ولی معمولا مسئول تیم دست بردار نبود و مرتب اصرار به بازگشت داشت، لذا به انجام ماموریت های جنبی کمتر می پرداختیم، و البته مجالی هم برای انجام کاری توسط ما نبود.

لذا در این جا هم فقط به مجروحین گفتیم که اگر می توانند به عقب برگردند و خود را نجات دهند. البته انسان شرمنده آنان می شد که کاری نمی تواند برای شان انجام دهد ولی چاره دیگری هم نبود، و باید آنان را با دردهای شان رها کرد و گذشت، و به ماموریت خود می رسیدیم به راه خود ادامه می دادیم، اکنون به نزدیکی های ستون دشمن رسیدیم و دیگر راهی برای ادامه نبود، حاجی سیادت گفت که دیگر نه می شود و نه لازم است که جلو برویم، و برگشتیم

در راه برگشت بودیم که منافقین روی جاده شلیک می کردند از طرف ما شلیکی به طرف آنان نبود و مقاومتی در مقابل آنان نمی شد، زیر همانطور که گفتم در واقع تیری از سوی ما وجود نداشت، که شلیک شود با این شرایط دشمن هم شروع به پیشروی کرده بود، ساعت ها حدود بین سه و نیم و تا چهار نیم شب بود و ستون دشمن بعد از اطمینان از عدم وجود نیروی دیگری برای مقابله با خود، به سمت تنگه چهارزبر حرکت آهسته خود را آغاز کرده بود، آنان برخی از اتومبیل های منهدم شده خود را از سر ستون خود کنار زده، و در عین بی اعتمادی به فضای جنگی جلوی خود، بسیار آهسته پیش می آمدند، ما هم به سرعت در حال عقب نشینی بودیم، و راهی را که با نشست و برخاست های متعدد آمده بودیم را، اکنون مجبور بودیم با سرعت باز گردیم.

در بین راه گذاشتن مجروحین آزارمان می داد، ولی چاره ای جز این نبود و حتی اگر می خواستیم هم نه در توان ما بود و نه مجالی برای این کار بود، و باید فقط می رفتیم و آن دوستان تهرانی را که مجروح بودند، را با شرمندگی تمام گذاشته و باز می گشتیم، در حالی که ناله آنان را می شنیدیم و چقدر سخت بود. ولی در جنگ بارها کارهایی را مجبور به انجامش می شدیم که در شرایط عادی انجام و یا ترک آن ممکن نبود، که به خود اجازه انجام و یا عدم انجام آن بدهیم. در حال دویدن بودیم که به دوستان تهرانی که گفته بودیم برگردند رسیدیم ستون منافقین هم با فاصله ای نسبتا نزدیک به دنبال ما می آمد ولی آهسته و با احتیاط  توام با ترس، در حالی که کسی به سمت آنان تیراندازی نمی کرد، ولی خاطره مقابله اولیه بچه های لشکر سید الشهدا با آنان، ضربه شستی به منافقین نشان داده بود که آنان را به احتیاط کامل در حرکت وا داشته بود.

کم کم به انبار نفت در دهانه تنگه چهار زبر که قبل از آن قرار داشت، رسیدیم، از این جا به بعد تعدادی از دوستان تهرانی هم با ما همراه شدند. دیگر ادامه مسیر در طرف راست جاده برای ما ممکن نبود و وضعیت طوری بود که ستون دشمن به ما خیلی نزدیک شده بود و جایی برای مخفی شدن هم نبود، زیرا شیب گردنه آغاز شده، و در سینه کش آن کاملا در دیدرس آنان قرار می گرفتیم، و امکان حرکت مخفیانه را نمی داد، و فرار از جلوی ستون اتومبیل های در حال حرکت دشمن در سر بالایی گردنه هم ممکن به نظر نمی رسید، زیرا ستون برادران و خواهران دشمن، هم بسیار نزدیک شده بودند،

چاره ای نبود که به سمت دیگر جاده رفته و در آن طرف حرکت خود را ادامه دهیم، و لذا در یک حرکت سریع خود را بدان سمت جاده که انبار نفت قرار داشت رساندیم، تا از سایه ساختمان انبار نفت برای دور شدن از چشم آنان سود جوییم، دور تا دور این انبارنفت را دیوار بلوکی کشیده بودند، به دیوار پشتی آن که رسیدیم یک خرمن کوچک گندم های درو شده در روزهای قبل وجود داشت، و گوساله ایی را نیز به ریسمانی در پشت همین دیوار بسته بودند. با رسیدن ما به پشت ساختمان ستون منافقین از مقابل ساختمان انبار نفت گذشت و دیگر چاره ای جز ماندن و مخفی شدن در همین پشت ساختمان نبود، دشمن اینک از ما گذشته بود، و ما در این سوی ساختمان مانده بودیم، بچه های رزمنده لشکر سید الشهدا به داخل خرمن گندم خزیدند و من و حاجی سیادت به داخل گندم زار خزیدیم و سینه خیز سعی کردیم از این ساختمان دور شویم.

محل اختفای ما بعد از گذشتن ستون دشمن از ما

 

بیست یا سی متر و شاید 50 متر به صورت آهسته و سینه خیز از آنجا دور شده بودیم، چرا که نمی توانستیم سریع حرکت کنیم و دشمن با حرکت گندم ها متوجه دور شدن ما شود، که صدای دوستان تهرانی خود را شنیدیم که منافقین آنان را از خرمن بیرون کشیده و به شهادت رساندند صدای ناله آنان می آمد و صدای برادران و خواهران منافق ما که با نام های بیژن، بابک و.... همدیگر را صدا میزدند. با این حادثه متوجه شدیم که آنان تغییر مسیر ما از آنطرف جاده به این طرف جاده را دیده، و ما را تحت نظر داشته اند و به دنبال ما برای شکارمان آمده بودند، و بعد از گذشتن ستون آنان از ساختمان انبار نفت، ستون را متوقف و به سراغ ما آمدند و این جنایت را آفریدند.

تا این زمان به حالت سینه خیز می رفتیم و کم کم دور می شدیم، از این زمان به بعد به حالت روی پشت خوابیدم، رو به ساختمان انبار نفت، من و حاجی سیادت تنها بودیم. تنها من یک کلاشینکف و دو نارنجک داشتم، و حاجی سیادت دست خالی بود. یک نارنجک به حاجی سیادت دادم و خودم اسلحه را به آرامی و بی صدا مسلح کرده، و در حالت به پشت برگشته، آماده بودم که با آمدن دشمن از خود دفاع کنیم.

دو حالت برای ما متصور بود اول این که آنان به حالت دشتِ بان به داخل گندم زار بیایند و ما را بگیرند، و یا این که گندم زار  را به رگبار ببندند، لیکن انتظار من برای آمدن آنان طولانی شد و متوجه شدم که آنان متوجه حرکت ما به داخل گندم زار نشده اند و به شهادت آن دوستانمان رضایت داده و به ستون خود روی جاده بازگشته اند.

ساعت شاید حدود نزدیکی های پنح صبح بود. هوا بسیار سرد بود و ما در پایین تنگه چهارزبر در محاصره منافقین گرفتار آمده بودیم و نتوانستیم مشاهدات خود را به فرماندهی منتقل کنیم، ستون آنان روی جاده از ما گذشته بود، حاجی سیادت از ناحیه دست جانباز جنگی بود، و می گفت محل مجروحیتش، توان تحمل سرما را ندارد، و مدعی بود که دستش از ناحیه زخم خود، دارد از درد می ترکد، محل مجروحیت خیلی حساس شده بود، و سرما بسیار آزارش می داد و از من چاره ای را می پرسید، ناگهان فکری به خاطرم رسید همانطور که به پشت آماده شلیک دراز کشیده بودم، اسلحه ام را موقتا به آقای سیادت دادم و دست در یقه خود برده و زیرپوشم را به تنم پاره کرده، و پارچه پاره اش را بیرون کشیده، و به حاجی سیادت دادم، و گفتم آن را به دور دست خود بپیچد، که او هم همین کار را کرد و گفت دردش آرام گرفت.

در همین حال و هوا بودیم که داشت هوا روشن می شد و وقت نماز داشت می گذشت تیمم کردیم و نماز را همانطور که دراز کشیده بودیم، به نوبت خواندیم. شلیک ها از ناحیه بالای تنگه، منافقین را متوقف کرده بود و آنان توان جلو رفتن را نداشتند، و ستون در نزدیکی ما متوقف بود، صدای آنها که داد و فریاد می کردند و دستور می دادند و یا با بیسیم صحبت می کردند، را می توانستیم بشنویم، آنان بسیار به ما نزدیک بودند، شاید صد متری ما؛ گندم زارهای دیمکار و کوتاه قد مردم روستای حسن آباد اگنون تنها مامن ما شده بود، و لذا در آن کاملا خود را استتار کرده بودیم،

نه قدرت جلو رفتن داشتیم، و نه قدرت بیرون آمدن، ساعتی که گذشت، درگیری ها بالا گرفت ظاهرا بچه های ما خود را به بالای گردنه چهارزبر رسانده بودند و جاده را برای حرکت و پیشروی ستون آنان بسته بودند، جنگ سختی درگرفت تا این کار محقق شود و ما شاهد آن بودیم، البته با گوش های خود، و در کنار ستون آنان شاهد این ماجرا با گوش های خود بودیم و از این ساختمان انبار نفت انان 50 متر هم بیشتر نتوانسته بودند پیشروی کنند زیرا در طول این مدت بچه های تیب 12 قائم و لشکر سید الشهدا گردنه را بسته بودند و همین آخرین پیشروی آنان شد و از این جا شکست آنان آغاز شد.

ساعت حدود شش صبح بود که منافقین کمی عقب نشینی کردند و ما هم از فرصت استفاده کرده و از گندم زار بیرون آمدیم و از شرایط بهم ریختگی درگیری استفاده کرده و به سمت تنگه حرکت خود را آغاز نمودیم. اما حالا یک مشکل وجود داشت که از دو طرف ما را بزنند، اول از سوی منافقین که در دشت بودند و دوم از سوی بچه های خودمان که در بالای تنگه حضور داشتند، که ما را با دشمن اشتباه گرفته و به رگبار ببندند.

ولی چاره ای نبود و باید از فرصت به وجود آمده استفاده می کردیم و صحنه را خالی می کردیم زیرا هوا کاملا روشن شده بود و طی یکی دو روز آینده اینجا صحنه نبردی سخت بود که باعث می شد منافقین از ستون روی جاده خارج و از ماشین ها پیاده شده و به سمت ما بیایند لذا به حاجی گفتم زیرپوش مرا از دور دستش باز کند و تکان دهد و با توکل به خدا به سمت بالای گردنه حرکت تند و سریع خود را از حاشیه کوه آغاز کردیم و خوشبختانه از دو طرف به ما حمله ای نشد و خود را بالای دره رساندیم.

بالای گردنه بچه ها آرایش نظامی گرفته بودند، و تعدادی از اتومبیل های منافقین که قصد گذشتن از گردنه را داشتند منهدم و سرنشین های آن ها را کشته بودند، این ها به صورت انتحاری خود را به بالای گردنه رسانده بودند، و معلوم بود که با سرعت امده اند که چرخ جلوی آنها تیر خورده و واژگون شده اند، هنگام بازگشت به جسد پاک فردی برخوردم که دیشب کارت شناسایی او را چک کرده بودم، او هم در عملیات  مقابله دیشب به شهادت رسیده بود، روحش شاد باد، وی از بچه های کمیته انقلاب اسلامی باختران بود که برای دفاع از شهر، به محض شنیدن خبر حمله مذکور، خود را شبانه به هر وسیله ممکن به گردنه رسانده بود، او واقعا لایق شهادت بود و به شهادت هم رسید، اما نگذاشت باختران به دست منافقین بیفتد. بالای گردنه که رسیدیم انگار به تازگی، یک کامیون گلوله آر.پی.جی هفت آورده و روی گردنه کمپرس کرده بودند، و به برکت همین آر.پی.چی ها بود که ستون منافقین متوقف شده بود ، بچه ها در دامنه های گردنه موضع گرفته و از موضع خود دفاع کرده و می کردند.

کار جنگی را که ما دیشب انجام ندادیم، در این بگیر بگیر دیشب، تعدادی از بچه های تیم اطلاعات عملیات انجام داده بودند، و از جمله شهدای دیشب تعدادی هم از بچه های تیم های ما، شهید شدند از جمله رضا قنبری و رضا نادری، که مردانه از گردنه دفاع کرده و البته شهید شدند، ولی شکست منافقین از همین توقف آنان در این گردنه هم شروع شد، آنان اگر از این گردنه می گذشتند دیگر امیدی به توان نگهداشتن آنان تا شهر باختران نبود، و شاید شهر باختران هم سقوط می کرد.

دو روز ستون آنان در این دشت متوقف شدند و کشته های زیادی دادند. عقب نشینی هم که کردند کار تعقیب آنان آغاز شد و بچه ها به دنبال شان به راه افتادند، اتومبیل های باقی مانده از آنان بسیار نو و صفر کیلومتر بود و فقط از مقرهای آنان در عراق تا اینجا آمده بودند و چه خفت بار ننگی را بر پیشانی خود نهادند، و خود را به عنوان خائن ابدی در تاریخ کشور ثبت کردند، بالاخره هم از کشور فرار کردند.

تا چند وقت بعد از عملیات هم تعدادی از آنان توسط مردم منطقه دستگیر، و به دادگاه تحویل می شدند، و حکم اعدام می گرفتند، سه نفر از آنان را بعد از عملیات به محوطه مقر صادقین تیپ 12 آوردند و در حضور همه نیروهای تیپ، حکم اعدام شان را خواندند، و دارشان زدند، گرچه اینان همان کسانی بودند که از بهترین سرداران طول جنگ ما، که تا به حال زنده مانده بودند را، در این آخرین روزهای پایان جنگ شهید کردند، شهید رضا قنبری که سال ها با دشمن بعثی جنگ کرده بود و تا به حال و تا آخر جنگ زنده بود، و به سرداری تبدیل شده بود، اما اینک هموطن های خود ما، او را در این آخرین نفس های جنگ، به شهادت رساندند، شهید رضا نادری عارفی بزرگ بود، جوانی پاک و جنگجو، بی باک، که صدام هم نتوانسته بود او را در طول این جنگ بی پایان از پای در آورد، اما اینجا قربانگاه او هم شد و در آخرین روزهای جنگ متاسفانه از دست رفت و....

اما این اولین بار در تاریخ جنگ بود که ما شاهد صحنه اعدام دشمن در روزهای بعد از عملیات بودیم، کسانی که در چند روز قبل با ما می جنگیدند، و اکنون بعد از اسارت حکم اعدام گرفته، و اعدام می شدند، البته واقعا صحنه زجر آور و مشمئز کننده ایی بود، ما معمولا در جنگ اسیر می گرفتیم، به تعداد زیاد هم می گرفتیم، و سالم و "بی خط و خش" آنها را به عقب می آوردیم و تحویل می دادیم، و از عاقبت آنان بی اطلاع بودیم، و به طور معمول و غالب هم، هرگز رزمنده ایی در فکر کشتن اسیر نبود، و ما حتی هرگز آرزوی کشتن انان را هم نداشتیم، و این اولین بار بود که شاهد اعدام دشمن خود بودیم، صحنه ایی نامانوس در تاریخ جنگ داشت رقم می خورد، برای ما در طول این سال های جنگ چنین صحنه ای پیش نیامده و ندیده بودیم، تن انسان از کشتن دشمن در خارج از صحنه جنگ می لرزید، کشتن و کشته شدن در صحنه جنگ چیز غیر معمولی نبود، نفرت بر انگیز هم نبود و نیست، اما در این 150 کیلومتری از خاکریزهای اول، و در مقر عقبه، این نحو کشتن از دشمن، غیر معمول و غیر مترقبه بود. صحنه دیدنی نبود، و حس خوبی را به همراه نداشت، باید به این نکته توجه داشت که سربازان در حال جنگ، به هنگام نبرد شاید از هم بکشند، اما بعد از پایان نبرد، حس کشتن از هم ندارند.  دهلی نو 13 می 2009

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۸۸ ساعت 23:51 شماره پست:42

آری منافقین که دیروز (در 3/مردادماه/1367) با کمک ارتش عراق خط مقدم ما را در جبهه سرپل ذهاب و قصر شیرین شکسته و وارد خاک کشورمان شده بودند، و بعد از تسخیر شهرهای سرپل ذهاب، قصرشیرین، کرند غرب و اسلام آباد غرب اکنون پشت تنگه چهارزبر گیر کرده بودند، این در حالی بود که طبق برنامه، آنان قصد داشتند که با ورود به باختران (کرمانشاه) دولت خود را اعلام نمایند، در این مسیر علاوه بر خطوط اول که با کمک نیروهای ارتش صدام شکستند و گذشتند، این گیر و مانع جدی اولی بود که آنان برخورد می کردند، آنان در کرند و اسلام آباد هم با مقاومت های بی برنامه مردمی و نیروهای ارتش در مسیر خود برخورد کردند، لیکن در برنامه آنان خللی وارد نکرد و طبق برنامه از پیش تعیین شده آمدند، توقفی که برنامه های آنان را بهم ریخت، در دو مرحله بود یکی  قبل از روستای حسن آباد (20 کیلومتری اسلام آباد غرب از سمت باختران) و یکی قبل از تنگه چهارزبر که حدود چند صد متری بعد از روستای مذکور قرار داشت.

شب هنگام (که توضیح دادم) قبل از روستای حسن آباد و صبح روز چهارم مرداد1367 قبل از تنگه چهار زبر، شهادت و مردانگی رزمندگان لشکر سید الشهدا قبل از حسن آباد اگر چه با شهادت آنان همراه بود، ولی مقاومت شان به علت عدم پشتیبانی، با شکست مواجه شد و سر انجام ستون دشمن خانگی به راه خود ادامه داده، و به سمت تنگه چهارزبر حرکت کردند، لیکن کاری که بچه های لشکر سید الشهدا انجام دادند باعث شد که در حرکت ستون آنان به تاخیر افتد و باعث شود تا بقیه رزمندگان برسند و تنگه چهارزبر را ببندند و به این ترتیب خون شهدای دشت حسن آباد به بار نشست و چند ساعت بعد ستون در تنگه چهارزبر متوقف شد.

آنان از این خون هایی که هنوز خشک نشده بود و گرم بود، زیاد نتوانستند بگذرند و به زودی خون این مظلومین پاگیر شان شد. شهدای دشت حسن آباد در حالی که تا آخرین گلوله ایستادند و چیزی بیشتر از کلاشینکف و آر.پی.جی نداشتند، در مقابل دشمن ایستادند. دشمنی متشکل از برادران و خواهران هموطن خودکه مجهز به اتومبیل هایی بودند که روی آن تیربارهای ضد هوایی و ضدهلی کوپتر نصب شده بود آنان مجهز به تانک و نفربرهایی بودند که می توانستند سریع حرکت کنند، و مقاومت در مقابل این ستون مجهز با افرادی که سال ها آموزش دیده بودند، کار اسانی نبود.

سلاح های نو، نفربرهای تانکگونه برزیلی چرخدار که می توانست با 120 کیلومتر حرکت کنند، کامیونت های نفربر "هینو" که بسیار نو و صفر کیلومتر و جدید بودند؛ و گفته می شد که شیوخ عرب خلیج فارس به آنها هدیه داده بودند و وانت های تویوتا جنگی نو که مجهز به تیربار های سنگین و نیمه سنگین و ضد هوایی بودند. ستون دشمن شامل حدود 1000 خودرو از این دست بود. آنان گرچه خود را در این عملیات موفق اعلام کردند، لیکن به اعتراف دوست و دشمن آنان شکست سختی خوردند.

زیرا آمده بودند تا خود را به تهران برسانند و در حالت ضعفی که بر ایران و ایرانیان احساس می کردند کار را یکسره کنند اما با جا گذاشتن کشته های زیاد و انهدام توان نظامی و نفرات، با ذلت به دامن دشمن ایران زمین بازگشتند، تا خفت این خیانت تا ابد بر پیشانی آنان بیش از پیش بمانند و منتظر باشند در آینده دشمن دیگری از دشمنان این آب و خاک از آنان همچون ابزاری در موقعیتی دیگر علیه کشور استفاده کند، و البته کسی که در خیانت و گناهی وارد شد، آنقدر فرو می رود که خدا می داند و ظاهرا منافقین هم باید در این منجلاب حالا حالاها فرو بروند و دست خودشان نیست که نجات یابند، زیرا بازیگران صحنه سیاست بین الملل به افرادی مثل آنان برای کسب منافع خود نیاز دارند. 

منافقین خطوط نظامی ایران را با کمک عراقی ها شکستند و بدون مقاومت قابل توجهی تا نزدیکی باختران آمده بودند و امید به ادامه حرکت برنامه ریزی شده خود را داشتند. آنان از "تنگه پاتاق" تا "تنگه چهار زبر" را با سرعت طی کرده بودند و طبق برنامه خود، قرار بعدی آنان باختران بود. رادیوی آنان با پیام های خود به مردم باختران توصیه می کرد که به ارتش به قول خودشان "آزادیبخش" بپیوندند؛ در حالی این ارتش اسارت بخش ملت ایران به دست صدام جنایتکار، بود.

پذیرش قطعنامه 598 توسط امام در تاریخ 27/تیرماه/1367 چیزی بود که دشمن (غرب، صدام، منافقین و اعراب هم پیمان صدام) انتظار آن را نداشت لیکن پذیرش آن، آنان را ناگهان در یک خلا قرار داد و رشته کار را از دست شان خارج کرد، در این زمان که تابستان بود و فصل کار و معمولا جبهه ها، خالی از بسیجیان مدافع میهن بود، و تهاجم سنگین عراق به جبهه های جنوب (استان خوزستان) باعث توجه بیش از پیش رزمندگان باقی مانده در جبهه ها به این خطه شده بود، که ناگهان در حالی که بخش عمده ای از توان نظامی کشور در جبهه های جنوب مشغول دفع تهاجم دشمن بعثی بودند، منافقین تهاجم خود را از غرب کشور آغاز کردند به همین دلیل عملا در برابر حرکت ستون های منافقین مقاومت قابل توجهی وجود نداشت و بهترین کار در این زمان برای کسی که مورد حمله قرار گرفته، به کمین نشستن در مقابل متجاوز است

و این کاری است که در مقابل منافقین انتخاب شد و  موضع انتخاب شده برای این منظور تنگه چهار زبر بود زیرا در این مکان که یک لشکر و یک تیپ مستقل در نزدیکی آن مقر داشتند و همچنین این تنگه در نزدیکی های شهر باختران بود و نیروهای شهری آن می توانستند کمک کنند و همچنین پایگاه هوانیروز باختران نیز کمک اساسی می توانست کند لذا نيروهاي کشور در این جا برتری نسبی داشت و به کمین آنان نشستند و با خاکریز و یک خط دفاعی سریع و نسبتا مستحکم طبیعی در انتظار آنان نشستند که "مرصاد" (کمین گاه) اینجا اتفاق افتاد و تحقق یافت و عملیات "فروغ جاویدان" (نامی که منافقین برای عملیات خود انتخاب کردند) به بی فروغ ترین علمیات خائنان به کشور تبدیل گردید،

آنان اکنون در لجنی گرفتار شدند که خروج از آن برای آنان بسیار سخت بود، و تاریخ کشور این لکه ننگ را ثبت کرد و در حالی که جبهه ها خالی از رزمنده بود، با آمدن آنان مردم دوباره به حرکت در آمدند، تا به دفع این تجاوز نیابتی آنان به کشور اقدام کنند، و لذا گفته می شود حدود 250 تن از آنان توسط مردم دستگیر و تحویل رزمندگان شدند، ولی سران آنان با هلی کوپترهای عراقی فرار کردند تا باز مجالی یابند و بعنوان دست نشانده صدام جنایتکار آماده شوند تا ماموریتی جنایتبار دیگری انجام دهند. عملیات مرصاد سه روز طول کشید روز اول عملیات به سد کردن هجوم آنان در تنگه چهار زبر گذشت، و عملیات آنان متوقف شد در روز دوم حرکت نیروی های خودی به صورت زمینی و تعقیب منافقین آغاز شد که با پشتیبانی نیروی هوایی و هوانیروز همراه بود و در روز سوم نیروی حمله کننده منافقین به کلی منهدم شد.

فرماندهی این عملیات بر عهده سرلشکر علی صیاد شیرازی بود که او نیز بعدها به خیل شهدا پیوست و در عملیات ترور به طور ناجوانمردانه ای در تهران شهید گردید. در روز اول که ستون منافقین را در دشت حسن آباد را نگاه می کردیم، جای یک چیز را به خوبی خالی می دیدیم، و آن حمله هوایی به آنان بود، لیکن بعد ها مطلع شدیم که پایگاه هوایی نوژه همدان قبلا بمباران شده بود و لذا امکان پشتیبانی هوایی از رزمندگان اسلام در تنگه چهار زبر میسر نشد و عملیات آنان تا بازسازی نیروی هوایی به روز دوم موکول شد.

منافقين در تحلیل های خود که در پي چند عملیات موفق نیروهای ارتش عراق و عقب نشيني رزمندگان، صورت گرفت تصور کرده بودند که پذيرش قطعنامه 598 ناشي از جدايي ملت و نظام است و لذا به خيال خود فرصت را غنيمت شمرده و سعي در رسيدن به اهداف خود نمودند. آنان با جمع آوري ديگر ضد انقلابيون از کشورهاي مختلف اروپايي، نيرويي به استعداد تقريبي شش الی هفت هزار نفر تدارک دیدند و با تسلیح آنان به آخرین سازمان رزم روز، این عملیات را سریعا تدارک دیده و اجرا کردند، ولی در مقابل ملت ایران نیز پس از اطلاع از تجاوز آنان به کشور به خود آمده و به جبهه هاي جنگ شتافتند و دشمن دچار شکست سخت و سنگيني شد.

گفته می شود بيش از 120 دستگاه تانک، 400 دستگاه نفربر 90 قبضه خمپاره انداز 80 ميلي متري، 150 قبضه خمپاره انداز 60 ميلي متري و 30 قبضه توپ 106 ميلي متري آنان در این عملیات منهدم شد. علاوه بر آن ده ها دستگاه تانک، نفربر، خودرو و نيز صدها قبضه سلاح سبک و نيز مقاديري تجهيزات پيشرفته الکتريکي و مخابراتي به غنيمت نيروهاي اسلامي درآمد.

در اين عمليات بین 2تا 3 هزار نفر از منافقان کشته و زخمي شدند. اینان کسانی هستند که از درد خیانتشان باید تنها گریست، باید در حق برادران و خواهران هموطنی که با کور شدن عقل شان، به خیانتی بزرگ در حق کشورشان دست زدند گریست، آنان که از فرزندان این آب و خاک بودند و در سخت ترین لحظه های تاریخ این کشور، در کنار خطرناک ترین دشمن این آب و خاک قرار گرفتند و از هیچ کوششی در راستای دشمن رویگردان نشدند، و دست به کارهایی زدند که داغ ننگ آن پاک نشدنی است،

آنان خون هایی از مدافعین مرزها و مرزداران ما ریختند که کسی نمی تواند لحظه ایی بر صحت عمل رزمندگان در دفاع از کشور خدشه وارد کند، از هر قشری و نیرویی که باشند، هیچ گونه خدشه ای در این راه بر کار دفاعی آنان وارد نیست و دفاع از آب و خاک کشور در هیچ دین و مسلک و رویکرد سیاسی نمی تواند محکوم باشد و خیانت به خاک کشور و تمامیت ارضی کشور از هیچ کسی به هر بهانه ای پذیرفته نیست.

مجاهدین خلق در این عملیات حدود 30 تیپ رزمی را جهت تجاوز نیابتی خود به خاک کشور تدارک دیده بودند که هر تیپ آنان را 170 نفر نیروی رزمی (20 زن و 150 مرد) تشکیل می داد که به همراه نیروهای پشتیبانی به 280 نفر می رسید و دارای دو گردان پیاده، یک گردان تانک، یک گردان ادوات و یک گردان ارکان و پشتیبانی رزم بود. تعداد کل نیروی جنگی آنان حدود 5200 نفر و نیروی در صحنه منافقین به حدود 7000 نفر می رسید. تجهیزات منافقین نیز عبارت بود از‌ 120 تانک سبک کاسکا و پل برزیلی، 40 نفربر PMP، 30 توپ 122 میلی‌متری، حدود 240 خمپاره‌ انداز، 1000 آر.پی.جی هفت، 700 تیربار، 20 توپ 106 میلی‌متری، 60 مسلسل دوشکا و حدود 1000 خودرو.

امام خمینی (ره) درست چند روز قبل از عملیات مرصاد هنگامی که قطعنامه 598 را قبول کرد پیام دردناکی را صادر کرد که نوای کلماتی که از دل ایشان برخاسته بود و از رادیو که خوانده می شد دل رزمندگان را به درد آورد و گریه را سر دادند و اشک بر گونه شان جاری شد و این گریه تنها چند روز بعد با جاری شدن خون آنان از ابدان مبارکشان تکمیل شد، آن هم به دست کسانی که بازیچه دشمن ترین دشمن این آب و خاک ا شده بودند.

شهید رضا قنبری و شهید رضا نادری را من از خیل شهدای عملیات مرصاد می توانم به یاد بیاورم و چهره مبارکشان همچنان در ذهن خود دارم. امام در این پیام عنوان داشتند "... در آینده ممکن است افرادی آگاهانه یا از روی ناآگاهی در میان مردم این مسئله را مطرح نمایند که ثمره‌ی خون‌ها و شهادت‌ها و ایثارها چه شد؟ اینها یقیناً از عوالم غیب و از فلسفه ی شهادت بی‌خبرند، و نمی‌دانند کسی که فقط برای رضای خدا به جهاد رفته است و سر در طبق اخلاص و بندگی نهاده است حوادث زمان به جاودانگی و بقا و جایگاه رفیع آن لطمه ای وارد نمی سازد و ما برای درک کامل ارزش و راه شهیدان مان فاصله ای طولانی را باید بپیماییم و در گذر زمان و تاریخ انقلاب و آیندگان آن را جست و جو نماییم. مسلّم خون شهیدان انقلاب و اسلام را بیمه کرده است، خون شهیدان برای ابد درس مقاومت به جهانیان داده است و خدا می داند که راه و رسم شهادت کور شدنی نیست و این ملت ها و آیندگان هستند که به راه شهیدان اقتدا خواهند نمود و همین تربت پاک شهیدان است که تا قیامت مزار عاشقان و عارفان و دل سوختگان و دارالشفای آزادگان خواهد بود. خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند. خوشا به حال آنان که در این قافله ی نور جان و سر باختند. خوشا به حال آنهایی که این گوهرها را در دامن خود پروراندند. خداوندا این دفتر و کتاب شهادت را همچنان به روی مشتاقان باز و ما را هم از وصول به آن محروم نکن. خداوندا کشور ما و ملت ما هنوز در آغاز راه مبارزه اند و نیازمند به مشعل شهادتند. تو خود این چراغ پرفروغ را حافظ و نگهبان باش."

بگذریم از این موارد ما (من و حاجی سیادت) که به بالای گردنه رسیدیم دیدیم که در روی یال ها و دامنه های گردنه بچه ها موضع گرفته بودند کاری که بسیار خطرناک بود زیرا با توجه به شیب این یال ها و مسلح بودن منافقین به تیربار های سنگین، نیمه سنگین و سبک، این سلاح های اماده آنان را قادر می ساخت که هر جنبنده ای را در صورت هر تحرکی نابود کنند، منافقین علاوه بر آن تیر بارها و توپ های مستقیم زنی که روی نفربرهای چرخدار نصب کرده بودند که از جمله آن توپ 106 میلیمتری بود که مستقیم می توانست هدف خود را بزند و سنگ هایی که سنگر رزمندگان در روی یال ها شده بود را به عامل شهادت آنان از طریق شلیک این توپ ها به آن تبدیل کنند، ولی شهدا هرگز حسابگر نبودند که اگر مثلا شلیک کنیم به شهادت می رسیم و اینجاست که باید اعتراف کنم به غیر از مشکلاتی که من داشتم و این شهدا نداشتند، فرقی که باعث زنده ماندن من و شهادت آنان شد همین بود من حسابگری کردم و نجات یافتم و آنان به توقف دشمن تنها فکر کردند و به شهادت رسیدند.

شهید رضا نادری از همان سلک انسان ها بود و به همین ترتیب شهید شد بعدا متوجه شدم که از اولین کسانی بوده است که به ستون منافقین شلیک کرده بود و ستون را متوقف کرده و در پاسخ به آتش وی منافقین به وی شلیک کرده و شهیدش کرده بودند بچه ها می گفتند که از سمت باختران به سمت حسن آباد که می روی، روی آخرین یال این دره وی سنگر گرفته بود (درست در مقابل جایی که ما مخفی شده بودیم در آن طرف جاده) و از اولین ها بود که آتش گشود و آنان هم او را شهید کردند و رضا قنبری هم همینطور به شهادت رسید و سر مبارکش را در همین صحنه از دست داد من که او را ندیدم (بعد از شهادت) ولی دوستان می گفتند که در اثر شلیک دشمن، این شهید بدون سر به نزد خانواده اش بازگشت و البته او لایق کشته شدن به دست بدترین انسان های زمانه خود بود

. خداوند آنان را در جوار رحمت خود متنعم کند.

آری این جاست که فرق من زنده با آن شهید مشخص می شود که من با حساب و کتاب دنیایی خزیدم و به نماز صبح در لای گندم زار مشغول شدم و آنان خزیدند و سنگر گرفتند و با شلیک به ستون دشمن سکوت شب را بر آنان شکستند در خون خود غسل شهادت کردند و خون آنان از یال های گردنه چهار زبر جاری شد و سیل شد و ستون دشمن را متوقف کرد و اینجا بود که ذوالفقار علی و عرفان سالکانش تنها توان توقف نفاق را داشت، آنان که با حصاری آهنین به دور خود همچون عنکبوتی به دور خود تنیده بودند و خود را حق مطلق انگاشته و برای رسیدن به اهداف خود، حتی حاضر شدند که با دشمن ترین دشمنان این آب و خاک هم پیمان و هم ماموریت شوند، و زشت ترین ها که حمله به مرزبانان در مقابل تجاوز خارجی بود، را مرتکب شوند و دست خود را به خون خود آنان آغشته کردند.

و اکنون ما ماندیم با آینده ایی نامشخص، که معلوم نیست که به کجا ختم شود، اما خداوندا ترا به خون های پاکی که در مسیر بین کرمانشاهان و مرز ریخته شد، تو را قسم می دهم، که عاقبت ما را هم به نوعی ختم به خیر کن، زیرا قدرت و توان خود را بر راه پیمایی در این مسیر نامشخص و سخت توانا و کافی نمی بینم و نیاز به دست یاریت را با پوست و خون خود احساس می کنم.

خدایا به دم رزمندگانت که به گاه نبرد، خود را نباخته و چون کوه استوار در برابر انحراف ایستادند و نفس در سینه حبس و ناگهان بر دشمن خروش مردانه بر داشتند، ما را هم مشمول لطف خود کن. خوب می توانم چهره رضا قنبری و رضا نادری را هنگامی که تمام خشم خود را در گلوله های خود گذاشته و بر دشمن کشور، بی هیچ شک و لرزشی تاختند، و آنان را متوقف کردند، در ذهن خود تجسم کنم؛ خدایا به خشم مقدسان قسم، به چهره های پاک و نورانی، و معصوم شان، چهره های ما را به نور ایمان و معرفت خود نورانی گردان، خدایا به لحظات امتحانی که من مردودی خود را خود به چشم خود دیدم و در همان حال بعضی بهترین نمرات را گرفتند، تو را قسم می دهم، که راه نجات و معرفت خود را  بر من بگشا، خدایا به لحظات کشاکش حق و باطل و لحظه هایی که سرنوشت صحنه تعیین می شود، قسمت می دهم که قلم عفو بر جرایم ما بکش، و هزاران نیاز دیگر که تو خود بر آن اگاهی.

به راستی در لحظاتی که سحر عمر این دنیایی شهدا بود، و من در محاصره دشمن خزیده بودم، و برای زنده ماندن نقشه می کشیدم، در همان لحظه دیگرانی در چند صد متری من برای توقف خصم نقشه می کشیدند، تا حریم از حریم شکنان نگهدارند، خدایا خود گواه باش که این نه از سر کمک به دشمن ، بلکه از عدم آمادگی دیدارت بود، خدایا آمادگی دیدارت را به ما نیز عنایت فرما.

خداوند در قرآن به لحظات کشاکش شمشیر ها قسم می خورد و من تنها در این کشاکش شاهد آن بودیم و می دانم در لحظه ماندن و رفتن تصمیم سازی چقدر سخت است و آن لحظه تمام علوم ذهنی به کمک انسان می آید که از صحنه رفتن برهی و این به خاطر عدم معرفت نسبت به لذت وصل است خدایا معرفت لحظه وصل را به ما بچشان.

موقع آمدن در امتداد جاده از انبار نفت تا بالای تنگه چهارزبر اتومبیل هایی را می دیدیم که با گلوله ای بر لاستیک آن واژگون شده و اجساد یکی دو تن از منافقین هم اطرافش افتاده است. بالای گردنه هم که رسیدیم آنجا همین مساله بود به این صورت که یکی از ماشین های دشمن به سرعت آمده بود تا از تنگه عبور کند و گرفتار تیرهای بچه ها شده بود، آنان سعی خود را کردند که از گردنه بگذرند لیکن مقاومت و ایمان بچه ها نگذاشت که موفق شوند و بچه ها با خون خود این گردنه حساس را حفظ کردند و گویی احد دوباره بوجود آمده است با این تفاوت که دیگر به طمع چیزی گردنه رها نمی شد و به این صورت بود که آرزوهای سران نفاق را برای تسخیر باختران با خاک برابر کردند، و البته کار آنان بسیار با ارزش بود زیرا اگر شهر پر جمعیتی مثل کرمانشاهان دست این افراد می افتاد باید چندین برابر خون می دادیم تا دوباره ان را از لوث آنان پاک کنیم.

وقتی ما بالای تنگه رسیدیم حال و هوای بالای تنگه بهم ریخته بود، ولی تسلط از آن رزمندگان بود ولی احتمال سقوطش هم مردود نبود زیرا تنها راه دشمن پیشروی بود؛ زیرا آنان از مرز خیلی دور شده بودند و راه نجات آنان تنها رسیدن به باختران و مخلوط شدن با مردم آن شهر بود؛ ولی اکنون پناه و پوششی نداشتند و لخت و بی پناه دروسط جاده گیر افتاده بودند. اطراف بیابان بود، جلو ما بودیم و عقب هم اعتمادی نبود، آنان کاملا محاصره بودند لذا دست به انتحار می زدند تا شاید با رسیدن به باختران خود را نجات دهند.

ما که به بالای تنگه رسیدیم، دوستان گردان ها، که همشهری ها هم در میان آنان بودند ما را شناسایی کردند و ما را راهی مقر خود کردند، زیرا شب بدی را گذرانده بودیم، باز هم بازگشت من از این صحنه، علت زنده ماندنم شد، و تفاوت من با شهدا شاید همین بود، که عامل زنده ماندن من هم می شد، و نهایتا هم همین بازگشت ها و عدم استفاده از فرصت ها بود که بعد از قریب سه سال در جبهه بودن، زنده از جنگ و جبهه برگشتم، حال آنکه در این بین کسانی بودند که (کسانی مثل سید محسن حسینی  و ...) در دفعه اول شهید شدند، که البته در کنار دیگر عوامل رفتن آنان، و ماندن من، یکی از دلایل (در کنار دیگر دلایل که زیاد هم بود)، همین بود که ما خود خواسته و یا به جبر کار در واحد اطلاعات و عملیات را عهده دار بودیم، و صحنه را باید ترک می کردیم.

به مقر که برگشتیم خبر شهادت بچه را دادند و جریانات را شنیدم و کارهایی که در غیاب ما گذشته بود. کمی استراحت کردیم و بعد از ظهر به تنگه بازگشتیم هنوز منافقین در دشت بودند، شب هولناکی در پیش بود احتمال هر چیزی می رفت و داشت به شب نزدیک می شدیم. جای نیروی هوایی را در نبرد با دشمن خالی دیدم در جایی که منافقین که باد در دماغ انداخته به میان تله آمده بودند؛ اکنون در میانه میدان گرفتار شده بودند، آنان که از مردم جدا افتاده و با دشمن در آویخته بودند، اکنون آمده بودند که کار نظام را یکسره و کشور را تحویل متجاوزین بعث عراق دهند، ولی خود در تله گرفتار شده بودند و مردم همچون سیل بر سر آنان خراب شدند.

اگر کشور در محاصره تحریمی نبود و نیروی هوایی کارآمد و مجهزی در کار بود، احدی از دشمن را توان بازگشت به دامان صدام نبود. خلاصه این شب دهشت انگیز نیز گذشت و فردا عملیات زمینی و پیش روی رزمندگان اغاز شد منافقین که اکنون از پیشروی مایوس شده بودند، شاهد حمله رزمندگانی بودند که آنان را به عقب می راندند. آنها نه راه پس داشتند و نه راه پیش، از طرفی امکان پیشروی نداشتند و از طرف از پشت، در سه راهی اسلام آباد را بسته بودند و در محاصره قرار گرفته داشتند لذا با این احساس، ادوات و خودروهای خود را روی جاده رها کرده و رفتند.

در مسیر عقب نشینی جنازه های زیادی از آنان روی زمین افتاده بود به چشم خود دیدم که در چند مورد قسمت برجک تانکهای آنان کنده شده بود و با نفری که روی آن بود برگشته و دشمن زیر آن برجک مانده و له شده بود، مثل یک معجزه بود و این را در چند مورد دیدم. لباس آنان هم از جنس پنبه بود و اگرچه مثل همه چیزهای دیگر که اهدایی دشمنان این آب و خاک به آنان، نو و لوکس بود، ولی وقتی تیر می خوردند از داغی گلوله لباس های شان آتش می گرفت و شروع به سوختن به صورت تدریجی می کرد و بعد از مدتی جنازه های آنان بدون لباس می شد، این چیزی بود که در طول جنگ من برای اولین بار می دیدم، که این اتفاق برای جنازه ای اتقاق می افتاد.

ظاهرا رسوایی را خدا برای آنان که دستشان به خون مظلومان مدافع از مرزهای کشور آلوده بود، تا این حد در نظر گرفته بود. کار دیوانه وار منافقین انسان را به یاد این جریان می انداخت که خدا صدام را مامور کرده است تا آنان را که در طول جنگ به جاسوسی و به کشتن دادن رزمندگان و مردم عادی شهرها اقدام کرده بودند، در آخرین روزهای جنگ به مهلکه ای آورد و با ننگی تازه در گردابی گرفتار کند که نتوانند نجات یابند. خدا نمی خواست آنان که با این همه خیانت که در حق مردم خود الوده بودند زنده به اروپا بازگردند و باز دشمنان و بدخواهان این کشور از آنان سو استفاده کنند. واقعا آنان به چه منطق و استدلالی در خدمت دشمنان این مرز و بوم قرار گرفتند. جاسوسی، ترور، همکاری به متجاوزین به وطن، قتل و.... در حق مردم ایران و عراق که در طول جنگ و بعد از ان انجام دادند واقعا نمی توان با هیچ دین و منطقی توجیه کرد. خدایا این فرزندان این مردم را که مظلومان در گرداب سیاست پیشگان بین المللی گرفتار آمده اند را هدایت، و به دامان انسانیت و وطن باز گردان. 

دهلی نو – 20/می/2009

+ نوشته شده در جمعه یکم خرداد ۱۳۸۸ساعت 23:58 PM توسط سید مصطفی مصطفوی

بعضی شهدای نبرد مرصاد که در مزار شهدای شهر شاهرود خفته اند:

بسیجی شهید رضا نادری فرزند محمد ولی، متولد 1346، شهادت 5/5/1367 که در کربلای اسلام آباد غرب عملیات مرصاد بدست منافقین کوردل به درجه رفیع شهادت نایل گردید، قسمتی از وصایای شهید: "ای برادر کجا می روی کمی درنگ کن، آیا با کمی گریه و یک فاتحه بر مزار من و امثال من مسئولیتی را که با رفتن خود بر دوش تو گذاشته ایم از یاد خواهی برد؟ یا نه ما نظاره گرخواهیم بود که تو با این مسئولیت سنگین چه خواهی کرد"

معلم بسیجی شهید احمد فضلی فرزند حسین، ولادت 1335 شهادت 5/5/1367 که در منطقه عملیاتی اسلام آباد غرب عملیات مرصاد به دست منافقین کوردل به فیض شهادت نایل آمد و در تاریخ 11/3/1379به خاک سپرده شد. قسمتی از وصایای شهید: "هدف، رسیدن به خدا یعنی رضایت اوست و شهیدان برای نیل به آن هدف از کوتاهترین راه عبور می کنند خداوند ما را از بندگان مخلص خدا قرار بدهد".

بسیجی شهید احمد اکبری فرزند علی اصغر، ولادت 1337، شهادت 5/5/1367، که در کربلای اسلام آباد غرب عملیات مرصاد بدست منافقین مزدور به فیض شهادت نایل آمد. قسمتی از وصایای شهید: "تقاضا دارم در تعلیم و تربیت فرزندانم کوشا باشید و تا زمانی که بزرگ شدند نه تنها از مرگ من ناراحت نباشند بلکه افتخار کنند که پدرشان در راه خدمت به اسلام و مسلمین و دفاع قرآن و مملکت اسلامی به شهادت رسیده است". 

بسیجی شهید محمد حسن اکبری فرزند علی اصغر، ولادت 1336، شهادت 5/5/1367 که در منطقه عملیاتی اسلام آباد غرب عملیات مرصاد بدست منافقین مزدور به درجه رفیع شهادت نایل آمد. قسمتی از پیام شهید: "برادران امروز تکلیف حکم می کند گوش به زنگ باشیم که از جماران چه فرمانی صادر می گردد و به جان دول پذیرا باشیم از امت حزب الله انتظار دارم دست از امام برندارند و رضای خدا را در همه حال در نظر داشته باشند".

بسیجی شهید فریدون عباسی شاهکویی فرزند محمد ابراهیم، ولادت 1332 شهادت 5/5/1367 که در منطقه عملیاتی اسلام آباد غرب عملیات مرصاد به دست منافقین کوردل به فیض عظمای شهادت نایل امد. عشق یعنی رستن از خود به تمامیت مردانگی،      رفتن به الی الله و ایثار جان و جاوندانه شدن،   به تمامیت عشق، حیات از عشق می شناس و ممات بی عشق می یاب.

بسیجی شهید علی مقدس فرزند محمد حسن، متولد 22/10/1333 شهادت 5/5/1367 اسلام آباد غرب عملیات مرصاد بدست منافقین کوردل .        من خواستار جام می از دست دلبرم      این راز با که گویم و این غم کجا برم        جان باختم بحسرت دیدار روی دوست       پروانه دور شمعم و اسپند آذرم         این خرقه ملوث و سجاده ریا         آیا شود که بر در میخانه بر درم     گر از سبوی عشق دهد یار جرعه ای       مستانه جان  زخرقه هستی در آورم         از غزلیات حضرت امام ره

بسیجی شهید احمد شیخ کبیر فرزند عباسعلی  ولادت 21/2/1336 شهادت 5/5/1367 که در منطقه عملیاتی اسلام اباد غرب عملیات مرصاد بدست منافقین کوردل به فیض عظمای شهادت نایل گردید. هستی عاشق دلباخته از باده توست        بگذر از خویش اگر عاشق دلباخته ای    بجز این مستیم از عمر دگر حاصل نیست       که میان تو و او جز تو کسی حایل نیست   رهرو عشقی اگر خرقه و سجاده فکنی        چه توان کرد که این بادیه را ساحل نیست     که بجز عشق تو را رهرو این منزل نیست

بسیجی شهید غلام موثق فرزند داود ولادت 1326 شهادت 5/5/1367 که در منطقه اسلام آباد غرب عملیات مرصاد بدست منافقین مزدور به خیل عظیم شهدا پیوست. قسمتی از وصایای شهید   "چرا مرگی را انتخاب نکنیم که آبستن زندگی باشد چرا انگونه نرویم که ائمه معصومین رفتند چرا باشیم تا ذلیل شویم و نرویم تا عزیز گردیم سلاح شهیدان این پروانه های کوی عشق و عشاقان الله رابر زمین نگذارید ...."

بسیجی شهید محمد عمیدی فرزند محمود، ولادت 1324، شهادت 5/5/1367 که درمنطقه عملیاتی اسلام آباد غرب عملیات مرصاد بدست منافقین کوردل به فیض عظمای شهادت نایل آمد. هرکسی لاله صفت جام شهادت نوشید        به یقین تا به ابد زنده و جاویدان است      مجلس آرای همه مجلسیان لاله شده است        هر که از جان گذرد لاله شدن آسان است

بسیجی شهید جمشید تیموری فرزند غلامرضا، ولادت 1324، شهادت 4/5/1367 که در منطقه عملیاتی اسلام آباد غرب عملیات مرصاد بدست منافقین کوردل به فیض عظمای شهادت نایل آمد.  مادر ره عشق نقض پیمان نکنیم        گر جان طلبد دریغ از حان نکیم     دنیا اگر از یزید لبریز شود    ما پشت به سالار شهیدان نکنیم

پاسدار شهید غلامرضا خسروجردی  فرزند محمد علی، ولادت 1343، شهادت 5/5/1367 که در منطقه عملیاتی اسلام آباد غرب عملیات مرصاد به دست منافقین مزدور به خیل عظیم شهدا پیوست. هر قطره خون من یک لاله شود          هر آه دلم هزارها لاله شود         فردا که زخاک من بروید گل سرخ        گلخانه مزار و خاکم از ژاله شود

سرباز شهید حسن عامری فرزند اسماعیل، ولادت 1347 شهادت 6/5/1367 که در اسلام آباد غرب عملیات مرصاد بدست منافقین کوردل به درجه رفیع شهادت نایل آمد. خوشم بادا که سوی یار رفتم    چوگل بر دامن گلزار رفتم      حسینی گشتم و با مرکب عشق    به سوی کاروان سالار رفتم  

[1] - حمل و نقل اجناس و اشخاص به وسیله بالگرد

Click to enlarge image 1.jpg

عکس هایی از عملیات مرصاد

از این شهید، شهدا و عملیات اگر عکس، خاطره و... دارید جهت غنای مطلب ارسال فرمایید.

 

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۸۸ ساعت 23:51 شماره پست: 42

+ نوشته شده در جمعه یکم خرداد ۱۳۸۸ساعت 23:58 PM توسط سید مصطفی مصطفوی 

نظرات (18)

Rated 0 out of 5 based on 0 voters
This comment was minimized by the moderator on the site

دادگاه سران مجاهدین خلق در تهران؟
دادگاه کیفری یک تهران با صدور آگهی‌عمومی از 104 تن از سران و اعضای رده بالای سازمان مجاهدین خلق خواسته است که برای رسیدگی به اتهامات‌شان در این دادگاه، ظرف یک ماه وکیل معرفی کنند.
نخستین پرسشی که این آگهی‌عمومی برای یک ناظر عادی پیش می‌آورد این است که منظور از برگزاری این دادگاه در این شرایط چیست؟
با توجه به قوانین مشهور جمهوری اسلامی، پیشاپیش روشن است که هر 104 فرد نامبرده در آگهی‌عمومی، دستکم به عنوان "محارب" شناخته شده و صدور حکم اعدام برای‌شان قطعی است.
با این حساب، دیگر درخواست معرفی وکیل چه لزومی دارد؟
از این گذشته، در داخل کشور کدام وکیل جرأت می‌کند که وکالت سران سازمان را از طریق معرفی آنها به عهده بگیرد؟ و اگر هم به فرض به عهده گرفت، با کدام جرأت می‌خواهد از آنها دفاع کند؟ مشخص است که سازمان وکیلی معرفی نخواهد کرد و دادگاه در صورت اصرار به حضور وکیل، مجبور به تعیین وکلای تسخیری برای آنها خواهد شد.
حالا فرض کنیم که دادگاه با حضور وکلای تسخیری تشکیل شود و همۀ این افراد را به یک یا چند بار اعدام محکوم کند. در آن صورت قرار است این احکام به چه وسیله‌ای اجراء شوند؟ از طریق درخواست برای استرداد آنها از دولت‌های میزبان؟ یا تقاضای کمک از اینترپول برای بازداشت آنها؟ یا اجرای حکم در خارج از مرزها؟
مورد اول و دوم که منتفی است و مورد سوم هم که تنش‌زا و همراه با عواقب سنگین بین‌المللی است.
با این حساب، هدف از برگزاری این دادگاه چیست؟ صرفاً افشاگری؟ بعید است چیزی از عملکرد سازمان پنهان مانده باشد که نیاز به افشاگری داشته باشد. از قضا این دادگاه فرصتی در اختیار سازمان قرار می‌دهد تا در تبلیغاتش،خود را اپوزیسیون اصلی و مؤثر نظام و قربانی آن معرفی کند.
احمد_زیدآبادی @ahmadzeidabad

This comment was minimized by the moderator on the site

اِستِیشن

رحیم قمیشی

اِستِیشن یعنی ایستگاه، اما در حوالی اهواز و در نزدیکی کوت‌عبدالله، جایی بود بسیار زیبا که طبق معمول اسمش انگلیسی و با مسما بود، به نام استیشن. برای کارمندهای شرکت نفت.
در آخر خواهم گفت چرا امروز یاد آنجا افتاده‌ام.

آقای میرحسین موسوی در حصری که ۱۳ ساله شده، برادر بزرگش "میرعبدالله موسوی" را از دست داد. قبلا هم در حصر، پدر بزرگوارش را از دست داده بود، که یادم هست به او اجازه شرکت در تشییعش را ندادند.
معلوم است که دل آدم می‌سوزد.

جناب آقای میرحسین!
ما فریادمان را زدیم، بدون ترس، که این حصر ظالمانه است، جنایت است، کینه‌توزی است، ضد بشری است…
ولی فایده‌ای نکرد!
آنها که با تو درافتاده‌اند اصلا عاطفه ندارند. جان برایشان مهم نیست، آنها همه هنرشان در گرفتن جان است و بستن پرونده زندگی.
و امروز، هم تو و هم خانواده‌ات را، از زندگی ساقط کرده‌اند و چنان در نخوت و خودبینی غرقند که عین خیال‌شان نیست.
اجازه ندادند برادر بزرگت را برای آخرین بار ببینی، صورتش را ببوسی، از او حلالیت بگیری، یک خداحافظی ساده. حتی به اندازه یک زندانی محکوم هم، برایت حرمت قائل نیستند.
چه می‌گویم، برخی هنرشان همین است.
حرام کردن زندگانی‌ها!

اما جناب میرحسین عزیز!
نخست وزیر محبوب امام
عضو شورای محترم انقلاب
شخصیت مهم جمهوری اسلامی
خوبست در این مصیبتی که گرفتار شده‌ای، به‌یاد بیاوری، آن موقع که تو در قدرت بودی، آقای شریعتمداری (مرجع تقلید) هم به حصر رفت، و شنیدم برای درمان هم اجازه‌اش ندادند به بیمارستان برود. او را به تلویزیون آوردند تا به گناه ناکرده اعتراف و استغفار کند!
و آن موقع من و شما ساکت بودیم.
چون جان برای ما ارزش نداشت.

وقتی خرمشهر را گرفتیم، و صدام گفت من برگشتم سر مرز و اماده‌ام جنگ را تمام کنیم، شما نخست وزیر بودی، عملیات‌های برون مرزی شروع شد، در رمضان و والفجر مقدماتی و والفجر یک و... چندین هزار شهید دادیم، موفق نبودیم، و همینطور ادامه پیدا کرد.
و من و شما فریاد نزدیم، چرا این همه شهید برای اهداف بلندپروازانه‌ای که هرگز به ان نمی‌توانید برسید.
مگر جان بهایی ندارد، چه عراقی چه ایرانی!
و بابت این سکوت‌مان نیز، هرگز عذرخواهی نکردیم!

و سپس آقای منتظری، آقای صانعی و واکسن کرونا، و هواپیما، و تظاهرات، و سپس هر که دوستش نداشتیم.
"جان" چه ارزشی دارد!؟
و‌ما ساکت بودیم.

اما میرحسین عزیزِ دردکشیده!
موضوع اِستِیشن را تنها می‌توانم خیلی خلاصه‌ بگویم، تا دردهایمان بیش از این با خاطرات تلخ انبوه‌تر نشود.
برادر!
همان موقع که تو نخست‌وزیر بودی، خانواده‌ای در استیشن اهواز زندگی می‌کردند، که چهار دختر داشتند، یکی از یکی زیباتر و مهربان‌تر، که اتفاقا هم‌بازی‌های کودکی‌ام بودند.
یکی‌شان نشریه مجاهد برده بود دبیرستان، که گرفتندش، و بردند به زندان.
یک دختر ۱۸ ساله.
و من و تو ساکت بودیم.

ایکاش ماجرا همین جا تمام می‌شد.
سال ۶۷ به مادرش می‌گویند برود و لوازمش را از زندان تحویل بگیرد.
که او مُرده!
و بعد انتهای بهشت‌آباد اهواز، تپه‌خاکی را نشانش می‌دهند، که دخترت اینجاست، او اعدام شد.
و من و تو ساکت بودیم.

کاش قصه آن ساکن نگون‌بخت استیشن، همین جا تمام شده بود.
مادر باور نمی‌کند.
نیمه شب گورکن خبر می‌کند، پول خوبی به او می‌دهد، تا مخفیانه برایش قبر را بشکافد.
مگر می‌شود دختر ۱۸ ساله اعدام شده باشد، سربه‌سرش گذاشته‌اند تا او بترسد!
اما گورکن که گور را می‌کَنَد دختری آنجا خوابیده بوده. در لباس زندان!
دخترش...

مادرش به من می‌گفت، دختر نوجوانم را بخاطر یک نشریه گرفتید؟ زندان کردید! اعدامش کردید!؟
او مسلمان بود، چرا غسلش ندادید، چرا کفنش نکردید…

جناب آقای مهندس موسوی
و ما همچنان داشتیم نفس می‌کشیدیم
و تماشا می‌کردیم.
و به مردم می‌گفتیم آن دوران طلایی…
و فرصت نمی‌کردیم بگوییم؛ مردم ما را ببخشید.
سکوت‌مان را، که خودش همکاری بود در جنایت!

من امروز با تو در فوت برادر عزیزت همدردم، ناراحتم، عذاب می‌کشم.
ولی بالاخره پیام‌های تسلیت برایت سرازیر می‌شود، می‌دانی مراسم برایش می‌گیرند، تشییع جنازه، و احترام، اما باز دل‌مان برایت می‌سوزد، از این‌همه کینه‌توزی‌ دشمنانت.
میرحسین جان!
آن مادر، که دق کرد و رفت پیش خدایش چه بگوید؟

همیشه می‌گویم خوش به‌حال آنهایی که در همین دنیا متوجه کارهای اشتباه‌شان می‌شوند، چه سرنوشت بدی دارند آنهایی که همین فرصت معذرت‌خواهی و طلب بخشش از مردم و بازگشت را پیدا نمی‌کنند!

و‌من خوشحالم که امروز تو با تحمل این رنج‌ها، متوجه می‌شوی این عاقبت رضایت ما بوده در آن زمانی که قدرت داشتیم، صدا داشتیم، و فریاد نزدیم.

خدا کند آزاد شوی، با هم برویم استیشن، خانه آنها را نشانت بدهم.
همان‌جا که در کودکی با آن دختر نازنین، قایم باشک بازی می‌کردم، یا به زبان بچگی‌هایم قایم موشک.
حالا او قایم شده
و من هرگز نمی‌توانم پیدایش کنم...

@A_pajhohi

This comment was minimized by the moderator on the site

سازمان رجوی را نباید دست کم گرفت!
محمد حسین کریمی پور

به عنوان یک ناظر غیر متخصص در بابِ سازمان مجاهدین خلق، حس می کنم در تحولات جاری و آتی، آنها بازیگری موثرتر از توقع ما خواهند بود. بگمانم برای تصرف قدرت، بدترین و شاید از بعضی جهات، آماده ترین گزینه اند. گمان می کنم ایرانیان باید این بازیگر قدیمی پنهانکار را پایش کنند. چند نکته از دید من، شایان توجه است:

‏۱-سازمان دیگر پیر نیست!
‏نفرت انباشته ۸۸ تا ۹۸ از حکومت در کنار پروژهٔ تطهیر سابقه سازمان از طریق تبلیغ اعدامهای ۶۷ و همچنین گسترش فقر ، دروازهٔ عضو‌گیری را بر آنها گشود. گویا در اعتراضات ۹۸، در حاشیه تهران هر جا شلوغ می شد، سر و‌کلهٔ تیم های میدانی آنها سبز می شد. در کشورهای غربی هم حضور نسل ۳ و ۴ ، ملموس تر شده است. حالا فقط فسیل هایی چون ابریشمچی و جعفر زاده را نمی بینید، کلی شبنم خانم جوان و فعال دارند.

‏۲- توان میدانی دارد!
‏بگمانم عناصر میدانیش در کشور حالا گویا هزاران نفرند. تنها اپوزیسیون غیر قومیست که اولا تجربه جنگ شهری دارد. ثانیا سابقه تعامل عملیاتی گسترده با ارتش/سرویس دارد. ثالثا پول برای سرباز گیری دارد. ساختار فرقه ای دارو دستهٔ رجوی برای جنگ شهری، مناسبترست. اگر آنها در نظامیگری هم مثل حقوقی و تبلیغات و دیپلماسی سراغ مشاورین متخصص رفته باشند، ممکنست روی زمین، عملکردی بهتر از شکست مرصاد نشان دهند !

‏۳- پول دارد!
‏سازمان یک دورهٔ طلایی حمایت مالی صدام را در کارنامه دارد. زان پس تا زمانی که با میانداری پرنس بندر به خزانه سعودی وصل شد، محدودیت منابع مالی آشکار بود. ولخرجی سالهای اخیر نشان می دهد چیزی که اصلا کم ندارد پول (انارالله برهانه) است!

‏۴- حرفه ای شده!
‏به اسامی وکلا و‌ مشاوران علنی آنها در دنیا بنگرید. حرفه ای و گرانند. فرقه، بلدم بلدم را کنار گذاشته و مثل حشاشین سراغ اهل فن رفته، پول می دهد و کارِ خوب می گیرد. کمپین دیپلماتیک و حقوقی شان به وضوح حرفه ای تر شده و در جذب چهره های سیاسیِ غربی و حذف خود از لیست تروریسم و تله گذاری برای طرف مقابل بهتر شده اند.

‏۵- توان کار با غرب و‌عرب!
‏در کریدورهای قدرت آمریکا و اروپا، لابی موثرتری از ج ا و سلطنت خواهان دارند. عناصری از نسل جدیدشان به دولت، پارلمان، شهرداری ، اتاقهای فکر و آکادمی کشورهای غربی راه یافته اند. کلی رفیق سیاستمدار و خبرنگار و‌ لابییست های گران دارند و فن دشوار لابیگری را که ج ا نیاموخته، آموخته اند. نه تنها بخش مهمی از حزب جمهوریخواه علنا با آنهاست، بلکه گویا گزینهٔ اعراب، لااقل ریاض هم هستند.

‏۶- اعجازِ پروکسی!
‏بین تودهٔ مردم‌ منفورند. لذا بطور موثر خیریه ها، سازمانها و چهره های پروکسی می سازند. آدم قابل طرح را پیدا و پر رنگ و بی سر و‌صدا اداره می کنند. همزمان از موتور تولید نفرت ج ا و پروژه های موفق تبلیغاتی مثل اعدام ۶۷ و‌گردهمایی های پر زرق و برق هم برای اصلاح تدریجی چهره سازمان بهره می برند. خیلی خوب بلدند بعد از استقرار ، وقتی کشور صحنه جنگ خیابانیست، چگونه همه را خفه کنند. ولی تا آن موقع باید چهره های مقبولِ غیر سازمانی برای بازی در صحنه داشته باشند. چهره هایی که اسم زشت سازمان رویشان نباشد. بازی پروکسی را بلدند.

‏۷- نفوذ در ساختار حکومت!
‏ج ا را می شناسند و پرونده هسته ای نشان داد توان نفوذ دارند. یادمان نرود سیا در آخرین جنگ صدام، خیلی از ژنرال ها و‌ مقامات را خریده بود. در تهران، هرچه مشروعیت حکومت کمتر شود، آنها امکان بیشتری برای دلالی چنین معاملات کثیفی دارند.

‏۸- عمل گراتر از ابلیس اند!
‏در رسیدن بقدرت ملاحظه اخلاقی یا ملّی ندارند. ولو بتوانند بر نیمی از یک ایران ویران حاکم شوند، پیش می روند. در لحظه سرنوشت و آنگاه که نایره جنگ خیابانی بر افروخته شود، خیلی از دیگر بازیگران، نگرانِ میزان تلفات غیر نظامی، تجزیه، ویرانی یا وجهه خود می شوند. اما فرقه فقط بر تصاحب قدرت متمرکز خواهد بود، هر جور و به هر بهایی!

بگمانم در مسیر آینده ملت دردکشیدهٔ ایران ، سازمان یک خطر جدی است. در مورد آن نباید اغراق کرد. آنها فرقه ای زشتند و نقاط ضعف مشترک فرقه ها را دارند. اما اصلا و ابدا نباید دست کمشان گرفت.

اگر دردم یکی بودی، چه بودی؟

https://t.me/M_H_Karimipour

Telegram (https://t.me/M_H_Karimipour)
محمّد حسين كريمي پور
.. اين هم حرفي است.
گاهي حرف حساب!

This comment was minimized by the moderator on the site

چرا نظام اطلاعاتی ایران در تجاوز منافقین به خاک کشورمان غافلگیر شد؟؟

عملیات مرصاد


۱- جمهوری اسلامی در ۲۷ تیرماه ۱۳۶۷ اعلام کرد قطعنامه ۵۹۸ را بدون قید و شرط پذیرفته است.

۲- اولین واکنش سازمان منافقین در مورد پذیرش قطعنامه از سوی ایران ، برگزاری نشست رجوی با اعضا بود.
سخنرانی رجوی روز جمعه ۱۳۶۷/۴/۳۱ در حدود ساعت ۲۳:۳۰ دقیقه شروع شد.

۳- رجوی در این نشست، خبر عملیات « فروغ جاویدان » را می دهد. فرماندهان را معرفی و چگونگی عملیات و مسیرها را اعلام می کند.


۴-سخنرانی رجوی ساعت ۲:۳۰ دقیقه صبح پایان پذیرفت.

۵- در روزهای شنبه و یکشنبه به آماده سازی گذشت.اسرای ایرانی پیوسته به سازمان که قرار بود در عملیات شرکت کنند سازماندهی شدند .
طی یک نشست در روز شنبه ۱۳۶۷/۵/۱ فرمانده گردان ها،سرگروه ها و فرماندهان دسته در رابطه با آرایش ستون و مکانیزم عملیات توجیه شدند.
در روز یکشنبه۱۳۶۷/۵/۲ قرار شد کلیه قسمت ها حداکثر تا ساعت ۱۴ همه کارها را انجام داده و استراحت کنند.

۶-مادرها قرار شد در روز یکشنبه فرزندانشان را ببینند و خداحافظی کنند.

۷- طی همین دو روز افراد پایگاه بدیع به مرور آزاد شده و به قرارگاه اشرف رفته ودرسازمان تیپ ها قرار می گرفتند.

۸- در روز یکشنبه ۱۳۶۷/۵/۲ کلیه تیپ ها در قرارگاه اشرف مانور داشتند.
۹- البته تانک ها از چند روز قبل تحویل تیپ ها شده بود.(۱)

۱۰- حدود ۶۳۵ نفر از نیروهای سازمان را که از کشورهای دیگر پس از اعلام پذیرش قطعنامه به عراق فراخوان شده بودند در سازماندهی جدید تیپ ها قرار دادند.
به کارگیری این افراد چنان با تعجیل صورت گرفت که برخی از آنها فاقد لباس و پوتین نظامی بودند و بعضا با کفش های شخصی و معمولی خود در عملیات شرکت کردند.(۲)

۱۱- ستون ارتش سازمان منافقین متشکل از ۲۵ تیپ رزمی، راس ساعت ۶ صبح روز دوشنبه ۱۳۶۷/۵/۳ پس از اجرای مراسم صبحگاهی از قرارگاه خود در خاک عراق به حرکت در آمده و در ساعت ۱۶ از مرز خسروی عبور کرده و طبق پیش بینی،ستون ساعت۱۷ از قصر شیرین و ساعت ۱۸ از سرپل ذهاب عبور کردند.

۱۲- علی ربیعی معاون وقت وزیر اطلاعات در دوره عملیات مرصاد به نداشتن پاسخ روشنی توسط دستگاههای مسول به واکنش سازمان چنین اشاره می کند:
«دنبال پذیرش قطعنامه ۵۹۸ از سوی امام خمینی و تهاجم ارتش عراق در محورهای جنوب و غرب درمرداد۱۳۶۷،در محافل تصمیم گیری نظام، سوالی نه چندان غیر منتظره درباره پیامدهای فرعی رخداد تجاوز رخ نمود: سازمان مجاهدین چه واکنشی خواهد داشت؟ در آن لحظات بحرانی خیلی خوب به خاطر دارم که در زمان طرح سوال مذکور توسط نخست وزیر وقت، پاسخ روشنی که استوار بر داده های مشخص اطلاعاتی باشد، نه در وزارت اطلاعات و نه در سپاه و ارتش و سایر دستگاه های نظامی و امنیتی وجود نداشت.»(۳)


۱۳- آقای ری شهری وزیر اطلاعات می گوید:

«برای نخستین بار، در ساعات آخر روز دوشنبه سوم مرداد از سوی اداره‌ کل اطلاعات کرمانشاه گزارش رسید که منافقین از مرز گذاشته‌اند و به سوی اسلام آباد و کرمانشاه در حرکت‌اند. به دلیل وجود ستاد فعال و امکانات کارشناسی و جمع بندی سریع گزارش‌ها در دفتر وزیر اطلاعات، و با توجه به شرایط جبهه‌ها و اخبار مربوط به وضعیت پایگاه شهید نوژه، موضوع تهاجم منافقین که برخورد با آن در حوزه‌ وظایف وزارت اطلاعات قرار داشت بسیار جدی گرفته شد. موضوع سریعا به بیت حضرت امام و جناب آقای هاشمی رفسنجانی، که جانشینی فرمانده کل قوا را بر عهده داشتند و ظاهرا در جبهه‌های جنوب به سر می‌برند مخابره شد. ایشان از طرق دیگری موضوع را بررسی نمودند و بر اساس سایر گزارش‌ها نسبت به صحت خبر تردید کردند. من به گزارشی که از سوی ماموران اطلاعاتی به مرکز واصل شده بود، اطمینان داشتم؛»(۴)

البته سردار اسدالله ناصح جانشین وقت قرارگاه نجف در گفتگو با نشریه رمز عبور می گوید ساعت ۶ عصر متوجه شده ایم:

«پیش آقای هاشمی جلسه داشتیم.بعد از ظهر ساعت ۱۷:۳۰ به ما اطلاع دادند عراقی ها بدون هیچ مانعی تا این حد پیش رفته بودند؟..خبر رسید که عراقی ها به کرند رسیده اند.به کرند که رسیدند ، ساعت ۶بعد ازظهر اعلام شد اینها منافقین اند،چون پرچم منافقین مشخص بود.»(۵)


۱۴-کارشناس ارشد وزارت اطلاعات از غافلگیری دستگاه اطلاعاتی جمهوری اسلامی در عملیات مرصاد (و به تعبیر سازمان فروغ جاویدان) می گوید:
«اعتراف می‌کنم که ما خط سازمان را می‌دانستیم اما از برنامه‌اش مطلع نبودیم و غافلگیر شدیم. ما برای فهمیدن این موضوع طراحی‌هایی کردیم و حتی در یکی از کشورها اطلاعات ذی‌قیمتی به دست آوردیم اما نتوانستیم جزئیات عملیات را متوجه شویم. در واقع وقتی کار از کار گذشت، موفق شدیم.»(۶)

۱۵- ناصر رضوی از کارشناسان وزارت اطلاعات نیز در این خصوص می گوید:
«ما می دانستیم سازمان در عملیات بعدی می خواهدبه تهران بیاید، اما نمی دانستیم این حرکت چه وقت و از کدام محور و به چه شیوه ای می خواهد انجام شود.از این ها اطلاعات نداشتیم...

به هر حال از نظر این که وزارت اطلاعات نمی دانست که سازمان در این تاریخ می خواهد حرکت و عملیات کند، درست است.چرا؟ چون خود رجوی چهل و هست ساعت قبل اعلام کرده بود.یک نشست در اشرف گذاشت و به همه اعلام کرد و از آن وقت نیروها کامل در قرنطینه بودند.چون ما نفوذی داشتیم، اما نفوذی چگونه می تواند این اطلاعات را به شما انتقال دهد؟ از چه طریقی؟ با چه بی سیمی؟ یعنی هیچ وسیله ی ارتباطی بین نیرویی که داخل یک پادگان است با بیرون وجود ندارد.
سازمان هم داخل قرنطینه بود. از من بپرسید، می گویم طبیعی است که اطلاعات نداشته باشیم، اما به محض اینکه حرکت شان شروع شد،خودشان اعلام کردند.باز هم نیازی نبود وزارت اطلاعات اعلام کند.چون از رادیو داشت اعلام می کرد مردم ما داریم به تهران می آییم.»(۷)

۱۶- نکته پایانی:اداره کل التقاط، اداره کل اطلاعات کرمانشاه، دستگاه اطلاعاتی لشکرها و...منابع و مخبرین زیادی در مرز داشته اند.در مرز هم دیده بان و شنود بی سیم داشته اند.رادیو منافقین هم که مستقیم مارش حمله میزد.شاهد تحرکات و جابجایی نیرو در عراق و اروپا بوده ایم.
درون سازمان و عراق اروپا هم منابع و مخبر داشته اند.
ولی در عمق صدوپنجاه کیلومتری خاک مان تازه می فهمیم بامنافقین روبرو هستیم.
چرا نظام اطلاعاتی ما با وجوداین همه شواهد غافلگیر شد ؟

(۱)- بند ۱ تا۹ برگرفته از کتاب سازمان مجاهدین خلق؛ پیدایی تا فرجام،جلد سوم،چاپ دوم،پاییز ۱۳۸۵،از صص۳۳۶-۳۰۳.
(۲)-ناصرشعبانی،بن بست دراستراتژی،شکست درتاکتیک،انتشارات دانشگاه جامع امام حسین ،چاپ دوم ۱۳۹۶،ص ۳۵۵.
(۳)-رمزعبور،سال سوم،شماره۲۱،تیرومرداد۱۳۹۵،ص۲۵۹
۴-
http://ir-psri.com/Show.php?Page=ViewArticle&ArticleID=771

۵-رمزعبور،سال سوم،شماره۲۱، تیرومرداد۱۳۹۵،ص۲۵۷

(۶)- ماهنامه نسیم بیداری، شماره شهریور ۱۳۹۴

(۷)-ناصر رضوی ،استراتژی ودیگر هیچ، به اهتمام محمد حسن روزیطلب،انتشارات یا زهرا، چاپ اول ، بهار ۹۸،صص۱۹۱-۱۹۰.

گروه واتساپ "دفاع مقدس ۲"
https://chat.whatsapp.com/KcGc5RPIVyd2LU8tjcgZK1

This comment was minimized by the moderator on the site

روایت کم‌تر دیده‌شده از شهید صیاد شیرازی؛ فرمانده عملیات مرصاد از روز عملیات/ به‌مناسبت پنجم مرداد؛ سال‌روز عملیات مرصاد

منافقین می‌خواستند به طرف کرمانشاه بیایند اما مردم از اسلام‌آباد تا کرمانشاه با هر وسیله‌ای که داشتند -از تراکتور و ماشین- آمده بودند در جاده و راه را بند آورده بودند. اولین کسی که جلوی این‌ها را گرفت، خود مردم بودند.
ساعت ۵ صبح رفتیم. همه‌ی خلبان‌ها در پناه‌گاه آماده بودند. توجیه‌شان کردم که اوضاع در چه مرحله‌ای هست. دو تا هلی‌کوپتر کبری و یک هلی‌کوپتر ۲۱۴ آماده شدند که با من برای شناسایی برویم و بعد بقیه بیایند. این دو تا کبری را داشتیم؛ خودمان توی هلی‌کوپتر ۲۱۴ جلو نشستیم. گفتم: همین‌جور سرپائین برو جلو ببینیم، این منافقین کجایند. همین‌طور از روی جاده می‌رفتیم، نگاه می‌کردیم، مردم سرگردان را می‌دیدیم. ۲۵ کیلومتر که گذشتیم، رسیدیم به گردنه‌ی «چهار زبر» که الان، اسمش را گذاشته‌اند «گردنه‌ی مرصاد».
یک‌دفعه نگاه کردم، مقابل آن‌ور خاک‌ریز، پشت سر هم تانک، خودرو و نفربر همین‌جور چسبیده و همه معلوم بود مربوط به منافقین است و فشار می‌آورند تا از این خاک‌ریز رد بشوند. به خلبان‌ها گفتم: دور بزنید وگرنه ما را می‌زنند. به این‌ها گفتم: بروید از توی دشت. یعنی از بغل برویم؛ رفتیم از توی دشت از بغل، معلوم شد که حدود ۳ تا ۴ کیلومتر طول این ستون است. من کلاه گوشی داشتم. می‌توانستم صحبت کنم: به خلبان گفتم: این‌ها را می‌بینید؟ این‌ها دشمنند بروید شروع کنید به زدن تا بقیه هم برسند. خلبان‌های دو تا کبری‌ها رفتند به طرف ستون، دیدم هر دوی‌شان برگشتند. من یک‌دفعه دادوبی‌دادم بلند شد، گفتم: چرا برگشتید؟ گفت: بابا! ما رفتیم جلو، دیدیم این‌ها هم خودی‌اند. چی‌چی بزنیم این‌ها رو؟!
خوب این‌ها ایرانی بودند، دیگر مشخص بود که ظاهراً مثل خودی‌ها بودند و من هرچه سعی داشتم به آن‌ها بفهمانم که بابا! این‌ها منافقند. گفتند: نه بابا! خودی را بزنیم! برای ما مسئله دارد؛ فردا دادگاه انقلاب، فلان. آخر عصبانی شدم، گفتم بنشین زمین. او هم نشست زمین. دیدیم حدوداً ۵۰۰ متری ستون زرهی نشسته‌ایم و ما هم پیاده شدیم و من هم به‌خاطر این‌که درجه‌هایم مشخص نشود، از این بادگیرها پوشیده بودم، کلاهم را هم انداخته بودم توی هلی‌کوپتر. عصبانی بودم، ناراحت که چه‌جوری به این‌ها بفهمانم که این دشمن است؟! گفتم: بابا! من با این درجه‌ام مسئولم. آمدم که تو راحت بزنی؛ مسئولیت با منه. گفت: به خدا من می‌ترسم؛ من اگر بزنم، این‌ها خودی‌اند، ما را می‌برند دادگاه انقلاب.
حالا کار خدا را ببینید! منافقین مثل این‌که متوجه بودند که ما داریم بحث می‌کنیم راجع به این‌که می‌خواهیم بزنیم آن‌ها را، منافقین سر لوله‌ی توپ را به طرف ما نشانه گرفتند. این‌ها مثل این‌که وارد هم نبودند، زدند. گلوله، ۵۰ متری ما که به زمین خورد، من خوشحال شدم، چون دلیلی آمد که این‌ها خودی نیستند. گفتم: دیدی خودی‌ها را؟ این‌ها بچه‌ی کرمانشاه بودند، با لهجه‌ی کرمانشاهی گفتند: به علی قسم الان حسابش را می‌رسیم. سوار هلی‌کوپتر شدند و رفتند.
اولین راکتی که زد، کار خدا بود، اولین راکت خورد به ماشین مهمات‌شان، خود ماشین منفجر شد. بعد هم این گلوله‌ها که داخل بود، مثل آتش‌فشان می‌رفت بالا. بعد هم این‌ها را هرچه می‌زدند، از این طرف، جای‌شان سبز می‌شدند، باز می‌آمدند.
بعد از ۲۴ ساعت با لطف خداوند، اینان چه عذابی دیدند.
بعضی از آن‌ها فراری می‌شدند توی این شیارهای ارتفاعات، که شیارها بسته بود، راه نداشت، هرچه انتظار می‌کشیدیم، نمی‌آمدند. می‌رفتیم دنبال آن‌ها، می‌دیدیم مرده‌اند. این‌ها همه سیانور خوردند، خودشان را کشتند. توی این‌ها، دخترها مثلاً فرماندهی می‌کردند. از بی‌سیم‌ها شنیده می‌شد: زری، زری! من به‌گوشم. التماس، درخواست، چه بکنند؟ اوضاع برای آن‌ها خراب بود.
به‌هرحال خداوند متعال در آخر این روز جنگ یا عملیات «مرصاد» به آن آیه‌ی شریفه، عمل کرد که خداوند در آیه‌ی شریفه می‌فرماید: «با این‌ها بجنگید، من این‌ها را به دست شما عذاب می‌کنم و دل‌های مؤمن را شفا می‌دهم و به شما پیروزی می‌دهم.» و نقطه‌ی آخر جنگ با پیروزی تمام شد که کثیف‌ترین و خبیث‌ترین دشمنان ما (منافقین) در این‌جا به درک واصل شدند و پیروزی نهایی ما، یک پیروزی عظیمی بود.»

رمز عبور، ۱، صفحه‌ی ۱۱۳ http://eitaa.com/ebratha_ir ایتا http://sapp.ir/ebratha.org سروش

مطالب مرتبط با این پست
This comment was minimized by the moderator on the site

شهید عزیز رضانادری را همه ما می شناسیم.با اخلاق و روحیه معنوی،رشادت و شجاعت و در نهایت حماسه ماندگار او در مرصاد آشنائیم اما من امروز می خواهیم از اتفاقی صحبت کنم که نه سالهای دفاع مقدس بلکه به تازگی اتفاق افتاده و رضای عزیز ما بودنش را بین مان به زیبایی نشان داده.
مژگان نادری خواهر رضا می گفت: رضا با اینکه شهید شده اما حتی آنی از ما و خانواده جدا نیست.هر مشکلی که داریم،هر تصمیم مهمی که می خواهیم بگیریم را با او در میان می گذاریم و رضا به زیبایی و البته خیلی دقیق راهنمایی مان می کند.
یکبار رضا به خوابم آمد و گفت آبجی فردا خانمی به تو مراجعه می کند.هر کاری توانستی برایش بکن.او را من پیش تو فرستاده ام.
از آنجا که هرگز وعده رضا خلاف از کار در نمی آمد،فردای آن شب کارم را تعطیل کردن و نشستم منتظر تا مهمان رضا بیاید.نزدیک ظهر در خانه را زدند.به بچه ها گفتم این فرستاده دایی تان است و با من کار دارد.در را که باز کردم خانم جوانی بچه به بغل زد زیر گریه.دعوتش کردم داخل منزل. داستان زندگیش را خیلی خلاصه گفت.شوهرش زندانی بود.او و طفل شش ماهه اش هیچ درآمد و پناهی نداشته اند.وسایل خانه و جهیزیه اش را فروخته و خرج زندگی کرده بود.حالا کار به جایی رسیده که صاحب خانه عذرش را خواسته و.....از او پرسیدم چه کاری بلدی؟گفت تابلو فرش می بافم.گفتم تابلو هم موجود داری؟گفت بله.تابلوفرشی که داشت را در اینترنت جهت فروش عرضه کردم.با قیمتی عجیب یک تاجر اصفهانی خرید.با پولش هم اجاره عقب افتاده را دادیم و هم وسایل زندگی اش را دوباره خریدیم.علاوه بر این مواد اولیه برای تابلو فرش جدید هم خریدیم بخشی از پولش ماند که نزد خودم برایش پس انداز کردن.خودم هم رفتم پی آموزش تابلو فرش بافی و یکساله استاد شدم.کلاس آموزشی تشکیل دادم برای خانم های سرپرست خانوار و......طی یک سال وضع این خانم بطور عجیبی متحول شد.شوهرش از زندان آزاد شد.با مس اندازی که برایش کنار گذاشته بودم،شوهر اتومبیل پرایدی خرید و مشغول کار شد.اعضای تعاونی تابلوفرش باف های من هم شدند 180نفر من شدم کارآفرین برتر کشور!!
یک شب دوباره رضا به خوابم آمد و تشکر کرد.گفت کار بزرگی کردم که این خانمها را در تعاونی مشغول بکار کردم.بعد از من خواست که چهره اش را تابلو فرش ببافم.گفتم چشم داداش اما هزینه طراحی چهره شما خیلی زیاد است.گفت مشکلی نیست.شما به استاد......در تبریز زنگ بزن بگو برات انجام می ده
استاد نوشته بود: وقتی شما تماس گرفتید و گفتید خواهر شهید هستید فهمیدم درخواستی دارید که به خواب من برمی گردد.با کمال میل تصویر برادرتان را طراحی می کنم.برایش نوشتم:استاد من فعلا پول ندارم تا هزینه آن را پرداخت کنم.جواب دادمن برای شما این کار را نمی کنم. با خود شهید حساب می کنم.باشد ذخیره آخرتم.چند روز بعد استاد طراحی چهره رضا را فرستادو من دار قالی را بپا کردم.اعضای تعاونی که با خبر شدند،هر کدام با شاخه گلی آمدند و به نیت حاجت گرفتن گره ای به کار زدند.پای دار تابلوی رضا شده بود یک گلستان و جالب اینکه همه و همه حاجت گرفتند و مشکلاتشان حل شد. خواهر رضا می گفت طی 4سال اعضای تعاونی من به 480زن سرپرست خانوار افزایش یافت.چه بسیار خانم هایی که زندگی شان با ورود به تعاونیی که رضا باعث و بانی آن بود از این رو به آن رو شد و در تمام این 5سال من کارآفرین اول کشور شدم تا اینکه در سال 1398با کارشکنی دولتی ها و حذف بیمه قالب باف ها تعاونی ما تعطیل شد. خاطرات خواهر شهید رضا نادری طی چند نوبت از سیمای استان پخش شد.مشکل تعاونی آنها هم منعکس شد اما مسئولین ذی ربط طبق معمول فرافکنی کردند و......هیچ.
حسین فضلی (مجمع شاهرودیهای مقیم مرکز)

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

سوژه‌ای عجیب و طنز برای اعدام منافقین؛ پیشنهاد احمد خمینی و مخالفت گل‌آقا
Posted: 19 Oct 2020 06:53 AM PDT
جعفر شیرعلی‌نیا
بنویسم آدم بکشید؟
مرداد ۶۷ و چند روز پس از ماجرای مرصاد و حملهٔ مجاهدین خلق(منافقین) به ایران، دعایی، مدیر روزنامه به گل‌آقا گفت احمد خمینی سوژۀ طنزی دربارۀ اعدام منافقین داده و خواسته که او در ستونِ «دو کلمه حرف حساب» از زبان گل‌آقا بنویسد. گل‌آقا گفت نمی‌نویسد و به دعایی توضیح داد: «منِ طنز‌نویس در ستون طنز بیایم بنویسم آدم بکشید ولو منافق[؟] این جایش یک جای دیگر است.»
غلط نکردم
اصرار دعایی فایده نداشت. گل آقا می‌گفت: «احمدآقا اشتباه می‌کند. این را اگر من بنویسم، این گل‌آقا گل‌آقایی نیست که یک روزی بتوانید از او استفاده کنید… من احمدآقا را خیلی دوست دارم، اما امام را از احمدآقا بیشتر دوست دارم و من این کار را نباید می‌کردم. حاضرم از خود امام بپرسید که من کار درستی کردم.»
گل‌آقا معتقد بود: «بد است که طنز به نام نظام نوشته بشود و این درست نیست… به مصالح انقلاب من سر مواضع خودم ایستادم. هنوز هم فکر می‌کنم درست ایستادم و غلط نکردم.»
دل دعایی و احمد خمینی شکست
گل‌آقا می‌گوید: «دل آقای دعایی از من شکست. یک روز بعد گفت این تلفن احمد‌آقاست. به احمد‌آقا زنگ بزن. منتظر است به او زنگ بزنی تا به تو توضیح بدهد. گفتم: من به احمد‌آقا زنگ نمی‌زنم. شماره تلفن من را احمد‌آقا دارد. بگو احمد‌آقا به من زنگ بزند. احمد‌آقا از نظر سنی هم یکی دو سال از من کوچک‌تر است. (از این شوخی‌ها با هم داشتیم.) پسر امام است و من نوکرش هستم. ولی به هر حال من ابا کردم، تلفن به احمد‌آقا نکردم. آقای دعایی تلفن زد و گفت احمد‌آقا دلش شکست.»
مال گل‌آقا نیست
به روایت گل‌آقا مطلب احمد‌آقا را او یا عطاءالله مهاجرانی ادیت کردند و در روزنامه منتشر شد اما «نوشتیم که این نوشته مال گل‌آقا نیست از یک جایی دیگر آمده است.» سوژهٔ احمد خمینی به نام احمد پوربختیارفرد در روزنامهٔ اطلاعات منتشر شد. ماجرای این پست را از کتاب خاطرات کیومرث صابری،همان گل آقای معروف، آورده ام؛ از چاپ اول کتاب که در سال ۸۶ در نشر عروج منتشر شده است؛ این انتشارات وابسته به موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی است.

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

دوران کرونا (۲۸)؛ واگرایی نیروها؛ روحانیت ـ روشنفکران (۸)

Posted: 03 Sep 2020 06:44 AM PDT

حسین رفیعی

از اول تیرماه ۱۳۶۰ فضای جامعه کاملاً مسموم شد:
– رئیس‌جمهوری قانونی با ۱۱ میلیون رأی عزل شد.
– سازمان مجاهدین خلق با بیانیه‌ی سیاسی ـ نظامی رسماً به جمهوری اسلامی اعلام جنگ کرد.
– نشریات سیاسی که هیچ ربطی به درگیری نداشتند و حتی وسط را گرفته بودند (امت، میزان، جاما،…) ممنوع شدند.
– فعالیت سازمان‌های سیاسی، تعطیل شدند، حتی سازمان‌هایی که هیچ رابطه‌ای با این درگیری‌ها نداشتند.
– در هفت تیر، بمبی قوی در حزب جمهوری اسلامی منفجر و ۷۵ نفر از مسوولان رسمی مملکت، کشته شدند.
– ترور افراد حزب‌اللهی و اعدام میلیشیای سازمان مجاهدین خلق، شروع شدند.
– بازداشت گسترده‌ی سیاسیون، روشنفکران و فرهنگیان، هنرمندان و… شروع شد.
– فضای جامعه کاملاً نظامی ـ امنیتی شد.
– مرتباً اخبار ترور و انفجار پخش می‌شد و فضا را ملتهب می‌کرد.
– مرتباً اخبار اعدام جوانان میلیشیای سازمان در اوین پخش و اسامی اعلام می‌شد.
– مادری فرزند مجاهد خود را لو داد.
– فضا آنقدر احساسی، انتقامی و نامتعین شده بود که از هیچکس کاری ساخته نبود.
– این فضا تا یکطرفه شدن درگیری، پیش می‌رفت و عملاً رفت. همانطور که پیش‌بینی می‌شد، پیروز میدانی این نزاع روحانیت حاکم بود.
– در بهمن ۱۳۶۱ و پس از کشتن موسی خیابانی، عملاً سازمان مجاهدین خلق از میدان درگیری حذف شد و ترورها، موردی و محدود شد.
-…

در این درگیری، نه تنها رئیس‌جمهوری و متحد او، سازمان مجاهدین خلق و سایر سازمان‌های متخاصم جمهوری اسلامی حذف و از کشور فراری شدند، بلکه سازمان‌هایی که فعالیت سیاسی محض می‌کردند، نهضت آزادی، جنبش، جبهه ملی، مسلمانان مبارز، جاما و… هم دچار مضایق جدی شدند و افراد بعضی از آنها به زندان افتادند. فقط حزب توده و فدائیان اکثریت که از حاکمیت روحانیت دفاع کرده بودند، هنوز تحمل می‌شدند.

در زمستان ۱۳۶۱، نوبت حزب توده و فدائیان اکثریت شد که انگلیس، کوزیچکین، جاسوس نفوذی خود در کا.گ.ب. را به پاکستان آورد تا آقایان مادرشاهی و حبیب‌الله بیطرف از طرف آقایان هاشمی و خامنه‌ای به پاکستان بروند و اسناد وابستگی حزب توده را به کا.گ.ب. و شوروی دریافت کنند متعاقب آن بازداشت و اعدام توده‌ای‌ها و فدائیان هم شروع شد. در واقع طرح برژینسکی کامل شد. عملاً، دیگر، حزب و سازمان سیاسی اپوزیسیونی فضای فعالیت نداشت. حتی، رهبران نهضت آزادی که نماینده مردم در مجلس بودند هم، مرتباً، با توهین و فحاشی مواجه بودند و در مجلس رسمی کشور، نمایندگان به آنها حمله می‌کردند و آنها را کتک می‌زدند و ریاست مجلس، خنده‌ی رضایت‌بخش می‌کرد! آنهم چه کسانی را، متحدان همین روحانیون در مبارزه با رژیم شاه.

علاوه بر این، روحانیت حاکم، در مقابل اصحاب فرهنگ و هنر و ادبیات هم قرار گرفت و سعی کرد جامعه را کاملاً از اغیار «پاک‌سازی» کند. هر تروری، کینه‌ها خلق می‌کرد و هر کینه‌ای جوانان کم‌سن و سال طرفدار سازمان‌های مسلح را به جوخه‌ی اعدام می‌سپرد. گویی مسابقه‌ای بین رجوی ـ لاجوردی، وجود داشت که یکدیگر را به «رزونانس» وامی‌داشتند. و یکی نقش فعال‌سازی دیگری را به عهده داشت.
آنقدر این فضای مسموم خشن کشت و کشتار پر از کینه شده بود که آقای سعادتی، فرد محبوب سازمان مجاهدین خلق، که به تعارض بینشی با رجوی رسیده بود و درگیری با آیت‌الله خمینی را در تضاد با استراتژی سازمان می‌دانست و آن را با شهامت سازمانی که بسیار نادر بود، در وصیت‌نامه‌اش هم منعکس کرده بود، به دست آقای لاجوردی، اعدام شد! تا هیچ راه اصلاح و بازنگری، امکان ظهور نیابد. مرگ برای دیگراندیشان امر سیاسی شد!!

گویی، هیچکس در جمهوری اسلامی و در سازمان‌های درگیر با آن، سیاسی نمی‌اندیشید. امر حکومت‌داری را امری سیاسی نمی‌دانست. حذف فیزیکی رقیب راه‌حل شد، چیزی که هنوز هم کم‌وبیش ادامه دارد و هنوز هم از بازجویان می‌شنویم که «ملی ـ مذهبی‌ها از اسرائیل خطرناک‌ترند.»! اگر در حال حاضر، نمی‌کشند به معنی تغییر بینش آقایان نیست به یمن فعالیت‌های سازمان‌های حقوق بشر جهانی است که این رفتارها را به افکار عمومی مردم جهان منتقل کرده‌اند و به قول چامسکی چون: «قدرتمندترین امپراطوری جهان افکار عمومی مردم جهان است»، این افکار عمومی جهان، نقش بازدارنده بازی می‌کند.

این درگیری خونین سال ۱۳۶۰، ابزار مقاومت خود را برای پیروزی، ساخت. رجوی به صدام و غرب و عربستان و اسرائیل پناه برد. مرتجع‌ترین دولتمردان امریکا را حامی خود کرد و از هر دولت مرتجعی پول و حمایت دریافت کرد. او که می‌خواست با تکرار، ۱۷ شهریور ۱۳۵۷، جمهوری اسلامی را سرنگون کند، چهل سال است که با مزدوری و فلاکت و رذالت، روزگار می‌گذراند. و
جمهوری اسلامی با نفی وظیفه‌ی ذاتی قوه‌ی قضائیه، سرکوب محض را در دستور کار قرار داد و نهادهای اطلاعاتی ـ امنیتی چراغ سبزی دریافت کردند که هر کاری می‌توانند بکنند تا جمهوری اسلامی حفظ شود. امروز چهل سال از آغاز آن ماجرا گذشته است. حب و بغض‌ها، نه تنها، ریشه کرده‌اند که عملکردها؛ محصول خود را عیان ساخته‌اند. ابربحران‌ها که امروز پوشیده نیستند. کسانی که ذوب شده بودند و در دهه ۱۳۶۰، چه‌چه و به‌به می‌گفتند، امروز ابربحران‌ها را باور کرده‌اند و بسیار نگران شده‌اند.

ادامه دارد

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

دوران کرونا (۲۷)؛ واگرایی نیروها؛ حزب جمهوری ـ بنی‌صدر (۶)

Posted: 02 Sep 2020 11:08 AM PDT

حسین رفیعی

اول تیر ۱۳۶۰، بنی‌صدر از ریاست جمهوری عزل شد، هفتم تیر، انفجار حزب جمهوری اسلامی، ۷۵ نفر از کادرهای رسمی جمهوری اسلامی ـ از جمله دکتر بهشتی ـ را از حیات عزل کرد. آخرین میخ بر تابوت «انقلاب ـ دموکراسی ـ توسعه» ایران کوبیده شد. چهل سال است که ما گرفتار همان تصمیم حذف بنی‌صدر هستیم. اینجا دفاع از بنی‌صدر نیست، مشکلات جدی بنی‌صدر را در این سلسله نوشتارها، بارها برشمرده‌ایم، اینجا اشک ریختن بر جسد مظلوم «انقلاب ـ دموکراسی ـ توسعه» ایران است.

بهترین توصیف را آقای هاشمی رفسنجانی در فاصله‌ی تحولات شش روز ـ از عزل بنی‌صدر تا انفجار حزب در عبارت زیر، گفته است:
«در راهروها و سالن‌ها تا اتاق‌ها همه‌جا با چهره‌های ماتم‌زده و اندوهناکی برخورد می‌کردم که تا دیشب تحت تأثیر تحولات کشور و عزل بنی‌صدر و سرکوبی لیبرال‌ها، سخت شاداب و با نشاط بودند.» (کارنامه و خاطرات ۱۳۶۰، صص ۵۲۵-۵۲۶) چه معادله‌ی وحشتناکی:
عزل بنی‌صدر = شادابی و نشاط،
سرکوبی لیبرال‌ها = شادابی و نشاط و
انفجار حزب = ماتم = چهره‌های اندوهناک.
در واقع؛ دیالیک‌تیک تاریخ چنین می‌شود:
عزل بنی‌صدر = ماتم = چهره‌های اندوهناک
سرکوبی لیبرال‌ها = ماتم = چهره‌های اندوهناک

پس از عزل بنی‌صدر و سرکوب لیبرال‌ها، در ایران گویی قیامت به پا شد. عملاً همه چیز انقلاب و زحمات ۲۰ ساله‌ی خود روحانیون دود شد و به هوا رفت. اصطلاح فقهی «باغی» وارد ادبیات سیاسی جامعه شد. دادستان در تلویزیون ظاهر شد و گفت افرادی که مسلحانه با ما درگیر شده‌اند، باغی هستند و احتیاج به محاکمه ندارند، کشتن آنها واجب است. رئیس قوه‌ی قضا ـ آقای موسوی اردبیلی ـ در نماز جمعه گفت که «مردم اعتراض دارند که چرا آنها را محاکمه می‌کنید؟» بدون محاکمه بکشید. مسابقه‌ی وحشتناک «اعدام ـ ترور» شروع شد. بعداً آمارهای رسمی طرفین اعلام شد که از بهترین فرزندان این ملت، ۲۰ هزار اعدام، و ۱۷ هزار نفر ترور شده‌اند!

آن شب، با شروع خون‌ریزی، برژینسکی در کاخ سفید جشن گرفته بود و برای مهمانانش «شامپاین» باز می‌کرد. آخر او پیش‌پینی کرده بود که «باید کاری بکنیم که جریان چپ (مذهبی و غیرمذهبی) ایران با اشتباهی که خود می‌کند، توسط خمینی حذف شود.» انقلاب، عدالت، توسعه، دموکراسی در همان روز، در ایران دفن شدند تا کی ققنوس‌وار دوباره سربرآرند و امروز ۴۰ سال است که، آن روز نیامده است! انقلاب عقیم شد! فقط حزب توده مانده بود که انگلیس برای او هم برنامه داشت.

اگر در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، ائتلاف امریکا ـ بریتانیا علیه دکتر مصدق (یعنی علیه؛ دمکراسی ـ استقلال ـ توسعه) کودتا کردند و ۲۵ سال بر گرده‌ی این مردم سوار شدند در آخر خرداد ۱۳۶۰ نیروهای درونی انقلاب شکوهمند ۱۳۵۷، متشکل از «روحانیون ـ یک مصدقی ـ یک جوان نابالغ سیاسی» علیه «انقلاب ـ دمکراسی ـ توسعه» ایران کودتا کردند و کشور را وارد بحران‌های متعددی کردند که چهل سال است گرفتار آن هستیم و چشم‌اندازهایی وجود ندارد.

آنقدر این کودتا قدرمند بود که وقتی نیروهای فرهیخته در خرداد ۱۳۷۶ و خرداد ۱۳۸۸ ققنوس‌وار سربرآوردند تا دوباره، راه توسعه و دمکراسی ایران را شاید باز کنند؛ نتوانستند و شکست خوردند! هنوز، فاجعه ادامه دارد، چغندر بزرگ ته توبره است. هنوز پایان این تراژدی معلوم نیست. هنوز صهیونیست‌های مسیحی آوانجلیک امریکا با توافق ضمنی استعمار پیر برای تکه‌پاره کردن ایران، نقشه می‌کشند و توان ملی ما برای این مقابله ضعیف می‌نماید و سردرگم است!

در این تقابل، ظاهراً، روحانیت موفق شد و تز «اوجب واجبات حفظ نظام است» را تاکنون محقق کرده است ولی چگونه نظامی؟ با چه محتوایی؟ با کدام قرینه‌ی اهداف انقلاب؟ با کدام آرزوی ۱۱۴ ساله‌ی انقلاب مشروطیت؟ با کدام اسلام رهایی‌بخش؟

روحانیت توانسته تمام رقبا را، منزوی کند یا به حاشیه براند و خود یکه‌تازمیدان سیاست شود ولی با چه نتیجه‌ای؟ انفجار دفتر نخست‌وزیری، اعدام‌های بی‌گناهان ۱۳۶۷، مهاجرت و فرار میلیون‌ها جوان و چند هزار میلیارد دلار سرمایه، فساد گسترده‌ی مالی ـ اداری، دین‌گریزی و دین‌ستیزی، هدم اخلاق اجتماعی، نابودی سرمایه اجتماعی و… نتیجه‌ی مستقیم و غیرمستقیم آن کودتای خرداد ۱۳۶۰ است که طرفین علیه این مردم کرده‌اند!

حتماً پیش‌بینی این وضع را نکرده بودند و هر دو طرف توهم پیروزی داشتند. از آن طرف، فرقه‌ی رجوی تبدیل شد؛ به فرقه‌ای مفلوک و پلید و مزدور و محصور در شهرکی در آلبانی تا مرگ به سراغ این انقلابی‌نماهای ۶۰-۷۰ ساله بیاید و تک‌تک به گورستان بروند و آرمان‌ها را هم با خود دفن کنند. چیزی از آرمان‌های مقدس حنیف‌نژاد نمانده و وارث او موجودی شده که در دنیای سیاست که هیچ در دنیای مافیاها باید نمونه‌اش را یافت. در بهمن ۱۳۶۱، این سازمان از خیابان‌های شهرهای ایران جمع شد و به آوارگی و گدایی و مزدوری و خیانت افتاد و چهل سال است که جز دروغ و تهمت و پرونده‌سازی و توطئه‌گری، چیزی نمی‌داند و نمی‌گوید! مرتباً در حال برنامه‌ریزی برای مسخ و از خودبیگانگی معدود طرفدارانی است که از روی ناچاری و از اجبار ارتزاق هنوز، سازمان را تحمل می‌کنند و بالاجبار به همزیستی رسیده‌اند. این طرف، نظامی، جمهوری اسلامی؛ با صدها «ابر بحران» با شرایطی بسیار پیچیده، بدون امیدی روشن به بهبود.

فقط، بنی‌صدر بعد از دو سه سال توانست خود را نجات دهد ولی هنوز یک انتقاد روشن و مفید برای نسل‌های آینده از ۲۲ بهمن ۵۷ تا ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، از خود نکرده است.

در ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، روحانیت با تمام وجود به میدان آمد. آخر، سرنوشت مرگ ـ زندگی بود. راه تعامل، همزیستی، پلورالیسم، تحمل دیگری و… به پایان رسیده بود. تمامی روحانیت، فقه، فقها، امکانات از پستوی‌های قرون به میدان آمد تا پیروز میدان شود. تئوری‌های مخرب استعمارگران که انقلاب ۱۳۵۷ آنها را غافلگیر کرده بود، عملیاتی می‌شد. فرهیختگان جهانی که انقلاب ایران را، راهی جدید، در میان دو اختاپوس سرمایه‌داری ـ کمونیسم موجود، یافته بودند و به مذهب امید بسته بودند، ناامید شدند.

ادامه دارد

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

جناب آقای قاضی‌زاده هاشمی! مسببان قطعنامه ۵۹۸ نفوذی آمریکا نبودند
نامه سرگشاده دکتر اسفندیار خدایی به نایب رئیس مجلس

جناب آقای دکتر سید امیرحسین قاضی زاده هاشمی، نایب رئیس محترم مجلس شورای اسلامی
با سلام و احترام

در یادداشت حضرتعالی که در خبرگزاری های مختلف منتشر شد، آمده است: «حمله و عملیات نظامی سازمان منافقین نتیجه چراغ سبزهایی بود که مسببین پذیرش قطعنامه ۵۹۸ و آویزان‌های به آمریکا و دل‌بستگان به اروپا و سینه چاکان برجام و دلواپس‌های حصر و سلفی خفت بگیران می‌دادند و نتیجه عملکرد صاحبان تفکری بود که مسببین وضعیت فعلی اقتصاد و فرهنگ هستند. تنها راه نجات کشور بیرون انداختن این طیف نفوذی از درون حاکمیت است»

مایه تعجب است که حضرتعالی مسببین قطعنامه ۵۹۸ که به جنگ خونین هشت ساله ایران و عراق خاتمه داد، را طیف نفوذی و آویزان آمریکا خوانده‌اید. اینکه بدون ارائه مدرک و سند، کسانی همچون هاشمی رفسنجانی که نقش اساسی در پذیرش این قطعنامه داشتند، را متهم به نفوذیِ آویزان به آمریکا می‌دانید مسئله مهمی نیست! اما برادر من! چرا شما هنوز با این قطعنامه مخالفید؟ اگر این جنگ چند سال دیگر ادامه می‌یافت و میلیونها انسان دیگر از طرفین کشته، زخمی و آواره می شدند و هزاران میلیارد دلار دیگر خسارت به اقتصاد وارد می‌شد، چه نفعی به حال اسلام و مسلمین داشت؟

جناب آقای قاضی زاده!
حضرتعالی اکنون در جایگاه نایب رئیس مجلس نشسته‌اید و باید بدانید که اگر امروز حاکمیت جمهوری اسلامی نتواند درباره قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت که سالها از آن گذشته است (و مثل روز روشن است که تصمیمی درست و عاقلانه بود) به تفاهم برسد و نایب رئیس مجلس مسببین توافق را نفوذی دشمن بداند، چگونه انتظار داشته باشیم حکومت درباره مسایل پیچیده کنونی شجاعانه تصمیم بگیرد؟

جناب آقای قاضی‌زاده!
دفاع ایرانیان دربرابر تجاوز ارتش صدام افتخار بزرگی است که نباید در انحصار هیچ گروه و جناحی قرار گیرد. لکن به اعتراف دلسوزان نظام و کارشناسان جنگ و حتی فرماندهان نظامی همچون سردار محسن رضایی، ما پس از فتح خرمشهر و اخراج دولت متجاوز عراق، بدون آنکه در دفاع کوتاهی کنیم، نباید پرچم صلح را به دست صدام می‌سپردیم. ما نباید با شعارهایی مثل "راه قدس از کربلا می گذرد" و مرگ بر این و آن، و خط و نشان کشیدن برای کشورهای همسایه و دولتهای شرقی و غربی، خود را در عرصه بین‌الملل تنها و منزوی می‌کردیم. این شعارها از مرحله شعار گذشتند و تبدیل به ایدئولوژی خطرناکی شدند که سالها بهترین فرصتها و مستعدترین جوانانمان را به قربانگاهی فرستاد که هیچ دستاوردی نداشت، بجز کشتار و تلفات میلیونی و هزاران میلیارد خسارت اقتصادی و نابودی زیرساختهای فرهنگی و اقتصادی.

جناب آقای قاضی‌زاده!
این شعارها و سیاست ایدئولوژیک موجب شد که ما در این نبرد تنها باشیم و بیشتر کشورهای دنیا اعم از غربی و شرقی، جانب دولت متجاوز عراق را گرفتند و ایران در این جنگ هیچ شانسی برای فتح کربلا و قدس را نداشت و اگر قطعنامه ۵۹۸ را نمی پذیرفتیم و جنگ چندین سال دیگر ادامه می یافت، شرایط ما بدتر هم می‌شد. نفت‌شهر و بخشهایی از خوزستان در تصرف عراق بود و ما با کمترین مهمات در مقابل ارتش صدام مورد حمایت غرب و شرق بیشترین تلفات را داشتیم. از نظر اقتصادی هم کفگیر به تهِ دیگ رسیده بود و با وجود جیره‌بندی آذوقه مردم، انبارها خالی بود و هیچ چشم‌اندازی برای پیروزی دیده نمی‌شد.

جناب آقای قاضی‌زاده!‌
جنگ ایران و عراق، جنگ دو کشور قدرتمند مسلمان منطقه و جدال دشمن اول و دوم اسرائیل بود. صدام شروع کننده جنگ بود و ما ادامه دهنده. جالب است بدانید، در همان شرایطی که صدام در تدارک جنگ با ایران بود، هواپیماهای اسرائیلی تاسیسات هسته‌ای عراق را بمباران می‌کردند. تداوم این جنگ خدمتی به اسرائیل و آمریکا بود. همچنانکه پس از جنگ هر دو کشور آماج تحریم و تهاجم نظامی و اقتصادی قرار گرفتند.

پس از پذیرش قطعنامه ۵۹۸، با استفاده از فرصت حماقت صدام در حمله به کویت، توانستیم با مذاکراتی مناطق اشغال شده کشورمان را آزاد کنیم و پس از حمله نظامی آمریکا به عراق و سرنگونی صدام، با تدبیر دولت خاتمی بدون شلیک حتی یک گلوله، توانستیم به عنوان مهمترین نیروی تاثیرگذار سیاسی در عراق ظهور کنیم.

جناب آقای قاضی زاده!
امروز دهه شصت نیست. نسل جدید با عینک پوسیده ایدئولوژی به دنیا نگاه نمی‌کنند. گرچه زیر سایه تحریمها و جدال ایدئولوژیک بی‌حاصل با آمریکا، نفسشان به شماره افتاده است. حضرتعالی به عنوان نماینده منتخب مردم و نایب رئیس محترم مجلس شورای اسلامی، بجای آنکه مسببان قطعنامه ۵۹۸ را نفوذی آویزان آمریکا بدانید و وقت ارزشمند نمایندگی ملت را در دعوایی تاریخی تلف کنید، به فکر چاره‌ای برای گشایش اقتصادی و درمان دردهای امروز این مردم باشید.

با تشکر و احترام
اسفندیار خدایی
۲۶ مرداد ۹۹

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

دوران کرونا (۱۹)؛ شکل‌گیری قدرت در جمهوری اسلامی (۱۱)

Posted: 14 Aug 2020 06:10 AM PDT

حسین رفیعی

فریب رجوی و بنی‌صدر یکدیگر را؛

رجوی برنامه‌ریزی کرده بود که به کمک بنی‌صدر که یک مقام قانونی است، کل قدرت را تصاحب کنند و بعد، بنی‌صدر را حذف کند و سازمان مطلق‌العنان شود. بنی‌صدر هم، با خود فکر کرده بود که با استفاده از تشکیلات رجوی، روحانیت را حذف می‌کنند و چون مقام انتخابی است، او مقام اول مملکت ـ رئیس جمهور ـ و رجوی، نخست‌وزیر خواهد بود. محاسبات اشتباه، کوری مطلق در تحلیل واقعیت‌ها.

روحانیون حزب جمهوری اسلامی هم که تا پایان سال ۱۳۵۹، دستآودرهای مهمی را در ایجاد تشکیلات متعدد حزبی و غیرحزبی به دست آورده بودند و انسجام نسبی پیدا کرده بودند و خود روحانیون ذینفوذ هم، منسجم شده بودند، در این تحلیل اشتباه گیر کرده بودند که با حذف بنی‌صدر ـ رجوی، مملکت را راحت و بدون دردسر اداره و یکپارچه، مؤثر و منسجم عمل خواهند کرد. با همین تحلیل اشتباه با نامه‌های متعدد (این نامه‌ها در شماره‌های ۱۳، ۱۵ و ۲۳ نشریه چشم‌انداز ایران، منتشر شده‌اند) از امام می‌خواستند که بنی‌صدر حذف شود و الا، به حوزه‌های علمیه خواهند رفت و از اداره مملکت دست خواهند کشید! معتقد بودند که مملکت در بن‌بست است. در عمق بینش بنی‌صدر ـ رجوی ـ روحانیون حزب جمهوری، روحیه و منطق دمکراتیک، رواداری، پلورالیسم و همزیستی نهادینه نشده بود. هر کدام، می‌خواستند کار انقلابی بکنند ولی به تنهایی! چیزی که انجام‌پذیر نبود.

دموکراسی اصل است. کاری که رضاشاه وقتی محمدرضاشاه هم کرده بودند ولی شکست خوردند اقدامات عمرانی به تنهایی، انحصاری کردن قدرت، عجله در کسب قدرت. سیصد سال تجربه کشورهای دمکراتیک را نادیده گرفته بودند.

بنی‌صدر با رجوی فرق داشت. او، مقام رسمی قانونی منتخب مردم بود. رجوی یک جوان قدرت‌طلب شورشی تمامیت‌خواه بود. بنی‌صدر باید به توصیه آیت‌الله خمینی، در تصفیه دفتر هماهنگی از عناصر حساسیت‌زا که شایع شده بود که عناصری از طرفداران رژیم گذشته و مائوئیست‌های چینی در آن نفوذ کرده‌اند اقدام می‌کرد. آینده به نفع بنی‌صدر تغییر می‌کرد ولی قدرت فریب دادن رجوی، خیلی مؤثر شد.

گفتیم که وحدت بنی‌صدر ـ رجوی و اصرار روحانیون اطراف آیت‌الله خمینی بر انتخاب آنها یا بنی‌صدر و عدم تحمل یکدیگر، شروع فاجعه بود. آیت‌الله خمینی تا مدتی مقاومت می‌کرد و راضی به حذف بنی‌صدر نبود، احتمالاً عواقب آن را پیش‌بینی می‌کرد. تهدید روحانیون که نمی‌توانند با بنی‌صدر کار کنند و حاضرند به حوزه‌ها بازگردند اگر امام، بنی‌صدر را انتخاب کند، این، آقای خمینی را در دو راهی سرنوشت‌سازی قرار داد.

اگر آیت‌الله خمینی، بنی‌صدر را انتخاب و روحانیون را از قدرت سیاسی دور می‌کرد، می‌توانست، تداوم انقلاب مشروطه را پی‌گیری کند. شرایط فرق می‌کرد. روحانیت و حوزه‌های علمیه، نقشی مانند آیت‌الله بروجردی پیدا می‌کردند. قدرتمند، نافذ، تأثیرگذار ولی بدون مسوولیت مستقیم.

این تصمیم برای آقای خمینی مشکل بود. زیرا: اولاً ـ آیت‌الله خمینی، خود روحانی بود. با روحانیت و فرهنگ و ایدئولوژی حوزه‌های علمیه هم‌سنخ و همگام بود. با شاگردان و مریدانش بهتر از روشنفکران متفرق می‌توانست کار کند. ثانیاً ـ آیت‌الله خمینی از انقلاب مشروطه و اعدام شیخ فضل‌الله بسیار ناراحت بود و آن را محکوم می‌کرد.

آیت‌الله خمینی، حتماً، می‌دانست که حکم «مفسد» بودن شیخ فضل‌الله را آیات ثلاث نجف (آیت‌الله‌العظمی محمدحسین نجل میرزاخلیل، آیت‌الله‌العظمی محمدکاظم خراسانی و آیت‌الله‌العظمی عبدالله مازندرانی) طی تلگرافی در ۲۹ ذیقعده ۱۳۲۵ هجری قمری، اعلام کرده بودند و حکم اعدام شیخ را قاضی «شیخ ابراهیم زنجانی» صادر کرده بود و روشنفکران «غرب‌زده» در آن نقشی نداشته‌اند. ولی از آنجائی که مشروطه به دست رضاشاه افتاد و او با روحانیت بعد از یک دوره سازش، درگیر شده بود، آن را از چشم، غرب‌زده‌ها می‌دید.

ثالثاً ـ در کل روحانیت ایران، آقای خمینی نیروی زیادی را می‌شناخت و به آنها بیشتر از روشنفکران ـ که معدودی از آنها را می‌شناخت و خودشان هم با هم اختلاف داشتند ـ اعتماد داشت. رابعاً ـ تشکیلات گسترده‌ی روحانیت در سراسر کشور را، مؤثر ارزیابی می‌کرد آنها را نیروی کار می‌دید.

معهذا، آیت‌الله خمینی از ۲۲ بهمن ۵۷ تا اسفند ۱۳۵۹ ـ حدود دو سال ـ با روحانیون و روشنفکران با «کج‌دار و مریز» و «مماشات» رفتار می‌کرد.

دولت موقت را به روشنفکران مذهبی واگذار کرده بود. فرماندهی کل قوا را به رئیس‌جمهور، روشنفکر مذهبی، داده بود. با نماینده مجاهدین در پاریس و با رهبران مجاهدین خلق در اردی‌بهشت ۵۸ در قم ملاقات کرده بود. ولی مجاهدین خلق با سفارت شوروی تماس گرفته بودند، سلاح جمع‌آوری کرده بودند و آن را تحویل نمی‌دادند، با رئیس‌جمهوری معترض نظام روحانیت، متحد شده بودند. آقای خمینی متوجه بود که هم بنی‌صدر، هم رجوی و هم روحانیون اطرافشان، کل قدرت را می‌خواهند و دید دمکراتیک و تحمل مخالف را ندارد. خطر حذف کل روحانیت، حتی خود را، از قدرت؛ توسط ائتلاف بنی‌صدر ـ رجوی، پیش‌بینی می‌کرد. رجوی ـ بنی‌صدر هم طرح تعامل، مماشات و تحمل دیگری نداشتند. حتی بنی‌صدر دفتر هماهنگی را به توصیه آقای خمینی تصفیه نکرد!

اشتباه محاسبه روحانیون حزب جمهوری اسلامی:

حساب بعد از حذف بنی‌صدر را نکرده بودند. حد تقابل را کم گرفتند. از ائتلاف بنی‌صدر ـ رجوی خبر داشتند. از مسلح بودن سازمان خبر داشتند. در مذاکرات طولانی دکتر بهشتی و موسوی اردبیلی با رجوی به تفاهم نرسیده بودند. حال مصمم شده بودند که بنی‌صدر را هم از چرخه‌ی قدرت به خارج پرتاب کنند! مذاکرات شورای انقلاب نشان می‌دهد که از نفوذ سازمان مجاهدین خلق در دادگاه‌ها مطلع هستند و با این قراین، علی‌القاعده،
باید حدس می‌زدند که رجوی در جاهای دیگری هم نفوذ دارد. مخصوصاً با آن گله‌گشادی اوایل انقلاب و اعتمادی که بود.

افسوس که معجون شفابخش دموکراسی، تحمل دیگری، را هر سه جناح درگیری فراموش کرده بودند.

آیت‌الله خمینی در پاسخ نامه‌ی رجوی، در اردی‌بهشت ۱۳۶۰، که تقاضای ملاقات با ایشان به همراه طرفداران خود را کرده بود، صراحت به خرج داد و یک شرط گذاشت. تحویل اسلحه. این پیشنهاد قانونی بود. دولت رسمی قانونی تشکیل شده بود، ریاست جمهوری، مجلس. لذا گروه مسلح مستقل قابل قبول نبود. رجوی از پاسخ صریح طفره رفت و بنی‌صدر، می‌توانست وسط را بگیرد و تفاهم برقرار کند ولی او خود یکطرف قضیه شده بود. دیپلمات‌های انگلیس در گزارش به لندن، پیش‌بینی کرده بودند که در این درگیری، بنی‌صدر ـ رجوی، بازنده هستند (پیشین) ولی این دو نفهمیدند. روحانیون هم عواقب و عوارض، این حذف را درست ارزیابی نکرده بودند!

مهندس بازرگان هم تقلا کرد که شاید بتواند از درگیری جلوگیری کند، نشد. درگیری شروع شد. وحشتناک. میخ بر تابوت دمکراسی ـ قانون اساسی ـ انقلاب بود

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

دوران کرونا (۱۸)؛ شکل‌گیری قدرت در جمهوری اسلامی (۱۰)

Posted: 08 Aug 2020 11:07 AM PDT

حسین رفیعی

گفتیم که استعفای دولت موقت، به رهبری مهندس بازرگان، نقطه‌ی عطف تحولات بعدی در انقلاب ایران است.
شخصیت متعادل بازرگان و عده‌ی دیگری از اعضای نهضت آزادی در شورای انقلاب، همچنان، فعال باقی می‌مانند. و حتی در انتخابات مجلس اول، عده‌ای به مجلس راه یافتند. روابط این عده، با روحانیون، به تخاصم نکشید، و هرچند به تدریج از هم دور شدند. سال‌های بعد از ۱۳۶۷ با انتشار جزوه‌ی نقد ولایت فقیه، عده‌ای از نهضتی‌ها زندانی شدند.

ضربه‌ی بعدی به بلوک قدرت روشنفکران ایران، خاصه روشنفکران مذهبی، را بنی‌صدر وارد کرد. تغییرات کمّی بین روحانیون با روشنفکران مذهبی و متعاقب آن کل روشنفکران جامعه که از ۲۲ بهمن ۵۷ شروع شده بود، در خرداد ۱۳۶۰ به نقطه‌ی کیفی رسید و اصلاً انقلاب، حاکمیت و سرنوشت ایران در مسیر دیگری قرار گرفت.

تاریخ تحولات انقلاب را دوباره باید، دقیق بازنویسی کنیم. پس از استعفای دولت موقت، سه بلوک قدرت، تأثیر جدی داشتند:
○ ابوالحسن بنی‌صدر،
○ سازمان مجاهدین خلق و
○ روحانیون حاکم

ابوالحسن بنی‌صدر، شخصیت محوری این چرخش مسیر انقلاب است که باید ابتدا ویژگی شخصی او را بکاریم:

او فرزند سیدنصرالله بنی‌صدر، روحانی ـ مالک، اهل همدان است. بنی‌صدر که در دانشگاه تهران شاگردی دکتر احسان نراقی، جامعه‌شناس مشهور ایران را در کارنامه خود دارد، پس از سرکوب ۱۳۴۲ به فرانسه می‌رود. هم در ایران در دوران ۳۹ تا ۴۲ فعال سیاسی بوده است و هم در فرانسه به فعالیت سیاسی می‌پردازد.

در سال ۱۳۵۰ که برای تشییع جنازه‌ی پدرش به نجف می‌رود با آیت‌الله خمینی ملاقات می‌کند و بین آنها رابطه‌ی نزدیک، پدر ـ فرزندی، برقرار می‌شود. روحانی‌زادگی او و شناخت آیت‌الله خمینی از پدرش هم در این نزدیکی، نقش داشته‌اند.

پس از سرکوب ۱۳۴۲، بنی‌صدر بارها گفته است که «اولین رئیس جمهوری ایران» خواهد بود! او در اروپا، یک ملی ـ مذهبی بود، مصدق ـ مدرس را خیلی تبلیغ می‌کرد و در مورد آنها کتاب نوشته بود. کتاب‌هایی نوشته که «اقتصاد توحیدی» و «تضاد و توحید» مشهورترین آنها در قبل از انقلاب هستند.

بنی‌صدر، بسیار مغرور، خودخواه و کیش شخصیت داشت. پس از انقلاب در مصاحبه‌ای به روزنامه‌ی اطلاعات گفته است که: «بزرگترین اندیشه زمان معاصرم من همین تضاد و توحید را بزرگترین اثر قرن می‌دانم که از خودم است.»!! همین غرور او را از پای درآورد. غرور او را تجهیز کرد تا بر خلاف تجربه زیستی در جامعه‌ی فرانسه و دموکراسی آن، به دنبال کسب قدرت تامه باشد. چیزی که بعضی روحانیون حزب جمهوری اسلامی هم، به دنبال آن بودند.

اول انقلاب، روحانیون حزب جمهوری اسلامی و سازمان‌های وابسته به آن از بنی‌صدر استقبال کردند. در جلسه افتتاحیه‌ی «سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی» و «حزب جمهوری اسلامی»، او سخنران بود.

بنی‌صدر، در بهمن ۱۳۵۸ در بین ۹۶ کاندیدای ریاست جمهوری، با ۷۶ درصد آرا، انتخاب شد. حزب جمهوری اسلامی به دلیل محدودیت‌هایی که امام ایجاد کرده بود که روحانیون کاندید نشوند و حذف جلال‌الدین فارسی و ضعف دکتر حبیبی، کاندیدای حزب در رقابت ریاست جمهوری، نتوانست تأثیرگذار باشد.

بنی‌صدر پس از رئیس جمهور شدن، غرور او تشدید شد. در مقابل، حزب جمهوری اسلامی با امکانات گسترده‌ی خود در انتخابات مجلس اکثریت را به دست آورد و به آوردگاه مقابله با بنی‌صدر آمد.

روحانیون حزب جمهوری، بسیج شدند که در مقابله با بنی‌صدر از پای ننشینند. آقای خمینی فرماندهی کل قوا را به بنی‌صدر تفویض کرد. این نهایت اعتماد به او بود. این امر هم بر غرور او افزود. در انتخاب نخست‌وزیر و بعد وزرا تقابل بنی‌صدر ـ روحانیون که در مواردی به کارشکنی تنه می‌زد، مستمراً خود را نشان می‌داد.

بنی‌صدر که خود را فاقد تشکیلات و آن را ضعف خود در مقابل روحانیون حزب جمهوری اسلامی می‌دید، به فکر ایجاد تشکیلات سراسری برآمد. «دفتر هماهنگی همکاری‌های مردم با رئیس جمهور» را تأسیس کرد و از طرف دیگر «روزنامه انقلاب اسلامی» را. در روزنامه ستونی ثابت داشت، تحت عنوان «روزها بر رئیس‌جمهور چگونه می‌گذرد». در روزنامه، سخنرانی‌ها و دفتر هماهنگی، هم بنی‌صدر اختلافات را به سطح جامعه می‌کشاند و هم روحانیون حزب جمهوری و با تشکیلات گسترده‌ی حزب، علیه او افشاگری، تبلیغات و فعالیت می‌کردند.

در دفتر هماهنگی، خیلی از نیروهای مخالف روحانیون که از اداره‌ی مملکت راضی نبودند، مجتمع شده بودند. سلطنت‌طلبان، مائوئیست‌ها و… گزارش این عملکرد مرتباً به اطلاع آقای خمینی می‌رسید.

روحانیون و بنی‌صدر می‌دانستند که به لحاظ قانون اساسی بنی‌صدر جایگاه مستحکمی ندارد. مجلس و قوه قضائیه می‌توانند او را برکنار کنند. ولی بنی‌صدر، هم در جامعه و هم در میان بعضی از روحانیون، از جمله روحانیت مبارز تهران، پایگاهی پیدا کرده بود. او را منطقی‌تر از حزب جمهوری اسلامی ارزیابی می‌کردند. آیت‌الله خمینی و افرادی در بیت از او حمایت می‌کردند، آیت‌الله خمینی هم معتقد به ادامه‌ی کار او بود. دیپلمات‌های انگلیسی در تهران دو ماه و نیم قبل از برکناری بنی‌صدر، گزارش کرده‌اند که:
«اکنون بسیار نامحتمل است که خمینی جانب حزب جمهوری اسلامی را بگیرد، چرا که از یک سو نمی‌خواهد آن حزب قدرت انحصاری را در دست داشته باشد و از سوی دیگر احتمالاً متوجه شده که این اقدام می‌تواند تبعات خشونت‌باری داشته باشد» (آرشیو بریتانیا، مجید تفرشی، ۱۳ بهمن ۱۳۹۰، شرق) دیپلمات انگلیسی در گزارش ۱۶ فروردین ۱۳۶۰، و به دنبال حوادث ۱۴ اسفند ۱۳۵۹ در دانشگاه تهران نوشته که: «به نظر من اقتدار خمینی در میانه ماجرا همچنان برجسته است.»

بنی‌صدر می‌دانست که دفتر هماهنگی نیروی رزمنده در دفاع از او ندارد. افراد از روی استیصال و ناامیدی دور او جمع شده‌اند تا شاید تعادل سیاسی به نفع او ایجاد کنند.

ریسک بنی‌صدر: بنی‌صدر از اوایل سال ۱۳۵۹، انتخاب پرریسک دیگری کرد که هم بنیان‌های اخلاقی او را زیر سوال برد و هم این ریسک سرنوشت سیاسی او را وارد مرحله‌ی جدیدی کرد. یعنی همکاری با سازمان مجاهدین خلق. فوت آیت‌الله طالقانی در اواخر شهریور ۱۳۵۸، این امکان را برای هر دو ایجاد کرده بود. مسعود رجوی و موسی خیابانی، از تنها کسی که چشم می‌زدند، آیت‌الله طالقانی بود. بنی‌صدر هم از شجاعت و نقش تأثیرگذار آیت‌الله طالقانی مطلع بود و در مذاکرات شورای انقلاب با مواضع اصولی ایشان و دفاع آیت‌الله طالقانی از حفظ انقلاب و روحیه دمکراتیک ایشان که همه نیروها باید در انقلاب باشند، مطلع بود. آیت‌الله طالقانی با ویژگی‌های شخصی خود که شناخت از رجوی و بنی‌صدر داشت، تشنج و درگیری را خطرناک ارزیابی می‌کرد. سدی در مقابل این دو نفر بود که حال، حذف شده بود.

همه‌ی گزارش‌ها حاکی بود که رجوی از اوایل سال ۱۳۵۹ ملاقات‌های طولانی با بنی‌صدر دارد.

سازمان مجاهدین خلق هم با فشارها و محدودیت‌های متعددی روبرو شده بود. چند نفر از افرادش در شهرهای مختلف کشته شده بودند. با حضور آنها در شورای انقلاب مخالفت شده بود. شورای انقلاب نتوانست مسأله سعادتی، ارتباط با سفارت شوروی، را مسالمت‌جویانه حل کند و با حکم زندان برای سعادتی ختم شده بود. مجاهدین انقلاب اسلامی که پشتوانه حزب جمهوری اسلامی را داشتند، دشمنی آشکار خود را با این سازمان علنی کرده بودند، حتی می‌خواستند از ملاقات آنها با آقای خمینی در اردی‌بهشت ۵۸ جلوگیری کنند که موفق نشدند ولی از شهردار شدن رجوی توسط بنی‌صدر، جلوگیری کردند. روزبه‌روز مجاهدین خلق از حاکمیت و فعالیت در عرصه‌ی عمومی به حاشیه رانده می‌شدند. خیلی‌ها نقل کرده‌اند که بهزاد نبوی معتقد بود که باید آنها را هُل دهیم تا دست به اسلحه ببرند و سپس آنها را جمع کنیم!

نقطه‌ی مشترک بنی‌صدر ـ رجوی: رجوی و بنی‌صدر، درد مشترک داشتند. هر دو احساس می‌کردند که از قدرت، حذف خواهند شد. بنی‌صدر از ۱۳۵۳ که جزوه‌های «شناخت» و «اقتصاد به زبان ساده»ی مجاهدین را خوانده بود و در حاشیه آنها، تفکرات آنها را «مارکسیستی» ارزیابی کرده بود، با سازمان مجاهدین خلق مسأله داشت. در شورای انقلاب بیش از روحانیون، نسبت به سازمان، بدبین بود و موضع می‌گرفت (مذاکرات شورای انقلاب اسفند ۵۷ تا تیر ۵۸) ولی در اوایل سال ۱۳۵۹ در شرایطی قرار گرفت که نتوانست تحلیلی درست از تحولات آینده‌ی ایران، داشته باشد. او و رجوی یک نقطه مشترک داشتند. هر دو عاشق «قدرت» بودند و در آن مقطع زمانی، کسب قدرت تامه را «حق» خود می‌دانستند. رجوی، نقش سازمان مجاهدین خلق را در تحقق انقلاب بیش از دیگران ارزیابی می‌کرد و بنی‌صدر به یازده میلیون رأی مردم که به او داده بودند، برای خود حقانیت قائل بود. وحدت خود را ضروری و پیروزی خود را حتمی می‌دانستند!

ادامه دارد

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

شهادت شهید رضا نادری به روایت یکی از همراهانش:
دوشنبه سه مرداد 67 حدود ساعت هشت و نه شب ما در مقر صادقین(بیست و پنج کیلومتری کرمانشاه) مستقر بودیم . جو مقر سنگین می شود و زمزمه از حمله عراق به سمت کرمانشاه و خبر های از گرفتن اسلام آباد به گوش میرسد.
با رسیدن این خبر ها فرماندهی شروع به تیم بندی بچه های واحد اطلاعات عملیات می کند. که یکی از این تیم ها تیم شهید نادری است و تیم دیگری که بنده در جریان هستم تیم حسین ایثاری از بچه های دامغان است و در همین حین خبر از رفتن بچه های اطلاعات به اسلام آباد و کرند هم هست.
رضا نادری سر تیم شناسایی می شود و اعضای تیم را مشخص می کندکه شامل عباس کاظمی حسین اکبری و حسین آقایی می شود.
بعد از تشکیل تیم،تیم به ستاد فرماندهی مقر تیپ دوازده قائم می رود. و با توجیح و دریافت اطلاعات.آر پی جی و موشک آر پی جی دریافت می کنیم و آمادگی پیدا می کنیم برای درگیر شدن. از جلوی ستاد سوار بر تویوتا شدیم وبه سمت تنگه مرصاد حرکت کردیم
نزدیک تنگه با دیگران فرمانده هان از جمله سردار چتری،سردار خانی وشهید حاج عبالله عرب نجفی مواجه شدیم و متوجه شدیم عراقی ها نیستند و صحبت از منافقین است.و توجیح های نهایی انجام شد. و طبق این توجیح هات قرار شد تیم حسین ایثاری روی ارتفاعات تنگه مرصاد حرکت کند و ما به سمت دشت و اسلام آباد در پایین شانه جاده حرکت کنیم.
حدود اذان صبح نزدیک دشت شهید نادری از بچه های تیم می خواهد نماز خود را بخوانند و به صورت نماز جماعت خواندیم و شهید نادری بعد از نماز اتمام حجت های پایانی را با ما کرد و اختیار آمدن یا نیامدن را به خودمان می دهد.
از شهید نادری خواستیم که سریعتر برویم و در پایین دشت متوجه ستون ماشین ها شدیم در فاصله سه چهار کیلومتری خودمان.در نزدیکی های رادار خانه شهید نادری صلاح را بر این میداند که جلوتر از این نرویم و منتظر نزدیک شدن آنها بمانیم و هنگامی که نزدیک شدند درگیر شویم.بعد از شناسایی منطقه شهید نادری به این نتیجه میرسد بهترین منطقه برای درگیر شدن همین رادار خانه است که آنها از تنگه بالا نروند. بعد از شناسایی کامل. آنها در فاصله چهار صد یا پانصد متری ما هستند و ساعت حدود چهار پنج صبح است.
دو سه تا ماشین اول بدون اینکه متوجه تیم اطلاعات شوند مورد اصابت گلوله آر پی چی شهید نادری قرار میگیرند و از اینجا به بعد درگیری آغاز می شود و جاده مسدود می شود. چند دقیقه که از درگیری میگذرد بچه های گردان قمر وارد منطقه می شوند.شهید نادری از من میخواهد آنها را شناسایی کنم و بعد از شناسایی آنها را به کانال نهر آب خشک روبه رو جاده می برم و شهید نادری می خواهد که گردان رو جاده آتش بریزد که جاده بسته باشد و نتوانند وارد تنگه شوند.
نادری با بچه ها تیمش مطرح می کند که برای شناسایی داخل آنها برویم.که قرار شد شهید نادری اول برود و من به فاصله چند دقیقه پشت سرش حرکت کنم برای اینکه سو توجه نکنیم. هنگامی که من راهی شدم متوجه شدم شهید نادری نیست و دنبالش می گشتم و درگیری همچنان ادامه داشت که بعد از چند لحظه متوجه زمین افتادن شهید نادری می شوم و خودم را به او رساندم و احساس کردم تیر خورده که کنارش من هم دراز کشیدم از شدت تیر اندازی که سمت ما می شد. احساس من این بود که می خواهند ما رو بگیرند و همزمان احساس کردم شهید نادری شهید شده است و مشخصات شهید نادری رو روی لباسش نوشتم و تیر اندازی روی ما زوم شد و یک لحظه احساس کردم برق من رو گرفت که پام تیر خورده بود و خودم را به بچه های خودی رساندم.

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

ادامه خاطرات یکی از رزمندگان از نبرد مرصاد :
صبح خيلي زود روز چهارم اولين گروه از دسته يك كه بنده و شهيد محمد حسن اكبري و علي مرتضايي رو فقط از اون جمع اساميشون يادم هست به سمت تنگه حركت دادن و پشت سرما بقيه هم حركت كردند
ماچند نفر همونجور كه قبلا هم عرض كردم پشت همون خاكريز معروف و تنها خاكريز موجود تا صبح روز چهارم مستقر شديم(كه شب پنجم ظاهرا دو خاكريز ديگه هم ايجاد كردن كه بقيه دوستان عزيز كه حضور داشتن انشاءالله كاملترش رو خواهند گفت
پشت خاكريز يك تيربار چي (علي مرتضايي)و دو كمكش بنده و دو كمك آرپيجي زن و دو تك تير انداز مستقر و مراقبت از نفوذ منافقين از جاده به ما سپرده شد و به تناوب و رسيدن نيروهاي ديگر گردان سيدالشهدا پشت سرما با فاصله و روي يالهاي چپ و راست مستقر شدند
اوضاع ابتداع و صبح زود آروم بود و خيلي درگيري جدي نبود ما باچشم خودمون منافقين رو كه از ماشينها پياده شده و مترصد فرصتي براي حمله بودن ميديديم چون قبل از حضور ما چند ماشين و نفر بر اونهارو زده بودن و جاده تقريبا بند اومده بود و شايد امكان رد شدن يك ماشين از بين لاشه هاي ادوات منفجر شده ممكن بود
موقعيت خاكريز دقيقا در ميان گودي جاده و چنانچه به سمت عقب ميرفتيم كاملا در ديد منافقين قرار ميگرفتيم بنابراين دستور رسيد كه از پشت خاكريز به هيچ وجه خارج نشيم
پشت سرما با فاصله حدود ١٥٠ متر فرماندهان و نيروهاي لازم و تجهيزات و .... دربالاي جاده و دقيقا روبروي منافقين در جهت مخالف اما در ارتفاع همسان با نيروهاي مجاهدين پشت سنگهاي بزرگ كنار جاده حضور داشتند و لحظه به لحظه به نيروهاي موجود در بالاي ارتفاع پشت سر ما اضافة ميشد و همچنين به نيروهاي بسيجي مستقر در يالها
-ما پشت خاكريز وسط جاده در گودي
-در كناره هاي جاده و روي يالهاي سمت چپ و راست تا خاكريز ما نيروهاي خودي
-پست سرما و كمي عقب تر از خاكريز با ارتفاع بالاتر نيروهاي اسلام با تجهيزات
- روبروي ما و در ارتفاع جاده با حدود٣٠٠ متر فاصله ماشين ها ونيروهاي منافقين
-روي يالهاي چپ و راست سمت منافقين هم لحظه به لحظه نيروهاي منافق از محل ماشين ها جدا و پشت ستگهاي بزرگ سنگر ميگرفتند
تا اينكه تيراندازي و حمله از همه سمت اوج گرفت بدون هيچ نقشه و برنامه و سازماندهي از سمت دو طرف
يواش يواش گلوله تانك هاي منافقين كه بيشتر به سمت خاكريز نشانه ميرفت به تيراندازي ها اضافه شد
تا اينكه يك ماشين لنكروز با سرعت از ميان نيروهاي منافقين با شليك دوشكاهي كه روي اون بود به سمت ما حركت كرد در حالي كه تيراندازي دوشكاه روي لنكروز قطع نميشد

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

خاطرات یکی از رزمندگان حاضر در عملیات مرصاد :
بنده افتخار داشتم بعد از كربلاي ١ كه دنبال درس و دانشگاه شاهرود نبودم و تو اون فاصله نيز دوبار از لشكر ٢٧ محمد رسوالله(ص) همراه با ديگر دوستان دانشگاهي به جبهة اعزام شده بودم مجدد به شاهرود بازگشته و توفيق پيدا كنم در بحث جذب نيرو در ناحيه نجف اشرف بعنوان پاسدار افتخاري خدمت كنم و فرمانده محترم ناحيه بخاطر وضعيت موجود بالاخره اجازه حضور در جمع رزمندگان عزيز شاهرودي رو به حقير داد
حقيقتش زمان اعزام دقيقا يادم نيست اما همراه با گردان سيد الشهدا احتمالا عصر روز دوم مرداد به سمت غرب حركت كرده و قرار بود به ديگر نيروهاي شاهرودي كه قبل تر اعزام شده و در مريوان بسر ميبردند ملحق بشيم
اما بعد مسير طولاني اما پراز نشاط و باعشق با بچه هاي خوب قلعه نو و دهملا و رويان و ديزج و بسطام و ....... به كوزران اطراف كرمانشاه رسيديم و اتفاق عجيبي تو اون چند ساعت افتاد كه چون وقت اذان رسيد بعدا خدمت رسيده و عرض ميكنم
در مقري بعد از باختران مستقر شديم حدوداي عصر روز سوم مرداد سال ٦٧ بود به رزمندگان گردان سيدالشهدا اعلام شد كه فعلا همينجا هستيم تا تكليف نهايي براي ادامه حركت به سمت مريوان مشخص بشه و بعد از صرف شام امر شد كه فعلا استراحت كنيد تا دستورات بعدي اما حال و هواي خاصي در گردان حاكم بود هركس سخني ميگفت و خيلي ها زمزمه هايي از شروع عملياتي عجيب و سريع و بدون هماهنگي داشتند
همون شوخي هاي رزمندگان حاكم بود
يا ميگفتن گفتن نگين و يا ميگفتن نگفتن بگين و اطلاعات بازي در مياوردن
البته بنده وقايع اتفاقيه در حدود وضعيت گردان كه نه گروهان هم نه بلكه دسته رو عرض ميكنم
بقدري عجيب و غريب اونشب وارد رزم شديم كه حتي يادم نمياد غير از مرحوم حاج عبدالله فرماندهان ديگر ما كي بودن
خلاصه به هركي گفتيم چه خبره چيزي نگفتن و حتي يكي از عزيزان هم ولايتي م كه از كادر گردان حاج عبدالله بود (آقاي جواهري عزيز رو ميگم) وقتي سمج شدم كه موضوع چيه فقط گفت دشمن بغل گوشمون هست و ......
موضوع چي بود!!!!؟؟؟
خيلي پيگير نشده و طبق اوامر فرماندهان بعد از نماز و شام رفتيم كه مثلا بعد ساعتها تو راه بودن استراحت و خوابي داشته باشيم اما اتفاق عجيب شروع شد..........
دوستان عزيز رزمنده ميدونن كه هميشه بعد استقرا در هر پايگاه و مقري در پشت خط، گردان دسته بندي و گروهان بندي ميشد و رزمندگان بعد از گروه بندي فرمانده هاي دسته و گروهان و معاونين اونهارو ميشناختن و تحت امر ايشون به ادامه برنامه ها جهت امادگي روحي و جسمي ميپرداختن و اماده رزم در عمليات پيش رو يا حضور دو مناطق پدافندي ميشدن اما.....
اما معمول اين بود كه اسامي به تعاون داده بشه كه پلاك هاي رزمندگان بسرعت آماده و عزيزان به گردن آويخته و آماده رزم شوند كه معمولا حداقل يك هفته وقت ميبرد
هنوز چند ساعتي شايد هم بهتره بگم دقايقي نخوابيده بودم كه اماده باش داده و بسرعت همه رو مسلح كرده و پلاكهاي اماده رو به گردن بچه ها امداخته و شماره هر پلاك رو ياد داشت و اسم اون رزمنده رو جلوي شماره پلاكي كه در دفتر تعاون ثبت ميشد مينوشتن درست برعكس هميشه
تقريبا از انتهاي شب تا نيمه شب و شايد حداكثر تا اذان گردان رو مسلح كرده و گروه بندي كرده و لطف خدا شامل حال ما شد كه بعنوان اولين دسته وارد كارزار شويم
چند كيلومتر جلوتر از مقر ما و بسيار نزديك به باختران مابين اسلام آباد غرب و كرمانشاه فعلي در تنگه حسن آباد كه بعدها به تنگه مرصاد مشهور شد جلوي دشمنان رو گرفته و منتظر نيروهاي همچون ما بودند
اما دشمن كه بود ؟ و اونجا چه ميكرد ؟ يعني نيروهاي عراقي تا اين حد نفوذ كرده بودند؟
تازه قبل از حركت متوجه شديم و خبر رسيد كه نيروي عراقي در كار نيست و منافقين كور دل به تصور فتح آسان ايران با حمايت صدام و غرب و با ماشين هاي جنگي چرخ دار (نه شني و شبيه تانك) تا نزديكي شهر باختران رسيده اند
گروه كوچكي از گردان جلوتر از بقيه و با صلاح كامل به سمت تنگه راه افتاديم و درست سپيده دم و انتهاي تاريكي به محل درگيري رسيديم
حتما در عكسهاي زيادي كه اين سالها چاپ شده عزيزان ديده اند كه در وسط جاده اي باريك خاكريزي بلند ايجاد كرده و تقريبا راه رو بر منافقين بسته بودن اين خاكريز در گودي تنگه بود به ارتفاع زياد كه قبل از رسيدن ما توسط برادران جهاد انجام شده و جاده را كاملا مسدود كرده بود چپ و راست گودي يالهايي بود كه كاملا بر جاده مشرف بود
ما چند نفر كه بنده بعنوان آرپي جي زن و علي آقاي مرتضايي بعنوان تيربار چي و كمك هامون و يكي دوتا تك تير اتداز در پشت خاكريز مستقر شديم خاكريزي كه از كناره ها و روي يالها كاملا ديد داشت و سيصدمتر جلوتر نيروهاي منافق توقف كرده و حدود دويست متر عقب تر و نرسيده به خاكريز نيروهاي ما به ترتيب رسيده و مستقر ميشدن
روز بسيار عجيبي بود دشمن بسيار نزديك لباس ها شبيه ما زبان هم كه فارسي و غير قابل تشخيص خودي و دشمن از يالها كاملا قابل نفوذ چون سنگهاي بسيار بزرگي با فاصله هاي كوتاه روي يالها بود كه كاملا محافظت ميكرد از افرادي كه ميخواستند به خاكريز نزديك و مارو در تير رس قرار بدن
اين وسط فقط زنهاي مجاهدين خلق(منافقين ) بودند كه وقتي خيلي نزديك ميشدن قابل تشخيص بودن كه خودي ست يا دشمن
سعي ميكنم قبل از ادامه خاطره از كم و كيف وضعيت جاده و اون خاكريز معروف (كه يك صبح تا عصر فقط با حدود ١٠ نفر جنگيديم البته با پشتيباني اون ١٠٦ معروف بالاي گودي و همرزمان عزيزم در يالهاي چپ وراست جاده و پشت سرما)
البته موضوع من كل عمليات نيست چون خيلي زود از منطقه خارج شدم و بي توفيق موندم و اتفاقات بعد مجروحيت و حمله به بيمارستاني كه در اون بستري بودم كمي هيجان انگيزه و كمي.......

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

به گزارش مشرق، سردار اسدالله ناصح از فرماندهان دفاع مقدس شامگاه یکشنبه در برنامه جهان آرا با محوریت بازخوانی عملیات غرورآفرین مرصاد و بررسی وضعیت فعلی منافقین، در ابتدای برنامه در پاسخ به سوال مجری مبنی بر اینکه چه اتفاقی افتاد در حالی که یک هفته پس از پذیرش قطعنامه می‌گذشت و خیلی‌ها تصورشان این بود که دوران جنگ تمام شده به طور عجیبی بیش از ۱۰۰ کیلومتر از خاک ما اشغال شد، اظهار داشت: قبل از عملیات مرصاد عراقی ها یک حرکتی را شروع کرده بودند و در عملیات والفجر 10 که ما در حلبچه بودیم از جنوب این حرکت آغاز شد و شروع به باز پس گیری سرزمین هایی کردند که ما گرفته بودیم.

وی افزود: آنها از منطقه فاو شروع کردند و به ترتیب به منطقه سرپل ذهاب رسیدند. این کار بدون مقدمه انجام نشد یعنی ما اگر بحث منافقین را از عراق منفک کنیم به محض این که قطعنامه پذیرفته شد همه غافلگیر شدند، حتی خود عراقی ها و دنیا غافلگیر شدند که ما قطعنامه را پذیرفتیم.
ناصح ادامه داد: در نیمه شب ۲۶ تیرماه ۱۳۶۷ قطعنامه را پذیرفتیم و ابلاغ رسمی آن صبح ۲۷ تیرماه بود که اعلام جهانی شد.

وی ادامه داد: در این غافلگیری منافقین با توجه به تبلیغاتی که درباره جمهوری اسلامی کرده بودند و اکنون هم مطالب دیگری را مطرح می کنند جنگ را عاملی می دانستند که جمهوری اسلامی همه مشکلات خود را پشت جنگ مخفی کرده و توانسته خود را سرپا نگه دارد بنابراین به محض پذیرش قطعنامه، خواستند حرکتی را شروع کنند و به نیروهای شان اعلام کردند.

ناصح بر همین اساس اضافه کرد: مسعود رجوی همان زمان یک سخنرانی کرد و حتی جلسه نظامی با صدام داشت. بعد از این که عراقی ها در جنوب با مشکل برخورد کردند مجدد همه آن چیزهایی که آنها گرفتند در مدت خیلی کوتاهی ما پس گرفتیم و حتی آمادگی جنگ پیدا کردیم اما قطعنامه پذیرفته شده بود و امام مخالفت کردند، ایشان ابلاغ کرده بودند که فقط اگر اقدامی کردند شما مقابله به مثل کنید از آنجایی که ما قطعنامه را پذیرفته بودیم باید به عهدی که کردیم پایبند باشیم؛ ولی رجوی در سخنرانی خود اعلام کرد که ما باید یک حرکت جمعی کنیم که از مهران تا تهران نام گرفت.

این فرمانده دوران دفاع مقدس ادامه داد: با فراخوانی که از سراسر دنیا انجام دادند در مجموع حدود ۵ هزار و ۱۰۰ نفر نیرو فراهم و در ۲۵ تیپ از ۲۷ تیرماه تا ۳ مرداد خود را سازماندهی کردند و عراق هم از اینها پشتیبانی کرد و حتی به صورت خصوصی رجوی به صدام قول داد که من حداقل تا همدان را میروم و برنامه ریزی شان این بود که طی ۳۳ ساعت خود را به تهران برسانند.

ناصح عنوان کرد: منافقین عملیات را در پنج مرحله تقسیم بندی کردند و عراقی ها هم عملیات خود را شروع کردند و همین طور که از جنوب شروع کرده بودند در غرب شروع و به قصرشیرین حمله کردند و سرپل ذهاب را هم گرفتند و تا تنگه کل داوود آمدند.

وی افزود: تنگه کل داوود تنگه ای است که وقتی وارد آن می شویم وارد سرپل ذهاب شده و بعد از به گردنه پاتاق میرسیم. بعد از این عراقی ها خط را شکستند. تصور آنها این بود که عمده نیروها به جنوب رفتند و البته واقعیت هم داشت، نهایتاً رجوی می گوید اکنون دیگر پاسداران نیستند که مقابل شما بایستند اما یک تصور غلط را هم به نیروهایشان دادند.

وی گفت: یک نواری از آقای عطایی از فرماندهان ارتش آزادیبخش - که قرار بود آن زمان فرماندهی تهران را بگیرد - داریم، زمانی که فرمانده این تیم صحبت می کرد می گفت آنقدر در ایران اختناق است که ما برای شکسته شدن این طلسم این عملیات را انجام می‌دهیم و بحث این است که صدای شنی تانک های شما اگر روی آسفالت ایران بلند شود همه مردم به استقبال شما می‌آیند.

ناصح در پاسخ به این سوال که چه می‌شود که آنها به چنین تحلیلی می‌رسند، گفت: وقتی که تاریخ منافقین را می خوانیم می بینیم آنها آنقدر خود را از لحاظ فضای فکری محصور می کنند که اجازه نمی دهند زیر مجموعه هایشان حتی در مسایل معمولی هم فکر کنند، هر چیزی که آنها گفتند و دیکته کردند باید نیروهایشان عمل کنند حتی سرانشان مانند مریم رجوی وقتی جهش ایدئولوژیکی کرد متوجه شد و دستش آمد و طلاق گرفت و زن مسعود رجوی شد؛ خب این زیرمجموعه چگونه باید بفهمد و هضم کند؟

وی ادامه داد: آنها اینگونه زیرمجموعه را با هدف خود هماهنگ میکردند آنها با این طرز تفکر سال ها کار کردند تا به محض این که یک تفکر را انجام می دهند ظرف شش روز این راه را سازماندهی می کنند و نهایتا یک حرکت انتحاری انجام میدهند لذا از نظر ما این یک هدیه بود که خدا در آخر جنگ به ما عطا کرد چرا که منافقین نیرو های معمولی نبودند و خوب می جنگیدند اما بستری فراهم شد که ما بتوانیم تعداد زیادی از منافقین را از بین ببریم.
این فرمانده دفاع مقدس بیان کرد: این که بگوییم آنها افراد بی عرضه بودند این طور نیست،آنها افراد تحصیل کرده بودند؛ بدنه منافقین خیلی خوب می‌جنگیدند. اینها از نظر ساختار نظامی گروه های چریکی بودند ما برای تعداد زیادی از اینها برنامه ریزی می کردیم تا دستمان به این ها برسد اما خودشان در این عملیات با پای خود آمدند.

ناصح ادامه داد: آنها تا اسلام آباد را درست آمدند در این زمان بندی قرار بود که آن ها تا ساعت چهار و نیم بعد از ظهر از مرز رد شوند که این طور هم شد، مقاومتی هم نبود چون شهر سرپل ذهاب سقوط کرده بود لذا تنها مسیر را ادامه دادند.

وی تصریح کرد: منافقین طبق برنامه‌ریزی باید به اسلام‌آباد و بعد کرمانشاه می‌رفتند، در تقسیم بندی خود سه گردان را مشخص کرده بودند که آقای جهانگیر بیاید و خط را پاکسازی کند تا نهایتاً خودشان را به اسلام‌آباد برسانند. قرار بود به محض اینکه کرمانشاه را گرفتند آنجا جمهوری دموکراتیک را اعلام کنند و بعد از آنجا عملیات را به سمت همدان و قزوین ادامه دهند.

وی افزود: در همان حرکتی که عراقی‌ها کردند یک اتفاق افتاد و من در منطقه جا مانده بودم. از آنجایی که من یک سری موارد را از عراقی ها دیده بودم و شاهد بودم، سریع به من گفتند خود را به کرمانشاه برسان. من به اسلام آباد و بعد به سرعت کرمانشاه رفتم. وقتی به سپاه رفتم گفتند برو به قرارگاه؛ آقای احمدی مقدم از خوزستان آمده بود همچنین آقای سردار دانش یار آنجا بود که در آن زمان جانشین دفتر فرمانده کل سپاه بود. فرمانده قرارگاه نجف هم حضور نداشت چرا که در جنوب بود البته سردار شعبانی حضور داشت، یک نفر دیگر هم بود که بنده حضور ذهن ندارم که چه کسی بود.

ناصح اضافه کرد: بحث این بود و آقای هاشمی دنبال این بود که چه استعدادی از عراق در غرب کشور آمده است و چقدر نیرو برای او مانده است؟ بنده هم گفتم از نظر من یک لشکر در سرپل ذهاب در منطقه غرب آمده است که ایشان می‌گفت یک تیپ بیشتر نباید باشد. همینطور که مشغول صحبت بودیم ساعت پنج و نیم بعد از ظهر گفتند نیروی عراق دارد از گردنه پاتاق بالا می آید، همه تعجب کردند که بعد از ظهر بدون تأمین نیروهای نظامی در جاده تخته گاز بگیرند و بیایند و این خیلی بعید است.

وی افزود: من آنجا شروع به توضیح کردم، آنجا با عراقی‌ها درگیر بودیم و بحث بود که گردان ها جابجا شوند. یک گردان مربوط به تیپ ویژه بود که قرار بود بروند و یک گردان هم مربوط به لشکر ۵۷ بود که سردار نوری پشت خط مانده بود و منتظر بود؛ همین طور به ترتیب سوال کردند که گردان ها چه شدند و چه استعدادی در دستمان هست؟ که اگر عراق حرکت مجددی کرد و خواست از سرپل بیاید ما بتوانیم عمل کنیم.

این فرمانده دفاع مقدس بر همین اساس یادآور شد: ساعت ۶ تحقیق کرده بودند و نهایتا گفتند اینها منافقین هستند. هیچ کس آن موقع نمی دانست که اینها منافق هستند و همه فکر می‌کردند عراقی هستند، نیروهای منافق مقاومت های محدود خود را انجام می دادند و بسته به شرایط برادران ارتش و سپاه هم حضور داشتند اما سازمان یافته نبودند چرا که خط شکسته شده بود؛ درگیری ها ادامه پیدا کرد و وقتی فهمیدیم منافقین هستند شکل قضیه مشخص شد و آقای هاشمی گفت تیپ عوض شود، من به ستاد رفتم که هیچ کس نبود و فقط آقای نائینی آنجا بود.

وی افزود: ستادی در خود سپاه چهارم تشکیل شد که استاندار و مابقی در آنجا آمدند تا ببینیم باید چه کنیم، تنها کاری که در آن جا میشد انجام داد در مرحله اول این بود که ما نیرو تجهیز و ساماندهی کنیم.

ناصح عنوان کرد: منافقین که رسیدند عملیات ادامه پیدا کرد، هر چه بیشتر می آمدند شدت عملیات بیشتر می شد؛ مردم هم به سمت اسلام آباد هجوم آورده بودند همه نیروهایی که آنجا برای پشتیبانی بود سازماندهی شدند و درگیری ها انجام می شد.

وی ادامه داد: ما در اول انقلاب سبوعیت منافقان را دیده بودیم یعنی صحنه های خیلی وحشتناکی را از کشتار مردم بی گناه رقم زدند آنها حتی افراد خود را به شکل فجیع تکه تکه کردند و آتش زدند ما اینها را دیده بودیم اما وقتی تاریخ رد می شود معمولا حافظه ضعیف است و اینها در ذهن نمی ماند. در آنجا ما شاهد جنایت هایی بودیم که از یک نیروی نظامی بعید است مثلا در کرند حدود ۱۳ نفر که بسیجی سرباز بودند را اسیر کرده بودند آنها را دست بسته کنار دیوار تیرباران کردند.
ناصح در ادامه عنوان کرد: قبول قطعنامه در آخر جنگ باعث شد که فکر کنند ما ضعیف شدیم و همین به منافقین تسری پیدا کرد. بخشی از این توهم توسط منافقین به عراقی ها القا شد.

این فرمانده دفاع مقدس ادامه داد: با تغییراتی که در کل منطقه انجام شد و صدام از بین رفت، منافقین به عنوان عوامل استکبار بعد از عراقی ها با آمریکایی ها همکاری کردند.

وی تصریح کرد: منافقین در بحث نظامی مستقیما آمدند و با مردم عراق درگیر شدند و یکی از دلایل نفرت مردم عراق از آنها همین بود.

ناصح ادامه داد: در جریان قیام مردم عراق علیه صدام، منافقین کشتار بدی کردند و تصویر بدی از خود بین مردم عراق برجای گذاشتند؛ منافقین بعد از اینکه نقش مسلحانه تمام شد در فاز سیاسی و اطلاعاتی رفتند و اکنون سه فعالیت عمده اطلاعاتی، لابی گری و سیاسی و سایبری انجام می‌دهند وشدیدا در آلبانی علیه ایران کار می‌کنند.

وی درباره خبرهایی مبنی بر مرگ رجوی گفت: منافقین خود خبر رسمی تاکنون از مرگ مسعود رجوی ندادند اما گفتند و در اخبار هست که دیگر خبری از او نیست و مرده است؛ ما می‌بینیم که خانم او در عملیات ها و فعالیتها نقش دارد و همینکه خود رمسعود رجوی حضور ندارد مشخص است که مرده و فعالیت ندارد. اما خودشان رسما اعلام نمی‌کنند چرا که می‌خواهند پیش سمپاتهای خود او را زنده نگهدارند تا مواضع خود را پیاده کنند.

ناصح در خاتمه عنوان کرد: ما باید هوشیار باشیم و بدانیم که آنها عناد شدیدی نسبت به ایران دارند و بسیاری از اقداماتی که علیه ما در دنیا اتفاق می افتد با لابی گری آنها است و منافقین هستند که پرونده سازی می‌کنند و اطلاعات می‌دهند یعنی از همه اهرم های علیه ما استفاده می‌کنند.
لطفا زحمات این همه شهید و با نام یک نفر تموم نکنید. عملیات ب این بزرگی کار کسی نیست
وی افزود: وقتی به اسلام‌آباد رسیدند اوضاع فرق کرد یعنی سبوعیت این ها خیلی بیشتر خود را نشان داد. آنها در بیمارستان ریختند و مجروحین را زنده زنده آتش زدند فیلم های این هم موجود است. آنها مجروحین و شهدا را روی هم ریختند و تلمبار کردند و بیمارستان و مجروحین را همگی با هم آتش زدند؛ صحنه خیلی فجیع بود که تحمل آن حتی برای کسانی که در صحنه بودند سخت بود اما بنده به آنجا نرسیدم چون طبق نقشه ای که داشتم در عقب مجبور به سازماندهی نیرو بودم تا برای جلو بفرستم تا به سمت کرمانشاه نیایند چون کسی از فرماندهان نبد و همگی به جنوب رفته بودند.

وی ادامه داد: صحنه های عجیبی در این قضایا اتفاق افتاد. شما تصور کنید یک ستون می زدند و می کشتند و جلو می آمدند. مردم همه فرار می‌کردند و انقدر ازدحام شده بود که از اسلام آباد به سمت کرمانشاه تلاش میکردند راه را باز کنند تا بتوانند ستون را رد کنند. نرسیده به گردنه تانک روی ماشینی رفته بود که در آن پر از آدم بود در آن بچه زن و پیر و جوان بود.

وی خاطرنشان کرد: منافقین علامت مشخصی نداشتند، آنها لباس خاکی داشتند و بچه های ما هم لباس خاکی داشتند و به اشتباه گاهی همدیگر را می زدند یا وسط کار هم می‌فهمیدند که طرف منافق یا بسیجی است. منافقین همدیگر را می شناختند اما بچه های ما همدیگر را تشخیص نمی دادند و وقت زیادی گرفته شد و تعداد زیادی تلفات به ما اضافه شد و منافقین، بسیاری از مردم را از بین بردند. آنهایی که دم از خلق می زدند همه چیز را آنجا تمام کردند.

وی گفت: منافقین همه چیز را از بین می بردند تا به اهدافی که می خواستند برسند. تقریباً مردم از گردنه چهارزبر رد شده بودند و ما توانستیم آنجا خط تشکیل دهیم؛ آنچا یک اتفاق بد برای من اتفاق افتاد.

ناصح ادامه داد: دو گردان در جنوب می رفتند که وسطه دشت حسن آباد با منافقین برخورد کردند؛ ایرانی های مخالف جمهوری اسلامی و عراقی های مخالف با همدیگر برخورد کرده بودند و برخوردهای جدی در اینجا شروع شد که بچه ها با آنها درگیر شدند و تلفاتی از منافقین گرفتند.

وی افزود: بچه های لشکر انصار همدان مقر داشتند که سریع سازماندهی شد مقری هم بچه های دامغان داشتند و آنها را به جنگ فرستادند و تقریباً آن جا خط تشکیل شد.

این فرمانده دوران دفاع مقدس بیان کرد: با توجه به آشنایی که درمنطقه داشتم هماهنگ می کردم که به افراد تجهیزات برسانیم، عموما هماهنگی ها تلفنی انجام می شد؛ این مرحله به این شکل پیش رفت تا این که نیروها به شهر آمدند و همزمان چون عراقی ها پشتیبانی می کردند و مقامات سپاه را زدند و بمباران کردند خیلی از مردم، شهر را خالی می کردند.

ناصح افزود: از بیستون تا کرمانشاه ۳۵ کیلومتر بود نیروهایی که رسیدند می گفتند ما هشت ساعت است که در راه هستیم از طرفی مردم خارج می شدند و از آن طرف نیروهای تجهیز شده به داخل می آمدند تا در مقابل اینها بایستند. در روز چهارم شهید صیاد با وجود اینکه سمت رسمی در ارتش آن زمان نداشت اما آمد و تیم نیروی هوایی و هلیکوپتر را هماهنگ و شروع به عملیات کرد. عملیات هایی که با هلیکوپتر عقبه های منافقین را می زدند.

وی اظهار داشت: همزمان نیروهای دیگر هم می آمدند و بین اسلام آباد و کرمانشاه به منافقین حمله کردند یعنی منافقین در کمین این ها افتادند و منجر به یک درگیری شد. تا قبل از عملیات ۵ مرداد این اتفاق افتاد و عده ای از لشکر ۲۷ آمدند و درگیر شدند.
وی تصریح کرد: وقتی چهارزبر بسته شده بود دیگر منافقین در جاده ایستاده بودند و هیچ کاری نمی توانستند انجام بدهند و فقط نیروهایشان تلاش می کردند که خط را بشکنند.

ناصح گفت: عملیات روز پنجم همزمان با آمدن نیروها بود که فرماندهی از ارتفاعات اطراف عبور کرده و از چند جا روز پنجم به پهلو های منافقین زدند به سرعت هم قضیه حل شد یعنی آنها را جمع کردند و تلفات خیلی زیادی به منافقین وارد شد.

وی ادامه داد: نزدیک به دو هزار نفر از بین ۵۰۰۰ نفر که منافقین سازماندهی کردند کشته شدند، چهارصد نفر هم مجروح داشتند و بقیه هم فرار کردند.

ناصح خاطرنشان کرد: شهید صیاد واقعاً در این عملیات نقش کلیدی داشت. تیم هوانیروزی که سازماندهی کرده بود تاثیر بسزایی داشت. خود ایشان آنها را حمایت و هدایت می کرد و خود با هلیکوپتر برای زدن ستون منافقین می رفت. هلیکوپتری را که منافقین توانستند بزنند در مرحله ای بود که بالا سر ماشین منافقین بود یعنی فاصله خیلی کوتاهی بین آنها بود یعنی آنها در این حد وارد کارزار شدند و این قبل از عملیاتی بود که با رمز یا علی شب پنجم شروع شد.
ناصح گفت: در آن شب با وجود اینکه جناحها وارد شدند با توجه به اینکه من در منطقه بودم یک گردان از بچه های لشکر ۷۱ روح الله اراک با فرماندهی آقای سلیم آبادی آمدند و با هم رفتیم تا بتوانیم عقبه منافقین را روی گردنه پاتاق ببندیم. مشکلاتی در مسیر پیش آمد و با توجه به اینکه مسیر شناسایی شده نبود بچه ها مسیر را گم کردند. بعد نیروها برای انجام عملیات حرکت کردند زمانی که رفتیم به صبح خوردیم و دیدیم که منافقین فرار کردند؛ بقیه منافقین که ضربه خورده بودند و در ارتفاعات فرار کرده بودند.

وی افزود: کار اساسی پاکسازی ارتفاعات بود؛ مسئولیت پاکسازی از اسلام آباد تا کرند با من بود. در زمینه پاکسازی عمدتا تیم های اطلاعاتی کار می کردند؛ ما خبر داشتیم که مثلا از این روستا دو نفر غریبه هستند این دو از منافقین بودند که شناخته شده بودند. بنده آمار ریز دارم و ما ۱۲۰ نفر دقیقا از آنها تلفات و اسیر گرفتیم و یک ماه این پاکسازی به طول انجامید.

وی گفت: مورد داشتیم که حتی منافق نزدیک مرز گیر افتادند یک زن و مرد بودندکه مرد کشته و آن زن را اسیر کردیم.

ناصح تصریح کرد: یکی از خانم هایی که به عنوان اسیر گرفته بودیم ۲۰ روزی بود که از عملیات گذشته بود که گروه‌های مختلف برای بازدید از منطقه می آمدند یک سری از خانواده شهدا را برای بازدید آورده بودند که اتفاقاً به آن خانم گفتیم که برای خانواده شهدا صحبت کن. به بچه‌ها هم گفته بودیم مبادا پرخاش کنید؛ از آن خانم خواستیم تا صحبت کند که چرا آمده و چنین کاری را در کشور خود علیه مردم کشورش انجام داده و چه چیزی به او گفتند و چه تصویری برای او درست کردند که شوهرش در جایی دیگر کشته شده بود و خود هم برای جنگ آمده بود.

در ابتدا قبول نمی کرد که صحبت کند وقتی پیغام دادیم که کسی با تو کاری ندارد شروع به صحبت کرد. با همه توصیه هایی که کرده بودیم یکی از مادران شهدا نتوانست خود را کنترل کند و بلند شد که او را بزند؛ خانم ها او را آرام کردند، این خانم گفت چهارشنبه ۲ هفته پیش قرار بوده ما تهران باشیم و بچه های من را در تهران تحویل من بدهند یعنی نزدیک ۲۰ روز بعد از اینکه اسیر شده بود گفت دو هفته قبل قرار بوده اینها تهران باشند و بچه های خود را تحویل بگیرند یعنی با این دید و انگیزه این ها را برای کار آورده بودند.

ناصح بیان کرد: ما نوارهای مختلف داریم که فحش می دهند و داد می زنند؛ بعد از شروع عملیات درگیری هایی بین خود داشتند که به محض این که اینها دیدند راه بسته شده و مشکل پیدا کردند درگیری آنها شروع می‌شد و مشخص بود که چه کار می‌خواهد بکنند. برخی‌ها هم فحش می‌دادند و بد و بیراه می گفتند که قرار بوده که در تهران به استقبال ما بیایید این چه وضعی است؟ به ما وعده دادید پس چرا محقق نشد حتی در نواری که آقای عطایی در آن صحبت می کند می گوید نهایتا پایگاه های سپاه -که از آن با عنوان پایگاه های دژخیم نام می‌برد- را به راحتی از بین خواهیم برد و عمده مردم به استقبال شما می آیند.

وی ادامه داد: بعد از اینکه این اتفاق افتاد و فهمیدند که منافقین حمله کردند امام فرمانی دادند تا جبهه ها را تقویت کنند. هجوم زیاد شده بود و مردم یک مرتبه ریختند. افرادی را در این مرحله دیدم که در طول جنگ ما آنها را ندیده بودیم اما برای این قضیه آمدند. ما امکان تجهیز اصلا نداشتیم؛ معاون وزیر آمده بود و به من می گفت من باید چه کار کنم؟ که ما او را به اسلام آباد و کرمانشاه بردیم و گفتم چند بولدوزر از تشکیلات وزارت راه به ما بدهید.

این فرمانده در بخش دیگری از سخنانش عنوان کرد: در پاکسازی کمتر از مسئولان منافقین می گرفتیم اما در حین عملیات چند نفر از مسئولان آنها مانند آقای شاهسوندی به عنوان شورای مقاومت را گرفتیم. زمانی که عملیات تمام شده بود اول نمی‌دانستند که این سعید شاهسوندی است به محض این که ما فهمیدیم او کیست سریع او را به عقب منتقل کردند و اطلاعات خوبی داشت و با ما همکاری کرد. مثلاً آقای مهدوی از فرماندهان همدان بود که قرار بود همدان را بگیرد، او جزو کسانی بود که دستگیر شد. در مجموع ۴ نفر از مسئولان شان بین دستگیرشدگان بودند.

ناصحی اعلام کرد: خیلی از مسئولان در این عملیات از بین رفتند و کشته شدند و آنهایی هم که فرار کردند اندک بودند. از ۵۰۰۰ نفر ۱۹۹۰ نفر کشته، ۴۰۰ نفر مجروح، تعدادی اسیر و مابقی که اندک بودند فرار کردند.

وی گفت: بعد از برگشت آنها، رجوی سخنرانی کرد که شما قهرمانان بزرگ بودید؛ ما گفتیم این‌ها چقدر پررو هستند با این همه صدماتی که دیدند باز به نیروهایشان قوت قلب می دادند که شما افتخار آفریدید و فرار کردید!

این فرمانده دوران دفاع مقدس گفت: غافلگیری عملیات از این بابت است که کسی فکرش را هم نمی‌کرد که منافقین اینقدر حماقت کنند و یک مرتبه راه بیفتند و با هواپیمای عراقی از طریق بمباران پشتیبانی شوند وگرنه نسبت به کل عملیات غافلگیری وجود نداشت.

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

به گزارش خبرگزاری بسیج از شاهرود، پنجم مردادماه سالروز عملیات غرور آفرین مرصاد است و کارنامه درخشان تیپ مستقل ۱۲ قائم (عج) استان سمنان در عملیات مرصاد با عنوان «طلایه‌داران مرصاد» و نقش آفرینی رزمندگان سمنانی منجر به پیروزی در عملیات مرصاد و ناکامی دشمن و منافقین شد.
تیپ مستقل ۱۲ قائم (عج)، در انهدام منافقین در عملیات مرصاد در تنگه چهار زِبر، نقش ویژه و محوری داشته که متاسفانه کمتر سخنی از نقش مهم و رشادت‌های کم‌نظیر رزمندگان دلاور این تیپ در منابع مکتوب رسمی منتشر شده و به میان نیامده بود.
اما مقام معظم رهبری در جریان سفر به استان سمنان در آبان ماه سال ۱۳۸۵ در جمع ایثارگران فرمودند: «تیپ قائم (عج) در عملیات مرصاد نقش مهمی ایفا کرد. شنیدم نقش تیپ قائم (عج) در عملیات مرصاد آن‌چنان بود که اگر نبود، دشمن ممکن بود تا کرمانشاه بیاید. آن که ایستاد؛ تیپ قائم (عج) بود. این‌ها در تاریخ می‌ماند».
رزمندگان استان سمنان در طول هشت سال دفاع مقدس در ۲۵ عملیات حضور داشت که اوج این حضور مرصاد بود که مدت زمان اعزام، عملیات و تشییع شهدای استان سمنان در عملیات مرصاد به یک هفته نیز نمی‌رسید.
۶۸ نفر از ۳۰۲ شهید عملیات مرصاد از شهدای استان سمنان هستند که ۲۸ نفر آن‌ها از شهرستان شاهرود، شهیدانی از رده فرمانده تا یک رزمنده نوجوان از استان سمنان که افتخار طلایه داران مرصاد را به نام این استان ثبت کردند.
تیپ قائم آل محمد (عج) استان سمنان پس از نامش که افتخار استان سمنان است و پس از دلاور مردی سربازانش در کمینگاه مرصاد، اینگونه با کلام فرمانده کل قوا نشان طلایی جان فشانی برای وطن را بر سینه آویخته است، نشانی که رنگ خون شهدا را دارد و تا ابد می‌درخشد.
دوران پرافتخار دفاع مقدس برگ‌های زرینی در خود دارد که در تاریخ ماندگار شده و از آن‌ها به عنوان اوج مقاومت و ایثار رزمندگان اسلامی در سال‌های حماسه و خون یاد می‌شود.
عملیات مرصاد تداعی ارزش‌ها و ایثارگری ملت ایران بود، یکی از موفق‌ترین عملیات‌های دوران دفاع مقدس که با الطاف خاصه خداوندی نابودی سازمان نظامی منافقین را به همراه داشت و پرونده هشت سال دفاع مقدس در بعد سخت‌افزاری آن را با شکست منافقان بست.
مرصاد به معنای کمین گاه و نام عملیات پیروزمندانه رزمندگان اسلام علیه منافقان کوردل بود. در این عملیات منافقان، خام اندیشانه تصور کردند که به راحتی می‌توانند از مرز‌های ایران عبور کنند و چند ساعته، خود را ظفرْمندانه در تهران ببینند. ولی زهی خیال باطل که رزمندگان سلحشور اسلام، دلاورانه در تنگه مرصاد، به کمین آن نگون بختان نشسته بودند و با اندک نبردی، آنان را زبون و خوار ساختند. که «همانا پروردگار تو در کمین گاه «ستمگران» است».
در سوم مرداد ۱۳۶۷، نیرو‌های منافقین از محور سرپل ذهاب وارد ایران شدند و، اما دلاور مردان استان سمنان، تیپ قائم استان سمنان با ابلاغ ماموریت از طرف قرارگاه در سوم مردادماه سال ۱۳۶۷ با سازمان رزم خود شامل چهار گردان امام رضای سمنان، سید الشهدای شاهرود و قمر بنی هاشم و روح الله دامغان توانست حرکت اولیه منافقین که به سوی کرمانشاه در حرکت بودند را سد و دشمن را زمین گیر کند.
منافقین کوردل به خود اجازه داده بودند تا ۱۵۰ کیلومتر وارد خاک میهن اسلامی ایران شوند و خود را تا ۴۰ کیلومتری کرمانشاه برسانند، اما غافل از اینکه سربازان تیپ قائم استان سمنان که ساعت ۹ شب به مقر رسیده اند تا ساعت چهار صبح اولین خاکریز را زده و آماده حمله به آن‌ها هستند.
اردوگاه صادقین در تنگه مرصاد، منطقه کوزران و ارتفاعات چهار زبر هیچ گاه فراموش نمی‌کنند که چطور بچه‌های تیپ قائم استان سمنان به همراه سایر یگان‌های رزمی دیگر استان ها، با اجرای عملیاتی منحصر به فرد که عرض آن ۲۰ متر بود و طولش کیلومترها، «فروغ جاویدان» خودفروختگان منافق را لگد کوب کردند طوری که رویای آن‌ها برای فتح سه روزه تهران به کابوسی بی فروغ تبدیل شد.
حضور رزمندگان شاهرود در عملیات مرصاد:
یکی از رزمندگان عملیات مرصاد که کارمند بنیاد شهید و امور ایثارگران است نقل می‌کند: روز سوم شروع عملیات، فرماندار سابق شاهرود مرحوم حسینی کارمندان ادارات شهر را در حسینیه مدرسه قلعه جمع کرد و گفت: امروز امام از همیشه تنها‌تر است و نیاز است به ندایش لبیک بگوییم. هر کس به یاری امام می‌شتابد بلند شود و همه بلند شدند. آن موقع قانون پنج درصد بود یعنی از هر ارگان فقط تعداد معینی می‌توانستند به جبهه اعزام شوند و اگر اینگونه نبود مطمئنا همه می‌رفتند. در بنیاد شهید شاهرود قرار شد یک پنجم نفرات بروند که ما و شهید عامریان با ۱۱ نفر دیگر راه افتادیم. جالب است که در آن روز‌ها همه به فکر رضایت امام بودند که رضایت خداوند محسوب می‌شد.
پس از رسیدن به منطقه با اتوبوس آن روز هنوز خورشید غروب نکرده بود و ساعات ۴.۳۰ تا ۵ سازمان دهی شدیم. پس از نماز مغرب و عشا اسلحه تحویل گرفتیم و در چادر‌ها منتظر ماندیم. با اینکه یک و نیم روز راه آمده بودیم ساعت ۱۱ شب ما به منطقه عملیات رفته وبرگشتیم، دوباره ساعت یک بامداد این قضیه تکرار شد، در نهایت عملیات شروع و منافقین نفوذ را از روی یال‌های ارتفاعات به داخل خاک ایران شروع کرده بودند، تنگه حسن آباد و چهارزبر مکان اصلی درگیری شاهرودی‌ها بود، منافقین از بالا به ما اشراف داشته و تنگه این منطقه عرض بیشتر از ۱۵ متر نداشت و منافقین از بالا و سمت چپ یورش آوردند، بنده افتخار مجروحیت در حین مقاومت را داشتم و پس از جراحت اسلحه را به یکی تحویل دادم و به بیمارستان راهی شدم.
در طول راه که بر می‌گشتیم من نارنجکهایم را تحویل نداده بودم. دو طرف جاده لوکسترین خودرو‌ها پارک بودند وهمه با باک پر و روشن آماده بودند که منافقین را سوار کنند تا بتوانند مناطق مختلف اسلام آباد مانند فرمانداری‌ها، پاسگاه‌ها و مراکز دیگر را تصرف کنند؛ این امر نشان می‌دهد منافقین از داخل همراه و همکار داشتند و قصد داشتند به سمت تهران حرکت کنند. البته ناگفته نماند که خیلی از اتفاقات ناگفته‌ی مرصاد در بیمارستان رخ داد وخیلی از عزیزان ما در بیمارستان توسط کوردلان داخلی شهید شدند.
تنها شهید همکار در کل بنیاد شهید استان، شهید ابراهیم عامریان است که اکنون ساختمان بنیاد شاهرود به نام ایشان مزین است، وی در لباس کارمند به ندای رهبر معظم انقلاب لبیک گفت و برای اولین و آخرین بار به جبهه‌های حق بر علیه باطل شتافت، یا شهید رضا نادری که خود در ابتدا گرایشاتی به یک حزب سیاسی داشت، اما با درک حقیقت و با اینکه از ناحیه پای راست مصدومیتی داشت و پای خود را در گچ می‌دیدند رفت و شهید شد.
عاقبت منافقین:
منافقان شکست خورده، در این تجاوز نابخردانه، متحمل تلفات و خسارات عظیمی شدند که بیش از ۱۲۰ دستگاه تانک، ۴۰۰ دستگاه نفربر، ۹۰ قبضه خمپاره‏انداز ۸۰ میلی‏متری، ۱۵۰ قبضه خمپاره‏انداز ۶۰ میلی‏متری و ۳۰ قبضه توپ ۱۰۶ میلی‏متری منهدم شد. علاوه بر آن ده‏ها دستگاه تانک، نفربر، خودرو و نیز صد‌ها قبضه سلاح سبک و نیز مقادیری تجهیزات پیشرفته الکترونیکی و مخابراتی به غنیمت نیرو‌های اسلامی درآمد. در این عملیات، ۴۸۰۰ نفر از منافقان نیز کشته و زخمی شدند.

تهیه و تنظیم: علی عامری
لطفا عملیات ها رو ب نام دیگران برچسب نزنید

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

"همچنان که می دانید (آیت الله طالقانی) با مجاهدین خلق هم نزدیکی هایی داشت، و اتفاقا اینکه من می گویم اگر او باقی می ماند و پس از انقلاب عمری می یافت، هم می توانست در بعضی از تند روی های آقای خمینی تعدیل هایی به وجود بیاورد و هم به دلیل آشنایی و نزدیکی که با مجاهدین خلق داشت، می توانست بلکه، شاید، نمی دانم آنها را به سمتی و مسیری هدایت کند که آن درگیری های ویرانگر و خونبار رخ ندهد و تاریخ انقلاب به نحو دیگری نوشته شود. هر چه در این انقلاب رفته و هر ظلمی که از ناحیه سیاست رفته و از ناحیه قدرتمندان رفته بخشی را باید به پای نیروهای مسلحی نوشت که از همان روز اول انقلاب در مقابل حکومت و در مقابل انقلاب ایستادند و قبح خشونت را ریختند، و حکومت را وادار به خشونت کردند برای این که به مریدان خودشان بگویند ما به شما گفته بودیم این حکومت ها خشونتگرند یعنی آن پیش بینی خود را راست از آب در آورند. Self-fluffily prophecy به قول این ها، باری اگر مرحوم طالقانی زنده بود، اگرهایی که هیچ وقت محقق نشد، کاش هم نباید گفت برای این که ما از مولانا آموخته ایم که کاش نگوییم، و ابن عباس از او نقل کرده اند که کسانی به بهشت می روند که کاش نمی گویند، کاش نمی گوییم ولی در تحلیل تاریخ می توانیم چنین بگوییم." (مبحث دین و قدرت، جلسه 14، دکتر عبدالکریم سروش)

مصطفوی
هنوز نظری ثبت نشده است

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ثبت نظر به عنوان مهمان.
Rate this post:
پیوست ها (0 / 3)
Share Your Location
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در چرا با مبارزین زمان خود، همان ...
دادگاه انقلاب اصفهان توماج صالحی را به اعدام محکوم کرد نگارش از یورونیوز فارسی تاریخ انتشار ۲۴/۰۴/۲۰...
- یک نظز اضافه کرد در مرثیه ایی بر عصر بی پناهی انسا...
آدم از بی بصری بندگی آدم کرد گوهری داشت ولی نذر قباد و جم کرد یعنی از خوی غلامی ز سگان خوار تر است...